15-صدف عطایی-عطا مکانیک
00:00 تا 00:02: رسالت و داستان زندگی یک دختر: صدف عطایی
00:02 تا 00:05: روایت زندگی و تیرهگی صدف: داستان دختری که در جنگ به دنیا آمد
00:05 تا 00:07: داستان زندگی صدف و خانواده اش
00:07 تا 00:09: تخم یا کریما – ماجراجویی صدف و سارا
00:09 تا 00:12: شیلنگ و سارا: ماجراهای مدرسه
00:12 تا 00:14: ماجراهای کمک و دوستی
00:14 تا 00:17: تراژدی صدف
00:17 تا 00:20: نجات صدف: داستانی از برخورداری از آخرین امید
00:20 تا 00:23: پروسه درمان و دوستی: داستان صدف
00:23 تا 00:26: محدودیت های جنسیتی: داستان یک دختر به نام صدف
00:26 تا 00:28: تجربه دبیرستان و نگاههای متفاوت
00:28 تا 00:30: فشارهای کنکور و زندگی: یادگیری از داستان صدف
00:30 تا 00:34: سرنوشت انتخاب شده: داستان زندگی و پیشرفت یک دانشجوی موفق
00:34 تا 00:37: جستجوی رویای محیط زیست در کشورهای دیگر
00:37 تا 00:39: شرکت های کلاهبرداری در بازار کار ایران
00:39 تا 00:43: حقوق خودمان: راهی برای آشکار کردن و درمان ناخودآگاه
00:43 تا 00:46: رسالت پنهان: پرونده خروجی یک دختر ایرانی
00:46 تا 00:49: مربی مهد و داستان یک کلاس مدیتیشن
00:49 تا 00:53: رسالت مکانیکی: داستان صدف
00:53 تا 00:56: مبارزه یک زن برای یادگیری مکانیکی
00:56 تا 01:02: تصمیم گیری و راه یابی در تعمیرگاه: داستان یک زندهگی
01:02 تا 01:07: داستان عمو اکبر و صدف: از تولوبینشان تا مکانیکی جوان
01:07 تا 01:10: یادگیری ماشین و موتور توسط صدف
01:10 تا 01:14: خاطرات یک خانم تعمیرکار
01:14 تا 01:17: رسالت منه – قسمت اول – از پترول تا اعتماد به نفس
01:17 تا 01:20: سختی های یک زن در دنیای کار و حمایت از پادکستها
01:20 تا 01:25: سختی های کار کردن در گاراژ های مکانیکی به چالش کشاندگی زنان
01:25 تا 01:28: زندگی در آرایشگاه: قصههای یک مکانیک
01:28 تا 01:30: مسیر تغییر: قصه های صلح با خودم
01:30 تا 01:34: موقعیت های شغلی ایران و جهان – پلتفرم استخدام و تطبیق
01:34 تا 01:34: شرایط و شرایط اعمال شده: سلام و سلام
رسالت و داستان زندگی یک دختر: صدف عطایی
چند بار شده با خودتان فکر کنید شما برای چه کاری به دنیا اومدید؟ یا هدف و رسالتتون توی زندگیت چیه؟ فکر میکنید اگه رسالتتون رو پیدا کنید حاضری چه سختی هایی رو براش تحمل کنید؟ حاضری چه هزینه هایی رو برای رسیدن به رسالتتون بدید؟ اگه تمام کارهایی که تا این سن کرده باشید هیچ ربطی به رسالتتون نداشته باشه. و مجبور باشید برای رسیدن به اون روی گذشتهتون پا بذارید چی؟ این کارو میکنید؟ تا چند سالگی به خودتان نمیگید دیر و از من گذشته. اگه تاحالا یه بار این موضوعات از تو فکرتون گذشته. حتماً اپیزود پانزدهم راوی را گوش کنید. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی امدی غصام و نشرکانین (مذکر) (مذکر) وقتتون بخیر، این قسمت پانزدهم راویو من آرش هست. این قسمت اواخر شهریور ماه و اوایل مهر ماه ۹۹ تولید و هفتم مهر ماه ۹۹ منتشر شده است. توی پادکست راوی من داستان تعریف می کنم، داستان زندگی آدمایی که یک چالش توی زندگیشون قصشونو شنیدنی تر کرده. هفتم به هفتم هر ماه می توانید اپیزود جدید ما را از همه اپلیکیشن های پاتگیر بشنوید. در این قسمت، داستان یک دختر را می شنوید که مدت زیادی گمراه بوده است.
هر سمتی میرفت و دست به هر کاری میزده حس میکرد این اون کاری نیست که واسش آفریده شده. اما بعد از چند سال تلاش بالاخره رسالتش رو پیدا میکنه. اسم واقعی دختر ما، عطا نه، صدف عطایی هستش. مادر صدف تهران زندگی میکرد و پدرش آستارا. مادرش هم آستاری بود و با هم فامیل بودند. به خاطر اینکه ازدواجشون یه جورایی ازدواج فامیلی بوده با یه سری داستان های خاص و سختیایی که خانواده ها جلو پاشیده. میذارن مواجه میشن، اما بالاخره ازدواج میکنن و میان تهران زندگی میکنن. پدرش کارمند بانک بود و مادرش معلم و ناظم مدرسه پسرونه. سال پنجاه و پنج با هم ازدواج می کنن و سال پنجاه و شش اولین دخترشون به اسم ساناز به دنیا میاد؟ سالش از سه دختر دومشون به اسم سوین.
روایت زندگی و تیرهگی صدف: داستان دختری که در جنگ به دنیا آمد
و سال شصت و شش وسط بمب بارون، دختر قصه ما باب زمین میذارد. یک هفته قبل از به دنیا آمدن صدف، عراق یه بیمارستان رو توی تهران با موشک زده بود و خیلی از مادری که تو اون بیمارستان بچه شونو به دنیا آورده بودن، ولی بچه هاشون با هم جابجا شده بودن و فهمیده بودن رفته بودن بچه خودشونو پس گرفته بودن. به خاطر همین داستان بعد از اون اتفاق هر بچه ای که تو بیمارستان ها به دنیا میومد از همون اول میدادنش تو بغل مادر. اونا یکی دو ساعته مرخصشون میکردن، میگفتن بچه و جونتو بردار و برو تا موشک نخورده تو سرمون. من الان دارم با شوخی این موضوع رو میگم، ولی خدایی خیلی سخت بوده. البته الانم با این داستان کرونا شرایط نزدیک همان دوره. بگذاریم، صدف وقتی به دنیا میاد به معنی واقعی کلمه تیره بوده. این تیرگی وقتی به اوج می رسید که مادرش صدف رو تو بغلش می گرفت. راستی که بین صدف و مامانش بوجود میومد، باعث میشد همه بهشون بگن که بچه شما هم عوض شده.
حتی تا چند سالگی این رو به خود صدف هم میگفتن، میگفتن تو عوض شدی این شک به کمک عکسهای بچگی کمی که از صدف داشتند، بیشتر و بیشتر تقویت میشد. صدف فقط یه عکس داشت که وقتی به دنیا اومده بود تو بغل مادرش بود و بعد از اون تا چهار سالگی عکس دیگه ای نداره. احتمالا بچه های سوم و چهارم زیادی این حس را تجربه کردند، از جمله خودم. انگار پدر و مادرها کل فیلمای دوربیناشونو رو بچه اول و دوم مصرف میکردند و به بچه سوم و چهارم چیزی نمیرسید. صدف خیلی شیطون بود و ورجه ورجه میکرد، یهطوری عجیبی دوست داشت بالا پایین ببره. بخاطر این خصلتش و اینکه توی موشک بارون به دنیا اومده بود تا مدتها بهش موشکی میگفتن. این ورج و برجها مطمئناً عواقبی هم براش داشته و از این عواقب می تونن به اینکه تو چهار سالگی به فاصله یک هفته دو بار سرش میشکنه اشاره کنم، البته که به همین دو بار هم محدود نمیشه توی محل که زندگی میکردن هیچ خونواده ای ماشین نداشت. و بابای صدف تنها کسی بود که با ماشین از محل کارش دنبال مادر صدف میرفت و برمیگشتن خونه. از صبح که مامان و باباش میرفتن بیرون تا عصر که برگردن خونه، صدف به طور متوالی تو حیاط خونه شون داشت میدوید.
داستان زندگی صدف و خانواده اش
بالا و پایین میپریده، بدنشم همیشه از پدر و دیوار و زمین خوردن کبود بوده. عصر که میشد و صدای ماشین میومد، چون ماشین دیگه ای تو محلشون نبود؟ هدف میدوید میرفت در پارکینگ خونه شون رو باز میکرد و منتظر میموند بابا و مامانش برسن. مامان و باباشم میدونستن که این کار همیشگی دخترشونه تکرار این اتفاق اونقدر طبیعی بوده. که اگه پدر و مادرش با ماشین می رسیدند دم در. و صدف نمیومده در رو باز کنه، میفهمیدند صدف یه چیزیش شده و تو درمونگاهه. دیگه به خودشون زحمت نمیدادند که بیان تو خونه و ببینن چه خبر کسی هست یا کسی نیست. مستقیم میرفتن درمونگاه محلشونو میدیدن صدف با یکی از همسایه ها داره پانسمان میشه. کم کم که بزرگ میشه، صدف نقش پسر خونواده رو توی خونوادهشون میگیره. همون چیزایی که اکثرا تو خانوادههای ایرانی اتفاق میافته دیگه آشغال ها رو پسر می بره دم در، خرید میوه و نون و این چیزا هم معمولا با پسر خونه پدر صدف رو تربیت بچه هاش خیلی حساس بود و اونا رو واقعاً مودب بار آورده بود.
خیلی هم هواشونو داشت، کافی بود یه اسباب بازی جدید ترند بشه تا اونم واسه بچه هاش اسباب بازی رو بخره. بابای صدف خیلی ماشینشو دوست داشت و مدام بهش میرسید و همیشه آچار به دست بود. یه جورایی مکانیکی ماشین خودش رو خودش انجام میدهد. صدف هم همیشه وردست باباش بود و از همون بچگی به عنوان شاگرد مکانیک با همه ابزارها و آچارها آشنا شده بود و خوب میشد. دوران مدرسه صدف شروع میشه و از همون بچگی به مدرسه ای میره که مامانش تو شیفت عصر اونجا ناظم و معلم. فیلم پسرا بوده، قبلاً بعضی از مدارس اینجوری بود که دخترها صبح میرفتند مدرسه پسرا عصر. کادر آموزشی شون هم متفاوت بود. صدف صبح که میرفت مدرسه میموند اونجا تا ظهر که مامانش میومد و پسرا هم میومدند و تایم مدرسهشون رو میگذوندند و تموم میکرد. میشه تایم کلاسشون صدف با مامانش با هم میرفتن خونه؟ مدیر تایم عصر هم که همکار مامان صدف بود، دخترش همچین وضعی مثل صدف داشت.
تخم یا کریما – ماجراجویی صدف و سارا
و اونم میموند تا عصر که با مامانش برگردن خونه از غذا صدف و سارا همکلاسی هم بودن. به واسطه اینکه طولانی تر پیش هم بودن خیلی با هم صمیمی بودن. و به دلیل اینکه صدف و سارا دختر خانم مدیر و نازم بودند، کمتر کسی باهاشون دوست صمیمی میشد. این دوتا هم همدیگه رو داشتن، آها، این نکته هم اشاره کنم که صدف خیلی ریزه میزه بود. سال دوم دوبستان توی مدرسه شون دیده بود بالای پنجره کلاسشون که ارتفاعش با توجه به جوسه صدف خیلی زیاد بود. یه یا کریم لونه کرده. چند روزی بود میدید که این یا کریم هی میاد و هی میره. حدس میزد که یا کریمه اونجا تخم گذاشته و یه حس تو وجودش میگفت که تو باید بری این تخممه یا کریما رو برداری و نگاه کنی. هدف میشینه نقشه میکشه و با دوستش نقشه رو تمرین میکنه که بتونه تو زنگ تفریح.
ریح برو از نردههای پنجره بالا و این تخم یا کریما رو برداره و نگاه کن. زنگ میخوره و همه بچه ها باید میرفتن توی حیاط. صدف و دوستش به واسطه جوسه ریزشون میرن توی جاکتابی زیر نیمکتشون قایم میشن تا مبصر تخلیقی یه کلاس نبیننشون و بیرونشون نکنن، بعد دو سه دقیقه که قشنگ سر و صداها می خوابه؟ دوتایی میان بیرون، دوستش میره دم درکی چک میده؟ صدفم میره رو نیمکت دم پنجره و آماده میشه از نرده پنجره. که راحت می تونسته ازش رد بشه؟ بره بالا، منظورم از رد شدن اینه که اگه پاشو اشتباه میذاشت و از نرده رد میشد می افتاد تو حیاط مدرسه. پاشه که رو نرده میذاره و دستش رو میگیره که بره بالا دوستش میترسه که بیفته پایین، میگه تو رو خدا بیا پایین، نه رو ولش. طرف میگه یه دقیقه ساکت باش تا اینجا اومدیم چی چیو ولش کن؟ دوستش میگه یا بیا پایین یا من میرم، صدف میگه بابا یه دقیقه وایستا؟ دوستش که نزدیک بود از ترس سقوط صدف از پنجره خودشو خیس کنه جا میذاره و میره. صدف میرسه به لونه یا کریم و میبینه سه تا تخم گذاشته و میفهمه حسش بهش دروغ نگفته. و باید میومد بالا، تخم یا کریمو بر میدار و از نرده ها آروم میاد پایین. (مذکر) .مذکر
شیلنگ و سارا: ماجراهای مدرسه
هی بدو میره تو حیاط و به همه بچه های کلاس با غرور و افتخار تخم یا کریم رو نشون بده. زنگ که میخوره میاد بالا و میره دوباره تخم یا کریمه رو میذاره سر جاش که مشکلی پیش نیاد اما دردسراش تازه شروع میشن. یه سری از بچه هایی که تخممر دیده بودن میرن آمار صدف رو به ناظم مدرسه میدن. نازم و مدیرم میان جلوی کل بچه های کلاس، صدف رو تنبیه میکنن و میگن اذیت تو صفر میدیم، اخراجت میکنیم، هیچ جا نمیتونیم. می تونی ثبت نام کنی یا از این حرف صدفم مثل ابر بهار گریه کرده اون روز فقط ترسوند بودنش که دیگه از اینجور کارا نکن. جالبیش اینه که این موضوع رو به مامان و باباش اطلاع دادن و واسه اونا این موضوع خیلی عادی بوده و فقط بهش گفتن اگه میافتادی چی. تایم مدرسه صدف که تموم می شد، تازه امپراتوری اون و سارا شروع می شد. دختر مدیر و ناظم مدرسه تو تایمی که پسرا باید مدرسه می روند. صدف و سارا خودشون یه نیمچه مدیر و ناظم بودن.
پسرا خیلی شر بودن و آتیش می سوزوندن، مامان صدف که ناظمه اونجا بود؟ یه شیلنگ داشت که باهاش بچه ها رو میترسوند تا ازش حساب ببرن و شیطونی نکنن. سعی میکرد هیچوقت از اون شیلنگ استفاده نکنه که قبش نریزه و همچنان از اون حساب ببرن. هرچقدر مادر صدف از اون شیلنگ استفاده نمیکرد؟ به جایش صدف، شیلنگو بر میداشت، تو زنگ های تفریح بچه ها دور تا دور مدرسه راه می افتادند و به هر پسری می رسیدند. دختر مدیر و نازم هم بودن هیچ پسری جرات نمیکرد از گل نازک تر بهشون بگه این دوتا هم خیرشون رو بکنه. کل مدرسه رسونده بودن، جوری بود که پسرا اینا رو میدیدن؟ خودشون دور میژدن که پر صدف و سارا رو بهشون نگیره. خلاصه بگم، اونقدری که از صدف و سارا میترسیدند از خود مدیر و ناظم نمیترسیدند. مامان صدف که ناظم مدرسه بود وقتی که معلم یه کلاس نمیومد یا دیر میومد واسه اینکه کلاسو کنترل کنه که سر رو صدا نکنن، صدف و سارا رو میفرزد سر کلاس تا پسرا رو کنترل کنن و آروم باشن. همیشه همین دوتا تو این ماموریت موفق بودن. یه بار صدف و سارا میرن تو اتاق بهداشت مدرسه بخوابن.
ماجراهای کمک و دوستی
یه کمد کمکه های اولیه اونجا بود که بدنه فلزی داشت و وسطش یه جای شیشه بود. شیشه داشتا، ولی شکسته بود و یه تیکش کج بود. صدف که اینو میبینه به سارا میگه سارا این رو دماغ منه، بیا بریم درستش کنیم بد بخواد. سارا هم میره کمک صدف و صدف شیشه رو که برمیداره قسمتت تیز شیشه دستشو میبرد چون سنگین هم بوده یهو شیشه رو ول میکنه. شیشم زارت میفته رو پای سارا و انگشت پای سارا رو هم میبره. سارا میزنه زیر گریه و صدف هار هار می خندیده. توالی این اتفاق تو ذهنش خیلی خنده دار بوده. صدف میبینه نه، این سارا نمیخواد گریه رو بس کنه و خون دست خودش و پای سارا هم بند نمیومده. در اتاق بهداشت رو باز میکنه تا یکی رو ببینه که بهش بگه برن ماماناشون و بگن بیان، خوشبختانه دو سه تا پسر بچه هم همون دور.
دور و بر بودن تا صداشون میکنه که بچه ها اونا دمشونو میذارن و کلشونو فرار میکنن هیچی دیگه سابقه درخشان رفتار محبتآمیزش با پسرا اینجا داشت نتایجشو نشون میداد، یکی دوتا پسر دیگه هم اونور راهرو بودند، اونا هم اون که صدا کرد و گفت کمک میخوایم پسرا تا دیدن دست صدف دار خون میاد خوشحال شدن و گفتن نمیریم کمک بیاریم. زنگ میزنی؟ حالا هم کمک میخوای؟ قشنگ مثل روز جزا بود براش. مجبور شد خودش زیر بغل ساراس. و با اون سروز خودشون برن تا برسن به دفتر ناظم از اتاق بهداشت تا دفتر ناظم هم یه خط خونی از خودشان جا گذاشته بودند. برخورد ماماناشون هم جالب بود. مامان سارا تا دید این وضعیتو مثل پروانه شروع کرد. دور بچش چرخیدن و پانسمان کردن و آب قند آوردن برای بچش، از اونور هم مامان صدف، هی میگفت صد بار بهت گفتم شیطانی نکن، به همه چیز کار نداشته باش، چرا حرف تو گوشت نمیره. سابقه خرابکاریاش تو مدرسه که زیاد شده بود. اون روز که صدف رفت خونه پیش خواهرش بود و با هم قرار گذاشتن یه صحنه ی فیلم فیلم رو بازسازی کنند.
تراژدی صدف
صحنه اینجوری بود که یه نفر داره میره، میخوره به یه سنگ، میفته زمین. یکی قرار بود نقش سنگ رو بازی کنه، یکی هم نقش اون کسی که داره میره، متاسفانه صدف قرار شد نقش اونی که داره میره. و چنان با جدیت رفت و به سنگ برخورد کرد و سعی کرد صحنه را بزرگ نمایی کند. که موقع افتادن سرش خورد به رادیاتور آهنی قدیمی خونه شون و یه صدایی از سرش بلند شد. خواهرش که از نقش سنگ میاد بیرون میبینه صدف افتاده رو زمین و لبه رادیاتور خونی شده، میره صدف رو بغل میکنه و دستش. دست میذاره رو سرش، میگه چیزی نیست، گریه نکن، میبینه، نه، مثل چیزیه، کل دستش خیس میشه و وقتی دستشو بلند میکنه، میبینه خونه، با کمک همسایه ها صدف رو میبرن در مونگا و یه جور یوزا رو جمع و جور میکنن، مادرشم از من مدرسه مستقیم میره درمونگا، اونجا دکتر بهش میگه خانم اگه یه خورده فقط یه خورده ضربه شدیدتر بود ممکنه بود هدف دیگه وجود نداشته باشه مواظبش باشید. بعد این اتفاق مامان تصادف ازش میخواد که از این به بعد کمتر تو نقشش فرو بره و تصمیم میگیره تو همون مدرسه پیش خودش باشه. صدف و خونوادش هر سال عید می رفتند استارا شهر خونوادگیشون، اونجا همه فامیلاشون جمع می شدند. سال سوم دوبستان بود و واسه عید راه میفتند با ماشین برن سمت استارا، توی مسیر رفتنشون به استارا.
باید از هشت پر می گذشتند. یه جاده ای اونجا بود که به خاطر یه امامزاده که توی مسیر جاده بوده و نمیخواستند امامزاده رو خراب کنن یا جابجا کنن، امامزاده رو دور زده بودن، یه پیچ خیلی تند که دقیقا کنار اون پیچ یه پرتگاه و دره هفت هشت متری بود به خاطر این داستان بوجود اومده بود و حداقل یه دونه ماشین طعمه این دره میشد و این بار نوبت خانواده عطایی بود. هی صدف خونوادش از تهران راه افتاده بودن، خستگی راه از یک طرف، پیچ تند جاده ی بارونی هم از یک طرف دیگه. همه دست به دست هم میدن و یه لحظه سر پیچ، کنترل ماشین از دست پدر صدف خارج میشه و میفتن تو دره. داشتن با ماشین غلط میخوردن و میرفتن پایین که صدف از پنجره پرت میشه بیرون و ماشین ملق میزنه. و با سقف میفته رو بدن صدف، بدن صدف از لب به پایینتر زیر سقف ماشین بوده. که مادر صدف چون کمربند بسته بودن فقط یه خورده منگ بودن، یه خورده که حالشون جا میاد و میفهمن چی شده میبینن برعکس و هیچی سرجاش نیست، خواهر وسطیش بر اثر غلط خوردن ماشین رفته بود زیر صندلی شاگرد. و اتفاقی براش نیفتاده بود، اما خواهر بزرگش چمدون افتاده بود روش، پدر و مادرش کمربنداشونو باز میکنن. از ماشین مینن بیرون و بچه هاشون هم میارن بیرون، میبینن صدف نیست، دور ماشین رو میبینن و مامانش تا میبینی دخترش.
نجات صدف: داستانی از برخورداری از آخرین امید
زیر ماشینش شروع میکنه به جیغ کشیدن و یه آقای که از اون پیچ داشته رد میشه صدای جیغ مامان صدف رو میشنوه و میاد کمکشون، ماشینشون هیلمند بوده، ماشین رو از رو صدف بلند میکنن و صدف رو میکشن بیرون. اون آقا کمکشون میکنه و خونواده عطایی رو انتقال میدن به نزدیک ترین درمونگاه اونجا یعنی درمونگاه هشت. تو شکاپ اولیه میبینن پدر و مادر و خواهر وسطش سالمند و مشکلشون سرپایی حل میشه، اما خواهر بزرگ. بزرگترش و صدف اوضاشون وخیم بوده، توی اون درمانگاه فقط لب صدف که پاره شده بود رو بخیه میزنن. چه بخیه ای، انگار نه خصوصاً رو داده بودن دست یکی که میخواد کوک زدن یاد بگیره، فقط دو طرف لب رو به هم بند کرده بود. به خاطر وضع خراب صدف و خواهرش سریع انتقالشون میدن به یه بیمارستان مجهزتر توی رشت. اوضاع ظاهری صدف خیلی خراب بود، صورتش باد کرده بود و گنده شده بود، لبشم پاره شده بود و یه خیاط ناشی هم توی بیمارستان رشت میفهمن چمدونی که افتاده بوده رو سر خواهرش باعث شده یکی از مهر های گردنش بشکه. و این داستان یک سالی خواهرش را زمینگیر کرد، اما دو تا عمل سنگین روش انجام دادند که خود دکترا هم امدی به خوب شدنش نداشتند، ولی خدا رو شکر، در عین ناباوری خود دکترا، خواهر صدفم بعد یه سال خوب. برگردیم تو بیمارستان، توی بیمارستان رشت به صدف دست نمیزدن، میگفتن این دختر نهایتا دو سه روز دیگه ذهن هر چی بیشتر بهش دست بزنیم بیشتر درد میکشه، کاریش نداشته باشید بذارید راحت از این دنیا بره.
کاریش نداشته باشید، در حدی بود که موهای صدف هنوز از تصادف پر گل و برگ درخت و شاخه حتی نمی شستنش، میگفتن بشوریمش باعث میشه درد بکشه، جالبی داستانم این بود که صدف حرکت نداشت. ولی کاملا هوشیار بود و می تونست همه اعضای بدنش رو حس کنه، با خودش میگفت چی میگید شما دیوونه، من حالم. خوبه چرا چرت و پرت میگید، صدف نمیتونست خودش رو ببینه، کل بدنش کبود بود و سرش باد کرده بود. دو برابر شده بود. تو همون حالی که همه میگفتن نباید به صدف دست زد که درد بیشتری نکشه، یه دکتری بود. اومد صدف رو دید گفت این چه وضع بخیه زدن آخه این بچه دختر بزرگ بشه چه جوری تو جامعه سرش رو بلند کنه با این لبی که براش درست کردی، بهش میگم بابا دکتر، این بچه زنده نمیمونه، ما سرش رو نمیشوریم. میگی این لبش زشته، اما اون دکتر میگه اگه یک درصد هم احتمال زنده موندنش باشه باید لبشو درست کنیم. همه دکترها به پدر و مادرش میگن این عمل اضافیه و تو این شرایط هزینه اضافیه براتون ولی اون دکتر به پدر و مادر بهش امید میده و اونا هم چون دنبال امید بودن قبول میکنن و اون دکتر لب صدف رو به طبیعی ترین حالت ممکنه عمل میکنه. روز بعد عمل صدف به هوش میاد و هی، میگه بریم استارا، من میخوام برم عیدی بگیرم.
پروسه درمان و دوستی: داستان صدف
مامانشم باشه، بزار بهتر بشی، فردا میریم. بیمارستان رشت هم امکانات کافی برای درمان هدف و خواهرش رو نداشت. بعد یک هفته اونا رو انتقال میدن تهران و در عین ناباوری میبینن بدن صدف به هیچ مشکلی برنگرفته. نخورده و هیچ شکستی هم نداره، فقط تغییرات توی صورتش اتفاق افتاده بود و ترسناک شده بود. چقدر ترسناک بود که پزشکان قدقن کرده بودند صدف خود را در آینه ببیند، صدف می آید خونه اما خواهر بزرگش همون. همانطور که گفتم، تا یک سال درگیر پروسه درمانش بود و مادرش هم تمام وقت پیشش در بیمارستان بود، پدر صدف کلا اینا توی خونه رو جمع کرده بود تا صدف خودشو نبینه هرکدوم از همسایه ها و فامیلاشون که میدیدنش چشاشون گرد میشد. این رفتار باعث میشد صدف بیشتر بترسه. هی، کنجکاوتر میشد که بتونه خودشو ببینه و بفهمه چرا. بقیه اینجوری نگاهش میکنن، سعی میکرد تو قاشق خودشو ببینه، اما واضح نبود براش.
تصادف، تا یک سال خردای غریبان خانواده شونو گرفته بود، اما خدا رو شکر کم کم رفت و فراموشش شد. همه این اتفاقا افتاد ولی شیطونیای صدف کم نشد. موزیک ویدیویی سال پنجم دبستان بود، مامانش مدرسه اش رو عوض کرد و با مدیر مدرسه با هم رفتند یه جای دیگه که نزدیکتر به خونه نزدیکای آیت الله کاشانی و آسیا که الان بهش میگن باکری، پشت مدرسه شهری بود که پر از درختان بود. میوه بود و بچه هایی که در اون شهرک بودند از یه در خصوصی که به حیاط پشتی مدرسه باز می شد مستقیم از تو شهرک بود. عصرایی که پسرا میخواستند بیان تو مدرسه، اون در باز میشد و صدف و سارا میرفتن تو اون شهرکا. از درخت های میوه اون شهرک میوه می خوردند، توت، زرد آلو، گیلاس، آلبالو، همه مدل درختی توش بود. چند باری خانمهای اون شهرک دیده بودنشون و افتاده بودن دنبالشون، دیده بودن این دوتا دختر از مدرسه میاد. اونا تو شهرک و موهای برگشتم برمیگردن تو مدرسه، رفته بودن به مدیر و ناظم مدرسه گفته بودن، ولی نمیدونستن این بچه ها بچه های خود مدیر و ناظم هستند. همدست بودن صدف و سارا تا دوران دبیرستان بود و توی سه سال راهنمایی بخاطر اینکه تو دو کلاس های مختلف بودند، دیگه کیپشون از هم پاشید و جدا شدند، این جدا شدن باعث شد کل دوران راهنمایی.
محدودیت های جنسیتی: داستان یک دختر به نام صدف
همه چی عادی سپری بشه، اما به واسطه دوران بلوغ و شرایط جامعه که باید حجاب داشت. و این کارو نکن و اون کارو بکن، تازه فهمید که چه تفاوتی بین دخترها و پسرها هستش. و متوجه محدودیت هایی شد که بخاطر جنسیتش براش وجود داشت، پدر صدف هیچ موقع بهش نگفته بود دختر. که دوچرخه سواری نمیکنه، دختر که فوتبال بازی نمیکنه، دختر که آچار دستش نمیگیره، دختر که بلند حرف نمیزنه، دختر که نمیکنه. دختر که هزاران کیه دیگه که در جریانش هستید. چون هیچوقت اینا رو از پدرش نشنیده بود، تازه تو دوران راهنمایی با شنیدن این حرفا از بقیه با این جنبه از اجتماعی. که توش زندگی میکرد آشنا شد و ناراحت بود که دختره، با خودش میگفت کاش پسر بودم تا این محدودیت ها رو نداشتم. حتی تو یه بازه ای تصمیم گرفت پسرونه بپوشه و پسرونه رفتار کنه تا محدودیت های خانومها رو نداشته باشه، کارایی که خانوم. خانم ها دخترای دور و برش می کردن رو تکرار نمیکرد چون میترسید از محدودیت هایی که اونها دارن برعکس دخترای دور و برش موهاشو کوتاه میکرد، اتفاقی می افتاد، گریه نمیکرد و رفتار این مدلی از خودش نشون نمیداد.
صدف خیلی میگفتن پسرمونه، اکثر کارای پسرونه خونه رو هم میسپردن به صدف، میدونی چیارو میگم دیگه نون بگیر آشغال ها رو ببر دم در، میوه نداریم، کپسول گاز یکی بیاره بالا و البته واسه اون دارن و این حرفا. وقتی رفت دبیرستان دیگه این موضوع از سرش پرید. چی شد که از سرش پرید، دید اون هیچ وقت پسر نمیشه، حالا که پسر نمیشه بهتره یه دختر تا ادایی یه پسر رو در بیاره، دیگه نمیخواست پسر باشه ولی بازم شبیه دخترای دیگه نبود، اینکه تو دبیرستان ابروشو برداره واقعاً براش مهم نبود. واسه کسایی که این حرف من براشون غریبه بگم اون زمانا مثل الان نبود، اون زمان تا قبل ازدواج دختری حق نداشت ابروشو برداره و برداشتن ابرو دستاوردی بود که خانمها با ازدواج به دستش میآوردن. اومد رسید به بعد از کنکور و الان دیگه محدودیتی تو این قضیه نیست. بحثایی که واسه دخترای دیگه جذاب بود هیچ کششی براش نداشت، از بعد اون تصادف صدف عادت کرد. که دیگه تو آینه زیاد نگاه نکنه، حتی بارها شده بود رفته بود مدرسه ولی مقنعهشو برعکس سرش کرده بود. گذشت سال اول دبیرستانشم تموم شد و نوبت انتخاب رشته شد، به واسطه اینکه ریاضیش خوب بود و نمره. همیشه خوب میشد، همه بهش میگفتن برو ریاضی فیزیک، صدف از بچگی به دایناسورها و نوع زندگیش چون این حرفا خیلی علاقه داشت و از اون طرفم اهل ریاضی و فیزیک نبود.
تجربه دبیرستان و نگاههای متفاوت
به خاطر همین تصمیم میگیره که بره رشته تجربی، تو درسای مدرسه علاقه شدی به زیست داشت. تجربه میشه و سال دوم دبیرستان رو اونجا میخونه. تا اینجا صدف همیشه مدرسه دولتی درس خوند. سال سوم. میگفتند نزدیک کنکور و باید بیشتر تلاش کنی و کار کنی، صدف را میفرسانند مدرسه غیرانتفاعی. یک کلاس پنجاه نفره که سه نفر در یک نیمکت می نشستند، به یک دبیرستانی رفت که در هر کلاس به طور کلی ده نفر بودند. دانش آموز بود، و هر کسی اگه همزمان دوتا نیمکت نداشت، یه دونه نیمکت رو برای خودش کامل داد. توی مدرسه قبلی سه نفر تو یه نیمکت، اینجا یه نفر دوتا نیمکت، تو اون دوران کسایی که مدرسه سه دولتی درس میخوندند، میگفتن اونایی که غیرانتفاعی میرن خنگ و تنبلند که درس نمیخونن و میرن اینجا نمره بگیرن. از اون طرف، اونایی که غیرانتفاعی بودن، میگفتن اینایی که مدرسه دولتی میرن بی سواد و گدان که حاضر نیستند واسه تحصیل.
چون خدا رو شکر خیلی وقت دیگه از مدرسه دور شدم، نمیدونم هنوز هم این نگاه ها هست. اگه شما درگیرش هستید یا چیزی در موردش میدونید و نظرتون رو کلا حتما هرجایی که دارید پادکست رو میشنوید. یا توی اینستاگراممون برامون بنویسید، دوست داریم بدونیم نظر شما چیه؟ سومم دبیرستان رو اونجا میخونید. و میبینی که نه واقعا بچه های غیرانتفاعی خنگ نیستند و درسشون خوبه. از اون طرف هم دیده بود خیلی از دوستاش که تو مدارس که دولتی بودن، وضع مالیشون به مراتب از همکلاسی اینورشون بهتر بوده. به واسطه این تجربه به حرف و حدیسهای مختلف که خیلیا بهش اشاره میکنن دقت نکنه و خودش ببینه اوضاع از چه قراره؟ این واسش یه تجربه شد. سومین دبیرستانم گذشت و رسید به پیش دانشگاهی. چندتا موضوع بود که باعث شد اون و بقیه همکلاسیاش خیلی عجیب و غریب و وحشیانه درس بخونن، یک. فشاری که مدرسه روشون گذاشته بود.
فشارهای کنکور و زندگی: یادگیری از داستان صدف
و مدام با مقایسه کردن بچه ها با همدیگه یه حس رقابتی بینشون انداخته بود. مرد جوانی که باعث شده بود انگیزه مضاعفی بشه واسه اینکه درس بخونن و از چشم معلمان شاگرد درسخونه باشن. و سومین مورد طرز فکری بود که خودشون و خونوادهاشون بهش دامن میزدن و این بود که اگه کنکور. زندگیتون تموم میشه و بدبختید. به واسطه همه این موضوعات فشار عجیب غریبی به خودش آورد. حتی تو هفته صد ساعت هم درس خواند، یه چیزی رو اینجا بهش اشاره بکنم، الان که دارم این قسمت رو می نویسم و ضبط می کنم. نتیجه کنکور اومده و اکثر دانش آموزان درگیر این داستان هستند. این داستان گواه حرفم است. ولی نمیخوام بگم کورکورانه بپذیرینش، بشنوید و سبک سنگینش کنید، باور کنید اینکه رتبه چند بشید و کجا درس بخونید و این حرفا دیگه دورانش تموم شده این روزا باید روی مهارتاتون کار کنید.
نمیکنه رتبه چند کنکور را آوردید، باور کنید این آزمون چهار ساعته آینده شما را نمیسازه. و این خودتونید که آینده تونو میسازید، فقط کافی روی خوشبینی و مهارتاتون کار کنید. باور کنید فرقی نمیکنه، هاروارد درس بخونید، یه دوقوز آباد، این خودتونید که شخصیت و آینده تونو شکل میدید، نه به یه کنکورتون نه دانشگاهی که توش درس میخونید. صدف به واسطه تلاشی که میکرد و زمانی که میذاشت از همکلاسیاش قویتر شده بود و همه ازش توقع داشتند تو کنکور بتره کن. روز کنکور رسید اما روز صدف نبود. حوصله نداشت، سوال ها براشون ناشناخته بودند، اون همه تست زده بود. اون داده بود، در صداش خوب بودن، ترازش بالا بود و هزار تا چیز مختلف، اما نتیجه اون چیزی نشد که انتظارش شد. وقتی نتایج کنکور اعلام می شود، رتبه اش تعداد بالایی می شود و مدیریت بازرگانی دماوند قبول می شود که نه. تو دانشگاه آزاد انتخاب چهارمش مهندسی محیط زیست دماوند بوده، یادشم نمیومد.
سرنوشت انتخاب شده: داستان زندگی و پیشرفت یک دانشجوی موفق
که خودش این رشته رو انتخاب کرده باشه، یه جورایی انگار سرنوشت واسش اینو انتخاب کرده بود، خودش خیلی ناراحت بود. و نتیجه رو که دید شروع کرد گریه کردن همه دلداریش میدادند و میگفتن بابا چیزی نشده ولش کن درست؟ میشه نگران نباش نهایتا دوباره میخونی و از این حرفا، اما صدف با خودش فکر میکرد که آبروی خونوادشو برده. همچنان گریه میکرد تا باباش بهش گفت چی شده مگه؟ دنیا که به آخر نرسیده، برو، شایدم خوشت اومد، این حرف پدرش یه مقدار باری که رو دوش که سنگینی میکرد رو کم کرد، اما صدف سه ماه گریه کرد. تقریباً کل ترم یک رو تو مسیر رفت و برگشت به دانشگاه که کمم نبود گریه میکرد، رفت گریه برگشت گریه، اوایل ترم دوم بود که با شروع درس تخصصیش فهمید کم کم داره از این رشته خوشش میاد. این همون رشته ایه که دایناسور داره حیوان داره این همونه و عاشق رشته اش شد. چقدر به این رشته علاقه دارد و درساشو با تمام وجودش متوجه می شود، با خودش گفت: حالا می تونه دوباره کنکور بده و یه دانشگاه بهتر توی تهران قبول بشه و دانشگاهشو انتقال بده به اونجایی که مسیر رفت و برگشت. برگشتشم کوتاه تر بشه، همزمان با دانشگاه واسه کنکورم خوند و همین رشته رو توی دانشگاه تهران شمال قبول شد. کارای انتقالش رو انجام داد و اومد تهران، با دوستای جدیدی که پیدا کرده بود تفریحشون این بود که برن رستورانای اطراف دانشگاه. دانشگاهشم که انتقال به تهران کلا به شب زنده داریش برگشته و کلاس یک به بعد رو میرفت.
لیسانسشو گرفت، ارشد امتحان داد و توی دانشگاه علوم تحقیق، رشته ارزیابی و آمایش زمین. من خیلی علاقه به بخش تنوع زیستی و حیوانات داشتم، مثلا ما یه رشته تخصصی داریم تنوع زیستی. مثلا در مورد حیوانات تو بیشتر خیلی تخصصیه، بعد من دوست داشتم به حیوانات در حال انقراض ایران خیلی کمک کنم. به این فکر کردم که من نمیتونم یه یوزو نگه دارم حالش خوب بشه من باید بستر اونو نگه دارم حتی ارزیابی آمایش سرزمینی که خیلی هم فکر می کنم خیلی کاربردی تره تو محیط حساب یه شرایطی پیش اومد که تونست بعد از یک سال و نیم مدرک ارشدش رو هم بگیره سر پایان نامه. با سختگیرترین استاد دانشگاه پایان نامه گرفت، خیلی سختی کشید سر پایان نامه، اما پایان نامه اش دفاع شد. و خیلی پایان نامه قوی و خوبی هم شده بود با راهنمایی همون استادش تونست ده تا مقاله از پایان نامه اونو بیرون بکشه و تو مجلات مربوط به دانشگاه تهران چاپ کنه. چاپ کردن مقاله توی مجلات دانشگاه تهران برای خودت دانشجویی اونجا هم سخت بوده، چه برسه به هدف که توی دانشگاه آزاد درس میخوند، شروع کرد با همون استاد نوشتن مقالات بیشتر استادش دیگه با خیال راحت به صدف اعتماد میکرد و بهش کارهای مختلف میسپرد به واسطه استادش معرفی شد یک شرکت بزرگ که ارزیابی خطوط انتقال گاز بین شهری انجام میدادند وارد شرکت شد و در هفته اول ولی یک پروژه خیلی بزرگ رو که رئیس شرکت باورش هم نمیشد با موفقیت بست. باعث شد رئیس اون شرکت با حقوق بالایی که صدف بهش اعلام میکنه موافقت کنه. یه مدت کار کرد اما دید.
جستجوی رویای محیط زیست در کشورهای دیگر
آره تلاش میکنه واسه گرفتن مجوزهایی که آسیبش به محیط زیست صد برابر اون چیزیه که میدونه. دید اومده که محیط زیست جانوران رو نجات بده، کمک کنه بهشون، اما داشت بیشتر آسیب میزد. به واسطه این حسی که داشت و میدونست داره آسیب میزنه به محیط زیست و مشکلاتی که تو اون شرکت با بعضی کارمندان. با وجود مخالفت رئیس اون شرکت استعفا میده و از اون شرکت میاد بیرون. با توجه به سابقه کاری ریو تحصیلاتش و اینکه میبینه تو ایران نمیتونه کاری برای محیط زیست جانوران بکنه تصمیم میگیره از ایران بره کشورهای مختلف دنیا را برای ادامه تحصیل و فعالیت توی حوزه محیط زیست کندوکاو میکند و جا از بین اون کشورها میبینی که نیوزیلند به خاطر سازمان های اگر قوی محیط زیستی که توش هستند و فعالیت می کنند، اوضاع خوبی از این لحاظ دارد. هلند برو اونجا زندگی کنه، یه مقدار تحقیق میکنه و یه موسسه پیدا میکنه برای اینکه کارای رفتنشو اوکی کنه. میره که برای رفتن اقدام کنه، تاپاشون میذاره تو دفتر اون موسسه، دلش هری میریزه موزیک ویدیویی با خودش میگفت چی الکی میگی میخوای بری؟ خیال کردی به همین سادگی و… زبانت که خوب نیست، پول که نداری، سابقه درست حسابی نداری، هزار تا چیز دیگه، تقریبا همه. بهونه بود، میترسید از مامان و باباش دور بشه، هنوز هیچی نشده بود، دلش واسهشون تنگ شده بود، با بهونه اینکه یه مقدار و تو این مدت زبان میخونه و کار میکنه تا پول جمع کنه از اون موسسه میاد بیرون تا یه مدت مداوم کلاس زبان میره.
رفت و به صورت پروژه ای توی شرکتهای مختلف محیط زیستی کار میکرد تا بتونه پول لازم برای رفتنش رو جور کنه. کم کم اوضاع خود محیط زیست و اوضاع کاریش به واسطه سیاست گذاری هایی که انجام شده بود بد و بدتر شد. کار برای صدف کم شد، حتی کم کم اون شرکت ها نیروی استخدامیشون هم تعدیل کردند، چه برسه بخوان قرار داد. مجبور شد برای اینکه درآمد داشته باشه بره کارهای مختلف رو تست کنه اما… جایی می رفت قبولش نمیکردند، هرجا می رفت و رزومه اش نشان می داد، براشون قابل باور نبود که این آدم کار نداره. داره میرفت یه جایی دفتردار بشه، رئیس اونجا میگفت خانم شما باید بیای جای من بشینی، این شغل به درد شما نمیخوره، در شأن شما نیست. یا رفت یه شرکت مهاجرتی منشی بشه مسئول اونجا گفت خانم شما با این سابقه باید از ایران بری بیا من برات کاراتو اوکی میکنم برو. میخوای اینجا کار کنی؟ یا یه شرکت تبلیغاتی بود که دفتردار میخواست، صدف اقدام کرده بود و وقتی رفت، گفتن شما. باید یه مدیر یه بخش ما بشی خانم دفتردار به دردتون نمیخوره شما روحیه مسئولپذیر و مدیریتی دارید.
شرکت های کلاهبرداری در بازار کار ایران
این کار در شأن شما نیست، صدف گفته آقا من خیلی حرف گوش کنم، قول میدم پامو از گلیمم درازتر سر گفتن نه، نمیشه خانم، شما باید مدیر اینجا باشید. این کار اصلا برای شما نیست، به شما نمیخوره. یه سری از شغل های دیگه که اقدام میکرد میگفتن سنتون باید کمتر و مدارکتون پایین تر باشه، ما نمیتونیم شما رو استخدام کنیم. حقوقتون بالاست، میگفت بابا، شما همون حقوق رو به من بدین، میگفتن نه نمیشه و ردش میکردن. او اقسام کارها را تست کرد، حتی کارهایی را پیدا کرد که می گفتند شما باید رئیس یک مجموعه ای بشید و حقوق دور و پایین. دورکاری بگیرید و این حرفا، یه نکته در مورد این نوع کارهای آخر بگم، داستان کار تو ایران خیلی عجیبه. یه سری شرکتها هستن که میان به شما حقوق خوب میدن تا دهنتون رو ببندن، بعد با اسم شما خلافایی میکنن. اون سرش ناپیدا، شما رو میکنن مدیر اونجا و هی رییس رییس به خردتون میدن تا باد بشید. خوب که باد شدید شروع میکنن کلاهبرداری کردن و خوردن، بعد یهو غیبشون میزنه و شما میمونید و حوزتون این اتفاق بیشتر واسه جوونایی میفته که میخوان سریع پولدار بشن و تو کارشون پیشرفت کنن، تا بهشون میگن شما رئیس.
این بخش از مجموعه ما میشید چشاشون رو روی همه مسائل دیگه میبندن. تو رو خدا قبل اینکه بری یه جایی استخدام بشید در مورد اون کار با چند نفر دیگه مشورت کنید تقریبا یک سال پیش یه سری شرکت لیزینگ ماشین. مدیر مجموعه استخدام میکردند و حقوقشون هم ده پانزده میلیون تومن در ماه بود. کافی بود شما یه فوق لیسانس. فرصت داشته باشید تا بتونید مدیر اونجا بشید. فوق لیسانس هر رشته ای هم بود قبول میکردند. میرفتید مدیر یه بخشی میشد. با مسئولیت و مشخصات شما ماشین خرید و فروش می کردند، یکی دو هفته پیش بود که دیدم یکی از این شرکت ها. کلاهبرداری کرده و با اسوبانیاش فرار کردن و رفتن، و فقط همین جوونی که به اسم مدیرعامل گذاشتن اونجا هست که جواب بده، اونم هیچی نمیدونه، به همین راحتی آینده اون جو اون با بدهی های میلیاردر خورد، تو رو خدا حواستونو بیشتر جمع کنین تا سرتون کلاه نره و آیندهتون تباه نشه.
حقوق خودمان: راهی برای آشکار کردن و درمان ناخودآگاه
برگردیم سر قصه، با اینکه هیچ جا استخدامش نمیکردند ولی کارهای زیادی رو تست کرد، بیمه عمر مربی. مهد، منشی دپارتمان املاک، کارهای هنری درست کردن و دستفروششون تو پارکینگ پروانه، دامپزشکی. فیزیوتراپی، منشی باشگاه ورزشی، ویزیتوری، حسابداری، هر کاری دم دستش میومد. در کنار همه اینکارا زبان هم میخوند به امید اینکه بتونه بره، اما همیشه این… این حس داشت که یه کاری رو باید انجام بده، این حس دیوونه اش میکرد، حتی وقتی حقوق خوبی هم می گرفت. برای رفتنش هم داشت اوکی میشد، این حسش سرجاش بود، همیشه واسهش سوال بود که رسالتش چیه، چرا به این دنیا؟ یکی رو میدید میگفت فلانکار رسالت منه، افسوس میخورد که اون رسالتش رو نمیدونه. اون گفت: پس رسالت من چی میشه؟ من چرا رسالت ندارم؟ به خاطر چند تا موضوع مختلف از جمله ارتباطات. فکر کردن همزمان به چندتا چیز، اینکه نمیدونست رسالتش چیه و چندتا موضوع دیگه، تصمیم به مشاور رفت. البته از هیچکدوم از این مشاوره ها نتیجه ای برایش حاصل نمیشه، به واسطه یکی از دوستاش تو سی سالگی به یک کلاس معرفی می شود به نام که در مورد یکپارچگی با گذشته بوده، بیشتر توضیح بدهم.
نظریه پی آر آی در مورد مسئله ناخودآگاه هستش، نظریه ای که میگه همه مشکلات و رنج های آدم. ما تو بزرگسالی از جمله افسردگی، اضطراب، اعتیاد، خشم، ترس و چیزای دیگه از ناخودآگاه بودن. آگاهی ما میاد، و این ناخودآگاه هم توی بچگی ما تشکیل شده، این نظریه به آدما کمک میکنه با استفاده از از این چیزا رها بشن و عبور کنن. این کلاس حکم معجزه برای صدف داشت. بعد این کلاس تازه فهمیدم چقدر، چقدر، چقدر همه آدم ها به تراپی نیاز دارند. واقعاً همه از بیست و دو سال به بعد، بیست و دو سالگی به بعد نیاز به درمان دارند، اما چقدر نادیده می گیریم؟ خودمو وقتی یادم میاد قبل این کلاس چشمی دیدم واقعا ناراحت میشم همه رو مقصر میدونستم این مقصر بود. تو تو همه مقصر بودیم و هیچوقت خودمون نمیدیدم، خب این کلاس به من فهمید این تویه همه رو این شکلی میبینی؟ خب زندگی واقعاً اونقدر هم شوخی وار نیست. اگه حال الان همه ما بده مقصده بالا نیست، مقصده تک تک مهم. که رو خودمون هیچوقت کار نکردم، خب، من وقتی رو خودم کار کنم بفهمم این حق منه، نباید از کسی دیگه بگیرم از ریز جامعه شروع بشه می رسه به بالا من همیشه شاکی بودم از بالا بالا از معلم بعد فهمیدم خودمم، همه اونایی که میدیدم به همه فحش هایی که به همه میدادم فحش هایی بود که…
رسالت پنهان: پرونده خروجی یک دختر ایرانی
فقط خودم بودم، بعد که اونجا من رسید فکر می کنم تو این جا یه صلح درونی با خودم رسیدم. تمام آتش و خوابید فهمیدم این خود من هستم که من زندگی کنم فهمیدم اون برای دنیا ام برم این منم که بدبختیامو دارن میبرم اونجا پیاده کار برم اونجا هم دنبال مقصر بگردم. تو همین زمانا بهش خبر میرسه که درخواستش برای تحصیل تو مقطع دکترا تو نروژ اوکی شده؟ اما بعد از اون کلاس ها حس کرده بود یه عرق وحشتناکی به ایران داره، نمیخواست از ایران بره. و هیچ تصمیمی هم برای داشتنش نداشت، حس کرده بود که باید رسالتش رو تو ایران پیدا کنه و انجامش بده. نمیدونست چیه، ولی میدونست که تو ایرانه، شاید فقط باید یه کار خیلی کوچیک انجام میداد شایدم یه کار خیلی بزرگ. بعد از این داستان، پرونده خروجش بسته شد، همزمان با صلح با خودش. همه چیز دور و برشم عوض شدن، انرژی اطرافش عوض شد. دوستاش عوض شدن، آشناهاش عوض شدن، کامل تغییرات رو حس میکرد، این وسطا به صورت خیلی اتفاقی شیفته مولانا و رقص سما هم شد، داستانش هم از این قرار بود که با واسطه یکی از دوستاش به یک کلاس رایگان آن دعوت می شود که مربوط به مولانا بوده، آخر اون کلاس میبینه چندتا خانم سما انجام میدن و خیلی خوشش میاد. تصمیم میگیره رسلر سماع رو یاد بگیر و انجام بده، خب دوباره توضیح بدم، سماع به نوعی رقص میگن.
که توی اون با حالت خلسه می چرخن و هدف معنوی پشتش هست، این یه توضیح ابتدایی و ناقص. در حد سواد منه، یه توضیح کوتاه دیگه هم در مورد سما بگم که خوندم و جالب بود، سما اولین بار توی تاریخ توی شاهنامه دیده شده و این نشون میده سماع قدمت زیادی داره، همیشه موافقم. اما مخالفای زیادی داشت اما سما وقتی جاودانه شد که مولانا بهش پرداخت و توجه همه رو بهش جلب کرد. سما تاریخ جالبی داره که پیشنهاد میدم حتما در موردش بخونید، اگه بین شما هم کسی در مورد این موضوع اطلاعاتی داشت. و حوصله نوشتنش رو هم داشت، خوشحال میشیم بتونیم مقاله شون رو توی سایت راوی پادکست منتشر کنیم تا اطلاعات همه اون در موردش بالا بره، اگه دوست دارید این کارو بکنید توی اینستاگرام یا توییتر به من پیام بدهید تا با هم در موردش صحبت کنیم. صدف میره کلاس سما و همون جلسه اول، مربیش بهش یه نکته ای رو میگه. مربش بهش میگه صدف توی سما، اونقدر تو میچرخی که توی دنیا اونقدر بچرخی و بچرخی. چرخی و بچرخی و بری سر جایی که باید قرار بگیری، مثل یه تیله ای که میچرخونیش و منتظر می مونی تا سر جایی که باید وایسه، صدف سمور رو شروع میکنه و میبینی آسون نیست، بدن درد و سرگیجه و حالته. هوا همون جلسه اول غریبانشو میگیره، همزمان با این کلاس هم یه سری کلاس دیگه داشت شرکت میکرد واسه اینکه آموزش ببینیم.
مربی مهد و داستان یک کلاس مدیتیشن
و بتونه مربی مهد بشه، یه مهد کودکی بود که برای بچه هایی که اوتیسم داشتند مربی مهد میخواست. یه سری کتاب خرید و در مورد کودکان اوتیسم اطلاعات کسب کرد، تو همین کتابا یه بخشی در مورد بیشفعالی بود. و وقتی اطلاعاتشو خواند، دید خودش همه ی اون مشخصات رو داره، یه سری تست برای تشخیص این مدل. موضوع بود که توش میگفتن اگه از این شش تا سوال مراجعهینتون فقط سه تا رو بله بزنن سدف به جای سه تا پنج تا رو بلد زد، تازه اونجا فهمید بیش فعال داره. چیزی که هیچکدوم از مشاوره ها حالا نتونسته بودن تشخیص بدن، تازه دلیل شیطانی بچگیش رو فهمیده بود، به قول خودش وقتی همیشه فکر میکرد بقیه افسرده و بی حوصله و بی حالن بجوش داشته باشن، فعال باشن، پر انرژی باشن، چیه این زندگی آروم و خسته کننده ای که بقیه دارن؟ این قضیه فهمید که گیر از بقیه نبوده، گیر از اون بوده. اوایل که این موضوع رو فهمیده بود فکر میکرد همزمان با بزرگ شدنش این موضوع درمان شده و دیگه بیشفعال نیست. با مطالعه تو این زمینه فهمید که توانایی فکری بالاش مثل اینکه می تونه همزمان به چهار تا موضوع فکر کنه و جداگانه تحلیلشون کنه از عوارض همین بیشفعالی تو بزرگسالیه. یکی از مدل های بیشفعالی تو بزرگسالی اینه که این بیشفعالی از حرکت کردن به فکر آدم میره و باعث. هم زمان بتونن به چندین چیز فکر و تحلیلشون کنن.
چهار جلسه که از کلاس سرمایش میگذره تو اون کلاس کلاسا از یکی میشنوه، یک کلاسی بوده که توش چند نفری دور هم جمع میشدند و مدیتیشن میکردند. و یه سری تمرین و تست انجام میدادن و رسالتشونو پیدا میکردن، اسم رسالت گوششو تیز کرد. چند زمانی بود درآمدی نداشت، طمع پولش هم واسه این کلاس ها داشت خرج میکرد، دنبال این بود بتونه اون شغل که که واقعاً واسه اون هستش رو پیدا کنه خیلی امیدوار شد که بتونه از این کلاسی که شنیده اون چیزی که مدتهاست دنبالش رو پیدا کنه. یعنی رسالتش. [مذکر] پی اون کلاس رو گرفت و آمار درآورد و بهش گفتن اون کلاس دیگه برگزار نمیشه. ناراحت شد، ولی ناامید. گشت و گشت و گشت تا استادمون کلاس رو پیدا کرد و باهاش حرف زد و موضوعشو مطرح کرد و بالاخره یک. جلسه ی یک ساعته گرفت واسه سه روز بعد، شب قبل جلسه ای که با اون استاد داشت صدف خواب اون استاد رو دید. روز بعد رفت پیش اون استاد که اسمش امیر بود، صدف به امیر گفت من دیشب خوابتون رو دیدم.
رسالت مکانیکی: داستان صدف
داشتید می خندید. امیر گفت: ایشالله خیره، ببینیم چی در میاد. بعد از اینکه صدف از خودش میگه، امیر بهش میگه: مثل بازنشسته هایی، همه راهی رفتی و چیزیه که میخوای و پیدا نکردی. ادامه میدن و یک ساعت و نیم هر دری با هم صحبت می کنند و به نتیجه نمی رسند.آخر جلسه امیر بهش میگه جلسه بعد با هم حرف میزنیم. کجا معلوم؟ چرا اینقدر گیر دادی به محیط زیست؟ چرا اینقدر گیر دادی به حیوانات؟ شاید رفتی مکانیک شدی؟ تا امیر میگه مکانیک صدف ناخودآگاه از حالت له و لمیده روی صندلی، میشینه سر صندلی و میگه آره، من بچه که بودم دوست داشتم مکانیک بشم، کنار بابام شاگردی میکردم، همه ابزارها رو بلد بودم و همینجوری که داشت صحبت میکرد و از خاطر امیر بهش میگه صدف پیدا شد، صدف گفته چی پیدا شد؟ امیر گفت: باید مکانیک بشی دختر جان، تو یه ساعت و نیم اینجا شبیه کسایی که تریلی از روشون رد شده، له شدی رو صندلی تا حرف از مکانیکی شد پا شدی نشست سر صندلی و با این ذوق و شوق داری در موردش صحبت میکنی، معلومه همینه. باید مکانیک بشی، شاید اصلا رسالت تو اینه که مسیر ورود خانمها به این شغل رو هموار کنی، شاید باید بری و تجربه کنی. تجربه کنی و با خانم های دیگه تجربه رو به اشتراک بذاری. صدف پیدا شد، این رسالتته، حرفهای امیر که تموم میشه، صدف با طعنه میگه، از اولم میدونستم نباید این کلاس. امیر میگه جلسه بعد، اگه نرفتی دنبال اینکه ببینی چه جوری باید مکانیک بشی، نیا پیش من در ضمن، دلت با این موضوعه، ولی ذهنت هی میاد سراغتو میگه اشتباه میکنی و هزار تا چیز دیگه.
حواست باشه، وقتی ذهنت اومد، بهش بگو حرف نزنه و قویتر به کارت ادامه بده، صدفم میگه باشه و تو. او می گوید: “تو هم دیوانه شدی، بنده خدا، از در اون ساختمان می آید، بیرون چشمش می افتد و با آسمان تعجب می کند.” اون اون رنگی که قبل مشاوره داشت نبود، اصلا یه شکل دیگه شده بود، شبیه قبل افسرده نبود. انرژی داشت، واسش واقعی بود، توی مسیر برگشت به خونه شون درگیر فکر و خیال و جنگ تو خودش بوده که میرسد. سدف شب زنده دار ساعت هشت صبح از خواب بیدار می شود و میشینه سر جاش، نه ساعت کوک کرده نه کاری داشت که بخواد این موقع صبح بیدار بشه، نمیدونست چرا پا شده، انگار بعدش بهش یه ماموریت داده بود و خود به خود. خود بیدارش کرده بود، همه چیز دست به دست هم داده بود که صدف مکانیک بشه و شروع شد. خیالات مختلف، از یه وار به خودش میگفت: صد و هفت تا فوق لیسانس محیط زیست داری، زندگیت در این موضوع بوده. مهندس سابقه کار و رزومه خفه داری. اوکی شده بری نروژ دکترا بخونی تو روحیه مدیریت داری، کتاب نوشتی، مقاله داری، میخوای مکانیک شی؟ هیچکدوم از هم دانشجویی؟ مدارک علمی تو رو ندارن، چه مرگته آخه، این حرفا رو ذهنش میزد، با خودش گفت: من که الان بیکارم، صبحم که الکی پا شدم، یه سرچ بکنم، بگردم ببینم چندتا خانم مکانیک داریم، یه راه ارتباطی باهاشون پیدا کنم صحبت کنم ببینم اصلاً چه خبره، ذهنشو آروم کرد و با این حرف که فعلاً فقط می بینم چه خبره.
مبارزه یک زن برای یادگیری مکانیکی
و نمی خوام مکانیک بشم، گشتنش رو شروع کرد. نتیجه گشتنش تو اینترنت این بود که دو نفر رو پیدا میکنه. یه خانم توی یزد بوده که روزنامه ها در موردش یه چیزای نوشته بودن ولی اخبار قدیمی بوده و چیز جدیدی ازشون نبوده و راه ارتباطی هم باهاشون نتونست پیدا کنه یه خانمی هم تو کرج بوده که اونم چند سال مکانیکی کرده و دیگه ازش خبری نیست. دیگه هیچ کسی نبود، وقتی میبینه هیچ کسی نیست یاد حرف امیر پیری میافته، که بهش گفته بود شاید تو رساله. حالت اینه که بری تو این مسیر و راه رو برای بقیه ی خانم ها باز کنی، با خودش میگه خیلی خوب حالا ببینم اگه بخوام شروع کنم چیکار باید بکنم و از کجا باید یاد بگیرم، میگرده دنبال اینکه کجا بره و کجا نره. پزشکی هایی هستن که مکانیکی رو آموزش میدن، اما وقتی تماس میگیره باهاشون، میبینه اکثرشون خانم قبول نمیکردن. زنگ میزد سوال میپرسید، میگفتن بله جای خوابم داریم، برای برادرتون میخواید یا شوهرتون، میگفت نه آقا برای خودم میخواید؟ اینو که میگفت یا میگفتن نه بابا نمیشه یا میگفتن بذارید با مدیریت صحبت کنیم، یه دونه از این این موسسات هم که اوکی شد بره، اونقدر هزینه بالایی برای آموزش بهش گفتن که صدف بیخیالش شد. من پول نداشتم و نمیتونست برای یادگیری اینکار هزینه کنه. چند روزی درگیر این داستان بود که بتونه یه راه حلی برای یادگیری مکانیکی پیدا کنه، مادرش نمیدونست چرا، ولی حس میکرد صدف حالش بهتر شده.
یه بار که نشستن با هم صحبت کردن، مامانش ازش پرسید چیکار میکنی، روحیت خیلی بهتر شده، صدف میگه نمیتونم هنوز. ولی یه کاریه که تعداد خیلی کمی از زن ها تو ایران اینکار رو انجام دادن. اینو که گفت با خودش کاش نمی گفتم، الان سوال جوابم می کنه، اصرار می کنه بهش بگم که آره، بگو من نگرانم من مادرم، باید بدونم چیکار میکنی، راه و چاه نشونت بدم و این حرفا، ولی مادرش فقط بهش گفت مطمئنم تو میتونی. و این جمله زیر روش کرد. (مذکر) نزدیک یک ماه میگذره و گشتنش به نتیجه ای نمیرسه تا بالاخره تصمیم میگیره بره عملی توی تعمیرگاه کار کنه و مکانیکی یاد بگیره. صدف سی و یک سالش شده بود، تو این یک ماه، خیلی فکرا تو سرش میومدن و میرفتن که نگرانش میکردن. از نظر قانونی مشکلی نداشته باشه یه خانم مکانیکی کنه، به حجابم گیر ندن، حروم نکنن مکانیکی. کی رو برای خانمها، فضای تعمیرگاه اوکیه، به دردم میخوره، مدام این سوالات تو ذهنش میومد و درگیرش میکرد. هی ناامید میشد.
تصمیم گیری و راه یابی در تعمیرگاه: داستان یک زندهگی
همه کسایی که تا حالا باهاشون صحبت کرده بود میگفتن خانم که به درد تن امیرگاه نمیخوره ول کن بابا این حرفا رو، از آدمای دور و برشم فقط دوتا از دوستاش میدونستن و امیرپیری. حتی خانواده اش هم نمیدونستن تصمیمش رو گرفت که روز بعد بره تعمیرگاهی که ماشینش رو میبرد اونجا برای سرویس و صاحب اونجا که خوش و بهش هم داشتن صحبت کنه و پیشش مکانیکی یاد بگیره، شبش تا صبح فکر کرده و دقیق دقیقا برنامه ریخت، برنامه ریزی کرده بود که اول اینو میگی، بعد این تجربیاتتو میگی، بعد در مورد اون و اون و این کیو و همه اینا صحبت عالیه باریک الله، حتما جواب میگی حتما بهت میگه از فردا بیا اینجا کار کن. صبحش که از خواب بیدار میشه، میگه این چه غلطیه میخوای بکنی، آخه، چه کاریه؟ ذهنش این حرفا. اما دست دلش رو میگیره و راه میفته پیاده میره اونجا، وقتی میرسه دم تعمیرگاه، اون دست خیابون پشت پرده شنه گیاها وای میسته، داشت نگاه تعمیرگاه میکرد، دلش هی میگفت، برو، ذهنش هی میگفت، نه، نرو، از اون و برام اوستای تعمیرگاه نگاهش میکرد که این چرا داره عده اتوار درمیاره با خودش، چرا حرف میزنه، فازیش چیه، نکنی چیزیش. رفتم اونجا پشت این پرچین علفا قایم شده بودم بعد اونم منو میدین اسمش مهدی بعد حالا با دارم هی با خودم تمرین کن آره تو دیشب اینو گفتی انگار مثلا دو تا آدم بودن درون ذهن من. بعد اونکی میگفت: آخه تو اینجا چیکار میکنی؟ آخه بابا اینو ول کن. تصمیمات چیز می گیره، ول کن اینطوری نیست تو اصلا بابا تو اصلا اینجا چیکار میکنی؟ آها میخوای بری چی بگیری چی بشه؟ تو این سن شروع کردن بعد تو مهندس عمری مثلا اداری کار کردی رفتی اینور اونور حالا مثلا میخوای یه کار مغازه لبه خیابون باشی، این که چه اتفاقی افتاد؟ چی میشه؟ بعد هی چیز میشدم، هی بیشتر چیز میشد که نروم این کلمه ناراحتی بیشتر در ذهنم آمد تا اینکه یه ویدئویی هست در مورد دختران هست که میخوان یه کاری بکنن یا خجالت میکشن یا نمیتونن و نشون میده یه دختر توی جنگ یه گرگی جلوشه و اون گرگی دروازه خوشه میدوه به سمت اون گرگ و وقتی میره داخل اون گرگ میبینه گرگی وجود نداشته به اصطلاح رمان شانسی میگم وقتی وارد ترست میشی میبینی ترسی وجود نداره اون ویدئو رو من دیدم به آخرش نرسیده دوید یعنی با یه قدم های تند و تند رفتم سمت مکانی که بعدش اصلاً ترسید یا خود رفت عقب، فکر نمیکردم همچین واکنش نشون بده. بعد گفتم سلام خوبیه فعلا سلام آبجی چه خبر باشه همشون گفتم میشه چند لحظه وقتتون رو بعد نگاهم کرد یعنی چی وقتتون میگم خب اون موقع نمیدونستم مدل صحبت کنم با مکانیک های خود متفاوت. باید بری تو اصل قضیه اصلا مقدم چینی نمیخوام، بعد گفتم که من میخوام مکانیکی یاد بگیرم.
گفت داری میری خارج؟ گفتم که نه، خب از بچه میخوای یاد بگیری، میخوای به کسی پوز بدی؟ گفتم نه، من میخوام مکانیکی بزنم، برای خانمها مکانیکی بزنم، امداد مکانیکی بزنم، اینا آره خیلی فکر خوبیه. ولی یه دو سه روز برام فرصت بده فکر کنم اینجا مغازه است فلان و گفتم باشه منم خوشحالم اینو داره فکر میکنه نه اصلا همون جوابش منفی نمیتونن مردم نمیتونن نه بگن بعد من دو سه روز منتظرم قشنگ روزها رو میشمردم که منتظرین باشم رفتم پیشش گفت ببین نمیشه حالا من بابام نمایندگی سایبر وای بهش میگم حالا برو یه خود فلان اینجا واقعا نمیشه بچه ها مسخره می کنن این جمله رو قشنگ می کنن ترس های آدم ها رو من دونه دونه تو این مسیر من دیدم، بعد کدوم باشه حالا کسی نمیشه. کسی گفت نه فلاور من یه مکانیک دیگه هم داشتم رفتم توش او آره من ده روز دیگه زینم مثلا میرم شمال میام گفتم ده روز دوباره گذشت من میارم تو پارکینگ خونه تون لندتو باز میکنی، موتورشو کامل بده، توضیح دادم، جمع میکنی، بگو من اینجوری چیزی نمیخوام، من میخوام نه نمیشه حالا من خبر میدم میخواد بگه نه اول نمیشه هزینه منسوب شد برو این تعمیرگاه برو اون تعمیرگاه یادم یه تعمیرگاهی بود مدیرش خانومه اولین تعمیرگاهی که مدیرش بود یه خانم و فلان و اینا. نگو مدیر، نگو صاحب اونجا یک آقا خودش بیشتر از خارج جنس میفرسته و اینکه بالا سر قضیه یک فرد. خواهرش رو گذاشتم، منم رفتم ترمگا با یه خانم صحبت کنم که اصلاً نداشت من حرف بزنم، خیلی امید داشتم. فکر می کردم خانم الان اصلا نذاشت من صحبت کنم، بعد اومدم بیرون روی خود بد و بیرون و اینا. خیلی ناامید بودم، دیگه این تعمیرگاه برو اون تعمیر، بعد بعضی ها اصلا میرفتم که خودم نمیرفتم مثلا میدیدم محیطش خوب نیست آدماش، به خیلی چیزا فکر میکردم، بعد به دو سه تا دوستام یکی رو رفتم، گفت آره بیا فلان آب و فرداش رفتم، گفتش که اگه داری کار میکنی برادری یه آقای کنارت بیاره از حاملهات انقدر به من بر خورد که من با این سنم با این تحصیلاتم باید یک مرد کنار من باشه. که منو تایید کنه منو قبول کنن یا اینجوری مثلا چی میخواد باشه مثلا من هم کار میکنم برادرم بیاد کنار من مثلا چی بشه؟ یعنی اگه زن اینقدر پذیرشش کمه، مثلا چه اتفاقی میخواد بیفته؟ بعد، اونم دیگه نرفتم، اونم نرفتم من خیلی ناامید بودم، یعنی اصلا همش خدا نمیشه، مرحله اولش گیر کردم، خب بعد حالا تمام این دردام با خودم ها، هیشکی نمیدونم فقط خودم با خودم دارم می جنگم و یک ماه داره اینجوری میگذره، دارم میگم واقعا اون رسیدن به اون در ابتدا خیلی سخته اون در اولیه خیلی ها شاید تا در اول رفتم ولی برگشتم، چون نمیشد. درگیر همه ی این اتفاق بود.
داستان عمو اکبر و صدف: از تولوبینشان تا مکانیکی جوان
میشه تا یاد عمو اکبر میافته؟ عمو اکبر کیه؟ مدیر خیریه تولو بینشان ها. حالا عمو اکبر هر از کجا می شناخت، به واسطه یکی از همون کلاس هایی که می رفت با عمو اکبر آشنا شده بود، با خودش گفت: عمو اکبر، این همه آدم می شناسد. حتما کسی رو میشناسه که به من میکانیکی یاد بده، با میشه میره یکی از مراسمایی که موسسه طلوع بینشانو برگزار می کنه. به نام تهران شهر بدون گرسنه. تهران شهر بدون گرسنه مراسمیه که غذا می پختن و میبردن برای پخش تو مناطق که مردم بهش نیاز داشتند، اون روز میره به اون مراسم و میره پیش عمو اکبر، من یه آیینشو رفتم. من رفتم پیش عمو اکبر میگم عمو اکبر کسی نبود که من بخوام میکانیک یاد بگیرم و فلانه که دنبال کاریه کار اداری داریم برات، بیا آمد آمد بیا، من حالا گریه هم گرفته، من نمی خوام، من گفتم نه، من می خوام مکانیک حالا بیا این شغل و فلان ها، بعد اکبر برگشت به من گفتش که ببین، دو سه تا دیوونه مثل آقا اکبر اعتقاد داره خودش دیوانه است و همه ما دیوانه ایم که داریم اینکارو میکنیم گفت یکی دوتا دیوونه امشب دارن میان، گشت دارن مکانیک دارن، خانمم، گفتم بعد من نشستم حالا نشستم اونجا کمین که همه دارن آیین مهربانی من کمین رو خانم ها من این چیز رو صحبت کردم یاورشم بود، گفت ببین دوست من سحر مکانیک پا شد. امشب میاد صبح اومد و من تمام مدت دوستم نگاه میکردم که یه خانم مکانیک چه شکلیه دختری لاقه قد بلند، بعد دایم ماچ دستش رو نگاه میکردم که چقدر نازک و چه شکلی این آچار میگیره یعنی میخوام بگم که دیدن یک مکانیک خانم برای من هم هیجان انگیز بود خیلی بعد با سر حرف زدم آره من مکانیکم با ماشین خودم تامین می کنم خیلی وقته سه چهار ساله من دارم چیزی میکنم میکانیکه بعدم از یه حرف، کدوم کسی معرفی میکنی اجازه بده من کار کن، گفت آره، سیاهش. فردا صبح به من یادآوری کن، میری پیشش کار می کنم، اصلا باورم نمیشد یعنی یک ماه سختی واقعاً من موجود هستم. از همون عمو اکبر و تولوبینشان چون اونجا پر از معجز است بعد من شب رفتم خونه نه بابا اینم از اون سالا فردا فلان فردا صبح من بهش پیام دادم صبح اینطوری فلان و اینا شماره سیاوش رو داد، زنگ زدم سیاوش بگو از شنبه بیا، مهندس سیاوش وقتش رو شنبه صبح سیاوش براش لوکیشن رو میفرسته و صدف میبینه یه جایی پایین اتوبان آزادگان پایین تر از پاسگاه نعمت آباد.
یه مانتو قدیمیشو به عنوان لباس کار برمیداره و راه میفته با مترو میره سمت جایی که باید بره. از مترو میاد بیرون و تا یه جایی میره میبینه وسطای راه اسفالت خیابون تموم میشه و جاده خاکی میشه انگار بره بیابون زنگ میزنه به سیاوش میگه این لوکیشن درسته که من دارم میام اینجا بیابونه ها، سیاوش میگه آره خودشو بیا. فکر میکرد مغازه مکانیکی بر خیابونه، با ماشین نرفته بود که درگیر جا پارک و این حرفا نشو، مشکلی واسه ماشین. نمیدونست چه جور جایی بره میره، همینجوری که داشت پیاده میرفت سمت لوکاسیونی که براش فرستاده بود، هزار تا فکر اتفاقی براش نیفته تو راه، نه دزد زنش، اینجا جاده خاکیه، یه دختر ناشناخته چی اینجاست و از این حرفا؟ خانواده اش نمیدونستن واسه اینکه یه مقدار به ترسش غلبه کنه و خیالش راحت باشه که اگه مشکلی براش پیش اومد حل میشه، لوکیشن و میفرسته واسه چندتا از دوستاش که اگه خبری ازش نشد بیان اونجا همش یه چیزی تو ذهنش بهش میگفت: نه رو، تو مهندسی، سابقه محیط زیست داری، آخه چه؟ به مکانیکی؟ تا این فکر را میومد تو سرش یاد حرف امیر می افتاد که میگفت ذهنت میگه نه رو، بهش بگو خفه شه و بهش توجه نکن و کار خودتو بکن، صدف هم توجه نکرد و رفت، رفت و رسید به یه سوله که سیاهش اونجا بود. یه پسر جوان متولد هفتاد و پنج که خیلی با دیسپلین بوده و صدف هنوز که هنوزه ازش میترسه. سیابش اونجا پترول و ماشین های دو دیفرانسیل تعمیر می کرد، اون روز سیابش یه موتور رو از بیس داشت بازسازی می کرد. بهترین موقعیت بود که صدف با همه قطعات موتور کامل آشنا بشه و جز به جز ببینتشون. همون روز اول سیاوش یه قطعه موتور رو به صدف نشون میده و بهش میگه اینو بشور. صدف میگه بشورم؟ با چی بشورم؟ مگه باید شست؟ اصلا این چیه؟ سیاهشم بهش میگی این موتور دیگه؟ صدف با خودش فکر میکرد موتور یه چیزی شبیه ژنراتور برقه، و اون شکلی که نشونش داده نیست، یه بلوک آهنی به صدف نشون.
یادگیری ماشین و موتور توسط صدف
و میگفت این موتوره، و باید با بنزین و قلمو بشوریش، صدفم منطقه قدیمیشو میپوشه و شروع میکنه با قلمو و بنزین. اون بلوک رو نوازش کردن، فکر میکرد باید اینجوری بشوره، سیابش وقتی میبینی صدف داره چیکار میکنه میگه اینجوری نیست که که باید با دل و جون بسابی، اونقدر باید خوب بسابی که رنگش عوض بشه، صدف شروع میکنه قشنگ بشوی. رو خودشو تو همون روز اول ثابت کنه، تو همون دقایق اولیه رو کل سرتاپاش بنزین و روغن میرسه. همزمان سیاوش همه موارد رو جز به جز به صدف توضیح میده و با موتور آشناش میکنه. اون روز اول همه. لباس های تنش حتی جوراباش هم کثیف میشه، ترکیب بوی بنزین و روغن هم دیوونه اش کرده بود. به مکانیکی صدف فقط به شستشو سپری شد، چیزی که حتی فکرشم نمیکرد. کسی که تو خونه قابلمه ام بشسته بود، چون باور داشت نمیتونه روغن قابلمه رو خوب بشوره و ببره، حالا باید روغن رو میبرد که صد برابر از روغن قابلمه سخت تر می رفت و اون روز فهمید مانتو بین قطعات گیر می کند و باید لباس بپوشد. پدر صدف مسافرت بود، همون روز اول که برمیگرده خونه به مادرش و خواهرش میگن.
همشون هم خوشحال میشن و حمایتش میکنن و ذوق میکنن، تا ده روز اول کار بخاطر بوی روغن شدیدی که تازه باهاش آشنا. هیچ غذایی نمیتونست بخوره، وسط مرداد بود و گرما هم این بوها رو تشدید میکرد و حالت بوی عجیبی گرفته بود، سیاوشم بهش سخت میگرفت، تا سریعتر صدف ماشین رو یاد بگیره، توی اون سوله یه سگ داشت. که حکم نگهبان رو داشت و صدف باهاش دوست شده بود. چغلی سیاهش رو تو تایم استراحتش میرفت به این سگه میکرد و سنگ سیاوش روی ماشین خودش قطعات رو به صدف توضیح میداد و اسم و کارشون رو میگفت و روز بعد که از صدف اسمشون رو میگفت. اون هیچی یادش نبود، صدف به خودش میگفت چقدر خنگ شدن، پس این همه درس و تحصیل و مقاله کتاب نوشتن و اینا چی شد، میبینه اینجوری نمیشه، میره یه عالمه کتابای مرتبط میخره و شروع میکنه کنارش آکادمیک در مورد ماشین و موتور مطالعه کردن یاد گرفتن، چیزی که توش خبر بود. چندین بار هم پیش اومده بود سیاوش ازش سوال پرسیده و صدف جواب رو فراموش کرده بود همون شب رفته در مورد اون موضوع خونده. یاد گرفته و روز بعد رفته که حاضر جواب بشه، سیابش هم اصلا در اون مورد ازش چیزی نپرسیده، این یکی از اون نکتهایی بود که پیش چه سگ سنگ صبورش گلایه سیاهش رو میکرد، البته که خیلی نکتهای خوبم بوده، سیاهش یک بار هم نگفت تو خانومی، چرا میخوای مکانیکی یاد بگیری؟ فقط بهش یاد میداد و عین بقیه شاگردانش که پسر بودن با صدف رفت. اونقدر از سیاوش حساب میبرد که شبا خوابشو میدید داره ازش در مورد قطعات ماشین امتحان میگیره. پیش سیاوش کارهایی رو تنهایی انجام میداد که هیچکس به شاگردش اجازه نمیداد تو دوران آموزش تنها انجام بده.
خاطرات یک خانم تعمیرکار
دو سه ماه میگذره و چند باری با امیر همون آقای مشاور صحبت میکنه، خاطرات روزانهشو که برای امیر تعریف میکرد، امیر میگفت: حیف اینا رو یه جا بنویس، مثلا پیج اینستا که مردم بخونن و ببینن اگه اونا هم بخونن برن تو اینکار چیکار باید بکنن؟ و سختی ها و مشکلاتش چیه؟ خاطراتت خیلی جالبه، میتونه به خیلی ها کمک بکنه، یه پیج بزن به عنوان یه مکانیک خانم خاطراتتو ثبت کن تا بقیه هم بخونن و استفاده کنن، صدف میگه آخه من که هنوز مکانیک چرا دروغ بگم، میان میگن دروغ نگو تو مکانیک نیستی و هزارتا داستانی که تو شبکه های مجازی هستش برام اتفاق افتاد اوق میفته، امیر بهش گفت: خب، نزن مکانیک، بزن شاگرد مکانیک، صدف گفت: آها، این شد یه حرفی. اون خیلی بدش میومد از اینکه چیزی که نیست رو ادعا کنه که هست، از دردسر پشتشم میترسید و با قضاوت. بد و فحش و بد و بیرا هم میونه خوبی نداشت.پیجون میزنه و یکی از اولین کامنتایی که میگیره اینه که یه آقای میگه همین کم که شماها مکانیکم بشید و میفهمه برای اینکه بتونه این موضوع رو جا بندازه که خانمها هم میتونن مکانیک بشن. کلی بد و بیراه باید بشنوه. از این فیلم به عنوان فیلمبرداری و فیلمبرداری و فیلمبرداری خاطراتش رو ثبت میکرد، کارشو انجام میداد و تقریبا دیگه همه کارها رو سیابش بهش یاد داده بود، صدف کامل با موتور و ماشین عاشقت. بعد یه مدت دید داره کمر درد و پا درد میگیره، همه اینا هم عواقب سنگین بودن بیش از اندازه قطعات ماشین های دو دیفرنسیال نسبت به ماشین های عادی بود. از یک طرف دیگه هم دید اکثر خانم هایی که پاترول سوار میشن. باچاران: خانم های گشت سوار کمتر به کمک صدف نیاز پیدا می کنند.
صدف هدفش این بود بتونه کمکی برای خانم ها و اکثر خانومها هم گشت نداشتند، اکثر خانومها ماشین های عادی سوار میشدند، بیشتر دوستش سواری یاد بگیره تعمیر. تا بتونه به هدفی که توی سرش داره برسه تصمیم میگیره بسپوره به آدمایی که میشناسه و بره برای اینکه تعمیر دوستش سیما، که از کلاس سما باهاش آشنا شده بود، بهش میگه که با آقای ابولفضل قدری صحبت کردم. قبول کردی که بهت یاد بده. گاراژشم سمت تهران سر، نزدیک خونه تون. با سیما با هم میرن پیش آقای قدری اونم قبول میکنه، خانم و آقای قدری هم صدف رو میبینه و باریکلا بهش میگه، ولی اون اون آقا، هی میگه بابا اخه این تعمیرگاه کثیفه، تو اذیت میشی، اینجا من شرمندت میشم، نه اینکه تمیز و تمیز میکنیم ولی بازم کثیف میشه، صدف میگه نه من اوکیم میام، مشکلی هم نیست، آقای قدری هم میگه باشه. صدف از مهر ماه از سیابش تشکر میکنه و از اونجا میاد بیرون و میره گاراژ آقای قدری. آقای قدری بهش میگه این اقا مجید دوستای توئه. کمکت میکنه و بهت کار یاد میده. تو هم شاگرد خوبی باش.
رسالت منه – قسمت اول – از پترول تا اعتماد به نفس
همون روز اول هدف میره تو چال که مجید دوست داشت یه سری توضیحات رو بهش بده، مجید اول از همه ازش میپرسه میخوای بری بیرون؟ دلیل سوالش این هم بود که خیلی ها تو ایران میرن مکانیکی یاد میگیرن که بتونن وقتی مهاجرت کردن یه کاری بلد باشن و انجام بدن حقوق توی کشورهای دیگه هم اکثرا کار برای مکانیک ها هست و حقوق خوبی هم داره. خنده میزنه و میگه نه، این رسالت منه، مجید ساکت میشه هی یه دو سه دقیقه مجید ساکت بوده و بعدش شروع میکنه خیلی عادی به صدف موضوعات مختلف رو توضیح دادن. اینجا که اومد با قبلاً که پیش سیاوش بود یه تفاوتایی هم داشت، قبلاً پیش سیاوش، مشتریای پترول و افرود سوارها. به خاطر تبهر سیاهش جوری بودن که کمتر میومدن بالا سر ماشین و صدفم کمتر موقع کار کردن هول میشد. اما ماشینای سواری عادی، همه مشتری ها بالا سر ماشین بودن و هی، میگفتن این کارو نکن، اون کارو بکن، اون چیه؟ به نظرت مشکل از اینش نیست، نکنه مشکل از اونشه و الا ماشاءالله، صدفم وقتی میومدن بالا سرش رو حرف میزدن دست و پشتش بلد نبود با حضور مشتری ها چجوری باید کنار بیاد، همش فکر می کرد همه آقایون میان بالا سرش که بهش بفهمن اونم جاش اینجا نیست و اون نمیتونه کار کنه همونطور که به مدیر گاراژ میگفتن نگاه سنگینشون رو خودش حس میکرد چند باری براش این اتفاق افتاد و کلا هر چی بلد بود از سرش پرید، حتی آچارا رو اشتباه میگرفت و مثل. کسی که روز اولشونه کار میکرد، مجید استاد جدیدش اینو فهمید و جلو مشتری و صدف رو استاد صدا میکرد. و یهجوری برخورد میکرد که انگار صدف استاد مجیده، و صدف خیلی بیشتر از اون بلده، مشتریها که میدیدن مجید صدف رو. اوستا صدا می کنه، همون اول ششاشون گرد میشد و میگفتن، این دختره اوستایمون پسر است؟ پس حتما خیلی ورده، و دیگه نمیرفتن تو فاز اینکه بخواهن بهش گیر بدن و بگن بلد نیستی دست به ماشین ما نزن و اینها. مجید با همین ترفند تونست کاری کنه که صدف اعتماد به نفسشو بدست بیاره، صدف واقعا حالش خوب شد.
اوضاع بهتر شده بود، اما هنوز یه چیزی میلنگید، همکاراش که توی گاراژ میخواستند صداش کنن، انگار معذب بودن. محیط گاراژ یه جور محیط مردونه ای بود که هرچقدر هم بهشون توضیح میداد که بابا صدفم اسم دیگه گفت. گفتنش خجالت داره مگه؟ فرقی نمیکرد. هر چی میگفت بازم مشکل حل نمیشد. با خودش گفت: خب بعد یه اسم مردونه رو خودم بذارم که دیگه موقع صدا کردنم خجالت نکشن منو صدا کنن، خیلی از دوستاش بودن بخاطر فامیلیش که عطایی بود صدف رو از دست دادن حتی صدا میکردم، بدش نمیومد از این اسم و همه ی اون خاصیت هایی را هم که میخواست داشت، از یه روز به بعد به همین. همه میگه حتی صداش کنن، تا این کارو میکنه دیگه همه تو گاراژ راحت صداش میکردن و مشکلی هم نداشتند با اسمش. همه داستان های دیگه ی راوی این داستانم ادامه داره هم تو این اپیزود هم تو زندگی قبل از اینکه ادامه داستان رو بگم. می خوام ازتون یه درخواست بکنم دوتا روش برای حمایت از پادکست راوی دارید روش اول معرفی راوی به دوستاتون هست. شبکه های اجتماعیتون مثل اینستاگرام و توییتر و تلگرام و جاهای دیگه یا حضوری، اگر شنونده ما هستید.
سختی های یک زن در دنیای کار و حمایت از پادکستها
حتماً میدونید که تقریبا تا الان واسه همه جور سلیقه ای حداقل یه قصه رو داریم، ازتون میخوایم حمایتمون کنید. این حمایت شما و اینکه ببینیم در شبکه های اجتماعیتون ما رو به دوستاتون هم توصیه میکنید، موتور ساخت پادکست ما. رو تقویت می کنه، پیش از اینکه وقت میزارید و ما رو به دوستاتون معرفی میکنید ازتون ممنونم. روش دوم هم حمایت ما. مالی هست که با اینکار کمکمون میکنید هزینه های مربوط به تولید و کارهای دیگه رو تامین کنیم و بتونیم با کیفیت بهتری برای داستان تعریف کنیم. هیچ محدودیت عددی هم برای کمک مالی نداریم. از هزار تومن شروع میشه به بالا. کافی از توضیحات این اپیزود وارد صفحه حامی باش ما بشید و پرداختتون رو به هر مبلغی که دوست داشتید انجام بدید. جدا از بحث مالی، این کار شما به ما نشان میده که چقدر تاثیرگذار هستیم و کارمون ارزشمنده، که حاضر شدید از ما حمایت کنید.
دمتون گرم، برگردیم به داستان، خیلی از چیزها رو گفتیم ولی زیاد در مورد سختی های این کار. کار صحبت نکردیم، سختی هایی که این شغل برای خانم ها داره و سختی هایی که متاسفانه بقیه برای این شغل ها دارن ایجاد میکنن. در مورد سختی هایی که این شغل برای خانم ها داره، بیایید از زبون خداحافظا بشنویم. این مشکل جا برای من همیشه در نظر داره، یعنی الانم اینو دارم، چرا؟ خوار هست، خوارفرمای خوب نیست، خوارفرمای درست هست، پول نیست، خب این مشکل من هنوزم دارم، خب، که هنوزم اون بیسیه که دغدغه شبانه روزی من از مشکل دیگه ای که یه کامپیوتر گاراژ داره اینه که هیچ جایی نیست که لباس عوض کنه من گاهی لباس از خونه میپوشم میام پوست یه مانجو میام بعد از سرویس بهداشتی استفاده کنین که آقایون من استفاده نمی کنم و خیلی سخته، خیلی شاید بهتون بگم من خیلی کم پیش میرم اینجا برم درشو، انقدر میمومم برم خوب، بعد مشکل غذا خوردن، اینجا جایی نیست ما غذا می خوریم شاید باورتون باشه این اولین بار که من اینجا نشستم باید در کنار یک موتوری که روی زمین پانه و همه جا بروقم میاد. و از بین رفت و رفت. خب، غذا رو حالا کجا میخوای گرم کنی، باید بری دوتا مغازه اون مراتب گرم کنی، تو یخچال این کی مغازه این مری تو گاز؟ بعد مثلا زمستون که میشه باید از یه قوطی حلبی ها کنار اونا گرم بشه، محیط باز تا مثلا یادم زمستون من کل صورتم سوخته بود از سرما، از سوز و سرما، اینا مشکلاتیه که من فکر میکنم. من دارم تجربه می کنم که خانم های بعد از من مشکلات را تجربه نکنند. خب، من بفهمم چه مشکلاتی هست که اینا رو تو قدم های بعد اصلاح کنن و یه جایی باشه که واقعا بیاد خانم کار کنه. اگه هدف دیگه ای این بود تو مراحل همون اولی صبر کرد و کاملاً فشرده شد.
سختی های کار کردن در گاراژ های مکانیکی به چالش کشاندگی زنان
چون این کاری نیست که واقعاً واقعاً فقط توش عشق باشم و انگار یه موتوری درون من هست. حتی خدا رو نخوم داره منو می بره خب این شکلیه بعد میگم سختیش خیلی زیاده که تو خانم باشی مثلا دستت کثیف باشه، بخوای یه چیزی بخوری تا ده دفعه اینطوری دستت رو بشوری به تمیزیه اولش نمیشه مجبورین بالاخره اون چیزی رو که دوست داری رو بخوری با همون دست کسی این قبولش خیلی سخته هر خانم نمی تونه اینکارو بکنه و بن فکر میکنم شاید پنج درصد از خانم ها بتونن اینکارو بکنن تو خودم نگاه کنون چکارایی می کنم؟ هی اگه بخوام در مورد سختیهایی که بقیه برای خانمها تو این شغل ایجاد میکنن بگم، میتونم به این اشاره کنم که بعضی ها با رفتار رفتارشون نزدیک بود کاری بکنن که کلا جلوی کار کردن خانمها توی گاراژ های مکانیکی گرفته بشه. این اتفاق افتاد، اتادید داره با آرزو و رویاش بازی میشه، آدمای دیگه ممکنه از جای دیگه ای تامین باشن. ولی حتی این کار را برای آینده اش انتخاب کرده بود، درآمدش از این راه بود، زندگیش از این راه می چرخید. ممکنه خیلی ها با حجاب مخالف باشن، خیلی ها هم موافق، ولی وقتی داریم تو مملكتی زندگی میکنیم، که حجاب جزو قوانینشه، برای کار باید از این قوانین پیروی کنیم، تا آسیبی به خودمون و بقیه نزنیم. من نمیخوام بگم حجاب خوبه یابده، فقط حرفم اینه وقتی داریم کار میکنیم باید با قوانینی کار کنیم که آسیبی به خود. این موضوع فقط مربوط به حجاب و مکانیکی هم نیست. تو هر شغلی که هستید باید به فکر این موضوع باشید رفتار اشتباه شما ممکنه دید مردم رو نسبت به کل اون صنف خراب کنه. اینستاگرام کانالایی راه افتادند که جنسی رو میفروشند ولی محصولی رو ارسال نمی کنن خب این رفتار داره آسیب میزنه به کل همه فروشندهای اینستاگرام، کسایی که زندگیشون از این راه داره میچرخه، بازم بگذریم.
در مورد مشکلاتی که این شغل هم برای مکانیک ها هم برای خانم ها داره بگه تا بهتر درک کنیم تو چه جور محیطی داره کار میکنه؟ دارم میگم که از بیرون قشنگه، اینقدر فلور داره، هر روز اینطوری نگاه، چه قهرمان مشکلاتش خیلی بیشتر از اون چیزیه که شماها میبینید خب مثلا این مدل شغل ها چیزایی داره که شاید شماها فقط میدونین نه بابا کاری نمیکنه که داره میره اونجا یه موتوری میبنده. خیلی مشکلات بیشتر از اون چیزی که بایده، مثلا مردم میگن کاری نمی کنن، یه خانم میاد، یه پست نیست آره همه. لایک و فلان و فلان نمی دونی که اون خانم با چه مشکلاتی داره این کارو میکنه واقعا من یه موضوع با اینکه یک آقا موتور باز میکنه خیلی فرق میکنه من صد برابر بیشتر از زندگی می زنم از انرژیم از قدرتم از مشکلاتم، بعد همیشه خب اولین ها سختی های بیشتری دارن، همین که خیلی مردها میاد درک نمیکنن مثلا کامل میزنن تو که کاری نکردی کاری نداره یا مثلا بد و بی روح میگن این خودش یه درده که چطوره؟ ممکنه مردای ما هنوز نمیتونن زن ها رو درک کنن چطور ممکنه مادرایی وجود داره که پسرشون رو خوب تربیت نکردن؟ میام توی دایرکت انگار مثلا من نوکر پدر شدم، یه سلام بلد نیستم یه دونه چیز، انگار مثلا من وظیفه دارم. که اینا رو در شنبه های مکانیکی بذارم، هنوز تشخیص لطف و با وظیفه رو نمی فهمم، خیلی سخته، گفت. دارن، صحبت کردن تو مکانیک و با مکانیک ها نمیگم و خودشون هم الان میگن نه همه اینطور نیستن. میدونم همه اینطور نیستن یه قششون ببخشید خیلی کم سوادن و صحبت کردن باهاشون اصلا انقدر سخته. اینقدر بده آخرشم به فحش و فحشکاریه، خب من از وقتی که اومدم اینجا همه چیز عوض شده، خب این حرف من نیست، حرف همه بچه هاست. دیگه کسی با حرف بد با هم صدا نمیکنن حتی همون حرف بد کسی بهم نمیزنه لباسشون عوض شده. همیشه لباس پاره پوره کثیف داشتند چرا چون بهشون میگن بر خود تو شخصیت غالب بشه چرا؟ چون هر کی از این زندگی در میان تو فکر میکنه یه مکانیک هم ماله، خب من خودم به چش دیدم، خانومه اومده ایران ما ماشینش رو گرفتیم، درش رو کج کردیم اما رفته، یه پول به این شاگردان ما نداده، خیلی اینا درد مثلا مکانیک داره پدرش در اومده کمرش داغون شده چونه میزنه.
زندگی در آرایشگاه: قصههای یک مکانیک
تو میری آرایشگاه کارت میکشی یه میلیون و پنجصد یه رنگ مو میکنی که یه ماه هم برات نیست نیست، ما داریم وسیله ای رو برات درست میکنیم که زیر پای توئه، سلامتی توئه، ضامن زندگی توئه. نوع رفتار تو، نوع برفاتو یا مثلا خیلی وقتها میان، انگار مثلا گدا دیدم، غذاهای خونکوله تو ماشینشونو میدن. زشته، یا خودمون مکانیک ها باعث شدیم، یا این دید باید کاملا عوض بشه، و من یکی از دلایل. من در این شغل بودم که این دید عوض شد. بفرمایند که مکانیک ها یه شغل سخت دارن انجام میدن. ترحمی و بی اهمیت. ادبی نیست، مثلا میاد، اوستا کار ما رو تا ساعت ده شب نگه میدارن، نمیفهمن یه زن بچه دار. چرا چون ماشینشو امشب میخواد، میخواد بره شمال، به زور نگهش میدارد، استخوانام صدایش در نمیاد. میگه گناه داره فلان میده، چرا دوتا ما میان کار اداری میگی دوه، ما باید ناهار بریم یا اصلا.
و ما آدم نیستیم تو این که هرما، من خواهرم یه بار اومد اینجا، من وقتی پام شکسته بود. من ماشین عوض کنم، گفت چه جوری زنده ای؟ چه جوری تو یه مادر کار میکنی؟ تازه من تو دفتر تو نشسته بودم. گفت بابا تو خیلی جون داری، چه جوری میشه، من باورم نمیشه، اومده خونه فورا رفتم و حموم لباساشو شست. خب دیگه بهتره اپیزود جمع و جورش کنیم، همونطور که گفتم، قصه ای از تو ادامه داره. اگر دوست دارید دنبالش کنید، روی پست های اینستاگرام راوی تگش میکنم و آی دیشو میزارم. از اون طریق میتوانید ببینید. اتا رسالتش رو پیدا کرد، داره در مسیر رسالتش قدم برمیداره و از زندگیش راضیه، برای اتا. آرزوی موفقیت میکنم من همیشه برای وضع نامطلوب اطرافم دیگران رو مقصر میدونستم به یه جایی رسیدم که از خودم خسته شدم، از جنگیدن و تلاش برای تغییر دیگران. فهمیدم باید از خودم شروع کنم.
مسیر تغییر: قصه های صلح با خودم
و وضعیت نامطلوب زندگی اجتماعی ما، میانگین از همه ما است که فقط می توانیم برای تغییری که می خواهیم و دوست داریم. ما خودمون رو تغییر بدیم. تمام چیزهایی که شکایت میکردم و اول در خودم ببینم و اصلاح کنم، و حداقل تلاشم رو بکنم. صلح با خودم، ایراداتم، نگاه کردن دقیق به رفتار خودم. خوب دیدم هر آنچه که در دیگران من را زجر میداد تصویری از خود خود من بود. عطا به دور از زندگی و شخصیت صدف، چون در مسیر رسالتش قرار گرفته، آینه ای شد که آدمها هر کدام آنچه که در اون میبینن صرفا خود واقعی خودشونه. خواه قهرمان، خواه سرگردان، این خستگی بودن در نقش واقعی دنیاته. و این بیت، من رو هر روز و هر روز به دنیای عطا میکشونه. تو مگه همه به جنگ اندازه صلح من چه باید؟ تو یکی نی هزاری.
تو چراغ خود بر افروز موزیک ویدیویی ما توی اینستاگرام و توییترم هستیم، لطفاً ما را دنبال کنید، اگر دوست دارید در مورد این قصه ها اخبار تکمیلی بخوانید و در جریان اگر عکس ها و اخبار مربوط به شخصیت های داستان های راوی باشید، حتماً اینستاگرام ما را دنبال کنید. روی یک سری پست های جدید مخصوص اینستاگرام درست کردیم که می توانید همین الان بروید آنها را چک کنید و ببینید و لذت ببرید. و با قصه ها بیشتر آشنا بشید. باز هم یادآوری می کنم قدردان تک تک شمائی هستیم که ما را به صورت مالی حمایت می کنیم. یا ما را به دوستاتون معرفی می کنید. دل ما به شنیده شدن خوشه. می رسیم به بخش پایانی قسمت پانزدهم راوی. بعد از اینکه داستان عطاره شنیدم، چندتا قرار با خودم گذاشتم، قرار اول، با خودم قرار گذاشتم به بچه ها تو بچگیشون نگم که بچه بابا مامانت نیستی و بخوام اذیتشون کنم این موضوع تو روحیه بچه تاثیر داره و تا سالها سالها می تونه اثر مخربی رو روی روانشون بذاره قرار دوم یاد گرفتم با احترام کامل به دکترا هیچوقت به حرف های ناامید کننده شون گوش ندم و امیدوار باشم، از کجا معلوم؟ شاید معجزه شد. قرار سوم، با خودم قرار گذاشتم که آدما رو با رتبه کنکور و مدرک تحصیلیشون نسنجم و اعتبار ندم بهشون.
موقعیت های شغلی ایران و جهان – پلتفرم استخدام و تطبیق
و قضاوتشون نکنم، این لطف به اونا نیست، محبتیه که به خودم میکنم. قرار چهارم من نمی دانم چه چیزی، چه موقعی به صلاحمه، ولی میدونم که خدا می دونه، هرچقدر بیشتر بهش ایمان داشته باشم و آدم خوبی باشم، بیشتر حومه داره. و قرار آخر. حواسم باشه موضوع کار رو جنسیتی نکنم، مکانیکی توی کشور ما و اکثر کشورها یه کار مردون است. یه خانم توی ایران هم میتونه مکانیک باشه، پس همه شغل های دیگه هم میتونن برای هر دو طرف باشن. فقط باید آدم درست سر جای درستش قرار بگیره و، مثل همیشه، آخر قصه اینجاست. اما ، قصه ی آخرم این نیست آخرم این نیست آخر راهی که بار من ازش فراتر می نیستم. آرزوهام برای خاطراتم دوره فکر کردم کجای خاطر باید بیار دُم به گاره خاصه ما زاردش رسيده اگه پشتش سفری هست برکهای امنو نمیرسه و وقتی موجر خطری هست ، خواستم از همه اِی به کی امنو نمیرم وقتی موج خطری هی وقتی به استخدام می آید، بهترین راه برای جستجو برای یک کاندیدای هیچوقت جستجو نیست. جستجو نکنید.
با این موضوع مطابقت داشته باشید. در واقع ، این پلتفرم استخدام و تطبیق شما با بیش از 350 میلیون بازدید کننده ماهانه جهانی با توجه به داده ها و تطبیق داده ها است. تکنولوژی که به شما کمک می کند که به سرعت کاندیداهای با کیفیت را پیدا کنید ، کار های شلوغ را متوقف کنید ، در واقع برای برنامه ریزی ، بررسی و پیام رسانی برای ارتباط با کاندیداهای با سرعت استفاده کنید. ۷۵ درصد از کارفرمایان ادعا می کنند که بالاترین کیفیت را در مقایسه با سایر شرکت ها ارائه می دهند. از طریق سایت های کار آنلاین، بهره برداری از بیش از 140 میلیون واجد شرایط و ترجیحات روزانه در واقع موتور مطابقت مداوم است. و هر چه بیشتر از ترجیحات خود یاد بگیرید ، بهتر می شود که به بیش از 3.5 میلیون کسب و کار در سراسر جهان پیوستید. با استفاده از آن برای استخدام استعداد بزرگ به سرعت ، امروز با رفتن به . 9 و گرفتن یک صد دلاری به دست آورید. این در واقع است.9.
شرایط و شرایط اعمال شده: سلام و سلام
شرایط و شرایط اعمال می شود. سلام و سلام
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua