دهم | یلدا آمد و تو هنوز گمشده‌ای

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

دهم یلدا امد و تو هنوز گمشدهای

گوش بدید به دهم | یلدا آمد و تو هنوز گمشده‌ای

00:00 تا 00:07: صدای تحریک و امید: سخنان نویدآور در خانه و از بر دلتنگی
00:07 تا 00:12: زندگی و مرگ نرگس خانم
00:12 تا 00:18: حق دادن به خودم و او
00:18 تا 00:20: زندانیت در خاتمه ها
00:20 تا 00:24: داستان آتش سوزی و زندگی جدید
00:24 تا 00:28: پنهان شدن این چیزی است
00:28 تا 00:32: شبها در کوما
00:32 تا 00:42: کرایه یخشیدگی در زیر سایه مادربزرگ
00:42 تا 00:49: هوای مادربزرگتان را داشته باشید
00:49 تا 00:53: در جستجوی آغوشی نوازشگر
00:53 تا 00:56: آواز خله گله: یادداشت‌هایی از دوران دوستی
00:56 تا 01:04: سلام و موزیک: رادیو بندر تهران

صدای تحریک و امید: سخنان نویدآور در خانه و از بر دلتنگی

پایین ، کمی و واقعا (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) اعلام خطر یا وضعیت و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. من می گویم ، “هیرون ، یعنی ماهری که ، آچیک. این صدای تحریک است. دلم کپک زده آه که سطری بنویسم از تنگی دل. همچون مهتاب زدهای از قبیلهٔ آرش بر چکهاد صخرهای زهجان کشیده تا بن گوش به رها کردن فرياد آخرین کاش دلتنگی نیست، نام کوچکی میداست تا به جانش میخوانی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها و نفت کش ها سلام به شما اینجا رادیو بندر تهران قسمت دهم. و تو هنوز گم شدهای برای الایتما و دیلان این و کلمات هنوز هم هست و به کار بود این یه سفرهای زیادی هم در می آید بل اسطوره بغل من اینو می خوام از خلیل بیام و توسیع کنم [مذکر] سلام و سلام خانه دلتنگ غروبیه خفه بود، پدرم گفت چرا؟ و شب از شب خود گفتم یک روز گذشت مادرم آ که شید ابری آهسته به چشمم لغزی و سپس خوابم برد. کی گمان کرد؟ که این درد است. آری آن رو داشت خدا روجی شونخود من بعد از این همه سال چشم و خدا را .

من می خواهم که حالا که از جلسه ی دو سالگی خارج شدم. نوع میدان دوست داشتن. این زیباترین و در عین حال غمناکترین شکل تمام دوست داشتن ها. از سر تا پایش تزد می بارد، چون عشق در ذات خودش می خواهد امید بدهد. و دلگرم کند و خانه را روشن نگه دارد. نامیدی اما سوز آخرهای آذر است مثل حشره ایزیج را برجدارها و عاقبت درست از همون جايي که سوراخ شده عکس و هر چیز تاریک را میبینید؟ اِزماک اِزماک اِزماک عم جون، آیا برسون؟ آری ، ایمان یه اسم من صریحه یه عشت و یه مبلمان [مذکر] (خنده) اینجا بندر تهران و این رادیوی ماست، به ساعت پخش این قسمت در آغاز شب یلدا هستیم. یک داروس 39 بال گم شده عوم ماست و پنجم ما از بدترین درد در حال مخاطب بودن فقط این زمستون رو با شما سرو می کنم و میخواهند ازشری اززمهم می شنوی جمشید شیبانی رو می شنوی. من بر شما آمدم (خنده تماشاگران) سلام. گشنگ گشنگ اسم من اینه که عزیزم! و اون رو که می کشتم و من می خواهم که سلام.

زندگی و مرگ نرگس خانم

میبینم بری ازماکوپورت من جون هستم یه طاری توی بانوی اسم من اینه که و اسمنا فنداریه و ارضنا اُم اُم اُم اره موزیک ویدیویی جَلِلِ رَجَلَنَا اَفْتِرِ رَسَنَةِ جَلُودِ جَدِي و تو به غرث یه قایق سه نفره اون غلیبه نیایی و سبحان الله وونا امخیش و عفتی و بشنه و سلام. با طایفه ها روز دوشنبه دعوت بودم دانشکده مدیریت دانشگاه تهران. تا در مراسم جشن شب یلدای دانشجویان برایشان داستان بخونم، دعوت می کنم تا این روایت رو بشنوید و قبل از اون خدمت آقای سانسورچی که میکروفون منو قطع کرد باید بگم که. امشب شب یلداست، این زمستونم میگذره و روسیهایی برای کی میمونه آقا؟ سبیمن بکو، آره تو به من بگو. .چرا طعنه؟ اینا خروقتشون حسش رو داره هی سلام علیکم، وقت ناهار الان؟ چون گفتم استرس گرفتم، گفتم نرنگیو، جاش خاله. چی میخوای؟ چی میخوای؟ بابا نزارید من ممنونم مرسی، مرسی که دعوت میکنی و مرسی که هر صبح در حال حاضر در دانشگاه تهران یاد خاطرات مزخرفم می افتم و هر سالم که می آیم با حرف قطع کردن کلا میکروفون ها چی؟ نه، حرف بد نمی زنم، چشم، یعنی دارن اشاره می کنن، یاد خیلی خاطرات خیلی خوب هم می افتن. من یه روایت می خوانم، انشاالله که دوستش دارید و ببخشید مگه صدام سرماخورد است، عنوانش هست، مادربزرگ میپرسد تهران تو کدام طرف است؟ نرگس خانم سه شب پیش فوت کرد، رفته بود ختم پسر یکی از فامیل های شوهرش، منبری که کارش تمام می شود و دعایش را می خورد. و پایان تمام شود به خاله ام می گوید برویم خداحافظی کنیم تا بعدش من بروم دستشویی مسجد.

خاله هم میگه که شما اول برو دستشویی و بعد خداحافظی میکنیم، نرگس خانم قبولنه می کنه و اول میخواد. از خاله من اصرار و از او انکار و حتی برعکس نتیجه این می شود که نرگس خانم برود دستشویی و خاله منتظر بماند تا او بیاید و بروند برای خداحافظی، ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت، نرگس خانم بر نمیگردد. مرگ عجب کلیشک تنفر برانگیزی است. نرگس خانم هیچ جایی در این داستان و روایت فقط دلم میخواست جایی داستان مرگ او را بنویسم تا فردا از روی فراموشی ناخواسته یادم نداد. که اگر یک عمر شریف و با عزت زندگی کنی برای مرگ، شرایط تو و گذشته از فرقی چندانی نمی کند. آن هم برای من که مرگ را فقط در سه حالت طبیعی می دانم یا در بستر بیماری جان خود را از دست بدهم. یا بر اثر تصادف یا اتفاق طبیعی فوت کنی و یا به قول مادربزرگم خواب به خواب شدی یعنی بخوابی. دیگر چشمهایت را باز نکنید، برای همین دیگر اتفاقات که منجر به مرگ می شود به چشمهای من شبیه یک جنایت. مثل نرگس خانم، که شلوارش هنوز کامل نکشید است، پایین قلبش می گیرد، یک پایش می رود در چای مستراح.

حق دادن به خودم و او

و با آن هیکل درست و وزن زیادش می افتد پشت درب توالت تا مجبور شوند برای بیرون آوردنش زنگ بزنند آتش نشانی تا در را از جا بکند و بعدش هم مجبور شوند کاسه توالت را بشکافند تا بتوانند حالا شما به من بگویید که مرگ او شبیه یک جنایت نیست، شبیه شوخی مسخره ای خداحافظ با یکی از بندگانش نیست. گمان می کنم کاش نرگس خانم سر حرفش می ایستاد و اول خداحافظی می کرد. بعد میرفت برای ادای غذای حاجت، اینطور شاید موقع خداحافظی و ارز تسلیت دوباره برای فقدها جان عزیز از دست رفته ای در آغوش بازمانده یا خاله ام جان میداد، حق نمیگم شاگرد پجا چهارصد و پنج زردی نشستم که راننده اش اول آمون سیگار و من دونش رو دود کرد. تا حالا که بیست و هفت کیلومتر مانده قبل از امامزاده هاشن به تابلویی رسیده ایم که زده است. هران از این طرف تمام جاده هراز موسیقی را گذاشته بود که به قول خودش به زور زنش باید گوش کند موسیقی هایی که برای یوگا و مدیتیشن استفاده می شود، از همانها که اول و وسط و آخرش معمولا صدای موج دریا و باد و باران البته شنیدنش برای من خوب بود، او را هشت ساعت و بیست و سه دقیقه پیش ترک کرده بودم، حتی حال تا که آرامتر شدم باز حق را به خودم می دهم، حتی اگر زیرسیگاری بلوری، یادگاری پدربزرگم را هم در سرش خرد می کردم. باز هم به خودم حق می دهم، اما این کار را نکردم چون می دانستم بعدش کتایون مثل همیشه می گفت وقتی که اینطور خشمت میزند. آدم ها باید یک جایی دوست داشتن خودشون، علاقه و احترام خودشون، درگیر روحیه که مغز خود را نسبت به نفر مقابل جایی بگذارند کنار و فکر کنند و فکر کنند. و به خودم حق دادم، حق دادم به خودم وقتی که درد کشیدن هایش را دیدم و کنارش بودم، درد ای که از تخملان هایش می آمد مشکوک به سرطان بود، به خودم حق دادم که به خاطر دردش بیش از یک سال با یکدیگر هم خوابگی نکرده باشیم، یعنی آخرین بار بیشتر از یک سال می گذرد، سی آذر سال گذشته در همان ویلای لعنتی داستانی نوشته بودم در وصف دادو یارو هیچ وقت نفهمیدم که چرا بعد از آنکه داستان را خواندم، کتایوم بلند شد، آمد کنارم نشست و بی مهاباب و قصه الله عز وجل: باور نمی کنم که بوسیدن او و در آغوش کشیدن من در آن لحظه بزرگترین سوال زندگیم شده باشد. اما هست، سوالی که حتی دلم نمیخواد از او بپرسم، چون شکوه بعضی چیزها در همان علامت سوال این را رها کنید.

من به خودم و به او تمام این سالها حق دادم، اما دیشب وقتی که میان ویلا کنار شومینه ایستاد و فریاد زد، تو یک مصرف کن. نه دیگر نمی توانستم حق بدهم برای همین سیگارم را در زیر سیگار بلوریک یادگاری از پدربزرگم من خاموش کردم کتم را برداشتم سه ساعت و یازده دقیقه راه رفتم و حالا در سمت شاگرد این تاکسی زرد نشستم و رسیدن به تابلوی تهران از این طرف، یاد شعر سال بالا افتادم که نوشته بود. در جادگ حراز، رودی پر از خروش، دشتی پر از علف، بر مرکبی سوار، گم کرده راه خویش، تنها و بیهوده هدف دیدم کنار راه جایی نوشته بود تهران از این طرف یادت بهانه شد کم کمترانه شد تهران از این طرف، دلم نمیخواد بروم خونه ی خودم. می روم خانه ی مادرم، مادرم و خاله ام دفترچه هاشان را گذاشته اند، جلوی شونو دارند اسامی را با هم چک می کنند. آنها دارند برای داییم زن میگیرند در جستجوی یک زن لایی جدید، با اینکه آرام حرف میزند اما من صدایشان را می شنوم، آنها میخواهند دایرا دوباره بفرستند ته چای، دوباره میخواهید اونو بفرستید ته چای. مادرم از پیش خواهرش بلند شد و رفت سمت آشپزخانه، در مسیرش از جلویم رد شد، به من نگاه نکرد. بلند گفت: دوباره باید عاشق بشه. مخاطبش خواهرش بود، اما فهمیدم جواب من را هم دارد میدهد. گفتم: عشق اون که به زبون بیاد خواهرم از سوی اتاق دربسته اش داد زد مزخرفه به خالم گفتم خاله جان نیکولاس ری یه فیلم داره به نام در مکانی خلوت یه جاش بوگارت برمیگرده و عاشقش میگه عشق این نیست که بهت بگم دوستت دارم که تو رو وقتی داری تو آشپزخونه نیم رو درست میکنی از دور ببینم، خالم همینجوری نگاهم کرد که سالهای پیش سر کلاساش به دانش آموزان فیصله اش نگاه می کرد گفت فیلم چی؟ گفتم نیکولاس ری صدای گزارشگر بی بی سی فارسی از توی تلویزیون بیرون و توی کل خانه پخش شد نیکولاس نیک سادات بی بی سی من نمیفهمم چطوری آدم باید یک زن لایک دیگه داشته باشه وقتی بچه بودی یکی زنداییت بود، بزرگ شدی همان زن زنداییت بود، توی مهمانی ها زنداییت بود.

زندانیت در خاتمه ها

توی خاتمه ها، توی عروسی ها زندانیت بوده، یک قرن از اون زندانیت بوده، حالا یکی دیگه داره میاید جایش. خونپاره ها سوت می کشند. یک شب قبل از اینکه مادر و خاله هم داشتند اسامی خانم های آشنا را با هم چک می کردند. توی خواب و بیداری تشنام شد، توی تاریکی با شرت رفتم توی آشپزخانه در یخچال باز کردم، لامپش روشن شد و نور نور افتاد کف آشپزخانه، پارچه را برداشتم، برگشتم، دایی را دیدم که گوشه آشپزخانه کف زمین نشسته بود. فقط چنان جیغی کشیدم که خود دایی هم به جیغ کشیدن افتاد، یک مدت من جیغ بکش، او جیغ بکش، تا اینکه وقتی جیغ خوب، جیغ کشیدن هامون زیر کشید، دایی گفت، با شورت می خوابی؟ گفتم، آره، دایی گفت با شورت خوابی، نه. خیلی خوبه. نمیدانستم دایی هم با شورت می خوابد. ازش پرسیدم گفت دو سه هفته ای است که با شورت می خوابد. دایی مثل همون تک عکس سه دوران جوانیش که دارم نشسته بود، یک پایش را توی شکمش جمع کرده، تکیه دار بود به دیوار، توی تاریکی شده بود، همان آدم.

توی عکس لاغر و نهیف داشت سیگار می کشید، هیچ موقع سیگار دست دایی ندیده بودم، هیچ وقت هم یادم نیامد که در در جمله ای از کلمه سیگار استفاده کرده باشد، دایپوک های عمیق به سیگار میزد و دودش را می فرستد بالای سرش. معلم می ماند و بعد توی هوا پخش می شد، رفتم به موازاتش اون طرف آشپزخانه روی زمین نشستم، گفتم: نباید دوباره بری توی چاه گفت، تو میدونی دوباره یه زندگی جدید رو ساختن، یعنی چی؟ گفتم نه، نمیدونم. بعد برایش تعریف کردم که یکی از شغل های من ویران کردن است، برایش گفتم که کار من ویران کردن است و نساخت. و بعد بخشی از ویران کردن هایم را تعریف کردن، دایی بهم گفت شک بیچاره اش کرده، توی دلم گفتم. شک آغاز ایمان است، بلند شدم و از سوی یخچال دو تا قوطی کوکا درآوردم، قوطی اول را باز کردم. باز شدن در قوطی نسخه ی کوچک شده صدای انفجار خمپاره ای بود که صورت دایره سوزانده بود همان صدا بود. روزها شب میشد، شبها روز میشد در نور در تاریکی، در آفتاب، در طوفان و در باران. پدرم و خاله ام را می بینم که می روند در جستجوی زندانی جدید، آنها را می بینم که صندلی عقب تاکسی نشسته اند، توی اتوبوس خاله ام نشسته و مادرم بالای سرش ایستاده، از پله برقی مترو بالا می آیند، پایین می روند، از ماشین پیاده می شوند. مادرم قفل فرمان به ماشین می زند، خاله هم دکمه دزدگیرش را می زند و کار نمی کند، در پیاده رو کنار هم راه می رود.

داستان آتش سوزی و زندگی جدید

مادرم و خاله ام در تمام تهران و هومش به هزاران تکه تقسیم شده اند و دارند دنبال زندایی جدید می گردند توی کل تهران و حومه صدای خمپارها سوت می کشد از اینکه با دایی کف آشپزخانه بنشینم و کوکا بخورم، توی خانه داشتم آلبوم خانوادگیمان را نگاه میکردم، عکس دایی آنجا بود. لاغر تکیه داده بود به کیسه های شنید در سنگری در جایی که پایین عکس با خودکار آبی نوشته بود دو کوه. یک عکس امام هم روی جیب پیراهنش چسبیده بود، بخش هایی از ریش امام سیاه بود، دایی یک پایش را توی شکمش جمع کرده بود و یک پایش. او هم زیر بازنش بود، نگاهش کردم، صورتش آن موقع هنوز صاف بود، جمع نشده بود، نسوخته بود، پیراهن پوشیده بود. اما می دانستم که شفتش هنوز سوراخ نشده، آن سوراخی که تا مدتها می تونستی بی دقت یک نخ را از این و از آنور سر نخ را بگیریم. و بعد از مدت ها هم و بعد از مدتها هم با دقت زیاد میتوانستی همین بازی را با کتف او ادامه بدهی و بعد مانند هر سوراخ دیگری پوش. ترکش ها از بدنش درآمدند یا جذب شدند، جایش هزاران سوراخ و ترکش دیگر سر درآوردند مانند. هزاران آدم دیگر که با هزاران سوراخ و ترکش دارند بازی می کنند، عکس را یکم دیگر نگاه کردم، روی میز گذاشتم. و گوشی را برداشتم و زنگ زدم به زندانی ام، با احترام ابتدا سلام کردم و بعد چشم هایم را بستم.

شروع کردم به داد زدن، این همون آدم هست یا نه؟ چرا اون موقع گفتی آره و زنه شدی؟ چرا قبول کردی؟ چرا ازش بچه داشتی؟ چی کم گذاشت براتون؟ چی برای بچه هاش کم گذاشت؟ چرا ولش کردی؟ چرا یه بار ول کردی و رفتی؟ چندتا چی و چرا دیگه هم گفتم. من گفتم ریدم به این دنیا، کوشی را قطع کردم، کوشی را قطع کردم. باز کردم، همه جایم داشت میسوخت، گور گرفته بودم، صورتم داشت میسوخت، لباس هایم آتش گرفته بود، شعله ها آتش داشت از بدنم به وسایل خانه می گرفت، بلند شدم و دویدم سمت حمام و رفتم زیر دوش تا مدتها آن زیر ماندند. زیر دوش دلم برای دایی سوخت، دلم برای زن دایی سوخت، زیر دوش دوباره گفتم به این دنیا. من زیر دوش نشستم چقدر نمیدونم، خون پاره ها زیر دوش سوت می کشند. دو شب قبل از این که کار دست خودم و خانه ام بدهم و در آتش بسوزم مادرم داشت برای ما تعریف می کرد که عصر با خاله ام می بیند که دایی پشت فرمان توی ماشینش مینشیند و بلوار را دور نمی زند و نمی رود پیش پای دختر میانسالی که دختر یکی از همکاران مادرم است. او هم طلاق گرفته و می خواهد زندگی جدیدی بسازد و آن طرف بلوار ایستاده، روی ترمز بزند و در باز کند تا کنار دایی بنشیند و با هم بروند دوری بزنند و حرف بزنند و با هم چیزی بخورند و با هم حرف بزنند. و حرف بزنند و باز حرف بزنند با هم، مادرم گفت: دایی پشت ماشین خشکشده بود و دو دستی فرمان را چسبیده بود. آخرش همسرش را می گذارد روی فرمان و گریه می کند و بعد برایمان تعریف کرد که پایش را روی گاز می گذارد و می رود بدون بدون اینکه بلوار را دور بزند، مادرم و خاله ام رفتن برادرشان را نگاه می کنند و دست خالی به خانه برمی گردند.

پنهان شدن این چیزی است

مادرم چادرش را انداخت روی سرش و زیرش، وزیر گلوییش را، مادرم چادرش را انداخت روی سرش و زیرش. گرگوش را گره زد و نشست روی صندلی، میخواست تقصیر بگوید که گفتم چون خود را به دست آوردی چون خود را به دست آوردی خوش میرو، اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردن او درآور، و اگر. کسی دیگر نیابی دست به گردن خویش درآورد مامان جان، خواهرم از سوی اتاق گفت: مزخرفه! دایک دیگه لاجینه، مادرم گفت وقتی لاجون میشه که وقتی میره خونه اش چراغ خونه اش رو ببینه که خوابه بعد گفت آدم نباید حرص بره، خواهر کوچک هم از توی همون اتاق داد زد، مگه دایی پیچه که حرص بره؟ بعد پدرم سیگارش رو روشن کرد و گفت انسان گیگ پیچ است، بعد من از خانه بیرون زدم. پیاده رفتم، سمت خونه ام، با هر قدمی که بر میدادم صدای سوت و انفجار خمپاره ها را می شنیدم. اما از یک جایی به بعد دیگر هیچ چیزی یادم نمیاد راه میرفتم که همه چیز سیاه شد، آقا من چقدر وقت دارم؟ چه اتفاقی افتاد؟ پنهان شدن این چیزی است، پنهان شدن این چیزی است. که از دلیل کمای سه روزه ام می دانم، سه روز در اقما بودم و بعد از آن دوباره دوباره اما خب بعد از آن خیلی چیزها تغییر کرده بود، سالهای سال، گاهی خودم را به آن سه روز و روزهای قبل و بعدش همه چیز از ن ایستادنم شروع شد، نمی توانستم روی پایم بایستم، چند ساعت خواب بودم، اما به یک بار روی زمین می افتادم، سردرد میگرفتم، قلبم از یک جاکنده میشد، به نفس نفس می افتادم، آنقدر که حالت تهوع بابا بهم دست میداد، بالا رو میآوردم، چیزی نمی شنیدم، چیزی نمی دیدم، سیاه بود، سیاه بود، فلج میشدم، بیهوش بودم. بعد، نمیدونم چند دقیقه، چند ساعت و چند روز بعد بیدار می شدم، دوباره روی پا می ایستادم تا دفعه دیگه. در یکی از همان غش کردن ها مادرم را که همیشه مثل سایه تعقیب می کرد دیدم که سریع خودش را به بالای سرم انداخت. بعد آن تصویر راهرو طولانی که در ذهنم مانده، مادرم بغل مادرم بودم و بعد آن سالن که من را روی میز گذاشتند، صدای مادرم را می شنیدم که داشت توضیحاتی به چند دکتر زن و مرد که دورش را گرفت.

نمیتونستم خوب ببینمش، نمیتونستم بلند شوم، نمیتونستم بنشینم، نمیتونستم گردنم را بلند کنم. تنها کاری که کردم داد زدن بود، همین کار را کردم، من چیزی هم نیست، خوب می شوم، با تمام زور دورم خودم را به پهلو خواباندم، مادرم را دیدم که پشتش را به آن آدم ها کرد و گوشه چادرش را به دندان گرفت و از تو یک کیف شکسته کرد. کاغذ هایی درآورد، آن چهار پنج نفر حالا روی آن برگ ها خم شده بودند، صدایشان را نمی شنیدم، فقط چیزی که یادم هست. چهره وحشت زده مادرم بود، آن کسی که برگ ها دستش بود سمت تمام شد، بقیه هم دنبالش، وحشت کرده بودم. داد و دوباره به کمر خوابیدم، لباسم را بالا زد، گوشیش را روی شکم و بعد قفسه ای سینه ام گذاشت، دستگاه فشار سن من را روی بازوم بندازدم، یکی دیگرشان دستم را پشتم گذاشت، آن دکتر اصلی گوشی اش را روی کمرم گذاشت. همونطور که اومدن از اتاق بیرون رفتند و مادرم هم پشت سرشان کلافه شده بودم از دیدن چهره یه من که این هراسان مادرم عصبانی شده بودم، مادرم داشت دیگر گریه می کرد. عمیق خوابیده بودم، میله های بلند دو طرف تخت بود، لباسی گشاد تنم کرده بودند، توی دهانم لوله ای گذاشته بودند. چند سیم هم روی دست ها و روی شکم چسبانده بودند که نهایتاً به دستگاهی وصل می شد. هر کسی که به بالای سرم میومد درباره چیز دیگه ای این وسایل و چرای اتصالشان به خودم حرف میزدم، اما آنها جواب من را نمیدادند، روزها به کندی می گذشت.

شبها در کوما

و شبها، کنتر، بعضی روزها مرا به طبقه های پایین تر از آن جایی که بودم می بردند، داخل آن تخت عمیق خوابیده بودم. و سخت را نگاه میکردم، با سرعت از زیر مهتابی ها عبور میکردم، عبور میکردیم من و آنهایی که بشکه را. ازم خون می گرفتند، زیر دستگاه های بزرگی می رفتم و نور شدیدی به اندامم به کله ام میانداختند. دوباره آن مسیر را برمیگشتم، برمیگشتیم، بعد از برگشتن بی حالتر می شدم، نایی برایم نمیماند. توانایی بلند کردن دستم را نداشتم، پایم را نمی توانستم تکان بدهم، سرم را نمی توانستم تکان بدهم، مطلقا. هیچ کاری ازم بر نمیامد، چپ ها وقتی چراغ ها را خاموش میکردند از خودم بدم میامد، چه جانور بی فایده ای شده بودم، به درس نخور، آدمهایی را دیدم که همدیگه را در آغوش می گرفتند و با در باز کن. و با دربازکن ها کامپیوترها را با لبی خندان باز میکردند، پرستاران زشت سیمایی را میدیدم که لباس پاهای شبیه هم پوشیده بودند و سریع از اینور به آنور می رفتند، من همه اینها را می دیدم، می شنیدم به همه چیز. نگاه میکردم، سه روز در کوما بودم، در دنیای بیرون سر و صورتم را میشوند، با لوله بهم غذا میدادند، با تمام با وجود احساس میکردم که غذا داره می رود پایین. من تمام اینا رو میدیدم، می شنیدم.

به همه چیز نگاه میکردم، با تمام وجود احساس میکردم، دیگر حرفی هم نمیزدم، شبها، تمام آن شبها. مامان بالای سرم نشسته بود و نیامده بود، حالت سومی نداشت، یک شب در آن حالت ضعف و ناتوانی صدای دایره را شنید. با همان لباس روحانیش روی زمین، چهار زانو بدون اباغ و عمامش کنار تختم نشسته بود و می خواند، یاد کن. ای عیسی، پسر مریم، نعمت را بر خود و بر مادرت به یادآور آن زمان که تو را به روح قول القدس تایید کردم که در گهواره به اعجاز و در میانسالی به وحی با مردم صحبت کردی و آن وقت که تو را کتاب حکمت و تورات و انجیل آموختم و آن زمان که به اذن من از گل به شکل پرنده صافی پس در آن می دمیدی و ازن من پرنده ای می شد و کور مادرزاد و پیس را به ازن من شفا می دادی و آن وقت که مردگان را به ازن من زنده قبر بیرون می آوردی و آن وقت که آسیب بنی اسرائیل را هنگامی که برای آنها اسناد آشکار آورده بودی بازداشتم، پس کسانی از آنان که کافه شده بودند گفتند اینها چیزی جز افصونی آشکار نیست. بیدار شدم، می توانستم دست هایم را تکان بدهم، کله ام را تکان بدهم، می توانستم پلک بزنم. همان شب، همان شب اول به مادرم گفته بودند که کار او یعنی من دیگر تمام شده، آنها گفته بودند خون به اندام این یعنی من نمیرسد، من چیزهایی از انعقاد درون رگی شنیدم، لخته شدن خون در مغز، بافت های مغزم رگ هایم جایی داخل جمجمه فشار می آوردند. شنیدم که کاهش سطح هوشیاریم آن وضعیت غیر طبیعی است. اندامم، تشنج هایم همه به خاطر عفونت مغزیم بوده، منگیت روزهای بعدش یک سری اصطلاحات علائم تخصصی هم شنیدم: التهاب مغزی، عروق خونی، لحظات خونی در رگها، آنس فالیت، واسکولیس مغزی و تمام چیزهای دیگر که به کلمه ی مغز ختم می شد، خلاصه اش این بود، مغزم دواگان شده بود، شانس آوردم. بعد از چهل روز از آن بیمارستان بیرون زدم هنوز شلوول بودم لاغر بدبخت در وضعیت نکبتبار دو هفته بعد سر کلاس پشت نیمکت نشسته بودم تا مدتها خودم را تو یه آینه دستشویی نگاه نمیکردم، نگاه نمیکردم.

کرایه یخشیدگی در زیر سایه مادربزرگ

می ترسیدم، می دانستم چه منظرهی دلخراشی منتظرم هست، می ترسیدم، بدتر از همه آنچه دلم برای کتایون تنگ شده بود و نمیدانستم اگر دوباره همین جاده هراز را برگردم و تابروی تهران از این طرف را. برعکس رد کنم و به او برسم، باز به من می گویی وقتی خشمت میزند بالا، جذاب میشوی. ۷:۲۲ (تشویق) (تشویق) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی روایت شنیدید با عنوان مادربزرگ میپرسد: تو کدام طرف است که در جشن شب یلدای دانشگاهی مدیریت دانشگاه تهران خوندم معذرت میخوام اگه کیفیت گل آفتابگردان را از گروه آریان خدا بیامرز می شنوید، همراه قسمت دهم رادیو بندر تهران. در شب یلد هستید. گل آفتاب گردون روز به انتظار دیدن یاره اما خورشید و خورشید ابری که تاریکی به تاره گل آفتاب گردون هر روز به انتظار دیدن اما خورشیدی که پوشونده ابریکه تاریکه با تارش میام مگاردون باز مگاردون زراداس مگاردون تانا تاقت دوریه دربار تو بشه وقتی قرشیناس دل افراغ بیناباس کار افراغ یاردو منتظر منتظر منتظر هی (خنده) آخرش ابر رو از رو خورشید بر میدارن توی آگوشناس پس ها بچه لبخند و میارم واسه دیدارت همیشه میزنم تو آسون بمون گل، بمون همیشه کنارم، توی خورشید، منم اون گل، توی خورشید دنیا من میدونم خیلی نیدونیدونیدونیدونیدونیدونیدونیدونیدونیدونیدونیدونیدونید (خنده) هی هی اینی کمونا رو یه تیره که گرفتم رو یه خورشید همه بره دور که چشمونم همیشه باشه به آس تا بمونم من همیشه گل آفتاب گردون تو چشمهایم باز کن، نگران نظر را داد، می زننی تنها تا قطعی دور بِنَتَارِتَو بِشَبَخْتِهِ خُرْجِدَاسْ دِلِهِ عَبْرَاقِهِ دَابَاسْ منتظر منتظر منتظر هی موزیک ویدیویی آخرش امرا رو اسرو روخ خورشید برمیدارم توی آگو از لبخند و میارم واسه بیدارت همیشه می زنم تو آسمون گل، بمون همیشه کنارم، توی خورشید، منم اون گل، توی خورشید مارا و خداي در دنيا دونه بِدُنِه گُرو بِدُنِه گُرو بِدُنِه اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو دونات دونات نادان نادان سلام سلام سلام شما مادربزرگ پدری ام مادرجان اشرف را ندیده اید، مادرجان اشرف مثل همه مادربزرگ در جهان است مهربان با گیسوانی که از زیر ململ روسری دو رشته آبشویی و جهان زیر سایه آن در رشته ی گیسوان سفید رنگ می گیرد و آسوده می شود. شما مادرجان اشرف را ندیده اید و نمی دانید درباره چه کسی حرف می زنم، درباره کسی که معنای آن را دارد. کسی که کشتی پر تلاطم هر انسانی را به ساحل می رساند، چه اینکه آن انسان پیش مادر جان اشرف باشد یا نباشد، چند روز پیش تر رفته بودم مشهد. من گلماکان و آنجا مادرجان اشرف را دیده بودم فهمیده بود گرفتارم به گشایش آمده بود گفت: “خوف نکن مادر، درست میشه، چنانکه خداوند در مصحف قرآن هم به پیام که از نامرادی مردم روزگار به تنگ آمده و چنان شده که زاق به هم زرآ یعنی بدحال و دل تنگ شده بود یعنی سینه اش تنگی میکرد، میگوید لاتخوف یعنی مادر جان اشرف در سپهر من، چنان است که خدایی می کند. منظورم چیز دیگری است، منظورم گشادگی در سخنه اوست، آنجا که میگوید مادر، درست میشه، چنان استوار و آرام این را می گوید که گویی این جمله از دهان مادر است.

اشرف بیرون نمیآید، بلکه از دهان حضرت حق به گوش تو میرسد، و چه کسی است که این کار را می کند؟ این اصل را که از بزرگترین تجلی های حضرت حق، مادربزرگ ها هستند. جلوه ای صریح از حضرت حق رو به رویم نشسته بود و بشارتم میداد که ترس نکنم. و امید داشته باشم که همه چیز درست میشود. توی فیلم هایی که دیده ام، یک سکانس در ذهن من حک شده است، حمید هامون برای برداشتن اسلحه او به خانه پدربزرگش می رود تا تفنگ پدربزرگش را بلند کند و محشید را بکشد. مادربزرگ از دست رفته مادربزرگ را می بیند که حال خوبی ندارد، مادربزرگ در پریشانی است. پریشانی تن، تنهایی و مریزی فرسودهاش کرده، حمیده هامون هم در پریشانی است. هرکدامشان به نوعی، مادربزرگ حمید هامون را می بیند با عبارت فرو ریخته، غمگینانه اما به یاد ماندنی حال او را می بیند. زندگیت رو به راه، حمید هامون رو به راه نیست، اما زنش طلاق می خواهد. زنم ازم طلاق میخواد مادر بزرگ میپرسد اذیتش کردی؟ نه، ازم بدش میاد.

هوای مادربزرگتان را داشته باشید

تو چی؟ نه. مادربزرگ به خودش میپیچد و با اندوهی بزرگ اندوهی که انگار معجونی است از همه گندو های بشر زنجموره می کند و می گوید: آیا یا قلبت شکسته است؟ آخه مادربزرگ با همه ی پریشانی پریشان هامون می شود، هامون می خواهد مادر جون من دیگه باید برم، مادربزرگ باز به خود میپیچد، گریه آلوده و به التجاوز. کجا می گوید: نه! دست هامون را می گیرد، به گریه می گوید، تنها موندی، غمخوری نداری و باز به تلخی گریه می کند و صدای گریه اش از آن حنجره بلند می شود و در جان هر کسی که یک بار مهر جویی را دیده باشد، تنین می اندازد. مادر جانشرف چنان است که مادر بزرگ حمیده هامون بود رنج تو رنج اوست او خود را در یک قصه ها، شکست ها و تلقی های تو صحیح می داند و در وقت شادی ها و شادکامی های تو انتظاری ندارد که کنار تو باشد. انگار او فلسفه وجودی خودش را همراهی تو در رنجها می داند اصلاً او خلق شده تا سختی های تو را کم کند و به تو کمک کند تا با مصائبت راحت تر کنار اینطور می شود که توی خانواده پدری مادر جان اشرف غم همه را می خورد از عموها و عموها تا نوه ها و حتی غم همسایه ها و هم محلهای ها. قلب مادرجان اشرف به اندازه بزرگی تمام بشریت است، مثل قلب مادربزرگ حمید هامون. که با همه ی پریشانی خود را برای روزگار دوزخی حمید هامون پریشانتر میکند. این خاصیت همه مادربزرگ هاست. این همه نوشتم برای اینکه بگویم هوای مادربزرگتان را داشته باشید.

اگر خدا به شما این شانس را داده که مادربزرگتان جهان را با حضورش زیباتر کند، وقت را تلف نکنید. شب یلدا بهترین بهانه است که دست همهی خویشاوندانتان را بگیرید و پیش مادربزرگتان بروید. راستی که شب یلدا بهانه است که هوای مادربزرگها و پدربزرگها را داشته باشید. اصلا. هر شب شب گلداست، هر شب شب مادربزرگهاست. تو چله ی من امسال کدوم شروک کدوم فالو باز یاد اونو زنده کرده؟ حافظ بگو کدوم فاول کدوم روزو کدوم سال اونی که رفته برمیگرده آی آی اونی که رفته برمیگرده، روایتی برای شما خواندم با عنوان بهانه ای به نام یلدا از احسان حسین اصب و آنچه که می شنوید یلدا با صدای محمد معتمد و دِل شُرهام و دَرِیهِ دِل وَبَسِ الَبخَند و کدوم جاده دو بارین و با یک اشاره تا پشت این در میرسونه به آهه تا پشت این در می میره سورمه موزیک ویدیویی تو پیشینه ای هر سال من یه جای خالیه که پر نمیگی حافظ نگو تو حال من جدایی افتاد برا هم میشه تو چله ی هر سال من یه جای خالیه که پر نمیشه حافظه نگو و توفعله از جدایی و افتاده براهمین .مذکر این فیلم به صورت فیلمبرداری به شباغه شله سدم لره زاد دلم گیره زاد شبای چهل خاطره هاشو ازم میگیره دلم دوباره نبودنش رو بهونه کرده یه عمرمی یه گرد اونی که رفته بر نمیگرده هی برنمی که ما داریم نامه به عشق تکه ما تا به حال با هم هیچ شب یلدایی را نگذراندیم. تو هیچ وقت نبودی تا به شیل بگو پدربزرگ ها برایت فاله حافظ بگیرم و تو نبودی شبیه آدمهای حسابی زندگی یک نفر انار دانه کنی، من که دوست ندارم خودت نمک و گل پر بزنی و بخوری و من مثل همیشه بعدش بنشینیم و با هم برای هزارمین بار فیلم شب یلدا را ببینیم. زخم های آدم سرمایست، سرمایتو با این و اون تقسیم نکن، داد نکش، حوار نکش، آروم و بی صدا.

در جستجوی آغوشی نوازشگر

شب یلدا فیلم به درد بخوری است هنوز کار می کند، زنگ نخورده. شب یلدا برای کسی که دوران گذار خود را از مرحله ای به مرحله بعد طی می کند، مانند مینیفست می ماند که بشود شاید بشود، همچون ققنوس دیگری از درون خاکسترت برخیزید. که همان تولد ثانی است. آن وقت ناگهان در دلش تمنای با کسی بودن بیدار. با هر کسی که نه، نه با صاحبانهای زیبا روی شماره های توی تلفنش، نه که آنها دخترانه نه مشکل این است که فقط با همان یکی می خواهد. آن هم بعد این همه وقت، بعد این همه دست و پای که زده بود که درست همان یکی را بیاندازد بیرون. از لالوهای زندگیش. حالا یخ کرده از درون، درست سرش اینکه هم داره مثل بیت میلرزد و هم جایی تحتوج روحش دارد. گر می گیرد، اما داغ نمی شود، گرم نمی کند، مثل سیگاری که پت پت می کند، توی باد و کام نمی دهد.

آغوش می خواهد بدون اینکه میل در کار باشد، دست کم نه از آن میل. از سوراخ های بینی و نفس ها را به شمار می اندازد، نه از آن خواستند که می خواهد پیران را که به تن آدم پاره کند و تکثیر شود توی سلولهای زنانه وحشی و فریبندگی آن دیگری. چرا اینها هست اما اصلش این است که آغوش می خواهد اما نه مال هر کسی را، همان یک کیف. میخواد فقط سر بگذارد تخت سینه اش و ضربه های وحشی نبض را زیر پوست نازک و سینگونش. فقط دست بکشد روی ترقوه های استخوانی و نرم نرم راه بگیرد خروجی نازک و برجسته کمرش دست بکشد روی آن لکه سفید کوچک به جا مانده از ابل مرغان روی شکم گرم کوچکش میخواد همون یکی نوازش کنه توی موهای کمپشت که معلوم نیست، سیاهیش بیشتر است یا سفیدی؟ دلش بسوسد یه کیسه های سیاه زیر چشمانش و غر بزند که آنقدر تا دیر وقت ننشیند پاک چیز نوشتن. چین سقوط های پوست تنش را با حوصله وارسی کند و بگوید چه پیر شدهای این همه وقت. شکسته شده ای با آن چشمهای گیج و گولت زیر شیشه های چرب و شیله عینک. گوشی را بر می گیرد و شماره ها را بالا و پایین می کند.همه بدبختیش این است که شماره خیلی وقت است که ندارد، نه اینکه حفظش نباشد که میتواند چشم ها را ببرد.

آواز خله گله: یادداشت‌هایی از دوران دوستی

و شماره ها را شبیه آوازی زمزمه می کند برای خودش، و نه اینکه تا حالا صد بار انگشت های از کوبیدن روی صفحه کلید برای نوشتن داستان های ناتمام را روی شماره ها نزده باشد و به صدای سرد و فلزی زنانهای که از لاولای خطوط نامرئی همان جمله یک نواب نه، تنها نمی تواند به این تمنای ویرانگر عادت کند که هر بار حوالی نیمه شب در رگ هایش بیدار می شود. زخمی قدیمی که شبها سر باز می کند و هر چه خاکستر داغ سیگار را رویش میپاشد. خونش بند نمی آید. بند نمی آید که نمی آید. همیشه عواسم پرت بود. اما نه، تو، همیشه حواسم جمع تو بود کولی، اسم تو اروم می کرد. تو الف بودی؟ منیه. گیله گل ابتهاج، فرهاد یروان. اصلاً یادم نیست، عجیبه.

صدات کردی می ستادی. شیوه تو رو یادمه. تو دوست داشتی رو دوست داشتم. اون روزه یادم میاد که خانم معلم پرسید: هر کسی چی توی زمستون خوشش میاد؟ اما این خله گفت از شیر سرد، لاله گفت از دماغ هویجی آدم برفی، آندره گفت از برف. یاسا من گفت از هیچیش، ناهید گفت از سرما خوردن، علی گفت از صدای برف. از تعطیلات مدرسه به خاطر برف، تو گفتی از گویی پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط روز برفی میدونستم تو یه چیزی میگی که شبیه بقیه نیست. تو فرق داشتی بودی. هی (خنده تماشاگران) سر گیج میره، از بازار مس کرد. چی شد؟ فرحون فرحون واستعملون تارهوت، تارهوت چی شد؟ تارهوت صدای خودشه، اسم من گلوئی کلی امین! و برترسده.

سلام و موزیک: رادیو بندر تهران

بورداز من قراره طوطو طوطو و تَنْسَنْجِ تَلَسِمِي آکوپ باری چابوکی شانگی کلاه صریفی که میخواهم بدونم ایما و شیک تورکیه غبار سلام. سر و صدا و صدا صداهای عمیقی خیلی شادمندی موزیکال: موزیکال هی سلام و سلام. اَمْرِيْنَا بزارم . شاشکرون شاشکرون هی هی و اگر افوس کی به گرد زد دست و خانند مگه بر مهره پر جانم؟ سلام. ذکیر روهان سلام موصوم اَه دیگرش همچون قباغ گیرم دراو من خیلی خاصم و بعد می خوره بیوفتنجه تا این اسبونه اومدن؟ من این را می خواهم که به شما بگویم. معلومه که خسته ای. بیخیال بیخیال میارزده موزیک ویدیویی قسمتی از نامه به عشق تریاکی رو شنیدید و همراه قسمتی از فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ و صدای بهزاد شمس که کاری از حامد طاری است، و حالا جزیره ی سیاوش قوم شی رو می شنوید. این پایان قسمت دهم ماه و پایان شب یلداست، رادیو بندر تهران را می توانید در سانت کلود، کانتگرام، اسپوتیفای کسب کنید. آی تیونز، اپل، پادکست و سایر پاگیرها بشنوید.

در اینستاگرام و توییتر هم هستی، مدلمون میخواد که نظر این رادیو یک جمعه در میون منتشر میشه و قسمت بعدی ما جمعه چهارشنبه ساعت نوزده به وقت بندر تهران تقدیم شما میشه خانم ها آقایان من محمد ادمین چیتگران ، اینجا رادیو بندر تهران ، ارادتمند وقت شما بخیر موزیک ویدیویی تا که یک روز تو رسیدی تو یه قلبم پا گذاشتی قصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی زیر یک رگ بار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد برای داشتن همه جونم بار زود شد تا نفس کشیدی در دور حس عاشقی حمیمانه و مادیتو سرن با اشتام بیبهون پا گذاشتی اما تا قایقی اومان از من و دلم گذشت رفتی با قایق عشقت سوی روشنی فردا من و دل عمه نشستیم چشم به راهت و به دریا هی دیگه روح ها که وجودم نه گلی ها نه درختی لحظه های بی تو بودند میگذره اما به سختی دل تنها و نزدیکم داره این گوشه می میره ولی حتی وقت مُردن با سراغ تو میگیره میرسه به روزی که دیگه قهر دریا میشه خوبونم اما تو دریا اشکالات و اذیت و چیزی که من مونا (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) موزیک ویدیویی هی