هفدهم | قصرالدشت، هفده قدم
00:00 تا 00:05: شهر شیراز و دوستان پیدا شده
00:05 تا 00:12: شهر شیراز: یادداشتهای یک سفرنامهنویس
00:12 تا 00:16: وضعیت خانواده و رقابت درباره اعمالخوب
00:16 تا 00:19: صدای قرآن عمو جعفر
00:19 تا 00:27: عشق به نظر می رسید که در ابتدا آسان است، اما مشکلات بعد از آن رخ داد – حافظ و شعرهایش
00:27 تا 00:34: فصلنامه شیراز: زندگی و فرهنگ در شهریار شیراز
00:34 تا 00:37: سنت های شادمانی در شیراز
00:37 تا 00:44: موازین سیزده و انتخابات گلبانگ
00:44 تا 00:47: اولین قدم ها در شهر تهران
00:47 تا 00:57: نامه به عشق تریاتی
شهر شیراز و دوستان پیدا شده
پایین ، کمی و واقعا (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) پیدا کردن خفه یا وضعیت غمگین است به من می رسد که حمل هوایی انجام خواهد شد. او اینجا تهرانه، یعنی شهری که عتیکه توش میبینی باعث تحرکه من اینو میگم کپک زده آ تری بنویسم از تنگی دل همچون مهتاب زدهای از قبیله آرش بر چکهاد صخرهای زهجان کشیده تا بن گوش به رها کردن فرياد آخرین کاش دلتنگی نیست نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها، نفت کش ها [مذکر] سلام و سلام اینجا رادیو بندر تهران. قسمت هفدهم: قصر و دشت و دستش را گرفت. (مذکر) باخت بیخیال که من نه سرمیسم اَتونیو بارون برانگیتیا صبحه غروس خونش پرون دارین آهنگ دیگه وقتی که من ناصق میشم و چند بارون هموس و وجههای شرمند رنگ گلروژ (خنده تماشاگران) شما می توانید. اِشْمَسْ مَعَنِي مُعْجَزَاسْ تُلَحْظَهُمْ و یمی و یمی و صبح شادم مثل طلوع و خورشید و اصل شک و فاقی شهر سوگی قصه سمنات تجیل ای گالبام اشغله بدون تعدیک وقتی که من عاشق می شوم، یه دقیقه قطعش کن ببین، نه ببینید من اجازه بدید اینجوری نمیشه آدم گاهی اوقات دوست داره حرف بزنه، اصلا یعنی چی که آدما حرف نمیزنن؟ این دیگه چه پوز روشنفکریه که شده جدیدن؟ ما حرف نمی زنیم، ما در یک سکوت فلسفی غرق خواهیم شد و پرواز خواهیم کرد. پرواز واقعا پرواز تو شبها قبل خواب دغدغه نمیگیرت که یه عالمه حرف تلمبار شده مونده توی گلوتو نمیتونی حرف بزنی؟ شما چطور میتونی آخه حالا که قرار نیست حرف بزنی بزار من حرف بزنم بزار از به خاطر اولین سفرم به یه شهر برات بگم. که مسلما باید در تاریخ زندگیم نوشته بشه. یعنی من از عالم و آدم گریزونم.
از جمع که حالا چه دوستانه باشه چه غیر دوستانه فراریم. برای اولین بار اومدم به یه شهری و در اون سفر که یه هفته طول کشید، یه دنیا دوست پیدا کردم. شیراز چیه اصلاً این شیراز؟ شیراز شهریه که هیچیش به هیچیش نمیاد و این تنها اصلیه که خیلی قشنگش کرده. من یه عالمه دوست پیدا کردم، من سارا عاشقی رو پیدا کردم، سارا بالاخره همین یه ماه پیش شوهر کرد، اون اولین دوست شیرازی من بود. من پردیس پرتو را شناختم و هنوز دلم به حال عکس های قشنگی که از موبایلش پاک کرد می شود. هردیس مهربون ترینه، من شناختم. خدای من بمیرم برای اون غم بزرگی که توی این یه سال اومد نشست روی و تو چقدر قشنگ بودی؟ ریستی تولدش بود. (تشویق) و جای پدر سبز باشه میامد، من با نازی دوست شدم و تنها چیزی که ازش برام بجا مونده. صدای بلند جیغاش تو گوشم، من بچه های عروسی رو پیدا کردم و نشد، یک بار محض رضای خدا یک بار مثل آدم با هم کار کن.
