هجدهم | بحران سی
00:00 تا 00:05: آشفتگی با تو
00:05 تا 00:11: تهران بندر – فریاد سی سالگی
00:11 تا 00:15: سی سالگی و خاطرات دورانت
00:15 تا 00:18: سفرهای سی سالگی و خاطرات اروپا
00:18 تا 00:22: تجربه حمام اونجا
00:22 تا 00:24: یحیا، جستجوی کار و زندگی در شهر
00:24 تا 00:28: یحیای سیدآباد
00:28 تا 00:30: یک روز عادی با یحیا
00:30 تا 00:37: یحیی و بحران سی
00:37 تا 00:42: سی سالگی و تجربیات زندگی
00:42 تا 00:48: گفتگوی رادیو بندر تهران با کامبیز حسینی
00:48 تا 01:00: مردانگی در پنجاه سالگی
01:00 تا 01:09: تاج و تمامیت من یادداشت های سالخوردگی
01:09 تا 01:11: تقویم شهر دلهای تنها
01:11 تا 01:18: شهر سینمایی – داستان یک غروب
01:18 تا 01:24: پیام ویژه از رادیو بندر تهران
آشفتگی با تو
پایین ، پایین هلو من سیتا من سیمی شنادم پیدام خسارت یا وضعیتش رو میذاره و معنی و مفهوم آن اینه که حمله هوایی انجام خواهد شد. (خنده) (خنده) من گفتم: “هیرون” یعنی “شهریکه” ، “اچی که تو نشینین.” من این حرکت را می بینم. (تشویق حضار) که ساتری بنویسام از تنگی دل همچون مهتاب زدهای از قبیله آرش بر چکاد صخرهای زهجان کشید تا بُن گوش به رها کردن فریاد آخرین کاش دلتنگی نیست، نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی در بندر تهران به غروب های بی تو. به کشتی ها و نفت کش ها اینجا رادیو بندر تهران؟ قسمتی از ایجوم: بحران سی (مذکر) (مذکر) (خنده) (مذکر) (خنده تماشاگران) (تشویق تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) اُمّا هی دو سلام، اینکه از بین چند میلیارد تو را انتخاب کردم تا برایت بنویسم اصلاً عجیب نیست. من احساس خفگی میکنم. احساس میکنم دارم غرق می شوم و هیچکس عمیقاً هیچکس نیست. که احساس من را در کلمه خفگی و غرق شدن بفهمد. از آن روز که صدای تو در میان شیارهای مغز من پیچید، تا همین حالا گمان نمیکردم که یک روز تو را ببینم.
آخر میدونی، من خاطره های خوشایند از دیدار با کسانی که در یک جایی از زندگی خیلی هم تاثیرگذار بودند نداشتم، اما با تو همه چیز متفاوت بود. یک جای این تفاوت بیشتر من را در خودپیچاند و استخوان هایم را فشار داد. آنجایی که لیوان چای به دست فهمیدم تولد شصت و هشتی استخون هایم درد گرفت وقتی فهمیدم تو هم متولد خردادی. انگار یک جایی زبانم قفل شد وقتی دیدم تو از خودت و در واقع از من وقتی تو از بیجو میگفتی و آدما چقدر حقیرند که بیجو تو را نمیشناسند صخره های تو را نمی شناسند، دریای پشت خانت را نمی شناسند، پوست سیاه تو را ندیده اند. وقتی برایم شعر میخواندی درون مغز من را ندیدند، آدمها حقیرند و من یک جایی در میان آشپزی و از خانه و سالن خانهت ایستادم، سرم را پایین انداختم و کف خانه را نگاه کردم شبیه آدمهای افسرده ای از جنگ برگشته ای شده بودم که نه شوق دیدن زن و عشق را داشتند، نه دیدن. طلوع آفتاب از پنجره خانه خود خوشحالشان می کرد، آنها مرگ را منتظر بودند و عجیبه بود. احساس میکردند که از آن رو دست خوردند آشفته می نویسم می دانم و از اینکه می دانم تو هم این آشفتگی را می دانی و می فهمی بیشتر نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت اما این را می دانم که دلم می خواهد این آشفتگی را با تو فریاد بزنم. دو مرد که شاید هنوز پسر مانده اند و در آستانه ی سی سالگی ایستاده اند. من و تو بهتره و هر کس دیگری می دانیم که پروردگار کارهایی انجام نداده ایم.
تهران بندر – فریاد سی سالگی
من و تو بهتر از هرکس دیگری میدانیم که چقدر قصه برای ننوشتن داریم. من و تو انگار در یک جایی از زمان عقیم شدیم، عقیم ماندیم. تو در میان کوه ها و کمرها و من در میان تاقه های پارچه، در میان کوچه های دیواری جنوبی، منیریه چقدر این سی سالگی عجیب است، هی دو! یک چیزی میان دندههایم و بعدترش پشت گلویم خانه کرده و ول کن هم نیست، نمیشناسمش. اون شب که برایت نوشتم، هی دو، نمیدانستم بعد از نوشتن اسمت چه می خواهم کنم؟ اما حالا میدونم هیدو ، هیدو هی دو، بیا این سی سالگی را با هم فریاد کنیم. داره خفه ام می کنه. داره خفه ام می کنه. داره خفه ام می کنه. داره خفه ام میکنه. اُشوب عم هيدو موزیک ویدیویی سلام علیکم موهیدوید با فیاسوم ، با چی بوشیروم واو، یه روزی از بوشه رو از بندر بلند شدم و اومدم تهرون، ولی هیچوقت فکرش نمیکردم یه بندر پیدا شده، اسمش رو بذارم بندر تهران، روزهای اول کسی مسخره و خنده دارم نیومد ولی خوب اسم جالبی، میگفتم تهرون هم دریا داره همونطور محسن چاباشی میخونه که چی میگه؟ یه جاش میگه ما غرق شدیم؟ تهران که دریا نداره ولی راست میگفت، ما هم غرق شدیم تو تهران؟ به من بگو بایک دریا نداش، به من بگو غروب به دار دارت خیلی نزدیکم بهش و مو میفهمش وایی امینو چیت گرانم انگار که خوب بندر میشناس رفیق ها اینجا بندر تهران و این رادیو ماست من افتخار دارم که در این قسمت قسمت هجدهم با عنوان بحران سی همراه شما باشم با یکی از خفن ترین ها که الان صداش رو شنیدید هی دو هدائیتی و همینجا اعتراف می کنم که من و هیدو یه چند روز دیگه جفتمون میشه سی سالمون و هیدو هدائیتی بزرگترین اتفاق سی سالگی منه، صداهای عجیب غریبی هم اگه می شنویم بذارین به پایه اینکه الان هوا، سو سکسی داره بارون میاد، صدای من رو از مرکز تهران تقریبا می شنوید، اطراف خیابون فارس فاطمی، خونه هیدی و هدائیتی و هر صدایی که شنید بذارید به پا اینکه ما الان یه جای خفه نشسته ایم در بندر تهران و داریم برای شما ضبط می کنیم و قراره که تقریبا دو روز دیگه صدای ما را بشنوید.
خوب، رادیو بندر تهران رو می تونید از طریق اپلیکیشن های پادکست بشنوید، در سانت کلود و توییتر و اینستاگرام هم هستیم، همه جا هستیم. و اینکه خیلی دلمون تنگ شده بود و برگشتیم در آستانه ی سی سالگی و قراره که امروز و یا تقریبا امشب براتون با این عنوان حرف بزنیم. خیلی حرف زدم، امروز خیلی آدمای خفنی همراه رادیوبنده در تهران هستند، هیدو هدایتی، هادی حدادی که صدایش را می شنود. شنیدید اومد برای ما زنده خون و یه مهمون خیلی خفنه دیگه که در پیش رو قراره که بهش زنگ بزنم و باهاش گفتگو بکنم و فکر می کنم که از شنیدن صداش و حرفاش کلی ذوق بکنید. با این عصاف خانمها، آقایان، خیلی خوش آمدید. سلام بر شما. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی مرجان سلام، حالت چطوره، خوبی؟ قبل از اینکه دعوا بکنیم چرا بعد خیلی وقت زنگ زدم و اینا یه سوال ازت دارم و میخوام به سوال من جواب بدی میشه؟ صالقی تو قاعدته؟ آره کجا بودی؟ چیکار میکردی؟ روز سی سالگی چیکار میکردی؟ یعنی اصلا برات مهم نبود سی سالش. مگه نه ، یه جورایی دیگه ازت استفاده می کنم. دستت درد نکنه، کاری نداری دوباره بهت زنگ بزنم.
سی سالگی و خاطرات دورانت
قربونت خداحافظ. هی آها من یادم نمیاد سه سال دیگه چکل خوردم بغل مرجان بودی؟ ماشه جان سلام می کنم، بهت حالت چطوره؟ قبل از اینکه غرفه بزنی؟ سی سالگی کجا بودی مجلّه؟ سالگی چه سالگی میشه؟ میدونم، سی سالگی میشه سالگی؟ .موجود الان پنجاه و یک سالته تو بله ، بله فکر کردم . ممنون . خب حالا سی سال دیگه کجا بودی ؟ سلام. حشود حشود فکر کنم دانشگاه بودن، سال اول دانشگاه بودن، سال اول دانشگاه بودن دقیقاً، روز تولد تو کجا بودی؟ من تا حالا تو خیابون بودم، تو خیابون بودم، خسته نباش، حالت خوب بود؟ #- میدونم چه چیزی داره. از این دقیقا از این دقیقا تو چیز بودم تو دورانت خاطره بازی بودم مجده بهت زنگ می زنم، اراده دارم خداحافظت باشه فاونا فاونا فاونا سلام مامو. چطوری بوا خوبیه؟ چه خبر؟ بوا یه سوال فنی دارم ازت. میگم ما تو سی سی سالگیت کجا بودی و چه میکردی، یادته؟ #آه ، این همه بازی است.
خوب ، اما # ، و تو . به نیت سی سالگی رفتی یا همینطوری خود رفتی؟ خب همین حالا بعد از عکس می زنم و میخواستم ببینم تو سی سالگی چ کردی یا کجا بودی همین؟ اَه خُب از کجا؟ موزیک ویدیویی قربونت برم سلام عزیزم چطوری کیام؟ من نوکرتم، خوبی تو؟ خبری نیست، کیام بهت زنگ زدم، تلفنم رو اسپیکر دارم یه چیزی ضبط میکنم یه سوال ازت دارم بپرسم؟ کی آن سی سالگی کجا بودی حالت چطور بود؟ دقیقا روز تولد سی سالگیت. تو عال عجیبیت هم پرسیدی. محمد امین از دست تو. # من سی سال ایران بودم، تهران بودم، یک عالمه انرژی داشتم و کلی. کلی # انگیزه های قشنگ برای ادامه زندگی هنوزم البته هست ولی. خیلی سن قشنگی بود، سی سالگی خیلی، خیلی دوره قشنگی بود. چطورم مگه حالا چی شده شیدون؟ حالا ثبت میکنن. ولی دوره قشنگی بود خیلی دور دوست داشتم اصلا زندگی یه سن عجیبیه دیگه میگه و به حداقل فکر می کنی خیلی با تجربه شدی و خب کنین کاری.
سفرهای سی سالگی و خاطرات اروپا
حالا چند سالت کیه؟ حالا دارم میبینم، محمد امین، من سال دیگه این قوه ها نزدیک چرچ هستند. من تقریبا دو هفته دیگه میشم سی سالم. ای خدای من، چه سن قشنگی برای قربونت دارم، لذتشو ببر، من نوکرسم، نوکرسم، دنیا مال توه، آینده پیش نوکرتون: مرسی که کی جواب دادی و سوالم رو جواب دادی مرسی عزیزم نوکرتم کاری نداری کیه؟ قربونت بده، خدا موزیک ویدیویی سلام حسین، خوبی؟ چطوری خواب نبودی؟ در حال این بودم که خواب باشی حسی، من یه سوالی ازت دارم، پس گوشی ام رو اسپیکر دارم ضبط می کنم و احتمال داره بخوام اینو منتشرم بکنه. تو یه رادیوییه ولی سوالش حالا خیلی عجب عجیبی نیست. خب بگو. سی سالگی تو یادته؟ سی سالگی جیمو یادمه، آره. خیلی دقیق. کجا بودی چیکار میکردی دوست داری چندتا جمله بگی در موردش؟ در مجله کودکان بودم # به نسبت هم شهری بچه ها بعد # تازه خودمون ما به چند تا دوستامون و دوستمون به قول مردم چیکار میکردیم و اگه اشتباه نکرده باشم اولین. برههای اروپایی رسمی سی سالگی و کلا سال خوب بود برام دیگه یعنی نمیدونم.
کاری خوب بود چون بعد از خیلی کارهای خرد و ریز به این طرف ولی مجله داشتم که خب خیلی دوستش داشتم فکر میکردم. یا داشتم و اینجور چیزا، از اون موقع سفر زیاد رفتم خیلی تا سی و دو سالگی یعنی مثلا چندین سفر رفتم و. شروع کردم اون سی سالگی بود طبیعتم اروپا رو دیدم # چون بلدم نبودم کجا باید برم همینطور قطار به قطار سوار میشدم. با اون شهر، یکی برام تجربه خوبی بود دیگه، یعنی یه جوری بود، نمیگم خوب حالا، یه جوری بود. چه چیز هیجان انگیزی، واقعا حسودیم شد الان به سی سالگیت. کلا هم خیلی عجیب و غریب بود که مثلا من فکر میکردم که میدونم حالا باید به من بگم معلومه، بعد دیگه رو نشد به کسی چیز. رسیدم که برای برنامه ای مثلا به بهانه اون بسته بودم، به نمایشگاه، به نمایشگاه تموم شد منو یه هفته مثلا. فکر کردم با قطر همینجوری رفتن یعنی مثلا از پرواز پرون بود از پرون صبح. بعد تو مونیخ بود دوستام گفت مثلا یه بایدوی تو جنوب آلمان من دانشجویم یه جورایی بودم.
تجربه حمام اونجا
با هم باشین به اون حمام، مثلا رفتم اونجا همینجور یعنی چرخیدم دیگه خیلی بی رفت، چرخیدم، یه جاایی پیاده میشدند و فکر میکردم. میموندم، هم غریبه بود از این جهت که با هیچکس حرف نمی زدم اصلاً نمیگفتم چی اومدم. دنبالش به این برنامه ای برای همچین مدل سفری نداشتم، همون بود که بعدا خیلی برای من بود اون تجربه یادآوریش. خیلی باحال و جذاب بود یا فکر می کنم که خیلی یکی از این بهترین زنگ هایی که زدیم امشب فکر می کنم این بود خیلی تجربه جالبی داشتین نه ، کاملا واقعی است ، به راستی ، این ما داریم قسمت با امین چتیاران داریم قسمت جدید رادیوبندر تهران ضبط می کنیم بعد چون من و امین هردوتامون داره سی سالمون میشه به این فکر کرده بودیم که خب آدمایی که میشناسیم و چه نمیدونم دوستشون داریم یا قبولشون داریم. بریم و زنگ بزنیم ببینیم اونا چیکار کردن سی سالگیشون و اینطوری شد که تصمیم گرفتند به تو هم زنگ بزنن حالا امین اینجاست و بعد میبینم امینم چند کلمه باز صحبت کنه و مرسی که قبول کردی سوالم رو جواب بدی واقعا خیلی جدی بود. از من مثلا خدا بهت گوش میدم. سلام خیلی مفرسیدی. سلام خیلی مفرسیدی. بخدا یعنی من توی توییتر، اینستاگرام همه جا شما را دنبال می کنم و شما یکی از واقعاً آدمای خفنی هستید که من می شناسم بابا من خودت و بابات رو خیلی بیشتر واقعا خیلی دستش رو میزنم خیلی دوستش دارم هر بار چوری چیزا بهش می دادی اصلا کلی رویم اول.
