2-19: Being Mortal (خلاصهی کتاب میرایی)
00:00 تا 00:02: کتاب خلاصه بینگ مورتال اثر آتول گوانده – قسمت نوزدهم پادکست بی پلاس
00:02 تا 00:05: مرگ: چشم انداز پزشکان و مریضان
00:05 تا 00:09: وضعیت آخر عمر: شهرت در بیمارستان
00:09 تا 00:13: مواجهه با پیری و مرگ: یک قصه دیگرافتادن در مراکز نگهداری سالمندان
00:13 تا 00:17: تغییر ساختار خانواده و پیری-کهنسالی در جوامع صنعتی
00:17 تا 00:20: پیچیدگی های پیری و مسائل مربوط به انسان در سنین پیری
00:20 تا 00:23: نقش خانه های سالمندان در تاریخ و روند سالمندی
00:23 تا 00:28: نگاهی به زندگی مستقل سالمندان در ایران
00:28 تا 00:31: سرمایه گذاری در ایده ها: از تقلید تا سوء استفاده
00:31 تا 00:35: زندگی خودکفا: از آسایشگاه تا مزرعه و بازگشت
00:35 تا 00:39: سالمندان و پدیده های سلامت و بیماری
00:39 تا 00:42: سفر به درمان: داستانی از یک بیمار سرطانی
00:42 تا 00:46: زندگی و مرگ: چالش هاسپیس و مراقبت پیش از مرگ
00:46 تا 00:50: مراقبت و تساوی در بیمارستان
00:50 تا 00:54: تصمیم گیری های پایان زندگی: یک داستان شخصی در مورد مقابله با فلج و مرگ
00:54 تا 00:58: توجه به نیازهای مریضان در دوران پایانی زندگی
00:58 تا 01:03: زندگی و مرگ: حرفی از اولویت ها و پیشنهادات
01:03 تا 01:05: سراغ کتاب “در سوگ و عشق یاران” با پادکست بی پلاس
کتاب خلاصه بینگ مورتال اثر آتول گوانده – قسمت نوزدهم پادکست بی پلاس
قبل از اینکه این قسمت رو بشنوید دعوتتون می کنم یوتیوب بی پلاس رو هم ببینید اونجا هم درباره این چیزهایی که تو کتابای بی پلاس یاد گرفتین یه کم حرف میزانی موزیک ویدیویی سلام، این قسمت نوزدهم پادکست بی پلاسه و در تیر ۹۸ منتشر میشه. که در هر اپیزودش من، علی بندری یک کتاب غیر داستانی را به صورت خلاصه برای شما تعریف می کنم. کتاب هایی که اینجا معرفی می کنیم، آنهایی که ترجمه شده و در بازار ایران موجود است. می تونید از فروشگاه های همکارمون بخرین در . صفحه ای از کجا بخریم و نگاه کنید هم فروشگاه آنلاین هست توشون هم مغازه هست. ارسال به خارج هم دارن پادکست ما جایگزین کتاب خواندن نیست، یک دعوتیه به خواندن کتابی که ما خواندیمش فکر کردیم که خوبه که دوستامون هم بخونن. و حالا اگه که خواستید بخرید اینا همشو یه جا. دارن میتونین برین و انتخاب کنین. بلینکیست یکی از منابع ماستربی پلاس، یک اپلیکیشن بلینکیست که باهاش میشه خلاصه کتاب خواند، خلاصه کتاب شنید.
توی سایت ما میتونید ببینید لینکش رو اگه خواستیم بریم عضو بشین خیلی سرویس خوبیه مخصوصا برای کتاب انتخاب کردن. کتابی که در قسمت نوزدهم خلاصه اش را تعریف می کنیم، اسمش هست، بینگ مورتال، کتاب رو آقای آتول گوانده نوشته. اگر خبرنامه پادکست های پیشنهادی چینل بی را دنبال کنید، احتمالا تا حالا یکی دو تا مصاحبه ازش یا شنید. دیدین یا دیدین که ما اونجا دربارش حرف زدیم، این آقا هم جراحه، هم محقق نظام سلامتی، سیستم بهداشته. هم نویسنده است، کتابای مهمی نوشته. هم به عنوان کتاب هم گزارش تو این نیویورکر مقاله هایی ازش ممکنه که دیده باشین یا خوانده باشین. آدم خوش فکریه و همینطور که مشخصه آدم خیلی پر تلاش و مفیده. از اونایی که من دنبالش میکنم همش و به خودم میگم که اگه اون کاری که تو میکنی. زندگی معنادار و زندگی پرفاید است و مثلا خروجی داری و اثر داری میذاری روی جهان و آدم ها و اینا.
مرگ: چشم انداز پزشکان و مریضان
می کنیم چیه واقعا چند تا کتابم ازش به فارسی ترجمه شده از جمله همین کتابی که الان میخوایم خلاصه ش رو. تعریف کنیم، به عنوان میرایی ترجمه شده و هست در بازار. بریم دیگه سراغ کتاب بینگ مورتال (خنده تماشاگران) من این را می خواهم که به شما بگویم کتاب اینطوری شروع میشه که ما همه میدونیم که یک روزی بالاخره خواهیم مرد بنده، شما، همه کسانی که میشناسیم، همه کسانی که دوستشون داریم. حالا یا بر اثر بیماری یا در جوانی یا در میانسالی یا در کوهنسالی؟ به هرحال میمیریم، این حقیقت رو میدونیم، ولی دقیق تر که به مسئله نگاه میکنی یه جوریه، انگار که همچین خیلی هم باورش نداریم، موضوع این کتاب همینه. این است که ما و مشخصاً دانش و حرفه پزشکی چه نگاهی به مرگ دارند؟ نگاهش نگاه دینی نیست که مثلا میمیریم پس چرا این کارو میکنیم، چرا اون کارو میکنیم، از یه زاویه دیگه داره نگاه میکنه. میگه چطوری برای این آینده ی محتم آماده میشیم؟ میگه اصلاً من این کتاب رو نوشته ام بخاطر اینکه این دو تا پدیده ای که میرم سراغش سالمندی و مرگ اینا راه حل ندارن. نمیشه فرار کرد ازشون، راه گریزی که ازشون نداریم پس ببینیم که چیکار باید بکنیم باهاشون، چطوری باید باهاشون کنار بیاین؟ کتاب درباره ی روزهایه و موقعیت هایی که خیلی دوست نداریم بهشون فکر کنیم چه به عنوان فرد چه به عنوان اجتماع. و میگه که همین فکر نکردن بهشون باعث میشه که کلی ضرر کنیم. هم خودمون ضرر کنیم هم به اطرافیانمون ضرر برسه.
نویسنده ام گفتیم خودش پزشک جراح، میگه که ما پزشکان هم میترسیم درباره این چیزا حرف بزنیم با مریضامون. میگه خیلی ها ممکنه که بگن نه من میدونم بلدم اینا، ولی به صورت کلی میگه ما هم خوب نیستیم در این زمینه. در مراحل آخر زندگی آدمها خوب تا نمیکنیم باهاشون. در واقع کتاب رو از یه کنجکاوی خودش شروع کرده، کتاب رو از یه مسئله ای که خودش داشته شروع کرده، میگه شروع کردم نوشتن ببینم که. چطوری با این مسئله میتونم کنار بیام به عنوان یه کشتی فکری خودم شروع کردم این کشتی رو گرفتن؟ و کم کم منظم شد و مرتب شد و شد این کتاب. چطوری هم شروع میکنه کتابو، اینطوری که میگه که حرفه پزشکی یک نگاه خاصی داره به بدن انسان؟ میگه علم پزشکی که بدن انسان یک سیستم پیچیده ایه و هر وقتی که نقصی در این سیستم پیدا بشه چرا ما میگیم که بیماری بوجود اومده مریض شدیم، اینطوری که نگاه کنی کار پزشکی میشه تعمیر این نواقص. ها، این نقصی رو که بوجود اومده میخوایم تعمیر کنیم، کار پزشکنی که تعمیر کاره نقصا رو درست میکنه و بیماری که فوت میکنه، مرگ بیمار. یعنی شکست پزشک، شکست دانش پزشکی در تعمیر کردن اون سیستم. به نظر می رسد تعریف غلطی هم نیست، تعریف غلطی هم نیست، انقدر اشکال سیستم زیاد شد، دیگه نتونستیم درستش کنیم، مریضم.
وضعیت آخر عمر: شهرت در بیمارستان
از دست رفت، فقط اشتباهش میدونی چیه؟ اشتباهش اینه که گاهی یادمون میره که انسان میراست. یعنی بالاخره خواهد مرد، به زبان پزشکی مجموع نواقص و نقائص سیستم یک زمانی به یک حد می رسد که دیگه تعمیرپذیر نیست. ها اینو فراموش میکنی وقتی اونطوری خیلی به این نگاه میکنیم که دکتر کارش اینه که اینو فکس کنه اونو فکس کنه یادمون میره که آینده ای که ازش گریزی نیست اینه که یه زمانی میرسد که دیگه نمیشه تعمیرش کرد. یک صحنه ای رو تعریف میکنه، آدم قصه گویی، آقای گوانده، آدم واقعاً داستان گویی خوبیه، امیدوارم این کتاب رو که بخونید ببینید که منظورم کتاب های دیگه هم هست، سخنرانی هاش هم هست، این کتاب رو هم حتی مقدمشو خودش با یه داستانی شروع میکنه با یه تصویری از یه داستان معروف شروع میکنه اتفاقا، میگه ما سر یه کلاس هفتگی درباره رابطه پزشک و بیمار درباره رمان مرگ ایوان ایلیچ صحبت می کردیم، کتاب تولستوی. داستان کتاب چیه؟ داستانش اینه که آقای ایوان ایلیچ داره میمیره، آدمیه خیلی متوسط حال و معمولی و اینا داره میمیره و همه یه قصه ام اینه که حالا همسرش هی میره دکتر میاره بالا سرش یکی گران تر از دیگه ولی این مدام حالش به وخامت بیشتر میره، تا اینکه کم کم گوشی میاد دستش که داره از دنیا میره، اینو میفهمه، ولی هیچکی از دوروریاش انگار اونها این رو درک نمیکنن یا درک میکنن ولی بروز نمیدن، تولستوی میگه که این آقا بیش از اینکه از مردنش ناراحت باشه؟ این اذیتش میکرد که انگار میخوان بهش قبولونن که چیزیش نیست، فقط یه خورده مریض شده و خوب میشه. دروغ میگفتن و یه جوری بود انگار که خودشون هم باور کرده بودن دروغشونو. وضعیتی رو که داره توصیف میکنه داشته باشین بیمار داره میمیره مریضه ولی همه به رو خودشون نمیارن انگار مثلا میخوان. درباره اینکه داری میری باهاش حرف نزن، خب کتاب درباره این وضعیته، یعنی یه نقطه شروع خوب برای اینکه به کتاب نگاه کنیم. این وضعیتیه که تعریف کردی، از این کتاب های پر داستانم از خودش، کتاب بینگ مورتال، کلی توش ماجراهای واقعی هست.
پس از بیماران، از سالمندان و از طریق همین قصه ها و ماجراها حرفشو داره میزنه، مرحله به مرحله و قدم به قدم، مثلاً مثلا ماجرای یک بیماری رو میگشت و چند ساله سرطان پروستات پیشرفته داره و گسترده هم هست سرطانش، اوضاع از هر هر نظر خرابه، وقتی که دارن بستریش میکنن، پاهاشون نمیتونه تکون بده، سی کیلو هم وزن کم کرده، سرطان زده به ستون فقط. دردش، اعصابشو گذاشته تحت فشار؟ دوتا گزینه دکترا میذارن جلوش، یه دونه کامفورت کیر، یه دونه هم جراحی. کامفورت کیر یه فرایندیه که توش دیگه به دنبال درمان نیستند، میگن آقای یه کاری کنیم که بیمار این دوران آخر عمرش رو درد کمتری بکشه، کیفیت بهتری. زندگیش مثلا خودش انواعی داره توضیحاتی داره دیگه ما اینجا توش نمیریم ولی گفتن یا این کار رو میتونیم بکنیم یا جراحی. بیمار گفت نه. جراحی، حالا همه هم میدونن که جراحی نه این سرطان رو درمان میکنه، نه واقعاً شرایط زندگیش رو به اون چیزی که قبل از بیماری بود اصلا چند ماه بیشتر وقت نداره ضمن اینکه ریکوری بعد از خود عمل من گفتم سنگینه، نویسنده میگه من بهش توضیح دادم که ما شما رو عمل میکنیم و شما ممکنه که سکته کنی ولی فلج شدید تری بیاد سراغت، میگه حتی پسرش هم شک داشت که جراحی تصمیم درستی باشه، ولی خود بیمار کوتاه نیست میگه حتی پسرش منو کشید کنار، گفت آقا مادر من وقتی در شرایط خیلی ناجوری فوت کرد همین بابای من بهم گفتش که ببین نظری کار من به اینجا بکشه ها، ولی همین آدم الان که پاش رسیده اینجا میگه که نه و داره اینطور تصور می کنه. چرا؟ چون امید داره. امید داره که یک چیزی از اون زندگی قبلیشو پس بگیره، امید وایی هم هست، اونی که رفته دیگه هیچوقت نمیاد، ولی. گفتن باشه، شما میگی ما عمل میکنیم، عمل کردن، عملشم خوب بود واقعا، ولی دوره ریکوری شروع شد اوضاع بدتر و.
مواجهه با پیری و مرگ: یک قصه دیگرافتادن در مراکز نگهداری سالمندان
بدتر شد و نهایتا هم با کلی سختی و زحمت از دنیا رفت. این یه قصه، حالا میگیم اینا رو بعدم برای چی داره تعریف میکنه دیگه، ولی این یه قصه، یا مثلا یه قصه دیگه. یه پزشک سالمندی رو تعریف میکنه که خودش و همسرش طوری شده بود شرایطشون که دیگه نمیتونستن تنها زندگی کنن، نمیتونستن مستقل زندگی کنن. رفتند دوتایی به یک مرکز نگهداری سالمندان که بهشون امکان زندگی نیمه مستقل میدهد. همسر این پزشک اختلال حافظه هم داشت، تو این مرکز ولی می تونستن کنار هم باشن، یه ساعتایی پیش هم غذا بخورن، لباس. آنها می توانستند خودشان را انتخاب کنند، می توانستند در این آخرین مرحله زندگی یک حدی از استقلال و زندگی خود را معنی دار رو در اختیار خودشون داشته باشن، ولی خب بالاخره خونه خودشون نبودن دیگه یه مقداری از استقلال رو هم از دست. داده بودن، تصمیم سختی بود ولی اینا گرفته بودنش، موقعیت پیچیده ای بود اینا اینطوری حلش کرده بودن. آقای بیمار اول گفتیم یه جور دیگه حلش کرده بود مسئله این کتاب همین موقعیت هاست، مسئله کتاب همین مرحله آخر زندگیه و اینکه اولویت ها چه چیزهایی در این مرحله آخر زندگی ما هستند، چطوری باید با آنها کنار بیایم؟ مرگ، واقعیت دیگه. حقه، سراغمون میاد، پس تعارف رو میگه بذاریم کنار، خودمون با چشم باز، الان که میتونیم انتخاب کنیم که چطور دوست داریم با مرگ روبرو بشیم؟ سخته البته، ولی میگه سعیمون رو بکنیم، سعیمون رو بکنیم.
(خنده حضار) (خنده تماشاگران) (مذکر) (خنده تماشاگران) اول یک نگاه تاریخی میگه بکنیم ببینیم که کجایی کاریم تا بعد بریم سراغ ستون های اصلی ماجرا. یه حرفی که میخواد بزنه، تاریخی، خب. متوسط طول عمر، می دانیم، زیاد شده، مخصوصاً در صد سال اخیر، یک نتیجه این بالا رفتن طول عمر این است که تعداد بیشتری از ما می رسیم به سن پیری و کوهنسالی را تجربه می کنیم. وسائل و مشکلات پیری دیگه استثنا نیستند، کم کم میشن یک موضوع همه گیر، قبلاً آدمای کمتری پیر میشدند. بیشتر آدما در سنین پایین تر از دنیا میرفتند. یه اتفاق دیگه هم افتاده توی این پنجاه و شصت سال اخیر، اونم اینه که، اگه تشخیص کنیم سال ۱۹۴۵ بیشتر آدما تو خونه میمردن، هفتاد و مثلا چند سال پیش. بعد کم کم عوض شد شرایط، مثلا آمار آمریکایی که ببینیم همینطوری مرگهای بیمارستان بیشتر و بیشتر شدند تا. سال ۱۹۸۰ دیگه فقط ۱۷ درصد مرگها در خونه بود، اونم بیشتر کسایی بودن که مرگشون رو از دست دادن. یه ناگهانی داشتن مثلا سکته های قلبی یا سکته های مغزی خیلی گسترده و شدید و اینها یا مثلا یه کسایی که انقدر گفته بودن که کسی نمیتونست بهشون کمک بکنه.
تغییر ساختار خانواده و پیری-کهنسالی در جوامع صنعتی
این امر مال آمریکاست ولی بقیه دنیا هم کمابیش همینه. صنعتی، بیشتر مرگها منتقل شده به بیمارستان و خانه سالمندان و آسایشگاه و این جور جاها. در کنار این، ساختار خانواده ها هم تغییر کرده، تا همین چند دهه پیش خانواده ها پیوسته بودند. چند نسل مختلف پدربزرگ و مادربزرگ و بچه و عروس و داماد و نوه و استندت فامیل به اصطلاح همه کنار هم بودن، الان ولی بیشتر، هسته فامیلی داریم، دیگه خانواده های هسته ای، پدر و مادر، یک یا دوتا بچه. بچه ها هم حالا، بچه یا فرزندم در اولین فرصت مثلا از خانواده جدا میشه، همونقدریم که بعد. بچه ها دوست دارن زودتر از خونه بزنن بیرون، بچه ها دوست دارن برم بیرون، والدینم همونقدر مایلند که زودتر بفرستن اینا به دنبال زندگی. این تغییر در بستر خیلی بزرگتری از تغییرات اجتماعی و اقتصادی و اینها. خب تاثیر گذاشته رو همه چیز تاثیر گذاشته از جمله رو این مسئله ای که ما توی این اپیزود داریم بهش می پردازیم و توی این کتاب های گواندر. که بهش پرداخته هم اثر گذاشته مثال میزنه باز قصه میگه اینجا آقای نویسنده از پدربزرگش در هند میگه که ایشون در نوجوانی پدرش رو از دست داد و از اون موقع کار کرد، کار کرد تمام عمرش رو کار کرد، پول درآورد، زمیندار شد، بعد الان با فرزندانش.
نوه هاش و نتایجش رو با هم با هم زندگی می کنن تا آخرین روز عمرش هم میگه که سرکشی میکرد به کاراش میرفت زمین ها رو سر… آخر هر روز می رفت، سر می زد به زمیناش، سنش که رفت بالاتر، دیگه نمیتونست راحت سوار اسب بشه یا مثلا نگران بودند که تنها بره بیرون، برنامه تعطیل نشد، بلکه یکی از نوه ها یا نتایج همراهش می رفت، مطمئن شوند که این بالاخره سوار اسب نیفتاده، اتفاقی براش نیفتاده، با کمک خانواده، با کمک این حمایت این آدما اونایی که دورش بودن استقلالش رو حفظ کرد تا آخر عمر کاراییش رو حفظ کرد این اتفاقیه که خب در جوامع صنعتی تر به دلیل تغییرات که گفتیم ساختار اجتماعی کرده خیلی نمی افتد یا راه؟ راحت نمی افتد، یه نکته دیگه هم هست، اونم این که تا قبل از این تحولات سریع و چشمگیر پزشکی در دهه های اخیر مرگ معمولا خیلی سریع اتفاق می افتاد، مثل توفان بود، مثل یک، چه میگن، واقعیت آب و هوا. مثلا نویسنده میگه که رئیس جمهور آمریکا نگاه کنیم چطور می مردند جورج واشنگتن چطور می مرد امروز گلوش عفونت کرد فردا تمام. چندتا دیگه هم اسم می بره. اینا همه سکته مغزی کردن امروز، فردا مثلا حالا و پس فردا دیگه تمام. البته که بیماری و مرگشون کمی طولانی تر بود، مثلا آنهایی که از سیل فوت کردند، ولی آنها استثنایی بودند. برعکس امروز، امروز بیماری سریع و کشنده است که استثنا واقعا، دیگه خیلی از آخرین کلمات پیش از مرگ و اینا، خبری نیست، انقدر مهم نیست، چون تکنولوژی های حفظ حیات اینقدر فرآیند مردن رو کش میدن که فردی که در حال مرگه دیگه مدتی از اون مرز هوشی هوشیاری و خودآگاهی و اینها گذشته، مرگ معمولاً الان بعد از یک دوره طولانی درمانی در بیمارستان مثلا خیلی وقتها برای مقابله با سرطان یا برای بیماری های قلبی کلی ریه پارکینسون ناتوانی های پیشرفته پنده کهنه ساله اینا اتفاق می افته. یه سوال ولی همین جا پیش میاد دیگه، یه سوال که از سوالات کلیدی کتابه، اینکه وقتی شرایط اینطوره، وقتی میتونیم اینطوری کجاست اون نقطه ای که باید بپذیریم کار تمومه؟ کجاست اونجایی که باید حوله رو بندازیم؟ دست اونو باید ببریم بالا. اینو برای اینکه جواب بدیم، باید یه خورده این دو تا پدیده رو پیری-کهنسالی و پدیده بیماری رو اینا رو یه خورده از نزدیکتر نگاه کنیم، یه خورده دقیقتر بشیم توشون، این کاریه که الان میخوایم بکنیم.
پیچیدگی های پیری و مسائل مربوط به انسان در سنین پیری
ما به سمت پیری میریم. (خنده تماشاگران) (خنده حضار) سن که میره بالا بعد تغییراتی می کنن، مفاصل، قابلیت های حرکتیشون رو از دست میدن به تدریج، استحکام استخوان ها کم میشه. رگها از اونور شروع می کنن به جذب کلسیم به سفت شدن ، این خودش فشار میاره به قلب ، باعث فشار خون میشه . فشار میاد، عضلات کم کم تحلیل میرن و تازه اینها غیر از مسائل مربوط به حافظه و سرعت تحلیل و پردازش اطلاعات و این امور مغزیه. یک بخش عمده یا حتی همه کارای روزمره به تدریج از دایره توانایی های یک فرد قدیمی. مثال، خارج میشن، فیلیپ راس میگفت، میگفت یه جایی که پیری یک مبارزه نیست، پیری قتلگاهه. حالا چه باید کرد؟ سوال اینه، جالبم اینجاست که یه خردی که فکر کنی به موضوع و برگرد اینور اونور، میبینی که انگار اصلا فکری نیست برای این دوره از زندگی، نویسنده میگه میگه که انقدر کسی فکر نکرده به این موضوع که حتی اولین خانه های سالمندانم انگار تصادفی درست شدن، از سر اضطرار درست شدن، نه اینکه یک فکر درست نظامی پشتش بوده باشه قبلا. دو تا اتفاق موازی داشت می افتاد. اول البته یک تصمیم.
در این باره وقتی صحبت میکنیم که این برنامه های دولت رفاه و تامین اجتماعی و بازنشستگی و اینا هنوز نیومد. هنوز این چیزا اختراع نشده، آیندهای که پیش روی یک فرد کهنسال هست، فقر. یا فقر یا موسسات خیریه. ها. فقرم که میگیم یعنی یه سری آسایشگاه هایی که میگن حتی برای اسکاین ها. حیواناتم مناسب نبود، نه مراقبتی در کار بود، نه طبقه بندی میشدند آدما بر اساس نیازشون بیماریشون هیچ. این یه جریان، جریان دیگری که کنار این داشت اتفاق میفتد این بود که پزشکی داشت پیشرفت می کرد، تکنولوژی های درمانی داشت در دسترستر. دیگه لازم نبود حتما پزشک بره خونه بیمار مریض بود که میومد بیمارستان حالا پنسیلین اومده بود آنتی بیوتیک اومده بود. پروژه های جدید آمده بود بستری شدن در بیمارستان داشت کم کم عادی می شد سال سی و پنج که طرح تأمین اجتماعی در آمریکا، اول انتظار داشتند که خب این خانه های سالمندان که بود، اصطلاحاً خانه سالمندان میگیم دیگه.
نقش خانه های سالمندان در تاریخ و روند سالمندی
همه مراکز که فقرا توش بودن و خیلی داغون بود و این ها انتظار داشتند که مردم اونجا بیایند بیرون دیگه اونقدر فقیر نیستند که یه پولی دارن میگیرن. اگه بتونن بیام بیرون ولی نمیامدن بیرون، بخاطر اینکه پول داشتن ولی توانایی اینکه مستقل زندگی کنن نداشتند؟ بیمار بودن، ضعیف بودن، واسه همین ترجیح دادن اونجا بمونن، کی از اونجا اومدن بیرون وقتی که بیمارستان ها بزرگ وقتی که در دهه پنجاه دولت شروع کرد سرمایه گذاری گسترده در توسعه بیمارستان ها، اون موقع خانه های فقرا یکی یکی تعطیل شدند، تعطیل شدند، ولی بیمارستان که نمی توانست که درمان کنه ناتوانی های پیری رو. ضعف های مربوط به کهن سالی رو که، این شد که بیمارستان ها کم کم پر شدن از کسانی که مریض نبودند ولی. دیگه مستقل زندگی نمیتونستن بکنن، پیر بودن. بعد گفتن که خب بودجه بزنیم تو همین بیمارستان یه جایی رو درست کنیم واسه اینا، اینا برن اونجا زندگی کنن. این شد شروع. داستان خانه سالمندان، این یعنی سیستمی که ما برای برخورد با سالمندی ساختیم برای مدیریت. این در واقع برای حل یه مسئله دیگه ای اختراع شده بود، طراحیش واسه یه کارکرد دیگه کتاب از قول یکی که تحقیق کرده درباره تاریخچه خانه سالمندان در آمریکا یک مثال میزنه. قشنگی شاید نیست ولی میرسونه حرف رو.
میگه اینکه بخواهیم ببینیم در تاریخ توسعه خانه سالمندان، تاریخ خانه های سالمندان، نقش خود سالمندان چه بوده؟ مثل اینه که بخوای ببینی نقش قاتل چی بوده در تاریخ گسترش و تحولات غرب وحشی، بله. همه ی اتفاقاتی که می افتاد روی سرنوشت قاترها اثر داشت، ولی اصلا کسی بهشون فکر نمیکرد. واسه همینم هست که رضایت بخش نیست وضعیتشون، نویسنده رفته با کلی آدمی که تو این مراکز هستن یا بودن مصاحبه کرده. اینا هر کدومشون در یک مقطع ای مجبور شدن که به خانه سالمندان برن، یکیشون حتی خودش دالیان دراز پزشک بوده، محقق پزشکی سالمندی بوده، ولی همه اینها دلایل نارضایتیشون از این مراکز مثل کمابیش مشابهه، یه خانم هشتاد و پنج ساله رو داستانش رو تعریف میکنه، میگه ایشون آلزایمر داشت و یه رژیم بیسکویت مثلا نباید می خورد، قد غم بود براش، ولی این از همسایه اش کش می رفت، بیسکویت کش می رفت. چیکار میکردنش؟ میگرفتن و چشو، بیسکویت ها رو ازش میگرفتن، اسمشو می نوشتن، نامه می نوشتن. برای بچه هاش که آقا، این مادر شما فلان کرده. میگه من چاقی شدم که بابا، بذارین برداره دیگه بیسکویتو، آخه چه کاریه می کنین، یه لذتی مونده واسهش در این دنیا حداقل دوتا دونه بیسکویته، اینو ازش دریغ میکنین که چی بشه. این به عنوان یک مثال می زند از یک مشکل بزرگتری که میگه خیلی ها ازش شکایت میکردن، اینکه ما اینجا حریم خصوصی اصیل اصلاً نداریم، برنامه روزانه مستقل نمیتونیم داشته باشیم، این یعنی که زندگی نداریم دیگه، زندگی نداریم کسی که همه عمر بزرگسالیش رو مثلا مستقل زندگی کرده خودش متناسب با حال و روحیه و. و کاراش برنامه ی روزشو تنظیم کرده، کی بخوابم، کی پاشم، کی برم حموم، کی بخورم، همه ی کارای فردی اجتماعیش دست خودش بوده حالا باید همه رو متوقف کنه، بعد از عمری استقلال تن بده به یک زندگی نهادی، اینستیتوشنال لایف.
نگاهی به زندگی مستقل سالمندان در ایران
مسئله هم مسئله این نیست که پرستار و خدمه و مثلا اینا مراقب سالمند نیستند یا کارشون بلد نیستند. مسئله اینه که. این اصلا اولویتشون چیز دیگه ایه اینا دنبال یه چیز دیگه اند اون سالمند دنبال یه چیز دیگه است واقعاً این نکته مهمیه فکر نکنیم که چون آدمای بدین یا چون بدشو میخوان یا چون تنبلن، اصلا قصه این نیست. فکر کن شما بشید مسئول نگهداری از ده نفر یا چند ده نفر یا چند صد نفر، کدوم مردم راحت تره که بذاریم؟ هر کسی هر وقت خواست بلند شه هر که هوا خواست غذا بخوره هر که هوا خواست بخوابه یا اینکه نه یک نظم بدی یه ساعت معینی تعریف بگو همه این ساعت بلند بشن، همه این ساعت دارو بگیرن، همه این ساعت بخوابن، اینطوری که نگاه کنی زندگی بیمارستانی. که اینا دارن، زندگی زندانی مانندی که اینا دارن کاملاًم معقوله، کاملاًم عملگرایان است از اون نظر. اصلا شاید از نظر سلامتی و از نظر ایمنی که نگاه کنی اینطوری بهتر باشه، ولی نکته میدونی چیه؟ نکته این است که سلامتی و ایمنی اولویت های محصولین خانه سالمندان است و به احتمال زیاد اولویت های بچه های این آدمایی که ممکنه اینا رو گذاشته باشن اونجا و اولویت های دولت که مثلا میخواد حواسش به اینا باشه ولی ممکنه اولویت خودشون این نباشه، خودشون ممکنه اتفاقاً بخواین که این چند سباه آخر رو بیشتر کیف کنن. که میخواهند سالمتر زندگی کنند، چون میخواهند سالم زندگی کنند مثلا طولانی تر بشه زندگیشون دیگه، شاید نخواهند. کیفیت رو بر کمیت ترجیح بدن مثلا، به اصطلاحی، اگه اینطوری باشه چی؟ سوال اینه دیگه، ها؟ حالا، حالا بریم ببینیم که استثنایی هم بوده برای این یا نه، آدمایی هم بودن که خواستند کارهای دیگری کنند یا نه، البته که بود. مثلا کتاب یک خانمی رو مثال میزنه، خانم کرن براون ویلسون، ایشون مبدع ایده اسیستدل.
یه چیزیه بین زندگی مستقل و آسایشگاه، دیده بودین خانم که مادرش که در اثر سکته زندگی مستقل را از دست داده بود چقدر ناراضی از زندگی کردن در آسایشگاه، ایده اش این بود که یک آپارتمان یا یک سویت کوچیکی داشته باشه که در اختیار سالمند باشه، اونجا هم از کمک های پرستارا استفاده کنه، همین که یک استانداردهای از استقلال و حریم شخصی داشته باشد، یک استانداردهای معقول تعریف کنند، اونو بتونه داشته باشه، مثلا بتونه خودش قفل کنه، مثلا بتونه دمای اتاقش خودش تنظیم کنه، مثلا مبل و تخت خودشو داشته باشه، هر از گاهی یه غذایی بپزه، خواب و بیداریش به اختیار خودش باشه، از این جور چیزا، یه چیزی شبیه خونه در اختیارش باشه، هر چند خونه ایده ای هم بود که خب خیلی ها باهاش مخالف بودن این خانم و شوهرش هر دو آدمای دانشگاهی بودن شروع کردن کم کم نقشه کشیدن، یاد گرفتن پیچ و خمای اداری مالی، هر جور که بود، بالاخره مسائل مالی رو با یه مقدار ریسک و مقدار ضربه و زور مسائل اداری رو اینا رو حل کردن و اولین مرکز زندگی با. همکاری با کمک لیونگ سنتروید اسیسنتس رو راه انداختن سال هشتاد و سه. اولشم فقط یک پروژه دانشگاهی پایلوت بود، انتقادات جدی بود بهش، میگفتن کسی که مشکل حافظه داره چطوری اجازه میدید؟ اتاقش رو قفل کنه، به کسی که ناتوانه چطور اجازه میدید با چاقو کار کنه، با اجاق گاز کار کنه، دولت میگفت همش. گزارش بده از وضعیت سلامتی، از وضعیت ساکنین اینجا، و این گزارش ها اتفاقا خیلی به نفعشون شد سال هشتاد و هشت اولین گزارش ها، دیدند که سلامت و رضایت از زندگی بالا رفته، توانایی های جسمی بیشتر شده. توانایی های شناختیشون بهتر شده، تعداد موارد افسردگی کم شده، هزینه کسایی که تحت پوشش کمک افراد دولتی بودن بیست درصد آمده پایین یعنی موفقیت کامل. خیلی هم روشن مسئله ای که این خانم بهش پرداخته بود دیگه، میگفتش که ببینیم که وقتی پیر میشیم پیر و ناتوان میشیم چیه که به زندگی. معنی میده، فشار رو بیاریم به همون، همونو فراهم کنیم. ایدش خیلی هم سریع محبوب شد، خیلی هم گسترش پیدا کرد، حالا سریع که میگه گفتیم ده سال پانزده سال طول کشید، ولی شد تا سال دو هزار بیش از سه هزار تا کارمند داشت شرکتی که این خواست. قانون تاسیس کرده بود بر اساس اون ایده، سال دو هزار و ده تعداد کسانی که توی این جور خونه ها زندگی میکردند برابر شده بود تعداد کسایی که در آسایشگاه بودند.
سرمایه گذاری در ایده ها: از تقلید تا سوء استفاده
ولی این یه خوری هم ممکنه آمار گلزننده باشه دیگه بخاطر اینکه این ایده رو خیلی ها اول اقتباس کردن، کپی کردن بعد. بعد اومدن ازش سوء استفاده کردن، خیلی ها همون آسایشگاهاشون اسمش رو عوض کردن، گذاشتن اسیستد لیونگ و. و همون برنامه های سابق و همون خانه سالمندان و همونا رو پیاده میکردند با این اسم جدید، از معنی خورده توهی کردن. ایده اولیه رو گرفتن لختش کردن، دوباره اون نگرانی های ایمنی و شکایت خانواده ها و اینا شد اولویت اول ما. کیفیت زندگی سالمندا دوباره سقوط کرد. آخرشم این خانمی که بود صنعت جدیدی بنا کرده بود و اینها اصلا سهامشو فروخت و استعفا داد و رفت. زورش نرسید به این بازار، به دست پنهان بازار زورش نرسید. گیر اصلی رو هم یکی از مسئولین همین آسایشگاه ها به نظر من خیلی درست و جالب شناسایی کرده و بیان میکنه. میگی که ما به خودمون که میرسه خودمختاری میخوایم، استقلال میخوایم، ولی وقتی نوبت اونایی میشه که دوستشون داریم.
ایمنی میشه مسئله اولمون، خیلی از چیزایی که واسه عزیزانمون میخوایم همون چیزایی هستن که خودمون حاضر به پذیرششون. نیستیم، خیلی به نظر من مشاهده درستیه، این تکه ربطی واقعا به کتاب نداره ولی من خیلی خوشم اومد از این حرف به خاطر اینکه دیدم که نه فقط درباره سالمندان بلکه درباره خیلی از دیگران هم که دوستشون داریم. و مسئولیتی در قبالشون حس میکنیم، اینطوری فکر میکنیم گاهی، اون چیزی رو که بر خودمون میپسندیم، اون استقلال. اون ماجراجویی رو که با خودمون دوست داریم و میپذیریم و میپسندیم نه تنها به اونا اجازهشو نمیدیم بلکه وقتی نوبت اونا میشه میشه؟ وقتی داریم به اونا فکر میکنیم، اولویت اصلیمون میشه ایمنی. بگذریم، این پس چی بود؟ این یک تجربه جالب و نسبتا موفقی بود برای بهبود وضعیت سالمندان. دیگه چی، یه مثال دیگه هم بزنیم، میگه نویسنده که سال نود و یک یک پزشک جوانی یک آزمایشی انجام داده. خود این آقای پزشک شخصیت جالبی داره، داستان جالبی داره، از اینایی که مهمترین ویژگیش میگن این بود که آدما رو می تونست قانع کنه. آقای بیل تاماس قهرمان قانع کردن آدما بود تو مدرسه هم هر مسابقه فروشی میذاشتن اول میشد کاپیتان تیم بود، نماینده دانش آموزا بود همیشه، یکم معلمام یه دفعه گفتش که این هیچوقت کالج رو تموم نمی کنه، لژ کرد، نه تنها کالج رو تموم کرد. بلکه اولین دانش آموزی شد که از اون کالج کوچیک اینا رفت مدرسه پزشکی هاروارد بعدم دکتر دراشو که گرفت، برخلاف همکلاسی هاش، برگشت به شهر کوچیک خودشون و در بخش اورژانس بیمارستان اونجا شروع کار کرد.
زندگی خودکفا: از آسایشگاه تا مزرعه و بازگشت
کاری که اصلاً در حد مثلا یک فارغ التحصیل هاروارد نیست دیگه، ولی ایشون در دنبال ایدههای خودش بود رفت و بعد آدم یه مزرعه خرید و شروع کرد اونجا به زندگی خودکفا و خودش و همسرش و بعدتر فرزندانش و اینا هر چیزی لازم داشتند یا خودشون پرورش میدادن، می کاشتن، از شبکه ی برق مستقل بودن از اینجور برنامه ها. نیمه وقتم میرفت اورژانس کار میکرد تا اینکه دیگه این ساعت های کاری آشفته اورژانس خستهش کرد، رفت توی آسایشگاهی شروع کرد کار کردن. من به عنوان پزشک، مردی با این روحیه و با این زندگی بعد از مدتی که وضعیت آسایشگاه اصلاً خوب است اوضاع خوب نیست کسی هم نمی فهمه اصلا، چیزی که خیلی زود متوجه شده بود این بود که محیط آسایشگاه اصلاً زندگی نداره، سر زندگی نداره، ولی یه چند سالی طول کشید تا درست بفهمه ریشه مشکل چیه و بتونه به یهک ای دی ویریس بعد با همون مهارت ذاتیش در قانع کردن آدما رفت اول مسئولین آسایشگاه، بعد مسئولین استان. همه رو قانع کرد که آقا یک آزمایشی ما اینجا انجام بدی. چیه؟ ایده آزمایشی چیه؟ اینکه یک تعدادی گل و گیاه و حیوانات اهلی و پرنده و اینها بیاریم آسایشگاه. ایده ایده خیلی جدیدی نبود، اینها قبلا هم مثلا یه سگ خواسته بودن بیارن، آورده بودن، ولی سگ درستی نبود یا شخص. شخصیتش خیلی مناسب نبود یا هرچی خیلی پروژه جواب نداده بود، ضمن اینکه معمولا به خاطر ملاحظات سلامتی و ملاحظات و اینا نمیتونستن اصلاً همچین کاری بکنن، مقررات هم دست و پاشون میبست. خیلی زیاد بود اولم که مطرح کرد تو یه جلسه ای با همین هیات مدیره آسایشگاه و مدیران و فلان و اینا اول اصلا باور نکردند که پیشنهادش جدیه اون جلسه رو کتاب تعریف میکنه که چطور گذشت و چی گفت و چی شنید و بعد چی گفت خیلی صحنه پردازی جالبی هم داره ولی برگرد بهشون گفت که آقا، مگه اینطور نیست که ما سه تا مشکل اصلی داریم؟ سه تا بیماری؟ اصلی سه تا بیماری عمده هست در این آسایشگاه بی حوصلگی، تنهایی و ناامیدی. گفتن چرا درسته؟ گفت خب من دارم به شما میگم درمان این سه تا بیماری اینه دیگه، ما باید بریم مثلا حیوان بیاریم، گفتن آخه حیوان.
نمیشه و ما قبلا آوردیم و گفتش چی آوردیم گفتند فلان سگ آوردیم گفت حالا این کیو بیاریم بعد دوتا بیاریم گفتن اقا دوتا نمیشه اینو گفت: پس دوتا گربه هم بیاریم، گفتند: دوتا گربه گفت: پس چهارتا گربه بیاریم، یک کلونی هم خرگوش بیاریم، یک گله مرغ تخم گذار بیاریم. این همه گلدون بیاریم، اون همه گیاه بیاریم، پرنده بیاریم، گفتن آخه پرنده دوتا پرنده اینجا دوتا اونجا دیگه سر و صداشون رو نمیذاره. میدونیم چیکار کنیم و کی جمع کنه، کی تمیز کنه، کی دون بده، گفت صدتا پرنده بیاریم، تصور کن این جلسه رو دیگه از جون برای آوردن یه دونه سگ رسید به اینجا که همه اینایی که گفتیم و نوشتند رو کاغذ و بعدش هم همه اینا رو انقدری تونست قانع کنه که پاشن با همدیگه برن با مقامات استانی چونه بزنن که بتونن مقررات رو دور بزنن و این همه حیوونو بیارن. رفتن، این کارو کردن، اونا هم قانع کردن، مجوزشو گرفتن، بعد حالا بیام کارکنان رو راضی کنن که اینا اجرا کنن. اینجوری هم نکردند که یکی بیاریم ببینیم چی میشه حالا مرحله به مرحله یهو تقریبا دگرگون کردن فضا رو. خودشم میگه اصلا نمیدونستیم داریم چیکار میکنیم، قفسه ها رو کلی سفارش دادیم و آوردیم نمیدونستیم چطوری سوار کنیم، خودمون با هم دیگه یکی دو سر خودمون زدیم. با استفاده از قفصو بدون اینکه واقعا بلد باشیم بالاخره درستش کردیم سوار کردیم و به کارکنان گفتیم که بچه هاشون هم آوردن و. جزییات داستان واقعا خیلی بامزه است، خیلی روشنگره پیشنهاد می کنم که برین دنبالش ببینین چیکار کردن اینا، خلاصهش ولی اینه. که در مدت زمان کوتاهی زندگی واقعاً برگشت به آسایشگاه.
سالمندان و پدیده های سلامت و بیماری
سالمندان شروع کردند به نگه داشتن نگهداری از پرندگان، مراقبت از گیاهان، کسی که میگن مدتها بود از اتاقش خارج نمیشد، حالا به بهانه غذا دادن به پرنده ها کم کم دوباره شروع کرد، راه رفتن میومد بیرون با روحیه، طی دو سال اینا نتایج را بررسی کردند محققان دیدند که تعداد نسخه های دارو در مقایسه با آسایشگاه های دیگر نصف شده. مشخصاًم داروهای آرام بخش، داروهای که برای اضطراب تجویز میشه، داروهای افسردگی اینا کم شدن. آمار مرگ پانزده درصد کم شده، خود آقای تاماس میگه که به نظر من تفاوتی که در نرخ مرگ ایجاد شده رو می تونیم به این رابطه بدیم که بشر به صورت اساسی نیاز به دلیل داره برای زنده موندن، ما به اینا. دلیل دادیم، شوق دادیم برای زنده موندن، وجه اشتراک ایده های اون خانم کرن ویلسون و این آقای بیل توماس این بود که هر دو میخواست کمک کنند که این افراد سالمندی که در وضعیت عدم استقلال هستند ارزش زندگی شان را حفظ کنند. مشکل که جفتشون شناسایی کرده بودن این بود که ما آمدیم اختیار بخش بزرگی از آخرین مراحل زندگیمون رو کامل دادیم دست یک سیستم سلامتی که تمرکزش اصلا بر بالا بردن کیفیت زندگی ما. تمرکزش روی تعمیر نواقس سیستم بدنه، در حالی که توی اون دوره شاید اولویت اصلا این نوع باید باشه، اولویت باید بالا بردن کیفیت باشه. این ایدهها البته الان جاهای دیگه پیاده شده اند، یک پروژههایی هست، ریتیمینت کمیونتی، محله های بازنشستگی. چندین سطح از مراقبت تعریف شده توش زندگی مستقل هست، زندگی با کمک هست، بخش آسایشگاه داره که حتی آسایشگاهشم با اون چیزی که قبلا بود فرق میکنه یا یه ایده جالب دیگه تعریف میکنه میگه که توی یه شهر کوچیکی. یه چیزی درست کردن شبیه یک شرکت تاوونی، یه حق اشتراک معقولی میدن سالمندان، یه سری خدمات پایه ای رو میگیرن.
مثلا نیکی میاد تعمیرات لوله کششون رو انجام میده، خشکشویشون رو انجام میده، یه کاری که کاری پیچیده ای نیست ولی خیلی وقتا با باعث میشه که سالمندان چون این کار رو نمیتونن بکنن استقلالشون رو از دست بدن. یه حق عضویت معقولی میاد این خدمات رو فراهم میکنه. این یه خلاصه ای بود از وضعیت پیری این پدیده این که چی هست و تاریخی مشکلش چی بود و چه ایده های راهگشایی اومده و الان چه سمت و سمت اینو که گفتیم حالا بریم سراغ دومین پدیده ای که کتاب خیلی در موردش فکر کرده. پدیده بیماری، بیماریم منظور بیماری های سنگینه دیگه، بیماری های اساسی، جدی هی هی (مذکر) نویسنده میگه که این تغییر تحولات رو که من در مراقبت از سالمندان دیدم به فکر مریضای خودم افتادند. و ذهنم رفت سراغ اون سوال قبلی که تا کی باید تلاش کنیم برای درمان یا کی دیگه؟ نباید تلاش کنیم. یه داستان دیگه ای تعریف میکنه اینجا، اون رو هم بگین به اشاره و اختصار، یک خانمی سی و چهار ساله، حامله. در واقع در آخرین روزهای حاملگی با سرفه و کمر درد میاد بیمارستان و میفهمن که بله، سرطان ریه داره خیلی هم. نه سیگاره، نه هیچوقت به آدم سیگار زندگی کرده، اهل ورزش، زندگی سالم، همه چی، ولی خب. که مثل بسیاری دیگه که سرطان ریه میگیرن، ایشون هم گرفت، داستان رو باز صحنه به صحنه میگه نویسنده.
سفر به درمان: داستانی از یک بیمار سرطانی
بازم داستان بسیار تاثیرگذاریه تا میرسه به اینجا که میگه که، حالا همه قصه سرطان و اینا با کنار اینا پس فردا بچشون به دنیا میام. و میگن تمرکز رو بذارین رو اون. فکرشون رو میبرن اون سمتی و بچه هم به دنیا میاد و سالم و همه خوشحال و حالا بریم سراغ درمان. از زمان شو اسکن و اینور و اونور، نتیجه اینکه جراحی نمیشه کرد، بریم سراغ شیمی درمانی، یه دارویی هست به نام ارل و تینی این در هشتاد و پنج درصد بیماران جواب داده. دکتر بهش میگه که بله جواب داده و بعضی از این جواب ها خیلی بلند مدت بوده، اینا کلمات امیدبخشی هستند. ولی بیماریی که ایشون داره در اون شرایطی که ایشون هست قابل درمان نبوده، حتی با شیمی درمانی هم میانگین تو. طول عمر یک ساله، دکتر ولی احساس میکنه که مواجه کردن خانم سارا و همسرش با این حرفها خشن بی احساسیه، درمان رو شروع میکنن با اون دارو چه درمان پر زحمتی هم هست؟ جوش روی صورت، خارش، بی حس. یه خستگی شدید توی ریه یه مایعی هست که باید هی تخلیه بشه یه فرآیند دردناکیه هی باید تکرار کنن به صورت دائمی توسیه نشه که تخلیه رو راحت انجام بدن، سه هفته بعد زایمان دوباره تنگی نفس شدید لخته شده. اون توی رگش تو ریش دوباره بستری میشه، آزمایش میکنن بله دارو جواب نداده، حالا یه روش متفاوتی برایش این یکی یه واکنش حساسیت شدید ایجاد میکنه باز دارو عوض میشه میگن جوابدهی این دارو در بعضی از بیماران خیلی خوب بوده، دوباره بعد از یه مدت اسکن میکنن میگه بله، تومور را رشد کردن خیلی.
به طور قابل توجهی رشد کردن شیمی درمانی جواب نداده، دوباره دارو عوض میکنن، این دارو رو میگن که این دو ماه طول عمر بیمارانی که به شیمی درمانی اولیه جواب داده باشند اضافه می کند. روحیه رو حفظ کرده البته خانم، ولی ضعف به تدریج غلبه میکنه بهش در طول چند ماه به اندازه چند دهه پیر. میشه دیگه راه نمیتونه درست بره، شیمی درمانی باز جواب نمیده، سرطان پخش میشه همه جا، زمان در حال تمام شدن. سوالی که میگه اینجا مطرح میشه اینه که چه کار باید بکنند، خودش، سارا و دکترها چه باید بکنند؟ در واقع به زبان ساده آقای نویسنده از ما داره میپرسه که شما میخوای در چنین شرایطی دکترا چیکار کنن، ها؟ یه سر قضیه هم این زحمت و سختی و عذاب بشه، یک سر دیگهش مسئله هزینه است، بیست و پنج درصد کل. تمام هزینه های مدیکه در آمریکا برای اون پنج درصد بیماریهایی که در سال آخر زندگیشون هستن بیشتر همین مقدار. هزینه هم واسه اونایی که توی یکی دو ماه اخرن و ظاهرا این درمان ها و هزینه ها دیگه فایده ای به حالشون نداره یعنی خوبشون قرار. بعد منحصر به آمریکا نیست، جاهای دیگه هم خیلی جاها همینطوره، هزینه بزرگی داره انجام میشه برای اینکه چند روز به زندگی یه کسی اضافه بشه و اون چند روز هم روزهای بسیار سخت و دردناکی براش بشه. یک الگوی مشخصی هم داره هزینه های درمان سرطان، کمابیش، هزینه اولیه بالاست، بعد اگه همه چیز خوب پیش بره و در حال بهبود. اینو نباشه، هزینه میاد پایین، مونته ها برای بیمارانی که دیگه حالشون خوب نمیشه این منحنی یو شکل میشه، میاد پایین، بعد دوباره اوج میگیره میره بالا نویسنده میگه یه بار که یکی از همکاران من که تو یک بخشی بود، بیمارانی بودند که توش که امید دیگه به بهبودشون وجود نداشت، میگفت من اینجا هستم.
زندگی و مرگ: چالش هاسپیس و مراقبت پیش از مرگ
که انبار دار افراد در حال مرگم، از ده نفری که الان اینجا بستری هستند، دوتاشون فقط ممکنه مرگس بشن. پنج سالی که اونجا بود، مشکل حد قلبی داشت و میگفت طی سه هفته این دفعه دوم میشه که میارنش آی سی یو با دارو بیهوش بود. بود با لوله و وسایل مختلف و اینها به زور زنده نگه داشته بودنش، بقیه هم میگه وضع خیلی متفاوتی نداشتند. این خانم بعد از یک بیماری طولانی و تغذیه و دفع با لوله فوت کرده بود و خود این خانم قبلا گفته بود که من نمی خواهم اینطوری. ولی بچه هاش الان دست نمیکشیدن ازش، خواسته بودن از دکترا که انواع و اقسام وسایل و براش نصب کنه؟ لوله خروج مدفوع، لوله تغذیه، مجری دائمی دیالیز، لوله ادرار، اینم اونجا افتاد. و مدام بین هوشیاری و بیهوشی در نوسان؟ به خاطر اینکه بچه هاش خواستند که تا جایی که میشه زنده نگهش دارن، میگه تقریبا همه این بیماران دست کم مدتی بود. که میدونستند که عمرشون در حال تمام شدن است اما خانواده هاشون خیلی وقتها دکتراشون بعضی وقتها حتی خودشون آمادگی لازم برای اون گام های آخر رو نداشتند. یه پژوهشی منتشر شد، سال ۲۰۰۸، پروژه کوپینگ ویت کینسر، کنار آمدن با سرطان مثلا. که میگفت که بیماران سرطانی نزدیک به فوت، آنهایی که بستری شدند و به دستگاه های تنفس و دستگاه اینا تو هفته آخر زندگی کیفیت زندگیشون بسیار بدتر از بیمارانیه که چنین مداخلات چیز دیگری که شاید به همان اندازه شاید حتی بیشتر مهمه اینه که این بیمارانی که مرگ سختی داشتند، مرگ دردناک تر داشتند، اطرافیانشون احتمال اینکه افسردگی شدید بگیرند در ماه های بعد از درگذشت.
اینها سه برابر بیشتر بوده، حواسمون نیست انگار که افراد، افرادی که بیماری های جدی دارند در سنین بالا. اینا به غیر از طولانی کردن عمرشون، اولویت های دیگری هم ممکنه داشته باشن، بررسی ها اتفاقا نشون میده که خیلی وقت. حتی بالاترین اولویتشون اجتناب از درد و رنج، تقویت رابطه عاطفی با خانواده است. تقویت رابطه عاطفی با دوستان، از نظر ذهنی هوشیار بودن، سربار دیگران نبودن. و از همه مهمتر و جالبتر اینکه به این تصویر برسن که زندگیشون کامله، اما این سیستم درمانی که ما الان داریم کاری که. که ما الان میکنیم یا برامون انجام میشه این نیازهای رو اصلا تامین نمی کنه بخاطر اینکه اصلا بهشون فکر نمیکنه خیلی وقتها. اصلا فکر نمیکنه، اولویت اینه که باید درمان بشن، باید خوب بشن و اینو ادامه میدیم، انقدر ادامه میدیم در این مسیر تا لحظه چیزی که دیگه فیل کنیم تا وقتی که دیگه نتونیم، ها این نگاه اینه دیگه تفاوت نگاه ها اینه. (مذکر) (خنده تماشاگران) (مذکر) (مذکر) یکی از گزینه هایی که در چنین شرایطی الان هست؟ هاسپسه، دیکتاش همینطوریه هاسپیس هاسپس یا مراقبت پیش از مرگ یه چیزیه نویسنده حالا مشاهداتش رو خودش تعریف میکنه خیلی از ما ممکنه یه چیزایی در موردش شنیده باشه این آقای نویسنده که آدم بی اطلاعی هم نیست، میگه اون چیزی که من دیدم و اون چیزی که هست با اون تصوری که داشتن خیلی فرق میکرد، میگفت تصور من این بود که وقتی میگن خدمات هاسپیس اینه که انقدر میرن مورفیل میزنن تا این تو آرامش از دنیا بره. ولی میگه این نبود، من یه پرستاری رو دیدم، میرفت منزل یه خانم بیماری، خانم کهنسال بیماری، ایشون مشکل قدیم قلبی داشت، مشکل ریوی حاد داشت.
مراقبت و تساوی در بیمارستان
یه مدتی دوره ای بین خانه و بیمارستان در رفت و آمد بود، اوضاع هی بدتر شده بود، در نهایت پذیرفته بود که خدمات هاسپیس را انتخاب کند. توی ملاقاتی که رفت این خانم پرستاری خانم رو دید بهش گفت که اوضاع چطوره، شرایط شما چطوره، یه سری سوالات مشترک؟ خفه ای ازش پرسید درد، اشتها، تشنگی، خواب، احساس سردرگمی، اضطراب بی قراری، تنگی نفس، درد شکمی، مزاج، همه اینا رو پرسید و دید که مشکلات بیمار از دفعه هفته قبل، بیشتر شد، تنگی نفس بیشتر، ضربه قلب بالاتر، داروها را بررسی کردید، یکی از داروهای قلبش. تمام شده، تماس گرفت با داروخانه دارو دوباره برش بفرستن، کپسول اکسیژن رو چک کرد، سفارش کپسول نو رو پیگیری کرد. باعث میشد این دوتا چیز که تنفسش و ضربه قلبش بهتر بشه، شرایط زندگی که داری میکنی یه مقدار بهتر بشه. بعدم کمی گفتگو و آرامش دادن و اینها، آخرشم شماره تماس اضطراری رو کنترل کردن که اگر. دردی یا مشکل دیگری پیش آمد، ایشون بتونن سریع تماس بگیره با اون شماره، تفاوت این شماره با اورژانس عادی. این بود که مثلا اگه ایست قلبی میکرد دیگه نمیومدن با شوک برش گردونن، ها؟ از قبلم طبیعتا اینا همشون. بررسی شده بود، توافق شده بود، قرارداد شده است دیگه. چنین خدماتی از کشنده بودن بیماری چیزی کم نمی کنند، ولی یه کاری می کنند که تا اون روزهای آخر بیمار بیشترین بهره ممکن رو بالاخره از شرایط موجودش ببره یا یه مثال دیگه میزنه نویسنده این مثال شخصی تر هم هست براش.
ماجرای بیماری و مرگ پدر خودشه، به تفصیل ماجرای رو میگه، میگه که پدر من پزشکی بود پر انرژی که به جز کار های تخصصیش کلی کار شخصی و خیریه و عاملمنفعه و اینها هم داشت فعالیت های اجتماعی زیاد یه زمانی گفتش که گردنم درد می کنه، بعد درد مزمن شد، بعد گفت دستم کرک می شه و اینا، بررسی کردند، دیدند که یه توموریه که خیلی غیرعادی توی ستون فقراتش رشد کرده، داره اعصابش رو و همینطوری مهره های گردنش رو بهشون فشار وارد میکنه به کمک پسرش که نویسنده کتاب رفتند، دوتا پزشک متخصص دیدند و هر دو هم پزشکان خوب و کار بلد، جفتشون هم تشخیص دادند. چیشون یکی بود هم پیشنهادشون گفتن جراحی باید بشه این تو ما رو برداریم. تفاوت چون این بود که پزشک اولیه خیلی حوصله سر و کله زدن با مریض نداشت، مخصوصا که می دانست مریضش دکترم هست، هزار تا سوال و پیشنهاد. و اینا داره، بهش گفتش که بیا شیمی درمانی رو شروع کنیم، شاید یهو دیدی تا آخر سال انقدری حالت خوب شد شروع کردی مثلا دوباره تنیس بازی کردن، یعنی واسه اینکه وادارش کنه به شیمی درمانی یا تشویقش کنه به شیمی درمانی که تصمیم خود دکتره بود. امید وایی هم داشت میداد، دومی، پزشک دومی، ولی یه خورده با حوصله تر بود، یه خورده صحبت کردند. بعد برگشت بهش گفتش که آقا، بیا یه کاری کنیم، یه مدت هیچ کار نکنیم، صبر کنیم، ببینیم که این تومور با چه کند رشد کنه، تند رشد کنه، ما چاره ای جز جراحی نداریم آخر خط. بند باشه، شما یک مدت بیشتری رو میتونی در همین شرایط نسبتا عادی که داری به زندگیت ادامه بدی. پیش بینی من اینه که با این وضعیت که این تو مرداره یک شبه از مثلا کرختی دست نمیرسی به فلج کامل، بنابراین تا یه مدتی شاید. و این جراحی رو که جراحی خطرناکی هم هست، وقتی بریم سراغش که اوضاع دیگه غیر قابل تحمل بشه برات.
تصمیم گیری های پایان زندگی: یک داستان شخصی در مورد مقابله با فلج و مرگ
چرا اینو میگفت، دکتر، خیلی حرف درست و هوشمندانه ای بود برای اون شرایط، بخاطر اینکه میدونست که این جراحی جراحیه که ممکنه خودش باعث مرگ بشه، ممکنه باعث فلج کامل بشه، با مریض صحبت کرده بود و از خلال صحبتها دستش اومده بود که این مریض از فلج کامل بیشتر میترسه تا مرگ، حرف زده بودن گفته بود باید یک حد مشخصی رو تعیین کنیم که ببینیم. چه وقتی درمان به درد سرش میارزه، به ریسکش میارزه؟ ماجرا رو میگم با جزییات تعریف میکنه آقای گوانده توی مستندایی که ازش هست من دیدم مادرشم میاد صحبت میکنه درباره این قصه به توصیه دکتر عمل میکنن یه سال همینطوری هست بعد میره پیش دکتر، گردن دردش هنوز ادامه داره، ولی آزمایش که میکنن نشون میده که آره تو عمر رشد کرده ولی قابلیت حرکتی و کنترلی دستها و اینها هنوز تغییری نکرده، این هم برایش خیلی مهم بود، چون جراح بود. میبینی اینا هنوز تغییری نکرد؟ باز دوباره با همون فرمون ادامه میدن تا دو سال و نیم بعد که میگن عوارض بیماری شروع کرد به تغییر کردن. بازم تصمیم نداشت که عمل بشه ولی دیگه کار جراحی رو کنار گذاشت، مشغول کرد خودش رو با بقیه مسئولیت ها و پروژه های اجتماعی و خیریه و اینها، باز چند ماه گذشت، حالا دیگه که ریختی دست کم کم بدتر شد، میگه باهاش صحبت کردم، گفت که نگرانی من اینه که فلج کامل بشم و باری بشم به دوش مادرت، به دوش همسرم و نتونم از خودم مراقبت کنم. این چیزیه که ازش خیلی بیزارم. میگه من به بابام گفتم که من یه مریض داشتم، آقای نویسنده میگه آقای گوانده، میگه من به بابام گفتم من یه مریض داشتم. گفت که من درمان رو فقط تا وقتی میخوام ادامه پیدا کنه که شرایطم یه طوری باشه که بتونم هنوز بستنیمو بخورم. برم و فوتبالمو ببینم، یک محقق دانشگاهی هم بودین مریض، میگفت ولی من اینو میخوام اگه دیدی برنامه من داره میرسه به یه جایی که نتیجه اش این می ریشه که مثلا نمیتونم بستنی بخورم فوتبال ببینم دیگه من نمی خوام، میگه منم به بابام گفتم که شما چه معامله ای رو چیو حاضر نیستی بپری برای درمان گفتش که فلج کامل رو من نمیخوام بپذیرم من میخوام قادر باشم شاید بتوانم با آدما تعامل کنم. یه خورده اینو فراموش کردن گفتن که الان دیگه وقت عمله بخاطر اینکه اگه عمل نکنیم فلج کامل حتمی میخواد در وسط عمل یک مشکل قلبی پیش بینی نشده اتفاق افتاد، دکتر به من می گفت که می خواهید ادامه دهید.
متوقف کردنش ریسک فلج شدن رو بالا می برد ولی ادامه دادنش دیگه می رفتیم از نقطه بی بازگشت رد میشدیم و خب ریسک از دنیا رفتن داشت. اینطوری که من میفهمم، منظورش رو اینو داره میگه نویسنده اینجا، میگه که اگه ادامه میدادیم ممکنه از دنیا بره. اگه متوقف میکردیم احتمالش بیشتر بود که مثلا فلج بشه، میگه چون من اون گفتگو رو با پدرم داشتم. چون میدونستم که نقطه قرمزش کجاست از چی بیشتر از مردن بدش میاد تصمیم گیری خیلی سخت نبود گفتم ادامه بدین ادامه دادن عمل انجام شد بعد شرح میده میگه که شرایط جسمی پدرش به تدریج بدتر شد، در هر مرحله ای ولی میگه که اینکه ما آگاه بودیم که اولویتش چیه کمک کرد هم به خودش، هم به من، هم به مادرم، هم به پزشکانش که تصمیم درست رو بگیریم و کیفیت زندگی زندگی بیمار رو تا حد ممکن حفظ کنیم تا آخر زندگیش. داستان شخصی جالبیه این ماجرای پدرش، هم اطلاعات زیادی ازش داره اشراف خیلی زیادی بهش داره، همین که خیلی واقعاً هماهنگ با زمون و موضوع کتاب، این هم بخشیه که پیشنهاد می کنم که کتاب رو که خوندین بهش دقت زیادی بکنی. بریم کم کم جمع بندی کنیم، ببینیم چیا گفت و چی دستمونو گرفت و چیش برامون جالب بود و چیش ممکنه تو ذهنمون بمونه و اینا. حرف کتاب، اینه که، کاری که جامعه باید بکنه اینه که سالمندی یه طوری مدیریت بشه که سالمند هم حس می کنه. حس استقلالش حفظ بشه هم حس مفید بودنش. بعد دیدیم در این مسیر، نویسنده هم از ایده های جدیدتری مثل آسیست لیوینگ و اینها طرفداری می کند و مثال میزنه.
توجه به نیازهای مریضان در دوران پایانی زندگی
راجع به ایده های قدیمی تری مثل معنی دار کردن زندگی با آوردن گل و گیاهی و حیوان و هدف دادن به زندگی سالم. من و اینها، یه حرف اساسیشم که سایه میندازه روی جفت بخش های کتاب چه اون بخشی که درباره بیماریه چه اون بخشی که درباره کیریه، اینه که ما باید به این روزها و به این شرایط فکر کنیم، دنیا عوض شده، شرایط عوض شده، خوب یا بد. عوض شده، تغییر کرده، ما باید درباره اون روزهای سخت قبل از اون که از راه برسن حرف بزنیم. خانواده مون، پزشکانمون، نزدیکانمون بدونن که چی دوست داریم، چی می خواهیم، چی نمی خواهیم، به جز این از لحاظ اجتماع هم میگه باید بتونیم حرف بزنیم دربارش هم حرف بزنیم هم تلاش کنیم که شرایط و گزینه های مناسب رو برای کسانی که چه به دلیل کوهنسالی، چه به دلیل بیماری در آستانه رفتن از دنیا هستند، فراهم کنیم. بتونیم کنار بیایم با این واقعیتی کنار بیایم که ما. میرا هستیم، فانی هستیم. شکاریم یک سر همه پیش مرگ، این مرگ رو، این مرحله آخر زندگی رو، همونطور که بقیه مراحل زندگی رو به رسم. میشناسیم براش آماده میشیم برای اینم آماده بشیم، پزشکانمون میگه باید بتونن کسی رو که داره با مرگ روبه رو میشه این کشمکشی که دکترها همیشه دارند بین متانت حرفه ای و همدلی عاطفی اینجا نیست. یا اینووری بود یا اونووری بود، کسی که بیماری جدی داره نیاز داره به راهنمایی، نیاز داره به کمک در این زمینه، نباید دیکتاتور باشه و بهش گفت یاره راه همینه که من میگم، نه اینکه باید مثل کتاب عمل کرد و یه سری اطلاعات رو ریخت روی است که بیا این اطلاعات دیگه شما دکتر باید اطلاعات رو به بیمار بده، گزینه های عملی رو که جلویش هست بهش ارائه کنه.
کشف کنه چی واسه مریضش مهمتره توی این شرایط و البته نظر خودش رو هم بهش بگه. اگه یه مریضی در آستانه فوت میگه مهمترین چیز برام اینه که تنیس بازی کنم، شاید بهتره که بره این کارو بکنه هر چند تنیس بازی کنه. ممکنه باشه عمرشو کوتاه کنه، حرف اینه دیگه ها؟ بگذاریم از اینکه خیلی از این درمان ها حتی عمر مریض رو کوتاه تر هم کردن. خیلی ها درد و رنجش رو فقط بیشتر کردند، عمرش رو هم زیاد نکردند، حتی درباره موضوعات جنجالی تری مثل کمک. کمک به مرگ، کمک به مرگ بیمار، نویسنده میگه که اگه بیماری داره درد شدید غیرقابل تحمل میکشه پزشک باید بتونه در این باره با مریضش حرف بزنه، کمک کردن فعالانه البته در بسیاری از کشورها غیرقانونیه. ولی کتاب میگه مشاوره پزشکی میتونه که کمک کنه مریض اولویتاشو بتونه بهتر بشناسه. یه چیز مهم دیگه که نویسنده میگه به اشاره گفتیم ولی میگه که پزشکان باید توش بهتر بشن شنیدن مریض درک مریضه فهمیدن اینکه احساسش چیه واقعا، مخصوصا الان که مثل قبل نیست که همه کنار خانواده از دنیا برن. نقش دکترها چه در دوران سالمندی، چه در فرآیند مرگ میگه پر رنگتر شده، لازمه که بتونن در اون دوران، در اون شرایط. بهتر ارتباط بگیرن با مریض.
زندگی و مرگ: حرفی از اولویت ها و پیشنهادات
در خانواده ام پیشنهاد می کنه که باید بتونی با دوستانتون با خانواده تون حرف بزنی. از جمله میگه لازم نیست که مستقیم مثلا بپرسی و یه جواب بخوای بگیری و اون جواب رو یادداشت کنی بگی این اینو گفت نه میگه حرف بزنی درباره اینکه چی کسی که می ارزه به خاطرش که زندگی ادامه پیدا کنه یا چیکار دوست داری بکنی در ساعت های آخر عمرت؟ میگه اینا سوالایی هستن که: که مثلا میشه پرسید و حرف زد دربارش، همین شروع کردن بحث، کم کم مشخص می کنه که چیکاریم چی دوست داریم چی نداریم؟ بعد فایده دیگه اینکار میدونی چیه؟ فایده دیگه اش اینه که اینطوری با مرگ روبه رو برو شدن قوی میکنه آدما انگار داری میگی که این منم که داستان زندگی خودم رو می نویسم تا لحظه آخرش. نویسنده میگه معلم پیانو دخترم سرطان داشت؟ آخرین کاری که کرد قبل از اینکه از دنیا بره این بود که. با آخرین انرجیایی که داشت، واسه هرکدوم از شاگرد داشت، یه جلسه کلاس گذاشت، یه درس آخری بهشون داد خیلی مرگ قدرتمند و به یاد ماندنی داشت اینطوری، با آخرین انرجیایی که داشت به یه سری آدمایی یه چیزا یاد داد. خیلی ماندگار کرد اثر خودش رو در این دنیا. مغز حرف و اصل حرفی هم که داره میزنه همینه دیگه، میگه آقا یه سری مشکلاتی هستن در پزشکی راه حلی ندارن، مثل مرگ. اینو چکارش کنیم، ما که حالا درمان نمیتونیم بکنیم، تا کجا باید این کارایی که به اسم درمان میکنیم رو ادامه بدیم، ادامه بدیم؟ پیش ببریم، آمده با بیش از دویست نفر آدم حرف زده، کلی تجربه شخصی جمع کرده از اینور و اونور، رسیده به اینکه آقا مو موضوع گفتگو اصلاً مرگ نیست، موضوع گفتگو زندگیه، بجای اینکه چطوری دوست داری بمیری، سوال باید این باشد که واسه چی؟ چی دوست داری زنده بمونی؟ واسه چی ها حاضری درد بکشی و زنده بمونی؟ لوب به معنی کتاب همینه، آدما اولویت هایی دارن در زندگیشون، دلیلی دارن برای زنده موندن، اونا رو باید درآورد، اونا رو باید بپرسیم ازشون. تشویق داره میکنه، دعوت میکنه، میگه درباره این چیزا بتونی راحت تر با هم. صحبت کنین، مخصوصا کسانی که بیماری سخت دارند در سن بالا.
چون اگه نپرسیم، اونوقت بر اساس اولویت های خودمون تصمیم می گیریم، خودمون ممکنه بچه های اون آدما باشن. ممکن است دوستان، ممکن است خانواده، ممکن است پزشک، ممکن است سیستم سلامت که این اولویت ها لزوماً همون هایی نیستند. که خودش اون طرف میخواست، حالا بیشتر این چیزای کتاب از ضمیر اینطوری بود یعنی جایگاه من و شما یک خواننده و شنونده و نویسنده کتاب جایگاه کسی بود که این سرویس رو داره میده و باید حواسش باشه ولی حرف کتاب همینه دیگه چش تو به من یه خودخود بذار اونطرف بره، از اون زاویه هم به ماجرا نگاه کنیم دیگه مگه نه اینکه واقعاً چه کاری میکسر همه پیش مرگ؟ خب اینو واقعاً بپذیریم و بهش فکر کنیم. (مذکر) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی چیزی این اپیزود بی پلاس رمان علی بندری به کمک عباس سیدین این قسمت خلاصه کتاب بیینگ مورتال بود همین الان صفحه ای از کجا بخریم سایت رو اگه که ببینیم می بینید که از کجاها میشه این کتاب رو خریدش، یه ترجمه ازش بود قبلا یه ترجمه هم اخیرا آمده به بازار، مترجم این کتاب. در ترجمه جدیدم اسمش برای شنوندگان پادکست فارسی آشنا باید باشد حامد قدیری سازنده پادکست خوب لوگوس. یه مدتی بعد از اینکه این اپیزود و ضبط کردی منوشم یه یادداشت قدیمی رو میخوندم دوباره از آقای شاهروق مسکوپ درباره آخرین روزها و. و هفتههای زندگی امیر حسین جهان بیگلو در کتاب درس و عشق یاران منتشر شده، بعد دیدم که خیلی خیلی مضمونش و حال و حواش نزدیک به این کتاب، مثل تقریباً هر چیز دیگری که از قلم مسکوپ درآمده، هم خواننده، هم آموزنده. و هم واقعاً رشک برانگیزه که آدم میتونه اینطوری منتقل کنه احساساتش رو و حرفش رو درباره برخوردش آقای جهان بیگلو میگه با مرگ خودش و اینکه دیده بود داره نزدیک میشه و در بستر مرگ بود و اولا بهش نگفت: گفته بودن و این فکر می کرد فقط خودش که می دونه، بستگانش فکر می کردن فقط اونایی که می دونن ایشونه که نمی دونه، درحالیکه خب همه میدونستن و اون میتونستن اون دوران رو یه جور دیگه بگذرانن خیلی شبیه همون مقدم چینیه که گوانده کتاب رو باهاش شروع کرده. ولی دیگه چون اپیزود جمع شده بود نمیخواستم اون وسط چیزی اضافه بکنم اینجا پیشنهاد میکنم که اون یادداشت رو و اون کتاب رو هم اگه که دست داشته.
سراغ کتاب “در سوگ و عشق یاران” با پادکست بی پلاس
در کتاب در سوگ و عشق یاران، یک مجموعه ای از یادداشت های شاهروخه مسکوپ، بی پلاس رو به همه ی اونایی که دوست دارن چیز یاد بگیرن و یکم بیشتر و بهتر از دنیا سر در بیارن و دنیایشون بزرگتر. روش معرفی کنین، پیشنهاد کنین، کمکشون کنین، اپل پادکست براشون نصب کنین، برسونید پادکست رو به دستشون، به جز اینکه خیلیا مشتاق برن خودش کتاب رو بخونن خیلی عام هستن که از همین یه ساعت وقتی که میگذارن و این چیزا رو میشنون لذت میبرن و خب اینطوری هم یه چیزی یاد گرفتن هم احساس خوبی میکنن هم از این طرف ما خوشحال میشیم اینستاگرام بی پلاس رو هم کنید لینکش هست در تو توضیحات این اپیزود بی پلاس پاد اونجا هم سعی میکنیم که تکه های کوچکی از حرف های نویسندگان این کتاب ها رو معرفی کنیم یا یه تیکه ایشو بزنیم یه حرفایی دربارش بزنیم اونم داره تبدیل میشه به یه چیزی که نگاه که بکنی یه چیزی به آدم میده # یه یه اکاونت اینستاگرام دوست داریم بشه که هم نگاه کردنش یه چیزی بهت یاد بده مثلا هفته دو تا سه تا نکته ازش یاد بگیری. و چیز ارزشمندی امیدواریم که بشه. ممنون از شما که پشتیبان پادکست شدید، ممنون از شما که گوش میکنید و کمک میکنید که. دیگران بشنوندش، پیشنهادش میکنید به دیگران، ما یک چهارشنبه در میون خلاصه کتاب تعریف میکنیم. از سیکس سیکس موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی این فیلم به صورت تصویری است. امیدوارم که این قسمت رو پسندیده باشین، همونطور که اول قسمت هم گفتم، ما یوتیوب بی پلاس رو هم فعالتر کردیم. یعنی من دیدم که یه کتابای رو که توی پادکست کار کردیم، من دوست دارم یا لازم دارم که دوباره برم سراغشون یا با یه سوال مشکل. در خستگی یه جای کتاب رو میخوام دوباره بخونم ازش کمک بگیرم، بعد گفتم که بیام چیزایی رو که اینطوری پیدا میکنم تب بگم در یه ویدئوهای کوتاه ده دقیقه ای بذارم در یوتیوب بی پلاس، مطمئنم که به درد دیگران.
اینطوری ما اونجا در یوتیوب هم میتونیم با هم این کنجکاوی ها رو ادامه بدیم و کنار هم یاد بگیریم. پادکست بی پلاس رو در یوتیوب سرچ کنید و عضو کانال ما در یوتیوب هم بشید. مرسی.
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua