هشتم | حاج محمود

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

هشتم حاج محمود

گوش بدید به هشتم | حاج محمود

00:00 تا 00:08: خطرناکی از اعلام حمله هوایی
00:08 تا 00:13: گمشده در مکه: داستانی از رهایی و گمشدگی
00:13 تا 00:18: به سمت خانه خدا: یک سفر به ایران
00:18 تا 00:25: ماشین های آمریکایی و خواننده های خارجی: یادآوری های حاشیه نویس حرفه ای
00:25 تا 00:31: آلبوو جاب موناردو اوکو – قسمت هشتم – حاج محمود – مجموعه داستان های تهران
00:31 تا 00:34: پدر و دوشنبه‌های شبانه
00:34 تا 00:37: مراقبت و فراموش کردن: یک داستان خانوادگی
00:37 تا 00:43: آلزایمر و آفتاب، اینکه دولا می شوم
00:43 تا 00:46: آخرین شاهنامه: یک افسانه‌ نیمرخ
00:46 تا 00:53: آخرین نامه های بابا: شانزده آذر

خطرناکی از اعلام حمله هوایی

پایین ، کمی و واقعا (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) اعلام خطر یا وضعیت و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. من می گویم ، “هیرون ، یعنی ماهری که ، آچیک. و می بنای پاسه تحرکه دلم کپک زده آه که سطری بنویسم از تنگی دل. همچون مهتاب زدهای از قبیلهٔ آرش بر چکهاد صخرهای زهجان کشیده تا بون گوش به رها کردن فرياد آخرین کاش دلتنگی نیست، نام کوچکی میداست تا به جانش میخوانی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها و نفت کش ها سلام و سلام اینجا رادیو بندر تهران، قسمت هشتم، حاج محمود. به بابا، حاج محمود و تمام بابا هایی که در سکوت و تنهایی نشستند. (مذکر) (مذکر) (خنده تماشاگران) (مذکر) ببندم شالونی پول قدک شروب و زوم گشه شارژ فاضل رو بگردم آب به دریا آرد و دشت. اِک شَمُونِ لَه (مذکر) اوپ دی اوپ دی دودافاریو می دی. دیواره ای چه ششم بود زنو یارداداده او رو عمل اسد لایی سلام و سلام #ایمممم مستلزم و نور بلدلی (مذکر) (مذکر) (مذکر) #آزیز آلکورس زارم یه هارد و چاش اَزوتارسون که قافه و نهی و تو موشک و اوی عمو ناسدلی و خداي بردانه ماهبر و الهه الهه و نره راه تو هیت دارورسی اَبَلْ بَرْمُوْزَنَدْ من خودم را انتخاب می کنم امنا استلایی و برزند .مذکر

(مذکر) .مذکر (مذکر) انگشت را آغیک دزد کن. اینو باید به کلی دست راست بده. اینم باید بکنی این دست، ببین، درسته به اون دستت بخوره، یه خدا باید بدی کوچیک کنن. در رزاس ما نشاط خالدی داریم یه نفر بهم داد، یه نفر بهم داد، کادو داد. .جاسسی گریک من اینو میگم. خاطره تعریف کن می خوام ضبط کنم میگم خاطره تعریف کن با این میکروفون من و پنج تا از شما نه میگم خاطره تعریف، خاطره، انشاالله بچه دار بشی خدایا. زنه شیر پاچوده خدایا کهنه شیر پاچوده .

گمشده در مکه: داستانی از رهایی و گمشدگی

نه به مامانت گفتم تو اون خیلی مورن بد. برای یک مرد. من همه فامیل میدونن شما رو با آب طلا بزرگ کردم. خدا خودش نمیدونه. چون خیلی دوستت رو باید داشته باشی درسال پیشم نذاشتم برم آمریکا، آنو ما بزرگترین اشتباه کردیم، درست بوده ما هشتصد دلار قرار بود بدهیم. اصلا قرار بود چیزی قرار ندادی فقط باید پول به یه هواپیما میدادن نه اون بد یارو وقت سفارت دوبی رو میگرفتن یکصد دلار می ریختیم به دانشگاهی دیگه داده بود گفته بود که پرس هم کرده بود دیگه قرار نبود پول بدم، پول دانشگاه اینا نبود، اون یارو وا تکه وقت نبود. هشتصد دلار بدیم، هفتصد دلار بدیم، چرا؟ خداحافظ، بابا نامش رو داره میذاره، اصلا زندگیت فرق میکرد بابا. هزشت و نمیدونم نوتو اومده اقا عراقي با اتش پرتاب با پدربش دست داد بچه ها هر کرده بودن یه بخار میشه با من، اون یه عاده دیگه، شش سال یا هشت سال بچش رو آورد بچه ام در خونه رو قفل کرده بود تو خونه اس ام اس گرفته بود. میس، میس که گرفتش بود، من آن را به سمت زمین انداختم.

هدیه تعریف کن چیزا من گم شده میدونم تو مکه هم ضبط کن، داشته باشه. من گم شده بودم، یه ساله گم شد. آخه نه میشه تو رو هر اسباب فروشی میشه. من این کار رو نمی کنم این کار رو نمی کنم این کار رو نمی کنم اما بقیه از همه سه گده اولین و سه گده اخرین از سه گده امبیه مرسل میگم اینجا یا نشونت داد منو که لباس محرم من تنتون کرده بود اما چه اتفاقی افتاد ؟ چه اتفاقی افتاد ؟ چه اتفاقی افتاد ؟ امروز میخریدیم براش، همینطور میشه، اینجوریه، آره؟ ما رد می شدیم، کدوم بابا تو خونه ات؟ میگفتن اینو میخوام، دوباره میخریدیم هو کوچیکاشا ، آکسیون شما خیلی خوشگل بود . بعد چی شد گم شدم؟ یادم نیست ما وقتی وارد مکه شدیم .مطمئنم رفتیم تباف همه مریض شدیم یعنی بعد از تباف اومدیم صدا هیچکدومتون در نیامد. همه تاکتی گرفتم بردم بیمارستان یکی یه دونه آن پول دادن ظهر که بلند شدی خوب دیدم همه خروسکی حرف میزنی. گفتم مرده تا نه همه واستاشون بهش بپوشن اونجا مرده جانیه بیمارستوناش یک دکتر متری قولی شما را مهنی کرد دست تو دادی کیمپول خودت زد، یک عالمه شربت آلمانی بابی تومی مفتی، نه میگن ما فقط پول تاکسی داریم رفتیم. موقع اومدن ناطله خواب اینا شب ماشین بردش می کنن من نرفتم اون شب اما لخت زیاد حمله کرده بود گفتم من نیمی اومدم ، مطلب اینه که سفر چهارمین بود ، پنجمین بود کوکتام فاردور بشینید فردا میریم، شب میریم توافاهمون میکنیم، یادات میکنیم من بچه هامون نمیارم مریض میشم.

به سمت خانه خدا: یک سفر به ایران

اینا رفتم با اتوبوس قشنگ امشب رفتیم شما رو نمیرفتید میترسیدید حمله ها، دستگاه اومده بود این کیسه بزرگ ها؟ مالا خاری جمع میکنه، ولی خونه خدا نمیتونستم بیار. هرچیزی حرمتی داره، تمام این کبوترها میان، تباه می کنن، میرن یه ذره تا حالا دیدی به در چادر باشه؟ .آبا اینا رفتند ما رفتیم توافقکارامون کردیم شب اومدیم خوابیدیم صبح صبح ما رو خوردیم. یه تا کار جمع کرده بود خداحافظی کردیم از اون پل به سن و خود و ایرانی بودن دیگه، خونه نزدیک خونه خدا با پیاده میرفتیم میومدیم. یادمه جفتتون رو بغل کرده بودم، شبیه مله خواهم کرد. دیگه چوب چوبونه رو خوردیم و لواطوتون رو پوشوندن؟ اومدیم پایین یه تاکسی مرکوری قیدی حرف، تممر با پرید چند تا کوف شاتریار؟ مارتار ساندوامو اتوماتیک بود. باش. تا کار گذاشتیم ما، شمارو تبار کردیم ما تا کار گذاشتیم ما رفتیم جاده دیدیم بعد. اینا همه شون به لوام به کافه فرودک رو زمی صدام شیرادیم با او گفتش که تو چی کاری کردی؟ ما چرا حرف شما رو گوش ندادیم؟ دیگه رفتم دلم جلو ساقار دادم یارو مرا طبقه بالا داد، طبقه بالا فقط من بودم، مادرت و شما دوتا.

“موتیدابو” “مایومات” صابونها به ناهار بده گفتم ما هیچی نمیخوایم. اینا، میله های وسط و مرد راست کرد، بالشت آورد، پت و آورد. بوینگ هفتصد و چهل طبقه بود دیگه؟ بوینگ بود هوا بمونه هفتصد و چهل طبقه وقتی اومدیم ایران یه متر یه مترونیم به حرف اومدیم وقت کی بود؟ یه هفته تو راجب یه هفته برای تشابه، مغفوفون دارو بود، نطاق و دارو هیچوقت یه آدم نمیره نه ما جمعه رفته بودیم، مدینه دو روز رو داریم. یارو این تخته ها گذاشته بود، برداشت تو و تار گفت بیا بوس کن. اینقدر هم بد شکل و بد میافتد. شما اومدید در پنجره می رفتید؟ بابا، تو چه غیاب نداری؟ چه سالی اومدی تهران؟ بابا، چه سالی اومدی تهران یا ایته؟ من فکر می کنم چهل و دو چهل و سه، ده ساله بودین؟ ده ساله بودین؟ .تاهد و خود را. اما اولم وقتی بازار، آرزو گرفتم درد کنم، اما با تو مفتی یه اتاق گرفته بود تو خیابون. و ناعم با توک و دلت یکی میتونم دادم، همشم تخم مرغ خورد. ما شب رو بردیم عوض که تخم مرغ خورد اینجای سفید داغ داد و مثلا تو هتل هايک هم ميلياردني اخو، کتل هايک اون مايده هتل هایتم آره؟ میکردی میگفتی؟ هی نمیومدید؟ آره و هتل هایت شمال آیدف و ابی و بعد شب رفتیم اونجا، من بودم احمد طبع هم با زنش بود.

ماشین های آمریکایی و خواننده های خارجی: یادآوری های حاشیه نویس حرفه ای

رافتیم اتاق شهر رو به ما داد. گفت ندارم، گرون بود، منم از این ماشین های. آمریکای بزرگ و اتومات داشتم. هنوزم به ما میرفت تو خیابون، موقع ما میرفتیم خب یه شتی مثلا رو هشتاد. اونم و اونم اونم و اونم و اونم پا رو ترمود میداشتی در مداد اتوماتیک، کورس کنترلش. اصلا یه چیزی بود اون موقع حالا که دیگه روت به روت الان یه دونه تو کیشیدی که فورده رو کارت پریست، خریدم سی تو، سی تو تک نفره؟ سی هزار تو، سی هزار تو. نیکس صبح ساعت چهار بود میگم بدنم نمیشه، نصفش کار نمیکنه دیگه. آدمین می زنم . در حالي که اون چیزی که من دارم بستم دیگه دیدم پنج دقیقه به پنجه چون پنج و بیست دقیقه از اون می کنن این اس ام اس وارد از همینهایی که تو داشتی سه هزار و پنجصد و هشتاد ولی اگر او را بشنوم ، آن باروم نیگاردور میخواد بخون؟ با چیز لوشو لباس بود، ها؟ با مهستی اومده بودن میخوندن.

و ما جونیوم ای بین ما بودا؟ ماشون بخیر خیلی خواننده، خانم هایدست واقعا صدا داشت، کاری نداره بیای علی داره یه دین میشه سیپاریش باهات؟ با یه سیم کارتو برگرفتم ، سی و پنج هزار تومان میگه اینو هم مدل موزیک ویدیویی نه پیام های تبلیغاتی می فرستند. میگن سی و پنج شلوار هم میری اونجا و سهصد و پنجاه هزار اتم رو ببری پس من نمیدونم. شگردش .مذکر اینقدر من شماها رو شمال بردم یه نفر تو ماشینش میخواد یه جورایی باهاش حرف بزنه و کنسول یه داشتیم من عوض کردم، دادم اون رو گرفتم، چهار میلیون و بیست تومان. خریدم خیلی پول یه میلیون و نیم ماشین رو فروختم به این بعد و یک گریه میکردی؟ قبل و بعد بابامش شابات شد، یه موانع میکوبس مامان این بهتره، گلوله اتوباس ریختیم تو این ماشین تو رو تبار و این رو به شما میگم که این رو به شما میگم نیتن التیما پنج سال برای من. من کار کرد نود و یک فقط من از این روغن عوض کردم مرکه که رفتیم یه خود باتری رو پیچ و شلوار بعد از چی گشوده بود؟ موزیک ویدیویی یه جورایی که یه جورایی حالا رسید چند وقت پیش من کتابم چاپ شد با چی؟ کتابم، چاپ شد چند وقت تو نمایشگاه شرکت کنی؟ نه نمایشگاه هم میشه فروخته از تو کتاب فروشی ام. میخوره یا امانت میگیره میخوره آره ما بزرگترین اشتباهیم، حالا من کانادا هم میتونم بگیرم، جی، کانادا. اوه می تونم بگیرم اون کانادام میتونی بگری کانادا پول میخواد اون دانشگاه هاروارد مجانی بود برای شما کانادا فقط یه شهرش خوبه، فقط همیشه زمستون ها سی درجه زیر صفر سرد سرد آره. درست میشه، اینجوری نمی مونه نه بابا حرصه بر برایی سرادری داره میام میام و میام و میام اینجوری ناییونه .

آلبوو جاب موناردو اوکو – قسمت هشتم – حاج محمود – مجموعه داستان های تهران

اینجوری نمیمونه، چایی بریزم؟ برایم بخوری که امنه. [مذکر] [مذکر] آلبوو جاب موناردو اوکو آمد جوونا رو آخر خراب کرد به خیر کن. و اتوبتر به مولا عليپيداک اخه قدرتي نشين ربک وضع جوونا خوب نیست، میگم وضع جوونا خوب نیست. نه کار درست حسابی دارن، نه، هیچ. یه چیز یه سلفی و یه چیزی حالا برم بخون میدم یه حیاطی بزرگ مثل سوندر در بود قوم نه گرفت، بیاد، نه یه ذره بچ شد، بیا یکی دیگه بگیریم، بخن یه کم. “ساعد تو نکشی” “سلومی معند تو یوری قدیمی” از این نباتات قدیمی ، از این سم و خرابات یوم ما استم هیبی تو سبوی یامای شکسته ام همی می تشتلبیم دوست و جویی گرفتاری شویم، ساقی کجا بودی؟ اگه ساقی شکست، عمر تو بودی؟ که تو بر می ریک و تو سوگی ، اونهای کدمروز ، که تو کنونی دستت به اسب برو، مُرَشِدُو بِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِرِر مُرِم مَلُو مَرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِرِمِمِرِمِرِمِرِمِمِرِمِرِمِمِرِمِرِمِمِرِمِرِمِمِرِمِرِمِمِرِمِمِرِمِمِرِمِمِرِمِمِ خانمها، آقایان، اینجا بندر تهران و این رادیوی ماست، قسمت هشتم را با عنوان حاج محمود می شنوید چند دقیقه ابتدایی همراه بابا حاج محمود چیتگران بودیم و به احترام او و جوانی اش راوی را می شنویم با صدای خانم های ده، لطفاً همراه من و با باز امضا کن. خوش آمدید و سلام به شما. خشیمونم و حسستم اگه احدی شکستم اخه مسجد و حسستم #آگه مردیمم راستام #آگه بهتره که بمونستی #آگه بهتره که بمونستی مِمِر مِمِر مِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِمِم مذکر میگن مس میگن او هی به اینو شتم منو مصدوم میکنه و هابزنت تشملو بندومت سبو یمو و شکستی دریمت اُمِدِه عَمِيِمُو بِهِمَتِ تُبَهِمَتِ بِهِمَتِ تو که سرگی، تو که گرگوشوری، تو که سوت و پوی من ریمو می کنم ، به من بهتر می شوم ، سر درد در بالومات می بینم. میریم و میدونیم سر و ساقی سلامت همه به جرم ما هستی می می ریم و می گن ، می ریم و می ریم و می ریم.

همه به جرم مالوستی سر دور ملومات میمیریم و میخونیم “ساری سوگی سلامت” “ساری سوگی سلامت” “ساری سوگی سلامت” سر و صدا مهناز هفته ای دو بار پدرش را می بیند، شنبه ها و سه شنبه ها، عصرها بعد از کارش می رود. هر دو پدرش را می بیند، تقریبا به فاصله هر سه روز یک بار، وقت را اینجوری تنظیم کرده. ساعت ها در ترافیک است تا به آسایشگاه در ولنجاک برسد، پدرش هشتاد سال دارد. پایان عمرش در آن آسایشگاه را می گذراند، سه شنبه عصرها معمولاً مهناز او را برای شام بیرون می برد. کشتی در شهر می زنند. مهناز بهم گفته بود وقتی پدرش روی یک صندلی جلو بیست و شش مینشیند و دارد کمربند ایمنی او را. که را می بندد، پدرش به او می گوید: تو کی هستی؟ مهناز هم جوابش را مانند گذشته مانند همیشه می دهد. مهناز، پدرش هم میگوید: خوب است، مهناز در را می بندد و بدو از جلوی ماشین رد می شود و می آید و پشت فرمان مینشیند. پدرش مثل همیشه میگوید کجا میریم؟ مهناز می گوید: بیرون، پدرش می گوید: خوب است.پدر مهناز آلزایمر دارد.

پدر و دوشنبه‌های شبانه

تاریخش از سالها پیش آغاز شده و اکنون به نقطه اوج و البته ثابتش رسیده است. گفته، در این دو روز که می رود و پدرش را می بیند، روزهای خاصی برای او هستند، جمله دقیق مهناز این است: موقعی که با همیم خوش می گذرانیم. این را هم بهم گفته که هیچ وقت صبح روز هایی که در خانه اش وقتی پدرش را در رختخوابش خیس در ادراک. کار می دید یا شب هایی که او را می دید در خانه پرسه می زند و اسم زنش را صدا می کرد فراموش نمی کند. در آن شبها او بلند میشده و پدرش را دوباره برخته خوابش برمیگرداند و خودش به اتاقش برمیگشته. ساعتها به سقف اتاق خیره میشد تا دوباره خوابش بگیرد. سه شنبه ها برای شام مهناز پدرش را به رستوران پردیس می برد، با اینکه پنج سال بیشتر است که سه شنبه ها شام. هم را در همین رستوران می خورند، پدرش تقریبا با یک لحن همیشگی این را می گوید: اینجا خوبه، بازم بیایم اینجا. همیشه مهناز برای پدرش جوجه بدون استخوان لوبیا و نخود و سبزیجات به همراه وقتی اولین تکه جوجه را در دهانش می گذارد به مهناز می گوید جوجه های زنش بهتر است.

فقط اون می تونست توی جوجه ها رو ببینه که پختن یا نه یادته که سسش رو یادته آسایشگاه پدر را به عنوان یک مرد عصبانی می شناسند، کمتر با کسی حرف می زند، حتی مهناز یک بار کار در چارت پدرش این عبارت را دیده، داد میزنه، پدرش در هر دوره یکی دو ماهه یک جمله را بیشتر از همه جملات تکرار می کند، پرستاران به مهناز گفتند گاهی کلمات که پدرش استفاده می کند. برای فضای عمومی آسایشگاه، به ویژه وقتی بیشتر ساکنان آنجا در سالن جمعند مناسب نیست. شکمم کار میکنه. شکمت کار میکنه، خوبه که شکمت کار میکنه.این رو پدرش چند سه شنبه پشت سر هم به گارسون ها میگه. وقتی به میز آن دو می آمدند تا سفارش غذا بگیرند گفته بود، همین را در آن یکی دو ماه هاببار به پرستاران آسایشگاه و همسایه هایش گفته بود. گاهی هم یک تکه شعر را برای هفتهها تکرار می کند، مهناز می گوید سر یک چهارراه وقتی کنار پنجره پدر آمد تا سی دی بفروشد، پدر رو به مرد میگفت: شب نیست، ماه نیست، در نیست، راه نیست، دست فروش دستش را بالا آورده بود مهناز بهم گفت دست فروش تکرار میکرد چی میگی چی میگی چی میگی ای شیشه بالا بود. مهناز بهم گفته پدرش منكر می شود، منكر کارهایی که می کند، مثلا گاهی از دور غذا خوردن پدرش. مهناز بهم گفته نمی داند چرا این کار را می کند، می بیند پدرش هنوز خودش قاشق را بالا می آورد. و توی دهانش می گذارد.

مراقبت و فراموش کردن: یک داستان خانوادگی

این فرآیند تقریبا دو دقیقه طول می کشد. بعد از خوردن هر چیز. هر قاشق هم مکس طولانی می کند. وقتی پرستاران میخواهند به او کمک کنند، داد می زند، حتی نمی گذارد برایش پیشبند بگذارند. ناز منتظر می شود تا ناهار پدر تمام شود، بعد جلو می رود و وقتی به پدرش می گوید سلام بابا و، می پرسد: دوست غذا چی بود؟ پدرش میگوید: ناهار نخوردم، هیچی نخوردم، حتی یک بار خانم ستوده سرزده در اتاق پدر را باز. پدر را می بیند که کنار پنجره روی صندلی نشسته و سیگار می کشد، خانم ستوده باجی خدا جلو می رود و می گوید این چیست؟ پدر می گوید چی؟ خانم ستوده می گوید سیگار. مهناز به من گفته بود البته پدرش راست گفته. همیشه وقتی در کنار پدرش فاصله ی در آسایشگاه تا ماشین یا فاصله ی ماشین تا در آسایشگاه راه می رود. وقتی بازو پدرش را گرفته، از پدرش صدای سایده شدن پلاستیک می آید.

مهناز می گوید همیشه سه شنبه ها وقتی از رستوران برمی گردد، بوی بدی تمام ماشین را می گیرد. همراهش هست تا وقتی پدرش را پیاده می کند و می برد کنار تختش در آسایشگاه می گذرد. پدر توی ماشین میپرسد، تو کی هستی؟ مهناز میگه من دخترته، مهناز، پدر میگه، مهناز یادم میاد، اما اون مرده، مهناز میگه، نه بابا، اون شهناز بود، شهناز مرده. زنت، مهناز و پدرش سکوت می کنند، مهناز منتظر می شود تا پدر چیزی بگوید. پدرش حرفی نمی زند، مهناز میگوید: سرطان داشت در آخر روزهای شنبه و سه شنبه در تمام این سالها وقتی مهناز از پدرش خداحافظی می کند، پدر می گوید: ممنون. به مهناز می گویم از آلزایمر می ترسم، وحشتم از آلزایمر است، فراموش شدن را می فهمم. همه آدم ها یک روزی بالاخره فراموش می شوند، این حرف ها که نه آدم جایش در قلب و روح است. یکی از این نقاط گرد تو خالی در نمودار چرخه ای است. زندگی همین فراموش شدن است، اما فراموش کردن.

آلزایمر و آفتاب، اینکه دولا می شوم

یک جایی خواندم، نمیدونم کجا بود، درباره آلزایمر بود، که خوبی اش این است که هر روز با آدمهای با یه جدیدی آشنا میشی از این رنج بیشتر به مهناز میگم درباره این مسائل هم دیگر نمی شود با خانواده حرف زد، همین چند روز پیش دوباره ترس از آلزایمر سراغ من آمد. مادرم روی مبللم داده بود، بهش از ترسم گفتم، از بالای عینک نگاهم کرد. آلزایمر جانیا گفتم نه اینکه در خانواده ما نبوده، گفت کمرنگ بوده، گفتم بله خب پررنگی و کمرنگ. بعد برایش از خوابی گفتم که چند بار دیدم، در هوای گرفته. آسمان خاکستری خودم را می بینم که با شلوارک و تی شرتی کنار دریا در ساحل ایستادم. با دمپایی، موها و ریش هایم سفید است، دریا خشک است و برهوت یا یک بیابان گسترده است، باد می وزد و لایه موها و ریش هایم می رود. پاهای شلوارکم میخورد، مورمورم می شود، کنارم آفتابی قرمز رنگ است. باد میآید و آفتاب را میاندازد، من دولا میشوم و آفتاب را صاف میکنم. می ایستم، دوباره باد می آید و آفتاب را میاندازد، من دولا می شوم و آفتاب را صاف می کنم گفتم، نیستم.

دوباره باد می آید و آفتاب را میاندازد. من دولا می شوم و آفتاب را صاف می کنم، می ایستم دوباره باد می آید و آفتاب را می اندازد و من دلا می شوم و آفتاب را صاف می کنم. و مُرمُرم شود. اَسکی سر و لِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِ روتامو لالا لالا لالا لِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِ آدم جوره لِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِلِ یه جورایی یادداشتی با عنوان ولن جک از علی بزرگیان را برای شما خواندم، و حالا شارجان را می شنوید از “محمدی” باردا و از آن می گلان ، و از آن می گلان ، و از آن می گلان. پس من می خواهم که برینیدل را ببینم. ازه می شه ، لله لله لله نمانده بود که بعد از اینکه گفتی لوکماک لا هی اما باردا، باردا آلو جا که از کجا؟ و خدا جا گازو و مگال نلپرینی دلائل .مستقیم نامه به عشق تریاکی: هشتم اعتراف می کنم شکست خوردم. دیشب وقتی با بابا نشسته بودم و آلبوم عکسش را نگاه می کردیم، دست روی آدمهای داخل عکس می گذاشت و میگفت این مرده انمرداه اینم مرده، اعتراف می کنم در برابر غم او از سر نبودن آدمهایی که داخل عکس در زندگیش شکست خوردم. اعتراف می کنم در برابر غم او از نرسیدن به آرزوهایش شکست خوردم.

آخرین شاهنامه: یک افسانه‌ نیمرخ

دوست ندارم آلزایمر بگیرد، دوست ندارم هیچ درد لا علاجی بیفتد به جان و استخوانش. دوست ندارم یادش برود من را، دوست ندارم یادش برود که من فقط ماندهام عصر تا شب را با هم سیگار بکشیم و چای بخوریم و از هر چه دوست دارد حرف بزند، حرف بزند از سفر حجی که من را برده است، هزار بار تعریف کند و هر بار یادش برود که قبلا هم اینجا برای من گفته است. برای همین طوری تعریف می کند که انگار بار اول است که من می شنوم. میدانی عزیزم، تو نمیدانی چه لذتی دارد که با پدرت سیگار بکشی. که روزی بزرگ بازار تهران بوده است. پدری که هنوز هزاران شتر توان حمل و کشیدن نامش را در بازار تهران ندارند. ولی حالا در گوشه ای خاموش و ساکت نشسته است، حرف که می زند میان کلماتش خیلی میکس می کند، یادش می رود، حواسش نیست، گاهی از اتفاقات بی ربط می گوید و بعد از سکوتی طولانی به دنبال ربطی بین آنها میگردد. برای همین دوباره سکوت می کند، گاهی اوقات فکر می کنم سی سال کم است برای توانایی به دوش کشیدن این همه غم که از پدرت به تو میرسد. دیشب که از او خداحافظی میکردم پرسید: تو واقعا کتاب می نویسید؟ وقتی سرم را به علامت او گفت: “باید بروم فردا شب به حاج آقای مسجد بگویم.”

باید همچین چیزی را به آن طرف بگوید اما گمان کنم میخواست خوشحالیش را با کسی تقسیم کند. وقتی دیشب سه بار تکرار کرد که من با زندگیت بازی کردم، اشتباه کردم، نمی تواند. می خواستم جبران کنم، من خندیدم و گفتم بالاخره تو کوچه ما هم عروسی میاد نمی مونه. خندید. گمانم خوشحال شد از آن حجم امید. گمانم خوشحال شد که شاید میتواند روزی عروسی پسر می دانی قشنگ من، شاید من بهترین پدر دنیا را نداشته باشم. اما او تنها کسی است که با تمام افتادگی و شکستگی هایش، با تمام غصه ها و عیب ها آرزوهای بر باد رفتهاش تنها و تنها کسی است که هنوز میتوانم به او تکیه کنم. او برای من آخرین شاهنامه است. او برای من افسانه ای است.

آخرین نامه های بابا: شانزده آذر

بی ادامه، بی سنگ و کبباده باباست او برای من تنها ی پرنده خون ها، تهموندگ پههلون ها، از اسب افتاد بابا است. حالا جز دلتنگی تو باید غم های بابا را هم به دوش بکشم. می ترسم، واقعا می ترسم، نمی خواهم ناامیدش کنم، نمی خواهم این را گمان کند که پسر اول داشتن من به هیچ کارش نمیآید دوست دارم دست بر سینهاش بگذارم و زیر گوشهایش بگویم بالاخره تو کوچه ما هم عروسی بالاخره تو کوچه ما هم عروسی میاد بالاخره تو کوچه ما هم بالاخره تو خیابون ما هم عروسی میاد و شاید هممون روز و شب عروسی روی پشت بام ما هم برف بارید و نشست می داند چه در پیش روی ما است. بالاخره تو کوچه ما هم. عروسی میاد همیشه که شان ساقی میخاران است نورایوران مست و گیسواشان می گریزند هر جامه مِی از شِرنگ دوری بعد غم محجوری چون شرابی جوشان می بریزه دارم قلبی ایلرزانز قمه اش دیده شد گران ساقی بین میخورن از کنار یاران، مست و گیس و عشان میکوری دارم چشمی گریان برههاش رو قسمتي از نامه به عشق ترياکي رو نشون بده در هر قسمت از رادیو بندر تهران، بخشی از این نامه ها را برای شما می خوانم، و حالا آنچه می شنوید. بازخوانی از موسیقی قدیمی ساریگلین با صدای آیدا خلیل پیاری بی و فاضل داری ماه افسون کاری شب نخور با یادش تا دو من که افتادم شد جهان من از یادم راز عشقش را در دل نهافتم از چشمانش ریزد به دلم شور عشق قومی دید من از که افتادم شد جهان از یادم راز عشقش را در نهفته ام. دارم چشمی گریان بره. اش روز و شب بشمارم تا بیام این پایان قسمت این قسمت بابا حاج محمود حضور افتخاری داشت و به بهانه حضور او این قسمت به تمام بابا هایی که در سکوت و تنهایی نشسته اند، رادیو بندر تهران یک جمعه در پخش می شود و قسمت بعدی ما را می توانید در شانزده آذر ساعت نوزده بشنوید. در آی تیونز، اپل پادکست و سایر پاتگیرها هم قرار گرفتیم و میتونی جز اونجا ما رو در اینستاگرام توییتر ساختیم.

دم شما گرم که از هر نقطه از این جهان هستی به ما گوش می کنید. آقایان من محمد امین چیتگران اینجا رادیو بندر تهران ارادتمند شما بخیر. همه شون حرف می زند اون ساقی میخاران است کنار یاران مست و گیسوار اشن می گریزه ارجام می اشن یه دوری بعد از قمه محجوری چون شرابی جوشان میبری دارم قلبی لرزونز قمر آشتین دیده شد گرام ساقی بیخاران نزد کنار یاران مسطح گیسو آژان می کوری زاده دارم چشمی می گریان بره از روز و شب شمارم تا بیاد مویاه موزیک ویدیویی آذر دل از جفای یاری بی و فود دوری ماه افسون کاری شب نخوردم با یادش تا خداو من است که افتادم شد جهان است یادم راز عشقش را بعد النافلم از چشمان عشری زاد بده دلم شور عشق و امید و من اسک افتادم شد از یادم رازه عشقش را درد نفتم دورم چشمی گریان برهش روز و شب بشمارم طبعیه موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی (مذکر) (خنده) (مذکر)