قربونت برم فدای تو بشم، ما ببخشید بی اجازه این ساعت حدود ساعت الان دوازده ربع شب زنگ زدیم و ببخشید اگر دیر وقت اوه نه من تا زدم خونه ام که نگرانشون بودم و گفتم چی میشه؟ صد و بیست و صد چی بهتر از این که شما صدای شما رو تو این قسمت جدید آدی بندر تهران دارید؟ منم که حالا دیدم این چیز که این گفت درست بود دروغ بود ولی این اتفاق اتفاق افتاد. سی سالی که تو پیشش مبارک. خیلی مبارک. قربون پسر این جا خیلی خوشحال شدن و حال خوب داشته باشین حالا دوباره ببینین مزجودی قربونت برم عزیزم مراقبت کن شبات بخیر فلان خدا رو خدا موزیک ویدیویی موسيقي و آهنگ ها موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی هر روز صبح که بیدار میشدیم میرفتیم بالا سر یحی. او را می دیدم که آب دهانش از کنار لبش خط انداخته بود تا روی بالش. دهانش نیمه باز، خرناس میکشید، اولین کار بابا شستن سرش بود، هر روز صبح. یهیا مرتب بود، پیراهن آستین بلند، اولین دکمه که زیر گلو بسته، پیراهن توی شلوار، اما حمام نمیرفت یه یا تو چرا حموم نمیری؟ سرم که تمیز است پسر عمو، هر چند ماه یکبار بابا به زور او را توی حمام می انداخت، شلنگ را میداد دست من. بهم میگفت، خیسش کن، یعنی آمادهش کن. انگشتم را میگرفتم نوک شلنگ و میگرفتم سمت یحی، آب داغ، یحی خود را می چسباند به دیوار.
یحیا، جستجوی کار و زندگی در شهر
پشتش را میکرد به ما، آب را میپاشیدین پشت سرش، پشت گردنش. خودش را خم می کرد. میپاشیدم روی کمرش، خودش را راست میکرد، میپاشیدم به باسنش، شرتش، صدا میداد، میزد زیر خنده بابام هم همینطور که سفید آب را روی کیسه میمالید می گفت. بیا یحیی، مگه نمیخوای بری پیش آذر، بو میدی؟ یحیی جوراب نمی پوشید، کفش هم نمی پوشید. بادمپایی میگشت، برای همین گوزک پاش همیشه سیاه بود، نوک انگشتای پاش همیشه سیاه بود. یحیی میگفت: پا عقل دوم انسان است یحیا پسر عموی بابا بود، از موقعی که مادرش خانم گلی فوت کرد هفته ای دو روز پیش ما بود. یک روز هم خانه ی عموی بزرگم، هفته ی دو روز هم خانه ی عموی کوچکم یحیی کار کردن را دوست داشت، هر روز صبح می گفت مرد برای کار کردن است، بعد پشتبندش می گفت: قرض آدم را مرد می کند. بعد میگفت:آزر آدم بیکار نمیخواد. آدم بیکار دور و برش زیاد است.
یحی چند بار سعی کرد که کاری پیدا کند، یک روز توی عمجدیه وقتی داشت چای برای یکی از تماشاچیان می ریخته از شادی. یک گل سفر ایران پارک با کتریش میپرد روی هوا، دو سه نفر را با آبجوش میسوزاند. دیگر به عمجدی راهش نمی دهند، کارش را از دست می دهد. عموی کوچکم یحی را به رفیقش که مغازه ی پوشاک داشته معرفی می کند، یک روز که در مغازه تنها بوده پارچ هر شلواری را که اندازه مشتری نمیشده قیچی میکرد و نشان مشتری میداد. آن کار را هم از دست میدهد، سر چند کار دیگر هم می رود، اما ادامه نمیآورد. با علایق من سازگار نبود، یحیا بدنش سفت بود، خیلی سفت، زورش هم خیلی زیاد بود، خیلی. یحیات چرا اینقدر زورش زیاده، دوتا کپسول گاز رو میگذاشت روی دوتا شانهایش، می افتاد دنبال وانت. کف دستهایش بزرگ بودند، آنها را روی زمین می گذاشت، می رفتم رویشان بلندم می کرد. خیلی را دوست میدارد.
یحیای سیدآباد
یحی در خاکسالی به دنیا آمد، در زادگاهش، روستای سیدآباد، نزدیکی های فرحان. مزرعه ها و باغ ها خشک شده بودند. روز تولد یحیی، اهالی روستا دنبال پدرش روح الله می روند که بیازد زایده، پیدایش نمیکند. میگردند، برمیگردند و به خانم گلی میگویند یحی را به بغل می گیرد و پای یک درخت مینشیند، خانم گلی، یک روز کامل بدون آب بدون غذا. آنها را زنده پیدا می کنند، به خانم گلی می گویند که روح الله را پیدا کرده ایم تو یک چاه خشک مرده، باد کرده. بو گرفته، اما درش می آوریم. چند هفته بعد خانم گلی با یحی عازم تهران می شوند، آن تک درخت برای اهالی روستا به معنای حیات می شود. میرفتند پای درخت دعا میکردند دنبال حاجت بودند، اما چند ماه بعد آن تک درخت هم خشک میشد. نابود می شود، می دیدند که با چگونه دستمال های رنگی که به شاخه های درخت بسته بودند می برد و در دشت آنها که مانده بودند هم هرکدام سمت جایی را می گیرند و می روند.
از بین می رود. یها غذا را با ولع می خورد یها دهان گشادی داشت پشت سر هم لقمه ها را توی دهانش می گذاشت غذا انسان را نیرومند می کند یا اینقدر با پلو نون نخور، نان نشسته دارد شهلا خانم. یحیی از هیچی نمیترسید، یک شجاعت بی نهایت. یکی از تظاهرات ها در خیابان تختاووس گارد حمله می کند، بابام و رفقایش فرار می کنند، یحی را می بینند که بر عکس آنها سمت گارد دارد می رود، فریاد میزده. با دمپایی، یهیا می رود و خودش را روی کاپوت یکی از جیب های ارتش می اندازد، عموی بزرگم توی پاسگاه از لای که یحیا روی صندلی وسط اتاقی نشسته و افسری که ازش سوال می پرسد، یحیا در جواب از کاهش قیمت نفت حرف میزده، آخر هر جمله اش هم این را می افزوده، اما با این وجود جاوی، شاه. سر هم هر چند دقیقه یک بار سیری زیر گوشه ی جان میزده سر کار این اصلا تو این خط ها نیست یعنی نفهمیده چیکار میکنه. این یه جوریه، خوله؟ نه، سواد داره میخونه، حرف میزنه، اما مغز شکم متفاوت یحیا اختلال مغزی داره، از بابام که میپرسیدم یحیا چرا اینجوریه جوابش این بود. آن دو روز که یحیی خانه ما بود بهترین روزها بود، روی پشت بام می دویدیم، داد میزد، داد بزند پسرمو، چرا یهیا هوا داخل ریت برود؟ یهیا یک بار به مادرم گفته بود: شهلا خانم، داخل سرم یک چیزی هست وز وز صدا می دهد، روزها قطع می شود. شبها روشن می شود سالها بعد همراه مامان و بابا رفتم ملاقات یحیی، کهریزک، پنجاه و شصت تا کیم خریدیم.
یک روز عادی با یحیا
پخش کنیم.یهیا تکان نخورده بود، همان شکلی که او را دیده بودم، مانده بود. قبل از بابا پرسیده بودم:یهیا مگه از شما بزرگتر نیست چرا پیر نمیشه؟ همینجوری مانده بود، فقط یکم موهای بالای گوشهایش بورتر شده بود، روی تختش نشسته بود، کنار پنجره، آفتاب افتاده بود روش، نور خورشید پوستش را سفیدتر کرده بود، موهاش را بورتر. چندتا کتاب هم روی زمین کنار تخت چیده بود، ما را که دید هیچ تکان نخورد، بهش گفتم: سلام. نام یحیی، منو می شناسی؟ چرا نشناسم؟ جعبه بستنی ها را بغل گرفتم، چند نفری توی سالها روی تختها خوابیده بودند، چند نفر هم لبه تختها نشسته بودند. سلام کیمه، بفرمایید. بر میداشتند. چند نفری هم توی حیاط بودن، داشتن راه میرفتند، یا توی آب آفتاب تکیه به دیوار نشسته بودند سلام کیمه بفرمایید شهلا خانم آذر هفته پیش زن زده، خانم پرستار به من گفت: آذر گفته که نتونسته بیاد، سرش شلوغ بوده، اما این هفته گفته حتما میاد. رفتم جعبه را جلوش گرفتم، یحی کیمه بفرمایید، یکی برداشت، بلند شد و دست روی جیبهایش زد. پولی نیست یحیی، نه پسرمو الان میدم، مجانی یحیی این کارات چیه، نه شهلا خانم حساب میکنم.
بخور یحیه، گرمه، آب میشه، همین جا گذاشته بودم، یحیه بالشت را بلند کرد، زیرش را دست کشید، دولا شد. و زیر کتابهایش را گشت. این مسخره بازیات چیه یهیا؟ بابام بستنی را از دستش گرفت، بازش کرد. نوک کیم را کرد توی دهان یحیی، دهنتو باز کن یحیی داره میریزه! یحیی دهان بزرگش را باز کرد و یک گاز به بستنی زد، همانطور که ملج مولوج می کرد، گفت: به تلفن خونه سپرده بودم آذر که زنگ میزنه بهش بگن که یکم اوضاع من ریخته به هم، با خودش پول بیاره میاره یحیی یحیا گاز آخر را به بستنی زد، چوبش را در دهانش کرد و چند ثانیه نگه داشت و آن را آرام بیرون کشید. بعد دوباره دللا شد و از لایکی از کتابهایش یک نخ سیگار برداشت. سیگار صاف شده بود، سرش هم خالی شده بود.یهیا پنجره را یک کم باز کرد،پکی به سیگار زد. و دودش را داد سمت پنجره، دودش توی نور آفتاب روی هوا معلق مانده بود. چند ماه بعد در مرداد ماه، عموی بزرگم به بابام زنگ زد و گفت: بهش زنگ زدن و گفتن: یحیی مرده. یه سلف، ظهر وقت نهار.
یحیی و بحران سی
وقتی یحیا آن لقمه بزرگ نان حاوی برنج را توی دهانش گذاشته، به جای اینکه وارد مری شود، می رود توی نای. یحیی چند سرفه می کند، از صندلیش بلند می شود، کف دست های بزرگش را روی گلویش می گذارد و فکر می کند: یحیی قرمز می شود، با کمر روی زمین می افتد، بقیه می آیند دورش جمع می شوند. بقیه بدون ترس به چشمان پر از ترس یحیا نگاه می کنند. لغمه ی دوازده سانتی متری پایین تر می رود و می چسبد به نایجه. یحیی خفه می شود (مذکر) (مذکر) “مشاعر” “دلا مالز” “اوما” “دانتسر شون” “مشاف دلم رزمنا” فانوس به دست کوچیک چیزایی که دارست #مذکر: #مذکر: اونجون تو رادار منتظرم از دونت خسته دارنت زاهد چایان چایان من شاش بخواباد دنیکی با دارا بیداره من دارم بر میگردم .مذکر یادداشتی برای شما. با عنوان یحیی از علی بزرگیان و حالا آنچه که می شنوید صدای هادی حددی است که اومد پیش ما. و خوند مخصوص رادیوبندر تهران با موسیقی رفیق خوب و قشنگم هی دو هدائیتی ممنون که با همراهی رادیوبندر تهران با عنوان بحران سی هستید. من اون رو دیدم و از دستم رفت سلام و سلام و سلام در تو زاویان این یک شاشم خضاب و دونه ی کی (خنده حضار) .
. . .می دونم . هیدو . این قسمت رادیو بندر تهران ما یه همراه خیلی خفن داریم که من خیلی ازش یاد دارم که از صدا. باشه از برنامههاش و به نظر من یکی از آدمهایی هستش که به شدت تاثیرگذاره و من خیلی خیلی دوستش دارم و قرار هستش که همین حالا بهش زنگ بزنم و راجع به سی سالگی باهاش حرف بزنم کمیس جان سلام، خیلی مخلصیم. آقا ما الان ضبطیم؟ و صدای شما رو همه ما می شنویم، ما الان داریم با کامبیز حس، آره دارم ضبط میکنم، ما الان داریم با کامبیز حسینی داریم صحبت می کنیم و مرسی که ما یعنی که من و چند هزار شنونده که الان دارن صداتو میشنون، یعنی ما، یعنی منم و چند نفر که صداتو میشنون، آره. آقا دم دیگر، من شما را خیلی دوست دارم و مرسی که همراه این قسمت رادیو بندر تو تهران هستی؟ من میدونم که بندر تهران کجاست، ولی ما بندرش کردیم، گمون میکنیم که تهران اون دریا داره؟ بعد توی خیالامون میریم دمش میشینیم و کلی کیف میکنیم البته میدونم که شما هم یه جوری بچه بندری دیگه، در واقعیت، نمیدونم واقعیت اینه که واقعیت و خیالمون قاطی شده. یعنی یه جورایی انگار داریم خودمون رو گول میزنیم.
سی سالگی و تجربیات زندگی
چرا که نه؟ ادامه بدهم. راه های بقا هم همین باشه اصلاً، نمیدونم چرا که نه، گل بزنیم آقا گل بزنیم، کامیر جان، سی سالگی تو یادته؟ سالگیمو خیلی خوب یادمه یعنی چی؟ یعنی روز تولدم منظوره؟ آره؟ آره دقیقا، من رفتم پارک آبی، پارک آبی تنها؟ نه چند تا دوستامون اینا رفتیم همه با هم پارک آبی از این پارک هایی که میری توش سر سر میخوری میای پایین و اینا؟ بعد چه جوری بود؟ حالت خوب؟ ببین خب خیلی جالبه دیگه این جادوگرها رو وقتی حال من روز تولدم بد هم میشه. یعنی افسردگی چیز می گیرم، افسردگی روز تولد، ولی سالها و سی سالگی یادم میاد که رفتیم. چیز پارک آبی و اونجا این سوال ها رو میبینی وقتی میری بالا راه رفتن تو سقف ها نیستی بعد میری و نمیدونم حالا تو ایران چجوریه، اینجا اینجوریه. که تو سقف بایست تا بری مثلا از یه عمارتی بالا که صلح بخوری همجوری این کل این قضیه برای من مثل یه مرحله زندگی می مونه که وارد این سورسرا میشی میری بالا تو آفتاب میشی این تیوب رو دستت میگی یا هر چی یا میری اون بالا بعد اونجا وقتی سرد میخوری میاد پایین من تمام این زندگی می آید جلوی چشمم، مثل از این دو الون داریم یک پایین یا هر جور یک می خوریم، از که من میام پایین. اولاً که سرخ خوردن خیلی کاریه که همه رو شاد میکنه مثل بستنی خوردن یه سری کارا هست در زندگانی که تو هر قدر هم ناراحت باشی، هر اتفاقی که باید افتاده باشه، نمیتونی گریه کنی. نمیتونی گریه کنی بستنی بخوری، میدونی چی میگم، یعنی خیلی یه تضاد عجیبی میشه و این سرسره از اون بالا تا که من میام پایین این مسیر زندگی این راهی که رفتم تا اینکه چقدر میگفتم توی اون استخر تو اون حوزه تر و اونجا تو ازت میفهمی که اوه هنوز هیچ گویی نشدی. آخه میدونی چیه، من اون روزی که باهات صحبت کردم و داشتم دعوتت میکردم که این قسمت رادیو همراه ما باشی. برگشتم من بهت گفتم که من الان احساس بحران می کنم و تو گفتی که آقا اصلاً سی سالگی بحران نداری که چهل سالگی که بحرانه.
و چهر سالگی برانه، آره، سی سالگی که اتفاقا جالبه چون دیگه بچه نیستی، یعنی توی دهه بیست هزار زندگیت نیست که کسی نمیتونه تجربه کسب کردی و اولین قدم برای بزرگسالی رو دیگه برداشتی. دیگه میخوای قدم دوم رو برداری؟ برای همین با تجربه ای که از قدم اول در بزرگسالی داری به نظر من شروع می تونه شروع خیلی چیزای خیلی. خوب باشه همه ی آدمای گنده دنیا، همه ی کسانی که ترک کندن، همه ی کسانی که یه چیزی به دنیا اضافه کردن، تو همین دقیقه یعنی برای همین این دو دقیقه خیلی مهمه برای بشریت. چهل، نه، چهل تو میگی، اوه دیگه رسیدید. سر زیریه اونجا، سر زیریه تو یه دفعه میگه: فاک، چی شد؟ یعنی حالا از بعد چی میخواد؟ بشه و بعد یه لحظه میبینی که پیشمورد هم شل میشه، توانایی های انسانی که قبلا داشتید کم کم داره زائل میشه و اتفاقای دیگه ای میشه. اون اینجا ساز میگی نه میخوای مقاومت کنی و بحران اونه میخوای مقاومت کنی در مقابل فیزیک در مقابل طبیعت همین اتفاق که میفته اینجاست که و نمیتونی و دچار بحران میشی، بعد میری مثلا کار عجیب و غریب میکنی که باید میگن بهش میگن. میدونی آخه نمیدونم شاید مثلا من چون با چند نفر آقا میدونی نمیدونم مثلا من با چند نفر دیگه که صحبت میکردم و خب مثل من داره سی سالشون میشه و نزدیک سی سالگی هستن اونا هم حس ها رو من داشتن نمیدونم خیلی به حرفت فکر کردم شاید به این فکر کردم که شاید تفاوت نسل و شما یه جوری یه سری اتفاقات رو تجربه کردید من چهل و سه سالمه دیگه زیادم در دوازده و سیزده سال آردی یه نسل درست میگی. نمیدونم، پس با این حال تو میگی سی سالگی حالت خیلی خوب بوده، نه؟ و من به نظرم تو خیلی اتفاقای بزرگی که رقم فکر کنم تو سی سالگیت بوده، یعنی تو دهه ای بین سی تا چهل بوده. خب بالاخره کار راجع به من من راجع تو میخوام صحبت کنم الان، ولی، یا اگه راجع به من حرف بزنی، آره منم سی سالگی بعد بود که اتفاقا یه سری آیک ایده هایی که داشتم بهتر به من از سیزور رسید برای اینکه دیگه یه ذره پخته تر شده بودم ایدام رو مثلا یهجوری شیک میدادم که بشه عملی بشه تا قبلتون یه ذره خب مثلا تو بیست سالگی تا اینا یه ذره ایدالیستری اونم جالبه اینم جالبه.
گفتگوی رادیو بندر تهران با کامبیز حسینی
حالا ببین، ببین من نمیخوام مثلا از این حرف های شعارگونه بزنم و یعنی زیاد نه توی فاضشم، نه خیلی خودم خوشم میاد اینا، ولی از بیشتر شنوندهایی که برنامه رو می شنوند رادیو بندر تهرانو هم سن و سال های منن یعنی تو دهه بیست یا نهایتاً دهه هیستی زندگی خودشونن اکثرا نمیدونم حالا به هر حال خودت هم میدونی پس صدای من پیره، مثلا از زنی که من پیر میام، نه، آقا، نه شما پیر نیستی، نه دارم می دونی، دارم به خاطر این دارم میگم، نه به خاطر این میگم که ببین به هر حال یعنی الان من یه جوری دارم فکر میکنم و تو دقیقا یه جوری دیگه فکر میکنی، میدونی؟ و آدمایی. من میدونم که شنیدم واقعا درگیر این موضوعن میدونی و این خیلی جالبه به نظر من که تو دقیقا متفاوت دیگه یعنی منظره کسانی که که هنوز می دونی به اون صورت اون چیزی رو که بتونه بهش بگه مثلا یه کاری تو زندگی کردم و اینا رو هنوز انجام نداده و هنوز میخواد ایدههاشو به انجام برسونه. و # و کسی که مثلا شاید بعضی از ایده هاش مثل انجام رسیده و حالا دیگه. اون دغدغه رو اون استرس رو نداره که نکنه وقتش داره تموم میشه و هیچ کاری نکرده و اینا چیزی مثلا موفقیت چندانی کسب نکرده اینا همه استرس های اون دوران دیگه که آدم هی میخواد خودش رو به خودش ثابت بکنه و بگه از این توانایی هایی که خودش میدونه چی هست چه استفاده ای میتونه بکنه و حقش رو بگیره و اون قضیه استرس ای میده به آدم، به طبیعتم و امیدوارم که ولی خب همه اینو تیک کردن دیگه. هم یه روندیه که همه رفتیم راهیه که هم یه راه بیشتر نیست هم این راه ها رو همه داریم میریم سیزده سال پیش رفتم تو سیزده سال بعد از من آره آره با این حال اقا مرسی که همراه این قسمت رادیوبند در تهران بودی مرسی که برامون حرف زد حالا ما یه چیز رو یه داستان می گفتی جالب بود، داستان شب، اونو من چند قسمتش گوش دادم، ولی این هنوز متأسفانه نرسیدم گوش بدم و به خاطر پارادوکسی که توش هست یعنی بندر تهران حتما میرم اونجا قربونت برم قربونتون رو دارم، مرسی، مرسی، مرسی و واقعاً اتفاق مهمی افتاد. نه بابا اتفاق مهم زندگیم اینه که توی سی سالگی اینه که من با کامیز حسینی درباره سی سالگیم صحبت کردم یکی از اتفاقای بزرگ دمتو گرم و مرسی که وقت گذاشتی و توی این چند دقیقه من واقعاً سپاسگزارم ازت، دمگر، قربونت دارم، مخلصیم، خداحافظت باشه. برای دوباره، بُر من هیچوقت نرفتم تا ازش بپرسم، قطار رفت و هیچوقت ازش خارج نشد. او دستمالش را در پنجره می پوشد، او کمی غمگین می شود، فکر کرد که تو و هر کجاری که ظاهر می شود، از اینجا می رود و تو را با مردمت می گذارد. او حس می کند که از تو دنیا است، زندگی تو را در حال حاضر می بیند.
که نه یک پدربزرگ و نه یک اکو خوب خواهد بود و نه می رسد. او اولین کسی بود که در کارش کار می کرد، اما نمی توانست در کتابش بنویسد. این حرف های زیبا از زمین، که نام او را نمی دهد، نام او را می دهد، نام او را. اما من نمی خواهم تا مرا ببینم ، اما از صبح در لوس گارو. و به دهانش می رفت که می خوابید ، برای آواز خواندن که از آن می آمدید. و در واقع من هرگز نمی خواهم که این را بشنوم. گفتگوی رادیو بندر تهران را شنیدید با کامبیز حسینی از آن سوی دنیا در در مورد سی سالگی و حالا آنچه که می شنوید قطعه ای هست که عنوانش رو نمیدونم اما متعلق است به فیلم همه می دانند ساختۀ اسقر فرهادی دوباره به مرگ بر به مرگ بر بر بر دوباره عاشق می شوم، دوباره عاشق می شوم. بُر بوری [مذکر] پول بُل (خنده حضار) ها ها ها پنجه انگلیسی به روح اشیا در آقا اشیا در آقا اشیا یه پنکه انگلیسی که آویزون از زمین آویزون از زمین آویزون موژمون گرفته، لابلا ابرا گیر دادم به خودم، تا آفتاب بهتون بخوره، بچرخیم، بلکه یه چیزایی یادمون بیاد. یه چیزایی به هرکدوم از پرههام ویلونه، ویلونه گوشت و استخون فک و فامیلاتون که رفتند غربت.
مردانگی در پنجاه سالگی
به چه گیاتون که ما براشون غریبو؟ مسجد بوشریا زیر آل موم سنج و دمام میزنه، ویلون، کلیسا، لبهی پرم زنگ میزنه ویلون دوچرخه های بیست و هشتتی که از کنار پلیتان میرفتن سر کار و این گونیهای تیکه پاره مال شهیدا که خدا میدونه هرکدومشون کجای دل کی میخواد بیفته؟ بیفته عین خم پاره ترکش بزنه به اونایی که یادشون رفته پنکه، یه پنکه ای که زیر خمسه خمسه با جونش میچرخید. قربون اوودان که همه چیاش اودانیه مو با این همه پیچ و مرعه انگلیسی که تو تنومه به چه ناف پالایشگاهم میدون طیب آخر خیابون سیاهی نبش بیست متری سایه ام افتاده رو خونه شرکتیا اینقد میچرخم که در سوت های خسته و خیس دلشون خنک بشه، زینو زینو به خونه بزنون به شرجی بریم تو نخلات زلف زنامون تو هوای دمت گرم، سایه مفتاده رو قبرا، سینه ما، میچرخم مثل سینه زنی خاکستون میفرستن پشت پرده هایی که دستاش نذاشتن حرف گوزنات تموم بشه روی پرده سینما پنکه فاتحه نبلده ولی اون موی که تو موه هی پیچ و تابم میده میگه بچرخ بغض پنکه یه بغضت دیگه به چرخ، ولی فوگراد بگیرتشون اگه با سیمای بی سیمشون اتصالی بندازن تو زندگیم. علی یه پنکه ای بود که وقتی اعصابش خراب میشد سیماش قاطی میکرد دست میپرون، کله میپرون، تیکه میپرون زیر پنکه نشین که تیکه تیکه کت میکنه هنوز یه جور غیرت تو پرو بالوم مونده که وقتی میچرخم شبیه قرتیان شام موی پنک انگلیسیوم خلاص، پاشم برسه هسم، خلاف آه، دخیلت یا سعید عباس، جیرجیری که تو چرخ دنده همه همون سرفه های خشکیه که شیمیایی تو آخرین چرخه که زدن یه ساقه برزندی ضدشون زمین گیر شده، عین اون موکه دارون میچرخون، میفتون، میگیرون به خرابه ها دخیلت، ای پنکه تنها پهلوونیه که بی خالکوبی میچرخه، سید دلی که پر باروته حرفاش معرکه نیست براش پینزاری بندازن آخرش گندش مثل دود میزنه بالا تریاکیا به آسمان نگاه می کند، یه ستاره تو آسمان خدا بود که حالا داره مثل یه پنکه سوسو میزنه، میشینن نقشه، چاقو، دست میکشن تو یه شب مهتابی که ماهش مونوم، این چرخه آخرم به سلام اونایی که شورشه درآوردن شهرشون که تابستون یه زخم و آبشون نمکه اشک شور زخم چشه سوزونه کوکا، یه تیکه دشتی بخون، چرخیدن تو خونم که به لبم رسیده، میخوام شورشه در بیارم مثل یه دعوا ناموسی به چرخم غیرتی بریزم تو لاین یک یزله بشه با چماک ها و چاقو ها و تفنگ ها خدا رم رحم کن مرده هاتون که هرکیش یه جا خاکه مونم خونواده م از دست دادم خیلی پنکه بودیم تو خونه ها هیشکی مانو از زیرآوار نکشید بیرون، لاله هم نکشیدم برامون تو روزنامه هاشون، خدایا محمد کنه یه روزی که کوچیک ها یه مرغ هوا بسازن اسمشو بذارن پنک انگلیسی، اوقدر بشنخ بدن تا از او بالها برقصه برای عشق مونو یه توپ و زمین خاکی، سینما و لاین یک بیم و تانکی، اتیشه ها تو دله ها پات و شب بود، جوک میگفتیم هم خنده رو لب بود شرجی یا شیر که تو شات شنا میکردیم خودمون رو توی اوبلو میکردیم بامبو هله بازار با تیمپو می خوندین بندری با سیاستم با مو، مو حق داشتم یکی پیدا بشه ازم یه فیلم مستند بسازد آبودانه ببرم دور دنیا بگرد اونا ولی خب یه روزی این بچه کوچیک ها، خدای محمد، یه مرغ هوا تا اونم کوک کنه میحنا میحنا میحنا و به چه حالت و به چه شکلی به حال و مجالت و ما شکیم که در حال رسیدن به مجال زنده و زنده اِدُو و برای مردم به او می گویم و برای شما می گویم و برای شما می گویم هی سلام هی هی هی ظللتنا ظهرا ظللتنا ظهرا جولیش مجال و رعا نجولیش مجال و تسماری و یل و جمع اونم حیاط و حیاط هلو به عازبوني هلو به مرمروني على جسر زياد، سيد بوني، على جسر زياد زینبونی با خلی هیلو میلو خلیله و میلو قلبی عشق لِش مجال و قلبي دوست داره نيش ما جانا و شعليه با یه نفر، خدا و همه ما در ما شیرین خدا ما حیات حیاط بابا حیاط الفرحمه لبینک اَدْرِبُونِي هَلْ نَرْمَرُونِي وَعَلَى جَبْرِ الْدَيْنِ و می تریبونم ، و روی جسر من می تریبونم شعر پنکه انگلیسی رو شنیدید با صدای هیدو هداگتی که همراه من است در این قسمت رادیوبندر تهران شعر. از کوروش کرمپور بچک ناف و آبادان که به بهانه سوم خورداد یعنی امروز که سالروز آزادسازی خود برای شما خواندیم و حالا آنچه که می شنوید هر یک بابا هر یک از نازم قزالی، حامی این قسمت رادیو بندر تهران مجموعه ای هست که اگر یک روز تشریف بردید کشور کانادا می توانید از طریق این سایت و این مجموعه خانه تهیه کنید. یا منزل یا هر چیزی که اسمش هست، لطفاً به علامت این مجموعه به آدرس .. به خانه داد سی ای مراجعه کنید و اطلاعات بیشتری کسب کنید. ممنونیم که همراه این قسمت رادیو بندر تهران در یک شب بارانی که الانم رد و بر زد، دم شما گرم اسمش شمع عمر و یادت شمع مریانا و اینو وجه ما با اتل و ارجبا و ارجاب او و چهره ما با اتو و رجبا مر مرر خیر خیاب علیها بَلْ اسمش اینه که می خواهم در مورد پنجاه سالگی بنویسم. پنجاه سالگی تعداد کسرت همه عمرم بوده است، کسانی که ده، دوازده سال به پنجاه سالگی شان مانده است. هر لحظه که به یادش می افتند، خودشان را به آن راه می زنند و بیش از همه انکارش می کنند.
آنها جار می زنند که خیلی فرصت دارند، مثل خود من، وقتی سی و هشت و نه ساله بودم، آن موقع هایی که هنوز ماشین ها با رانندگان جوانشان دنبال ماشینم می افتادند تا شماره بگیرند، اتفاقی که الان خیلی کم می افتد و اگر از سر اتفاق کسی هم بخواهد ازت تعریف کند، می گوید: ماشاءالله خوب مانده ای و دلت جوان است. این برای من از صد تا فحش بدتر است، یعنی صرف اینکه یک جوان تو را تایید کرد، باید از ذوقت حتی خانه ملق بزنی، غافل از اینکه من دیگر اصلاً دلم نمی خواهد جوان باشم یا جوان حساب شوم. جوانی با آن همه راه و اعمال انجام نداده در پیش رو، خدا هرگز برایم نخواهد. جوانی با آن همه سختی، با آن همه انتظار خودت از خودت و خانواده و جامعه است. کار و شغل و ازدواج و زایدن و رقابت و حسادت و هورمون هایی که غلغل می کند گاهی و مسخ یک نفر. جوان که بودم فکر میکردم پیرها چه زجری می کشند از اینکه جوان بودم ولی حالا میفهمم پیری با خودش ابزارش را هم میآورد یعنی هورمون ها و جنون و عصبی و صلح و و دادگی شیرینش را با خود می آورد ، بنابراین تو دردت نمی گیرد که چروک شده ای. یا استراحت دوست شده ای یا با خودت و هیچکس رو درواسی نداری هر جا دلت بخواهد خسته و بیزار دو سال پیش وقتی دست هایم درد گرفت و همزمان چند اتفاق در نتیجه آزمایش خیلی شوکه و درمانده شدم. یکی از دوستانم که پزشک است تو آمریکا کار و زندگی می کند بهم گفت: نکبت چهل و هشت سال بدون هیچ مشکلی زندگی کرده یا حالا فکر کن که مجبوری برای بقیه عمرت یک مقدار دارو مصرف کنی یا مراقبت بیشتری کنی، حرفش عین چراغ جلوی راهم را روشن کرد رسیده بود که خودم را آماده کنم این تن امانتی را هم وا بدهم. در این هیچ نقطه غمگینی نیست.
تاج و تمامیت من یادداشت های سالخوردگی
که اگر به پذیرشش هراس و هل می رود و اتفاقاً شجاعت و آرامشی بهت برمیگردد که خیلی از اضطرابهایت را می کشد، در این سن و سال می دانم که هر کاری کرده ام و هر جور خودم را معرفی کردم. جوری بوده که دلم میخواست است، بعضی وقتا فکر میکنم کاش جوری رفتار یا زندگی میکردم که مرا جدیدتر از این میکردم. ولی چه کنم که هنوز هم معتقدم در جدی گرفتن خود و بدتر از آن جدی جلوه کردن؟ بلاحتی اینا بخشودنی است. تا همین چند سال پیش فکر می کردم کسی هست، کسانی باید باشند که مرا بشناسند و قدر سلول به سلول. امروز خیلی خوشحالم که از این بند هموار هستم و کسی را دارم که تمام چهره ها او مرا دیده و می شناسد و محترم میدارد و او کسی است که خودم زایدمش فقط او می داند که به من گاهی چه سخت گیر، چه جبار، چه دیسپلین مدار و بی انعطف و سرسخت بودم نه خوشحالم، نه ناراحتی، بالاخره اتفاقی بوده که افتاده، خوشحالم که اداای خوشحالم. خال ها را در نمی آورم. من از اینکه به هیچ کاری مجبور نیستم خیلی خوشحالم و در آخر اگر جمله ای میخواستید روی سنگ قبرم بنویسید؟ بنویسید: مرحوم اهل مصلحت نبود. جهان فاسد مردم راه به بریز دور تو رو درین دوری به عطر ناف یه خودخوش کن، کمین بگیر جهانت را، سپس شکارچیانت را، به تیر معجزه آهو کن مقطعه لمز مستان ها و برف نسخه ی خوب و بینی ای است برای سرفه گلدانها گلی نمانده خودت گل باش تو را به کار و شکوفا شو تو را بشین و تو را بوگان دلم دفعه است، نیستا نه، نگاه صوفی ناخام جهان پریشی مولانا دهان پریشی مولانا تو خوانگاه منی با من به جرخ و یا آهک و یا هوکان یادداشتی برای شما خوندم بعنوان در ستایش سالخوردگی نوشته فروق کشاورز و حالا آنچه که می شنوید جهان فاسد مردم را با صدای محسن چابوشی شب است یک تن زیبا شو و چند ماه شکی باش و بعد مرا متولد کن روی شبم دریا و جوج اردک زشتم را بزید بیره بال و پرت قو کن کسی نمی شنود ماه را اگر که روی سخن داری و درد حرف زدن داری اگر داری زبان خودت هستی اگر زبان خودت هستی به گوش ها آوی خدا تو رو با دو تا بریده عسیانه دو تا خجو اون دو دینیه منم دو دست که میخوام به قلب بگیرم رمت جنگل، تپکتی نظری چیزی به این دو ساقه یه کم رو کن مثل که پخش و بلا هستم، دچار درد و بلا هستم. تو عدلی که طلاق هستی بکیم یا آیا مساواتت؟ تو را بدل به خودت اما من را بدل به ترازو کن تو را ببوس که لب هایت هنوز طعم عسل دارد تو را می بیند میخواه که آغوشد هنوز میل بغل داره یه خار و شکوفاش و عطر رو بچین و عطر بکن نامه به عشق تریاکی، هجدهم: یه عمری همه دنبال کلید بهشت میگن دنبال گنج، دنبال کیمیا، دنبال راز و رمز سعادت، ولی جایی دنبال همه چیز در چین نیست.
معلومه که چین نیست. چه تو گنجش توهم می کنی، از توهم گنج را گم می کند. کل قضیه خلاصه اش یک کلمه است، تو بگو کلید، بگو رمز، اینقدر که نپیچونی پیچیده نیست. خداوند متعال رمزشو تو یه کلمه بنوست و علی السلام فرمود: علیکم السلام و گفت محبت واسه خاطر من، عداوتم واسه خاطر من، اینکه گفتن بلایت رمز فبولی همه اعمال، یعنی همین، دوست داشتن برای خدا، یعنی هر کیو خدا دوست داره تو هم دوست داشته باشی، یعنی ترازوی دلت بشه خدا، محبت واسه خدا، نه حتی نه واسه دل خودت، فقط واسه خدا. اگه قدرم نبینی باز عمل میکنه، اگه ناسپاسی هم ببینی باز عمل میکنه اونایی که تو رفاقت قصد کار کم میارن واسه اینه که به خاطر خدا نکردن اگه نه تو این وادی هر چی بیشتر مبتلاشی مقربتر میشی کیمیا و مهر تو زرد است روی من. آری، به یمن لطف شما خاک زرد شود. اون کیمیا که همه دنبالش می گردن، محبته، آخیش بی رو هست، سنگلاخه، حالا فهمید یه قربونت من میگم که چرا میگم بشوی اوراق اگه هم در سماعی که علم ایج در دفتر نباشه (خنده) عزیزم دلام ، سلام بدون مقدمه برایت بنویسم هفته آینده یازدهم خرداد ماه ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه صبح من سی ساله خواهم شد، هیچ حالم را نمی دانم، اما یک چیز چیزی را خوب ملتفت شده ام و میدونم که تو هم خوب میدونی من از مرگ می ترسم. کجا پیدایت کنم؟ از تمام اعدادایی که از تو داشتم رفته ای، اصلا انگار یک روز بی خبر از همه جا رفته ای، از هر کسی که فکر می کردم از تو خبری داشته باشد پرسیدم. با لهنی که انگار مهم نیست پرسیدم، راستی از فلانی چه خبر، میدانی کجاست؟ و در تمام فاصله کوتاهی که منتظر جوابشان بوده ام تمام سلولهای تنم دعا میکردم.
تقویم شهر دلهای تنها
خدایا، خدایا خبر داشته باشد، خدایا فقط همین یک بار بگوید، آره. اتفاقا چند وقت پیش دیدمش، فلانجا کار می کند، فلان دیده بودش، فلان دانشگاه است. یکی یه بار یه جا دیده بود گمونم، بذار بپرسم برات، ولی هیچکس از تو خبر نداره. این روزها از تو فقط اسم یک شهر را بلدم که می دانم آنجایی. گاهی نقشه را باز می کنم، انگشتم را روی نقشه می کشم، از البرز رد می شوم، از جنگل ها. تا به شهر تو برسم، بعد توی دلم میگویم او یک جایی همین جاست. و حالم خوب می شود. دیوانه ها هم همینجوریند. با همین چیزهای ساده دلشان خوش می شود.
اینجا تا به حال به کسی نگفته ام. یک روز آمدم شهرتان. مثل نقشه توی کمدم نبود برای من بی دست و پاک خیابانهای شهر خود خیلی بزرگ بود، خیلی قدم زدم، خیلی آدم دیدم. هیچکدامشون تو نبودی، هیچکدامشون از خیلی ها اسمت رو پرسیدم، کسی تو رو نمیشناسه. یادت هست لابد، وقتهایی که زیاد قدم می زدیم زانویم درد می گرفت ولی مهم نبود. تا تو کنارم بودی مهم نبود، ولی اون روز تنها بودم و درد اذیتم میکرد. اصلاً تنها که باشید، دردها بیشتر اذیتت می کنند، و من در تمام عمرم. هیچ وقت اندازه آن روز تنها نبودم. تنها دلخوشی هم این بود که گاهی با خودم میگفتم، ببین هیچ بید نیست مثلا یه روزی از این این خیابون گذشته باشه و بعد به خیابان نگاه میکردم و حالم خوب میشد.
شهر سینمایی – داستان یک غروب
یک هوب خودم آمدم دیدم آفتاب دارد غروب می کند، حالا غریبی داشتم، مثل بچه ای شده بود. ديدم که گم شده و داره چپ ميشه و راه خونه اش رو نميدونه رفتم داخل شلوغ ترين خيابون میدویدم و قیافه ی تک تک آدم ها را نگاه میکردم انقدر دویدم که شب شد و دیگر حتی اشک هایم را هم که پاک میکردم کسی را نمیدی ندیدمت و به غروب آن روز اتوبوس کسی را به شهرمان برگرداند که شبیه من بود ولی من نبود، مثل شهرک های سینمایی شده بودم، یک لایه آدم و پشتش هیچ. من آدم پیدا کردم. سی سال سن زیادی است، خسته شدم، تو بلدی، تو پیدایم کن. مثل اولین بار که پیدایم کردی، کاش امشب به خوابم بیایی و بگویی، دیگر بس. استیوان جان، آمده ام پیدات کردم، همین جا هم جایی نمی روم، دیگر هیچ وقت یا یکو وسط خیابان نمیگم رابطه ما از همون اول اشتباه بود دیگه تو یه جوری نفست بند نمیآید که نتوانست گفتی: دیگر نمی روم برای همیشه، گوشی هایم را روشن کرده ام، ببین. این بار آمده ام بمانم. حالا آرام بخواب. میدونی چند روز است خوب؟ خوب نخوابیده ای پسر، زانوهایت را نگاه کن، ببین چقدر خوب شده.
تولدت مبارک، فردا که بیدار شدی می رویم قدمی هی هی هی هی تکه ای از نامه به عشق تریاکی رو برای شما خواندم، قبل از اون قسمتی از فیلم طلا و مصر را شنیدید. در هر قسمت از رادیو بندر تهران، قسمتی از این نامه ها را برای شما می خوانم. و حالا، آنچه که می شنوید، قطار خالی، با صدای رفیق خوبم، هیدو، هدایتتی. (خنده حضار) (خنده تماشاگران) موزیک ویدیویی (مذکر) یه قطار خالی میره بندر یلندی رو یدریان رو یدمو. گوشه ی انبار خاک خورده یه جا شوت تو جزیره خونیمه زله افتون ، فارون ، داور ، و رونا دارا سلام و سلام. سفر با یکی سفره در پیچ و تابی که از ارسوا مانده زون مرغ دریایی خود از دستم، از دستم بده دریا بیفتو دریا چسم قشنگی به دریا می افتم به بندر می افتم به دشتی می افتم به دشتی رسیدی بلندتر بخند بلندتر بخن یاد خونه بیفتم یاد خونه بیفتم عزیزم و رو چی بود؟ چی بود؟ #آدم #آدم #آدم “مخبار” “کده دستم به هار” و برای این کار و برای این کار و برای این کار موزیک ویدیویی (مذکر) محیدو اداری سام، ممنون که گوش دادیم به یه قسمت رادیوبندار تهران و ممنون از زمینه چتگران عزیز. انشاالله سال خیلی خوبی باشه، سی سالگی برای امین، خودم و همه دوستانی که دارن سی ساله میشن و دمتون دار، دلت و شات و این پایان قسمت هجدهم رادیوبندر تهران به عنوان بحران سی هست که با حمایت دوستانمون با مجموعه ای که به علامت . . خونه .
پیام ویژه از رادیو بندر تهران
هست. تقدیم شما کردیم. یه دمت گرم حسابی به هیدرو که به باور من یکی از بزرگترین اتفاق های سی سالگی من است آشنایی با این بشر. ازش ممنونم که من رو به حریمش به خونه اش راه داد و بعد از اون پیشنهاد من رو برای ساخت قسمت جدید رادیو بندر در تهران با همراهش قبول کرد. ممنونم از هادی حدادی نازنین که اومد برای ما زنده خون و ما یکی از ترکهاشو استفاده کردیم و دو سه تا ترکه دیگه رو با خودخواهی تمام میخوایم بریم در تنهایی هامون. گوش بدیم، ممنونم و دستپوس کامبیز حسینی هستم که از اون سر دنیا همراه من بود در این قسمت رادیوبنده تهران. و در مورد سی سالگی و اتفاقات پیرامونش صحبت کرد، همچنین ممنونم از تمام کسایی که بهشون زنگ زدیم. نیمه شب و خیلی ترسیدن و با همون حرف زدن از خواهرهای متقیان مجده و مرجان حسین نوروزی نازنین از کیان حجازی و همینطور مهدی حسن زاده و همچنین ممنونم امام که یکی از عکس هاش رو در اختیار ما گذاشت تا ما به عنوان کاور این قسمت رادیوبندر این عکس رو در ادامه باورم کن رو می شنوید، با صدای علی زنده وکیلی، و در نهایت باید تاکید بکنم که رادیو بندر تهران را می توانید از طریق تمام اپلیکیشن های پادکست خوان بشنوید اگر از دستگاه های اپل و آیفون استفاده می کنید. می توانید از طریق آی تیونز و اپل پادکست و اگر اندروید هستید می توانید از طریق گوگل پادکست و یا کاست باکس در سنت کلود کانتلیگرام هم هستیم، همچنین در توییتر و اینستاگرام هم حضور داریم و منتظر نظرات شما هستیم.
و خیلی خیلی برام مهمه که بدونیم شما با شنیدن حرف های ما چه فکری میکنید و الان که ساعت هفت صبح صبح روز جمعه هست و شما تقریبا کمتر از دوازده ساعت دیگه صدای ما رو میشنوید. خانمها، آقای آیان، من محمد امین شیتگران، اینجا رادیو بندر تهران، ارادتمند، وقت شما بخیر. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی رفتی که من در نیمه ی تاریکی این سیاره باشم رفتی که مثل سایه ای روی زمین آواره باشه رفتی یا جای خالی حالتی را در کنارم حس نکردی چیزی از عذاب انتظارم حس نکردی میسوزم اما آتش عشق تو خاموشی قرار داره میمیرم اما داغ چشمانت فراموشی ندار باید مرا باور کنی تنها ترین مرد زمینین تا در طلوع تازه ای من در غروب آخرین نور ممی تو در شبههای دلت فنگی اسیرم باورم کن من بی تو مثل تو تَک درختی در کبیرم باورم کم زيباي من در جشن ميلاد تو بار وای تا بوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوبوب بَهَام بِنِيراً بَهَارَنْكُم بَهَارَنْكُم بَهَارَنْكُم و برهم همه موزیک ویدیویی (مذکر) (خنده) موزیک ویدیویی باید مرا باور کنی من با توام هرجا که باشی و شیاطون از تانگه ی عمرو اسکنین ، تانفوک با راشی با من به مان با من به خانه سونه ی تنها یازده امنه نون در چاشنه بیامم مندی تو در شب های دل تنگی من سیرم باورم کن من بی تو مثل تو از درختیدن کمیرم باورم کاو زیبای من در جشن میلادت تا ببر آیه تا او من آخرین شمام که می خواهم با میرا با زراکم آقا !
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua