2-18: The Gulag Archipelago (خلاصه‌ی کتاب مجمع‌الجزایر گولاک)

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

2 18 The Gulag Archipelago خلاصهی کتاب مجمعالجزایر گولاک yaNOBzl

گوش بدید به 2-18: The Gulag Archipelago (خلاصه‌ی کتاب مجمع‌الجزایر گولاک)

00:00 تا 00:02: مجمع الجزایر گولاک: خلاصه کتاب غیر داستانی در پادکست بی پلاس
00:02 تا 00:05: گلاک: محتوای ادبی-تاریخی و اثر سرشناس الکساندر سولجنیتسین
00:05 تا 00:08: مجمع الجزایر گولاک: زندگی و مبارزه در اردوگاه های کار اجباری در شوروی
00:08 تا 00:12: سیستم گولاگ: دستگاه بازداشتها و سرنگونی در ایران سرپناه‌های منتظر
00:12 تا 00:15: بیگناهان در سایه ترس و فشار
00:15 تا 00:19: داستان خودش رو میگه – یادداشت های زندانی در روسیه قبل از شوروی
00:19 تا 00:23: بازجویی و شکنجه در امپراتوری روسیه: داستان‌هایی از دوران سانت ها
00:23 تا 00:27: محلول شواهد نسبی در بازجویی و اقدامات سیاسی
00:27 تا 00:30: واقعیت تاریخی و بررسی سیستم قضایی در دادگاه نورمبرگ
00:30 تا 00:34: سفر تیره به زندان های قطارینده
00:34 تا 00:38: متاستاز گولاک: ساخت و سازهای تاریخی و اجتماعی
00:38 تا 00:41: داستان کشتار و اسارت در جنگ نیاز به دوبله فارسی!
00:41 تا 00:45: زندانیان و جنگ انگلیسی
00:45 تا 00:48: زندانیان: زندگی در گرسنگی و محرومیت
00:48 تا 00:52: پایبندی به اصول انسانی در زندان سیاهسرای گولاک
00:52 تا 00:54: زندانیان: گلچینی از ماجراها و خاطرات از زندان
00:54 تا 00:58: زندگی بعد از تبعید: آزادی و چالش های جدید
00:58 تا 01:02: حقیقت در زندگی و ادبیات: نگاهی به ادبیات و شخصیت‌های شرور
01:02 تا 01:06: آینده از طریق تاریخ: نگاهی به اشخاص و ایده های آینده در کتاب های ایرانی
01:06 تا 01:11: زندگی در بازداشتگاه‌های شوروی: خاطرات نویسنده شوروی از زندگی در اردوگاه‌های کار اجباری
01:11 تا 01:13: راهنمایی از اپ های پادگیر برای شنیدن پادکست در بی پلاس

مجمع الجزایر گولاک: خلاصه کتاب غیر داستانی در پادکست بی پلاس

قبل از اینکه این قسمتو بشنوید دعوتتون می کنم یوتیوب بی بی پلاس رو هم ببینید. اونجا هم درباره این چیزایی که تو کتابای بیپلاس یاد گرفتیم حرف میزنیم. هی موزیک ویدیویی “سلام” این اپیزود هجدهم پادکست بی پلاسه و در خرداد ۹۸ منتشر میشه. بی پلاس پادکستیه که در هر قسمتش من علی بندری یه کتاب غیر داستانی رو به صورت خلاصه برای شما قبل از اینکه کتاب رو معرفی کنیم اینو بگیم که بی پلاس اینستاگرام هم داره الان بی پلاس پاد لینکش در توضیحات این اپیزود هم هست، آخر اپیزود هم یه خورده توضیح می دهیم که اونجا چیکار قرار داریم. ولی دنبال کنید دیگه بیبلم اینستاگرامش رو هم دنبال کنید چون چیزهای خوبی اونجا میخوایم که کتابی که در این قسمت ازش حرف میزنیم، اسمش هست، . مجمع الجزایر گولاک، نوشته آقای الکساندر سولجنیتسین. کتاب خوبیه، اسمش رو احتمال داره که خیلیاش شنیده باشن. روی خود من خیلی اثر گذاشتین کتاب. واقعاً هم خواندنش هم به عنوان ادبیات لذت بخش، هم به عنوان تاریخ از این کتابهایی که به آدم دید میده در زندگی.

یه خودای آدمو روشن میکنه که چطور میشه در هر شرایطی آدم یه کسی باشه و یه کاری بکنه که بعدا هم. خودش بهش افتخار بشه، همین که خیرش به دیگران برسه. حالا حرف میزنیم ازش، جلوتر هم از آقای سولجنیتین حرف میزنیم، هم از خود کتاب مجمع الجزایر حرف میزنیم در خود اپیزود فقط یک یادآوری کوچیک که خلاصه این کتاب و کتابای غیر داستانی دیگر رو میتونید در بلینکیست بخونید به انگلیسی؟ خلاصه های اونطوری البته اصلا حق بعضی از کتاب ها رو ادا نمیکنه مثل این کتاب. ولی خواندن اینجور خلاصه ها خیلی وقتها مثل ورق زدن کتاب تو کتاب فروشی دیگه. حداقل در انتخاب کتاب خیلی وقتا به آدم کمک میکنه صفحه بلینکیس رو در . ببینید برای اطلاعات بیشتر و اینکه چطور میشه عضو شد و اینا، توی همون بی پلاس پادکست. کام اگه دوست داشتید میتونید که پشتیبان مالی پادکست بی پلاس هم بشین. و می تونین که کتابهایی رو که ازشون حرف زدیم و حرف میزنیم اونایشون رو که ترجمه فارسیشون موجوده در ایران. بخرین، در صفحه ای از کجا بخریم، اینها رو.

گلاک: محتوای ادبی-تاریخی و اثر سرشناس الکساندر سولجنیتسین

بریم دیگه سراغ مجمع الجزایر گولاک [مذکر] موزیک ویدیویی ما اگه اهل تاریخ باشیم، احتمالا میدونیم که قرن بیستم چه دوران مرگ باری بوده؟ دوتا جنگ جهانی یه رقمه شه، که تازه اونایی که آشناترین با تاریخ ممکنه بدونیم قصهاش رو تا حدودی. هنوز آثار و حتی خاطرات بعضی از فجای بزرگ این قرن هست قابل لمس. مثل تجربیهای هلنایی، مثل جنگ جهانی دوم، مثل هولوکاست، مثل بمب اتم. اما یه فجایایی هم بوده در این قرن که ممکنه کمتر ازشون خوانده و شنیده باشیم. از جمله اینها، جنایت های نظام های کمونیستیه، مثل انقلاب خمیر های سرخ در کمبوژ. یا کشته شدگان ماو در چین یا استالین در شوروی. در مورد شوروی استالین، مخصوصا از گولاکها چیز زیادی نمیدونیم خیلیامون. اعداد یه مقدار پراکندگی دارن، اعتبارشون بعضی ها زیر سواله ولی. در این شککی نیست که حدود هیچ ده میلیون نفر وارد سیستم گولاک شدند.

اردوگاه های کار اجباری شوروی و درباره کشته شده ها، اعداد متفاوت است. ولی کمترینش، طبق اسناد رسمی که بعد از فروپاشی شوروی بدست آمد، یک میلیون و ششصد هزار نفره. بین سالهای هزار و نهصد و بیست و پنج تا هزار و نهصد و پنجاه و سه. عدد رو ولی کاری نداریم ما، نمیخوایم اصلا مناقشه کنیم در عدد، میخوایم بریم ببینیم که اصلا این گولاک چی بوده؟ این کار را هم به کمک کتابی می خواهیم بکنیم که از مهمترین آثار ادبی-سیاسی تاریخ است. کتابی عظیم و گسترده هم از نظر حجم اطلاعات و تحقیقات و حقایق و تجربیات که توش گفته می شود. هم عمیق، سیار عمیق. کتاب البته کتاب تازه ای نیست، کتاب مجمع الجزایر گلاک نوشته آقای الکساندر سولجنیتسین اولین بار سال هزار نهصد هفتاد و سه منتشر شد به زبان روسی در فرانسه در سه جلد هفتاد صفحه ای. سی و چند سال بعد، یعنی سال ۲۰۰۷، یک نسخه خلاصه شده ای از این کتاب با تایید خود سولجنیتین منتشر شد. که حالا سال گذشته یعنی سال 2018 میلادی تجدید چاپ شده، منبع ما در این قسمت از پادکست بی پلاس همین نسخه خود را کتاب از دو نظر کتاب مهمه هم از نظر ادبی چون سولجنیتسین رو کنار تو لوستوی و داستایفسکی و اینا میشوند بعضی ها ادمی یعنی در لیگ برتر ادبیات اما از اون گذشته کتاب سند بسیار خیلی مهم تاریخی هم هست از آنچه که به دست دولت شوروی انجام شده در سطوح مختلف واقعا میشه با این کتاب ارتباط و ازش بهره برد و آموخت هم از خود کتاب و هم از نویسنده آقای الکساندر سولجنیتسین.

مجمع الجزایر گولاک: زندگی و مبارزه در اردوگاه های کار اجباری در شوروی

اون حرفم خیلی میشه زد، خیلی حرفم باید زد، به گمان من، اینجا ولی فقط این مقدار بگیم که اون داشت میجنگید برای کشورش. در ارتش روسیه داشت میجنگید با آلمان و همون وسط جنگ، وسط جبهه جنگ دستگیر شد، محکوم شد. هشت سال کار در اردوگاه کار اجباری، همین چیزی که به اسم گولاگ می شناسیمش، بسیار سختی کشید اونجا سرطان گرفت. حتی، ولی نهایتا جان به در برد و ماند و تونست که این اثر عظیم و تکان دهنده رو خلق کنه. بخش های زیادیش رو توی ذهنش میپردازه توی همون گولاک که بوده، حفظ میکرده به عبارتی، بعدا که اومده بیرون اینا رو آورده رو کاغذ. مرد عجیبی بود خلاصه، الان میخوایم زودتر بریم توی خود کتاب زیاد در موردش حرف نمیزنیم آخر قسمت کمی بیشتر دربارش. خواهیم گفت. کلمه گولا یک مخفف روسیه به معنی اداره مرکزی اردوگاه های تنبیه یا یه چیزی شبیه این. الان ولی به کل اون سیستم اردوگاه های کار اجباری شوروی میگن گولاک، اسم کتاب رو هم گذاشته مجمع الجزایر.

تشبیه ای که داره میکنه داره این اردوگاه های پراکنده ولی مرتبط به هم رو به مجموعه ای از جزایر جدایی. از هم تشبیه می کنه می شه مجمع الجزایر گولاک کتاب کتاب مهمیه چند سال یه بخشایی از این کتاب قبلا ممنوعه رو آوردن کتاب های درسی لازمی در دوره دبیرستان در روسیه و به دلایلی که اشاره می کنیم به بعضی هاشون توی همین قسمت این کتاب را یکی از عوامل می دانند که در تسریع فروپاشی شوروی نقش داشت، سال ۶۷ به فارسی هم منتشر شده است. ولی به این راحتیا بعیده که پیدا بشه نسخه ای ازش حالا ما میگیم امیدواریم که تا وقتی که این پادکست درمیاد یا تا وقتی که بعضی هر چند شما در این پادکست رو می شنوید، این کتاب هم ترجمه تازه ای ازش منتشر شده باشه. مجمع الجزایر گولاک ، گولاک آرکیپلاگو بِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِلِبِ و اگر راه می رود، به سمت انسان، دوستی به سمت قلب می رود. تروناس گلاد چیز مرموز و ناشناخته ای بود برای مردم روسیه، فرمان تشکیلشم اصلا زمان خود لنین صادر شد. که اقدامات قاطع و شدید برای برقراری و تشدید نظم باید اجرا شود و همین شد پایه شکل گیری. فرمان در سپتامبر ۱۹۱۸ آمد، می گفت که از جمهوری شوروی با جدا کردن و نگهداری دشمنان طبقه ایش در اردوگاه های کار اجباری کنسنتراسیون کمپ نگهداری کنید. محافظت کنید. این قرار بود بشه زندان جدید در مانیفست کمونیست یا مانیفست حزب کمونیست اومده بود که سیستم مجازات بورجویی در حالی باید جمع شود و به جایش یک سیستم مجازات جدید باید بیاید برای طبقه کارگر.

سیستم گولاگ: دستگاه بازداشتها و سرنگونی در ایران سرپناه‌های منتظر

سیستم جدید بود. همه جور جایی هم بود اینها. اولیش در یک جزیره ای بود، جزیره ی سولووتسکی در دریای سفیر. و بعد دیگه از روی همون الگو ادامه دادن، در جاهای که لازم دیدند، چه در جنگل های انبوه تایگا، چه در زمین های سخت و بی حاصل تندرا، نقشه رو که ببینین، قشنگ همه جای کشور این پهناور هستن، روند رشدشون، ولی بعد از جنگ جهانی دوم بود که شدیدتر شد و گولا کم کم شد یک منبع بزرگی برای نیروی کار با خرابی های عظیمیم که جنگ به وار آورد. شوروی خیلی دشواری اقتصادی داشت نیروی کار لازم داشت و چه نیروی کاری بهتر از زندانی های گولاک، مردی که. نه نگرانی مراقبت از خانواده داره، نه مسئله اسکان داره، نه مدرسه میخواد، نه بیمارستان، نه حتی لازمه به فکر غذا و او بهداشتش باشی، زندانی دیگه، فوقش اینه که اینقدر کار میکنه میمیره، خب بمیره، اساس شکل دادن گلاهی همچین فکری بود. چطور میرفت آدم توی گولاگ، راه ورود به این مجمع الجزایر از طریق بازداشت شدن بود؟ البته برای یکی مثل بنده و شما نویسنده میگه نه برای کسایی که مثلا واسه کار و نگهبانی میرفتن اونا مسیرشون فرق میکرد. ولی بقیه، بقیه ماهایی که واسه مردن میرفتیم اونجا، اول قصه با دستگیری شروع میشد. این عکس عمل آدم بازداشت شده در برابر جمله ایست و بازداشتی، این سوال بیهوده بود که من، واسه چی من؟ و با اینکه این سوال میلیون ها و میلیون ها بار پرسیده شده بود، هیچکس هیچ جوابی براش نداشت.

شما رو از خانه و آغوش خانواده و محل کار و یا درست وسط خیابون و هر جایی که بودی جدا میکردند و از اونجا دیگه وقتی شما وارد یک دنیای دیگری میشدید، معمولاً هم مردم این امید واهی را داشتند که یک اشتباهی شده باشند. این یه سوء تفاهمه، حالا حل و فصل میشه، ولی این اتفاق هیچ وقت تقریبا نمیفته، اشتباهی در کار نیست. این نهادهای دولتی، مخصوصا نهادهای امنیتی رو بهشون میگن ارگان در روسی، تو فارسی هم ما استفاده میکنیم از این لغتی. دست کم قبلاً هر سازمانی، هر سازمانی، هر کارخونه ای، هر کارگاهی یک بخش تبلیغاتی داشت. این ها در ارتباط با هم یک شبکه گسترده و یک هزار توی اداره امنیتی درست می کردند. این ارگانا وقتی قبل از اینکه آدم بفهمد چی شده جدا میشد از خانواده و خانه و از زندگی که تا اون لحظه و اینا همه میشن یه خاطره دور، کتاب خیلی جالب و درگیر کننده هم نوشته شده گزارش نمیده به خواننده حرف. میزنه باهاش من فکر میکنم خیلی هوشمندانه هم انتخاب کرده این سبک رو قطعا اینطوریه درگیر کننده است واقعا کتاب اذیت می کند، آدم وقتی میخونه از این نظر، اعضای این ارگان ها هر شکل و لباسی ممکن بود داشته باشند. ممکن بود یه دوچرخه سوار رندومی باشه تو خیابون راننده تاکسی باشه کارمند بانک باشه مدیر سالن سینما باشه ممکن بود اون آدمی که میاد برای بازداشت شما غریبه باشه، ممکن بود آشنا باشه، زمان بازداشت می تونست هر لحظه ای باشه. البته نیمه شب معمول تر بود به خاطر اینکه هم آدمای کمتر از اطرافیان و همسایه و اینا می فهمیدند که اینا دارن یکی رو میبرن.

بیگناهان در سایه ترس و فشار

که ترسناک تره، هم برای اهل خانه، هم برای مردی که وسط خواب پروندنش حواسش نیست، بعد بهش میگن که آدم ها نمیخوان برداری لباس گرم، نمیخوان برداری گرم، اونجا همه چیز هست که البته دروغ دیگه، غرض کلا اینه که بیشتر هولت کنن که بیشتر بترسی. به هر صورت، چه در خانه، چه در خیابان، چه روز، چه شب، ارگان ها اگر میخواستند شما را می گرفتند و می بردند. نظامیایی رو که میگرفتن، گاهی وسط ماموریت میگرفتن، میگفتن مثلا آقا شما برو اونجا فلانجا فرماندهی ارشد کارت داره گاهی میگفتن. بیا برو یه ترفیع میخوان بهت بدن، بعد سر راه میگرفتن می بردن، آدمایی رو که ممکنه بود اطرافیانشون، همسایهاشون، خانوادهاشون هم فکرشون باشند مقاومتی شکل بگیرد، اینا رو تنها وسط خیابون در میداشتند می بردند، اما می بردند بالاخره، حتی به شوخی سولجنیتین. میگه که در زمانی که همه چیز یکسان و کارخونه ای شده بود تنوع خوبی داشت شکل این بازداشت ها مخصوصا اون اولش بعد البته وقتی قطار قطار ده ها هزار نفر رو از این و اون و اون می ریختن تو گولاک دیگه جایی این کارای نمایشی و تئاتری نمونده بود، فله می بردند، هر چی هم که فرد بازداشت شده زودتر این زندگی قبلیش رو رها میکرد از نظر ذهنی و قبول میکرد که آقا این زندگی دیگه گذشته یک خاطره دوریه باید ازش جدا شد و حالا باید ببینیم که اینجا چی میشه بهتر میتونه شرایط جدید رو درک کنه. مشکل بیشتر آدم. اما این بود که هنوز امید داشتند که یک راهی برای خلاصی از این مخمصه وجود دارد، یه خورده اگر همکاری کنند، اوضاع از این که هست وخیمتر نمیشه، زود این مسئله می تونه برطرف بشه، یه امیدی حداقل هست که زود برطرف بشه و دوباره به سر زندگی. همین که بیشتر بازداشتی ها بیگناه بودن باعث میشد فکر کنن ملت که کاری به کار من نخواهند داشت، من که کاری نکردم که. اشتباهم همین بود، منتها اون بدبختی رو که می بردند با همین من کاری نکردم و اشتباه شده و اینها بیشتر اذیت می کنن.

بیشتر بهش فشار میومد چون دیرتر میپذیرفت واقعیتو، واقعیتم اینه که اصلا مهم نبود، حتی مهم نبود که جرم وجود نداشته این فرد می خواست بخاطرش گناهکار شناخته شود، اصل راهنما دستور عمل این ارگان این بود که با دشمن داخلی باید مبارزه کرد، این دشمن هر کسی می تونست باشه، کافی بود یک نفر جرات کرده باشه در برابر دیکتاتوری پرولتاریا بایسته. اصلا گناه یا بیگناهی برای این ارگان ها موضعیت نداشت، هدف این بود که برسن به اون حد نسابی که باید بهش می رسیدند. طبعاً البته اگه میتونستن کسی رو وادار کنن که اعتراف کنه به جنمی حتی اگه جنمی باشه کنار خودشون درآورده باشن. خب کار بهتر پیش میرفت، اما اعترافم نکرد، نکرد. یکی از چیزهایی که استالین مشخصا دنبالش بود این بود که، اونایی که از. گروه های مذهبی هستند، حتی آنهایی که خودشان برای خودشان مذهبی هستند اینا را بگیرند. فعالیت مذهبی ممنوع بود. تا این حد که تو خونه خودت به بچه خودت مثلا تعلیمات مذهبی بدی، این هم میشد تبلیغات ضد انقلابی، جرم سیاسی بود، کسی که با این اتهام بازداشت میشد مجازات های سنگین میگرفت. ولی این همه محکومین اینا نیستند، همه دستگیر شده ها اینا نیستند، این محکومین مذهبی اینا فقط یه گروه کوچکی از ت.

داستان خودش رو میگه – یادداشت های زندانی در روسیه قبل از شوروی

تعداد کل بازداشت ها و زندانی ها بودند، کی بودن بقیه اینایی که گرفتار میشدند، انواع و اقسام آدم، مثلا متفکرها. روشنفکران مستقل یا همه کسایی که یه زمانی یه کسب و کار خصوصی داشتند، کسایی که تصور میشد. پول و طلا ذخیره کرده باشند، کسانی که تصور می شد رادیوی غیرقانونی دارند، خیلی وقتا دستور عمل مشخص کسی اصلا وجود نداشت که کیو بگیرن یه تعداد رو باید میگرفتن یه خانمی رو داستانشون میگه سول ژنیتسین میگه رفتی ارگانیک که آقای همسایه ما رو بردین، نوزادش خونه است، کسی نیست که اینو عوض کنه، کسی نیست که غذا بهش بده این تمام مدت گریه میکنه، من چه باید بکنم؟ گفتن که بشین شما الان کارت رو میندازین، نشسته و یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت هی رفتن اومدن کسی جوابی بهشون نداد. بعد، بعد چند ساعت برگشتن، گرفتن، خشک کردن تو سلول. چرا، چون که یه عددی اینا داشتن واسه بازداشت کردن روز بعد بهش میرسدن، الانم دیگه دیر شده بود، آخر وقت بود، کسیرم نداشتند دیگه بفرستن. شهر آدم جدید بگیره این خانمم که با پای خودش اومده بود اینجا، دیگه چی از این بهتره همینو گرفتن کردن تو سلولو بردن؟ گفتیم که نیامده سول جنیتسین فقط گزارش و آمار ردیف کنه لای قصه آدم ها و جاها. داستان خودش رو هم داره میگه و از این مهمتر و از این ماندنیتر حتی به نظر من، اینه که در هر مرحله. تصور میکنه ببینی که آدما چطور فکر میکردند، چطور احساس میکردند، تک تک آدما که نتیجه اش سیستمیچ. چنین چیزی می شد، یکی از چیزهایی که باعث می شود سولجنیتسین صرفا یک تاریخ نگار نباشه همینه، این تأملات را می نویسد.

این سوالها رو میپرسه و میره توی فضای فلسفه ورزشی و انسان شناسی، درباره بازداشت خودش مثلا میگه که سه تا نفر مأموری که من را از خط مقدم آوردند بازداشتگاه و می بردند محل بازجویی، اینا مسکو نیامده بودند قبلا، ما با هم اومدیم مسکو. راه و ولد نبودن، من باید میشدم راهنمای اینا کوتاه ترین راه رو پیدا میکردم که از اینجا بریم از اونجا بریم، بعد میگه چرا واقعا؟ چرا اعتراض نکردم، چرا داد و بیداد نکردم، سر و صدا نکردم، من آسانتر بودم به فضا تا اینا، البته خودش میگه که. همیشه دلیلی هست، همیشه آدمیزاد در اینکه خودشو قربانی نکنه دلیلی داره، میخواستم وضع و بدتر نکنم، میخواستم شانسمو خراب نکنم. میگه نمیدونه آدم که از همون لحظه دستگیری بدترین سناریوی ممکنه واست نوشتن، دیگه بدتر از اون نیست، بعدشم. خیلی ها اصلاً با این ماجراجویی داد زدن تو خیابون آشنایی ندارن، هر کسی تمرینش رو نداره، شعار نداده، هر کسی تو خیابون چی بگه، اصلاً دهنش. بازی نمی کنه. بعد میگه آدمایی هم هستن از اونور که انقدر فریاد و گریه دارن که اون لحظه نمیدونن کدومش رو سر بدن. من خودم میگه ساکت موندم، بخاطر اینکه اگه داد میزدم اصلا کی میشنید صدای منو، دویست نفر تو ایستگاه قطار؟ مسکو بودن فکر کن همه اونها می شنوند من الان دارم یه جوری زار میزنم دوصد میلیون نفر می شنوند واقعا هم داره زار میزنه، کتابو میخونی، قشنگه که انگار ساعتها داره داد میزنه و زار میزنه و خالی نمیشه، اینه که میگن کتاب کتاب تکان دهنده، کتاب کتاب اذیت کننده و آموزنده. فاضل رشیف فاضل سلام سلام و سلام یک تصویری که ما ممکن است از روسیه داشته باشیم، از روسیه قبل از شوروی داشته باشیم، روسیه اقتصادی داشته باشیم، از نمایش نامزدی.

بازجویی و شکنجه در امپراتوری روسیه: داستان‌هایی از دوران سانت ها

کتابها و کتابهاست از ادبیاته میگه اگر که به شخصیت های روشنفکر نمایشنامه های چه خفه که نشسته بودند حدس می زنند می زدند که بیست سال دیگه چی میشه، چهل سال دیگه چی میشه؟ اگه به اینا میگفتیم که آقا چهل سال دیگه شکنجه در بازجویی دوباره روتین میشه جمجمه کوبیدن و وان اسید و داغ کردن و انواع آزارهای شدید جسمی و روحی و اینایی که دیگه در امپراتوری روسیه بر افتاده بود، اینا همه دوباره برمیگرده، اگه اینو بهشون میگفتیم چه حالی میشدند. پتر کبیر کم کم دیگه رفته بودن تو کار تقبیهش بعد کم شد در قرن هجده زمان کاترین کبیر دیگه غیرممکن به نظر میرسید که کسی شکنجه بشه در امپراتوری روسیه. حالا در زمانایی که دنیا عوض شده، رادیو هواپیما آمده، فیلم ناطق سر و کلش پیدا شده، شکنجه هم دوباره برگشته، اونم نه یه نفری یک گوشه ای، بلکه ده ها هزار نفر نیروی تربیت شده در سرتاسر کشور مشغول شکنجه که میلیونها نفرن چی این؟ بازگشت به سنت هاست؟ به همشو باید بندازیم گردن کیش شخصیت؟ عجیب و عبرت آموز اینه که میگه: دیگه تو همون دوره، تو همون دوره، همون نمایشنامهای چخوفو هم اجرا میکردن، میرفتن، میدیدن ملت. با اینکه اون آیندهای که اونجا داشتن در موردش خیالپردازی میکردن الان اومده بود دیگه زمانش اومده بود، ولی با تصویری کاملا متفاوت، حتی الانم میگه میگن ازش حرف نزنین، از این رنج عمومی نگین، نگین که دورنمای تاریخی به هم نخوره، بجاش بیاین از دستاوردهای افتخارآمیزش بگیم، از ذوب آهن هایی که ساخته شد، از کانال هایی که ولی میگم مگه میشه نگفت شکنجه بخشی از فرآیند بازجویی بود، پرونده ها اغلب کلا ساختگی بودن. واسه همین هدف کلا این بود که اعتراف رو بگیرن برن سراغ نفر بعدی، پرونده بعدی، اصلا حقیقت و کشف حقیقت و اینو مطرح نیست. ممکن بود مثلا یه استاد دانشگاهی رو بازجویی کنن که سر کلاس شما زیاد از لنین و مارکس نقل قول میکنی، ولی از استالین اونقدر را صحبت نمیکنی. بعد توضیح میده انواع شکنجه رو میگه، شکنجه های روانی رو میگه که از همون لحظه بازداشت شروع میشد با ارهاب با بی خوابی بی خوابی که مثلا گاهی بیشتر از یک هفته طول می کشید، انواع تحقیر، تهدید به بازداشت خانواده، شکنجه خانواده، فرزندان متهم می بردند. پنجره میدید که مثلا همسرش تو راهروی ساده میگفتن اونم گرفتیم حالا ممکن بود واقعا به بهانه ملاقات فقط آورده باشنش که مثلا یه لحظه بترسونن صدای گریه زاری میومد میگفتن این صدای زن و بچته خیلی وقتا هم دروغ بود خیلی وقتا هم نبود یا روشهای. اقناعی اینایی که سعی میکردند قانعش کنن، میگفتن که ببین شما ده سالی میری اردوگاه بهتره همین الان اعتراف کنی اسم بقیه اونایی که می دنیو می شناسی بگی وگرنه هی بدنت ضعیف میشه اینجا اذیت میشی بعد با تن بیمار میری اردوگاه و اونطوری اگه بری گولاک دیگه جان به در نخواهی برد، اینا بود شکنجه های روانی اینطوری و خب خشونت فیزیکی هم بود، از سوزوندن با سیگار و.

توی این جعبه های پر از حشرات و ساس و اینا گذاشتن و فشار دادن سر توی گیرههای آهنین و. حمام اسید و اصلا نمیخوایم اینا اینا رو بگیم قصد قصد این نیست، مسئله اینه که برگشته بود این چیزایی که رفته بود از زمان قرون. وسط بود و دیگه الان خداحافظی کرده بود باهاش جامعه دوباره اینو همه برگشت یه خانمی رو ماجراشو میگه این تحت شکنجه اعتراف نکرده بود. نه کشته شده بود، نه از درد و بی خوابی دیوانه شده بود، ممکنه شما اینو بشنوی فکر کنید که چه زن قهرمانی، ولی برای کسی که تجربه بازجویی رو. داشته باشه، این فقط یه معنی داره، اونمینه که بازجویی کارشو خوب انجام نداده ولا شکنجه منجر میشه به اعتراف. در برابر این سوال هم که چرا این کارهای وحشیانه انجام می شد، همیشه تکیه بر ایدئولوژی بود، ایدئولوژی کمونیستی. وقتی شما درگیر جنگ طبقه ای هستید، دیگر فرد موضوعیت ندارد، ملاحظاتی مثل گناهکار بودن یا بی گناهی. موضعیت نداره، کل طبقه بورجوا باید نابود بشه از یک نویسنده که انقلابی روسیه شاهد میاره عضو کمیته نظامی انقلاب بود، آقای مارتین لاتسیس، میگه که ایشون یک سال بعد از انقلاب. حالا مقاله نوشت، نوشت که ما درگیر مبارزه با افراد نیستیم، ما می خواهیم به عنوان یک طبقه این بروژ بازی را کاملا محو کنیم.

محلول شواهد نسبی در بازجویی و اقدامات سیاسی

لازم نیست در طول بازجویی بریم دنبالش شواهدی که ثابت کنه فرد یا مثلا حرفش یا عملش اینا علیه شوروی اقدام کرده. سوال اول باید این باشد که آقا، این به چه طبقه ای تعلق دارد؟ خواستگاهش کجاست؟ تحصیلاتش چیه؟ شغلش چیه؟ این سوالات است که اون نوشته متهم رو معلوم میکنه کی نوشته بود این آقا؟ یک سال بعد از انقلاب، طنز تکراری تاریخ همینی که خود این آقا در سال سی و هفت در پروژه پاکسازی بزرگ بازداشت شد سال سی و هشت عیدهم شد. طی سالهای مختلف البته قانونی بودن و نبودن شکنجه کمی تغییر کرد تا سال سی و هفت فقط میگفتن در موارد خاص مجازه. بعد مجاز شد یک سال خیلی با دست باز می تونستن هر کاری بکنن بعد باز دوباره محدود شد ولی مهم نبود واقعا متهم اگه جرات جسارت میداد به خودش که بگی من میخوام قانون رو ببینن میگفتن نمیشه یا اصلا اینجا کتاب قانون نداریم؟ فلسفه پردازی خیلی شگفت انگیزی هم پشت قضیه بود این خیلی جالبه یه مقدار هم ارتباط پیدا میکنه به اپیزود پنجاه یک پادکست کانال بی، داستان آموک، اگر که این جالب شد براتون اونجا رو برید بشنوید، میگفتن که آقا حقیقت مطلق اصلا وجود نداره که حقیقت نسبیه، هیچ چیزی رو شما نمیتونید بگی مطلقا درسته، واسه همین هیچ فرآیند دادگستری هیچ بازجویی نمی تونه حقیقت مطلق رو کشف کنه، نسبی رو می تونه. پس چی؟ پس اصلا دو دنبال شواهد مطلق رفتن بی معنیه همون شواهد نسبی کافی، اصلا شاهد ممکنه یه دفعه یه چیز بگه در شرایط دیگه چیز دیگه. و اینم نسبیه دیگه شاهدم نسبیه بازجو هم نه میتونه، نه لازمه که مطلقا مطمئن بشه. از درستی اتهام، همین که تقریبا مطمئن بشه کافیه، حواسمون هست دیگه از کجا داره به کجا می رسه. بعد این اطمینان تقریبی رو همین پشت میزم میشه به دست آورد، اصلا لازم نیست که بری بررسی کنی تحقیقات کنی که. همین پشت میز شما شرایطو بررسی کنی، میتونی بفهمی که داری آدم مجرم رو مجازات میکنی، یعنی درسته که در.

عمل بازگشت به سنت های قرون وسطی، ولی هم زمینه فکری فلسفی دارند برایش حالا، همین که اون روش ها کم هستند. بازده بود، اون روش ها برای همون دوران قرون وسطی خوب بود، به درد وقتی که با میلیونها نفر سر و کار داری نمیخورد، باید سیستمی این شد که این سیستم، این شبکه گولاگ به وجود آمد، این سیستم پشتش طراحی شد و به کار افتاد. نکته مهم دیگه اینه که استالین با همه استالین بودنش نمیتونست مسئولیت چنین چیز رو بپذیر عظیمی برای اولین این بار در تاریخ بشر داشت برنامه ریزی می شد برای شکنجه میلیونها نفر، واسه همین همه حرفا رو میزد استالین. ولی کلمه آخر رو نتیجه گیری رو نمیکرد، چون شاید به خطا میرفت، معلوم نبود بعدش چی بشه، شاید یه چیزی اشتباه میشد، ریسک داشت. آخرشو باز میذاشت، نتیجه گیری آخر دیگه مال مقامات مسئول بود که بیانده بیارن که نظر استالین چی بوده و بر اساس اون برنج راه فرار واسه استالین همیشه بود. لَمَا لَیِنَا عَلَیْنَا مِنْ یه شمیوم به رقا میذارم توی آکراسیو زیمنی بِمَا حالا بریم ببینیم که این پیچ و مهره این سیستم کیا بودن؟ آدمایی که دستان در کار این امور بودن رو بهشون میگفتن کلاه ابی ها. این نیروی امنیتی رو سول جنیتسین میگه که لازم نبود این آدمهایی تحصیل کرده باشن، لازم نبود منطقی باشن، فقط بعد اون کاری که بهشون گفت میکردن. خود بازجوها هم میدونستند این پرونده ها ساختگیه. چطوری پس ادامه میدادن، باید مجبور میکردن خودشون.

واقعیت تاریخی و بررسی سیستم قضایی در دادگاه نورمبرگ

باید خودشو مجبور میکنه و این مجبور کردن خودش یعنی نابودی وجود انسانی، این همون استدلالیم هست که بعضی از نازیاد در دادگاه نورمبرگیم میکردند، میگفتند که آقا من مأمور بودم، به من دستور داده بودند، من کار سیستمو انجام میدادم. یا باید اینطوری میبود یا اینکه باید واقعا به عملکرد سیستم معتقد میبودند. نقل قول میکنه از یک بازجویی که میگفت بازجویی و دادگاه، اینا تشریفات، سرنوشت شما از قبل تعیین شده تغییر. یا مثلاً میگفتن آدم تحویل بده پرونده تحویل بکش. بعد شرح میده روند آموزش و انتخاب این کلاه ابیا رو توضیح میده و میگه سیستم به یک نحوی کار میکرد که اگه شما به او. به عنوان یک فرد ذره ای وجدان داشتی بالاخره در یکی از مراحل حذف و انتخابش از گردونه خارج میشدی. چیزی که تهش میموند واسه استخدام یه کسایین که براحتی از هر دستوری اطاعت میکنن و هیچ ابایی از خشونت ندارم، بیشتر این بازداشت ها هم تحت یکی از مواد قانون کیفری بود که تعریف های خیلی نادقیقی داشت، تعریف های کلی داشت هر کسی رو. میشد با این بگیرید. ماده پنجاه و هشت بود اسمش خیلی بند و تبسره داشت.

گفتیم در دهه بیست میگفتن آموزش مذهبی به کودکان. حتی به فرزند خودت تحت بند ده همین ماده شده بود تبلیغات ضد انقلابی ده سال زندان داشت، ده سال. کمپ ها به این زندانیان میگفتن پنجاه و هشتی، بند پنجاه و هشت مشمولشون شده بود. دوتا گروه کلی بودند توی کمپ ها، مجرمین عادی. مثل دزد و سارق و قاتل و اینا به اینا میگفتن عناصر مطلوب اجتماعی، سوشالی فرندلی الیمنتس، چون میگفتن اینا قربانی نظام طبقاتی هستند، بعد پنجاه و هشتیا بودند، اینا عناصر خطرناک اجتماعی بودند. بیان احساسات ضد شوروی مشکوک به خرابکاری مشکوک به خرابکاری مشکوک فقط اینا همه میرفتن این تو حالا گفتیم بازداشت میشد و شکنجه و روال قضایی و اینها، بعد میخوایم کم کم بریم برسیم به خودت. اردوگاه اوردوگان [مسلمان] [مسلمان] #مذکر #مذکر سلام و سلام یک نقشه روسیه را اگر شما بردارید، روی هر ایستگاه قطار، یه پونز بذاری، هر ایستگاه قطار، هر تقاطع. هر جایی که ریل آهن میرسد به رودخونه هر جایی که رودخونه میپیچد ریل شروع میشه هر ترمینالی هر مرکز استانی رو هرکدوم اینو یه پونز بذاری، حالا بری از عقب از عقب نگاهش کنی این میشه نقشه بنادر مجمع الجزایر گولاک، به استارسم. بهشون میگیم بندر دیگه بندر نیستن اینا نقاط عظیمیت قطار هستن معمولا.

سفر تیره به زندان های قطارینده

اینطور پراکنده بودند ولی در سطح این کشور عظیم، اما در عین این پراکندگی کاملاً هم باید ایزوله میموندند. که اطراف از شهرهای پیرامون، حالا می رسیم به این جلوتر. بین این ترمینال ها، قطار هایی هستند که میرن و میان و زندانی میشوند. این قطارها چنان بسته شدن، قفل و زنجیره دارند که امکان فرار ازشون وجود نداشته باشد. خیلی کشور بزرگیه دیگه توجه کنین که این زندانی ها همشون همشون از داخل کشور نمیارن اینا دارن از جاهای مختلف میارن بعضی اوقات شرق اروپا دارن میارن بالا از کشورهای دیگه دارن میارن بالا و باید بیارن ببرن به این گولاکا پخش کنن واسه همین قطار اینقدر حیات توی این واگن ها محاسبه که میکنن میگن مثلا جای شش نفر یا هشت نفر بوده، تو اینا بیست نفر، سی نفر. حتی بیشتر آدم می ریختن، بی پنجره، بی صندلی، نه جا است، نه اکسیژن است، کف و دیوار و سقف ورقه های فولادی میزنن، هر دفعه هم کنترل میکنن به دقت و به دفعات بازرسی میکنن که مطمئن بشن در روی نداشته باشه؟ میچ پونن، به معنی واقعی کلمه آخریا رو قشنگ با لگت میگه میزنن، هول میدن تو، در میبندن میرن. بعد این واگن ها میان تو ایستگاه وسط شهر، میدیدیشون اگه داشتی با خانواده سفر میکردی، ولی نه که پنجره ندارن، خیال میکنی؟ که قطار باریند دیگه، دقت نمیکنی این واکنون چرا شمارش فرق داره، چرا یه جوریه، چرا سرباز مسلح روشه، چرا تو ایستگاه؟ وقتی وایمیس سربازا میرن زیرشو چک میکنن. پنج تا از نه تا واگن زندانیند بقیه سرباز، با دقت و وسواس هم سوار و پیاده می کنند زندانیان رو، طوریکه شهروندان عادی تصادفا این صحنه بارگیری چند صد یا چند هزار نفر آدم رو نبینن. آدم میگیم ولی برخورد باهاشون مثل آدم نیست مثل گله احشام با اینا برخورد میشه احشام رو البته میگه که انقدر گرسنه نگه نمیدن اینا ولی گرسنن، گرسنن بعدش هم اینه که تو اینا اگه دزدی خلافکاری چیزی هست چون زرنگتره احتمالا جاهای خوب رو میگیره بالاخره یه جاهای اینجا از بقیه بهتر میشه دیگه هوا بهتره حداقل اگه اهل فکری نویسنده ای یه آدم سن و سال داری کسی هست این دیگه می مونه اون زیر بین پاهای بقیه برم نه یه ساعت نه دو سال سفر ریلی در روسیه، در روسیه اوایل قرن بیستم، روزها در راهند اینا، هفت روز، هشت روز.

مثلا یه مردی رو میگی که توی یه کوپه ای با سی و پنج نفر دیگه چپونده بودنشون، سی و شش نفر بودن کلا تو کوپه. معلق بود این آدم، پاهاش آویزون بود، به زمین نمی رسید، حتی بعد از اینکه مرد یک روز طول کشید تا اومدن جنازش رو بردن بیرون. جامعه میدونست که مداوم و منظم داره بازداشت انجام میشه ولی اینکه مثلا بیایند هزاران نفر زندانی رو تحت چنین شرایطی رو ببینن بالاخره می تونست باز همین بارگیری معمولاً شب انجام می شد، کاملاً هم دقت می کردند و تلاش می کردند که در کل این باید زندانی ها در وحشت کامل باشند، موهارو بتراشند، اندک وسایل شخصی که دارن بگیرن، مدام بشمرنشون. پایین باشین، نشسته باشین، چشمه بسته باشه از این جور کارها، یک مشکل عظیم دیگه تو این قطاراین بود که آب و غذا بهشون نمیدادند. دلیل عملی هم داشت بخاطر اینکه یه بار آب بدی یه بار میره دستشویی، دو بار آب بدی دو بار میخواد بره دستشویی، مسئله به اینکه حل کنی آب نمیدی اصلا. غذا چی میدی؟ ماهی شور، ماهی دودی، همه جا همه جا غذا همین، از سیبری تا اوکراین، همه وقت، از دهه بیست تا دهه پنجاه، همه فصل، زمستون تا تابستون. تصاویر عجیبی، تصاویر تکان دهنده ای از این مسافرت های به سمت اردوگاه ها هست، توی کتاب های مختلف هست، توی این کتاب خیلیش هست، تو فصل گرمش یه مصیبته، تو فصل سردش یه مصیبته، بهترین وقتش میشه آوریل تا سپتامبر. آخی سول خیلی بد. میای شما خلاصه تو این وضعیت تا میرسی به خود گلاک، میرسی به خود کمپ.

متاستاز گولاک: ساخت و سازهای تاریخی و اجتماعی

سلام سلام سلام (خنده حضار) زندگی کنید و باور کنید ، این خود من است. اواسط دهه ی بیست وقتی که برنامه های رشد اقتصادی شروع شد و نیاز به نیروی کار زیاد شد سیستم گولاک هم گسترش پیدا کرد. سول جنیتین به این میگه متاستاز گولاک، متاستاز اصطلاحی در پزشکی وقتی میگن که سرطان پراکن نمیشه از نقطه شروعش میره. نقاط دیگه، مثلا میگه در کمپ سولوفسکی که در ۱۹۲۳ هزار تا زندانی داشت، ۱۹۳۰ شده بود. پنجاه هزار تا هم توی بیانیه ها، هم توی تئوری های رسمی هم این بود که اداره کمپا باید یه طوری باشه که زندانی بهره ای از کارش نبره، بهره اقتصادی خیلی وقتها اینطوری بود که یه جایی وسط تایگا قطار وای میستاد وسط بیابون زندانیان رو می ریختن پایین تابلو میزدن رو درخت، کمپ فلان، تأسیس در تاریخ فلان، یکی یه بیل میدادن دستشون، مشغول شین، هیچی وسط بیار اولین کار طب اینه که خودشونو زنده نگه دارن، بعد شروع کنن یه سرپناهی ساختن اول واسه نگهبانا و زندامون. بعد واسه خودشون، ابزارم حداقل دست خالی جیره آرد بهشون میدن و باید با برف قاطی کنن یه نونی بتونن درست کنن؟ یک نمونه تاریخی از این ساخت و سازا که شاید فقط بشه با ساخته شدن احرام مصر مقایسهش کرد. پروژه ساخت کانال دریای سفید بالتیکه، کانالیه به طول دوصد و بیست و هفت کیلومتر که این رو ساکن مردم مجمع الجزایر ساختند تقریبا با دست خالی بدون هیچ ماشین آلاتی. بعد از اینم که ساخته شد یه کتاب مفصل سلی به مشارکت گروهی از نویسندگان از جمله مکسیم گورکی نوشته شد دربارش خیلی فاخر و وزین چاپش کردند. ماجرای نوشته شدن کتاب و آمدن و بازدید نویسندگان و اینا را همه توضیح می داد، سولجنیتسی.

کتاب قرار بود تا پایان تاریخ واقع شود. حتماً روایتگر هماسایی ساخت کانال باشه، ولی مثل خیلی چیزای دیگه دو سه سال گذشت همه اون رهبران و افرادی که این کتاب ازشون او تعریف می کرد: رفتند تو ردیف دشمنان خلق، کتابم عملاً حذف شد، حمله می کند با عصبانیت. به حماقت این نویسندگان و با لحن تحقیرآمیزی میگه که اینا حتی نیامدن حرف و بپیچونن یا مثلا نصف دروغ بگویند، نصف راست بگویند، یه ضرب سنگین دروغ گفتن، گفتن در جریان این پروژه هیچکس نمرده. تخمین زده میشه که بین دوازده تا بیست و پنج هزار نفر مردن تو این پروژه، میگه لابد اینا چون دیدند صد هزار نفر کارگر بودن. وقتی کار شروع شد صد هزار تن بودند وقتی کار تموم شد گفتند خب لابد کسی نمرده دیگه یا یه ماجرا دیگه ای تعریف می کنه میگه گورکی اومده بود از یکی از این کمپ ها باز تلاش بی وقفه برای اصلاح این عناصر نامطلوب رو و تبدیل کردنشون به نیروی مولد و زایا برای آرمان شهرشون شوروی رو روایت کنه بعد تو یه کمپ یه نوجوونی میره جلوش با چشم گریان شروع میکنه شرح اوضاع میگه کار اینطور غذا اینطور بهداشت اینطور، خواب اینطور، خشونت اینطور، مرگ و میر گریه میگیره، گورکی گریه میگیره، با چشم گریه میگیره اون نوجوانم بلا فاصله. ولی چند وقت دیگه نویسنده بزرگ خلق شروع میکنه دوباره روایت هماسیش رو از شکوه تلاش این زندانی ها برای ساختن کشور نوشتن اینجوری هم توضیح میده این مفهوم متاستاز رو سول جنیسین میگه که بیاین ببینیم مفهوم دو دشمن چطور از اون شکل اولیش خارج شد؟ میگه مثلا کولاک، کولاک یه چیز دیگه است، کولاک یه چیز دیگه است، میگه مثلا کولاک به یک گروهی از کشاورزان میگفتند در اواخر دوره تجاری که مخصوصاً در اوکراین که اینا زمین دار بودند. بعد از انقلاب اکتبر این مفهوم گسترش پیدا کرد، گفتن اصلاً هرکی زمین دارد و در کار کشاورزی موفق. فقیرتر بوده و در نتیجه یه خورده بیشتر پول جمع کرده حتی در حدی که مثلا چندتا دام بیشتر داشته یا چندتا کارگر فصلی. این عنصر نامطلوب طبقه ای است و تو برنامه پاکسازی کولاک ها این باید دستگیر شود.

داستان کشتار و اسارت در جنگ نیاز به دوبله فارسی!

یه نفر رو گرفتن یا کشتن یا فرستادن کمپ که اون هم مثل همین کشتن بود. چنان گسترده بود این موج دستگیری ها که سیستم غذایی میگه اصلا نمیتونست اینا رو بهشون رسیدگی کنه. در نتیجه لندانی رو مستقیم می فرستادن کمپ اصلا فرصت دیگه به اون کارها نمیرسید حتی در ظاهر، نتیجه ی حذف این کشور نتیجه موفقیت چی شد؟ این شد که چند سال بعد میلیون ها نفر مخصوصاً در اوکراین بر اثر قحطی از بین رفتند. هدی هم می خواست یکی از کتاب های این فصل بشه دیگه من دیدم زیاد نزدیکی پیدا میکنه با این اپیزود دیگه کارش نکردیم ولی میلیون اونها نفر در این قحطی که یکی از عجایب قرن بیستم اون هم از بین رفته یا یه نمونه دیگه از این متاسز کردن مفهوم دشمن مال وقتی بود که، سربازا، آدمایی که تو جنگ جهانی دوم سربازای روسی. یا کسانی که اسیر شده بودند، یا افرادی که یک مدتی در محاصره بودند یا در مناطق اشغال شده مانده بودند، اینا اینا را می گرفتند. اینها میگفتن دشمنن، اول اینکه طبق قانون میگفتن اسیر شدن ممنوعه، شما اسیر شده یعنی کار خلاف کردی، بعدم اگه اسیر شده بودی، حالا آزاد. یا فرار میکردی یا روستایی که محاصره شده بود، حالا از محاصره خارج میشد، دیگه شما عنصر مشکوک بودی، چون یه زمانی رو با دشمن همکاری کردی، حتی اگر مثلا همکار تیم بوده که آشپزی کردی برای نظامی های آلمانی، ممکن است جاسوس باشی. جایی که تا برلین رفته بودند چون شما در معرض تبلیغات ضد کمونیستی قرار گرفتید مجرمی این ها را تحت عنوان خائنان به مامم میهن میآمدند میگرفتند و مجازات میکردند. جنگجوی شوروی در کمپ اسراهای جنگی آلمانی، بعد اینا را با اسراهای دیگری که دست آلمانا بودند، مثل اسراهای انگلیسی، مقایسه می کند.

اون گزارش هم گزارش دردناکه، اسیرن همه اسیرن آلمانن دیگه، ولی فرق میکنه وضعیتشون. از یه کسی نقل میکنه به اسم یوری یوفتوکویچ که این میگه یه ماموریت شناختی رفت انجام بده آلمانو گرفتنش. بعد این کمپ اسرای جنگی روسی رو تعریف کرده، میگه اصلا اینجا کمپی بود برای مردن، اگه نمیمردی دیگه حتماً به یک نتیجه خاصی می رسی درباره زندگی درباره شوروی. خروبا میگه من یه عکس میدیدم فقط مهر روی اردوگاه گرفته بود، چندین جا زندانیان آتش درست کرده بودند. یه جانورانی رو من میدیدم که اینها زمانی افسر روس بودند، سرباز روس بودند، الان ولی مثل حیوان بودند. میگفتند استخون های اسبای مرده رو میجویدند، ساق می زدند، با دود اتیش سعی میکردند لباس هاشون رو از شپش پاک کنند. هنوز نمرده بودن اینا، ولی بعضی هاشون دیگه نمیتونستن حرف بزنن یه طوری که آدم بفهمه، تکلم قابل فهم رو از دست داده بودن. قدرتش رو. این وزن میگه من اینو میدیدم از اون موقع خب زندانی های کشورهای دیگه هم میدیدم.

زندانیان و جنگ انگلیسی

زندانی های انگلیسی هم میدیدم مثلا. می فهمیدم که مشکل المانا نیستند، بالای اونها هم المانا هستند، بالای اینا هم المانا هستند، مشکل حداقل همش همش المانا نیستند. متفقین نزدیک اسرای جنگی روسیه بودند، کمکشون میکردند، از سر ترحم کمکشون میکردند، از عمر سیمخاردار غذا میکردند. روسی که اسیر شده بود، نه امیدی به پایان جنگ داشت، نه راهی برای فرار داشت، نه هیچی. نگران بود که اگه آزاد بشه چه بلایی سرش میاد سول جنتیسین میگه در تاریخ روسیه ما این همه جنگ داشتیم این جنگیه که ما توش برحقین بهمون تجاوز شده، چطوری در این برحق ترین جنگی که داریم دفاع میکنیم از خودمون این همه خیانت پیدا شده؟ چرا تو جنگ های قبلی ما این همه خیانت نداشتیم؟ و ستاره ها با زمینها ملاقات می کنند و شکوفا می شوند. اینا، مریخ، و تو دشت، نیزه، نیزه، نیزه هی یه نگاه کلی جالبی هم میکنه، میگه که، همونطوری که نقطه وقتی میخواد بوجود بیاد دوتا خط باید به هم برسن؟ چیزی مثل اینم که بخواد اتفاق بیفته، دو تا ضرورت باید یه جا به هم برسند، منظورش از چیز پدیده ای مثل گولاکه. اقتصاد کشور به رشد به نیروی کار مجانی از یک طرف، از اون طرف زمینه اخلاقی و تئوری یکی که واسه زندانی کردن این همه آدم وجود داره، اینا اون دو تا خطین که از طلاقشون، سیستم گولاگ متولد میشه. پایه های نظریش رو هم میگه که مارکس و انگلز چیدن در قرن گذشته، اونجایی که میگه مارکسی که هرگز در زندگی بیلی. میگفت مجرم رو اگه میخوای تنبیه کنی باید بذاریش سر کار، نه انفرادی، نه زندان، نه تنهایی.

نه هیچی فقط کار، میگه مارکس نکرده کار، روش شد بنویسد، کاغذ هم پذیرفت این رو از و این ایده شکل گرفت، بعد مثال های شگفت انگیزی میزنه از روزنامه نگارای آمریکایی، از روشنفکرای غربی که اومدن دیدن گلاک رو و برگشتن و به به چهه چهه کردن که چه ایده ای، چه سیستم درخشانی. زندانی بجای اینکه وقتشو تلف کنه داره کار میکنه، کار مفید، کار معنادار. چه اذاری میگه دیدیم ما از این قلم کاغذ به دستایی که اومدن و فکر کردن همه چی رو فهمیدن و رفتند گزارش های آنچنان. درباره ی وضعیت اینجا، درباره ی شخصیت انسانی بگذریم، خود کمپ حالا بریم ببینیم چه جور جای زندگی توش چه جوریه از همون لحظه ورود به کمپ، شما ساکن و بومی مجمع الجزایر هستید، هویت جدید می گیرید، وجودی جدید می گیرید. احتمال اینکه جا بمیری کم نیست، اما، تا اون موقع برنامه ی روزانه ای که داری شامل یک چیز فقط کار. هر روز صبح تا شب، بسته به این هم که تو کدوم جزیره باشی، کار ممکنه فردا، ممکنه سنگ خرد کردن باشه، حفره معدن. برای استخراج زغال سنگ، مس، سر، شاید کارت کارخانه برای استخراج و تولید فلز، مواد معدنی بیاب، کارای دیگه، حفره تونل، ساختن راه آهن، جاده سازی، کشاورزی، سنتی ترین کار، استخراج چوب از جنگ. هر کارگر و هر گروه کاری یه جیره کاری داره که در طول روز در طول هفته باید انجام بده حجم کار فوق العاده زیاده؟ کار تموم نشه از غذا خبری نیست و در نتیجه روز بعد باید با گرسنگی بیشتر علاوه بر اینکه اون کار اون روز رو میکنی. بقیه کار دیروز رو هم تموم کن، میشه تصور کرد که یه ناخوشی ساده میتونه بندازه زندانی رو در سراشیبی که هی کار کمتر، توان کمتر، تیره خط دیگه.

زندانیان: زندگی در گرسنگی و محرومیت

فارغ از این هم که نوع کار چی باشه. کاری، پیش از طلوع آفتاب شروع میشه بعد از غروب تموم میشه، به جز کارم هیچ چیزی نیست. خلاصه شده در گرسنگی و محرومیت، در واقع یک نوع مرگ و اعدام آهسته است. غذاشون یه کاسه آب گرمه، اگه خوش شانس باشی ممکنه سیب زمینی، کلمی، چغندری چیزی توش باشه، لباسم؟ ساکنین مجمع الجزایر همان لباسی را دارند که باهاش اومدن به کمپ یا دست کم اون لباسی که اجازه داشتند با خودشون بیارن یه کاپشن میدادند. که بعد چند هفته کار پاره پوره می شد و خیلی طول نمی کشید کلا که لباس ها اینقدر بسته می خورد که دیگه رنگ اصلیش قابل تشخیص است. اون چند ساعتی رو هم که کار نمیکردند زندانی ها در خوابگاه بودن که خوابگاه ممکنه بود چادری باشه یا گودالی. در زمین و مدام هم باید درگیر مقابله با حشرات می بودن، زندگی خیلی فرق با زندگی حیوانی نمی کنه. مرگ هم همیشه حاضر بود، زندانی میدونست که تنها راهی که اصلا میتونه زودتر از موعد از این شرایط بیاد بیرون مرگه. مرگ و میرزیاد بود یه گروه مخصوص بود واسه جمع آوری و رسیدگی به دفن گروهی مرده ها.

این زندانی هایم که زیاد ضعیف میشدند و دیگه معلوم بود به آخر خط نزدیکن بهشون میگفتن رفتنی وقتی یکی از این رفتنی ها موقع. برگشتن و کم پس حال میرفت دیگه نگهبانا که نمیتونستن منتظرش بشن نمیتونستن کسی رو بذارن مراقب این بشه مثلا تا وسیله نقلیه ای بیاد. اونجا یه گلوله میزدن و خلاص مقایسه میکنه سولجنیتسین بین شرایط کمپ و روایت هایی که از زندان و تبعید در روسیه اضطراری خوانده، مثلا داستایوفسکی یا تولستوی یا چخوف و با یک طنز تلخی میگه که زندانیایی که داستایوفسکی روایت می کنه تمام روز دارن راه میرن، حرف میزنن، اینجا این خبرا نیست، یادمونم باشه بازداشت ها رو روششون رو شرایطشون رو بازجوییارو یادمون باشه کیارو میگرفتن توی این زندان یا کمونیست وفادار و معتقدم هست؟ یک بخشی را نویسنده میذاره برای تعریف کردن حال اینها، چون اینها شرایط ذهنی و روحیه خاصی داشتند، سختتر برایشان از نظر رو. روحیه حداقل سازگار شدن با زندگی در گولاک، ممکنه قبلا بازجویی بوده باشه، دادستان بوده باشه، قاضی باشه، مسئول کمپ بوده. ممکنه نظریه پرداز سیستم باشه که حالا اون سیستم که ازش دفاع می کرد انداختتش به این روز. این سقوط از عرش. چنان شوکی بهشون وارد میکرد که نمیتونستن تحمل کنن بعضی ها، بعضی هاشون مزبوهانه سعی میکردند واسه اینکه تعادل روانیشون حفظ کنند، دفاع کنند همینطور از سیستم، توجیه کنند وضعیت ناگوارشونو، اشتباهی شده، اشتباهی شده که کار اینا کشیده شده اینجا، جایی اینا کنار این مجرمان و خرابکاران نیست، مجرمان طبیعی است که مجازات بشن، ما نباید مجازات بشیم، چیزی که نمیتونستن درک کنند. این بود که هیچکی حقش نبود اونجا باشه. زن ها هم وضعیتشون خیلی وخیم بود اونجا، مدام تحت آزار بودند، به کمپ که میومدن باید کامل برهنه میشدند، بررسی میشدند، مثلا به بهانه این که حس ببینیم نداری اینها، بعد توی راهروی ردشو میکردن کارکنان کمپ ببینن تصمیم بگیرن کدومو کی برا خودش میخواد برداره؟ هر زنی امتناع می کرد از خوابیدن با یکی از کارکنان کمپ، مجبورش می کردند ساعت های اضافی کارکنان نهایتا کاری می کردند.

پایبندی به اصول انسانی در زندان سیاهسرای گولاک

تسلیم بشه، هیچ دفاعی نداشتند زن ها برای اینکه جلوی ورود مردها به محل خوابشون بگیرن، یا یه دستی رو میذاره واسه بچه ها میگه ممکنه شما فکر کنید گولاک جای بچه ها نیست ولی بچه های زیادی بودن اونجا در هزار و نهصد و چهل و هفت می گوید چهل و هشت درصد همه زندانیان بین شانزده تا بیست و چهار سال سن داشتند، نوجوون و جوون، لزوماً اینا از خانواده جدا نشده بودن، خیلیشون یتیم بودن، یا خلافکار نوجوانی بودن که مثلا خانواده اش رو از دست داده بود، بعد یه دله دزدی چیزی کرده بود، فرستاده شیم. دوازده سال تک بود ممکنه بود که سیب زمینی بدزدی و برای هشت سال کار اجباری بفرستنت کمپ. یه پسر بچه ای رو میگه شش ساله از تالین میگه آورده بودنش به کمپ در سال هزار و نهصد و چهل و پنج. به کیدا زمین ما قول دادیم؟ با من آرسید و بدو یا بالاری که ریشی (خنده تماشاگران) یک سوالی که مطرح میشه اینه که، شما اگه بالاخره یه سیستم داری، نظر اقتصادی، یه سیستم داری، دوازده ساعت کار میکنن زندانی. دستمزدم که نمیگیرن، پس سیستم مولدی بوده، دیگه سیستم کارایی بوده، بالاخره کاری کشاورزی میکنن، کار کارخانه ای این کار معدنی حرفها، سوال جالبی نیست وقتی که این همه آدم کشته شدن، این همه رنج انسانی هست، ولی پرسیده میشه به هر حال. عجیب جوابشه جوابش اینه که کاری که اینجا انجام می شد عموما بی ارزش بود درسته که سیستم کم اهداف سیاسی چیزی رو تامین میکرد که نظم رو میخواستند تشدید نظم بود هدفش مثلا، ولی غیر از اون اساسا بی فایده بود. زندانی ها داشتن یه کارایی میکردند کمر شکند در مناطقی که هیچکی دیگه اونجا حاضر نبود کار کنه یا زندگی کنه اینا، ولی کارگر ما. که نبودند و مشتاقیم که واسه کار نداشتند، کاری که توش خوب بودن این بود که به کار اهمیت ندادن، همش دنبال این بودند که بیلی نقالایی داغون کنن، کفشی پاره کنن، یه کاری کنن که آسیب بزنند به کار، آجرای بی کیفیت می پختن. دود خراب می شد، رنگ یه طوری بود رو دیوار راه به این رنگی ور میومد، پاهای همه چی لغو بود، می صندلی می شکست.

چیزی که خوب بلد بود مجمع الجزایر بسازد همین روح فاسد بود حتی پاکترین و خالصترین افرادم نمیتونستن مقاومت کنند. این مبارزه برای بقاء بالاخره در طول زمان هر کسی رو مغلوب خودش میکرد. تصور کن شما فکر کنید. چیکار میکردی؟ اگه در حد مرگ گرسنه بود یه تکه نونی مینداختن رو زمین جلوت، همونقدر غذا فقط بود که از سه نفر یکی زنده بمونه. دیگه به خاطر زنده موندن آدم ممکنه بره با همون زندانی های دیگه سر اون یه تیکه نونم بجنگه دیگه. فرقی نمیکنه قبل گولاکی بودی، به احتمال زیاد در اون لحظه با مشت و لگت میزدی کنار بقیه رو که زنده بمونی، یاد میکنه البته نه. نویسنده از قهرمانان گم نامی که تن ندادند به این شرایط غیر انسانی حاضر نبودند و در نتیجه عمر کوتاهی هم داشتند. چون بالاخره برای ماندن باید همین کارو میکردم. کسانی هم بودند طبیعتا که میخواستند فرار کنند از کمپ، اما از یک طرف جغرافیای طبیعی راه رو بسته بود، از یک طرف جغرافیای جامعه استالینی.

زندانیان: گلچینی از ماجراها و خاطرات از زندان

حتی اگه میتونستی از کمپ بری بیرون واقعا جایی نبود واسه رفتن، جلوت یا دشت های بی پایان بود، یا اگه شانس پیدا میکردی. و به یه خونه ای می رسیدی، اهل خونه به امید گرفتن پاداش لط میدادن. چون فرار از کمپ خیلی نامحتمل بود، وقتی هم مامورها می فهمند که یکی گم شده کار خاصی نمیکردن، میدونستند که این رفته یه جایی بالاخره. گیر می افتد کشته می شود دیگه، جایی که میخواد بره، کجا رو داره بره، امروز ما خیلی از فرار های موفقیت آمیز از کم چیز خاصی نمیدونیم، نمیتونیم واسه همین بگیم چه تعداد در طبیعت وحشی موقع فرار جونشون رو از دست دادن، چه تعداد تونست اگر هم کسی نجات پیدا کرده روایتی ازش نمانده چون ماجراهای فرار رو گفتن و خطر تعقیب و زندانی شدن دوباره همان، اما زندانی هایی بودن به هر ترتیب که مصمم بودن. اصلا بیشتر آدما سال اولشون رو می گذرانن به همین تفکر درباره راه های فرار به اینا میگن. کامیتد اسکایپرز، مصمم به فرار ها، به هیچی جز فرار فکر نمیکنن، تمام ساعت های بیدار و خواب دارن به فرار فکر میکنن. دقیق دقیقشون یعنی زمان آماده شدن برای فرار و چون فرار به احتمال قریب به یقین منجر میشه به مرگ. در واقع تمام مدت دارن آماده میشن برای مرگ، هر زندانی حداقل یه جنازه سوراخ سوراخ دیده که از وسط راه فرار. برگشته، اینا رو میذاشتن تو کمپ یه جایی که بقیه ببینن عبرت بگیرن.

به جز اینم همیشه این احتمال وجود داشت که به دلیلی کوچیک و ناچیز شلیک بشه به زندانی، اگه یه نگهبانی اشتباهی به یه نفر. مثلا همدردی نشون میداد سریع مجازاتش میکردن، اما اگه این یکهبان یه زندانی رو اشتباه میکشت هیچ مجازاتتی نبود. وجود نداشت. مصمم بودند بعضی از زندانی هایی که تجربه گولاک را ثبت کنند و سابقه اش را بگذارند برای آینده ها. هشت ساله. نویسنده در کمپ بوده و یک شعر بلندی شروع کرده سرودن واقعا از تجربیاتش، از خاطراتش و یک برنامه مدونی داشته، یه تسبیحی از خمیر درست کرده بود، با اون اینو حفظ کرده و منظم مرورش میکرد، بهش اضافه میکرد. کلمات رو از خاطر نبرد هیچوقت، بعد همین روش رو استفاده میکنه برای حفظ کردن نثر، این کتاب رو بخش زیادیش رو میگن همونطور نوشته اونجا و حفظ کرده و بعدا بیرون نوشته، خیلی چیز عجیبی سرگوشه. گذشته عجیبیه اصلا نوشتن این کتاب خودش من واقعا تشویق می کنم که برید ببینید اگر ماجرا براتون جالب شد برین در بیارین ببینید که چطور نوشته این کتاب رو، نویسندگان زیادی بودند در کمپ البته، ولی کمیشون تونستن نوشتهاشون رو نگه داشتن. بعضیاشون قبل از اینکه کارشون تموم بشه کاغذا رو از دست دادن بعضیاشون جونشون رو از دست دادن.

زندگی بعد از تبعید: آزادی و چالش های جدید

البته، بعد از جنگ که نیاز به نیروی کار زیاد شده بود، بدون محاکمه، بدون هیچ توضیحی دوباره حکم مجدد می داد. احضار میکردن به دفتر، میگفتن شما ده سال دیگه حکم گرفتین برو رد کارت. یه آدمایی رو میگه میگه آزاد شدن دوباره احضار شدن بازداشت شدن دوباره برشون برگردون همونجا، یه آدمایی میگه که همون روزی که آزاد شدن. وسایل رو جمع کردن داشتن از در میرفتن بیرون همونجا گرفتنشون دوباره حکم جدید بهشون دادن ده سال دیگه دوباره برگرد تو تبعید چیز جدیدی نیست، زندان چیز جدیدی نبوده، قبل از این، قبل از اونم بوده تبعیدم بوده، تبعید اخراج اجباری از قبیله. در طول تاریخ بوده از آثار نویسندگان مثل تولستوی و حتی خود لنین می دانیم که تبعید در روسیه چه شرایطی داشته؟ شرایط اینطوری که تولستوی می نویسد قابل تحمل بوده، حداقل اینطوری که ما متوجه میشیم. این که در ۱۸۹۷ تبعید شده بود خودش به سیبری، کار اجباری نمیکرد اونجا، کاری که نمیکرد هیچی. مقررات ماهیانه میگرفت بر اساس حساب هزینه در مسکو می تونست بشینه مقالات سیاسیش رو بنویسه خانواده اش می توانستند مسافرت کنند خارج از روسیه، اینا هیچ کدومش در دوره شوروی اساسا قابل تصور نبود. وقتی که یک نفر از اعضای خانواده محکوم می شد، جایگاه اجتماعی کل خانواده نابود می شد، اصلا احتمال بازداشت بقیه اعضای خانواده عادت نمایی میرفت بالا. تبعید زمان استالینم بود، گفتیم از کمپ که به هر ترتیب آدم میومد بیرون تمام میشد، بعدش روندیم بود که میفرستادنش.

یه چیزی بود عملا بین زندگی در کمپ و زندگی آزاد، اغلب زندانی هایی که دوره محکومیتشون تموم شد میفرستادنشون به است. تپه های تایگا، یک کالونیای کوچکی بود، یک محیط خشن و وحشی بود، محصول خوردنی چندان از زمین به دست نمی آمد. این جایی بود که بعد از آزادی میرفتم. هی زپرا پنج مارس هزار نهصد و پنجاه و سه مرد استالی، خیلی جالبه، دقیقا چنین روزی، چنین روزی. شما روز دیگری می شنوید حتما ولی خیلی جالب شد. پنج مارس هزار و نهصد پنجاه و سه مرد استالین و کمی بعد از مرگش خیلی از ساکنان مجمع الجزایر آزاد شدند. همین آزاد شدن اینا خیلی مشکل ایجاد کرد واسه شوروی، بعد از این همه مدت که عادت کرده بودند به زندگی در کمپ، جایی که انتظار بود که توش بمیرن. حالا باید میامدن بیرون، با شرایط جدید خوب میکردند، کار پیدا میکردند، مجوز سکونت میگرفتند، درآمد، شغل. خانواده رو ببین، دوستان رو ببین، امیدم داشتن همیشه این ساکنان مجمع الجزایر که داستانشون یه روزی گفت.

حقیقت در زندگی و ادبیات: نگاهی به ادبیات و شخصیت‌های شرور

می بینیم البته در طول تاریخ که حقیقت بالاخره میاد بیرون میاد در معرض دید ولی کمیشون بودند که واقعا امید داشتند که در طول زندگی زندگی خودشون ببینن که حقیقت میاد بیرون ، ببینن که داستانشون گفته میشه ، خیلی کمشون این کتاب یکی از نمونه ها. در تمام کتاب یک چیزی که توجه را جلب می کند. هنر شخصی سولجنیتسینه، خیلی زندگی سختی داشت. و خیلی راحت می تونست به خاطر این سختی و دشواری تلخ بشه و همش سرزنش کنه دنیا رو، دیگه شرایط از این مال. آماده تر نمیشه برای غرور زدن شما میتونی رنجایی زندگیتو فک کن گردن استالین بندازی گردن هیتلر بندازی راحت تر از همه کاریه دیگه، لایق تر از اینا نداریم برای سرزنش که، اما این کارو نکرد، بجای اینکه بیاد دنیا رو سرزنش کنه. سرزنش کنه، کاری که کردیم بود که گفت وظیفه انسانی من چیه؟ من، به عنوان یک شهروند، من چه نقشی داشتم که بتونم جایی جلوی اشتباهی رو بگیرم؟ چی میشه؟ انسان ها بدیهیات انسانی رو اینقدر راحت فراموش میکنن.یک بخش خیلی مهمی کتاب داره. وسیم خاردار، این سوالا خیلیاش اونجا اومده، تکه تکه لای کتابم هست ولی اونجا هم خیلی هست، میگی که دو راه برای زندگی در کمپ بود یا باید روحتو میفروختی که هرطور شده زنده بمونی، یا اینکه نه سعی کنی وجدانت رو زنده نگه داری؟ تحمل میکنه خیلی روی مفهوم خیر و شر، اینکه چطور میشه که آدما قادر میشن دست بزنن به چنین جناییتی. یه جایی میگه وقتی به ادبیات نگاه میکنی، به تصویری که از افراد شرور، در تاریکترین شکلشون ترسید. نگاه می کنیم، شکسپیر می بینیم، دیکنز می بینیم، اینا شرورای اینا رو می بینیم در مقابل شرورای عصر ما.

ما مزاحکن، چیزی نیستن اصلا، اما میگه مسئله اینه که آدم برای اینکه انقدر بد بشه یا باید این رو به خودش قبول کنه که کارش خوبه، کارش درسته، یا اینکه باید فکر کنه که این کارش در راستای قانون میگه مکبیت یا شخصیت های شر دیگری که شکسپیر داشت اینا چند ده تا جنازه که جمع میشد عذاب وجدان میگرفتن، چرا؟ چون اینا میفهمدن کارشون شره، میفهمدن روحشون سیاه شده. چون فکر نبود پشتش، ایدئولوژی پشتش نبود، به عنوان یه مثال میگه که شایع شده بود در سالهای هزار و نهصد سال ۱۹۲۰ در پتروگراد که همه محکومین به اعدام رو نمیکشن، یه تعدادشون رو میبرن غذای حیوانی. میگه من نمیدونم این درست یا غلطه ولی دنبال اثباتش هم نمیرم. یه دگه میگن که چنین کاری غیرممکنه یه دگه میگن فلان ولی در سال قحطی که مردم نون ندارن بخورن اون حیوونا رو چطور باید سیر کنن؟ از اون طرف این آدما هم که بالاخره میخوان کشته بشن که میگه این اونجاییه که شرور شکسپری کم میاره. نمی تونه توجیه کنه، نمی تونه توجیه کنه که اینا دشمنان طبقه ای جامعه هستن، باید از بین برن، اون می مونه اینجا. شرور استالینی نمیمونه جواب میده راحت تصمیم میگیره درباره این مفهوم خیر و شر، یه جایی توی کتاب یه فراز خیلی مهمی داره، میگه که کاش کار همونقدری که گاهی فکر میکنیم. واقعاً میشد یه خطی کشید بید آدم خوبا و آدم بدا و بعد فقط کافی بود بدا رو نابود کنیم و خب ولی این خطی که خوب رو از بد جدا میکنه از وسط قلب تک تک آدما میگذره. سول جنیتسین مشروح تو این کتاب نشون میده که این فجایایی که رخ داده اولا از همون اول انقلاب اکتبر در جریان بودند؟ و در دوره استالین فقط تشدید شدن، ثانیه اینا انحراف نیستن از اون نگاه اولیه. بلکه پیامدهای ضروریش هستند.

آینده از طریق تاریخ: نگاهی به اشخاص و ایده های آینده در کتاب های ایرانی

پرخاش میکنه به متفکران دوست دار شوروی در غرب، به طرفداران غربی شوروی میگه ای، طرفداران کار. کارگران، ای دانشجویان پیشرو آمریکایی، آلمانی و فرانسوی، همه این حرفارم که من بزنم برای شما کافی نیست. همه این کتاب ها کافی نیست، بی فاید است برای شما، اما یه روزی می فهمین، میدونی کی می فهمین، اون روز که میام بهتون میگم. ایست، دستا بالا، بزن بریم مجمع الجزایر هی و من به دوستان کاروان و ریک اعتقاد دارم. تموم کنیم دیگه کم کم این قسمت رو، کتاب رو که البته نمیشه واقعا حقش رو ادا کرد اینطوری، ولی خب، پادکست ما جایگزین کتاب خوند. دعوت داریم شما رو به کنجکاو شدن به موضوعی به کتابی به شخصی به دوره ای به یک ایده ای حرف کتاب یکی از حرف های شاید جانبی ولی آموزنده کتاب اینه که دعوا سر منابع محدود جنگ اقتصادی ولی اون چیزی که چنین هجمی از جنایت رو امکان پذیر میکنه اینه که مکانیزم های اخلاقی عادی که آدم ها رو شروع کردن اونور یا حتی فعالان مشارکت قطع کردن تو این کارا با اعضای مختلف، چه در آلمان نازی چه اینجا. حتی تو خود گولاگا میگن بعضیاشو خود زندانیان اداره میکردن، میگن پذیرش و کمک تک تک آدما از جمله زندانیان. دنیا بود که اصلا اداره کردن این سازمان ها رو امکان میکرد. جردن پیترسون که کسیه که این کتاب رو دوباره معرفی کرده مثال های اخیر یه جایی یه حرف تکان دهنده ای میزد آقای پیترسون مقدمه ای هم نوشته بر همین نسخه جدید که که درآمد پار سال اون رو هم میشه ببینید ما هم استفاده کردیم توی متن این قسمت اولش حداقل ازش، میگفت که تاریخ وقتی که می خوانین، خودتون رو همش در جایگاه قهرمان نبینین، همش تو آدم خوبا نبینین، حتی یه جایی میگه آماری هم که نگاه کنیم ما اگه تو آلمان بودیم طرفدار نازیه بد میشدیم.

پس وقتی تاریخ میخونی همش فکر نکن من اون قربانیه بودم یا من اون قهرمان میشدم اگه اونجا بودم، فکر کن تو آدم بده میشیدی. آنکشه میشدی، اوه هیولهه میشدی، بعد ببین چی شد اینطوری شد، نقش تک تک آدما چیه تو چنین ماجراهای؟ بذارین خودمون رو جای آدم بده، نگهبان زندان در آشویتز، در گولاگ، بعد اینطوری بهش فکر کنین که من بودم چیکار می کنم. اینا هیولاایی از جهان دیگه نبودند که یکی بودن مثل من و شما، اینه که انقدر مفید و انقدر ضروری این کار. اینه که انقدر مهمه که خودمون آدم درستی باشیم، آدم مسئولی باشیم، آدم اهل حقیقت باشیم، اینه اون. جور نگاه کردن به تاریخ که خیلی به درد آینده ممکنه بخوره بگذریم، گفتیم که نسخه ای از ترجمه فارسی این کتاب احتمالاً نمیشه براحتی پیدا کرد، ولی کتاب های دیگری هست که آدم رو آشنا. بازی میکنه با فضای گلاک، نه به این قدرت، نه با این جامعیت، ولی مزیتش اینه که ایرانیایی نوشتن اینها رو. که خودشون اسیر بودن در گولاک، دورانی رو گذراندن اونجا، از جمله یه کتابی هست با نام، در ماگادان کسی پیر نمیشه. سرگذشت آقای به نام عطاءالله صفوی یک جوونی بود توده ای در سال هزار سهصد و بیست و شش. با ذوق و شوق و آرزوی از مرز رد میشه بره شوروی به امید اینکه الان با حلقه گل میان استقبالمون، توده ای بوده؟ علاقه مند بوده به برادر بزرگتر گفته میریم اونجا میبرم اون دانشگاه درس میخونیم فلان، میره اونجا ولیا طبیعتن میگیرن و زندان و همین.

زندگی در بازداشتگاه‌های شوروی: خاطرات نویسنده شوروی از زندگی در اردوگاه‌های کار اجباری

چیزی که تو این کتاب میگه از بازداشتگاه و شکنجه و بازجویی و قطار و اردوگاه و زندگی و همه اینا رو از زبانشون کلی هم چه ایشون چه دیگران که ماجراهای مشابهی نوشتند از چوپان های ایرانی می نویسند که توی اون مناطق شمالی نزدیک مرز بودن اینا، گاو و گوسفندشون میره اونور مرز، اینا دنبالش میرن که بیارن، میگیرنشون مرزبانا و. سر از گولاکها درمیارن و دههها میمونن اونجاها اسیرن از اینور به اونور اصلا زندگی های عجیب غریبی واقعا. خلاصه این کتاب اگر که پیدا نمی شود، کتاب در ماگدان کسی پیر نمی شود رو می شود به احتمال زیاد راحت تر پیدا کرد. چند کلمه هم درباره ی نویسنده بگیم، آقای سولجنیتسین معلمی بود با قدری تحصیلات ریاضی، فیزیک. یک گراییشی هم به ادبیات تقریبا هم سن انقلاب اکتبر هم هستش و متولد هزار نهصد و هجده چند ماه بعد از پایه گذاری اتحادیه جماهیر شوروی به دنیا آمده جنگ جهانی دوم که شروع شد، رفت جبهه و در خط مقدم مشغول به خدمت شد. شد، روسیه و آلمان هم میدونیم با هم پیمان عدم مخالفت بسته بودن، قرار بود کاری به کار هم نداشته باشن، استالین داشت آماده میشد حمله کنه به او اروپا که یهو هیتلر زد و حمله کرد به روسیه، غافلگیر شدن روس ها خیلی زمین از دست دارن و اول کار آقای سولجنیتسید فرمانده یک دسته ای بود خودشون موقع نشان سرخ گرفته بود حتی بابت رشادتهاش، تونسته بود افراد. کارش رو با حداقل تلفات از محاصره خارج کنه ولی بازداشت شد، خودش میگه همون موقع که گرفتم فوراً فهمیدم که واسه چی؟ یه نامه هایی نوشته بودم به یه همکلاسی قدیمی و توشون انتقاداتی کرده بودم که آقا چرا مثلا استالین آماده نبوده و غافلگیر شده و اینا بازداشت و محاکمه و محکوم شد به هشت سال زندان در اردوگاه های کار اجباری و خودش میگه خوش شانس بودم، چون کمی بعد. کسانی رو که با این اتهام محاکمه میکردند ده ساله میکردند، یه خورده بدتر بیست و پنج ساله میکردند، منو زود گرفتند، کم حکم گرفتم. در زندان گفتیم سرطان گرفت، بعدها خاطراتش رو در کتاب بخش سرطان نوشت: “آزادم که شد تبعید ابدی شد به غذا.”

بعد یک تجدید نظر شد در مجازاتش رفت مسکو و اونجا نوشتن و ادامه داد استالین که مرد و فضا یک مقدار بازتر شد در دوره خروشچف، ایشون اولین رمانش رو نوشت با نام یک روز از زندگی ایوان دان دنیسویچ با اجازه شخص خروشجو منتشر شد، کتاب فارسی هم ترجمه شده، سر و صدای خیلی زیادی هم کرد. دو سال بعد برجنف آمد، دوباره اوضاع سخت شد، در همین دوره چندتا رمان دیگه منتشر کرد، نهایتا در سال ۱۹۷۰ جایزه نوبل برد جایزه شهرت جهانی یه مقدار مسوینیتی براش فراهم کرد، هر چند سال هفتاد و یک سعی کردند مسمومش کنند که موفق نشدند. به در برد باز هم، بدترم که این کتاب مجمع الجزایر درآمد اصلاً شهروندی شوروی را ازش گرفتند با کمک. وقتی که هینریش بولد نویسنده آلمانی اول رفت سوئیس و بعد از اونجا رفت، آمریکا و سالها اونجا بود، زندگی کرد بعد از اروپایی شوروی، شهروندی روسیه را دوباره بهش برگردوندند، خودشم برگشت سال نود و چهار روسیه، عاقبت هم سال 2008 در هشتاد و نه سالگی از دنیا رفت. هی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی چیزی که شنیدین، این اپیزود بی پلاس رو من علی بندری به کمک امید صدیقفر و ابوبکر باز سید این درست کردیم. عباس همکار جدیدمونه، جدید که البته، الان اولین بار که اسمش رو شما دارید میشنوید، ولی از اولین مکاتبهای که ما تقریبا یک سال فکر کنم میگذره و الان چندماهی هم هست که داریم با هم کار میکنیم هم در مرحله انتخاب کتاب و برای فصل دوم هم در خلاصه کردن ها، کنار ما بوده و هست، این خلاصه ای است که امروز از مجمع الجزایر شنیدیم بیشتر از اینکه با شکار عباس بود خیلی هم من خوشحالم از اینکه شناختمش و از اینکه داریم با هم کار میکنیم این پادکست ساختن ما یه فایده بزرگ و خیلی قشنگشم همین دوست و آشنایی جدید و باکیفیتی بوده که در این طرف و آن طرف دنیا پیدا کردیم. خب چی از این قشنگ تر دیگه، یادمون باشه که بی پلاس جایگزین کتاب خواندن نیست، فقط ما داریم بهتون میگیم که این کتاب رو ما خواندیم. خوشمون اومد اینطور و اینطور و اینطور میگفت و تشویق میکنیم دعوت میکنیم شما را که برین کتاب را پیدا کنیم و شما هم بخونینش. امیدوارم که این کتاب به فارسی دوباره چاپ بشه به زودی.

راهنمایی از اپ های پادگیر برای شنیدن پادکست در بی پلاس

لطف کنین هم به ما و هم به خودتان، اگر میتونین پادکست را از اپ های پادگیر بشنوید، کاست باکس، اوور کاست، گوگل پاد کاست، کاسترو همه این اپ ها هست اندروید و ویندوز و همشون هم به شما امکانات خوب و مناسب میدن برای پادکست شنیدن، همین که به ما آمار و اطلاعاتی میدن که لازم لازم داریم برای اداره کردن و رشد دادن پادکستمون. الان چهار سالی داره میشه که داریم در چینل بی و بی پلاس دعوت میکنیم و تشویق میکنیم شنوندهها رو به استفاده از اپهای پادگیر و خوشبختانه خیلی هم داره خوب جا میفته. راهنماهای مختلفی هم براش هست. ما هم سعی میکنیم بر کسایی که شاید هنوز دستشون رو نیفتن. به زودی در اینستاگرام بی پلاس، بی پلاس پاد و اینستاگرام چینل بی یک سری راهنماهای جدیدی بگذاریم. به جز این اطلاع رسانی هایی درباره پادکست و همکاران پادکست و برنامههایی که داریم و اینا می خواهیم یه سری مطالب هم مربوط به چیزهایی که توی بی پلاس شنیدیم فصل یک و فصل دو اینا اضافه کنیم به چیزهایی که به نظر من خودم چیزهای هیجان انگیز و جالبی خواهد بود. جای خوبی هم هست اینستاگرام برای اینکه پیشنهاد کنید بی پلاس رو و کلا پادکست رو به دوستانتون. دم شما گرم بی پلاس. پادکستی از موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی امیدوارم که این اپیزود و پسندیده باشید، همونطور که اول اپیزود هم گفتم، ما یوتیوب بی پلاس رو هم فعالتر کردیم.

یعنی من دیدم که یه کتابایی رو که توی پادکست کار کردیم، من دوست دارم یا لازم دارم که دوباره برم سراغشون یا با یه سوال مشترک. در خستگی یه جای کتاب رو میخوام دوباره بخونم ازش کمک بگیرم، بعد گفتم که بیام چیزایی رو که اینطوری پیدا میکنم تب بگم در یه ویدئوی کوتاه ده دقیقه ای بذارم در یوتیوب بی پلاس، مطمئنم که به درد دیگران. اینطوری ما اونجا در یوتیوب هم میتونیم با هم این کنجکاوی ها رو ادامه بدیم و کنار هم یاد بگیریم. پادکست بی پلاس رو در یوتیوب سرچ کنید و عضو کانال ما در یوتیوب هم بشید، مرسی