یازدهم | راهروی میانی بلوک غرب
00:00 تا 00:04: زندگی تازه و زحمت های خارج از کشور
00:04 تا 00:05: خوابگاه جدید: مشکلات و چالشهای زندگی در یک محله جدید
00:05 تا 00:12: حقیقت رفته به باد – قطرههای شهر من
00:12 تا 00:17: حبس و پایان آزادی
00:17 تا 00:22: خاطرات آخرین روزهای نیما
00:22 تا 00:25: سفر به شمالها: گذرگاه بدون قضاوت
00:25 تا 00:27: توانش پس دادن: داستان عدالت و یادآوری
00:27 تا 00:33: فرو ریختن رویاها و فقدان معنی
00:33 تا 00:35: در انتظار تانولاید: یک جستجوی روحی
00:35 تا 00:41: خواندن روزنامه در سکوت مطلق
00:41 تا 00:43: نفرت بی هویت و حماقت بی انتها
00:43 تا 00:47: خمیر خونین
00:47 تا 00:50: وجود ضعف و حساسیت در موجودات بینام
00:50 تا 00:53: ضعف و نابودی: روایت یک شومی
00:53 تا 00:59: شماره شش و داستان مخفی
00:59 تا 01:09: روز جمعه های تنهایی
01:09 تا 01:13: در جزیره انزوا و خم شدن: یک داستان پختگی و فرسایش
01:13 تا 01:17: نوشته های اشک و ایستگاه های خاطره(IServiceCollection of Tears and Memory Stations)
01:17 تا 01:24: در جستجوی امید: نامههای عاشقانه از راه دور
01:24 تا 01:27: رویاهای نوروزی واقعی
زندگی تازه و زحمت های خارج از کشور
پایین ، کمی و واقعا (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. به اسم من (خنده) که سطری بنویسم از تنگی دل همچون مهتاب زدهای از قبیله آرش بر چکهاد صخرهای زهجان کشیده تا بُن گوش به رها کردن فریاد آخرین کاش دلتنگی نیست نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها، نفت کش ها [مذکر] سلام و سلام. اینجا رادیو بندر تهران قسمت یازدهم: غرب با بیننده ی گرامی اول گفتگو خواهیم داشت، راز ها و نیازها، بفرمایید؟ سلام بفرمایید. خیلی ممنونم از وقتتون، آقا پدر من در حدود ده ساله که خارج از کشور اومدم. و البته اجازه کار دارم و اجازه اقامت اینا رو دارم ولی متاسفانه از کشور نمیتونم خارج بشم. و خانوادم و پسرم و مادرمو اصلا ندیدم. شما چرا نه ثبت کنید؟ شما چند سالتونه؟ برای چی از ایران خارج شدی ده سال قبل؟ ولی من جوداش رو میدونم شوهرم. فا یکی از پسران دوست دارم پسرانو مودران ** من یا هم خارج از کشور.
نه نفهمیدم صبر کنین صبر کنین بچه تون چند ساله بود؟ فرزندتون چند ساله بود؟ وقتی که من # خارج شدم از ایران. خب ارباب بزرگ چه مدتی بود جدا شده بودید شما؟ از ایران جدا شده بودم وقتی که جدا شدم با کی زندگی می کرد اون بچه در دوازده، سیزده سالگی؟ پدر و مادرش، جان؟ وقتی که شما جدا شدید فرزندتون تو اون هشت ساله که. شما در ایران بودید با کی زندگی می کرد؟ بعد سال سوم، چهارم پلیس. وقتی شما، ایشون راضی بود که شما ازش جدا بشید و برید؟ شما چه جور، چه جور زندگی تازه ای میخواستید شروع کنید؟ (()) # (()) فکر می کنم که ** . میام اینجا و مثلا بچمو در آینده بتونیم. میارم با یه زندگی که اینجا واقعا هدفم این بود. ولی به این سادگی نبود، این ** من خیلی زحمت کشیدم. فقط کار کردم ولی میدونم تو نشنستم # و هم تو اون موقع شوت بود ولی از این خیلی که. دراورداران و میخوادین که بچه ها هم عمرشون رو بمونن.
خوابگاه جدید: مشکلات و چالشهای زندگی در یک محله جدید
اما آن ها هم این محله را میگیرند. کاری که میکنم خوشحال میدم و خیلی استرس دارم و خیلی مشکل دارم. تصمیم گرفتم که جابمو عوض کنم ولی. # با خودم فکر کنم که ** . # . فکر می کنم که اگه برم دیگه نمیتونم ** . و فکر می کنم اگه این تصمیم رو من تو عصبانیت بگیرم و تو این مرتاحیه. الان تحت جاب هستم بگیرم. این درست نیست و من الان یه تایم آف گرفتم از جایی که کار میکنم.
ما این یه ** . شغل جدید دارم، واقعاً مرتکب هستم که نمیدونم آیا باید. رو رو نگاه می کنم. آخه من سوالم اینه که شما، شما که اومدی اینجا زندگی تازه شروع کنین زندگی تازه ای. گریه شروع کردی که در ایران ممکن نبود؟ اینجا مسلما بابتش فایرا خیلی فرق کرد. شما نه صبر کنید، سبک شلوغش نه. شما برای تغییر محیط نیومدید، برای یه نوع تازه ای از. ما خودمون رو با خودمون این ور و بر می بریم، شما اگر خودتون در ایران جا میذاشتید، تصور کنید اینجا خیلی زندگی تازه ای جور. ولی وقتی که توی زمین هایی ممکنه اینجا درهایی باز باشه ولی خیلی درهای دیگه هم بسته است.
حقیقت رفته به باد – قطرههای شهر من
بعدم شما که با این مشکلات روبرو شدید که از در اقامت اونم نه اقامت موضع شد به خاطر زندانی شدنتون که از اینجا نمی ترسید بروید بیرون؟ بله الانم همین احساس دارم فکر میکنم تو یه زندان بزرگم و نمیتونم برم و مهم ترین مثلا میگی که عاشقانه. بچم و مادرمو دوست دارم، نه اذیتم نکنین، اذیتم نکنین، آدم عاشق از عزیزانش دور نمیشه. برای اینکه میخواد یه جور دیگه زندگی کنه. بعضی وقتا برای پیشرفت زندگی میکنه، آدم میکنه دیگه، آدم هر خاصی یه پرداختی داره. نه عزیزم، نه، عشق یه چیزیه که دیگه با باغچی مقایسهشو میکنیم مثلا یه شغل دیگه؟ # عشق حالا؟ شما گفتین؟ عاشقانه منظورم که همه همه بچه شونو دوست دارن همه مادرشون دوست دارن، نه. من مدام برای برای بهتر شدن مدام برای تغییر سوی مثبت غریبه ولی. متاسفانه الان یه جا یه کم نمیدونم که کار درست چیه که آیا من باید برگردم میتوانم برگردم. برم اونجا و ممکنه دکراسیون بگیرم اونجا و فکر کنم که چون همه بهم میگن بین بد و بيشتر آدم بازار رو انتخاب میکنه. و حالا بعضي موجيات اونها قبل از ده سال همه عادت شدن زندگی عادت شده بعضي از اونها نه ببینید نه شما و من بفرمایید که عوض شد شما که اصلا اومدی، نمیدونم کجا اومدی، آمریکا اومدی، کانادا اومدی، کجا اومدی؟ شما آمریکا اومدید که عوض بشه، ولی پس از این عوض شدن چه بهتر، شما که از حالا که اونا بودن راضی نبودید اومدید حالا اول بود.
پشت قاب شیشه ی پنجره ای که شب ها با یه منو با خودت می بره جایی که گذشت ما مثل تاثیر است تو مقابلش میگذره. این نفس مثل اون پرنده که دلش گرفته مثل یک حقیقت رفتم به باد من و باد خود می بره مثل یه رویا تو یه خواب شهر من من با تومیان نه به تنهایی، از پشت شیشه تو رو می بینم که گرفتی مرا در برخی من و زوب با نفس خیال تو می گیرم و تو رو می خوانم و به شوق بردار چطور را خواهم دید؟ چشم به رو می مانم. من پر یه بازا تنت بود و قشنگ ترین شب ها پُر سه تابه شب توست تن من پاره ی آسان و قشنگ ترین شبای فرصت ها اینجا بندر تهران و این رادیوی ماست، قسمت یازدهم ما را در چهاردهم این قسمت به همت و حمایت مجموعه بی کام استودنتز است. این مجموعه در انتقال دانش آموز و تحصیل به کانادا فعالیت می کند و سعی می کند این فعالیت را انجام دهد. با کمترین هزینه به ونکوور کانادا انجام بده، آدرس سایت این مجموعه هست، بیکام استودنت می توانید با رفتن به این سایت، مطالعه و پر کردن فرم راهنما، مشاوره در مورد این اقدام دریافت کنید. و حالا قاب شیشه ای از سیاوش قمیشی رو می شنوید و خانمها آقایان خوش آمدید! سلام به شما . مثل یک حقایق قطره رفته به بار منو با خود می بره مثل یه رویا تو یه خال شهر من با تومی اندی شام یخیش از پشت شیشه تو رو میبینم چه گرفتی مرا دار بر خویش؟ من و زوبان نبرد واسه خیالتو می گیرم و تو رو می خوام و به شوق فدا چطور را خواهم دید دید چشمه را می مانم تن من پاره ای آمازون بقا شینترین شراييه و وسعته برش تَنْمَنْ بَارِيَازْ أَنْ تَنْتَدُدْ پنجمین شبای فرصت او به شب بود. اورییا زون چند روز پیش هجدهم دسامبر روز جهانی مهاجران بود و این منم در روزهای نخست مهاجرت فوریه دو هزار و شش در اوایل سی سالگی هایم، حالا که نگاهش میکنم اضطراب و و البته، استخراج از چهره هم در حال شتاک زدن است. دوره ای سخت تر، باید با کسانی خداحافظی میکردم که هر کدام تکه ای از تنم بود.
حبس و پایان آزادی
باید با کوچه ها و محله ها و خانه ها و کافه هایی خداحافظی میکردم که هرکدام روح و روان و جانم بودند. باید تئاتر شهر را ترک میکردم که به اندازه ی ترک خانه پدریم دلم را آتش می زد. باید کسانی را جا می گذاشتم که هرگز فرصت نکردم به آنها بگویم دوستشان داشتم. کسانی که زمانی رنجانده بودمشان و دیگر فرصتی برای جبران نداشتم، کسانی که مرا رنجانده بودند. و دیگر وقتی نبود برای درد و دل و رفع کدورت ها، باید زبان مادری ام را ترک میکردم. که از دردناکترین قسمت هاش بود. اما باید باز هم اعتراف کنم که هرگز از این تصمیم پشیمان نشده ام و اگرچه این دلدل تنگی، مثل زخم کهنه ای روی شانه هایم مانده ولی تجربههای زیستی ام به عنوان یک مهاجر، چنان غنی از هستی شده است که رسیده ام به جایی که نمک جهان وطن من است. وطن جایی است که انسان را رعایت کنیم. آزاد شدم.
خوشحالم. نه نه نه. آزادی قسمت همه، آزاد شدم چشمامون تره، انشاالله بیرون دنیا بهتره، آزاد شدم بیابم همه جلو رفتن و من همه عقبم، ازاب شدم بگو به من، من تو حبس بودم و بی خبرم عجبم داستان شدی عمو تو خمه، چرا لنگو کوچه های عمو رو امه؟ لالا، لالا، خارج تو سرف، لالا مسموم میگم بری زاب باجو نگیرم آزاد شدم بده ببینم همه سرخمه مگه تو این تلفن ها چی میدن؟ بابوا چی میگن مردم کشتن مگه اینا کجا چریدن ها بچه معروف ها همه جمیله فرهنگ چیه معلوم نیست اوچه می بین؟ و اوچه می بین؟ اره تلپات در بابای شهر، نوکرای چرخ شما را به دست باید سیر کنیم، سیر کنیم، کشش ها رو سیر کنیم. از جای بشر، از جای بشر، از راهسل بخت، از بابای شهر، لوکشه های تخت، شما را به دست و سیرک ببرید. امو لوکرامو امو چه خبر؟ امو، درد سرم، عمو راه داره بکشه دست به سرم، عمو میگن ملوکس شدن، بالاها توپ شدن، روغن و نور شدن بقیه سوخت شدن، کور شدن، ویلاها دوب بوده، میگن ربال سوپ شده، اما میگن خانم و سانتا من تا الان خونه یه لاشخوراشیک برم میفروشم میخرم عمو میگن که رو شده بالاخره میخرم بعد میبرم، میبرم، هیچ کسم مست نکرد، عمو، عمو پدرها در عمل نموش، جلوی خونوادهاشون هم شرمنده نموش، عمو گوشت گشنه ها نزدیک اند انجمن ها واسه گربه هاشون نز میدن، اما گشنه ها فحش میدن، لخ میشن، هل میدن، لب میرن عمو رفیقام بیکارم بیمارن جز امی چی دارن عمو دیروز از آبسو اومدن خودشو مادا، عمو کاد شسته داس بسره، میخوره مردا اینو، اراتل بخت در بابای شهر، نوکرای تخت شما را به دست باید سیر کنید، سیر کنید با شما و سر. ریجای یادداشت کوتاهی برای شما خواندم از بیتا ملکوتی به همراه عجایب شهر از حمید صفت من فکر می کنم که خیلی از مردم رازی شده. داداشا ، انشاالله آزادی همتسون من قول دادم که اگه رفتم دست پر باشه بگم از زندان ها سخت حال و حال. با یه هم سلولی امقدر همه به بخشاشن هر دوشنبه دلگر میشن چهارشنبه سرد میشه که میدونه شما چقدر دلتنگ میشه با یه ایشالله ازادیت دعا میکرد داد میزند آسام می گفت محل می رفت می خندی درف میزد ولی تش با گریه دلش بد لک میزد همه چپ به بخششم لشه یه روز نبخشیده شه، تو این دل سنگین نشه، لشه شاکیا واسه جبر و ترقیفش نشه خدا زد به نام بخشنده، تشنه تو داستان شد، میدونم خیلی سخته، ولی به من دوست دارم شما را با هم آشنا کنم. (خنده حضار) موزیک ویدیویی هی موزیک ویدیویی جز مرده هیچکس تسلیم محض نیست.
خاطرات آخرین روزهای نیما
نیما: از اوایل بهمن ماه تا اواخر اسفند آن سال توی خانه ماندم روی کارت های در پنج نوشته بودم باید خم شوم و الا می شکنم در برگه دیگری نوشته بودم روی برگ دیگری هم نوشته بودم تغییر، از کارور یاد گرفته بودم، جایی از او خوانده بودم که از این این برگ ها در دیوار خانه اش میزده، خانه ام شده بود، کثافت، نه چیزی شسته می شد و نه چیزی برداشت. هر چیزی بلفله جا سیگاری شده بود، هر چیزی بلفله شده بود که بتوانم با آن سر زمانه، زمانه که بلفل ها شده بود خداوند به ابراهیم گفت: سرزمین خویش و خویشان خود و خانه پدرت را ترک کن تا به سرزمین که بر تو خواهم نشان داد، عهد عتیق، پیدایش، باب دوازدهم آیه ی اول خواب می بینم کنار کوپر نشستم، سرم به عقب برگشته، داریم با سرعت از جورت میشویم میان ستارگانیم. یک صدای هام هست فقط، از پنجره بیرون را نگاه می کنم، ستارگان را به شکل خطوط نور می بینم. بر می گردم به کوپر میگم، الان میتونم. همانطور که جلوش را نگاه می کند، می گوید، نه صبر کن، بعد از چند لحظه می گوید، حالا میتونی، کمربندم را باز می کنم، آرام از صندلی جدا می شوم، روی هوا معلق می شوم، می روم کنار. راه پنجره و بیرون را نگاه می کنم. ظلمت است. سیگار روشن می کنم. به خانه ام فکر می کنم، از خانه ام خیلی دور شدم، توی دلم میگم اینجوری بهتر است.
گراتود استاین در واپسین دم عمر چند دقیقه ای به هوش می آید. چشم پایش را باز می کند و می پرسد: پاسخ چیست؟ و چون جوابی نمی شنود می گوید، راستی سوال چه بود، و برای همیشه چشم هایش را بر هم می گذارد. مجله زنده رود، شماره سی و چهار و سی و سه، احمد اخوت، نامه پایانی. بیست و سه و چهار تا عکس اینجا است، هی، آنها را نگاه می کنم، درباره شان توضیح می دهم، این، این مشهد است. صحنه حرم آقاست، چرا هممون چشمامون رو تنگ کردیم؟ چون نور داره به چشمامون میخوره، عکاس گفت اگه وایسیت این طرف عکس خراب میشه، گفت ضد نور میشه نور چشماتون رو بزنه بهتره یا اینکه کل عکس خراب بشه؟ اِه امین بچه گیاش معاشفر بود، عجیبه این، این ماه عسل آقا و مادرمه رفتن شیراز، نگاهش کن تو رو خدا، با لباس جنگ رفته ماه عسل آخه، دایی امیر، دایی محسن، این خاله لیلاس، خونش قم بود، نزدیکی های هرم حضرت معصومه، حیوون جان حیوانات باهاش زندگی می کردند، دو سه تا سگ داشت، دو سه تا گربه، چند تا خرگوش هم داشت، موش داشت، کفتر داشت. خاله لیلا نود خورده ای عمر کرد. هر روز خدا هم کار می کرد، بعد از زایمان پسر آخرش شوهرش فوت کرد، اما روپا بود. مریضی ننداختهش، سالهای آخر اما معلوم بود دیگه خسته شده، هر روز صبح سرشون می خارونده و میگه: و یه کار کنیم خاله لیلا یه روز میره تو جاش میخوابه، پتورو تا زیر چونش میکشه روش، به بچه هاش میگه حیوانات رو سپردم دستشون شما، خسته شدم دیگه. بعد چشماش رو میبنده.
سفر به شمالها: گذرگاه بدون قضاوت
تراندول خطاب به پسرش لگولاس، به شمال برو. هابیت، نبرد پنج سپاه، پیتر جکسون، کوچ به شمال، شمالها جایی هستند. برای عبور از مرحله ای و وارد مرحله ای دیگر شدن، تا رسیدن به شمال ها، سختی ها باید کشید. شمالها مقصد نیستند، شمالها گذرگاه هستند. سفر به شمالها طولانی است، از آن سفرهای که وقتی در جاده می خوابی بد بیدار میشوی و باز در جاده یا باز. در جایی می خواندم خیلی از بلدرچین ها وقتی از مدیترانه عبور می کنند در راه بازگشت از مهاجرت به اروپا در ماه سپتامبر بی رمق سقوط می کنند. خسته می شود. همیشه چیزی در تعقیب آدم هست که هیچوقت دلش به رحم نمیآید، خستگی هم نمیشناسد. عامه پسند، بوکوفسکی، تغییر، دویدن چند روزی از سال نو گذشته بود.
تاریک بود، هیچکس توی پارک نبود، وسط پارک دولا شده بودم، نفسم بالا نمیومد. در یکی از نیمکت های پارک انداختم، باد سردی می وزید، هوا ابری بود، مطمئن بودم چند لحظه دیگر می میرد. دلیل مرگ دو نقطه، چند دقیقه دویدن، به زندگیم فکر کردم، احساس می کردم همه چه کارهای مهم و ناتمی دارم فکر میکردم ولی چیزی یادم نمیامد که باید انجام بدهم، باز هم چیزی یادم نیامد، تند تند نفس می کشیدم ولی فایده ای نداشتم. یاد پدر و مادرم افتادم، یاد ماه هایی که گذراند بودم افتادم، یاد او افتادم، کسی میگوید: فشار آوردید به خودتان، همانطور که خوابیده ام سرم را میچرخانم، مرد میانسالی روی نیمکت مقابل نشسته. میگویم، شاید، میپرسد، هر روز می دوید؟ می گویم: نه، مرد می گوید: من هر روز می دوم، می دوم تا خسته شوم تا بعدش بتونم برم خونه. میپرسم: چرا می خواهید خسته شوید؟ مرد میگه تا خوابم ببره، شبا نمیتونم بخوابم، میپرسم چرا خوابتون نمیبره؟ مرد میگوید، شبا معمولا به مرگ فکر میکنم، خوابم نمی بره. سکوت شد، مرد پرسید، شما هم به مرگ فکر می کنید؟ گفتم: بله! مرد پرسید: برای همین می دوید؟ گفتم: نه! مرد پرسید، پس برای چی می دوید؟ گفتم، برای اینکه فکر نکنم. مرد گفت: تو گریستی به خاطر شب اکنون شب فرا رسیده است، پس در تاریکی گریه کن. و بدون قضاوت به دست نمی آید.
توانش پس دادن: داستان عدالت و یادآوری
عدالت، کار درست کدام است؟ مایکل ساندل نمی تواند به گذشته برگردد، اما می تواند توان آنچه که در گذشته رخ داده است پس داد. زود و سریع تاوان را پس داد، نباید گذاشت اشتباهات، اشتباهات، هشدارتی ها، نتوانستند آنها جمع شود. جمع شود سخت می شود، یک معادل است، باید خوب فکر کرد، مکث کرد و گفت: همین است. همین جاست. اینجا. دقیقاً اینجا بود که اینجور شد. این کار را کردم ، این کار را نکردم ، این تصمیم غلط ، این بی عملی ، پس اکنون باید توانش را داد. عدالت: ابراهیم پدر کوچ است. خودم.
به یاد سپردن بیشتر به کار می آید یا از یاد بردن. در مستند زندگی شیر محمد اسفندار ساختگ بهمن معتمدین گورستان بومپور نشان داده می شود. که در آن سنگ قبری نیست، فیلمساز از یک مرد بلوچی که از آشنایان شیر محمد است، علت را می پرسد. مرد بلوچ جواب می دهد که ما برای مردگانمان سنگ قبر نمی گذاریم تا باد زودتر روی قبرها. فیلمساز علتش را می پرسد، مرد بلوچ جواب می دهد: بهتر است مرده ها زودتر از یاد بروند، باید مرده ها را فراموش کرد و به فکر زنده ها بود. هی هی هی نشسته بودند و به صدای باران گوش میدادند و فکر میکردند که چه بر سر زندگیشان آمد. عامه پسند بوکوفسکی دویدن را کنار گذاشتم، دوباره برگشتم به خانه نشینی، تا آخر اسفند خوب فکر کردم. و باز فکر کردم، به این فکر کردم که ممکن بود اوضاع تا حدی عوض شود، اما واقعا قرار نبود بهتر شود. به این رسیده بودم، اما رسیدن به این چه فایده داشت که چی به چه درد می خورد، به من کمکی نمی کرد، به او کمکی نمی کرد.
فرو ریختن رویاها و فقدان معنی
بعد به این فکر کردم سالها من و او به این اعتقاد چسبیده بودیم که اگر سعی کنیم و از درست خواهد شد، سعی کنیم یک چیزی را بسازیم، یک مقصدی داشته باشیم، هدف، وفاداری و سخت کار کردن گمان میکردیم اینها فضیلتند، گمان میکردیم روزی پاداش میگیریم، کنارش جایی هم برای خیابان حال گذاشتیم و آن را بافتیم، اما یک روز سرانجام فهمیدیم که سخت گوشی و رویا کافی نیست. جایی، در اواسط دی ماه یا کمی بعد از آن بود. بمب، رویاهایمان ترکید، زمانی رسید که همه آن چیزهایی که برای من و او مقدس بودند، همه اگر آن چیزهایی که گمان می کردیم ارزش دارند، معنویند، محترمند، همه آنها فرو ریخت. حالا به یک چیز دیگر رسیده بودم، اینکه دارد اتفاق وحشتناکی می افتد، میدیدم، درست جلو. چشمام رو میدیدم، داره یه اتفاقی رخ میده، اما نمیفهمیدمش، و بعد دوران فرسوده. سازش آغاز شد، نتوانستم جلویش را بگیرم، نشد، نتوانستم کارور لعنتی. این را هم گفته بود که میشود در عین حال هم خم شد و هم شکست. با فراغت چند سازم برگ تنها ایم نیست. تو پایاب شکی با این نیست ترسم از تنهایی احوالم رسوائی که شم ترس تنهایی است بر نبیم رسوائی نیست درد دوری می کشم گرچه خراب افتادم بار جرات میبرم اگرچه توانایی نیست با فراغت چند سازم برگزم تنها این نیست.
دستگاه صبر و پای به شکی با این نیست. یادداشتی به عنوان خم شدگی از علی بزرگیان برای شما خواندم و حالا غزال از ناجوارا می شنوید موزیک ویدیویی بر گلت او شفتم بود زارت تا در باغ وزه ساقبانگی می کنم چون بلگلاوایی نیست برگلت ها شفتن بزار تا در باغ وس ساق با این این می کنن چون بلبل آقا ای نیست بر گلت ها شفتن برد زارد تا در باغ وزه زاغبانگی می کنم چون بوبلا با این هی هی هی با فراغت چند سازم برگ تنها ایم نیست دستگاه صبر و پایاب شکی باایم نیست با فراغت چند سازم، برگ تنها این نیست صبر و پایاب شکی با این نیست یک، یک جایی هست در پدر خانه که مایکل در تنهایی بر می گردد و زل می زند به حیات پر برف و در سکوت مطلق امارتش به اسباب بازی های مدفون شده زیر برف و صندلی یخ زده بدون دیالوگ و تنها با همان ملودی آشنا و دلنشین نینورتا فقط تصویر است و برف و ملودی و نگاه خیره مایکل همه چیز در اوج قدرت است و در عین حال نیست. نیویورک و لاس وگاس و کل نوادا در دستانش است اما نمی داند با نزدیکترین هایش. چه کند؟ دو: روز تولدم در اینستاگرامش عکسی از من گذاشت که عاشقش هستم عکس یکی از طبیعی ترین و واقعی ترین حالت های من است. اول صبح است کنار دریا من موهایم را باز کرده ام و باد لا به لایش دویده رو به دریاست و سرتاسر مشکی پوشیده ام، عکس خیلی من است، دارم میخندم، نه قهقه. چیزی از شادی زیر پوستم چرخ می خورد، حال عکس خوب است. حال من خوب بوده است، عشق جولان میداده و سرخوشی همان نزدیکی ها بوده. سه: نزدیکانم نگران زندگیم هستند و برو شعار این روزهایشان شده است. برای رفتنم از ایران هر کاری به ذهنشان میرسد انجام می دهند، حساب بانکی پر میکنند، جواهرات هدیه می دهند، بستگی پیشنهادی روی میز میگذارند و صحبت را از خرمای بم به مهاجرت می کشند.
در انتظار تانولاید: یک جستجوی روحی
درکشان میکنم و حق نمی دهم. مادر میترسد دوباره گرفتار کسی شوم و جند بزنم به زندگی. پس آنور اعلام می کند که آخرش چی و این را ممتد میگوید و هر روز میگوید هر صبح با وایبرش بیدار می شوم که هوا اینجا بهتر شده و آیا فلان مدرک را داده ام ترجمه و بهمان دایکو. دمنت را مهر کردم، من خالی نشسته ام به تماشا. تماشاگر ترسشان و تماشاگر دور کردنم به بهانهی نابود نشدنی همان نصف و نیمه روابطهایی که برایم دلیل میآورند که اینجا نمیگذارند ادامه تحصیل بدهی و طوری زندگی کنی که میخوای. من اما باهوشم می روم تا فرحزاد میفهمم که فعلا دوریم را میخواهند ماندن و تکرار تراژدی پاییز گذشته بِمُنَکَند ٤ روز تولدم عکسم را در اینستاگرامش دیدم، دستم رفت که زیرش بنویسم، چهار ماه بعد از این عکس. سرکم کردی، ننوشتم، دوتا شکلک گذاشتم به نشانه تمدن که یعنی ممنون که یادم بودی. ننوشتم که دور یا دوستی فرمول ماست لابد و نگفتم که کندن و رفتن را نمیفهمم که وقتی دور بیشتریم عاشق تریم. چه نهاد و گزاره دردناکی است؟ نگفتم از اول می دانستم آن هزار و یکم دلیل که برای رفتن بیان کرد.
کرد برایش مهمتر از هزار تای بقیه بود و از امن گذاشت آخر خط. ننوشتم که ترک کردن چه چکش پرزوری است. نیاز به دیالوگ ندارم، مثل مایکل کورلونا در خلوت خانه راه می روم و خالی ام. مونترالو، نیویورک و استراسبورگ در دستانم است، اما نمیدانم با نزدیکترین هایم چه کنم. گنگم، گیجم، غمگینم و خودم را نمی شناسم، اینقدر بیگانه از خود که یکی از همین صبحها مدارکم را دست بگیرم و بروم دار و ترجمه که رو به رو خانه و بعدش وقت و بعدش فرم ها و تمام. کسی در سرم زمزمه می کند. پنج سال پیش و بعد، جلو که چیزی را نگیر. ساکن، روان باش. راهو کن، نولاید، تانولاید، جدید.
خواندن روزنامه در سکوت مطلق
دنیار فانولید یاتنیار عید عید عید یوندولاند را در تاشو دین می رود. و گازو یاشال، یوند غند ضل بشرت تنمی ارجازم بشرت یادداشتی به عنوان از روزها و راهها که منبعش به وبلاگ کنار کار ماه است را برای شما خواندم، و حالا آنچه می شنوید ترانه ای با نام روز می شد، وقت سحر می شد. از جیم اردوس ایلیری است. (مذکر) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیکال: موزیکال من این را می خواهم که به شما کمک کنم و به شما کمک کنم صمفلک فد ما زامان و تِلْدِهِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِيِ یوندالاند در در قاشق دِنِی یُعْجَزُونِی یَشَافُونِی در غند ضلالتاشک انمی ارجازم یایایایایایایایایایایایایای ماههاست که در سکوت مطلق زندگی می کنم، حتی می توانم بگویم سالهاست، صرفا با اسفل بی معنی و معمولی که در حاشیه ی شهرها شنیده می شوند پژواک اتفاقی صدای قدم زنی در راهرو و کمی آن طرف در در راه پله کسی که یک ساک را روی زمین میکشد یا موکتی که لوله شده یک بسته و یا جنازه ای، خدا می داند چی. و یا صدای آسانسور وقتی که سرعت کم می کند. می ایستد درش باز می شود و بعد بسته می شود و راه می افتد بالا یا پایین هر از چند گاهی سگی پارسه کوتاهی می کند، کسی می خندد یا اربده می کشد، اما همه چیز محو می شود. همه چیز به سرعت در زمزمه کم حجم و همیشگی کوچه گم می شود. این اطراف سکوت مطلق، این شکلی است. البته موقعی هم هست که یکی از سرود های کلیسایی زلنکا را می گذارم پخش شود یا به یکی از برداشت های آن راست چی از کلیوی خوشآهنگ گوش می دهم.
یا آلبومی از اسپون، کارن دالتون یا ویک چسنات را می گذارم، اما بعد از چند میزان خاموشش می کنم. تا دوباره سکوت حاکم شود. چون که می خواهم آماده باشم و دوست ندارم موقعی که او سر میرسد و پیدام می کند حواسم پرت باشد. راستش را بخواهید اگر آرام در نمیزد و در عوض با مشت به در می کوبید، هم چندان تعجب نمیکردم. و حتی ساده تر، اگر در را با لگت فرو می ریخت هم تعجبی نمیکردم. اما حالا که صدای در زدنش را می شنوم برایم واضح است که فرقی هم نمی کرد، آرام در می زد. با مشت میکوبید یا با لگد در را فرو می ریخت، منظورم این است که واقعا هیچ فرقی نمی کند. نکته اش این است که عین روز برایم روشن است که خودش است، پس کی می تواند باشد، خودش همان که می دانم و همیشه هم می دانستم که روزی سر می رسد. تراژیک ترین شخصیت تاریخ همنی است که همزمان دو کیفیت افتضاح در او به هم گره خوردند.
نفرت بی هویت و حماقت بی انتها
تو کیفیتی که در او با هم ترکیب می شوند حماقت بی انتها و خشم بی مرز هستند. مجار در تبعید خودخواسته در سن دیگو یکبار گفت که چنین شخصیتی خواه نخواه در یکی از دوره ها حای انفعال تاریخ از مجاری فاضلاب شهر بیرون می خزد. موافق نیستم، هیچوقت در طول تاریخ چنین دوره ای انفعالی پیدا نمی شود که به قدر لازم طولانی باشد. اگر او هم که در یکی از این مجاری فاضلاب تاریخی زندگی کرده تا حالا چندین و چند سال می شود که. فرصتش را داشته، حتی چندین دهه فرصت داشته، آماده شود برای اینکه پرچم ها را بیافرازد. کارانش را پیدا کند، تحرکاتش را در جمع ها شروع کند و نشست های مخفیانه ترتیب دهد. او به ندرت تنها است و همیشه ملبس به یکی از آن لباس های نظامی بی هویت است. ایده هایش یا با عقل جور در نمیآیند و یا اصولا ناموجودند، چرا که ایده هایش چیزی نیستند. جز اشکال جزوی نفرت، نفرت دلیل وجودش است.
اصل هادیش است، نفرت است که به آبجاش، به هدفش، عملاً تنها اشاره ای محو می شود. علیرغم اینکه نفرت معمولاً کم و کسری برای پیدا کردن آبجاش ندارد، چرا که آبجغ نفرت از غذا نکته اصلی ماجراست، و من این را بایستی خوب می دانم، چون که من همان آبجه همان. هدفش هستم، مثلا فرض کن توی کافه ای نشستم و او سر میرسد. من آن را می فهمم که او آن مرا از بین این جماعت انتخاب کرده، چشمانم آبی روشنند. هیچ نمیفهمم که چطور از روی همینها میفهمد، از روی همین خیلی مطمئناً به قطعیت می رسد که من همونی ام که دنبالش است، اما خب، شک نیست که او برای یافتن ماه ها نوعی شهود دارد، برای یافتن ضعف ها می گویم ضعف از این جهت که ضعف حدس می زنم، همان کیفیت در من است. که او را براشفته می کند، سپس او می ایستد کنارم و در همه ی دور و بری ها هم تنش را احساس می کنند. و جفتمان هم من و هم او می دانیم که ماجرا چطور پیش خواهد رفت، واقعیت این است که فرقی نمی کند کجا باشم. مثلاً ممکن است روی ایستگاه قطار باشم و در سالن انتظار مرا پیدا کند یا مثلاً در مغازه ای مشغول طول خریدم، چشمانمان به هم قفل می شوند و بعد دیگر برای هر کاری دیر است، یعنی برای من دیر است. چرا که می دانم چی در پیش روس و ساده بگویم، ناتوانم از فرار، می دانم که فرارم.
خمیر خونین
مزبوهانه خواهد بود. اگر می توانست کلمات را برای توصیف نفرتش پیدا کند، لابد می گفت، مشغول دفاع از خودش است، و از غذا در در مقابل من احساس خطر می کند، علیرغم اینکه من آزارم به یک مورچه هم نمی رسد، او به باشگاه می رود. هنر های رزمی شب و روز تمرین می کند جوری که بعد از مدتی بدنش به قول معروف می شود یک پارچه عضله. بدون هیچ اضافهاتی، پوستش صرفا پوششی زینتی است برای اندامش، بدون هیچگونه زواعیدی. و به چیزی غیر از همین عضله یک پارچه هم نیازی ندارد، چرا که بهتر است آماده باشد، این نکته را دور و بر افرادش به او توصیه کردند، منظورم همان جماعت است که با هم به باشگاه می روند، می روند تیراندازی، می روند تمرین. باید آماده باشد چرا که دشمن آنجاست، هیو حاضر، دشمن هر چه که هست نامرئی نیست، حتی می تواند. او تعریف و تبیینش کرد، او همه جا هست، اما به محض اینکه دست دراز کنی تا بگیریش لااقل تجربه خودش اینطوری است، دشمن، از لایه آن انگشتان یک پارچ عضلات لیز می خورد، تاب می خورد. قصر در می رود و چیزی نگذشته ناپدید می شود و بعد دیگر چیزی توی آن مشت یک پارچ عضلات. و بعد با یستی دوباره از اول شروع کند، جستجو کند، گوشه ای گیر بیندازد، با مشت دوباره وقتی از او اسمش را می پرسند، ترجیح می دهد که جواب ندهد، چرا که حتی اگر اگر هم طبق تعریف رایگان جشن اسم داشته باشد، واقعاً اسم ندارد، چرا که نیازی به آن ندارد.
او به کلی در نقش خود و عملکرد خود استهاله شده، در نفرتش، همان نفرت که برای او نامگذاری شده است. با مسمایی است، تازه همه ی اینها به شرطی که الزاما لازم باشد اسمی داشته باشند، و البته چیزی که عاشقش است این است که کلا اسمی نداشته باشد، گمنامی بخشی از طبیعتش است و همچنین میل به اینکه برای قتل به اندازه کافی سنگین وزن باشد، برای اینکه بتواند ضربه ی مهم تک ضربی کشنده که به دقت هدفش را یافته. او خیلی رویا می بیند، ولی نه در مورد آن تک ضربه، بلکه بیشتر در مورد اینکه اگر احیاناً شخصی مورد نظر یحتمل او را بین انگشتانش له می کند و ازش گوشت چرخ کرده می سازد، البته نه آنجور. کاری که کارگر کشتارگاه با خوک ها سر و کله می زند. نه، یعنی آن جورتر و فرز، نه بلکه بیشتر شبیه قصابی که با گوشتشور می رود، یعنی ور رفتن با نوعی لذت کسالتبار، جوری که دشمن درک کند، واقعا درک کند که در آن تونل های زیرزمینی پیچاپیچ در آن مجاری فاضلا و کثیف و تاریک چها بر او گذشته؟ سرگذشتش تا امروز چطوری بوده؟ تا امروزی که او اینچنین فرار رسیده، فرار رسیده که هدفش را بزند و له کند. بیشتر رویاهایش اینطور تمام میشوند. صورت دشمنش را که دیگر تبدیل به خمیری خونین شده، کمآکان با مشت میکوبد. چماکان میکوبد، میزند و میزند، ناتوان از توقف و در عرق سردی از خواب میپرید. دهانش خشک.
وجود ضعف و حساسیت در موجودات بینام
سرپنجههایش آنقدر دردناک که مشکوک است شاید حتی کل ماجرا رویا نبوده. درست است، این ضعف ها هستند که اصل مشکلاند و باعث خشونت هستند. و این نوع ضعف، هیچ ارتباطی، کوچکترین ارتباطی، با ضعف خودش ندارد و بگذارید اصلا اسمش شو را ضعیف نگذاریم. اسمش را بگذاریم، حساسیت بگذاریم، غریزه، به نوعی روح احساس او محصول همان اسمار نامنتهایی است که درکش از وجود را می سازد یعنی وجود خودش، هیچ کسی و همینطور خودش. نگفته که او و امثال او به میل خودشان میخواهند بینام باشند، میخواهند خارج از مکان و زمان باشند. و البته او و امثال او هیچ وقت چنین چیزایی نخواستند. یا حتی او نخواست تمام روز را در باشگاه بگذراند، حتی یک لحظه هم چنین چیزی را نخواست. و حتی همینطور که فهمش شکل گرفت و عقل رس شد، هیچ تمایلی هم نداشت که تبدیل شود به یک غول بی بیابانی عضلانی که با رژیمی از نفرت محض زنده مانده یا تبدیل شود به کسی که اینجور چیزها برایش و حالا باید به یونانی های باستان ارجاع دهد که آخر سر واقعاً چرا شده شبیه همینی. چرا شده؟ همنی که هست، چرا اینقدر در مورد ضعف نظرات تند و تیزی دارد؟ چون تا حالا هیچ کسی چیزی برایشان ارزش قائل نبوده، واقعاً هیچکس، مطلقاً هیچکس، از قدیم آنها روی سرشان بودند.
آنها خراب شدند و الان هم روی سرشان خراب می شوند و از الان به بعد همین وضع به همین منوال خواهد بود. البته، اگر داریم راجع به ضعف ها حرف میزنیم، فهم این نکته نیاز به هوش خاصی ندارد. درک این که ضعف اساس وجود این موجود است، این موجود بینام، بی ریشه، مغزو همهگان، متروت. و سایه ها، چون که در حقیقت این ضعیف ها نیستند که ضعیفند. بلکه اوست که ضعیف است و او کاملاً آمادگی اش را دارد که این حقیقت را با چاقوی زامن دارش حقاککی کند. و یا گوش هر کسی که مایل است در موردش بشنود را با سرب داغ پر کند، چرا که وضعیت وا واقعیت اینطوری است که در طول تاریخ هر بار و همیشه او و امثال او بازندگان واقعی بودند. نه آن جانوران کثافت ناقل مرض، همان هایی که او در تنفرش نسبت به آنها کاملاً محق است. چون او که بیشتر از هر کسی با ضعف آشنا است، اینقدر شجاعت دارد که این ها را و به هر کسی که لازم بود بگو: قبول، او یک توده بریده عضلات است، گلاخ، گندل. فلوکانی که ادای ضعف را در میآورند با دیدنش می لرزند ولی واقعا این است که اوست که ضعیف واقعی است، روح حساس واقعی است، مترود واقعی، همانی که باطل است.
ضعف و نابودی: روایت یک شومی
شومی در طول تاریخ به همین وضع میماند و او اعتراف خواهد کرد که بعضی اوقات که تنها در بیگوله ی کثیف ولش میکنند تقریباً میشکند. همان جایی که از غذا به تازگی هم برایش این اتفاق افتاده به سختی می تواند مسیر خورشید را دنبال کند. و آنجا دراز می کشد، ناتوان از خوابیدن و مچ خودش را می گیرد که دارد بهش فکر می کند. با زعف خداش. به روح حساس خودش، به آسیب پذیری خودش، و فکر اینکه باید چاره ای بیاندیشد برای این ماجرا، اینکه باید فلواقه باید آنها را نابود کند، آنهایی که میخواهند کلکش بزنند، میخواهند جایش را بگیرند. نقشش را از او بدزند، منظور همان مگس های کثیف فریزیند که از ضعف به عنوان نقاب استفاده می کنند. نقنقه هایی که ادای ضعف را در میآورند، نابود کند، انگل ها و یک بار برای همیشه قضیه را حل و فصل کند. معنیش این است که باید بیفتد دنبالشان، دوباره شکارشان کند، ولی این بار کارش را درست انجام می دهد. با هدفی مشخص، با دید بسیت، به قصد پیدا کردن مخفیگاه هایشان تا اینکه ضعف های واقعی و ارواح حساس واقعی بالاخره از تاریکی بیرون بیایند.
بیایند زیر نور خورشید برسن به جای گاهی که استخاقش را دارند و نامی که لیاقتش را دارند. دارند بدست بیاورند. نکته عجیب این است که تا او به این نقطه می رسد قوایش ته میکشد. لحظه ای آنجا می ایستد و سپس تقریبا مستعسل می شود، از خدا می خواهد که در را با لگت پایین بیاورد. اما حتی نمی تواند دستهایش را تکان بدهد. او گولاخ است، گندلات، و قهرمان و مبهوت است از تولید خودش و به خودش دلداری میدهد که اینطور ادامه پیدا نمیکنه. این استیصال فقط یک لحظه است و بعد میگذرد و واقعاً هم احساس می کند قوا که زندگی قطره قطره دوباره درش جمع شود. انگار با درک جدید از این سازه عضلانی بیدار می شود. یکی دو لحظه که بگذرد دیگر حتی این ایراد فنی مختصر را به یاد هم نخواهد آورد.
شماره شش و داستان مخفی
او مقابل در شماره شش می ایستد و خودش را می بیند در حالی که به خودش می گوید باید کاری می کردم. خودم دفاع کنم، خیلی ساده بایستی خودم را به او برسانم، چون که من بدون جنگ تسلیم نمیشم راه افتادم که پیداش کنم، کاویدم و پیداش کردم، ساختمانی که در آن به انتظار مخفی شده بود را پیدا کردم. ورودی را جستم، پله ها را بالا رفتم تا به طبقه اش رسیدم. می دانم در کدام آپارتمان است، همین یکی. و این هم درش است، شماره شش. دستم را بالا می آورم، می توانم در بزنم. اما همین که در بزنم، برایش کافی است. مَرِیُومِ غَرِیَتِک و شمع برای این بار دیاساک یادداشت کسی در می زند نوشته لاس لو کراسنا هورکای با ترجمه نیکسات نورپنا، که در شماره چهل و سه مجله شبکه آفتاب منتشر شده است را برای شما خواندم و حالا حل را از یاسمین همدان خواننده چهل و سه ساله لبنی تبار می شنوید؟ همراه با یازدهمین قسمت از رادیو بندر تهران هستید، این قسمت با حمایت مجموعه بی کام استودنت تقدیم شما می شود که در زمینه شما با مراجعه به سایت این دوستان به نشانه بی کام. .
می توانید با پر کردن فرم مربوطه بیشتر و بهتر با فعالیت این مجموعه اشنا بشین، من معندیم حال من معند حل در آلبی حبیب مارو عشق به عشق عشق و عشق آن را که حبیب مارا (مذکر) هی هفرتی برای من، ای اسیا غلیه حالم حالم حالم من معلّی حلّ .بله . آلبی هم میمونه . من عاشق تو هستم. مامان رو آمی حمی مارو (مذکر) هی از این فیلم به صورت فیلمبرداری (مذکر) (خنده) خانم و آقای که اسمتان را نمیدانم و دیروز مورخ بیست و شش یک شنبه ژانویه ۲۰۱۸ ساعت هفت و پنج دقیقه عصر سوار آخرین واگن شمالی خط یک مترو شهر تورنتو به سمت شمال بودید و من در بین ایستگاه های لارنس تا یورک شمالی پیچیده در کوتی سیاه کلاهی سیاه، شلواری سیاه، کیفی سیاه، نیم چکمه های سیاه و دلی سیاه در رو به رو. تا الان نشسته بودم. سلام. خانم عزیزی که اگر درست حدس زده باشم شصت ساله بودی با پوستی بر راق و قشنگ و موهای خرمایی. کت بلند سیاه زمستانی بر تن داشتی که حتی در قطار هم کلاهش را روی سر گذاشته بودی. ابریشمی سفید و گل و رشتی را از روی کتت دور گردنت گره زده بودی، نه به قصد گرما.
روز جمعه های تنهایی
رنگ زیبایی و زیبا بود، شلوارت کرم رنگ بود و کفش هایت که زمستانی هم نبودند هم رنگ شلوار. مرتب و زیبا بودی و تمام این چند ایستگاه که هم سفر بودیم را بدون تکه زدن به صندلی تقریبا در لبگ صندلی نشسته بودی. آقای که احتمالاً بین شصت تا هفتاد ساله بودی با کت بلند سبز گشمی و شلوار جین سرمی و کفش های یک بندار قهوه ای، سبیل سفیدی داشتی و خنده ای بلندتر و زیباتر، دو کیسه به عنوان فروشگاه دست دومین فروشی تورنتو در دست داشتی و بوی پیپ و زمستانی میدادی. آقا و خانمی که سعی کردم توصیفتان کنم و کاش میشد صدایتان و لحنتان و خنده هاتان را هم جابه بنویسم ولی نمی شود خواستم همین جا از شما تشکر کنم که تمام این سه ایستگاه در مورد نرخ کرایه تاکسی از چهارصد از دستگاه تا بیست و چهار اسفند با هم بحث کردید، نمیدونم از چه سالی حرف می زنید که کرایه دویست من بود؟ ولی در مورد صد تمن هم با هم به تفاهم نمیرسید. آقای سیبیلدار حتی نمی دانم تو برای اثبات اتباعت چه سندی در موبایلت پیدا کردی که آن را به خانم همراهت نشان دادی؟ زن با خونسردی موبایل را از دست داد. دست برد و زیر کلاه کت زمستانی عینکی زیر کلاه بود که من ندیده بودم عینک را بر چشم زد. و نگاه کرد و تو پیروزیمندانه با سبیل های سفید که می خندیدند نگاهشان میکردی. قانع نشد، دوباره بحث کردید، در مورد کرایه ها، اسم خیابانهای تهرانی را که با نام های قدیمیش می گفتید و از هر سمتش به سمت دیگرش میرفتید و کرایه ها را با هم عبور میکردید، قطار کنتر از روزهای شاید ریل ها مشکل داشتند شاید قطاری جایی ایستاده بود و بقیه قطارها به ملاحظه شاید هم مدیریت مترو تورنتو فکر می کرد کسی در ساعت هفت ربع روز جمعه عصر کار واجبی ندارد، برای همین چشم پایم را بستم و به شما گوش کردم. ناگهان تنها یک عصر جمعه زنی سیاه پوش که به خانه ی سیاه و تاریکش برمی گشت، پر شد.
جمعههای خانه پدربزرگ و عموهایش در میدان جال، حوزه آبی، ستون های بزرگ حیاتی که هنوز یا همان حوض و همان ماهی ها ، ایوان و تخت چوبی و پیکان زرد عمویش ، پیکان سفید پدرش وانت پیکان آن یکی عمو موتور پسر عمو و چشم هایم را بستم و یادم آمد چهارصد دستگاه کجاست، خیابون قزوین، دروازه دولت بهارستان و شما سخاوتمندانه همه خیابانها را برایم شمردید. همه اینها را نوشتم تا بگویم اگر روزی اینجا را دیدید بدانید زنی که در عصر جمعه آن شب هیچکس را نداشت. با شما برگشت به کودکی که سفرهایش عمود بر هم بود و صدا بود و تنهایی بعیدترین کلم دمک ممکن بود، من یادم نیست کرایه بیست و چهار اسفند تا میدان جال چقدر بود. فقط یادم هست که مادرم در میدان بهارستان دست من را می فشرد و رو به سواری ها داد می زد. تو من پشت کارخانه برق جال، و من چند دقیقه بعد از دروازه ای وارد خانه ای می شدم که نور داشت. و قناری و مادربزرگم و هزار دختر عمو و پسر عمو و سبد بسکتبال و پاسور بازی کردن پدر و عمو هایم و بوی برنج و زینی های بزرگ چای از شما ممنونم که یادم آوردید چقدر آن جمعه ها در قیاس با این تنهایی مطلق قایق عمیق سیاه بی نهایت، قشنگ بود. کاش قیمت داشتم که به چند تومان فروختمش یه کارخونه ای که صاحبش آمریکاست یه کارخونه ای که صاحبش کاناداست یه کوچه ای است که نصفش یه خیابون دراز که تاج معلوم نیست کجاست، یه شهری است که همشون مسافران همه دوناشونو بستن و همیشه آذرن، کلاس های چینی و روسیشون ترک نمیشه دیگه فکراشونو کردن میخوان حتما برن تو بذار وقتی غروب شد برو اگه جنگ تموم شد برو بذار اجرو که کشیدن، کبوترها که پریدن، وقتی همه ترسیدن، تو بذار آبا که از آسون شب افتاد برو، اصلا مثلا بعد انتخابات برو، اوضاع که خوب خوب شد همه جا بزن و به کوب شد، هر وقت که رو پات خالی شد برو، زندگیت که پوچو تو خالی شد برو، وقتی نور خونه ضعیف شد، کاسه صبرت که لبریز شد برو بسه اگه با همت جور شد برو اگه اجاقت کور شد برو برو خونه رو دلم برات تنگ می شه این امپراتورها نشون میدن دلم براو، خارجی از گروه بومرانین رو میشنوید و قبل از اون یادداشتی برای شما خواندم با عنوان رو نوشت به معاونت تنهایی بریتانیایی کبیر نوشته: ویدئو هدیانی که در تاریخ هفتم بهمن ماه یک هزار ۳۹۷ منتشر شده است بیمه عم تا مرز مرگ ، فرصتهای طلایی و استثنایی تو با شرایط ویژه تحمیلی تو بزار روت که پیر شد برو چه شاید که خمار رو اسیر شد برو توی روز بارونی نمناک و خیس رویای قدیمی که تعبیر شد برو تو بذار آسمون که افتاد رو زمین برو اگه چنان گشت و چنان شد و چنین برو با چشمهای پف کرده و اگه بهتر از این شد و بدتر از این تو بگو وقتی پاییز شد برو دنیا خیلی غم انگیز شد برو، آب که یه بجه از سرت گذشت و صد بجه خبر ها که ضد و ضد تو بذار وقتی که چیز شد برو خونه رقیقت غلیظ شد برو همسایه دیواری به دیواری به دیواری همه رو ول کن همه رو ول کن برو #اَنْ نُشْرِيْنِيْنِيْنِيْنِيْنِي تاک میشل ، میله برا تاک میشل هی هی هی موسيقي هاي موسيقي هی موزیک ویدیویی هی هی نامه به عشق تریاکی. یازدهم نگاه من اما بر بی تفاوتی خودم و نسلم نسبت به نوسانات روزگار چندان همخوانی با پختگی که ناشی از گذشته سالیان است ندارم فقط تصویر بیرونی اش یکی است این پختگی یک پختگی اجباری است تو به جوایز روزگار بی اهمیت میشری چون جایزه ای برایت وجود ندارد و بعد به مرور یاد میگیری که قبل از هیجان محکم باشی تا باد ناملائم کمتر تکانت دهد وقتی هیجان و شور و امید بیست سالگی قبل از آن جایش را به تسلیم می دهد، برای بسیاری از همنسلان من این تسلیم در برابر سیستم بود. که رضایت دهند رویاهایشان را هم خوانند با آنچه که از آنها انتظار می رود.
در جزیره انزوا و خم شدن: یک داستان پختگی و فرسایش
برای برخی دیگر هم که چون من این شکاف بین سلیقه شان و سلیقه عمومی پرناکردنی مینومد کرنش و تسلیم به معنی چشم پوشی که کامل از این راه بود، چه بسیاری از اشتداد ها را در این سالها دیدم که به یکی از این دو گونه تسلیم تنسب بردند. پناه بردن به خلوت، زندانی کردن رویاها، تجربه شکست مداوم و هر روزه انزوا ناشی از ماندن در جزیره ای که مثل سکانس آخر فیلم زیرزمینی کاستوریکا از سرزمین هستی جدا است. و از آن بسیار سهمینتر و دردناکتر تجربه افزودنی اینکه آن سرزمین اصلی هم روز به روز در انزوا بیشتر از سرزمین ها و جوامع دیگر جهان است. دور ایرانو تو خط بکش بابا خط بکش خط بکش توف و لعنت به این سر نبشت سر نبشت با صدای بلند. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی دو ايوان آرزوهاي ما چه وقت هایی هست که قبل از اینکه به دنیا بیا این فرو ریخته و در واقع چیزایی هست که به مجبور ما را به عنوان یک نسل، به عنوان یک نسل از یک مقطع زمانی خاص و در یک کشور خاص با یک فرهنگ خاص همه شادی ها و غم های خاصی که داره که این چطوری هم آدم رو از درون خالی میکنه در عین حال احساس می کنی که این در بیست و پنج سالگی پخته میشی ولی نه به معنی دلیلش اینه که اون پختگی از جنس پختگی یه پیرمرد دنیا دیده است ولی دنیا رو هم ندیدی در واقع تنها چیز چیزی که منجر به پختگی همه ماهها میشه اینه که منتظر جایزه ای دیگه از روزگار نیست و در واقع اسمیت می شه عزیزم، سلام. هر چه فکر میکنم می بینم علی بزرگیان برای این حالم چه خوب نوشته است. دوباره برایت می خوانم به این فکر کردم که ممکن بود اوضاع تا حدی عوض شود، اما واقعا قرار نبود بهتر شود. به این رسیده بودم، اما رسیدن به این چه فاقده داشت که چی به چه درد می خورد، به من کمکی نمیکرد. به او کمکی نمی کرد.
بعد به این فکر کردم سالها من و او به این اعتقاد چسبیده بودیم که اگر سعی کنیم وضع درست خواهد شد. سعی کنیم یک چیزی را بسازیم، یک هدف داشته باشیم، هدف، وفاداری و سخت کار کردن. گمان میکردیم اینها فضیلتند، گمان میکردیم روزی پاداش میگیریم. در کنارش جایی هم برای خیال گذاشتیم و آن را بافتیم، اما یک روز سرانجام فهمیدیم که سخت رویای کافی نیست، جایی در اواسط ده ماه یا کمی بعد از آن بود. رویه ها مانترکشید زمانی رسید که همه ی آن چیزایی که برای من و او مقدس بودند، همه ی آن چیزایی که گمان می کردیم. ارزشمند، معنویند، محترمند، همه آنها فرو ریرد. حالا به یه چیز دیگه رسیده بودم، اینکه داره اتفاق وحشتناکی می افتد، میدیدم درست جلوی چشمانم میدیدم دارد یک اتفاقی رخ میدهد اما نمیفهمیدمش و بعد دوران فرسایش آغاز شد، نتوانستم جلویش را بگیرم نشد، نتوانستم. رور لعنتی اینجا هم گفته بود که میشود در عین حال هم خم شد. و هم شکست.
نوشته های اشک و ایستگاه های خاطره(IServiceCollection of Tears and Memory Stations)
اینها را برایت نوشتم که بگویم من چند شب پیش در ماشین شکست خوردم. با تمامم جلوی بغضم را گرفتم، تو حرف میزدی، بغذاشتی، از گلهایت در این چهار سال می گفتی و شکسته می شد. بعد از چهار سال به آرزوهایمان نرسیدیم، من نگاهت نمیکردم اما یک جای از مغزم نشان می زد که بعد از گفتن هر جمله ای چقدر موهایت سفید میشد. من تمام این سالها برای تو نوشتم و نگذاشتم بفهمی برای تو نوشتم و تو را کرده عملش. تو را کردم پادشاه سرزمین های لمی از روی خودم با تو جان گرفتم. تو همه حرف هایت را زدی و من به یک کلمه شرمنده ام قناعت کردم. چقدر از مردانگیم بدم میآید اما بذار برات بگم شرمنده ام برای من یعنی اینکه تو رو دوست دارم یعنی میدونم شب های نبود از چه کابوس تلخی برایم ساخته است؟ یعنی من دیگر توان بعضی چیزها را ندارم، آخر تو میم زیبای منی و زیبا کسی است که در باور فردی زشتی ها را بردارد و جایش لطف و محبت بگذارد. آرام دل محمد امین من سکوت دارم ساکتم، صدایم در نمیآید. گریه ها و بغض هایم برای زیر دوش حمام است، برای همین آن شب تا رسیدم خانه، رفتم زیر دوش حمام.
آب داغ را گرفتم روی سرم، لیف را تا جداش کردم توی دهنم و فریاد زدم. زانوهایم خم شد و در وان مربعی خانه خم شدم. و تا ساعتها گریه کردم، میدونیم این خاطرات هستند که جان آدم را میکاهند، پیرش می کنند و وقتی نگاهی به گذشته میگذرد می بیند هیچ جای شهر نیست که با تو خاطره نداشته باشد. تهران، شیراز، اصفهان، رشت، مشهد، قائمشهر، من همه جابات و خاطره دارم. با کیوسک های تلفن و ایستگاه های مترو و اتوبوس خاطره دارم، من و تو در تمام کافه های شهر، در تمام ما یک کوچه پس از کوچه های تجریش و قلهک تقسیم شده ایم و حالا روحمان را تکه پاره کرده ایم و نشسته ایم. به انتظار چی؟ می دانم هیچ کجا برای هر کسی وطنش نمی شود. می دانم برای کسانی که از تهران و ایران مهاجرت کرده اند، هیچکجا تهران و ایران نخواهد شد. اما اگر تصمیم به کوچ از وطن گرفته ام، دلیلش این است که نمی توانم در یک جغرافیای مشترک با تو بیدونتو اگر تصمیم به کوش از وطن گرفته ام، دلیلش این است که واقعیت دنیای امروز قد آرزوهای من است. گفتم نبود، بدجور خودش را در صورتم تف کرده است.
در جستجوی امید: نامههای عاشقانه از راه دور
من تحلیل می روم و سرگشته و تعجب به دنبال کورسوی از امید هستم: شمال، غرب، جنوب نمیدونم، نمیدونم این محمد امین کجا که دستپروردی توست آرام می گیرد. تا رسیدن به تو امکان دارد. زندگی درد قشنگی است که جریان دارد و حالا بی مهوا کلمات را روی کاغذ پرت می کند. و حواسم نیست این هجران تا کدام این سو من را می برد؟ حواسم نیست تا کجا و تا به این رویاهای که از دست دادیم را دارم. حواسم نیست که سی سالم شده و شدم این وا مانده، این لعنتی، این بی مصرف. آدمها کوچ می کنند تا از واقعیتی طولانی فرار کنند. حرکت می کنند تا حواسشان نباشد که چقدر از آرزوها و رویاهایشان دور هستند. و من کوچ می کنم تا بلکه قلبم آرام گیرد، با این حجم از شنیدایی آدم اگر پس می نویسم، همانطور که سالها نوشته ام و دستاویز کرده ام. چیزی برای این قلب رنجورم شده است.
میدونی عزیزم، باید جوری رفتار کنیم که انگار در و پنجره های خانه را گل گرفته اند هیچ هوای تازه ای وارد این خانه نمی شود، پس با قلب رنجور و شکسته می نویسد. خداحافظ، میم لحظات پر نور و پر شور من حافظ تهران، خداحافظ ایران و خداحافظ وتا رنگا عاصم کبوتر رویات فارون فرادود دیدی دلم وانشورد از اخرین باری که گرفته بود واست تو سند و غذا نام انداخت، برگرد وگرنه این ابیود کرد چه بی تو چه با تو می گرده تا ابد بویا پیراه نیوساف میاد استنهای شب گاو میدو و تو یه دشت ضلالت می گرده تو کوهان بی شب تو رو تو خارد دِدِ شخِصِ الْقَبِيْتَانِ بِدَرِشُدْ غَفْرِ مِرَسَاقُونْ بیدار مونتاک زد شافتا بخشی از نامه به عشق تریاکی را شنیدید قبل از اون پختگی در بیست و پنج سالگی با صدای محسن نامجور را شنیدید؟ که کاری از حامد طاری است، و حالا بوی پیراهن یوسف از گروه او و دوستانش میشنابید.دیدی دلم گانه احساس از اخرین باری که گرست گفت بساط تو صندوق غزار نام اندا، بادی گار و گارنای آبیو گار چه بی تو چه با تو می گرده تا ابد و یَبْتِ رَانَتْ یُوسَفْ میاد استنهای شب رامی میدو و تو یادج تو مالت می گردت کوعاب بِشَفْتُوْرُوْتُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْرُوْ بِدَشْخِسَرْ رَقْبِي طَعْبْ بِعَشْتِكُمْ مِرَسَمُوْ بیدار مُنتاک زدش تا که زدج آفتار موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی هی در تمام این چند دقیقه خواستم بگویم که شماتت نکنید. کسانی را که خواستند از این وطن بروند. خورده نگیرید به دلتنگیهایشان آنها در راهروی میانی بلوک غرب منتظر نشستند. این دست آدمها نیست، اما، یک روزی، یک جایی، یک لحظه ای به این نتیجه میرسند. که ما آزمودیم در این شهر. بخت خویش. بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش، این پایان قسمت یازدهم رادیوبندر تهران است که با حمایت مجموعه بی کام استودنت تقدیم شما شد.
رویاهای نوروزی واقعی
و از ته دلم می خواهم این رویا که نوروز تو راه واقع داشته باشد، خانم. همها آقایان من محمد امین شیتکران اینجا رادیو بندر تهران و خداحافظ بازم گل نرگس اومد بعد به خونه به کوچه اومده نانو و پوم می تونم بیاکول ریمون دارم نوروز و راه به میان رنگین کمون اون دارم دیگه نوروز تو رو [مذکر] پر از تو برگشته، لون میسال لونا گفت که شب اِبُونِ مِسَازِکِ یَعْقُولِ رِبُو اون دارم دیگه نور و روهه خیلی رنگین کمون دارم دیگه نوروز تو اسب سفیدی و سرما زین کرده با دو بارونشو تو خورد جین کرد و آکولر یک دورام. نوروس تو راه بیارنگین کمون من دارم، بگو نوروز تو روت خورشيد خانم پنججاش ترموتیلایی تو باغ درخت تارو چراگون کرده گل ریون دارم دیگه نوروز تو رو میارنگین کمون دارم نور و سورات اونها هم با هم حرف ميزنن.
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua