شانزدهم | تاسیان

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

شانزدهم تاسیان

گوش بدید به شانزدهم | تاسیان

00:00 تا 00:04: چیزهایی که رفته است، یاد خوشی نیست
00:04 تا 00:10: رفتن و تلاش برای فرار
00:10 تا 00:13: مسیری که توی شب توی ماه رمضان طی کردیم
00:13 تا 00:16: مرگ یک پزشک و حیات پر شده از عطرها
00:16 تا 00:22: ترس از دست دادن: خاطرات شیراز
00:22 تا 00:26: (آخرین دقایق زندگی) – (پدر و پسر در یک مکالمه غیرمنتظره)
00:26 تا 00:31: دقایق آخر حیات: رابطه پدر و پسر و تشکر از مراقبت ها
00:31 تا 00:41: خون از قبل – بارزین – نامه به عشق تریاکی
00:41 تا 00:43: داستان شب و پادکست های خودآموز

چیزهایی که رفته است، یاد خوشی نیست

پایین ، کمی و واقعا (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. اسمش چیه؟ من این حرکت را دیدم. (تشویق) که سطری بنویسم از تنگی دل همچون مهتاب زدهای از قبیله آرش بر چکهاد صخرهای زهجان کشیده تا بُن گوش به رها کردن فریاد آخرین کاش دلتنگی نیست نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها، نفت کش ها (خنده حضار) سلام و سلام اینجا رادیو بندر تهران. قسمت شونز دی هوم سلام. هی با یادت افتاده بانگی تو را از درونم سالا داده امشب من بی تو امشب دلم شادمان نیست اینجا بی من تو هرجا که هستی دلت شاد میشم امشب به رمز بزرگ رهایی رسیدم. ازادم از هرست و ازاده میشم .فاشم بعد از چپ ها، یاده تراغی درین ظلمت خدا سلام و سلام. دیوار ذهنم پر از سایه های گذشته است افتاده بر یکدیگر شاد و ناخوش و او را نشون داد.

یک سایه از تو که بگوید قرار ملاقات نزدیک آن بوته سبزشم شادم بشام! یک سایه از من شتابان سوی سایه تو با هم مگر سایه ها هر روز در می آدم شه با آنچه رفته است، یاد تو یاد خوشی نیست. کاش صبح ای نمی زاد میشم در ذهنم هی چهره ات بهترین یادگاری، زیباترین شعرم ارزانیت باد. آخرین جمعه یک سال خیلی عجیبه. فارغ از غروب جمعه و اینکه فکر می کنم ما زیادی گندش کردیم و اونقدرها هم غم انگیز نیست، اما جوجه. جمعه آخر سال، یه چیزی شبیه شرم یا حتی افسوس که شره میکنه وسط سینهتو نمیدونی چیه او از کجا میاد؟ اما وقتی هی ساعتها جلوتر میرن، یه واقعیتی شبیه تف خودش رو میچسبونه وسط پیشونیت و منگیزترین خیال میاد سراغت. خیال بودن آدمایی که دیگه نیستند. یعنی اینجوریه که یه ساعتی از جمعه آخر سال میشینی با خودت میگی این نیست این نیست. اینم نیست. این رفت.

رفتن و تلاش برای فرار

این رفت. اینم رفت، مثل من که امسالم با کابوس رفتن بابا گذشت. به نظرم تعداد نبودن آدمهای دیگه رو میشمارم ناصر ملک متیایی عزت الله انتظامی با دین دوری، اتع الله سفرپور، محتیاری نجات یادالله صامدی احترام صادق هابیبین سعید کنگرانی، پیام صابری، حسین محب احری رضا صفایی تبریزی خشهیر الوند و یه عالمه پدر و مادر یه دنیا مادربزرگ و پدربزرگ دریا، دریا، خواهر و برادر و جای همشون خالی این آخر سالی، شوخ بر راور شد بی شهو خبر گاوبرش گرس باوت مرگ و ور شده است تو تو یک میسیوم بار ریزون رو و نباغ و برداس این یه خبر رو برشی درز باطمه بارگور شده با تو اون سیاه بر ریزان ها #اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو صدای من را از بندر تهران می شنوید؟ و این رادیوی ماست. قسمت شانزدهم ما را در بیست و چهارم اسفند ماه یک هزار و سهصد و نود و هفت می شنویم، حامی این قسمت ما مجموعه یه خانه ی مهاجرت هست، مجموعه ای که در این زمینه تلاش میکنه که اگه یک روزی خدای نکرده از کشور کانادا ویزای شما ریجک شد، به شما کمک می کند که از راه های دیگه که صد البته قانونی هم هست، بتونید ویزای خودتون را بگیرید. لطفاً به سایت این مجموعه به نشانه .. و اطلاعات بیشتری کسب کنید ، اما مثل چند قسمت قبلی که هر دفعه اول برنامه اعلام کردم ما بیشتر دنبال این هستیم که رادیو بندر تهران را از طریق اپلیکیشن های پادکاس بشنوید، هرچند که ما این کار را در کانادا اینستاگرام هم منتشر میکنیم اما خب هدفمون این هست که شما ما را از طریق این برنامه ها بشنوید به ما کمک می کند که بدونیم چند نفر از کجا و چگونه به ما گوش می دهند اگر دستگاه اپل دارید لطفا از اپلیکیشن پادکست و اگر اندروید هستید از طریق اپلیکیشن کاست باکس و گوگل پادکست می توانید می توانید ما را بشنوید. در اسپوتیفای و سان کلوت هم هستیم. سد البته که از طریق صفحه اینستاگرام و توییتر و رادیو بندر هم می توانید نظرات خودتان را به ما برسانید. برگریزان را می شنوید از استاد شهرام ناظری و خانمها آقایان خوش آمدید؟ سلام بر شما.

نور روستا خشب یازر پُشت کوه سه گیه سه گیه پشت کوه سنگی سنگید تابون ماه بی برگاس شعاعه مرگاس شوخ مارگاس شوخ بارگور شکسته ام از بعد مرگ و بر شد از خاک پشت خاک، سنگ، پشت سنگ خشت خاک، سن، خشت سگ روی بلهه ها و توها اَعْفَمِ رِزَاقْ مَعْرَقْ هُشْدَمْ مَعْرَقْ كُهُهُشْدَكُهُ کاشم سال ما می خشک کرد آقای احمدی اینجا چیکار میکنید؟ خسته شدی، منم خسته شدم. شصت سال از من بزرگتر هستم. اما مشکلمون یکیه. میخوای فرار کنی جایی برای فرار نیست دیگه. ساعت زنگ زده زنگاشو زد و غیره احمدی قیافه هم یه جوری انگار داری یه چیزی رو متذكر میشی، دیگه چیزی رو نباید البته متذكر شی، تذکراتتو دادی دیگه. بچه هاتم رفتن، بچه هاتم بزرگ کردی و رفتن. خب، خوب کاری کردن که رفتن، بمونن چی بشن. بیا بریم آقای احمدی، بیا بریم دکتر، بریم پدر جان، آخه، تو چه جور دکتری هستی که نمیتونی خودتو خوب کنی؟ آدم دیگه از یه جا به بعد خوب نمیشه، درد کهنه میشه، بیاد تا دکتر چیزی نمونده. اون وروی ایستادن.اینها را داشتم به آقای احمدی میگفتم: ساعت یک و نیم شب بود.

مسیری که توی شب توی ماه رمضان طی کردیم

شب توی ماه رمضان بود، زده بود بیرون، عادت داشت بزند بیرون، بیرون روی، یهودر را باز می کرد و از خانه اش می زد. آقای احمدی ۹۱ سالش بود. مامان زنگ زد و گفت: آقای احمدی مرده همسایه طبقه پایینشان بود، من فقط یک بار به آقای احمدی حرف زدم، یعنی فقط حرف زدم. من فقط حرف زدم، او حرف نمی زد، فقط می لرزید، او را داشتم می بردم آن طرف پل آبر. که پدرم و دخترش ایستاده بودند منتظر ما، مسیری که توی ده دقیقه دویده بودم و دنبال آقای احمدی گشتم. تا او را پیدا کردم، حالا چهل دقیقه طول کشید که برگردیم. آقای احمدی را وقتی پیدا کردم که روی لبه یک جدول خیابانی نشسته بود، خیابانی اون طرف اتوبانه. همت. نشسته بود و عصاشم کنارش بود.

با دمپایی می لرزید. دخترش از اونور اتوبان بهم زنگ زد، پرسید، حالش چطوره؟ گفتم: خوبه، خوبه، مشکلی نیست. داشتم او را میدیدم که داشت با تلفن با من حرف می زد، ازش پرسیدم پدرتو میشه بغل. گفت: نه، نمیذاره، ناراحت میشه، پس دست آقای احمدی را گرفتم و با هم پله های پل ابر را بالا رفتیم، از پل ابر آرام آرام، خیلی آرام و آهسته عبور کردیم. ماشین های زیر پاهایمان با سرعت عبور می کردند، من با آقای احمدی حرف میزدم. من فقط یک بار با آقای احمدی حرف زدم. مامان گفت، دیشب مرده، من آقای احمدی را بیشتر در این وضعیت می دیدم که وقتی که پاگرد اول کل ساختمان را رد میکردم، او را میدیدم، در واحدشون باز زیر چارچوب در ایستاده، تکیه داده به اسایش. میگفتم:سلام، جواب نمیداد، میرفتم و پایگرد دوم که میچرخیدم نگاهم بهش می افتاد، آقای احمدی انگار داشت: مسیری که من ثانیه های قبل ازش عبور کردم و از جلوش رد شدم را می دید، او هم مثل هر ساحر پیری در مرحله نبرد با سایه ها بود، صورت آقای احمدی خاص بود، چشمهای درشت آبی، خیره و که انگار همیشه در حال گزیدن آنها بود، در حال تذکر دادن می لرزید. از سایش هم می لرزید، حتی وقتی دستش را گرفته بودم و داشتیم از پل عابر عبور می کردیم، من هم می لرزیدم.

مرگ یک پزشک و حیات پر شده از عطرها

پل آبر می لرزید ، انگار موجودات می لرزید ، سه پسرش به ترتیب سن در آمریکا ، فرانسه و آلمان دو دخترش هم به ترتیب در فرانسه و آلمان بودند، یک دخترش هم پیش خودش، پیش خودش و زنش بود، دخترش. او از آنها مراقبت می کرد، آقای احمدی دکتر بود، پزشک عمومی بوده و یک زمانی هم مطب داشته. توی حیاط پر شده از پلاکارت های زشت سیاه که برای مرگ کسی می زنند، خیلی زشت و بریخته است. لاکارتها رویشان شمع و پروانه و این مزخرفات می کشند. مخاطب پیامی که روی پلاکارت ها نوشته شده است متفاوت است، اما همشون کنار کلمه ای که درگذشت، یک نام را ندارند. آقای فلانی، درگذشت علی داد اکبری را به شما و خانواده محترمتان تسلیت می گوییم. همچون چیزایی، علی داد یا علی داد. اسم آقای اکبری بود و نمیدانستم، دسته گل و تاج گل هم گذاشتند حیات پر شده از عطر آنها. پله ها را بالا می روم، پاگرد اول را رد می کنم.

در واحد باز است، اما دکتر احمدی طبیعتاً آنجا نیست. شوخی که نیست آقای احمدی مرده، میخواستم پله ها را بالا بروم و بروم خانه پدری، اما برگشتم و رفتم. داخل خانه آقای احمدی، مادرم را در آشپزخانه می بینم، با دختر آقای احمدی حرف می زد. مادرم پشت تلفن گفت بچه هایش دارن به ترتیب از آمریکا و فرانسه و آلمان به تهران. یک گوشه ای گیر میآورم روی میز عکس بزرگی از آقای احمدی گذاشتند با همان قیاس مرفه متذکرش، باران می بارید و می آمد و می خورد کف پاسیو، پاسیو یک مشترک بین واحدهای شمالی اپارتمان که وقتی باران می آید صدای خوبی تولید می کند ، همیشه که باران می آید ، دوست دارم خودم را به خانه پدری برسانم و به آن صدا بگویم. حتماً آن وقتا هم یک طبقه پایین تر آقای احمدی به آن صدا گوش می داد. اگر می توانست گوش بدهد، نمیدونم به خاطر چی بود، به خاطر حال و هوا بود، آن تاریکی محیط بود. بخاطر باران بود یا به خاطر عکس آقای احمدی بود یا خودش یا به خاطر مرگ کسی من در این سالها یک اخلاقی کم کم پیدا کرده ام که برای مرگ کسانی که دور و آشنا هستند بیشتر تحت تاثیر قرار می گیرد. شروع کردم به گریه کردن.

ترس از دست دادن: خاطرات شیراز

زار می زدم، اشک ریختم. یک دختر کوچکی یک ظرف خرما آورد با یک استکان چای. دوتا خرما برداشتم، از آنها بود که لایشان گردو میگذارند. صورتم را با دستمال کاغذی پاک کردم، خرماها را با چای خوردم، خیلی خوشمزه بودند، بعد از آن باز هم کمی اشک ریختم، بلند شدم و بیرون رفتم. توفان شهر مطمئنم که میخوت یکی بود کمی خورد. زمین نفس و مرد و پایی تو صحرا ناله ای شیک تو کوهادی به صد صد همه مرد و دو تو سانجی یا کیبوکامیخوت یکی بود که میخوند پدر کجا یه قصه نابهدید شد؟ یادداشتی برای شما خواندم به عنوان مرگ آقای احمدی از علی بزرگیان، یکی بود که می خوند را از سپیده وحیدی می شنوید. یه کی بود که میخواد یه کی بود کیبوت کیبوت کیبوت خودکنی خودکشی مُرَنْشَا چروک زخر الارزو هزار و یک شب خون صدای خیس مادر از لالا هیارو یکی بود که میخورد یکی بود که میخورد پدر کجا یه قصه ناب هدی؟ آری تو شموی مادرم سبیل شد یادم نمیاد که می خورم یکی بود که میخورد یکیب بود که میخوند احتمالا در جریان رویداد رادیو بندر تهران در شهر شیراز قرار گرفتیم قرار است قسمت بهاره و نورزی رادیو بندر. بندر تهران را همراه شما در شهر شیراز زنده و اختصاصی ضبط کنیم، اما اگر در جریان نیستید، دعوتتون می کنم که اطلاعی یک شماره یک رادیو بندر تهران رو بشنوید. .مطمئنم

ترس از دست دادن، ترس نبودن، بزرگترین ترس این روزهای مردم ما است. ما همه کار می کنیم تا یک جایی، یک وقتی، نشانه ای بگذاریم تا یادمان نرود. تا یادشان نرود. شیراز بزرگترین شهر، بزرگترین نقطه عطف زندگی من است. همیشه قصر و دشت برای من قشنگ ترین بهار را داشته است، بهار امسال برای من فرق دارد. هم سی سال را می گذرانم و هم اینکه قسمت ویژه که بهار رادیو بندر تهران را با شما ضبط می کند. این از همون وقتهاست که دلت میخواد قد یک آ هم فاصله نباشه بین آدما از آن وقتاست که دلت میخواد آدمها را ببینی، شروع این بهار با شما قشنگتر است و به امید دیدارتون، که آدمی به هر کثافتی عادت می کند، این را گفت: در جنگ و صلح و راستی سلام شنبه بیست و پنجم اسفند ماه یک هزار و سهصد و نود و هفت ساعت هفتاد پیراز، تقاطع بلوار آزادی و خیابان ارم، پلاک یک، بوکلند لطفاً باید ثبت نام کنید، پس لطفاً با این شماره تماس بگیرید و اسمتون را به ما بگویید. بیست و یک، بیست و شش، شصت و یک، هشتاد و سه. می بینمتون.

(آخرین دقایق زندگی) – (پدر و پسر در یک مکالمه غیرمنتظره)

(خنده تماشاگران) (مذکر) (خنده) موزیک ویدیویی (مذکر) (مذکر) هی هی .مذکر: دیوید اصرار داشت برایم توضیح بدهد که پدرش ده دقیقه آخر را چه کرده و چه گفته. هفتاد سال زندگی کرده ولی انگار ده دقیقه آخر برایش از همه ی هفتاد سال مهمتر است. گفت اول در مورد مزه ی غراز حرف زد، غرازی که شکار کرده بودند سالها قبل، پدرش از ده دقیقه، سه دقیقه را درباره گراز و مزه داغ گوشتش حرف زده، پدرش آنقدر غرق در یادش بود. دادگاری طعم گوشت گراز شده که بی ملاحظه از نامزد جدید دیوید پرسیده استف تو هیچ وقت گوشت حیوانی را خوردی که تا ده دقیقه قبل قلبش می تپیده با در نظر گرفتن اینکه استف یک گیاهخوار تمام عیار است. پس پرسیدن چنین سوالی ازش در همه موارد بی ادبی و بی احترامی محسوب می شود ولی برای کسی که قلبش از خود گراس هم کمتر وقت برای تپیدن دارد، پرسیدن هر سوالی مجاز است. تا آن لحظه کسی نمیدانست در دقیقه های آخر به سر می برند ، برای همین بود که استیف با دلخوری جواب داد که گیاه خوار است. پدرش معذرت خواست و گفت فراموش کرده ولی بلافاصله بعد عذرخواهی و دقیقا پنج دقیقه باقی مانده. مرگ، پدرش بدترین سوال ممکن را پرسید.

نوید می گفت، پدرش در حالی که سعی می کرد خودش را روی تخت جابجا کند، ناگهان بیخیال تعریف کردن روایت گوشت گراز شده و رو کرده بهش و انگار نه انگار که نامزدش در اتاق کنار پنجره ای دست دیوید رو گرفته و با صدای آرام پرسیده اینو دوستش داری یا مثل قبلی باز دنبال یه زن پول داری؟ پدرش مرد محترمی بود همیشه، تا همین شش دقیقه آخر از این آدمایی که بابت هر تک سرفه عذر میخوان و هیچ وقت کسی صدای بلندشون رو نشنیده. جز چند مورد شوخی وقیه در وقت مستی، چیز دیگری در موردش شرمگین کننده نیست. متاسفانه از اونجایی که کسی نمیدونست اون لحظه ممکنه لحظات آخر عمرش باشه همه همون عکس العمل رو نشون دادن. که به یک آدم غیرمحتذر نشون میدن. استف همونجا از اتاق رفته بیرون، و خودش هم با تشر دستش رو از دست پدرش بیرون کشید و جوری وانمود کرده. که اون هم داره میره. پیرمرد گفته متاسفم دیوید. متاسفم. باورم نمیشه که این کلمات رو گفتم، حتی گراز رو.

دقایق آخر حیات: رابطه پدر و پسر و تشکر از مراقبت ها

باورم نمیشه، تاثیر این آرام بخش هاست فکر کنم، گاهی چیزهایی میگم که فکر میکنم توی سرم گفتم، ولی ظاهرا از دهنم بیرون اومده. جز تو و پرستار جین حضور بقیه آدما رو تشخیص نمیدم، نمیدونم چند وقته، ولی انگار خوابم و وقتی خوابم بیدارم. هر دوش، نمی دونم، اشتباه می کنم، نمی دونم، دیوید دیوار بین صدای سرمو بیرون و تشخیص نمیدم، ولی با همه اینا یادم بود که در مورد ناتالی این رو گفتی به من و مادرت گفتی از زندگی روزمزدی خسته شدی. نمیخوای مثل من تا آخر عمرت یک لقبا و دنبال نون بمونی و دلت یک خونه خوب میخواد و زندگی راحت پت، دیوید می گفت، چانه پدرش می لرزید، و دستش هم، یک لحظه استف را فراموش کرده و دست پدرش را گرفته بود. او در جواب پدرش گفته نگران نباش حق با توست درسته که استف هم دستش به دهنش میرسه ولی این رابطه پدرش گفت میدونم دیوید میدونم استف فرق داره استف با ناتالی و کریستینا بابا دالی ولی تو تو همون آدمی، این ما هستیم که همیشه همونیم. دیوید پدرش رو بوسیده، خودش میگه نمیدونه چرا اینکارو کرده، میگه امکان داشت در بعد همچین افتضاهی پدرم رو ببوسد. یا راستش حتی قبل از همچین افتضاحی و در حالت عادی ولی بوسیدمش؟ دیوید پرسید: اسرائیل، باور داری؟ گفتم: نه، گفت: منم ولی اون لحظه انگار یکی تو اتاق بود و هلم داد به سمتش. اون لحظه هیچی هیچ دلم نمیخواست جز بوسیدن پدرم مثل اون وقتی که ماهی که گرفته بود رو به خاطر گریه من رها کرد تو دریاچه، دلم خواست ببوسمش. موهای سفیدشو دادم کنار و پیشونیش و بوسیدم، بهم گفت برو از طرف من از استف معذرت بخوا، و خب.

اینجا پدر دیوید یک دقیقه فقط با پایان زندگی فاصله داره. ما یه داستان رو میدونیم دیوید بیرون در اتاق هنوز دست دور کمر استف که به حالت قهر به راهروی خاکستری خیره شده اند. که پرستارها می روند به سمت در اتاق، ده دقیقه آخر عمر پدرش یک جورایی، ده دقیقه آخر رابطه ی اون و استف هم بوده گفت دلخوری باهاش ماند و هرچقدر تلاش کردم نتونستم بهش ثابت کنم با ناتالی فرق داره. متاسفانه استف هم مثل پدرم فکر می کرد آدمها عوض می کنن ولی ما همونی هستیم که بودیم، از ما البته منظورش من بودم. دیوید آسمان چشم نور عین یکی آن که چون آینه با من رو به رو گاردون فرین، گاردون فرین بعد از سفر باد سرنوشت در یهودی از تو بود. اگر مرا از تو جدا کرد، عاقبت نهایت ما با غم هم شنا کرد. ولی این یکی هم هست امچه با من رو به رو بود درد و طحین بر سفر این گنوا هزدهست هوبوبو هی شکست خاطر من روزگارش رو از من برد، هی درخت پرگو در دریا. نو بهاره ترگه امبا هی دلت خورشیدی خندان سیه طاری که من سنگ قبر آب زبور یادداشتی برای شما خوندم از آیدا به عنوان ده دقیقه آخر همه چیز و حالا آنچه که می شنوید نفرین با صدای آتش این قسمت ما مجموعه خانه مهاجرت است ، من باید یک تشکر ویژه از آنها کنم که در این مدت خیلی هوای ما را داشتند. خیلی ، خیلی باور کنید ، قسمت نهایی رادیو بندر تهران را در سال نود و هفت می شنوید.

خون از قبل – بارزین – نامه به عشق تریاکی

که همراه با یک دنیا دلتنگی از کسانی هست که امسال دیگر کنار ما نیستند در آخرين جمعه سال موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موسيقي و آهنگ ها موزیک ویدیویی ایشی کاسکاتری ماین روزگارت شاد بمبار امباد، ای دلت خورشیدی، کندام، سینه اتاری و آن را می نامند: خون از قبل، خون از قبل. بارزین، آنچه کردی با دل من غفله ی سانگور سبورد منگوری اشمورد گر تو را صد رنگ بود ای دلت خورشیدی خندان سینه ی طوری که من سنگ قبر خون قبل از مرگ سنگ قبر اَرزه بود آرزوهایی (مذکر) نامه به عشق تریاکی گفته بودی، چرا اینطور لعنتی که نمیشه فراموشت کرد؟ مثل همیشه که گند زدن در لحظاتی که هیچ قرار نیست عاشقانه باشه، در تخصص توست. شاید اگر جای دیگه و زمانی دیگه اما بعد از یک ساعت نقشه کشیدن که چطور و کجا باید دوست داشتنت را اعتراف کنی به آن پسرک چله خری که مثل قاتل های لج باز و یک دنده بود و تو میخوای راستیش الله بختکی یاد این افتاده بودی که من را نمی شود فراموش کرد؟ و من آدم نفر سوم قضیه بودن نبودم، نیستم، حتی نفر دوم هم نه. خودخواهتر از آنم که به کمتر از نفر اول شدن رضایت بدهم، و من از جاهای که احتمال دارد می بینم قرار است از نفر دوم باشم دور می کنم، آن سگ کوی یک وجب بالاتر از همه را برای خودم می خواهم. و در دوست داشتن از همه بدترم، زیرا چیزی را با کسی نمی توانم شریک بشوم و راستش را بخوای. در آن شب کوتاه تابستانی که داشت میرفت خودش را به پاییز تسلیم کند، دوست داشتن. در جوابت چیزی نگفتم، گذاشتم جمله تو یه هواپیمایی و برای خودش چرخ بخورد و قاطی نغمه ی غمگینی شود که دو داشتی باهای زمزمه میکردی و معنیش این بود: من عشقم را در پورتوفینو پیدا کردم و خدا می داند که من حتی نمی دانستم این پورتوفینو کدام گور می تواند. من فقط می دانستم که حالا شب هایی از شب های تابستان است و ما در اتاقک ماشینی وسط تهران نشسته ایم من و تو و هیچ جای این خیابان جایی نبود برای پیدا کردن عاشقی گذاشتم جمله عطب نرمی باد خنک آخرهای شهریور از پنجره نیمه باد ماشین در برود و قاطی هیاهوی مردم شود که از تماشا یک تئاتر چرند دیگر در تالاب و غرغرشان به راه بود و همراهشان دور شود در نورهای بوکه شده و برای همیشه در حافظه آن کوچه ها و درختان و اسفالت ها حک شود. که تو منو حتی اندکی…

نه، ولش کن. اولین و آخرین حرفی بود که میان ما رد و بدل شد: از چیزی که تو خبر نداشتی ماه ها چطور؟ خالدون من را سوزانده بود و من گذاشتم که تو خیال کنی حرفت را نشریله گرفتم دل بگیری. گذاشتم دلخوریت را لای خنده های بلند. و پلک زدن های تند چشم های روشن آزردت را پنهان کنی، چون مدتها بود. فهمیده بودم، برای تو هیچکس هرگز نمی تواند نفر اول چیزی باشد. هیچکس جز خودت. #مذکر #مذکر #مذکر ای اصحابم سر و صدا ، سر و صدا من می خواهم شما باشید. سلام سلام سلام استیمو موزیک ویدیویی (مذکر) (خنده) هی سلام و سلام. (مذکر) هی کجویی که تن هویو بی کسی با من آشنا کرده حس غم و ببین داغ دوری از او که تو به زانو راه برده احساسم و همه فکر و ذکرم شدی امروز هنوز داره آبنی شب دلم های تو دبین قفل لب های من باز شده مناب به سگو کرده چشم های تو قسمتی از نامه به عشق تریاکی رو شنیدید و آنچه که می شنوید زندونی با صدای حسین زمان است این پایان قسمت شانزدهم رادیو بندر تهران هست که با حمایت مجموعه ای خانه مهاجران ما فردا در شیراز هستیم و اگر صدای من را از شیراز می شنوید به بیست و پنجم اسفند ماه از ساعت پنج بعد از ظهر به نشانی شیراز تقاطع بلوار آزادی و خیابون ارم پلاک یک بوکلند منتظرتونم و میبینمتون و قراره که کلی اتفاق خوب رقم بزنیم و یک پادکست با هم ضبط بکنیم آخرین قسمت ما در سال ۹۷ هست ، قسمت بعدی رو که قسمت ویژه و نوروزی ما هست در جمعه نهم ماه می شنوید همان قسمتی که در شیراز ضبط می کنیم و بعد از اون ما به یک تعطیلات حالا نمیگم بلند مدت یا کوتاه مدت به یک تعطیلات میریم و عذر میخوام به یک تعطیلات میریم و سعی میکنیم که خیلی زود زود برگردین، خستگیمون رو درک کنیم و بتونیم دوباره یک عالمه جمعه ی خوب پیش رو داشته باشیم.

داستان شب و پادکست های خودآموز

به جز اون، من یه پادکست دیگه دارم به اسم داستان شب که میتونید اون رو از طریق اپلیکیشن های پادکست همینطور تلگرام دنبال بکنید داستان شب از بیست و هشت اسفند ماه تا سیزدهم فروردین هر شب یک مهمان ویژه داره برای ما قصه میخونه و من همراه داستان شب خدمت شما می رسم و قراره اونجوری هم شب و همین چقدر حرف زدم ببخشید امیدوارم که سال پیش که براتون خیلی سال خوبی باشه بهتره کنین نود و هفت سال زیاد خوب نبود گمونم ۲۸ به بعد ۹۷ نباشه و خوبیهاش خیلی بیشتر باشه من محمد امین چیتکارانم خیلی کوچیک شما خیلی دوستتون دارم، اینجا بندر تهران، این رادیو بندر تهران امروز، بیست و چهارمین اسفند. آقایان، ارادتمند شما، وقت شما بخیر و به زانو راه برده احساسم و همه فکر و ذكرم شدی هیو هانوس، داری آپنی شگر دلم، خایتور، دبی لب های من با شده منو به سگو کرده چشمهای تو حالم از عمق دلباب هستی تا رویای بوسیدنت می بره سکوت شب و گریه پر می کنه شبایی که اصحاب تو نه شد قسمتا با شیوبی شاتو به لبخندهار رو ازت عادت کنم منو به چشمای مسجد کنی برو بسلک بزرگ ابوذر کنان هی هی .مذکر