شهر شیراز: یادداشتهای یک سفرنامهنویس
زهرا شوکت رو شناختم، مهندس ایروانی ها رو دیدم و همیشه پوز دادم که با چه آدم خفنی هم صحبت کردم من مهندس امین تهماسبی رو دیدم و چقدر جالبه اینو تنها کسی در زندگی من به یکی از آرزوهایش زدن یک نوع من سعید بافندرو و هاجر رو شناختم. مریم عطا رو شناختم عزیزی که الان یکی از تاثیرگذارترین آدمهای زندگی این حقیقت من مریم ابطحی و خواهر بامزه اش را شناختم. مونا رو شناختم و آرزو می کنم که بالاخره از یه پسری خوشش بیاد، دلش روشن شه، زندگیش قشنگش، روزاش سبز به مثل هرش. البته پسری که به قول خودش خلویی نباشه هالوئی، هالوئی درز! عموم خودمون میشه همون زایه، آره زایه بهتره زایه نباشه، بالاخره زایه نباشه، آدم باشه، اصلا آدم باید دنبال آدم بگرده. من خیلی ها رو شناختم توی این شهر، خیلی ها رو. من با یکی از این انفلوئنسر ها از همین شاخه های اینستاگرام، چرتون آشنا شدم شیراز، دوست شدیم، دوستان خوبی هم بودیم به خدا هنوزم میگم اما نفهمیدم چی شد یهو منو از این بعد رفتم و پرسیدم که: چرا این کارو کردی؟ گفت: خوشم نمیاد ازت. من یه لبخند ملی به صفحه موبایلم زدم هنوز که هنوزه مهربونترینه باور کنید من دکتر امین اجار رو شناختم و حیف که از خاطرات خصوصی خودمون نمیتونم بگم عفت عمومی جریحه اش چیز میشه نه که حالا فکر کنید چی بوده یه شب تا صبح جابونا رو گشتیم و فقط گفتم آب، گفتم آب گفتم آب و یاد یه چیزی افتادم، یاد اولین باری که اومدم شیراز با سروش رضایی اومدم همین سوریلند خودمون. حالا همچین هم حضورش در این خاطره ی من جایی نداره ولی شما نمیدونید که آدم دیوونه میشه، یکی کل سفر رو با صدای پرویز و پونه و بابا پونه صبح تا شب در گوشتون هی حرف بزنه آقا ما اومدیم شیرازو یه روز عصر یکی از همگی دوستان گفت بریم خیابون گردی من نشستم جلو، از ستارخان به مالیآباد، از مالیآباد به فرهنگ، از فرهنگ به قصر و دش، والا نشسته بودیم راهمون رو می رفتیم، یه و یکی از همین رفقای یه قوطی پپسی گرفت جلوی من، منم که عاشق نوشابه، دمت گرمگویان اومدم برم بالا که یهو گفتم اینه، گفت: آمو اینجا شیرازه، گفتم جان گفت: بزن، خبوه، گفتم: خبوه؟ منم اساس رو بر اعتماد گذاشتم و خبوه حالا دیگه حساب کنید که آب همون خوبیه؟ بعد چند دقیقه بعد من سیگارم تموم شد، گفتیم دوستان، یه نخ سیگار. دوباره یکی از پشت دست دراز کرد، گفت: بزن، یک کام، دو کام، سه کام، دیوید بکام.
منم که کاملا با این جمله توجیه شده بودم که عمو اینجا شیرازه با یاد پدر و مادرم بسم الله یک کام دو کام سه کام. اما نه، دیوید بکام نشد. یه چیزی شد تو مایای مهدی تارمی. تصادف کردیم. و چه تصادفی، تصادف کردیم و همه شکی، همه شکی، نیروی انتظامی شکی راهنمای رانندگی شکی، شهرداری شکی، پلیس فتا شکی، پلیس مبارزه با مواد مخدر اصلا همه شاکی، آقای محترم اومده که اصلا تو چرا این وقت روز دست زکریا رازی رو گرفتی با خودت؟ تو اومدی بیرون، اون یکی آقای محترم اومده که نگاه به ریخت من و ریشای بلندم کرده گفت میگه تو بزی گفتم، جان، میگم مگه تو آخه گوسفندی که علف میخوری میخوری؟ بله، اون شب گذشت و هنوز یادم نمیاد که چطور اون شب رسیدم هتل چون به لطف زکریا خوبوی شیراز و من. با همت دیوید بکام بخشی از حافظه سفرنامه من برای همیشه از مغزم پاک شد همه اینا رو گفتم می گویم شیراز بزرگترین و بهترین شهر و نقطه عطف در زندگی من بوده، هنوز که هنوزه خیابون قصر و به نظرم بهترین بهار رو داره، در کل جهان هستی، چه کیفی میده، آدم حتی باید چه شانسی داشته باشه. که بهار و اینجا نفس بکشه هنوز که هنوزه میشد اومد اینجا و نمرد و زندگی کرد اما به قول اقام حضرت حافظ که میگه راه نبردیم به مقصود خود اندر شیراز خورم آن روز که حافظ ره بغداد کند. قُلَنْبَوْلُوْبَوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُوْلُو مَدَم مَوْرُه برای خالِ الْفَطَر صومعودوموموموموموموموموموموموم بیفروشیری خریدارون بسودون اومد و ما شیرین قرقرد یارو #اوو #اوو #اوو نمی دیدی جافا بابا، شیری قر کرده یاو صدای من رو نه از بندر تهران که از شیراز می شنوید و صد البته اینجا رادیو بندر تهران است. سال نو شما مبارک باشه آخه این ضبط زنده و اختصاصی ماست در شیراز و بوکلند.
وضعیت خانواده و رقابت درباره اعمالخوب
الان یک عالم عشق جلوی من نشستن و همینجوری زل زدیم به هم و داریم حال میکنیم قسمت هفدهم ما رو در نهم فوریه ماه یک هزار سهصد و نود و هشت می شنوید اما این قسمت در بیست و پنجم اسفند ماه ضبط شده و با حمایت بوکلند منتشر شده است. مثل چند قسمت قبلی میخواستم به یک نکته خیلی مهم اشاره کنم و اون همینه که ما بیشتر خوشحال میشیم و دنبال این هستیم که اگر از دستگاه های اپل استفاده می کنید می توانید از طریق اپلیکیشن پادکست و اگر از طریق برنامه های گوگل پادکست و کاسباکس ما را بشنوید. و سایر پادکست خوان ها هم هستیم فقط کافی هست در این برنامه هایی که گفتم اسم ما رو سرچ کنید، اگر هم که به ما امتی که بزرگترین منت رو بر سر ما گذاشتین شیرین که بر اساس یک فولک شیرازی هست رو میشنوید زنهار و اما خانمها آقایان خوش آمدید سلام بر شما هی هی هی هی هی هی هی (مذکر) خوب که فکر می کنم می بینم من هم از خاندانی هستم که خوشحال کردن دیگران را چندان بلد نیستند. بهتره بگم اصلا راه و روشش رو نمیدانن فکر میکنن چیزهای کوچکی که برای خودشون جالب و خوشحال کننده است. باعث شعف و شادمانی می شود، برای غیر هم اینگونه هست که نیست و وقتی که به این درک و شعور میرسم. به آن و لحظه ی تاریخی میرسند و می فهمند افسرده می شوند. مثل من. بهترین نمونه همین پدر هرگز ندیدم که کاری مثل آنچه دیگران می کنند و باعث خوشحالی می شود انجام دهد. سال ها گمان می کردم او چنین اعمالی را قبول نمی کند، اما پس از گذر از مرحله بلوغ به این نتیجه رسیدم.
که اصلا بلد نیست، با ذکر یک خاطره می توان به درک درستی از این وضعیت رسید. و بنده با رتبه سه رقمی قبول شدم، رشته ای که دوست داشتم، در دانشکده ای که میخواستم همه چی رنجها به پایان رسیده بود و در انتظار پاداش بودم. پاداش پدر چه بود؟ اسب بریم استخر. تمام، همان بود، آن روز نمیدانستم پیش خود چه فکر کرده بود، اما بار دیگر اکنون پس از از مرحله بلوغ دریافتم که آن روز و نیز روزهای قبل و بعد از آن در مقابل این مسئله کار کردن دیگران نقطه ضعف دارد. همان نقطه ضعف که من دارم، برادرم هم دارد، خواهرانم نیست و دیگر اعضای خانواده. به گمانم این ضعف ریشه یک ژنتیک دارد، بیماری است که در خانواده مان افتاده و تاکنون کسی در این باره نگندیشیده است. کسی هم از بیرون به این مسئله اشاره نکرده. نمونه ای دیگر، یکی از برادرهای پدرم که می شود عموی عمو جعفر، رئیس یکی از شعبه های بانک صادرات بود، نمی دانم و نمی دانیم چه شد که از یک تاریخی به بعد به شکل وحشتناکی به جمع آوری توشک آخرت پرداخت، غریب و بیمارگونه، تا جایی که در یک جیب قرآن بود و در جیب دیگرش مفاتیه، مفاتیه هم که می دانید برای هر رخدادی، هر رخدادی که در اثر در اطراف آدم می افتد دعایی در چنته دارد، راه می رفت و آیه و دعا می خواند، نماز سر وقت، همه آن دعا و ترتیل ها را بکشید. کنار این اخرین باعث تعجب خاندان شد، نماز خواندنش، چون در مسلمانی این خاندان خواندن نماز سر وقت.
صدای قرآن عمو جعفر
این خانه برای خود زمان ویژه ای برای اقامت نماز داشته و دارد، چندان هم پیچیده نیست. حقیقتی باقی مانده به اذان نوبت خواندن نماز قبلی است، به طور مثال، یکی دو دقیقه باقی مانده به اذان مغرب نماز ظهر و عصر. برای چنین خاندانی دیدن کسی که نماز سر وقت بخواند، عجیب بود، عمو جعفر روزی به این نتیجه رسید. که برای خوشحال کردن کارکنان بانک هر صبح به مدت پانزده دقیقه قرآن بخواند، به تعطیل هم راضی نشد. الو و بللا باید با صدا بخواند. ساعت شش و نیم هفت صبح. این ساعت دقیقا زمانی است که بهترین آواز خوانان و مجربترین قاریان قرآن هم صدای خوشی دارند چه برسد به محمد جعفر. که اگر به طور مداوم برای چند دقیقه در شرایط عادی پشت سر هم حرف بزند، صدایش گوشخراش است. یک ماه تمام برای کارکنان بیچاره بانک قرآن خواند، آنها هم کارمند بودند و او رئیس، حق اعتراضی باقی نمی ماند.
عمویم را میدیدم و او تعریف می کرد که بیا ببین چه کردم، خلقی را خوشحال کردم و چه تشکر از من. آخرش هم معلوم نشد آن بینوایان چگونه از دست صدای عمو جعفر خلاص شدند. به نظر می رسد در خفا نامه ای به مدیران ارشد بانک نوشتند دو ماجرا را شرح دادند و مدیران نیز محترمانه و دوستانه از عمو خواستند. از آن تاریخ تا حالا کسی صدای قرآن خواندن عمو جعفر را نشنید. غمگین شد، چون به آن لحظه لحظه ای تاریخی رسیده بود به آن جایی که دانسته بود ندانستن چگونه خوشحال کردن دیگران را. یک مورد دیگر، یکی دیگر از عموهای بنده در یکی از ایدههای نوروز آمد تا این برادرزاده های عزیزش را بیشتر از هر سال دیگری خوشحال کند، برداشت به هر یک از ما برادرزادهایش یک عدد اسکناس داد. اسکناس هایی در قطع یک برگ 4 با طرح اسکناس در این مورد هم نسبت سن و قیمت اسکناز ها را رعایت کرده بود، هر که سن بیشتری داشت اسکناس سهصد تومانی گرفت و هر که کوچک تر بود مثلا پنجاه تومانی و جالب برخی از آنها هم چمرنگ چاپ می کردند. در همونجا زنش که می شود زنمو یه بنده به او توپید که محمود، این چیه دیگه خودسر رفتی کار انجام دادی بچه ها دلشون رو خشک کردن به عیدی، این اشغال ها چه ارزشی دارن؟ همونجا با اینکه هنوز از مرحله بلوغ عبور نکرده بودم اما غم عمویم را دیدم، جور خاصی. به زنش، به ما و به اطراف نگاه کرد.
عشق به نظر می رسید که در ابتدا آسان است، اما مشکلات بعد از آن رخ داد – حافظ و شعرهایش
و هیچ نگفت چرا، چون به آن لحظه تاریخی از زندگی خودش رسیده بود. بله، من هم از تخم و ترکه این خانواده امشب در خیابان در حین قدم زدن پس از یک کش و قوس رو. به این نتیجه رسیدم که چرا واقعاً چرا من از خوشحال کردن دیگران چنین این عاجزم، چرا بلد نیستم و چرا آن را فرانه می گیرم؟ اصلا مگر این چیزها یادگرفتنی است؟ همه این پرسش ها برای این بود که من هم چند روز پیش و نیز در همین شب که گذشت و در آن قدم زدن. به آن لحظه ی تاریخی، به آن. آن رسیده. و ما با حولي هی هی بازم کُل نارکِس بُهُم بُهُم بُهُم برای قوم مادی نروکونی ریو بیوگو دور و دور بیارن این کمون دارم دیگه نوست هی راستو برگشته، لونم می سوزه. لُنَا شَفُوْشِ یَن بیفون میسوس و رو به رو .میروارلی جون تو مونده ای که میخوای تو رو ببخاری اَشْفَرْسِفِيْشُوْ سارموسین گارد گودال بارور گوزن و گوزن تو رو که من دارم بزار یه رو باب و دار ربی دروس را می گیرد یادداشتی برای شما خواندم به عنوان هر آنچه آنچه برای خودت دوست میداری، برای دیگران دوست، مدار، از علی بزرگیان و نوروز سوره را می شنوید. ای ازمی و گولنا خورشيد خانم پنججاش، گرمو تلواری هی باغ درختارو چروک و چرب و آکواریوم تورا و میدونم ازش رو اینو برای کم و دورم دیگه نورو چرا؟ تو رو تو با عشق و عشق بیایید درس را بگیریم موسيقي موسيقي هی هی روی لیوان جدیدی که از تهران آوردم،یک شعر از حافظ با خط خشک نوشته شده،که عشق آسان نیست و برای افتادن مشکلها.
کنار کابینت های آشپزخونه شرکت ایستاده بودیم که همکارم پرسید. اینکه روی لیوانت نوشته چیه، شروع کردم توضیح دادن که یک بیت از غزل حافظ و حافظ شاعر قرن هشتاد جان بوده و قزل سرا، میدونی قزل شیعه یه جور شعر خیلی خفنه و این خواجه حافظ شیرازی طبعا پای شراب شیراز را می رانند. کارش واقعاً درسته و باورنکردنی نیست اشعارش سرود یک انسان باشه، حدود فومصد قزل داره. که ملت باهاش فعال میگیرن و هم عاشقانه و هم عارفانه و هم در دانشگاه های رده بالا خارش تدریس میشه. بشر ایران زمین و فلان و بیسار و شیراز و اخ، حرفم رو قطع کرد و گفت: چه عالی! این شعر روی لیوانت یعنی چی؟ بدون درنگ و فکر گفتم. عشق به نظر می رسید که در ابتدا آسان است ، اما مشکلات بعد از آن رخ داد. یارو بعد این ترجمه ی فصیح جوری نگاه کرد که انگار در دلش گفت همین؟ عزیزم، پس کل متون مندرج در آدامس لاویز رو هم. پس حافظ شما سروده موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی یادداشتی برای شما خواندم. آیدا هدیانی به عنوان و حالا آنچه که می شنوید مشکلات با صدای دایان صدای من را از ابتدای بهار شیراز زیبا و بوکلند می شنوید من یک اشتباهی هم کردم در یادداشت یک کلمه ای را گفتم: غزل سرا درست است، نه غزل سرا، دوستان اینجا لطف کردند و تذکر دادند و من اصلاح می کنم.
فصلنامه شیراز: زندگی و فرهنگ در شهریار شیراز
عزیزم گوشها آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها حالا یا یک تا عصب می یاد که من به حالم جش آسان نبود اول ولی افتار مشکل ها هی هی موزیک ویدیویی شفتش موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی شب طارق و بیم ما جو کردا بیچین هایل کجا دانند حال ما سبک باران است ساحل ها؟ کارم به خودکامی به بدنامی کشید آخر جانجای مولادام راضی که از او سازند به هر حال بیا انگار ساقیایی که به منامله ها و خاصه اون بود که در قلبو یزاد مشکلش بود موزیک ویدیویی موزیکال: موزیکال موزیک ویدیویی هی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی ماشیرازیها، دلم میخواست مترم را با عبارت ماشیرازیها شروع کنم، اما مثل خیلی های دیگر من مهاجری به شیرازم که از داغ جنوب و محرومیت به اعتدال هوای شیراز پناه برده سالهای کودکی و نوجوانیش را در آن شهر و عاصف بی مثالش سپری کرده است، بنابراین هرجا حرف از خون. گرمی و مهمان نوازی مردم جنوب به میان بیاید. خودم را جنوبی اصیل معرفی می کنم و هر وقت از حسن خلق و سایر صفات پسندیده شیرازی ها صحبت برود. شیرازی بودن خود افتخار می کنم، این مقدمه را نوشتم که اگر روزی پرونده ای در باب جنوب در آن زمان درآمد و نوشته ای داشتم که که آن را با ما جنوبی ها شروع کردم توجیهی داشته باشم. شیرازی ها اهل خوشی باشیند. این را همه میدانند، اما چیزی که دستماهی مزاح و شگفتی می شود، تمایل به تفرج نیست، بلکه تفریح کردن در هر در اوضاع و دست، نوشتن، به هر مناسبت رسمی و غیر رسمی برای برپا کردن جشن و سرور است، در شیراز برای هر دوره هم جمع شدن ساده است. و بیمعنی دنبال مناسبت نمیگردند و خیلی مبرن است که دمی به شادی و بیخیالی سپردن. اصلی خطش ناپذیر است، بی آنکه حرفی از سختی های معیشت، نکبت های جنگ و گرسنگی و سقوط در شیراز یک کف دست چمن کافی است برای اینکه یک دو خانواده بساط کنند. خوشی باشی را که شامل فلاکس چای، چند پر کاهو و سکنج بین، چند ساندویچ کتلت خانگی و احتمال مثلاً یک قلیان جمع و جور مسافرتی است برپا کنند، شیرازی ها لازم نمی دانند برای یافتن یک کف دست چمن مرگ و بلند.
به باغ و راق و پارک ها سر بزنند هر میدان و بلوار سبزی در شیراز یک امکان که به محض پخش کردن زیر و زیرانداز به جایی خشک برای نشستن و آسودن تبدیل می شود. و ابن سبیلی ناشناخته این صحنه را ببیند، شاید به نظرش کاری عجیب به دور از فرهنگ شهرنشینی و حتی خطر که آدم ها وسط بلوار و میدان های عمومی شهر لم دادند، روی یک زیلو تخم می شکند. بازی کرده، بچه هایشان را تماشا می کنند و بیعتنا به عبور و مرور ماشینها از هوا و زمین و زمان لذت می برند. و باید این را اضافه کنم که به این سادگی هم نیست، همین چمن نشینی به ظاهر ساده هم قواعد خودش را دارد. زمین سبز فوتبال که چند جور قانون دارد و خطا و دعوا و مرافعش داوری می شود، اینجا نیز بچه های شهرکاتی را رعایت می کنند که شاید به چشم غیر بومیان نیاید. یک مثال میزنم: قاعده مجاورت، پیرو این اصل مجردها زیلوهایشان را دورتر از زیلوهای خانه طبق این قانون ننوشته افراد با هم قرار میگذارند که بدون نیاز به خط کشی همه مسالمتآمیز چمنزار کوچک موجود در یک میدان بهره ببرند و مزاحم اوقات هم تمایل به بیرون زدن از خانه در شیرازی ها از کجا می آید؟ کسی نمی داند، شاید روزی تحقیقات و تجزیه و تحلیل های قومی و قبیله ای موجب شود. پاسخ درستی به این پرسش بدهیم. من فکر می کنم همانطور که مغولها با این حجم از توهش و نیروی ویرانگری توانستند خواب ناز شیراز را براش بند، اقتضاات شهری و افزایش جمعیت. جامعه ای که خواسته و ناخواسته آدم ها را داخل آپارتمان های نقلی کوچاند هم نمی تواند روحیه دلبازی شیرازی ها را مخطوط کند.
سنت های شادمانی در شیراز
می خواهم بگویم حتماً سبقه تاریخی دارد که در یک شب معمولی وسط هفته خانواده شام مختصرشان آنها را می گذارند صندوق عقب اتومبیل و راه می افتند در خیابان ها به دنبال جایی که حالش برای چهل و پنج دقیقه نشسته است. سبز باشد و بتوان از آنجا مردم را تماشا کرد. این عادت مختص آپارتمان نیست. ماشین های شیراز که از تماشای سنگ و ستون و دیوار به سطح آمده اند نیست ، خانه های بسیاری در شیراز همچنان به سیاق سابق درختان سیب و نارنجشان را حفظ کردند و به اصطلاح خانه باغند، اهالی همین خانه باغ ها. هم از بیرون زدن از خانه استقبال می کنند. خود قصر و دشتی ها که تا چشم در محلشان کار می کنند درخت سرو می بینند، میگویند می روند بلوار چمران تا از تمام عیش و عشرت ساده همسایه هایشان دلشان باز شود، قصه چمنزارهای کوچک شیراز را که میزبان شادمانی های بی دلیل هستند، با گریزی ساده به عید تمام می کنم.عید و آیین هایش در شیراز متفاوت است. هر رسم و آیینی در شیراز فرق کوچکی با سایر نواحی دارد. حالا که حرف افتاد اجازه بدهید این را هم بگویم که شیرازی ها عادت دارند پای سفره عقد بر ابریشم سبز و چند قلم اتوار ناز دیگر کنار جام عسل یک جام بگذارند جای ماست؟ یعنی عروس و داماد علاوه بر آنکه به نیت شیرین کامی و نیکبختی یک نوک انگشت عسل به کام میدهند. یک ذره ماست هم به دیگر می دهند که نشانه سفیدبختی و اعتدال خل و خط به خیر شدن جراححسهای احتمالی است.
مگسنی پوشید . ما نداریم. (خنده) خوب بود نه درین . از بحث دور نیفتیم داشتم این را میگفتم که در شیراز همان اندازه که لحظه ی تحویل سال حائز اهمیت بوده و دقيقه مبارک است، ۱۳ فروردین نیز مهم است. در شیراز روز اول عید حرف ۱۳ پدر است. دردی و بادی… دردی و بادی… دردی. بازدید و بازدیدهای خانوادگی بعد از تبریک های مرسم با کفایت ترین فرد قوم به تقویم سال نو استناد می کند.
موازین سیزده و انتخابات گلبانگ
می داند که امسال سیزده افتاده دوشنبه یا مثلا سه شنبه از همان روزهای آغازین سال جدید برنامه ریزی های مربوط به سیزده به در شروع می شود. و تقسیم وظایف، آماده سازی و مهم تر از همه انتخاب جا، کدام چمن در کدام باغ و میدان او این را دارد که میزبان یک قوم شیرازی باشد، آن هم در روز طبیعت که هر روز شیراز روز طبیعت است. با نزدیک شدن به روز موعود بزرگ قوم با استناد به اخبارش با استناد به اطلاعات هواشناسی و اطلاعیه پلیس راهور بهترین جا و بهترین مسیر را پیشنهاد می کند. و گزینه جایگزین نیز در نظر گرفته می شود که در صورت نیاز بتوان برنامه دیگری را اجرا کرد. من جدا بافتگی شیرازی ها را تاب بدهم، اما ندیدم مردم هیچ جای دیگری اینقدر به درک کردن سیزده ارج بدهند و آن را جدی بگیرند، جالب نیست که سیزده در توی شهری که بقیه روزهای سالش هم اغلب به در میگذرد. این همه ارج و قرب دارد، یکی از روزهای دبیرستانم را در شیراز به یاد می آورم وقتی که بعد از عید به مدرسه بازگشته بودیم و در کلاس انشا مشغول خواندن خاطره تعطیلات بودیم دانش آموزی که داشت انشاگش را میخواند. به سطری که در آن نوشته بود به دلیل فوت عموی پدرش در روز اول فروردی نتوانستند سیزده پدر به پیک نیک بروند. رفتند و به ناچار همراه مادرشان به سینما رفتند، بچه به این سطر که رسید زد زیر گریه. همهی کلاس برایش دل سوزاندند و بسیار متاثر شدند.
معلممان گفت که درباره یک موضوع دیگر انشا بنویسید: از دست دادن فرصت سیزده پدر خسرانی جبران نشده که انصاف نبود یک دانش آموز کلاس پنجمی بار سنگین آن را به دوش بکشد. یا تشنگی تفرجیم و از تماشا سرسبزی و خرمی سیر نمیشویم این را اگر از میان شعر های حفظ و سعدی در نیابید، از تماشا رفتارمان در روزهای معمولی حتما دستگیرتان می شود. بسه ام به خبر رمضان عبار سفر با درد و حسرت به سحر خودام راهنی شد و رفتم به قربان ای تازه گلوم ترک تو کنوم با چشم گاو #اوم یادداشتی برای شما خواندم، با عنوان گوشک چمنی نوشته حاجر رضپا و حالا چیزی که می شنوید، گلابتون از گروه آزادی. از نور به بزرگ، از چشم به ستاره، از رو به شوخی و تفریح به خدا و زامن خدو، خدو، گلو، خدو جاوید ککسی نشه خبر دار کلوپاتونوم… کلوپاتونوم… کلوپاتونوم طارق موزیک ویدیویی آوارم بزارو ، بزارو ، بزارو دلبساه رومین زنو با چشمه پوپ و اَرخُبْ مَنْعَهُمْ رَمُوهُمْ اون کسی که نمیخواد از روم بدونه #اممممممممممممممممممممممممممممم بسم بی خبر مبارسفر باد از شهر خدام روینگش شودو ما رفتم به گور و تیتونز گرگ و گرگ اورگو لا باتونو . که به من نگاه می کند. (خنده) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی نامه به عشق تریاکی. با خودم عهد کردم که جلوی روی عهد و ناصی گریه نکنم، این هم البته می تواند یک روزی شبیه هزاران وعده و وعده دیگر باد هوا بشه و مفت نگرزد.
اولین قدم ها در شهر تهران
با این حال، پایم را تو یک کفش کرده ام که جلوی آدما گریه نکنم، پیش گربه ها و پرنده ها و سکه ها. گاو ها و بقیه حیوانات شهری با خیال راحت تر می شود، اشک ریخت، چون همه شان از دم بدبختند. خصوصاً جلوی سگ های ولگرد غرب تهران که توی خاک و خله های برج های نیمه ساز می گردند. و دمگوشهایشان توی دعواهای جانانه با بقیه سگها از جا درآمده. اینها بیشتر از آدم میفهمند، با آن غم توی چشمهای مات زدهشان که پدر آدم را در میآورد، انگار میخواهند بگویند بدبخت این غم تو که چیزی نیست، خود من رو ببین، نه پدری، نه مادری، جفتم بغل خواب. باب یکی دیگه شده، محل سگ به من نمیذاره. توله ها منو تو خیابون میبینن نمیشناسن بدتر از همه سیاه زمستونه که برف آبکی میبارد و تل خاکروبه ها رو پرجلی می کند که چهار دست و پای سگ آدم توش گیر می کند و انگار اینها بس نیست. و لگد خوردن از مردهای پفیوزی که صبحها اخلاق سگیشان از خودمان بدتر هم هست. و مامورهای بی همه چیز شهرداری که چهار چشمی پیمان می گردند که خلاصمان کنند.
حالا همه ی این حرفاتش باعث می شود آدم بیشتر شک کند به اینکه اصلا موجودی توی دنیا باشد که میتواند غمش را بفهمد، لمس کند، یا نه اصلاً خفگان بگیرد و دو دقیقه فقط گوش بدهد. بدون اینکه توی حرفش بدود و بگوید به عنوان مثال خود من. حتی سگ ها از این قاعده مستقل نیستند، همین می شود که یکی مثل من قیدش را می زند، شانهایش را بالا می زند. و گریه هایش را می گذارد برای شبها توی پارکینگ پشت فرمان نشسته با چراغ های خاموش و موزیک با صدای خشتار زنی که می خواند می خوام از اینجا برم یه جای دیگه و برای همه تنهایی ها، بی پولی ها، ترس ها، ناامیدی ها و همه چیزایی که آدم بودن را شکل میدهد. تنها خدا می داند من کسی را آنطور دوست نداشته ام که او را و برای لحظات کمیاب دیدن هیچ کسی. زانوهایم نلرزیده و نوک انگشت هایم یخ نبسته از سرمایه درون که برای از دور پیدا شدن او و تنها خدا می داند که من خیلی وقتها خود خدا را هم بنده نبوده ام، از اسیانگری و بدعهدی و برای او بارها و بارها تو مار امضا کرده ام با خودم به وفا و سرسپردگی شاید حتی خود خدا هم حسودی اش شده باشد. و باز تنها خدا می داند که با اینکه همیشه بین ما جوی خون بود که راه میگرفت و فاصله ها را پر مثل جوهری که جاهای خالی سطر را و خون بود که فواره میزد در تمام سطرهای به روایت داستان ما، اما من حاضر بودم به غسل در این خون، من که آداب غسل کرد. را هم هرگز بلد نبودم، و خدای من خوب می داند که هیچ وقت امیدی در کار نبود. برای پر شدن سطرهای خالی میان ما و جوهری در کار نبود که قصه را تا ته بنویسد.
نامه به عشق تریاتی
بدون خط خوردگی و قلم گرفتگی، اما انگشت های من ادامه داده اند نوشتن را. نوشتن از او را، نوشتن برای او را. چرا نمی توانیم مثل آدمهای معمولی زندگی کنیم، آدمهای معمولی خوب و ساده؟ آن سرزیرها که یک عمر شریف و محترم و نجیب سر می کنند و دم آخر هم راحت جانشان را تقدیم می کنند. و مثل بچه آدم میخزن توی قبرهایشان، چرا فقط مایم که هیچ چیزمان سر جایش نیست و به جای راه رفته؟ شلنگ تخته می اندازیم و به جای زندگیش بد بازی می کنیم. چرا فقط ما هستیم که معادلات ساده زندگی را ختم می کنیم؟ قطعی می کنیم و فرمول های من درآوردی می نویسیم برای شادی، برای خوشبختی. برای عشق و آزادی چرا نمی توانیم از امنیت، آسودگی خیال و صداقت همان لذت را بگیریم؟ ببریم که بقیه میبرند چرا فقط سهم لذت های ماست که در تاریکیها جوشکی ها، خطرات، تهدیدها و دردها پیچیده شده اند، ما بیراه رفته ایم یا آن آدمهای خوب و ساده و بی حاشیه، وای چه میشود این اول سال نوئی دلم قرص شود که تو هستی؟ که با هم برویم شیراز که قصر و دشت هفده قدم اندازه بزنیم. ای پر بشود این سینه من و تو از بوی بهار نارنج ای پر بشود سال نویت مبارک عزیزم، والله که دور نیست، آن روز که زیر گوشت برات بخواهم تا بهار دلنشین آمده سوی چمن ای بهار آرزوی بر سرم سایه فکن چون نسیم نو بهار بر اشیانم کن گذر تا که گل باران شود، کل بگه. ویران من ایلی برا هوری هوری سو بَعْدَ السَّنَّةِ صَوْمِ الْفِكْمَةِ و سیمیل رو به روشی رو به رو اون گوزن تا که گل بارون شود و همه به ارمغان می روند اَرَسِمْ بِهِي اَمَتْ بِيَارْ اَمَتْ بِيَارْ #او امد یاره امد که شانه گوزن پانتا ماساژ: اوفاش شیشم من به شما می گویم: من به شما می گویم: اوف اوف بچنم به شانسو زنهام هُدِهِدِهِدِهِدِهِدِهِدِهِدِهِدِهِدِهِدِهِدِهِدِهِد [مذکر] جان اسفردام صومعه فدکر بِمِنْهُمْ بَعْدَهُمْ اُسَمْ اُسَمْ اُسَمْ #مذکر: ایلا ریداتام رشید سکوت خلباتام #آمم رفیق و سرزنش اِلِيُوِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِي بَزُوْشُوْلْدَا رِمَهُوْرْ با روبِهِهِهِهِهِهِهِ این یک شفر است. (تشویق) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی هی بخشی از نامه به عشق تریاتی را شنیدید و پس از اون همخوانی ما رو از این تصنیف قدیمی و آنچه که حالا می شنوید شراب ناسازگارم از گروه شیرازی است ، این پایان قسمت هفدهم رادیوبندر تهران است که با حمایت مجموعه بوکلند شهر شیراز ضبط و منتشر شد ممنونم از پردیس پرتو نوشیدنی خاکی که این امکان رو فراهم کردند که ما الان ممنون از همه ی رفقای که الان روبه رو من ایستادن و نشستن و به من گوش دادن.
اتفاق خوب رقم بخوره ممنونم از شما که از هرکجا که این جهان هستی به ما گوش میدین رادیو بندر تهران در سال ۹۸ است و با اجازه به یک تعطیلات می ریم تا یک کمی خستگی درک کنیم و قول می دهیم که خیلی زود. برگردیم، رادیو بندر تهران را می توانید در تمام اپلیکیشن های پادکست بشنوید، لطفاً نظراتتان را برای ما در صف توی تویتر و اینستاگرام رادیو بنویسید. خانمها، آقایان، من، محمد امین چیتگران، اینجا شیراز، رادیو بندر تهران بهار هزار سیصد و نود و هشت سال نو شما مبارک، ارادتمند، وقت شما بخیر. (تشویق) (تشویق) هی هی ما رو نشون بده. و اومد به خیروور حالا بیاتم رید بخوریم شراب مال که رید بخوریم حالا نخوریم کید بخوریم شراب مال حالا میخوری چی میخوری هووووووووووووو هووووووووو هووووووو هی هی رفیق اِلَنْکِهِمَا رَحْجَازُمَا حویلی که ما داریم. هی موزیک ویدیویی
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua