اپیزود پانزدهم – اساطیر نورس – چشمان کاملا بسته

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

اپیزود پانزدهم اساطیر نورس چشمان کاملا بسته

گوش بدید به اپیزود پانزدهم – اساطیر نورس – چشمان کاملا بسته

00:00 تا 00:03: ساگاست: اساطیر نورس و دنیای اساتیدی
00:03 تا 00:05: شکاف گینونگا گب: دنیای آتش و یخ
00:05 تا 00:08: پادکست شجره نامه خدایان نورس – قسمت اول: بور، بسلا و پدربزرگ اودین
00:08 تا 00:10: داستان های اساطیر آفرینش نورس
00:10 تا 00:13: جنگ ایسیر و ونیر و جهان خدایان
(Jang-e Eseer va Vanir va Jahan-e Khodayan)

00:13 تا 00:17: خبر از مخفیگاه شراب شعر: داستان کواسیر و دو برادر
00:17 تا 00:19: انتقام ستونگ: شراب شعر حق خدایان یا غول‌ها؟
00:19 تا 00:22: مأموریت اودین: جستجوی شراب اژدهاية
00:22 تا 00:24: مسابقه سنگ و اقبال – داستان اودین و بولورک
00:24 تا 00:28: سرزمین خونین: جستجو برای شراب شیرین
00:28 تا 00:31: گونلاد و بولبرگ: عشق و شعر
00:31 تا 00:34: عقاب و شراب شعر
00:34 تا 00:37: سفر به سرزمین یوتنهایم
00:37 تا 00:39: دانش ارزشمند و هزینه تاریک
00:39 تا 00:42: سرنوشت، خدایان و نورن ها
00:42 تا 00:45: نشانه های نور و سایه
00:45 تا 00:47: فداکاری و دانش: قصه‌ی اودین
00:47 تا 00:50: اساطیر اسکاندیناوی: داستان‌های شراب، شعر و یوتان
00:50 تا 00:54: رونهای ماورا – چشم اودین گل نورس
00:54 تا 00:55: “خداهای جنگ و علم: اودین و زعوس در فرهنگ های اسطوره ای”

ساگاست: اساطیر نورس و دنیای اساتیدی

این بوی ساندویچ ماهی تونا باقی مانده است که شما در جعبه ناهار خود در طول آخر هفته در یک کیسه زباله ویمپی گذاشتید. و این بوی همان ساندویچ در یک کیسه زباله سنگین و فوق العاده قوی است. هاه، بوی تفاوت را حس کن. هفتی اولتر استرانگ دارای چکش آرمین با کنترل بوی مداوم است ، بنابراین مهم نیست که چه چیزی در داخل زباله شما است. شما می توانید یک قدم جلوتر از بمانید و برای شغل های بزرگتر، قدرت فوق العاده کیسه های سیاه بزرگ را امتحان کنید. از این طریق به شما می گویم که شما باید این کار را انجام دهید و این کار را انجام دهید و این کار را انجام دهید (مذکر) (مذکر) موزیک ویدیویی (خنده تماشاگران) سلام، من حسین رضوی هستم و این پانزدهمین اپیزود از پادکست ساگاست. پادکستی که در اون روایت افسانه ها و اساطیر سرزمین های دور رو به زبان امروز میشوید. داستانهایی که ممکنه بعضیاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر در موردشون بدانید و ممکنه هم هست بعضی داستانهایی رو برای اولین بار بشنوید. در این قسمت برگشتیم به دنیای اساطیر نورس و اول از همه می خواهیم کوتاه در مورد آفرینش جهان توی اساطیر نورس بشنویم.

و با دنیاهای نهگانه و خدایان و موجوداتی که در آنها ساکن هستند آشنا بشیم. بعد ببینیم چی شد که اودین که همیشه به عنوان خدای جنگجویان شناخته می شود به دنبال شراب شعر رفت و چطور یک چشمش را از دست داد، همینطور می شنویم برای درک جادو نشانه های باستانی چه چیزی را باید فدا کرد؟ قبل از اینکه شروع کنم هم این رو بگم که توی این اپیزود اسم های زیادی رو خواهید شنید که گاهی تلفظ هاشون بین مردم مانع کشورهای مختلف اسکاندیناوی هم متفاوت است. من سعی می کنم تلفظی رو استفاده کنم که به گوش مخاطب ساده تر بیاد ولی فقط برای اینکه متوجه این تفاوت ها بشید من اینجا به جای مثال می زنند، اسم خدایتون در طوفان در زبان های نردی تقریباً اینطور تلفظ می شود. در، ولی مثلا توی زبان انگلیسی چیزی که ما میگیم اینه. تور و خب توی فارسی هم که گاهی میگیم تور و گاهی هم سر که به نظر من همون تور انتخاب بهتریه. خب با این مقدمه کوتاه بریم سراغ آغاز دنیای اساتیدی نورس و این رو هم بگم که این قسمت از داستان قراره یه کم پیچیده بشه، پس پیشنهاد می کنم با دقت گوش کنید. آغاز دنیا در اساتیر نورس هم مثل خیلی از دنیاهای اساتیر دیگه با یک آشفتگی بی پایان شروع میشه در شمال دنیای یخی بود به نام نیفلهایم. و در جنوب دنیایی بود پوشیده از آتش و مضابههای آتشفشانی به اسم موسپلهایم. یازده رود از نیفلهایم جاری میشدند و به دنیا یا آتشین موسپلهایم ریختند.

شکاف گینونگا گب: دنیای آتش و یخ

بین این دنیای آتش و یخ، یک شکاف خالی بود. پر از تاریکی و ادم و اسم این شکاف گینونگا گب بود برای مدتی به طول ابدیت، همه چیز به همین شکل بود. و آروم آروم رودهای جاری از دنیای یخ مواد مضاب دنیای آتش رو تبدیل به سنگ و خاکستر میکردند. و آب رودها هم بخار میشد و بالا میرفت و همراه با گرد و غبار وارد این شکافه بی انتها میشد. اون رو پر میکرد، وسط این دو دنیا و جایی که نه زیاد سرد بود و نه گرم، سطحی بزرگ از سنگ شکل گرفته بود. یک روز از وسط این سنگ یک موجود غول پیکر بیرون آمد به نام امیر، که نه نر بود و نه ماده. شب اولی که خوابید، از زیر بغلش اولین غول یخی نرم ماده زایده شدند. همینطور یک پا از پای دیگش حامله شد و پسری را به دنیا آورد. امیر حالا صاحب خانواده ای شده بود که احتیاج به غذا داشتند.

خوشبختانه قطرهای آبی که از یخ های ذوب شده نیفلهایم به روی اون زمین می ریختند، تبدیل شده بودند به یک گاو. یه جور جادویی که شیر از پستانهاش جاری بود. امیر و فرزندانش اسم گاو رو گذاشتن ادهوما و از شیرش خودشون رو سیر کردن. اما خود گاو هم نیاز به تغذیه داشت، روی اون زمین گشت تا یک سنگ نمک رو پیدا کرد و شروع کرد به لیسیدنش. بعد از چند بار لیست زدن، چیزی از بین اون سنگ نمک پیدا شد. اول سر، بعد دست و پا، و بعد با آخرین لیسه گاب، یک مرد کامل و زنده از روی زمین بلند شد. اسم مرد بوری بود، و خوش قیافه بود و خوش هیکل. از اینجا به بعد زندگی موجوداتی که به این دنیا پا گذاشتن برای مدتی به روال معمول ادامه پیدا میکنه و بوری هم ازدواج میکنه. و بچه دار میشه.

پادکست شجره نامه خدایان نورس – قسمت اول: بور، بسلا و پدربزرگ اودین

اسم یکی از پسرانش بور هست که اون هم با یک غول یخی ماده به اسم بسلا ازدواج می کنه و سه پسر از از این قول پیدا میکنه به اسم اودین، ویلی و و خب پس الان همه اتفاقاتی که تا اینجا افتاده رو تو یه بار خلاصه میگیم توی فضای خالی بین دو دنیای آتش و یخ رود هایی در جریان بوده و به مرور زمان بین آن دو دنیا یک زمین سنگی شکل می گیرد. از وسط این زمین یک غول بیرون میاد و از عرق بدنش و پاهاش موجودات دیگه ای به دنیا میاد. از طرف دیگه یه گاو جادویی هم بوده که به این خونواده شیر میداد و با لیس زدن یک سنگ نمک مردی رو بوجود میاره. به اسم بوری که پدربزرگ اودین بوده. این تا تولد ادی. اودین و دو برادر دیگه بزرگ شدند و خودشون رو توی اون دنیای خالی بین یخ و آتش دیدند که هیچ راه فراری ازش وجود نداشت. فقط مرگ یک نفر بود که میتونست شروع همه چیز باشه و اودین و برادرانش پدربزرگشون امین رو قربانی سال. ساختن دنیای خودشون کردن، اونا از بدن امیر زمین رو ساختن و آسمان رو از جم جمش خونش رو تبدیل به دریاها و رودها کردن و با جرقه هایی که از موسپلهایم گرفتن، خورشید و ماه رو به وجود آوردند. موی بدنش هم درخت ها و جنگل ها رو ساخت.

بعد هر سه روی سرزمینی که با کشتن اولین موجود زنده ساخته بودند ایستادن و اسمش رو میگارد گذاشتن. من قبل از انتشار این اپیزود توی شبکه های اجتماعی پادکست، شجره نامه خدایان نورس رو به اشتراک گذاشتم که اگه اون رو تا حالا ندیدید و احساس کردید هنوز نفهمیدید کی با کی نسبت داره پیشنهاد می کنم یه نگاهی بهش بندازید. و بعد داستان این اساتیر چند شاخه میشه؟ بقیه خانواده امیر از اون دنیایی که اودین ساخته بوده فرار میکنن و میرن یه جایی خیلی دور دنیایی رو برای خودش. خودشون میسازن که اسمش میشه یوتنهایم یا سرزمین غولها. اودین، ویلی و و روی زمین گشتند و از تنه ی دو درخت زبان گنجشک انسان ها را خلق کردند. و، تنه ی درخت رو تراشید و هیکل مرد و زنی با هیبت خدایان رو درآورد. اودین در اونها روح و زندگی دمین و ویلی بهشون قدرت اراده و هوش و زکام داد. اسم مرد اسک و اسم زن امبلا بود، و این دو که پدر و مادر نوع بشر هستند در میگارد ماندند و و اون رو آباد کردن، البته شایدم ویرون کردن، نمیدونی. در همین بین اودین از گارد رو ساخت که دنیایی بود که خودش و فرزندانش درون زندگی میکردند و اونها رو در برابر حمله پول هایی که میخواستند انتقام اینی رو بگیرن محافظت میکرد اودین با زنی ازدواج کرد به نام فریک که دقیقا مشخص نیست پدر و مادرشکی هستند، ولی ما فرزندانشان را می شناسیم.

داستان های اساطیر آفرینش نورس

که اولینشون هم طور هست. اودین برای اینکه دنیای خود را از گارد را به میگارد متصل کند، پلی ساخت از رنگین کمان به نام بایفرا. و وظیفه حفاظت از اون رو به هایم دال، یکی دیگه از خدایان سپور. با گذشت زمان دنیاهای جدیدی توی اون خلعه جینونگا گب بوجود اومدن و موجودات تازه ای هم در آنها متولد شدند. داستان های اساتیر نورس نه دنیا دارد که درخت بزرگی به نام ایگ برازیل از وسط همه این نه دنیا رد در واقع، همین درخته که این نو دنیا رو سر جاشون نگه داشته. من فقط اسم این نوع دنیا رو سریع میگم، ولی بعد از انتشار اپیزود حتما نقشه اونها و موقعیتشون نسبت به. بخشه ایگ برازیل رو منتشر خواهم کرد. روی بلندترین چاقه و بالاتر از همه دنیاها از گارد سرزمین خدایان قرار داره. و بعد، ونهایم، دنیای نجاتی از خدایان به نام ونیر.

الفهایم دنیای الفهاست، در مورد نیفلهایم و موسپلهایم هم که صحبت کردیم. و یوتنهایم که سرزمین غولهاست، اسوارتالف هایم یا نیداولیر دنیای کوتوله ها هستند. و در آخر هلهایم، دنیای تاریک مردگان. الان احتمالا خیلی ها اعتراض میشن که چرا اینقدر پشت سر هم فقط اسم میگی. در جواب باید بگم که نگران نباشید، من دوباره به موقع همش. همه این قسمتهایی که توی مقدمه در موردشون صحبت کردیم رو بعداً با جزئیات و به طور کامل توضیح خواهم داد. این اسم ها رو هم اینجا فقط گفتم که شما باشون آشنا بشید و اگر خواستید خودتون بیشتر در موردش تحقیق کنید و همم این که. یه کم زمینه کلی از این اساطیر به دستتون بیاد. واقعیت اینه که توی همه کتابهایی که در مورد اساطیر آفرینش نور صحبت میکنن توضیحات خیلی کاملتر از این نیست.

جنگ ایسیر و ونیر و جهان خدایان
(Jang-e Eseer va Vanir va Jahan-e Khodayan)

و بعد توی داستان های بعدیه که ما با این مفاهیم بیشتر آشنا میشیم. اما قبل از اینکه وارد داستان اصلی اپیزود بشیم، من در مورد دو نژاد از خدایان یعنی اسیر و ونیر هم من یه صحبت کوتاهی بکنم اول بگم که کلمه خدا توی اساتیر نورس کمابیش یه مفهوم پیچیده تریه نسبت به بقیه اساتیر. اینجا هم خدایان بر زندگی انسان ها قدرت دارند و هر کدوم مسئول کنترل یک جنبه از طبیعت هست. ولی وقتی داستانهاشون رو میخونیم غیر از اون قدرت های خارق العاده از لحاظ پیچیدگی و زراعت تفاوت شخصیتی، تفاوت چندانی با انسان هایی که آنها را می پرستند نمیبینیم. در مورد ایسر و ونیر، واقعیت اینه که هنوز دلیل اینکه چرا این دو گروه از خدایان را از هم جدا می کنند مشخص نیست. ولی به طور کلی ای سیر گروهی از خدایان بودند که شامل اودین و فرزندان و دوستانش میشدند. و معمولاً خدایان جنگ و خدایان تمدن بودند و این هم خداییانی بودند که شناخته شده ترینشون. یک خواهر و برادر بودند به نام فری و فریا و البته پدرشون نیورد. احتمالا باید فریا رو از قسمت چهارم یادتون باشه، اینا خدایان صلح و کشت و زرع و جادو بودن.

بین ایسیرو و نیر جنگی اتفاق میافتد، شبیه به جنگ المپیکها و تایتانها در اساتیر یونان. با این تفاوت که این جنگ برنده ای ندارد و در نهایت دو گروه از خدایان با همدیگه دست صلح می دهند و قبول می کنند که هر دو سرشون توی دنیای خودشون باشه. من حتما تو یه اپیزودی در آینده داستان این جنگ رو هم تعریف خواهم کرد در ضمن این رو هم بگم که این اپیزود که کمی خشونت بیشتری از حد معمول داره، پس موقع گوش دادنش حواستون باشه کسانی که ممکنه برای سنشون مناسب نباشه. رو براتون نباشه. خب فکر میکنم دیگه الان آماده ایم که بریم و تمرکزمون رو بگذاریم روی اودین، آلفودر یا آلفودر. یا همون پدر بزرگ همه ی خدایان و انسانها و ببینیم اودین چطور اودین شد؟ (تشویق تماشاگران) (تشویق تماشاگران) (تشویق تماشاگران) (تشویق تماشاگران) (تشویق تماشاگران) توی یک قصر خالی و روی یک صندلی طلایی، اودین ساکت نشسته و نگاهش با تمرکز به جایی در دور. دست ها دوخته شده، یک دستش از یک سمت صندلی آویزونه و دست دیگش رو زیر چونش مشت کرده. انگار که منتظر هر لحظه خبر بزرگی بهش برسه. بعد از مدتی که به نظر ساعتها می رسید، درهای قصر با ورزش بادی باز شد و بعد از چند لحظه دوباره بسته شد.

خبر از مخفیگاه شراب شعر: داستان کواسیر و دو برادر

تو همین فرصت کوتاه، دو کلاق وارد قصب شدند، هرکدوم آروم روی یکی از شونه های اودین نشستن. حالت چهره و بدن اودین هیچ تغییری نکرد. انگار نه انگار، دو پرنده همزمان شروع کردن به غار غار کردن در گوش خدای بزرگ. اسم این دو کلاغ هوگین به معنی اندیشه و مونین به معنی حافظه است، و چشم و گوش اودین در سراسر دنیای انسان ها و خدایان و موجودات دیگر بودند. کار این دو پرنده اینه که به دستور اودین به گوشه گوشه دنیا سرک میکشن و براش خبر میارن. و امروز هم خبر مهمی برای خدای خدایان آورده بودم. خبر از مخفیگاه شراب شعر. داستان برمیگشت به خیلی وقت پیش، زمانی که خدایان ایسر و بنیر تصمیم گرفته بودند که جنگ بین آنها برنده ای نخواهد. و به صلح تن داده بودند، بعد از اعلام آتش بس دو گروه از خدایان به نشانه همبستگی همه به نوبت در خمرهای تف کردند.

و فریا، که به عنوان نماینده خدایان ونیر در اسگارد مانده بود، پیشنهاد داد که از اون مخلوط آب دهان که اساره وجودی همه خدایان بود موجودی خلق کنند، موجودی که اودین اسمش را کواسیر گذاشت. کواسی که دانشش مجموعه ی دانسته های خدایان بود، عاقلترین و باهوشترین موجودی بود که تا اون روز خلق شده بود، سوالی نبود که خدایان ازش بکند و اون قادر به پاسخ دادن نباشه. جواب همه ی سوالات دنیا پیش این مرد بود. حتی سوالهایی که تا به حال کسی نپرسیده بود کواسیر بعد از مدتی از گارد رو ترک کرد و سفرش رو در بین نه دنیا شروع کرد. سفری که بازگشتی نداشت کواسیر رفته بود که دانشش رو با بقیه موجودات به اشتراک بگذاره و سوالاتشون رو جواب بده، اما توی یکی از توقفگاه ها. دو کوتوله به نام فیلار و گالار ازش خواسته بودند که به خونهشون بیاد و جواب سوالاتشون رو در خط البته بده وقتی که مرد دانا رو تنها توی کارگاهشون گیر آوردند ازش خواستند که اگه واقعاً اونقدر داناست بگو که سوال آنها چیه؟ چه چیزی اینجا است ؟ لابرانیزا از گلف. شما دو برادر مدتهاست به دنبال خلق چیزی هستید که خودشون هم نمیدونید چیه؟ فیلار و گالار همزمان به نشانه موافقت سر تکون دادم، کواسیر اشاره ای به کودههای عسلی که پشت سرش بود کرد و گفت: پس فکر میکنید که اگه عاقلترین مرد دنیا رو به خونه تون دعوت کنید و بعد بکشیدش و خونش رو با عسل که توی این کوزه ها هست مخلوط کنید؟ و ازش شراب بگیرید، به اون چیزی که می خواهید میرسید؟ دو برادر لبخند شرورانه ای زدند و همون کاری رو کردند که مرد دانا گفته بود. گلوش رو بریدن و از پا آویزونش کردن تا همه ی خونش توی کوزهایی که اونجا بود خالی بشه. بعد خون رو با عسل و ادویهایی که داشتن مخلوط کردند و باهاش شراب انداختند.

انتقام ستونگ: شراب شعر حق خدایان یا غول‌ها؟

شرابی که به هر کسی که یک جور از اون میخورد علاوه بر خرد بی پایان ذوق و هنر شعر گفتن میداد. فیلار و گالار پیروزیشون رو جشن گرفتند و اجازه ندادن دست هیچکس جز خودشون به اون شراب خارق العاده برسه. اما کواسیر تنها قربانی این دو دوارف نبود، یک زن و شوهر غول هم بودند که بخت بعد اونها رو به اون سر. زمین آورده بود و دو برادر توی مسدی و به خاطر نفرت که از غول ها داشتند اون دو رو کشتند. اما نمیدونستن که انتقام همیشه دو خونه بالاتر زندگی میکنه. یک روز صبح بود که بیدار شدند و خودشون رو دست و پا بسته توی یک قایق دیدند. و یک غول عظیم و جثه بالای سرشون نشسته بود و داشت پارو میزد. اسم قول، ستونگ بود، و پسر اون زن و شوهری بود که به دست دو برادر کشته شده بودند. انتقام پدر و مادرش رو بگیره.

قول بدون سر و صدا به خونه ی اون دو اومده بود، دست و پاشون رو بسته بود و حالا داشت میرفت تا جایی در دور دست ها بنیستشون کنه، فریاد های پر از ترس کوتوله ها هیچ تاثیری روی قول نداشت. استونگ رفت و رفت و جایی توی یک جزیره ی دور دست فیلار و گالار رو همونجور دست و پیوسته روی یه صخره وسط دریا گذاشت، رو بهشون گفت. فکر کردید میتونید پدر و مادر بی گناه من رو بکشید، جسدشون رو بندازید توی دریا و همونطور به زندگیتون ادامه بدید؟ شدید باد خبر جنایت هاتون رو به گوش من نمیرسونه؟ تا چند ساعت دیگه جدول اومد آب رو بالا میاره و من اینجا میشینم و غرق شدن ذره ذره شما رو تماشا میکنم دو زندانی زده زدن، و به ستونگ قول دادن که اگه آزادشون کنه با ارزشتین گنجشون رو بهش میدن. غول درخواستشون رو رد کرد و گفت که اون پادشاه یه سرزمینه و نیازی به طلا و جواهرات اونو نداره. ولی وقتی بهش در مورد شراب شعر گفتن، نظر غول عوض شد. دوباره کوتوله ها رو توی قایقش انداخت، به خونه شون برگشت و کل ذخیره اون شراب رو توی سه خمره ریخت و به یوتنهایم. سرزمین غولها برگشت، اودین سر جاش بلند شد و کلاغها پرواز کردند و دوباره از در قصر خارج شدند. اودین خدایان از گارد را جمع کرد و ماجرای کواسیر و سرنوشتش را براشون تعریف کرد. به لحنی که کمی حسادت توش پنهان بود گفت: به نظرتون این شراب شعر حق خدایان یا غول هایی که هیچی از خرد و خرد فرهنگ حالشون نیست؟ بقیه از گاردی ها به نشانه تایید سریع تکون دادن.

مأموریت اودین: جستجوی شراب اژدهاية

در این بین، لوکی دستشو بالا برد و پرسید؟ حالا این شراب با ارزش کجا پنهان شده و چطور میخوای بهش برسی، نکنه میخوای با لشکر خدایان به سرزمین غولها حمله کنی؟ اودین جواب داد. ستونگ، اون شراب رو داخل کوهی در یوتنهایم مخفی کرده و دخترش گونلاد رو به نگهبانی گذاشته و نه، رسیدن به اون گنج به چیزی بیشتر از لشکرکشی احتیاج داره. اما من از پسش برمیام، فقط برای من دو چیز بیارید. اول، سنگسابی که برای تیز کردن سلاح های خدایان استفاده میشه. و دوم، مته ای که دل سخت ترین سنگ ها رو سوراخ بکنه. بعد، رو به طور برگشت و گفت. برای تو هم ماموریتی دارم، برو و سه تا از بزرگترین خمرهای شرابی که میتونی پیدا کنی رو خالی کن و بیارو پشت دروازه های از گاردن. بعد همتون میتونید منتظر بازگشت من باشید. من این کار را انجام می دهم و این کار را انجام می دهم.

موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی شاید هر کس دیگه ای که به دنبال شراب شعر به یوتنهایم اومده بود، یه راست میرفت سراغ اون کوه. ولی اودین این کارو نکرد. موقعی که اودین به سرزمین غول ها رسید، تازه بهار شده بود و فصل آماده سازی زمین ها برای کشت و یکی از غول های کشور. تا زمانی که زمین های زیادی توی اون سرزمین داشت باگی برادر ستون بود. باگی نه خدمتکار داشت که روی زمین هاش کار میکردند، و اون روز داشتم با داس علف های هرز رو میچیدن. زمانی که خورشید توی نقطه اوجش بود و خدمتکاران برای استراحت به سایه پناه برده بودند، اودین بالای سرشون ظاهر شد. و بعد از معرفی خودش به عنوان یه مسافر سرگردون و کمی خوشوبش کردن، اودین ازشون پرسید؟ چرا ارباب بهتون اجازه میده با هم چنین داس های کند و کهنه علف ها رو هرس کنید؟ خدمتکاران گفتن که اونا تیز ترین دزد هایی هستن که اربابشون داره. اودین گفت، بدید به من تا نشونتون بدم یه داس تیز چطور علف ها رو میبره؟ بعد سنگش رو از کیسه درآورد و شروع کرد به تیز کردن داسها. وقتی کارش تموم شد، لبه های تیز داس ها زیر نور خورشید برق میزدن.

مسابقه سنگ و اقبال – داستان اودین و بولورک

اودین گفت:بیای، حالا امتحانشون کنید و اون گل های خدمتکار دیدند که علف ها به راحتی هوا برش می خورند و روی زمین می ریزند. اون قدر از این قضیه خوشحال شدن که بادین پیشنهاد کردند که سنگش رو ازش بخرن. اودین گفت، میخواهید بخریدش؟ نه، فکر نمی کنم شما چیزی داشته باشید که به درد من بخوره، ولی بیایید یه مسابقه ای برگزار کنیم ببینیم کی لیاقت داشتن سنگ من رو داره؟ بعد همشون رو زیر آفتاب سوزان توی یک دایره و داس در دست کنار هم جمع کرد و ادامه داد. خب مسابقه ما اینه، من این سنگ رو بالا میندازم و هرکدوم از شما که بتونه بالاتر بپره و اون رو قافه، سنگ مال اون میشه. و با این حرف زنگ رو بالای سرشون پرت کرد. نه غول، همزمان به هوا پریده. اما وقتی فرود اومدن، هیچکدوم زنده نبودن. اشتیاق بی اندازه شون برای بدست آوردن سنگ و نور شدید آفتاب توی چشمهاشون باعث شده بود همدیگه رو نبینن، و همه. گلوی همدیگه رو با داس های برنده ای که توی دست داشتن پاره کنن.

اودین، قدمزنان از بین جسد های خونین غول ها اومد و سنگش رو از روی زمین برداشت و دوباره تو یه کیسه گذاشت. اون شب غریبه ای در خونه ی باگی رو زد. خودش رو به اسم بولورک معرفی کرد و گفت که به دنبال کار و جایی برای خواب می گرده. باگی با ناراحتی گفت، بعد موقع اومدی غریبه، من امسال کشتی نخواهم داشت، امروز همه نوع کارگرم کشته شدن. همه کارگران هم همه روی زمین های برادرم کار می کنند. بولبرگ گفت، پس شانس آوردی، چون من به اندازه همون نو تا کارگر میتونم برات کار کنم. باخکی با تعجب نگاهی به سرتاپ های غریبه انداخت و گفت. اما تو که غول نیستی، تو یه کوتوله ای، چطور میتونی اندازه خدمتکاران من کار کنی؟ بولبرگ گفت، باشه اگه حرف منو قبول نداری، بیای یه معامله ای با هم بکنیم. من امسال به تنهایی تمام کارهای مزرعت رو به عهده می گیرم و بیشتر از هر سال بهت محصول میدم.

سرزمین خونین: جستجو برای شراب شیرین

باکی گفت و در اعزاش چی میخوای؟ بلورک لبخند زد و ادامه داد، من توی یه سرزمین خیلی دور زندگی میکنم، اما حتی اونجا هم آوازه ی شراب شیری که برادرت سوت داره پیچیده، اگه من تونستم به قولم عمل کنم، تو هم باید قول بدی و جرعه ای از اون شراب رو از برادرت برای من بگیری. باگی با درموندگی گفت: آخه اون شراب مال من نیست، ستون هم اجازه نمیدی کسی غیر از خودش دستش به اون خمرها برسه، ولی وایسا، اگه توی کشت این سال کار کمکم کنی، همراه با هم پیش ستون میریم و قول میدم تمام تلاشم رو بکنم تا بتونی جرعه ای از این شراب بنوشی و اینطور بود که اون دو نفر به توافق رسیدند بولبرگ تمام بهار و تابستان رو کار کرد، زمین ها رو شغل زد، به حیوانات مزرعه رسیدگی کرد و فصل برداشت. به تنهایی کل محصولات زمین های غر و براش چید و آماده کرد. حالا وقتش بود که قول به وعده اش عمل کنه. همراه با بولورک به قصر ستونگ رفتم. باگی مردی که همراهش بود رو معرفی کرد و گفت، این مرد بولورکه، و توی یک کشت امسال به من کمک کرده. منم بهش قول دادم در عوض کمکش بهش یه جور از شراب شعر بدم. اما استونگ به شدت مخالفت کرد و گفت حاضر نیست حتی یک قطرش رو هم به آنها بده. باگی گفت، اما این شراب خون بهای پدر و مادر هر دو مونه، من حق ندارم حتی یک جور از اونو بنوشم؟ اما ستون کوتاه نمیومد، باگی و بولبرگ ناامید از پیش برادر خودخواه برگشتن.

توی راه برگشت باگی تا اونجایی که میتونست معذرت خواهی کرد. بولبرگ در جوابش گفت، خیلی برادر مغرور داری، من اگه جای تو بودم اونو یکم سر جاش میشوندم. ازم بیا یه کاری بکنیم، با هم به اون کوهی که این شراب درش مخفی شده میریم و خودمون سهممون رو بر میداریم. باگی گفت: ولی محافظ خمرهها، دختر ستونگ رو چیکار کنیم؟ شاید فکر کنی که اون فقط یه زنه، ولی مطمئن باش از خیلی از غول هایی که توی این سرزمین دیدی قوی تره، بولبرگ گفت نگران اون نباش، من خودم گونلاد رو راضی میکنم آنها از کوه بالا رفته اند تا به جایی رسیدند که به نظر می رسید صدای آوازی از داخل کوه میآ. ولی اونجا نه گاری بود و نه دروازه ای برای ورود. مسافر از کول بارش متهای رو درآورد و توی دستهای غول گذاشت و گفت: اگه میخوای دینت رو به من ادا کنی، همین جا کوه رو سوراخ کن. غول هم دو دسته مترو محکم گرفت و با تمام قدرت شروع کرد به چرخوندنش روی بدن یه کوه. چند ساعتی با مشقت بهش سوراخ کردن ادامه داد، تا زمانی که احساس کرد دیگه نوک مدته به جایی گیر نمیکنه. بولورک ازش خواست که کنار بره و توی سوراخ یک فوت محکم کرد تا گرد و خاک و سنگ هایی که راه رو بسته بودن کنار بره.

گونلاد و بولبرگ: عشق و شعر

با صورت خندان رو به باگی برگشت و گفت، میدونی فرق معناتو چیه؟ من از همون اول میدونستم نمیتونم به تو اعتماد کنم ولی تو هیچوقت نفهمیدی نباید به غریبهای که میتونه به اندازه ی نه تا قول تو رو برات کار کنه اعتماد کنی. و با این حرف جلوی چشمای گیج غول تبدیل به یک مار شد و هیس هیس کنان از سوراخ به داخل کوه خزید. باگی اونقدر شوکه شده بود که چند لحظه ای طول کشید که بفهمه چه اتفاقی افتاده وقتی که از شوک خارج شد، متر از بالای کوه به پایین پرتاب کرد و گفت وایسا. ولی دیگه دیر شده بود. فکر کردم شاید بهتر باشه ماجرا رو برای برادرش تعریف کنه، اما چی میتونه بگه، بگه یه غریبه تا مخفیگاه گنج با ارزشش برده و بهش. کمکم کرده؟ وقتی خوب به عصبانیت ستونگ فکر کرد به این نتیجه رسید که اینکه چه بلایی سر اون گنج میاد به اون ربطی نداره. بولبرگ از اون طرف سوراخ به داخل غاری وارد شد، که دیوارهاش با مشعل روشن شده بودند حالا دیگه به شکل مار نبود، حالا به شکل یک مرد غول پیکر خوش قیافه تبدیل شده بود و داشت به دنبال صدای آوازی که می میشنید توی اون گودال زیرزمینی جلو میرفت گونلاد، دختر ستونگ، به تنهایی جلوی دری فولادی که قفل شده بود ایستاده بود و داشت آواز میخوند. وقتی مرد جوان رو دید، شمشیرشو برداشت و آماده شد تا روی سر مرد غریبه فرود بیاره. فریاد زد، قبل از اینکه با کشمت بگو کی هستی و برای چی اینجا اومدی؟ تو هم اومدی شراب شعر پدرم رو بدزدی، مثل همه اون احمقایی که فکر میکردم میتونن من رو بکشن؟ بولبرگ سرتاب های غول ماده را برانداز کرد و با لحن شعریانه ای گفت شراب شعر؟ شراب شعر به چه کار من میاد؟ من به دنبال گونلاد زیبا که وصف لطافت و کمالاتش در یوتن هایم پیچ چیده پا به این کوهستان گذاشتم.

و الان میفهمم که همه اون حرفها دروغ بوده، گونلاد اومد که شمشیرش رو بالا ببره که مرد ادامه داد؟ نه، زیبایی گونلات فراتر از اون چیزیه که بشه توصیف کرد، زیباتر از قله کوه ها، زیباتر از رودخانه. زمین های روان و زیباتر از زمین های سرسبز بعد برف اول زمستان دست گنبدات پایین اومد سالها اونجا به تنهایی زندگی کرده بود و حالا یک قول جوان و خوش چهره جلوش ظاهر شده بود که اونطور از زیباییش تعریف می کرد. شاید طبیعی هم بود که این حرف های شیرین براش اونقدر جذاب باشه. بولبرگ با همین حرفها دل غول رو نرم کرد و سه روز و سه شب رو در کنارش گذرون توی اون سه روز، اونها خوردند و نوشیدند و عشق بازی کردن. صبح روز چهارم، وقتی از آغوش هم بیرون اومدن، بولبرگ بدون مقدمه شروع کرد به گریه کردن. گونلات پرسید: چه چیزی ناراحتت کرده عشق من؟ پلورک گفت، قصه من از اینه که کلماتم قادر به توصیف عاشقی که به تو دارم نیستند. شاید اگر شاعر بودم، میتونستم تو رو اونطوری که لیاقتش رو داری توصیف کنم. اما بخت بعد، این زبان قاسر رو به من داده، و اشکی از گوشه چشمش جاری شد. گولاد که اون حرفا دلش رو لرزونده بود، گفت: خب شاید من بتونم توی شعر سرودن کمکت کنم، فقط یه جرعه خیلی خیلی کوچیک از شراب پدرم.

عقاب و شراب شعر

اما نه اونقدر که متوجه بشه، اگه بفهمه من اینجا نشستم و شرابش رو به هر غریبه ای که از راه میرسه دادم، من رو نخواهد بخشید. برق خوشحالی توی چشمهای مرد درخشید و گفت البته عزیزم، فقط یه قطره. گونلاد معشوقش رو به محل نگهداری شراب شیر بو، و قفل در رو باز کرد و با نگرانی بیرون به نگهبانی منتظرش ایستاد. بولورک به داخل اتاق کوچیک رفت، تاریکی اتاق اجازه نمیداد لبخند که کل صورتش رو پوشونده بود پیدا بشه. ولی مرد حیلهگر یک نفس هر سه خمره رو بالا برد و تا آخرین قطره هر چی شراب شعر بود رو بالا رفت. بعد قبل از اینکه گونلاد بفهمد چه اتفاقی افتاده بیرون دوید غول ماده به دنبالش گذاشت، ولی قبل از اینکه بهش برسه بولورک دوباره تبدیل به مار شد، و از همون سوراخایی که وارد شده بود خارج شد. گلاد چنان جیغ بلندی زد که کل یوتنهایم با خبر شدند چه اتفاقی افتاده. چراغ به شهر استونگ رو دزدیده بودن، خود استونگ از تالار قصرش بیرون دوید و توی اسمون رو نگاه کرد. اون بالا یک عقاب بزرگ در حال فراخ بود.

گفت خشبین فریاد زد: و دین! از اونجایی که ستونگ هم جادوگر مهری بود، اون هم خودشو تبدیل به یک عقاب کرد و دنبال اودین گذاشت. همون لحظه توی از گارد هیمدال نگهبان رو به بقیه خدایان فریاد زد آماده باشید؟ اودین داره میاد تعقیب گروز ستونگ و الدین تا پشت دروازه های از گارد ادامه پیدا کرد. چیزی نمانده بود که قول خدای خدایان رو به جنگ بیاری که اودین از دروازه های از گار رد شد و ستونگ نتونست از دیوار روش های جادویی محافظت از گارد وارد بشه عقاب به محض ورود نوکش رو باز کرد و محتویات شکمش رو داخل سه خمرایی که بقیه خدایان پشت دروازه آورده بودند. حالا دیگه شراب شعر در اختیار خدایان از گارد بود. شرابی که خدایان توی مهمونی های با شکوه شون مینوشیدند و بهشون طبع شاعرانه میداد. به طوری که گفته می شود از اون روز به بعد، اودین جز به زبان شعر صحبت نکرد. اما گاهی توی مسیحای خدایان چند قطره ای از جام شراب شعرشون به روی زمین میگارد می ریزه و انسانهای خوشبختی. که بتونن این هدیه عدن رو بچشن هم شاعران بزرگ روی زمین خواهند بود من می خواهم به شما کمک کنم تا به شما کمک کنید و به شما کمک کنید تا به شما کمک کنید. [مذکر] [مذکر] [مذکر] و از این رو به این صورت به شما می گویم که شما باید به این کار بپردازید و این کار را انجام دهید.

سفر به سرزمین یوتنهایم

و از این طریق به شما کمک می کنم تا به شما کمک کنید و به شما کمک می کنم تا به شما کمک کنید. و از این رو که این کار را انجام می دهد و این کار را انجام می دهد. اودین از دست استونگ در رفته بود، اما این آخرین باری نبود که به یوتنهایم سفر می کرد. مدتها بعد دوباره لباس سفرش رو پوشید؟ از گارد رو ترک کرد و به سمت یوتنهایم به راه افتاد. اما این بار مقصدش خود یوتنهایم نبود. در کنار یوتنهایم، یکی از ریشه های تنومند درخت زندگی، ایگ برازیل پایین می رفت و جایی توی تاریکی توی شکاف گینونگا گپ ناپدید میشد اودین دستش رو دنبال ریشه میکشید و پایین و پایین تر میرفت، دور و برش جز تاریکی مطلق و ادم چیزی نبود. تا جایی که بالاخره توی اون سیاهی چیزی پیدا شد. دهانه سنگی یک چاه بود که انتهای ریشه درخت واردش شده بود و ازش آب میگرفت اودین کلاهشو برداشت و روی دهانه چاه خم شد. به جز ریشه درخت که وارد سطح آب چاه میشد چیزی پیدا نبود.

صدایی از پشت سرش گفت، هنوز هم تشنه ای؟ ادین سرش رو بالا آورد و رو به منبع صدا چرخید. پشت سرش مردی ایستاده بود، مردی که مدتها پیش قبل از آفرینش جهانی که توش بودند خودش رو هم نوع اودین میدونست. اودین گفت، میمیر، عموزاده ای عزیز، یادم نمیاد آخرین باری که دیدمت کی بود؟ میمیر در واقع یکی دیگه از نوادگان ایمیر بود که همه اون رو به عنوان یکی از خردمندترین و داناترین موجودات دنیا. حتی گفته می شد که دانشش از زمان حال فراتر میرفت و آینده های دور رو هم میدی. بعد از ساخته شدن میگارد، میمیر در کنار یکی از ریشه های درخت زندگی خانه کرده بود و اون چاه رو ساخته بود. چاهی که منبع خرد و دانشش از او بود، گفته می شد که هر روز می میری جامش را از آب چاه پر می کرد و اون را می نوشید. رو به اودین گفت ظاهرا شراب شعر هم اتش خدای خدایان رو خاموش نمیکنه. با این جواب داد، خودت هم خوب میدونی که این تشنگی سیری نداره. پس بیا و به افتخار همه ی خدایان جامی با هم بنوشیم.

دانش ارزشمند و هزینه تاریک

میمیر با ترشوری گفت. از آب چاه من میخوای بنوشی، میخوای به خرد ازلی برسی، و انتظار داری که هزینه ای هم براش ندی؟ اودین گفت، هرچی که بخوای بهت بیدم، فقط یک جا. میمیر، یک قدم جلو اومده و گفت، خب، باید چیزی در ضمای این دانش به من بدی که ارزشش بیشتر یا حداقل. خوب برابر با اون چیزی باشه که من بهت میدم، اما فکر میکنی تو چی داری که به من بدی تا معامله ما رو عادلانه و برابر کنه؟ بعد دستش رو جلو آورد و چاقوی رو توی دست ادین گذاشت. لازم به توضیح بیشتر نبود. اودین قبل از اینکه به اونجا برسه از ته دل امیدوار بود لازم نباشه چنین هزینه ای بده، اما چاره دیگه ای هم نداشت. برای چند ثانیه مکس کرد. نفسهاش لحظه به لحظه تندتر میشدند، دیگه تحملش رو نداشت، چاقو رو به سمت چشمش بود و فریاد بلند از دستش مرد کشید، فریادی که توی تاریکی شکاف بزرگ گم میشد. وقتی که کارش تموم شد روی زمین زانو زده بود از بین انگشتان دستش که روی صورتش گذاشته بود خون جاری بود.

با دست دیگه اش چاقو رو به همراه چشمش توی دست های میمیر گذاشت. امیر لبخندی از روی رضایت زد و جامی رو که با آب چاه پر کرده بود توی دست اودین گذاشت و چشمادین رو داخل چاه انداخت. نفس های اودین سنگین شده بود جام رو به لب هاش چسبون و چند لحظه توقف کرد. بعد دهنش رو باز کرد و جرعه جرعه آبش رو خالی کرد. به محض اینکه آخرین قطر از گلوش پایین رفت، تصاویر مثل سیلابی به ذهنش هجوم آوردم. تصویری از گذشته، از رودخانه هایی که توی شکاف تاریکی جاری بودند. انسان ها، غول ها، کوتوله ها و خدایان را دید. و تصویری را دید که تا به حال ندیده بود. گرگی رو دید که بسته شده و برای آزاد شدن تقلا میکنه تیری رو دید که به سمت قلب خورشید نشونه رفته.

سرنوشت، خدایان و نورن ها

مردی رو دید که توی گاری دست و پا بسته، زندانی شده و زهر ماری قطره قطره روی سرش میچکه و عذابش میده. و بعد خودش رو دید که روی زمینی که در حال سوختن بود میجنگی و جنازای پسرانش رو دید. و دنیایی که راه نجاتی براش وجود نداشت. با یک نفس عمیق، ادین دوباره به زمان حال برگشت. کاسه خونین چشمش رو با تکه پارچه ای بست و به سمت از گارد راهی شد. باید میرفت و به بقیه خدایان خبر میداد. باید به آنها می گفت که چه سرنوشتی در انتظارشونه. و باید با همدیگه نقشه ای میکشیدند. اودین پایان خدایان را دیده بود.

موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موسيقي هاي موسيقي همه چیز دوباره برگشته بود به خونه ی اول، اودین تنها توی قصرش در از گارد نشسته بود و فکر میکرد مدتی طول کشید بود تا بفهمن دانش در مورد آینده و قدرت پیش بینی اتفاقاتی که قرار بود بیفته به این معنی نبود که. می تونه کاری در موردشون انجام بده و یا آینده رو عوض کنه هنوز هم توی خواب و بیداری اون تصاویر جلوی چشمش بودن. ، پایان عصر خدایان، و هیچکس قدرتش رو نداشت جلوشو بگیره. به خودش میگفت چشمش رو به خاطر هیچو پوش فدا کرده و هیچکس نمیتونه سرنوشتش رو عوض کنه. ولی با گفتن این کلمه یه دفعه فکری به ذهنش رسید خودش بود، سرنوشت، اودین دوباره باید به سمت یکی دیگر از ریشه های برزیل سفر می کرد. اون پایین در کنار چاهی به نام اورد، سه پیرزن زندگی میکردند. نورن ها، بافندگان سرنوشت همهی موجوداتی که در اون نه دنیا زندگی میکردند. از جمله خدایان. اودین شنیده بود که نورنها خط و نشان جادویی بلد بودند که بهشون قدرت این رو میداد که علاوه بر عناصر طبیعت سرنوشت را در پایین درخت، اودین مدتی از دور این سه پیرزن را زیر نظر گرفت.

نشانه های نور و سایه

دوتاشون نخوهای بلند و نازکی رو در دست گرفته بودن و باهاش پارچه ای شبیه به ابریشم میدختن. نفر سوم بافت های پارچه و طول نخ ها را اندازه می گرفت و بعد می رفت و روی تنه درخت یه جای خالی پیدا می کرد و با یک یک چاقو علامت عجیبی هک می کرد ریشه ای برازیل پوشیده شده بود از این نشانه ها. به محض اینکه این علامت شکل میگرفت به همراه بقیه علامت های کنارش برای چند لحظه نوری ازشون ساطه میشد و بعد دوباره. خاموش میشدند، انگار که داشتن ذره ذره تصویر بزرگتری رو کامل میکردند. اودین اسم این علائم عجیب رو میدونست-من. رون، اما حتی خدای خدایان هم نمی تونست این رون ها رو بخونه. اودین از سایه بیرون اومد و از نونها خواست توضیح بدن که این نشانه ها چی هستن؟ اما پیرزنها توجه بهش نکردند،همچنان نخها رو درهم میپیچیدند و پارچه شون رو می بافتند اودین با عصبانیت یکیشون رو از روی زمین بلند کرد و پرسید میدونن اون کیه؟ پیرزن گفت، معلومه که میدونیم تو کی هستی، اما برای ما مهم نیست، نورها سرنوشت همه رو در دستانشون دارن. از جمله تو، نخ زندگی تو هم همین جاست. نخ بلندیه، ولی همونطور که خودت هم میدونی یه روزی قطع میشه.

اودین به چهره خالی از احساس نورن خیره شد. برخلاف همه ی موجودات، اون سه پیرزن ازش نمیترسیدند. همون لحظه فهمید که حتی اودین، خدای خدایان و پدر بزرگ هم برده سرنوشته. با ناامیدی شروع کرد به بالا رفتن از درخت به سمت از کار. اما بالای سرش متوجه چیزی شد، اونجا روی بلندترین شاخه درخت زندگی چیزی میدرخشید. یک نقطه نورانی، مثل یک ستاره چشمک زن خاموش و روشن میشد و انگار اودین رو به سمت خودش دعوت میکرد. اودین میدونست باید چیکار کنه، یک رشته تنها به همراه نیزه طلاییش برداشت و دوباره شروع کرد به بالا رفتن از درخت. اونقدر بالا رفت که به شاخه ای که بهش چشمک میزد برسه، ولی وقتی اونجا رسید دیگه اون نور اونجا نبود روی شاخه ایستاد و دور و برش رو خوب نگاه کرد، حالا اون نور افتاده بود پایین، روی ریشه های درخت. اولش کمی گیج شد، ولی بعد، انگار که آروم پرده ای از جلوی چشمش کنار رفته باشه، فهمید باید چیکار کنه.

فداکاری و دانش: قصه‌ی اودین

برای به دست آوردن دانش آینده چه چیزی را فدا کرده بود؟ چشمش رو. حالا برای بدست آوردن این علم نشانه ها چه چیزی رو باید فدا میکرد، چه هزینه ای باید میداد تا بتونه سر از جادو نورها؟ سر بیاره و سرنوشت خودش رو به دست بگیره. معلومه، عزیز ترین چیزی که داشت. دیگه شکی براش باقی نمونده بود، طنابی که به خودش آورده بود رو محکم روی بلندترین شاخه درخت پیچون و یک سر دیگش رو دور گردون. گردن خودش بست، سه نفس عمیق کشید، دستاش رو دور نیزه محکم کرد و با یک حرکت اون رو توی قلبش فرو کرد. پاهاش کنترلشون رو از دست دادن، از شاخه پایین افتاد. بدن بی جونش مثل یک عروسک خیم شب بازی اون بالا تاب میخوره. و تمام شده بود، همه چیز. تاریکی مطلق، مثل گینونگا گپ.

برای نه روز و نه شب بدن اودین از ایگ برازیل آویزون بود و خونش قطره قطره به پایین میچکی و ریش. چههای درخت رو سیراب میکرد، اما روز دهم، چشمهای اودین با آهستگی باز شدند و دست و پاهاش کمی تکون خوردند. پدر بزرگ دوباره متولد شده بود. کم کم تونست سرش رو تکون بده و برای پیدا کردن اون نقطه نورانی سرش رو پایین آورد. اول چشمای نیمه بسته اش تار میدیدن، ولی کم کم همه چیز واضح شد. اون پایین نشانه های درخشان رو دید، و این بار برخلاف دفعه قبل تونست اونا رو بخونه. کلمات مثل چشمه توی ذهنش میجوشیدن و همراه باشون اودین احساس می کرد قدرت تازه ای پیدا کرده با زبان جدیدی که یاد گرفته بود بردی خون. نیزه از قلبش بیرون اومد و توی دستش جا گرفت. و جای زخمش هم کاملا خوب شد، و تناب هم از دور گردنش باز شد.

اساطیر اسکاندیناوی: داستان‌های شراب، شعر و یوتان

به نرمی یک پر روی زمین از گارد فرود اومد و به سمت قصرش رفت حس رضایت بی اندازه ای وجودش رو پر کرده بود. حالا دیگه نه تنها میتونست آینده رو ببینه بلکه میتونست زبان سرنوشت رو هم بخونه و اون رو بدست بگیره. شاید، فقط شاید این بار می تونست یه تنه جلو یه رگ نارک رو بگیره. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی (خنده) (خنده) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی (مذکر) چیزی که شنیدید پانزدهمین اپیزود از پادکست ساگا بود. خب حالا اجازه بدهید یکم در مورد خود این داستان ها صحبت کنیم، در مورد داستان شراب شعر، اولین نکته ای که به نظر. به نظر من جالب شد این بود که ما توی فرهنگ و ادبیات فارسی این کلمه شراب شعر رو به عنوان یک استعاره زیاد استفاده می بریم. ولی خب اینجا دیدیم که توی این اساتیر شرابی هست که واقعا می تونه به انسان ها تابع شعر و شاعری بده البته یه نکته رو هم میگم که اینجا شراب منظور شراب انگور نیست توی مناطق اسکاندیناوی شراب رو معمولا از عسل میگرفت حالا توی زبان انگلیسی به این شراب مید گفته میشه در مورد منابع من توی قسمت چهارم هم صحبت کردم و گفتم که دو کتاب و اثر شاعر و مورخ ایسلندی قرن سیزدهم منابع اصلی و قابل اعتماد این اساتیر هستند. اما اسطورشناسان برای بررسی این داستان ها سه دوره تاریخی رو در نظر میگیرند، قبل از وایکینگ ها، دوره وایکینگ ها. و بعد از زمان تسلط مسیحیت بر منطقه اسکاندیناوی و معمولا این سوال را از خودش می پرسند.

آیا این داستان توی این هر سه دور وجود داشته یا مثلا از زمان ورود مسیحیت اضافه شده یا حتی بعضی داستان ها. آنها ممکن است در طول زمان تغییر هم کرده باشند. به هرحال این داستان شرابشه به قبل از دوره وایکینگ ها برمیگرده و توی قدمتش هم شکی نیست. اما یه نکته دیگه ای که حتما باید بهش اشاره بکنم موجوداتی هستن که ما به عنوان غول معرفی کردیم، غول ها یا همون. جیانت ها توی داستان های نورس کمی با اون چی توی افسانه ها و اسطوره های دیگه ما می بینیم تفاوت دارند. آنها را به نام یوتان یا یوتان هم توی زبان های اسکاندیناوی می شناسیم که به معنی موجود بلنده هست. از نظر جسد و اندام، مثل بقیه افسانه ها، این غول ها بزرگتر از بقیه موجودات در نظر گرفته میشن ولی اینجا. یا موجودات وحشی و احمقی نیستند که توی داستان های دیگه میبینیم. یوتنهایم دنیای این گل ها معمولاً زمین هایی داشته لمی ازر و کلا شرایط زندگیشون هم غالباً سخت توصیف شد.

رونهای ماورا – چشم اودین گل نورس

در حقیقت با اینکه خدایان خودشون هم از نسل همین غول ها بودن اومده بودن و اینها رو به این دنیای یوتن تبعید کرده بودند و به جرم اینکه می خواستند برای یک زندگی بهتر وارد از گارد شوند، به آنها لقب موجودات بلنده را داده بودند. حالا در مورد تحلیل های جامعه شناختی این داستان خیلی من نمی خوام بحث کنم، ولی فقط میخواستم بگم که بدونی که ماهیتن این غول ها. اما تفاوت دارن تقریبا با اون چیزی که ما معمولا از اسم غول میشناسیم. در مورد داستان چاه میمیر و چشم اودین ما اینو میدونیم که یک چشم بودن اودین توی ادبیات و شواهد باستان شناسی نورس ثابت شده ، البته یک نکته ای که ذکر نمی شود این است که چشم چپش را از دست داده یا با چشم راست و احتمالاً اهمیت چندانی هم نداره. از کوتاه بودن این داستان می شود حدس زد که احتمالاً بخشی از یک داستان بزرگ بلندتر بوده که الان دیگه ما به متنش دسترسی نداریم. اما در مورد داستان اودین و کشف رمز رونها. اول اینکه کلمه رون خودش دو معنا داره، یکی به حروف الفبایی آلمانی باستانی گفت. گفته شده و از طرف دیگه به معنی راز هم هست، در واقع این رونها فقط حروف ساده نبودند. آنها اصاره نمادینی بودند از نیروهای قدرتمند که در دنیا جاری هستند.

این نمادها خودش یک نوع جادو است، به این صورت که این نیروهایی که پشت سر این حرف نوشته شده اند میان و در در امور انسان ها دخالت می کنند و بنابراین می شود حدس زد کسی که از رمز و راز این رونها خبر داشته باشد، قدرت زیادی دارد. مردم اسکاندیناوی معتقد بودند که اودین بعد از یاد گرفتن این نشانه ها دانش آنها را در اختیار تعداد کمی از از انسان ها هم گذاشت. در حالی که این داستان مرگ و تولد دوباره اودین ممکنه ریشه ی یک سری از مراسم شمنی بین جادوگران قبیله. گل نورس هم بوده باشه که البته چون شواهد چندانی ازش وجود نداره نمیتونیم در موردش مطمئن باشیم. و همچنین ما شباهتهایی هم میتوانیم ببینیم بین این داستان رستاخیز اودین و داستان به صلیب کشیده شدن مسیح. البته اینو هم بدونیم که داستان اودین برمیگرده به دوره قبل از مسیحیت و چیزی نیست که بگیم با الهام از داستان مسیحیت. روایت شده. یک نکته دیگر هم که وجود دارد در مورد خود سحر و جادو است و اینکه کلا این عمل بسیار تقبیه شده و ناپسند دونسته می شود. بین مردم اسکاندیناوی، به خصوص بین مردان، اونها معتقد بودند که برای اجرای جادو نیاز بوده که ارواح و نیروهای ویژه ای وارد بدن اجرا کننده یک تلسم بشن و خب وقتی که به مردی او مردانه اش را از دست می دهد و با این حال جالب است که اودین خدای خدایان به دنبال همچین دانشی میره و خودش رو در معرض یه همچین تحقیری قرار میده اصلا نکته ای که میخوام هم و هم شما با هم در موردش کمی فکر کنید مقایسه اودین و زعوز هست.

“خداهای جنگ و علم: اودین و زعوس در فرهنگ های اسطوره ای”

اودین رو معمولا به عنوان خدا جنگ ها میشناسن و اصلا اگه کسی در میدان جنگ کشته نشده معمولا نمیتونست وارد اون بهشت وال هالای اودین بشه. این بشه، اما چی میشه که این خدای وایکینگها حاضر میشه حتی جونش رو در راه علم و دانش فدا کنه؟ از اون طرف، ما یونانی ها رو به چه چیزی می شناسیم؟ علم و فرهنگ و هنر و فضیلت، حالا درسته که ارتش و جنگجویان قدرتمند هم داشتند، ولی یه نگاه به شخص. چیزی که ما از زعوس میدونیم اینه که خدایی بوده خیلی خوشگذاران که فقط به فکر این بوده که با زن های بیشتری هم بسته بشه. البته بسیار هم خودخواه بوده و مغرور حالا بریم یه کم فکر کنیم چی میشه که خدای خدایان این فرهنگ ها اینقدر با صفتهایی که ما این تمدن ها رو. باشون میشناسیم متفاوت هستن چرا یونانی ها نیومدن و زعوس رو طوری تصویر کنن که اون هم همینقدر دنبال علم و فضیلت باشه، به هر حال این سوالیه که جای فکر و جای بحث زیادی داره. باز هم ممنونم از شما که به این پادکست گوش میدید و اون رو به دوستانتون هم معرفی میکنید، مثل همیشه منتظر نظر ها و. پیشنهادات شما از طریق ایمیل، تلگرام، توییتر و یا بخش نظرات اپلیکیشن های پادکست هستم. و تا داستان بعد، داستانتون خوش، خدا نگهدار.