بی نظیر مثل هلن | داستان زندگی هلن کلر

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

بی نظیر مثل هلن داستان زندگی هلن کلر

گوش بدید به بی نظیر مثل هلن | داستان زندگی هلن کلر

00:00 تا 00:03: داستان زندگی هلن کلایر: یک نفر و نماد ایستادگی و صبر
00:03 تا 00:05: هلن: نابینا و ناشنوا
00:05 تا 00:08: خواهر کوچک من
00:08 تا 00:11: پیشنهاد برای علاج هلن: دکتر بل، معلم ناشنواها و نابیناها
00:11 تا 00:13: زندگی آلکسان گراهام بل: یک فرشته برای ناشنواها
00:13 تا 00:15: تربیت یک دختر لجباز
00:15 تا 00:18: مایع خنک روحم: داستان یادگیری کلمات از زبان یک دختر ناشنوا
00:18 تا 00:21: معلم خوب میسولیوان و هلن
00:21 تا 00:23: اتصال قلبی
00:23 تا 00:25: آموزش صحبت کردن برای نابینایان: داستان هلن
00:25 تا 00:27: پادشاه یخ و داستان پریان یخ
00:27 تا 00:30: “مارک توآن و هلن کلر: داستان یک دوستی و حمایت مالی”
00:30 تا 00:32: رویای دانشگاه: داستان زنی که بدون بینایی به دانشگاه رفت
00:32 تا 00:35: زندگی تاریخی هلن میسولیوان: از دبیرستان تا دانشگاه
00:35 تا 00:37: زندگینامه هلن کلر: نویسنده نابینا و فعال حقوقی
00:37 تا 00:40: شجاعت و پیشرفت هلن کلر
00:40 تا 00:43: هلن کلر: اراده و پیروزی در زندگی

داستان زندگی هلن کلایر: یک نفر و نماد ایستادگی و صبر

اگه خواستید از زندگی یه نفر درس ایستادگی و صبر و مقاومت بگیرید. نیازی نیست تو تاریخ سراغ فلان ژنرال و رئیس جمهور و فرمانده برید. اصلاً همه مردا رو بذارید کنار، برین سراغ کسی که برای نسل ها نماد فعل خواستن بوده و هست. بانو هلان کلائی هی هی موسيقي هاي موسيقي سلام، من امیر سودبخش هستم؟ و شما به اپیزود بی نظیر مثل هلن، داستان زندگی هلن کلر گوش می کنید. موسيقي موسيقي (مذکر) (مذکر) (مذکر) سلام و سلام سلام و سلام. هی (مذکر) تو روایت داستان هلند فوکوس ما روی بیست و پنج سال اول زندگیشه. جلوتر متوجه میشید چرا، البته حتما راجع به بقیه سال های زندگیشم صحبت می کنیم ولی تمرکز روی بیست و پنج سال اوله. هلن، در بیست و هفت ژوئن سال ۱۸۸۰، تو شهر کوچیک توسکانبیا، تو ایالت آلاباما آمریکا به دنیا آمد. اجداد پدرش ساکن سوئیس بودن و.

عجیب اینکه یکی از آنها سالها پیش اولین معلم ناشنوایی شهر زوریخ بود و حتی کتابی هم درباره ناشنوا و نوشته: پدر هلن، آرتور کلر، سروان ارتش آمریکا بود، بهش میگفتن کاپیتان. ما هم تو داستان کاپیتان صداش می کنیم، اون سردبیر روزنامه ام بود و وضع مالی بدی هم نداشت. کاپیتان از ازدواج اولش دو تا پسر داشت. هلن رو از همسر دومش به نام کیت داشت که بیست سالم از خودش جوونتر بود. وقتی هلم به دنیا آمد خیلی مورد توجه بود و مثل اکثر بچه های دیگه قلب پدر و مادرش رو تسخیر کرده بود، هنوز شش ماهه بود که تونست با شیرین زبونی بچگیش چندتا کلمه صحبت کنه و. تو یکسالگی هم راه افتاد. اوضاع تا نوزده سالگی خیلی خوب بود. تا اینکه هلن کوچولو به شدت مریض شد. دکترها نتونستن مریضش رو تشخیص بدن، میگفتن تورم شکم و مغز داره.

هلن: نابینا و ناشنوا

که البته خوبم شد، ولی مریضی خیلی به بدنش صدمه زد. انقدی که وقتی خوب شد، هلن نوزده ماهه، دیگه نمیتونست ببینه، نمیتونست بشنوه. دنیا برای کودک نابینا و ناشنوا تیره اتاق شد. فقط یاد گرفته بود که دامن مادرش رو بگیره، هرجا اون میره هلن هم به دامنش بچسب و باهاش بره، هلن کوچولو همون چند. کلمه ای هم که یاد گرفته بود از یاد برد و دیگه کلامی هم نتونست حرف بزنه. میدونیم دیگه، همه بچه ها به طور معمول از راه شنیدن کلماتو یاد میگیرن و با تکرار شنیدن کلمات. پیامات، بچه هم چیزی که می شنوه رو تکرار میکنه و اینطوری حرف زدن یاد میگیره. خب، هلنی که نمیتونست بشنوه به تب حرف زدنم نمیتونست یاد بگیره. پس هلن، علاوه بر نابینایی و ناشنوایی، حرفم نمیتونست بزنه.

یکم که گذشت، فقط یاد گرفت که از چندتا اشاره استفاده بکنه، مثلا کشیدن افراد به معنی بیابون. هول دادن به معنی برو، تکون سر به سمت پایین به معنی تایید و بله به سمت بالا به معنی نبود. و یا مثلا هر موقع بستنی میخواست ادای بستنی خوردن رو درمیآورد و بدنشو میلرزوند؟ خیلی با دقت نمیشه گفت که هلن از تجربیات نوزده ماه اول زندگیش که بینا و شنوا بود. چقدر تاثیر گرفته بود و این نشانه ها از اون موقع تو ذهنش مونده بود یا نه؟ ولی خب حتما بی تاثیرم نبوده، تو خونه مادرش با حوصله سعی میکرد به دختر کوچیکش کمک کنه و. بهش حداقل آموزش ها رو بده. مثلا وقتی هلم پنج سالش بود، تا کردن لباسو تو گنجه گذاشتن لباسو یاد گرفته بود، آب آوردن از کنار چهار. آب و از پله ها بالا و پایین رفتن و اینجور کارها هم یاد گرفته بود. عاشق بیرون رفتن بود، هر وقت مادرش یا عمش که بیشتر اوقات خونه اونا بود میخواستند از خونه بیرون برن. هلن از تکاپو و لباس پوشیدنشون متوجه میشد و التماس میکرد که اونم با خودشون ببرن.

خواهر کوچک من

هلن یواش یواش فهمیده بود که بقیه مثل اون برای صحبت کردن از اشاره استفاده نمیکنن بلکه از. ابونشون استفاده میکنن. یاد گرفته بود وقتی دو نفر داشتن با هم صحبت میکردن، میرفت وسطشون و دستشو رو لبهای اونا میذاشت و از تکون خورد. کردن لباشون میفهمید، دارن با هم حرف میزنن. بعدش هلن هم سعی میکرد که اونم لباشو تکون بده و بتونه صحبت کنه. ولی چون اصلا نمیتونست این کارو بکنه خیلی ناراحت و عصبانی میشد، مخصوصا وقتی اطرافیان منظورشو نمیفهمیدند. بعضی وقتا اونقدر جیغ و داد میکرد که از حال میرفت، واسه همین اعصابخوردیها و داد و بیدادها، کودک. نابینا و ناشنوایی که حرفم نمیتونست بزنه خیلی هم بد اخلاق شده بود. حتی به خواهر کوچکیش که تازه به دنیا اومده بودم صدمه میزد.

چون فهمیده بود خواهر کوچیکش جای اون رو گرفته و مامانش همش بغلش میکنه واسه همین از هر فرصتی برای صدمه زدن. زدم بهش استفاده میکرد. هلن پنج ساله دوران بچکیش رو به سختی تمام داشتنی میکرد، دوستان صمیمیش، دخترها. پسر کوچیک آشپزشون بودن و سگ پیر خونهشون. چون خونشون از شهر کمی فاصله داشت، تفریحش این بود که میرفت تو حیاط و با مرغ و خروسا بازی میکرد، دونه میذاشت رو. دستش تا بیان از رو دستش بخورن، سمت لونه پرنده ها میرفت، با مادرش به استبل اسبا میرفت و تنها با حس مثل لامسه و بویایی، سعی می کرد چیزای اطرافشو تشخیص بده. حتی وقتی کریسمس میشد، اون از بوی شیرینی و خوردنی های فراوان و جنب و جوش خونه تشخیص میداد که اتفاق افتاد. هر ساله تکرار شده، یه روز تو بازی دامنش خیس میشه و میره جلوی بخاری هیزومی تا خشک بشه ولی اونقدر نزدیک بخاری میشه که دامنش آتیش میگیره و هلن از شدت ترس و سوختگی فریاد میزنه. تا میان به داد بچه برسن، بخشی از مو و دست بچه می سوزه.

پیشنهاد برای علاج هلن: دکتر بل، معلم ناشنواها و نابیناها

دل مادرش از دیدن وضعیت عصفناک بچش خون شده بود. کمبودهای هلنم باعث شده بود مادرش تو تربیتش اصلاً سختگیری نکنه و هلن روز به روز بد اخلاقتر میشد و با بقیه مدام دعوا مرافه میکرد یاد گرفته بود هرکی میرفت تو اتاق در روش قفل میکرد و کلید و گم و گور میکرد. هرکی برخلاف خواستش عمل میکرد، هلن هولش میداد، میزدش و همه این کارها هم دست به دست هم داده بود. تا برادرش و پدرش تصمیم بگیرند بفرستندش پرورشگاه. البته کاپیتان تهی دلش اصلا راضی به این کار نبود ولی انقدر هلن و این دکتر اون دکتر برده بود و هلن خوب. نشده بود، دیگه انگار چاره ای واسش نمونده بود. مادرش با این تصمیم مخالف بود، هیچکس تو خونه اندازه اون هلن رو درک نمیکرد. یه بار عمه هلن واسش یه عروسک درست کرد و هلن چند روزی با عروسک بازی می کرد. بچه موقع بازی با این عروسک همش داد و حوار میکرد و عروسکشو تکون میداد، هیچکس هم متوجه نمیشد داستان چیه این بچه؟ چی میخواد؟ تا اینکه یه روز هلن یکی از دکمه های لباس عمه اش رو کند و به همراه عروسک آورد پیش مامانش، خیلی هم بی تابی میکرد.

مادر هلن متوجه موضوع شد، دست هلن رو گرفت، گذاشت رو چشای خودش، و هلن هم با سر تون تون تایید کرد. مادرش برگشت به اعضای خونه گفت: عروسک هلن چشم نداره، اون میخواد من با دکمه واسه عروسکش چشم بذارم. وقتی چشمای عروسک رو دوخت و داد بهش، هلن لبخند زد و آروم شد. هی هی هی مادر هلن برای اینکه بچه را به پرورش خانه بفرستن باید آخرین شانس خودشو امتحان می کرد. شنیده بود یه دکتری است به نام دکتر بل که تو واشنگتن زندگی می کنه و معلم بچه های ناشنوا و نابیناست، خیلی همکار. اومد پیش کاپیتان خواهش و تمنا که برای بار آخر این دکترم یه امتحان کنیم. کاپیتان با اصرار زیاد زیاد همسرش قبول کرد هلنو ببره پیش دکتر بل دکتر با مهربونی بچه رو دید، بعد به کاپیتان گفت، برای این بچه حتما معلم تو خونه بگیرید، مطمئن باشین که. که این بچه میتونه یاد بگیره و آدرس یه موسسه ای هم داد که بتونن ازش معلم خصوصی بگیرن. این آقای دکتر بل رو شناختین؟ حتماً اگه اسم کاملشو میگفتم می شناختین.

زندگی آلکسان گراهام بل: یک فرشته برای ناشنواها

الکسان گراهام بل فقط مخترع تلفن نبوده. ایشون مثل پدر و پدربزرگش سالها معلم ناشنواها بوده و هم مادرش هم همسرش هم ناشنوا بودن. نوبتش که بشه تو پادکست رخ سراغ زندگیش میریم. در هر صورت، به پیشنهاد دکتر بل، برای هلن معلم خصوصی می گیرند و خداوند فرشته نجات هلن. این رو براش می فرسته. میس سلیوان. یکم از میس سلیوان بگیم، این فرشته مهربون سالها با برادرش تو پرورشگاه زندگی می کرد. پسش معلول بود و تو همون پرورشگاه هم تو بچگی مرد. خودش هم تو بچگی بینایی اش را از دست داده بود، تو پرورشگاه بچه های نابینا و ناشنوا هم زندگی کرده بود، ولی خدا رو شکر.

کم کم بیناییش برگشته بود، الانم بدون سابقه زیادی تو آموزش اومده بود به هلن آموزش بده. میسیلیوان تو پرورشگاه روش صحبت کردن با دست با ناشنوا و نابینا رو یاد گرفته بود. روش صحبت کردن با دست چجوریه؟ این روش بیشتر مخصوص بچه هاییه که هم نابینا هستن هم ناشناخته. وقتی به هم میرسن از طریق حرکت انگشتاشون رو کف دست طرف مقابل باهاش صحبت میکنن. این روش الفبای مخصوص خودشم داره، وقتی شما به دو نفری که هم نابینا هستن، هم ناشنوا و دارن از این طریق. هم صحبت میکنن نگاه میکنید، میبینید که تند تند دست یکی رو کف دست طرف مقابل داره حرکت میکنه. می توانید الان تو صفحه اینستا پادکست صحبت کردن هلن و از طریق دست با دوستش ببینید، البته ویدیو. برای زمان پیری هلنو، اینجا داستان ما هلن شش هفت سالش بیشتر نیست. خب، از میس سلیوان گفتیم که بارشو بست اومد خونه کاپیتان که به دخترش آموزش بده.

تربیت یک دختر لجباز

خداحافظ میگه مهمترین روز زندگی من که همیشه هم به یاد میارمش روز سوم مارس هزار و هشتصد. هشتاد و هفت، سه ماه قبل از جشن تولد هفت سالگیمه روزی که می سولیوان اومد خونه ما. البته اصلاً هم همه چیز گل و بلبل نبود ها، تو هفته های اول کاپیتان چندین بار میخواست میسولیوانو اخراج کنه. چون از نظر کاپیتان، می سولیوان هم با بچه بد رفتار می کرد، هم با پدر بچه. ولی میسولیوان نظرش این بود که این بچه اصلا تربیت نشده و فقط با ترحم بزرگ شده، دوستش زندگی کردن و هلن یاد بده و حتی بجاش تنبیهشم میکرد. هلن هم ازش متنفر بود، همش از دستش فرار میکرد، میزدش، باهاش بد رفتار میکرد، باهاش لژ بازی میکرد. کار نکرده نذاشته بود. کاپیتان نزدیک خونه اش یه سوئیت داشت که فقط فصل کار دوستان کاپیتان میومدن اونجا و ازش استفاده میشد. بقیه روزهای سال خالی بود.

مین سلیوان از کاپیتان و هم شوهرش خواست اجازه بدن اونو هلم برن تو اون خونه تا هلم به دور از چشم پدر و مادر و به دور از حمایت های بی بجای اونا تربیت بشه اولش مادر پدر هلن قبول نکردند، ولی با اصرار زیاد می سولیوان بهش دو هفته وقت دادند که تو این مدت. میسولیوان بتونه حداقل یه چیز به هلن یاد بده حتما میتونی رفتار هلن با معلمش تو اون خونه رو حدس بزنید دیگه ولی در هر صورت، با هزار بدبختی، می سالیوان در نهایت توانست با این دختر لوس و لجباز و البته مهربون ارتباط برقرار کنه و در نهایت هلن تسلیم اون شد البته مسلما که این تازه اول راه بود و هلن فقط راضی شده بود با معلمش همکاری کنه. اصل ماجرا مونده بود، می سلیوان هر کاری می کرد نمی تونست به هلن یاد بده که هر چیزی یه اسمی داره. اون با انگشت ها و کف دستش سعی می کرد با هلن ارتباط برقرار کنه، حتی هلن با انگشتاش می تونست کلمه عروسش. سگ رو به تقلید از معلمش رو دست معلمش هجی کنه، هر موقع عروسک میخواست این کارو میکرد و معلمشم بهش عروسک. ولی این کار هلن فقط تقلید بود و بچه معنی اسم و کلمه رو نمیدونست. نمیتونست بفهمه هر چیزی یه اسم خاص خودشو داره، سختی اصلی کارم یاد دادن اولین اسم. اسم و جا انداختن مفهوم اسم بود، وقتی بچه اسم یه چیزو یاد بگیره آموزش بقیه اسما آسانتر میشه. واقعا خیلی سخته، به بچه ای که نه میشنوه، نه میبینه، بخوای یاد بدی که اصلا اسم چی هست و هرچیزی اسم.

مایع خنک روحم: داستان یادگیری کلمات از زبان یک دختر ناشنوا

ولی میس سلیوان اومده بود که دقیقا همینکارو بکنه. اینجا داستانو از زبون خود هلن بشنویم، ببینیم چطوری اولین اسمو یاد گرفت، هلن میگه، می سولیوان دستمون رو. برد نزدیک چاه آب، یادم بوی عطر پیچک کل فضا رو گرفته بود می خواستم آورد زیر شیرا، همونطور که مایع خنک رو دستم می ریخت، رو دست دیگه ام کلمه آب رو هجی کرد. من بی حرکت ایستادم و تمام توجه هم مجذوب حرکات انگشتای اون شد، ناگهان حس کردم. گفتم حقیقت مهالود آشکار شد و من به راز زبان پی بردم. فهمیدم که اسم این مایع خنک آبه منم سریع این اسم رو رو دست میسولیوان حجه کردم. میسولیوان دستمو گرفت و گذاشت رو صورتش و سرشو به علامت تایید چند بار آورد پایین تا من بفهمم دارم درست هجی می کنم. وقتی دستم رو صورت میسولیوان بود، احساس کردم دستم خیس شد. اشک های می سولیوان دستمون خیس کرده بود، این لغت روحم رو بیدار کرد، به من شنایی و امید و شادی بخشید.

همون روز بعد از یادگیری اسم آب، اسم های دیگه رو پشت سر هم یاد گرفتم. مادر، پدر، خواهر، معلم، اینا جز اولین اسمی بود که یاد گرفتم. اون شب برای اولین اولین بار وقتی داشتم می خوابیدم دوست داشتم که زود صبح بشه و یه روز دیگه شروع بشه. هی هلن هنوز هفت سال بیشتر نداشت و باید تازه شروع می کرد به یاد گرفتن تک تک کلمات. بچه های شنوا هر روز کلمات جدیدو میشنون و ناخودآگاه کلمات رو یاد میگیرن. ولی بچه های ناشنوا باید هر کلمه رو تمرین کنن و به سختی درکش میکنن. قسمت سخت ترش میدونی چیه؟ معلم اگه بخواد به بچه نابینا و ناشنوا کلمه درخت رو یاد بده می تونه که بردش کنار درخت، بچه درخت رو لمس میکنه و معلم کلمات رو با انگشتاش رو دست کودک هیجی میکنه اینجوری بچه میفهمه که این درخته، تازه اینجا قسمت راحتشه. ولی معلم چجوری میتونه مفاهیم و کلماتی مثل دوست داشتن و عشق رو به کودک یاد بده؟ هلن تعریف میکنه، میگه وقتی هشت سالم بود و تازه کلمات الفبا رو یاد گرفته بودم، یه روز میسولیوان منو بغل کرد. کرد و نوازشم کرد و رو دستم هجی کرد.

معلم خوب میسولیوان و هلن

من هلن را دوست دارم. ازش پرسیدم دوست داشتن یعنی چی؟ اون منو بیشتر به خودش چسبوند و دستش رو گذاشت رو قلبم و گفت. اینجاست، ولی من اون موقع گیج شدم و هیچی نفهمیدم. چند وقت بعد، یه بار میسولیوان خواست معنی عشق رو بهم توضیح بده، گفت. برها رو نمیتونی لمس کنی، اما بارون رو میتونی احساس کنی و میدونیم که گل ها و زمین بعد یه روز خشک گرم از بارش بارون خیلی خوشحال میشن. عشق هم مثل اون ابرس، نمیشه لمسش کنی، ولی لطف و شیرینی که به هر چیز میده رو میتونی حس کنی. وقتی هلن اسم چیزا رو یاد گرفت، قدم بعدی خواندن متن بود، می سالیوان میخواست هلن کتاب خوندنم یاد. مادر پدر هلن تا اینجاش هم کلی از معلمشون راضی بودن و تو خوابشون هم نمیدیدن بچهشون بخواد حرف زدن از طریق دست رو. چه برسه به اینکه بخواد کتاب خوندن هم یاد بگیره؟ ولی میسولیوان هنوز از نتیجه کار راضی نبود و تلاش می کرد هلن خوندنم یاد بگیره.

میسولیوان یه کارتایی به هلن داد که با حروف برجسته روشون کلمات نوشته بودن. بعد مثلا عروسک رو رو دستش هجی میکرد و تک تک حرفای عروسک رو کارت بهش نشون میداد. تا اینطوری هلم بتونه حرفهارم تشخیص بده. و این، شروعیه بود برای اینکه هلن خوندن و یاد بگیره. تازه دنیا برای هلن شکل گرفته بود، هر چی که داشت و مدیون معلمش بود. هله میگفت، از بیان همدردی میس سلیوان و زحمتایی که برام کشید عاجزم، اون همه چیزو با حوصله. خیلی زیاد به من یاد میداد، حتی خشکترین مطالب علمی رو مثل داستان برام تعریف میکرد و بهم آموزش میداد. میسولیوان هرگز از تلاش یا تلاشش برای شیرینتر و مفیدتر کردن زندگی من کم نمیکرد. اولین عیدی که میس سلیوان تو خونه پدری هلم بود با همه ایدایی دیگه فرق داشت، الان دیگه هلم می تونست با بقیه ارث.

اتصال قلبی

ارتباط برقرار کنه، معنی اسم خیلی از چیزارم میدونست. وقتی ایدی بچه ها رو بهشون دادن، بهترین هدیه ای که هلن گرفت از میسولیوان بود. یه قناری کوچکی که اسمش تیم بود، تیم اونقدر اهلی بود که رو دست هلم می نشست و ازش آب نبات می گرفت. هلن هر روز قفسشو تمیز میکرد، بهش آب میداد، غذا میداد، از هر چیز دیگه ای هم بیشتر دوستش داشت. یه روز صبح که در قفس و باز گذاشته بود و رفته بود از چاه واسش آب بیاره، وقتی برگشت احساس کرد که چیزی مثل گربه از قفسه تیم فرار کرد اومد بیرون، اولش چیزی متوجه نشد. ولی بعد که دستشو کرد تو قفصات دید، قناری دستاشو با پنجههای کوچیکش فشار نمیده؟ فهمید که دیگه اونو نداره. یه سال بعد، هلن و میسولیوان بار و بندیل رو جمع کردن، رفتند شهر بوستون تا هلن بتونه بره موسسه. پرکینز که مخصوص بچه های نابینا ناشنوا بود. وقتی رفتم موسسه، هلن احساس می کرد رفته وطن اصلی خودش.

اونجا کلی بچه بود که میتونستم با هلن از طریق دست صحبت کنن و نیاز نبود همه حرف ها رو می سولیوان براش ترجمه کنه. تو مدرسه هلن کلی چیز جدید یاد گرفت، با تاریخ آشنا شد، کتابای مخصوص نابینا ها رو خوند، با دوستاش راجع به چیزا چیزهایی که یاد گرفته بودن صحبت می کرد و کلی کیف می کرد. وقتی زمان تعطیلات تابستانی رسید، هلن و میسولیوان رفتند خونه دوست خانوادگی هلن، خانم هاپکینز. که نزدیک دریا زندگی می کرد. هلن راجع به دریا خیلی شنیده بود ولی از نزدیک حسش نکرده بود و خیلی ذوق شنا کردن تو دریا رو داشت. وقتی رفتن کنار دریا، هنوز می سولیوان مایو هلن رو درست تنش نکرده بود که هلن دوید رفت تو آب. میس سلیوان تاب خودش اومد دید هلن تو آب عود داره میره جلوتر. موج های آبم حسابی هلن رو به وج آورده بودن که یهو هلن احساس کرد دیگه زمین زیر پاش نیست و لذت اش. که که از دریا انتظار داشت، جاشو به وحشت داد.

آموزش صحبت کردن برای نابینایان: داستان هلن

هلن رفیع زیر آب و کلی آب دریا رو خورد. لحظه ای بعد، دست های گرم و پر مهر میسولیوان اون از آب کشید بیرون. بعد از اینکه هلن حالش جا اومد اولین سوالی که از میسولیوان پرسیدیم بود کی این همه نمک تو آب ریخته؟ هی (خنده) دو سال دیگه گذشت و هلن ده ساله کلی چیزای جدید یاد گرفت، حالا دیگه میتونست هم از طریق دست صحبت کنه. و هم کتابای مخصوص نابینا رو بخونه. قدم بعدی برای هلن نابینا و ناشنوا صحبت کردن بود. یادمونه که هلن قبل از اینکه تو نوزده ماهگی اون مریضی بیاد سراغش، چند کلمه ای میتونست حرف بزنه. ولی بعدش چون نمیتونست بشنوه، حرف زدنم به کلی فراموش کرد و به جز صداهای ناهنجار هیچ صدا. هیچایی از گلوش خارج نمیشد. تا اون موقع تو کل دنیا تکاتوک آدمایی بودن که هم نابینا باشن هم ناشنوا، ولی بتونن صحبت کنن.

تازه اگه بودنم خیلی جملات مختصر و کوتاهی رو میتونستم بگن. جالب اینه که میسو لیوانم بلد نبود چطوری باید به هلن حرف زدن یاد بده، برای همین به کمک یه معلم دیگه کارشو. روش کار اینطوری بود که هلن دستش رو میذاشت روی صورت و دهان و زبون معلم و موقعیت صورت و دهانو حس میکرد و سعی میکرد اونو تقلید کنه. بعد از ماهها تمرین بود که هلن اولین جمله را یاد گرفت و گفت. هوا گرم است. البته حتی هلنم تا آخر عم نتونست براحتی من و شما حرف بزنه و با لکنت زبون و شکسته شکسته و. کمی ناهنجار حرف می زد. ولی حرف زدن و حتی چند تا جمله یاد گرفتن دنیای هلن رو عوض کرد، خودش میگفت فقط اون. اونایی که ناشنوا هستن و بعدش لذت حرف زدن و یاد میگیرن میتونن بفهمن من چه حسی دارم.

پادشاه یخ و داستان پریان یخ

وقتی میتونی با عروسکت حرف بزنی، وقتی میتونی خواهرتو صدا کنی و اون بیاد پیشت، و وقتی با حرفات بتونی. می تونی حستو به دیگران منتقل بکنی، فوق العاده است. هلینی که حالا کمی حرف زدن یاد گرفته بود، بیصبرانه منتظر برگشت به خونه و حرف زدن با مادر و پدر و خواهرش. تو کل مسیر برگشت به خونه، تو قطار ساعتها با میسولیوان جملات و تمرین کردن. وقتی به مادرش رسید و مادرش رو محکم بغل کرد، با هر کلمه و جمله ای که علم میگفت، قلب مادر از جا در میومد. هلن اشک های اونو با دستاش پاک میکرد. بعد از اینکه هلم به خونه برمیگرده، یه اتفاق تلخی برای هلم میفته که تا آخر عمر زندگیشو تحت تاثیر. جریان این بود که هلن شروع می کنه به نوشتن یه داستان، داستان رو به نام پادشاه یخ برای موسسات پسری که توش درس خوانده بود میفرسته، اونم چاپش می کنه. یه کم بعد، معلوم میشه این داستان، کوبی از داستانیه به نام پریان یخ.

اسم داستان هلن پادشاه یخ بود، اسم اون داستان پریان یخ، در صورتی که هلن و میسولیوان اصلا از این موضوع خبر. بر نداشتن، ولی همه فکر کردند که این دو نفر میخواستند سر موسسه را کلاه بزارند. تا جایی که دکتر بل، همون الکسان گراهام بل خودمون، یه سری تحقیقاتی کرد و یه هیات هم برای مشخص کردن موضوع پیدا کرد. از طرفی این همه شباهت بین داستان و اسم داستان خب تصادفی هم نمیشه باشه دیگه. حقیقت ماجرا چی بود؟ داستان پریان یخ و موقعی که هلن چند سال پیش تو تعطیلات تابستانی خونه دوستشون بود خوانده بود. بعد بدون اینکه خودش بخواد، این داستان رو ذهنش تاثیر گذاشته بود و به داستانی که خودش داشت مینویس کاملا. جهت داده بود و اونو شبیه به نسخه اصلیش کرده بود. هلین در حقیقت دچار نوعی مشکل روانشناسی بود که اون موقع کمتر راجع بهش اطلاع داشتن و علت. اصل این سوء تفاهم هم همین مشکل روانشناسی بود.

“مارک توآن و هلن کلر: داستان یک دوستی و حمایت مالی”

هلین واقعاً تقلب نکرده بود. این اتفاق برای هلن از این جهت خیلی بد بود که دیگه هر موقع هلن میخواست بنویسه فکر میکرد نکنه. اینیم که دارم می نویسم و قبلاً خوندم، نکنم بازم بگم تو تقلب کردی و این ترس تا آخر عمر هم همراهیش میکرد، هرچند که زمان تاثیر اولیه اش را کمرنگتر کرد. کمی بعدتر، هلن سیزده ساله با می سولیوان به یه سفر سه هفته ای رفتن و از آبشار نیگارا را تا نمایشگاه های بزرگ و دیدن کردن. تو خیلی از روزهای این سفرم، دکتر بل همراهشون بود و راجع به چیزای علمی کلی اطلاعات به هلن داد. هلن علاوه بر درس مدرسه، تاریخ یونان و روم و آمریکا رم خوانده بود. تازه شروع کرده بود به یادگیری زبان فرانسه. بله، زبان فرانسوی، در عرض یک سال اون می تونست کتابای ساده فرانسوی هم بخونه. بعد از زبان فرانسه، به موازات اینکه داشت فرانسهشو قوی میکرد، یاد گرفتن زبان آلمانی هم شروع کرد.

تو همین زمان، هلن با مارک تواین آشنا شد. مارکتون رو، اغلب ما بیشتر با آثارش میشناسیم. ماجراهای تام سایر و ماجراهای هاکل بریفین مشهورترین شونن. مارک توآن که خودشم دختری همسال هلن داشت، به سختی تحت تاثیر استعداد و پشتکار هلن قرار گرفت. برای همینم هلن و به دوست با نفوذ و پولدارش که یک سرمایه دار نفتی بود معرفی کرد تا خرج تحصیلی. این حمایت مالی برای هلن خیلی به موقع بود، چون کمتر از یک سال بعد مرد و دیگه هلن کمک مالی خانواده رو کمتر داشت. مارک توآن، اون موقع که هلن هنوز معروف نشده بود و پانزده سال بیشتر نداشت، یه جایی گفته بود؟ جالب. زیباترین شخصیت های قرن نوزدهم از نظر من دو نفرن. ناپل اونبناپارتو و هلن کلر.

رویای دانشگاه: داستان زنی که بدون بینایی به دانشگاه رفت

در حقیقت، مارک تواین با تیز هوشی خاص خودش فهمیده بود که به زودی، هلن یکی از جالب ترین و شی. شگفت انگیزترین زنانه قرن میشه. از چند سال قبل که میس سلیوان برای هلن از دانشگاه گفته بود، هلن آرزوش این بود که یه روز بتونه تو دانشگاه درس بخونه. واسه همین تو شانزده سالگی به مدرسه کمبریج رفت که بتونه تحصیلات قبل از دانشگاهشو تکمیل کنه. مدرسه کمبریج مدرسه ناشنوا و نابینا ها نبود. معلماشم خب عادی درس میدادن دیگه، راهکار چی بود؟ میسولیوان با هلن میرفتن سر کلاس، میسولیوان درس ها رو برای هلن ترجمه میکرد. همین موضوع مشکل سازم شده بود دیگه. میسولیوان نمی تونست تمام درس ها رو برای هلن ترجمه کنه، گاهی مجبور بود بعضی مطالب بود چندین بار به هلن بگه. یا مجبور بود خودش بره تو کتابهای لغت سرچ کنه ببینه فلان موضوع داستان چیه، بعد بیاد برای هلن تعریف کنه؟ معلمام که خب بلد نبودند با هلن صحبت کنند، به جز معلم زبان آلمانیش که به خاطر هلن رفته بود.

گرفته بود که با دست چجوری صحبت کنه، اینجوری می سلیوان حداقل سر کلاس زبان آلمانی می تونست یه نفس راحتی بکشه. تو امتحانات سال اول هلن زبان آلمانی و فرانسه و لاتین و انگلیسی رو پاس کرد. حتی تو انگلیسی و فرانسه شاگرد ممتازم شد. نکته جالب اینه که، اون در کنار تمام دخترای امتحان میداد که بینا و شنوا بودند. تنها تفاوت این بود که اون میرفت تو یه اتاق، اول سوالا رو با زبان دست بهش میگفتن، بعدش هلن جوابارو میگفت. اون رو ماشین تحریر تایپ میکرد و مثل بقیه هم برگشت تاثیر میشد واقعا تعریف این اتفاقا به حرف زدسا، کسی که نه میبینه، نه میشنوه چقدر باید اراده و سستی. اقامت داشته باشه که بتونه چهار تا زبون یاد بگیره، اونم قبل از اینکه به هجده سالگی برسه، رویای دانشگاه هم داشته باشه. تا مجبور باشه اینطوری هم امتحان بده و کم نیاره. تو سال دوم مدرسه، میسولیوان واقعاً دیگه نمیتونست تمام کتابا رو بخونه و برای هلن ترجمه کنه.

زندگی تاریخی هلن میسولیوان: از دبیرستان تا دانشگاه

اون سال بعد یازده سال، اولین باری بود که دستای عزیز و مهربون میسولیوان از عهده کار برنمیومد. پس مجبور شدن یه معلم دیگه بگیرن که هفته ای دو سه بار بیاد درس های تخصصی مثل هندسه رو به هلن یاد بده. تصور کنید، سوالات هندسه رو وقتی برای هلن میخوندن یا از طریق صفحات برجسته سوالات رو خودش میخوند؟ باید تو ذهنش اجسام رو تجسم میکرد، تو ذهنش راه حل مسئله رو پیدا میکرد، تو ذهنش. تمام محاسبات ریاضی رو انجام میداد و در نهایت نتیجه کار رو ماشین تحریر تایپ میکرد. تحصیلات قبل از دانشگاه با همین مشقت ادامه داشت تا اینکه روز امتحان ورودی دانشگاه رسید. به هلن اجازه ندادن که میس سلیوان بیاد سوالا رو براش بخونه، یه نفر از مدرسه نابینا آوردن که اون سوالا رو بخونه. سر همین موضوع کلی از وقت امتحان و هلن از دست داد و استرس و فشار بسیار زیادی را سر جلسه تحمل کرد. ولی در نهایت، در پاییز سال هزار و نهصد سالها تلاش هلن برای ورود به دانشگاه جواب داد. و هلن تو آزمون ورودی دانشگاه قبول شد.

چهار سال بعد، هلن بیست و چهار ساله، اولین انسان نابینا و ناشنوا تاریخ بود. که تونسته بود از دانشگاه فارغ التحصیل بشه. هی وقتی هلن تو امتحان دانشگاه قبول شد، کلی ذوقش حقوق دانشگاه رو داشت، ولی همین که رفت دانشگاه و یکی دو ترم که گذشت، تقریبا تمام علاقه اش به دانشگاه رو از دست داد. دلیلش برای خود من خیلی جالبه. هلن میگفت، تو دانشگاه شما وقتی برای فکر کردن نداری، باید یه سری درست رو پشت سرم بخونی یا امتحان بدی؟ بعدش هم فراموششون کنی، میگفت دانشگاه حس مستقل بودن و آزاد بودن رو ازم میگرفت. دیگه خیلی وقت نداشتم راهی که دوست داشتم و برم، کتابی که دوست داشتم و بخونم، همش باید زیر فشار امتحانات. تا دروسی که شاید بیشترشم به کارم نمیومد باشم. هلن قبل از فارغ التحصیلیش، به پیشنهاد مجله خانوادگی زنان، کتاب زندگی منو نوشت. تو کتاب خاطراتش از کودکی تا دوران دانشجویی اش آورد.

زندگینامه هلن کلر: نویسنده نابینا و فعال حقوقی

از این زمان، تا حدود پنجاه سال بعد، حرفه اصلی هلن نوشتن بود. هلن، یازده تا کتاب دیگه و مقالات بی شماری در زمینه نابینایی و ناشنوایی و مسائل اجتماعی و حقوق. هلن در تمام دوران زندگیش ده ها برابر متوسط مطالعه آدمهای بینا در زمینه های مختلف مطالعه کرد و در نهایت یکی از مشهورترین نویسندگان زمان خودش شد. چند تا موضوع جالب دیگه از زندگی هلن و با هم مرور کنیم؟ هلن موزیک هم گوش میکرد. اون از ارتعاشات صوتی که موقع پخش موزیک سمتش میومد، تشخیص میداد که آهنگ مورد علاقهشه که داره. وقتی موسیقی پخش می شد، هلن دستش را جلوی بلندگو می گذاشت و علاوه بر لرزش های حاصل از صدای موسیقی. ریکی، اون می تونست تغییر ریتمن تشخیص بده. حتی لرزش صدای سازهای بادی رو از سازهای ذهی می تونست تشخیص بده. بیشترم کارای بتو ونو دوست داشت، مخصوصا سمفونی شماره نه.

هلن به کمک چند نفر دیگه، مرکز ملی هلن کلر رو تاسیس کرد. تو این مرکز خیریه به نابینا ها و ناشنواها سرویس میدادند، کمکشون میکردند و ازشون همه جوره حمایت میکردند. هلن عضو حزب سوسیالیست آمریکا هم بود و تمایلات کمونیستی داشت، تو چندین انتخابات پیاپی ام از نامزدهای کمونیستا و سوسیالیستا حمایت کرد. اون تو زمینه حقوق زنانم بسیار فعال بود، همچنین تو اعتراضات علیه استخدام تمام وقت کودکان. زیر دوازده سال تو آمریکا و اعتراضات علیه قانون اعدام هم حضور فعالی داشت. هلن کلر در سرتاسر زندگیش با افراد مشهور و سرشناس بسیار زیادی ملاقات کرد. با تمام رئیس جمهورای آمریکا که تو دوران زندگیش به ریاست جمهوری آمریکا رسیده بودند، تو کاخ سفید ملاقات کرد. هلن به سی و پنج کشور سفر کرد و برای طرفداراش سخنرانی های انگیزشی میکرد اون با به اشتراک گذاشتن تجربیات خودش با مخاطباش و به نمایندگی از دیگران که دارای معلولیت بودند. به یک مدرس مشهور و دوست داشتنی تو کل دنیا تبدیل شد.

شجاعت و پیشرفت هلن کلر

هلن در هفتاد و دو سالگی مدال طلای موسسه ملی علوم اجتماعی را گرفت. یه سال بعد، مراسم بزرگداشی تو دانشگاه سوربون فرانسه براش گرفته شد. تو هشتاد و چهار سالگی بالاترین نشان گرامی داشت کشور آمریکا یعنی مدال آزادی رو از دست. دست رییس شانبور وقت گرفت. در سال ۱۹۵۵ و در هفتاد و پنج سالگی هلن طولانی ترین و سخت ترین سفر زندگی خود را یک سفر ۶۵ هزار کیلومتری پنج ماهه به سرتاسر آسیا که تو هر کشوری که توقف برنامه های سخنرانی و ملاقات هاش را انجام می داد. از سرنوشت میس سولینام بگیم، بعد از اینکه هلن از دانشگاه فارغ التحصیل شد، میس سولین. ازدواج کرد و همراه همسرش با هلن زندگی میکردند و همچنان به هلن تو نگارش کتابش کمک میکرد. ازدواجش کمتر از ده سال دوام آورد و به طور توافقی بدون اینکه جداییشون از همسرش رسمی بشه از همدیگه جدا شدند. می سولیوان تا آخر عمرش کنار هلن بود و وقتی در هفتاد سالگی مرد، هلن بالای سرش بود و دستش را.

محکم گرفته بود، هلینم چند سال آخر عمرشو مریض شده بود و روزشو تو خونه اش میگذرد. و در نهایت، در هشتاد و هشت سالگی تو خونه خودش مرد. بعد مرگش جنازش رو سوزوندن و خاکسترش رو تو کلیسای جامع ملی واشنگتن کنار میز سلیوان دف کردم، وقتی با کمی دقت بیشتر به دنیا اطرافمون نگاه می کنم احساس می کنم ما یه جهانیو ساختیم با کلی امکانات، که انگار فقط مخصوص آدمای بینا و شنوا ساخته شده. انگار این دنیا مال نابینا ها و ناشنواها نیست، هیچوقتم صدای اعتراض این قشر رو نمی شنویم. قشری که حداقل امکانات شهروندی که ما داریم هم اونا ندارن. قشری که میتونه صدها و هزاران هلن کلر به جامعه تحویل بده، ولی کو امکانات. یادمون نره، اگه برای هلم معلم خصوصی نمیگرفتن، اگه مدرسه خصوصی نمیفرستادنش، اگه واسش هزینه نمیکردن. گفتن، الان هیچکس اسمی از هلن کلر نشنیده بود. هلن از امکانات که بهش دادن استفاده کرد و تصور جهان از ظرفیت های معلولین رو تغییر داد.

هلن کلر: اراده و پیروزی در زندگی

اون با سخنرانی هاش الهام بخش میلیونها نفر شد. شجاعت، سرسختی و اراده این بانوی بی نظیر اونو به سمبل پیروزی روح انسان. و به سختی ها تبدیل کرد. این اپیزود تقدیم به تمام کسایی که با چشم دل میبینند و با گوش جان گوش می کنند. .مذکر:مذکر هی اَلَيْنَا اَلَيْنَا مذکر موسيقي هاي موسيقي هی هی موزیک ویدیویی اپیزود بینزیر مثل هلن داستان زندگی هلن کلر رو شنیدید. برای دیدن عکس ها و اطلاعات بیشتر راجع به شخصیت های داستان، می توانید به اینستاگرام پادکست به آی دی رخ پادکست سر بزنید. بزنید و با همین آی دی تو تمام شبکه های اجتماعی دیگر ما را دنبال کنید. بزرگترین حمایتتون از رخ، معرفی پادکست به دوستاتونه، از طریق استوری، پست یا هر روش دیگه.

ممنونم از شما که نگاه میدیدید، نقد می کنید و پادکست دروغ را همراهی می کنید. مرداد نود و نه موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی این فیلم به صورت فیلمبرداری هی