کافر یا دانشمند | داستان زندگی داروین
00:00 تا 00:02: زندگی چالش داروین: از کافر به دانشمند
00:02 تا 00:05: عشق طبیعت و چشم اندازهایش
00:05 تا 00:07: علاقهی چارلز به طبیعت و دعوت به سفر
00:07 تا 00:10: مرد با کشتی و دیدن طبیعت جاهای دیگه دنیا
00:10 تا 00:13: سفر تغییر و درامای دهکه سه متری
00:13 تا 00:16: سفر کشتی داروین به آمریکای جنوبی
00:16 تا 00:18: جنگل های زیبای تو نامه های خانوادگی داروین
00:18 تا 00:21: سفر داروین به آمریکای جنوبی و تجربیات با بچه های بومی
00:21 تا 00:23: سفر به سرزمین آتش: داستان تغییر تمدن و تحول قبایل وحشی
00:23 تا 00:26: کشفها در جزیره گالاپاگوس
00:26 تا 00:28: تکامل و نظریه تکامل داروین در پرندگان و جانداران
00:28 تا 00:31: تکامل گرافه ها و اهمیت زرافه ها در تکامل گونه ها
00:31 تا 00:33: تکامل و انتخاب طبیعی در جهش ژنتیکی
00:33 تا 00:37: تکامل و شناسایی تاریخچه بشر
00:37 تا 00:40: سفرنامه چارلز داروین و عاشقی دختر دایی
00:40 تا 00:42: زندگی و موفقیتهای داروین
00:42 تا 00:44: زندگی و انجام کارهای روزانه داروین
00:44 تا 00:46: “اصل انوار: سنگ پایه تکامل”
00:46 تا 00:48: تحقیقات نظریه تکامل داروین در گردهمایی آکسفورد
00:48 تا 00:51: داستان زندگی و اثرات جانداران در جامعه
00:51 تا 00:54: فرارسیدن حقیقت: انسان شاه کار آفرینش نیست
زندگی چالش داروین: از کافر به دانشمند
طرفداراش میگن اون مهم ترین دانشمند دنیا و یه فیلسوف بزرگه. مخالفاش میگن اون کافر، نماینده شیطانه. مگه میشه ما از نسل میمون باشیم، ولی هر دو طرف یه چیزو خوب میدونن؟ درست یا غلط، چارلز داروین برای همیشه جایگاه ما آدما را تو جهان عوض کرد. هی هی هی (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) قسمت سوم از پادکست رخ را می شنوید به عنوان کافر یا دانشمند، داستان زندگی چارلز داروین. من، امیر سودبخش، هر بار شما را با زندگی کسایی که بخشی از تاریخ را ساختن، بیشتر آشنا می کنم. با هم بریم ببینیم زندگی بسیار پر چالش داروین چطور گذشت. هی (مذکر) این فیلم به صورت فیلمبرداری هی هی هی سال هزار و هشتصد و نه، انگلستان. چارلز داروین توی یه خانواده اشرافی به دنیا اومد. پدرش پزشک پولدا روی یک آدم قدرتمند بود که تو تربیت بچه هاش خیلی سختگیر بود.
هر روز بعد از ظهر، بچه ها می نشستند به صحبت ها و نصیحت های بابای صد و پنجاه کیلوشون گوش میدادند. چارلز از بچگی باباشو دوست داشت، تو همیشه سعی میکرد اونو راضی نگه داره. شاید یکی از دلایلش این بود که وقتی فقط چارلز هشت سالش بود مادرش بعد از یک دوره طولانی بیماری مرد و بابا شش تا بچه را تنهایی بزرگ کرد. چارلز و مدرسه خیلی موفق نبود، واسه اینکه اصلا مدرسه رو دوست نداشت. سر کلاسام میشد کتابای شکسپیر میخوند، بقیه فکر میکردند او خیلی باهوش نیست که نمراتش کم میشه، ولی اینطور نبود. اون احساس میکرد تو چهاردیواری کلاس هیچی یاد نمیگیره؟ واسه همین به درس های مدرسه ای اهمیتی نمیداد بعدا تو خاطراتش نوشت چیزی به اندازه مدرسه نتونست جلوی پیشرفت منو بگیره. تو دوران مدرسه علاقه اش از سواری بود و شکار. توشونم موفق بود، چون اینکارا رو دوست داشت. اونقدر دوست داشت که یه مدت شب ها چکمهاشو میذاشت کنار تختش، صبح که پا میشد، اولین کاری که میکرد چکمهاشو میپوشید میرفت.
عشق طبیعت و چشم اندازهایش
او رفت و طبیعت شکار، عاشق طبیعت بود، ازش سیر نمیشد. میرفت کلکسیونی چیزمیزای مختلف تو طبیعت جمع میکرد. علاقه اصلیشم کلکسیون سوسک بود آره. پسش سوسک خیلی جذاب بود. حتی جلوتر، یه بار یه مجله علمی برای اینکه تونسته بود اولین نمونه از یه گونه جدید سوس رو بگیره، بهش جایزه داد. باباش مشخصه که از این وضعیت راضی نبود، دوست داشت بچش به تحصیلاتش برسه، واسه خودش کسی بشه تا اینکه سوسک جونه ور جمع کنه. یه بار به چارلز گفت: تو به هیچ چیزی به جز شکار و سگ و جمع کردن موش و سوسک اهمیت نمیدی. تو ما یه شرمساری خانوادگی، همین شد که وقتی چهار شانزده ساله شد، باباش اونو از مدرسه آورد بیرون، فرستادش دانشکده پزشکی. همون دانشگاهی که هم پدربزرگ چارلز اونجا پزشکی خونده بود هم پدر چارلز و هم برادرش.
چارلز هم رفت دانشگاه پزشکی. اون موقع اینجوری بود که تو دانشکده های پزشکی دانشجوها رو میبردند تا اتاق عمل از نزدیک ببینن چطوری باید عمل کرد. چون داروی بیهوشی هم به این شکل امروزی کشف نشده بود، دانشجو تو اتاق عمل میدید که بیمار بدبخت رو بستن به تخت. یه پارچه هم گذاشتن تو دهنش، دارن یه جاشون میبرن یا بخیه میزنن یا در میارن؟ تو نگاه اول از اتاق شکنجه هیچی کم نداشت، چارلز هم که طاقت دیدن این صحنه رو نداشت، از دانشگاه زد. بعد بیرون، یه مدت از ترس باباش شهرت نکرد برگرده خونه. ولی بالاخره برگشت، باباش بعد کلی غر زدن و دعوا کردن به چارلز گفت، حالا که عرضه نداشتی دکتر بشی، حداقل هرمون رو کشیش شو، درآمدش خوبه، همه بهت احترام میذارن، کار زیادی هم نداری، میخوری، میخوابی، میتونی بری طبیعت گردیم بکنی و جون برجی. چارلز هم دید باباش بد نمیگه، این کار واسش هم جایگاه اجتماعی داره، هم باباش خوشحال میشه، مهمتر اینکه اونقدری وقت اضافه. که میاره که می تونه به علاقه اصلیش یعنی تحقیق و کنجکاوی تو طبیعتم برسه پس قبول کرد، باباشم با پارتی و پول فرستادش دانشگاه کمبریج آقا الهیات بخونه؟ نگو اون موقع هم صندلی دانشگاه رو میفروختن، وگرنه از هر لحاظ که بگی چارلز صلاحیت ورود به دانشگاه رو نداشت. تازه هیچم ادب مذهبی نبود، چارلز رفت دانشگاه الهیات.
علاقهی چارلز به طبیعت و دعوت به سفر
خب به الهیات هم علاقه ای نداشت، تو بیست سالگی زندگیشو اینجوری می گذران. روزا میرفت، دانشگاه درس الهیات میخون، شبا میرفت بار و نوشیدن و ورق بازی و دنبال عشق عاشقی. یه دوست دخترم داشت که خیلی دوستش داشت و با اون وقت میگذرون، خلاصه یه وضعیت بدرد نخوری واسه خودش داشت، تا اینکه با مردی. آشنا شد که زندگیشو زیر رو کرد. پروفسور جان هانسلو: آقای پروفسور یه روحانی حرفه ای و گیاه شناسی آماتور بود. اون اشتیاق داروین رو به دنیای طبیعت دوباره احیا کرد. این دو نفر اونقدر با هم تو طبیعت قدم میزدن و حرف میزدن که تو دانشگاه به داروین میگفتن مردی که با هندسلو راه میره. چارلز تحت تاثیر پروفسور برگشته بود به علایق بچگیش. میرفت تو طبیعت کلکسیون جون و رو سوس جمع میکرد، تازه برای اینکار یه کارگر هم استخدام کرده بود یه وقت خسته نشه.
یه بار فهمید کارگر پول گرفته، یکی از نمونه های سوسکاشو داده به یکی دیگه، اونقدر ناراحت شد که تفنگشو برداشت بهش شلیک کنه. آخر سرم اخراجش کرد. ولی یه اتفاق باعث شد بیخیال جمع کردن کلکسیون سوسک بشه، یه روز رفته بود طبیعت، دو تا سوسک خوشگل دید. هر دوتا رو گرفت، هرکدومشو گذاشت تو یکی از دستاش. یوو یه سوسک دیگه دید که از اون دوتا قشنگ تر بود، دلش نیومد هیچکدوم از اون دوتا قبلی هم ول کنه، پس چیکار کرد؟ یکی از سوسکایی که تو دستش بود و با دهنش گرفت تا بتونه سومیمو شکار کنه. تو همین لحظه سوسکی که تو دهانش بود یه مایعی از خودش ترشح میکنه که مزه زهره مار میداده، خودش میگفت انگار سم خورده. همون لحظه سوسکا رو پرت میکنه و دیگه بیخیال جمع آوری کلکسیون سوسک میشه. چارلز هرطوری بود تحصیلاتشو تو دانشگاه تو رشته الهیات تموم کرد، وقتی از دانشگاه اومد بیرون، یه نامه. خیلی مهم بهش می رسه پروفسور هانسلو بهش گفته بود کشتی سلطنتی بیگل میخواد یه سفر بره دور دنیا، ناخوداش دنبال یه مرد جوان و طبیعت شناس می گرده، با خودش ببره سفر، انگار دنیا رو به داروین داده بودن.
مرد با کشتی و دیدن طبیعت جاهای دیگه دنیا
مرد با کشتی و دیدن طبیعت جاهای دیگه دنیا، مگه دارین بهتر از این؟ اصلا ماموریت کشتی چی بود؟ روی دریایی سلطنتی انگلیس ناخدا را مأمور کرده بود که یک نقشه از خط ساحلی آمریکای جنوبی و ارز جغرافیایی تهیه کنه، هدفشم تحکیم قدرت انگلیس تو جنوب اقیانوس اطرس اقیانوس آرام بود. بعضی از این کشتی ها وقتی میرفتن دیگه بر نمیگشتن، اقیانوسها نابودشون میکردن، بعضیاشون هم تو سفر چندتایی از فرودشونو از دست میدادن، در اصل اگه به چارلز پیشنهاد داده بودن، یه دلیلش هم این بود که گزینه های زیادی نداشتند. چند نفر قبل چارلز هم دعوتو رد کرده بودن، هر کسی جرات نمیکرد بره، مخصوصا اینکه پیش بینی شده بود این سفر بیش از دو سه یک سال طول میکشه ولی اون برای رفتن دو تا مانع اصلی داشت. اولین یه مانع صد و پنجاه کیلوئی بود، پدرش مسلما اجازه نمیداد پسرش بعد دانشگاه پشه بره سفری که احتمال داره برنگرده. چارلز هم هیچ وقت دلش رضایت نمیداد خلاف نظر باباش کاری بکنه، شایدم جرات نمیکرد، حتی اولشم به پروفسور. دکتر گفت: نمیتونم بیام، ولی بعد سعی کرد شانسشو امتحان کنه. چارلز رفت پیش باباش انقدر خواهش و تمنه نه کرد، تا آخر سر باباش گفت پسر، اگه یه آدم عاقل پیدا میشه سفر تو رو تایید کنه، منم قبول میکنم. چارلز هم رفت سراغ یه آدم عاقلی که اتفاقا باباش خیلی هم قبولش داشت. داعش که دوست قدیمی باباش هم بود.
چارلز رفت پیشش التماس و خواهش، اونم راضی شد بیاد باباشو راضی کنه، در نهایت پدرش قبول کرد که چارلز بره سفر. اگه یادتون باشه گفتیم دو تا مانع، این اولیش بود، دومیش چی بود، ناخدا؟ ناخدا هنوز داروین رو ندیده بود که تاییدش کنه، اصلا ناخدا چرا میخواست همچین همسفری داشته باشه؟ دلیل اصلیش این بود که تو کشتی همه کارگر بودن، ناخدا هم از نوادگان پادشاه بود، اشرافزاده بود میخواست. یه نفر هم رده خودش تو کشتی باشه، بتونه باهاش حرف بزنه، روزاشو بگذرونه، به درد سفر تحقیقاشون هم بخوره. ناخدا یه اخلاق خیلی عجیب هم داشت که همه هم میدونستن. اون اعتقاد خاصی به شخصیت شناسی از روی چهره داشت. از این آدما که قیافه طرف رو نگاه میکنن از ترکیب اجزای صورتش میگن تو این کارو هستی یا نه، حالا تصور کنی. هارز وایساده روبهروی ناخدا، ناخدا داره نگاهش میکنه که از رو قیافش تاییدش کنه بعد ببرتش دور دنیا رو بگرده قلب چارلز تند تند می زد، منتظر جواب ناخدا بود که ناخدا گفت. نه نمیشه، چرا، قیافه دماغ جوریه که بعید میدونم مرد سفر باشی و با هم آبمون تو یه جوب بره. قیافه دماغ؟ بدبخت چارلز گفت: ناخدا به پیر به پیامبر اینجوریا نیست، تو سفر هر چی شما بگی من قبل.
سفر تغییر و درامای دهکه سه متری
قبول می کنم، اصلا قیافه دماغ من تو سفر تغییر میکنه، خلاصه هر طور شده ناخدا هم راضی کرد که با خودش ببرد. یادمون نره، ناخدا همچین واسش صف نبسته بودن که باهاش برن. چارلز برگشت خونه از دوست دخترش خداحافظی کرد و قول داد وقتی برگرده باهاش ازدواج میکنه، از خانواده ام خداحافظی کرد. آماده مهم ترین سفر عمر خودش شایدم مهم ترین سفر بشر تو هزار سال گذشته. این سریال به عنوان یک سریال است که به عنوان یک سریال است. (خنده) موزیک ویدیویی داروین با ناخدا رفت که کشتی آرزوهاشو ببینه، تو ذهن خودشم یه کشتی بزرگ و باشکوه. تو و یه سی مرغی برای خودش تجسم کرده بود. همچی که رسید به کشتی، دید یه کشتی تقریبا کوچیکی اونجاست که تازه دارن خرابیای سفر قبلیش هم تعمیر میکنن. به اینو کشتی ها اون موقع میگفتن تابوت شناور، بس که خدمه توش میمردن.
ناخدا اسمشو گذاشته بود طول پا کوتاه، یکم با سیمرغه که داروین فکر میکرد فرق داشت. ناخدا بهش گفت بیا بریم اتاقتو نشونت بدم،بعدش داروین رو برد توی دهکه سه متری که سقفشم کوتاه بود. گفت، خب، اینم اتاق شما. داروین گفت، این اتاق منه؟ ناخودو جواب داد، آره البته مال تو تنها که نه، یه هم اتاقی هم داری. داروین اشرافزاده ای که تو پر قو بزرگ شده بود قرار بود چند سال بعد عمرش رو تو این دهخمه زندگی کنه. تازه اونم با یه هم اتاقی. ناخدا کلا آدم بی اعصابی بود، البته شاید جنسی کارشم ایجاب می کرد که اینجوری باشه! قبل حرکت یه چند وقتی مجبور شدن تو ساحل بمونن که هوا یه ذره بهتر بشه، یه شب چندتا از ملوانا مست میکنن و فردا شون. شکم دیر میان سر کار، ناخدا هم دستور میده جلوی چش همه شلاقشون بزنن. چارلز هم حسابی حساب کار میاد دستش، میبینه از سختگیری پدرش فرار کرده، گیر ناخدا افتاده.
سفر کشتی داروین به آمریکای جنوبی
بالاخره کشتی حرکت کرد، تو دو ماه اول دریازدگی پدر داروین رو درآورد، خدمه خیلی امیدی به زنده ماندن چون کسی که دریا زده می شد، کاریش که نمیتونستن بکنن، از کشتی هم که نمیتونست پیاده بشه، باید میسوزد و میسازد. تا به ساحل برسند، البته هوا شباش و اوضاعش بهتر شد، ولی تا آخر سفر خوب خوب نشد. داروین تو کشتی با همه مهربون بود، از بس سرش تو جستجو و تحقیق بود، کارگرها تو کشتی به شوخی اسمش رو گذاشتن اقا فیلز. صد البته که اونا نمیدونستن چندین سال بعد، همین آقا فیلسوف یکی از بزرگترین فیلسوف های تاریخ میشه. داروین تو کشتی شبا با ناخدا شام میخورد، با همدیگه میشستند در مورد چیزای مختلف صحبت میکردند، اصلا ناخدا داروین رو برای همین آوردند. دیگه، هرچند که اطلاعات اومیشون به هم نمیخورد. یه بار داشتن درباره ماموتها صحبت میکردند که چرا نسلشو منقرض شده، ناخدا چی بگه خوبه؟ گفت خب معلومه،بس که گنده بودن نتونستن برن تو کشتی نوح،بعد طوفان نوح نسلشون منقرض شد داروین رفت تو افق، ولی جرات نکرد خلاف نظر ناخدا حرفی بزنه. یه بار دیگه وقتی برای اولین بار داروین از نزدیک برده داری رو تو برزیل میبینه و جلوی چشمش یه پسر بچه سیاه پوست و شلاق. خیلی ناراحت میشه، می گریزه به هم، شب سر میز شام با ناخدا راجع بهش صحبت میکنن، ناخدا…
ویین میگه برده داری هیچی هم اشکال نداره، تازه برده ها خودشون از این زندگی راضین، بعدش نا خدا تعریف میکنه، میگه چند وقت پیش تو مزرعه یکی از دوستانم، اون چند تا از برده هاش رو صدا کرد ازشون پرسید شما از کار کردن اینجا راضی هستید؟ همشون بهش گفتند: بله قربان، راضی ایم. داروین دیگه این بار حرصش در اومد، به نام خدا گفت، واقعاً شما فکر میکنید برده ها جرأت داشتن چیز دیگه ای بگن؟ واکنش ناخدای بی اعصابم این بود که با داروین دعوا کرد و از اتاق پرتش کرد بیرون، البته فرداش پشیمون شد دوباره شبا با هم. کشتی به اولین جزیره متروکه و بزرگی که رسید، لنگر انداخت، داروین رفت تو جزیره، دید تو ارتفاع تقریبا ۷۰ متری کوه های جزیره یک خط صاف و ممتد و درازی است. بالاتر که رفتید کلی صدف هم اونجا جمع شد. صدف ها فسیل شده بودن، پیش خودش گفت مگه صدف نباید کافه دریا باشه اینجا تو ارتفاع چیکار میکنه؟ فسیل صدف ها و این خط سفید آهکی نشان میداد یه زمانی آب تا این ارتفاع از کوه ها رو گرفته، داروین پیشو. خودش گفت، یعنی آب اومده پایین، کوه ها رفتن بالا، ولی نه، تو الهیات خونده بود که از زمان طوفان نوح سطح آب زمین هیچ تغییری نکرده. حتما الهیات درست می گفت دیگه، بعد دو ماه و نیم کشتی رسید به اولین بندر بزرگ تو آمریکای جنوبی. وقتی داروین رفت ساحل، با تعجب دید از دوست دخترش واسش نامه رسیده، نامه زودتر از خودش رسیده بود، نامه رو با خوشحالی باز خون، دوست دخترش نوشته بود، چارلز عزیزم، من واقعاً نمی تونستم این همه مدت منتظرت بمونم. من ازدواج کردم.
جنگل های زیبای تو نامه های خانوادگی داروین
داروین بعدا گفت، اون لحظه واقعا ضربه سختی بهم خورده بود، عشقم رو از دست داده بودم، ولی وقتی پمو گذاشتم تو جنگل های بکر برزیل عشق به طبیعت رو جایگزین عشق اون کردن، داروین واقعا دیوونه جنگل های زیبای تو این نامه کوتاه واسه خانواده اش نوشت هیچ لذتی تو زندگیم تا الان بیشتر از قدم زدن تو این جنگل های عجیب و غریب نبود، شکوه علفا، گیاهان خودرو، گلای وحشی منو دیوونه خودشون کرده. دلم میخواست تا ابد اینجا میموندم، من اینجا تو بهشتم. نقطه، چارلز دروی، اون تو دفتر خاطراتش می نویسد، من تونستم تو یه روز، اونم تو یه محدوده. کوچیک، شصت و نه نوع مختلف سوسک پیدا کنم. زندگی از این بهتر نمیشه. هرجا کشتی لنگر مینداخت، داروین میدوید میرفت تو کوه و دشت، فسیل و بقایای اجساد و جنورای جدید و. از اینجور چیز میزا جمع میکرد، بعضی وقتا داروین توی بندر پیاده میشد، برای چند روز بعد توی بندر دیگه با ناخدا قرار گرفت. اونجا خودشو به اونا میرسوند، یه بار تو آرژانتین از کشتی پیاده شد و حدود هزار کیلومتر اونورتر خدا قرار گذاشت به کمک گاوچرونا رفت تو دشت های بزرگ و برهوت آرژانتین دنبال فسیل. شنیده بود که اونجا فسیلای عجیب غریب زیاده، اتفاقاً پیدام کرد.
استخون های حیونای عظیم و جسه، اسکلت سر بزرگی که اصلا شبیه هیچ حیونی نبود و خیلی چیزای دیگه. تو ذهنش اینا رو میچید کنار همون یه موجود خیلی بزرگیو تصور میکرد. یه بار استخون بزرگ فک یکی از حیوونای عجیب غیر رو فرستاد انگلیس پیش پروفسور. اونجا حیوان شناسا دیدند این اصلا هیچ جوره شبیه هیچ حیوانی نیست. پس به افتخار داروین، اسم این کشف بزرگ جدید و گذاشتن داروین. هرچند که بعدا مشخص شد، استخون مال یه تنبل بوده. یه توضیح جالبی راجع به این تنبله بدم باحاله. تنبلا گونه ای از حیوانات بودند که جسدشون خیلی بزرگ بوده، وزنشون هم چندین تن بوده. انواع مختلفشون هم تو دریا زندگی میکردن هم تو خشکی، نسل تمام این حیوانای غول پیکرم انقرض شد.
سفر داروین به آمریکای جنوبی و تجربیات با بچه های بومی
چیزی که الان از نسلشو مونده یه حیوون تقریبا کوچیک پشمالوه که صورتش واقعا با نمکه. امکان نداره دفعه اول عکسشو ببینید خندتون نگیره، چندتا از عکساشو تو صفحه اینستا پادکست رخ گذاشتم؟ میتونید ببینید، حالا چرا بهش میگن تنبل، دلایلیش زیاده، من دو سه تاشو میگم. این حیوونای بامزه، در حالت عادی توی دقیقه خیلی راه برن چهار متره اونقدر کندن که روشون خزه رشد میکنه، تو روز پانزده ساعت میخوابن. یاد دوران قرنطینه خودم افتاده، اونا وقتی خوابند آروم نفس میکشن تا ضربه قلبشون بیاد پایین. غذاشون دیرتر حذف بشه، دیرتر گوشتشون بشه. هفته ای یه وعده غذا هم بیشتر نمیخورن، خلاصه لایف استایل جذابی دارن من که بهشون حسودی میشم. (خنده تماشاگران) هی خب، کجا بودیم؟ داروین تو سفر داشت چههای مختلفو میدید و یادداشت بر میداد و تحقیق میکرد و فسیل. خیلی جمع می کرد و اینجور چیزا داروین برای سر و سامون دادن به این چیزایی که از این ور و بر جمع میکرد با هماهنگی ناخدا، یکی از پسرهای کارگر جوون رو استخدام کرد. تا همون یه ذره کاری هم که تو کشتی میکرد و وسایل خودشو جمع و جور میکردم دیگه نکنه.
قبلا هم که یادتونه، برای جمع کردن کلکسیون سوس کارگر گرفته بود. خلاصه از این لحاظ نمی زاد بهش بد بگذره، اوایل سفر وقتی داروین تو کشتی بود وقتشو با دو تا بچه خیلی خاص می گذرون. رفتار و صحبت بچه ها واسش جذاب بود، ماجرا بچه ها چی بود؟ تو سفر قبلی که ناخدا به آمریکای جنوبی داشت. سه تا بچه از قبایل بومی که تو جنگل زندگی میکردن و با خودش میاره انگلیس. یکی شونو که میخواست بیاره خانواده اش راضی نبود. ناخدا یه دونه دکمه خوشگل بهشون داد خانواده راضی شد، بچه رو برداشت آورد. تو انگلیس همون اوایل، یکی از بچهها بچه کید، ابله گرفت و مرد به تو تو بچه ی دیگه آداب معاشرت یاد دادن، غذا خوردن با قاشق، چنگال و کلی چیزای دیگه. به قول ناخدا با فرهنگشون کردن. بعد دو سال که کشتی بیگل با داروین میخواست حرکت کنه بره سمت قبیله بچه ها، ناخودمون دوتا بچرم سوار میکنه ببره؟ میخواست ببیند واکنش خانواده و بچه ها وقتی همدیگه رو بعد دو سال میبینن چیه، از طرفی چون خود ناخودا مسیحی.
سفر به سرزمین آتش: داستان تغییر تمدن و تحول قبایل وحشی
سرسختی بود و بچه ها رو هم مسیحیه کرده بود، میخواست همراه بچه ها یه مبلغ مذهبی هم بفرسته تو قبیله. قبیله تحت تاثیر بچه ها و مبلغ همراهشون مسیحی بشن، به راه راست هدایت بشن. همچنین که میرسن به قبیله، بچه ها که خانواده شون رو میبینن، لباسای شیک انگلیسی شون رو درمیارن، میدونن سمت خانواده. دیگه هم راضی نمیشم برگردم بکشتی آقای مبلغم یه روز میره تو قبیله فرار میکنه میاد بیرون. داروین به این نتیجه میرسد که یک شب متمدن کردن این آدما کار مسخرهیه این مردما باید خودشون سرنوشت خودشون انتخاب کنن. اصولا هر تغییر اساسی باید به مرور زمان انجام بشه نه به زور، داروین هر بندری که می رسی. نمونه هایی که آماده کرده بود و جمع و جور میکرد میفرستاد واسه پروفسور. دو سال این کار را ادامه داد، بدون اینکه حتی با یه نامه از پروفسور دستش برسه بگه دستت درد نکنه. داشت ناامید میشد که بعد دو سال پروفسور واسش نامه فرستاد، نوشته بود مجموعهایی که می فرستی فوق العاده است.
اینجا تو کل دانشگاه همه منتظرن مجموعه جدید از سمت تو بیاد، اونا رو به دانشمندای دیگه هم نشون میدیم. کجا نیستی ولی کلی معروف شدی از منم بیشتر میشناسنت. داروین تو پوست خودش نمیگنجید. یاد پدرش افتاد. برای اولین بار پدرش بهش افتخار می کرد، سفرشون رو ادامه دادند تا رسیدن به سرزمین آتش، جنوب جنوب آمریکای جنوبی، طه دنیا. اونجا قبایل وحشی بومی رو دیدند که وقتی با کشتی از کنارشون میگذشتن دویده بودند و آمده بودند بالای صخره ها. هواوار میکردند دست تکون میدادند دود را انداخته بودند، کشتی هم رفت سمتشون داروین وقتی این بومیا را از نزدیک دید، از تعجب شاخ درآورد. تقریبا مثل حیوان زندگی میکردند، از اون قبیله قبلی هم از لحاظ تمدن خیلی عقب تر بودن. با بدنی تقریبا کامل به رهنه میگشتن، غذاشون شکار حیوانات جنگل بود، قیافشون هم پر ریش و پشم و کرک بود.
کشفها در جزیره گالاپاگوس
اونجا بود که برای اولین بار به ذهن داروین رسید که تمام مخلوقات خدا با هم در ارتباطند، این قبیله وحشی از نظر داروین چیزی بودن بین انسان و حیوان، تمام نمونه هایی که داروین تا حالا تو سفر جمع کرده بود و فرستاده بود. در مقابل چیزایی که تو جزایر گالاپاکوستید قطره ای بودن در مقابل دریا. این جزایر از دور به نظر یه جهنمه به درد نخور بودن، تقریبا کسی پاشو تو جزیره نمیذاشت، ولی وقتی داروین رفت تو جزیره. انگار رفته بود یه کوره دیگه. کلی موجودات عجیب غریب اونجا بود که داروین برای اولین بار بود که میدیدشون، تو هیچ کتابی هم راجع بهشون نخونده بود. برای داروین اونجا شبیه یه آزمایشگاه بزرگ تو فضای باز بود با کلی نمونه آزمایشگاهی عجیب غریب. نکته جالب اینه که جون و برا و حیوانات جزیره از آدم خیلی نمیترسیدند، بند خداا تنشو به تن آدما نخورده بود. هنوز نمیدونستن آدمیزاد هر جا میره همه ایوونا رو نابود میکنه، واسه همین ازش نمیترسیدن. داروینم از نزدیک میرفت میدیدشون، یادداشت بر میداد تو کلی نمونه از پرنده ها و حشراتو جمع کرد، گفتیم اسم جزیره.
گالاپاکوس بود، گالاپاکوس به اسپانیا یعنی لاک پشت دریانوردای قدیمی وقتی از کنار این جزیره می گذشتند، تو همون کنار ساحل کلی لاک پشتهای بزرگ می دیدند، چهل پنجاه تا از این لاک پشت های بزرگ و مینداختن تو کشتی، یکی یکی می کشتنشون، از گوشتشون استفاده میکردند. تازه مهم تر اینکه این لاک پشتا چون تو جزیره آب زیاد بود چند لیتر آب میخوردن و این آب بود تو کیسه ای تو بدنشون ذخیره. دریانوردا، لاکپوشو که می کشتن هم گوشتشو می خوردند هم از این آبی که ذخیره کرده بود استفاده می کردند. اونجا یه نکته مهم دیگه هم نظر داروین رو خیلی جذب کرد. تو یکی از جزایر دید اونجا سحر هایی هستن پرنده سحر، که اینا منقارشون کوچیک و سفته. در صورتی که تو جزیره قبلی همین پرنده را دیده بود که منقار بزرگ و نازک داشت. خب نژادشون که یکیه، اجدادشون که یکیه، پس داستان چی بود؟ یادش اومد جای قبلی، خوراک این پرنده ها حشره. چون این پرنده ها حشره میخوردن واسه همین منقارشون بزرگ و نازک بود. بعدید تو این جزیره حشرات خیلی خیلی کمترن، اینجا پرنده ها دونه های گیاه و هسته های میوه رو میشکنن و اونا رو میخورن.
تکامل و نظریه تکامل داروین در پرندگان و جانداران
همه مقارشون کوچیک و سفته، نتیجه گرفت که پرندگان با توجه به شرایط محیطی که توش زندگی می کنند مرور زمان تکامل پیدا کردم. یادش اومد کتاب مقدس میگه هر جانوری موقع خلقت ثابت شده است، یعنی با همین شکلی که ما میبینیم خلق شد. ولی چیزی که داروین میدید این نبود، میدید پرنده ها با توجه به شرایط محیطی که توش زندگی میکنن تغییر کردن. حتی لاک پشت ها هم جزیره به جزیره متفاوت بودند. بومیهای اونجا می تونستم با نگاه کردن به لاک لاک پشت بگم مال کدوم جزیرهست؟ اینا پایه نظریه تکامل داروین. خب، برای اینکه بتونیم با اطلاعات کمی بیشتر داستان بسیار جذاب و تاریخی زندگی داروین را دنبال کنیم باید. باید یه ذره بیشتر با نظریه تکامل به زبون خیلی ساده آشنا بشیم. پس، داستان رو استاپ میکنیم، یه سر کوتاه میزنیم به مهم ترین و چالشی ترین نظریه تاریخ. بشریت: نظریه تکامل با انتخاب طبیعی.
موزیک ویدیویی برای توضیح تکامل، اولش چیزی که تا زمان داروین، روحانیون و دانشمندان به او اعتقاد داشتند این بود که از عمر زمین همین چند هزار سال بیشتر نمیگذره. چطوری حساب کرده بودن مرجعشون چی بود؟ کتاب مقدس. تو کتاب مقدس اسم تموم نسل بشر رو از آدم هم تا هوا تا اجداد مسیح آورده. خیلی از محققان از جمله نیوتون این اسامی نسل هایی که تو کتاب مقدس اومده بود و جمع کردند، یه دو دو تا چهارتا کردند. به این نتیجه رسیدند که طبق گفته کتاب مقدس، زمین چهار پنج هزار سال قبل از تولد مسیح به وجود آمده. حتی اسقف اعظم دقیقا گفت چهار هزار و چهار سال پیش از میلاد مسیح، در صورتی که عمر فسیلایی که داروین پیدا کرد. پیدا کرده بود به میلیون ها سال می رسید، اختلاف خیلی بود. تازه ما امروز میدونیم که عمر زمین چهار و نیم میلیارد ساله، از طرف دیگه تو کتاب مقدس اومده. گفته که خداوند در روز سوم گیاهان را آفرید، روز پنجم ماهییان و پرندگان و روز ششم پستانداران و بعدشم انسان.
تکامل گرافه ها و اهمیت زرافه ها در تکامل گونه ها
ولی چیزی که داروین بهش رسیده بود این بود که از اول حیوانات و پرنده ها اینطوری که ما الان میبینیمشون نبودن و رفته رفته طی میلیون. میلیون ها سال تکامل پیدا کردن. پس شد دو تا اختلاف اساسی بین نظریه داروین و کتاب مقدس، یکی عمر زمین، یکی تکامل موجودات. حالا تکامل. تکامل یعنی اینکه تمام مخلوقات با همه تنوعی که دارند طی میلیون ها سال از اجداد و در جنگ برای بقا، موجوداتی که توانستند با شرایط محیط بیشتر خود را اونا وقف بدن، نسلشون باقی مونده. بذارید با دو سه تا مثال بیشتر توضیح بدم. اول بریم سراغ زرافهها. چرا این حیوانات گردنشون اینقدر درازه؟ اگه برگردیم به حدود پنجاه میلیون سال. قبلا میبینیم که اجداد زرفه ها قیافشون شبیه بز کوهی بوده اصلا هم اینقدر گردن درازی نداشتند.
زرافه مثل فیل گیاهخواره، غذاش برگای نازک و تازه روی درختاست. وقتی اجداد زرافهها تو دشت های آفریقا زندگی میکردند و تند تند زاد و ولد میکردند، با کمبود غذا مواجه شدند. برگایی که قدشون میرسید بخورند و خورده بودن، برگای بالای درختا هم نمیتونستن بخورند، چون قدشون نمیرسید. حالا تو این زاد و ولد زرافهها تو یه جهش ژنتیکی کاملا تصادفی زرافههایی به دنیا میان. که گردنشون از زرافههای قبلی بلندتره، این زرافهها تو طبیعت نسبت به بقیه زرافهها. شانس بیشتری برای بقا دارند، چرا؟ چون قدشون میرسه برگای بالاتر درختا رو بخورند. بچه های این زرفه ها هم گردن بلندتر را از والدینشون به ارث میبرن و بعد از گذشت سالها زرفه هایی که گردنشون دراستره، چون شانس بیشتری برای بقا دارن، تعدادشون نسبت به گردن کوچیک ها بیشتر و بیشتر میشه. دوباره یه جهش تصادفی ژنتیکی، نسخ بعدی زرافههای گردن درازتر رو به دنیا میاره. این اتفاق چندین بار تکرار می شود تا می رسد به ظروف های امروزی از عمر ظروف های امروزی کمتر از یک میلیون اون سال بیشتر نمیگذره.
تکامل و انتخاب طبیعی در جهش ژنتیکی
یه مثال دیگه، چی شد که خرس سفید به وجود اومد؟ دانشمندها به این نتیجه رسیدند که خرس های اولیه همشون قهوه وقتی تا یه اتفاقاتی خرس ها میرن سمت قطب و بچه دار میشن، یه جهش تصادفی باعث میشه که خرسایی با رنگ پوست روشن تر به دنیا بیان، خرسایی که رنگشون روشن تر بوده، بیشتر احتمال دارد. زنده بودن داشتن، چون هم رنگ برف و یخ میشدند، احتمال اینکه شکار بشن کمتر میشد. حالا مثلا از هر صد تا بچه، یکیشون پوستش کمی روشن تر بوده. خب احتمال زنده بودنشم بیشتر، بچه های این خرس روشنم رنگ پوستشون از والدشون به ارث میبرن، اونا هم روشنتر میشن. به مرور زمان، تعداد خرس هایی که رنگ پوستشون روشن تر بوده تو قطب بیشتر شده، مثلا. بعد پنجصد سال یک درصدشون، بعد هزار سال دو درصدشون. انقدر این وضعیت ادامه پیدا کرده که الان تو قطب خرس قهوه ای نیست. برای درک نظریه تکامل، باید بتونیم درک کنیم که طی چندین میلیون سال یک تکامل اتفاق افتاد. این خیلی موضوع مهمیه.
دقتم کنید که ممکنه جهش ژنتیکی برعکسم عمل بکنه، مثلا باعث میشه زرافه گردن کوتاه تر به وجود بیاد یا خیلی. ترسه تیره تر، ولی خب چون شانس کمتری برای زنده موندن داشتن. از بین رفتن، برین سراغ پرنده های جزیره لاک پشتا. این پرندگان وقتی به طور تصادفی جای زندگیشان از یک جزیره به یک جزیره دیگر تغییر کرده، دیدند که اینجا می توانند دونه و بسته میوه بخورند، منقار نازک و دراز برای این کار به کارشون نمیاد. پرنده هایی که جهش شانسی ژنتیکی باعث شده منقارشون یه درصد کوچیکتر و محکمتر بشه، شانس زنده موندن ماندنشون بیشتر بوده و همینطور گذشته و بعد از هزاران سال کاملا انگارشون کوچیک و سفت شده. ولی اونایی که تو جزیره قبلی بودن انگارشون همونطوری نازک و بلند باقی مونده. این انتقال ویژگی های یک موجود زنده به نسل بعد که باعث میشه شانس زنده موندن. بیشتر بشرو، میگن انتخاب طبیعی. انتخابی که باعث میشه شانس بقا بیشتر بشه.
تکامل و شناسایی تاریخچه بشر
پس تکامل، تغییر گونه های قدیمی به گونه های جدید سازگارتر با محیط. بر اساس انتخاب طبیعی. از این مثال ها خیلی زیاده، پادکست ژرفا، یه اپیزود داره تکامل نهنگ و از موقعی که رو خشکی زندگی. و اصلا شبیه نهنگ نبوده تا نهنگ امروزی توضیح میده که این تکامل شصت میلیون سال سال طول کشیده، دست آخر همین سگای پشملو و فانتزی که تو خونه ها زندگی میکنن؟ خب اینا که از اول تو طبیعت نبودن، از عمر نسل خیلیاشون چهارصد پنجصد سال بیشتر نمیگذره، فقط تفاوت اینجایی که طبیعت شاید نقش تو تکاملشون نداشته، انسان اومده نژادهای مختلفو با هم جفت کرده، تو جینشون دستکاری کرده چیزهای دوست داشتنی به دنیا اومدن آدمیزاد از این کارا زیاد میکنه، این نوع خوبش بود، نوع بسیار غم انگیزش هم همونیه که همون بهش عادت کردیم، دستکاری جوجه های ژنتیکی که باعث می شود تعداد بسیار زیادی جوجه به دنیا بیاید بعد انسان جوجه های ماده را با بدترین نوع شکنجه بزرگ می کند اونها رو میکشه و میخوره تازه هر ساله میلیونها جوجه ناقص و جوجه نر هم چند ساعت بعد تولد دسته کشته میشن، گاهی زنده زنده میندازنشون تو کیسه زباله خفه میشن. جدایی از یوجهها، فقط تو یک سال پنجاه میلیارد گوسفند و گوساله توسط انسان کشته میشن. هیچ جان. اون دار دیگه ای رو کره زمین انقدر حیوان نکشه، بعد اسم خودمونو میذاریم اشرف مخلوق، بگذریم. برگردیم به تکامل و یه نکته مهم دیگه اینکه، تازه تموم کشفات داروین قبل از این بود که جین. فقط دی ان ای کشف بشه، داروین اصلا نمیدونست خصوصیت ها چطوری از پدر و مادر به فرزند منتقل میشن تا اینکه دی ان ای قطع شد مشخص شد که چقدر موجودات روی کره زمین به هم شبیه اند.
درصد شباهت ژنتیکی انسان با شامپانزه فکر میکنی چقدره؟ منتظر نبوشید من بگم حدس بزنید. بیش از نود و هشت درصد، انسان و موش، هشتاد و پنج درصد. انسان و مگس شصت درصد، انسان و موز، پنجاه درصد. نظریه داروین در مورد درباره اجداد انسان ها و رابطه شامپانزا و میمون با انسان بر اساس تکامل انتخاب طبیعی بود که فیلم ژنتیک و دی ان ای بعداً خیلی بیشتر هم ثابتش کرد. اگه خواستید راجع به تکامل بیشتر بدانید و مثال های بیشتری بخونید، من کتاب انسان خردمندو بهتون توصیه می کنم. من هر آدمی تو زندگی حداقل باید یه بار این کتابو بخونه خب دیگه باید از کشتی بیگل با داربی ببینیم پیاده بشیم، ببینیم بعد از این کشف تکان دهنده چه اتفاقی افتاد؟ موسيقي هاي موسيقي موسيقي هاي موسيقي موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی بالاخره کشتی بعد از پنج سال برگشت و چارلز بیست و هفت ساله. با کلی تجربه از کشتی پیاده شد، اون تو طول سفرش بیش از هزار و پونصد جونورد تو الکل فرستاده بود انگلیس. چهار هزار و خورده ای هم پوست و فسیل و از این چیزا فرستاده بود که اکثرشون هم برای دانشمندای اروپایی تازگی داشت. به همراه این چیزا، دوازده چهل دفترچه راهنما هم داشت که همه اون سوقاتیا رو توش توضیح داده بود.
سفرنامه چارلز داروین و عاشقی دختر دایی
وقتی برگشت همه دانشمندها و بزرگها صف بسته بودند باهاش صحبت کنند، به مهمونیاشون دعوتش میکردند. ارتباط برقرار میکردم خیلی زودم عضو انجمن زمین شناسی شد، این وسط باباشم داشت کلی حال میکرد. پسری که اصلا روش حساب نمیکرد شده بود افتخار خانواده. البته مسلما از درون پسر خبری نداشت که اونقدر خوشحال بود. داروین تو کمریج یه اتاق گرفت، همه نمونه هاشو برد اونجا، شروع کرد به دسته بندی و تحقیق نمونه ها. اون که مطمئن شده بود انواع تغییر میکنن، رفت سر این موضوع که چجوری تغییر میکنن، چی میشه که تغییر میکنن؟ پس سفر اکتشافی دوم داروین در واقع تو خونه خودش اتفاق افتاد. سفر اولش با کشتی بیگل بود. سفر اکتشافی جدید این بود که بیای خونه بتونی مناظر آشنا قبلی رو حالا با یه نگاه جدیدی ببینی. یه جور دیگه نگاهشون کنی، جوری که فیلسوفا نگاه میکنن.
داروین خیلی زود کتاب سفرنامه اش را چاپ کرد و البته راجع به تکامل اشاره مستقیمی اصلا نکرد. یعنی جرات نکرد که بکنه، کتاب واسش هم ثروت بیشتری آورد، هم اعتبار بیشتر. تو سی سالگی داروین تصمیم گرفت ازدواج کنه، طبق سنت، اشرافزاده ها باید با دخترای نزدیک و اشرافزاده ها. یا فامیل ازدواج میکردند. دختر دایی داروین دختر همون دایی که وساطتشو کرد بره سفر از همه نظر در واجد شرایط بود، الا یه موضوع، اون یه مسیحی متأسف بود داروینم مجبور شد واقعیت ماجرا رو بهش بگه، بهش گفت درسته که من الهیات خوندم، ولی به کتاب مقدس خیلی اعتقاد نمیتونم داشته باشم، چیزهایی که من بهش رسیدم با چیزهایی که تو کتاب مقدس نوشته شده خیلی فرق داره. دختر داعش اما عاشق داروین بود، اولش سعی کرد اونو به راه راست هدایت کنه، ولی نشد. که همش به این موضوع فکر میکرد که آخر زندگیشون، اگه هر دو نفر بمیرن، چارلز حتما میره جهنم و اونو تو بهشت. تنها میذاره، ولی هر دو نفر چون از هم خوششون اومده بود تصمیم گرفتند به این موضوعا فکر نکنن و راجع بهش صحبت نکنن. اتش عشق.
زندگی و موفقیتهای داروین
آتش این اختلاف رو خاموش کرد و این دوتا با هم ازدواج کردن. بعد ازدواج تو یه مزرعه بزرگی زندگی کردم، داروین هم موقعیت داشت، هم پول، نگران نیون شبم. از صبح تا شب رو نظریه تکامل روی انواع مختلف طبیعت تحقیق و کار میکرد، ملتم فکر میکردند. روحانی زیست شناس داره همش تو خونه عبادت میکنه تو سی و سه سالگی داروین مقاله سی و پنج صفحه ای نوشت، روس فرضیه تکامل خودشو توش آورد. چیکار کرد، پخشش کرد؟ نه، بازم جرات نکرد، گذاشت توی پاکت، مهر و مومش کرد، داد دست اما. گفت اگه من یهوایی مردهام، اینا رو با دستوراتی که توش هست چاپشون کن. آخه صحبت از تکامل مسئله علمی نبود، یعنی اون موقع نبود، این یعنی تو یاغی و کافری که از این حرفا میزنی. مخصوصا اینکه نجیب زاده ام هست یا آبروی خانواده رو میبری، داروینم که از بچگی همینجوری تربیت شده بود. تا بیست سال بعد راز رو پیش خودش نگه داشت.
تو این دوره بیست سال. ساله، داروین به سختی مریض شد، انواع اقسام مرضا رو گرفت که چندتاش تا اواخر عمرش هم همراهیش کردن. سردرد شدید، معده درد، استفراغ زیاد، خارش وحشتناک پوست، تب و لرز، اینا داغونش کرده. دکترها دقیقا نمیدونستن علت چیه، ولی حدس میزدن دلیل این بیماری ها دو تا چیز باشه، اول فشار. برای عصبی ناشی از دو موضوع متضادی بود که تو ذهنش و عملش داشت، تو عمل روحانی که باید به کتاب مقدس اعتقاد داشته باشه، ولی تو ذهنش این داستانی نبود، یه عمر تلاش کرده بود، نتیجه هم گرفته بود. می تونست به هیچکی بگه و این موضوع آزارش میداد دومین دلیل مریضی هم حدس میزدن از نیش حشره چگاس که تو برزیل زده بود آتش باشه. نیش این حشره بدن داوین رو مستعید میکرد که در اثر چیزایی که ناراحتش میکردند سریع مریض میشد. اون پسر جوونی که یه نفس کوهه بالا میرفت و بدن ورزیده ای داشت الان به سختی تو باغ خونشون میتونست راه. خودش میگفت نسبت به اونی که قبلا بودم الان مثل سگ پیری شدم که کاری ازم بر نمیاد.
زندگی و انجام کارهای روزانه داروین
که بشینم پیشرفت های دیگران رو ببینم، تهه تههش روز چند ساعت مطالعه کنم. تو همین دوران مریضی، اما بازم می نوشت، هر چی بگی می نوشت تا آمار همه کیو در میآورد. داروین تو عمرش ده ها کتاب نوشت، از چند جلد کتاب در مورد کرم خاکی گرفته، تا قارچ و فسیل. و خیلی موضوعات دیگه. چیزای دیگه هم می نوشت، مثلا از لحظه ای که بچه هاش به دنیا میومدن، از حالت اونا نوپرداری میکرد و میرفت دنبال تحقیقات. یا حتی آمار تخت نرد بازی کردنشم با اِما رو مینوشت. تقریبا هر شب با زن شما تخته بازی می کرد، نتیجه بازیاشونو می نوشت، دوستش تو یادداشت های داروین خون که نوشته بود. الان دو هزار هفتصد و نود و پنج بازی را از اما بردم و دو هزار چهارصد و نود دستم اما برد. یه اخلاق خاص دیگه ای هم که داشت، برنامه ثابت روزانش بود.
تمام کارای روزانه اش سر تایم بود: بیدار شدنش، مطالعهش، غذا خوردنش، نامه نوشتنش، ملاقات دیگرش. و حتی ساعت تخته بازی کردنش. داروین و عماد ده تا بچه داشتند که هفتتاشون تونستن بزرگسالی شونو ببینن. داروین با همشون پدری بسیار مهربون بود، ولی بیشتر از همه دختر بزرگش آنی رو دوست داشت، خیلی بهش تشکر. آنی نه سالش که بود یه مریضی خیلی سخت گرفت، داروین کلی خرج کرد و هر دکتری رو بگی و بالا سرش، ولی اتفاقا نکرد، آنی جلوی چشم پدر پرپر شد. مرگ آنی برای داروین پایان باور به جهانی عادلانه و اخلاقی بود. تتمهی اعتقادات مذهبی داروینم بعد مرگ آنی از بین رفت. روزگار گذشت تا اینکه داروین تو چهل و نه سالگی متوجه شد یک طبیعت شناس انگلیسی به نام آلفرد والاس به طور موازی داره نظریه تکامل و مطرح میکنه. نظریه ای که داروین بیست سال پیش بهش رسیده بود، داروین اصلا دوست نداشت اعتبار این نظریه رو هیچ کسی جز خودش داشته باشه.
“اصل انوار: سنگ پایه تکامل”
تصمیم گرفت هر چه زودتر کتابشو کامل کنه و منتشر کنه. تا الان بیش از دو هزار صفحه مطلب جمع آوری کرده بود که باید هر چه زودتر خلاصه نویسیشون می کرد. پس وارد یک دوره دیوانه وار سیزده ماهه نوشتن شد، نوشت و نوشت و نوشت. موقع نوشتن کتاب، اونقدر مریضی های مختلف اومد سراغش که فکر میکرد داره تقاص گناهاشو پس میده. برای چندتا از دوستاش نامه نوشت که به زودی شما با نظریه من آشنا میشید، بعدش علاقه مند میشید منو انقدر شکنجه کنید تا بمیرید. میدونست کتابش اعتبار خانوادگیش رو از بین میبرد ولی نوشت، میدونست برای آینده ی بچه. چاش ممکنه مشکل ساز بشه، ولی نوشت. بدتر از همه برای داروین این بود که میدونست همسرش اما که داروین بهش میگفت فرشته، به شدت ناراحت میشد. یادمون نره، اون یه مسیحیه مؤمن بود، تکامل میگفت انسان ها صرفا حیواناتی تکامل یافتن، این حرف برای یه مسیحیه مؤمن کفر مطلق بود.
در هر صورت، بعد بیست سال سکوت، در نوامبر سال هزار هشتصد و پنجاه و نه، داروین کتاب معروف عرف و تاریخی خودش به نام اصل انوار و با شرح نظریه تکامل منتشر کرد. بمب، انگار بمب منفجر شده بود، قوقا شد، چاپ اول کتاب با هزار و دیگر. بیست و پنجاه نسخه روز اول تموم شد. داروین نقش شد. به شدت نقش شد. مسخره شد. مخالفاش ریش سفیدش رو سوژه کرده بودن اونو با بوزینه مقایسه میکردن، همه جا پر شد از کاریکاتورای داروین توهین ها بهش، کلیسا کارت میزدی خونش در نمیومد. انگار یه مارتین لوتر دیگه به دنیا اومده بود، همه جا میشد دعوهای طرفدارای داروین با مخالفایی که تعدادشون خیلی خیلی هم بیشتر بود و دید. اکثر مخالفاش کمترین شناختی از نظریاش نداشتند، حتی کتابشم نخوندند.
تحقیقات نظریه تکامل داروین در گردهمایی آکسفورد
در اصل، اونا طاقت نابودی باوراشونو نداشتند. همه جا صحبت از این کتاب بود تو روزنامه، محله، کلیسا، کلوپا، سر میز های غذا خانواده ها. همه جا صحبت از داروین بود، ملت مونده بودن اون کافر یا دانشمند؟ داروین خودشم از دور سعی میکرد میان اساتید دانشگاه و دانشمندان از نظریاتش دفاع کنه. شواهد اونقدر واضح و کامل بود که هر کسی با ذهن باز بدون پیش داوری نمیتونست از کنارشون بره. راحتی بگذره حتی خیلی زود بعضی از روحانیون اومدن گفتند داروین درست میگه ولی مشکلی نیست خدا می تونه حیات زمین روجوری آفریده باشه که مخلوقاتش بتونن تغییر کنن و تکامل پیدا کنن. ولی کتاب مقدس چی؟ اون رو نمیتونستن توجیه کنن. کتاب مقدس میگفت انسان از نسل آدم و عواس، داروین ثابت میکرد. انسان از نسل میموناس. خیلی زود کتاب منشأ انواع چهارصد بار به بیست و نه زبون زندگی جهان چاپ شد.
کمتر از یک سال بعد از انتشار کتابش، انجمن بریتانیایی پیشرفت علم، گردهمایی سالنش تو آکسفورد. با تمرکز روی نظریه داروین برگزار کرد، حدود هفتصد نفر جمع شدند دور هم نظریه را نقد کنند. پروفسورا، دانشجویان، روحانیون مذهبی، زن های مقام دار و کلی آدم دیگه اونجا دعوا و بحث داشتند. ناخدای کشتی بیگلم بود. اون که مؤمن درجه یک بود از اینکه داروین رو با خودش برده بود و خیلی از مدارک داروین تو اون سفر پیدا کرده بود احساس گناه می کرد. ناخدا افسردگی شدید گرفته بود و پنج سال بعد خودکشی کرد تو گردهمایی اسقف آت. آکسفورد به شدت به نظریه تکامل حمله کرد و داروین را مسخره کرد، گفت نظریه بر پایه اوهام نه واقعیت. اگر گونهها تکامل پیدا می کنند، پس ما هم لابد حاصل تکامل شلغیم. دوست سمی داروین پاشت گفت، تو حتی کتابو نخوندی که مسخرهش میکنی.
داستان زندگی و اثرات جانداران در جامعه
اسقف بهش گفت ببین تو که دفاع میکنی خیلی دوست داری قبول کنی اجدادت از نسل میمونن؟ دوست داروین جواب داد، ترجیح میدم اجدادم میمون باشن تا مردی که تو بحث علمی یه نظریه رو مسخره میکنه. این جریان ها ادامه داشت، تا یه اتفاق دیگه هم تونست خیلی به اثبات نظریه داروین کمک کنه. مخالفهای داروین میگفتن اگه تکامل واقعیت داره، پس ما چرا فسیلی پیدا نکردیم که مثلا هم خزنده باشه هم. پرنده، از غذا فسیل پیدا شد. فسیل یه پرنده ای تو آلمان کشف شد، دم پرنده شبیه دم مارمولک بود؟ نوکش دندون داشت، تو بالاشم چنگال داشت. حد واسطی بین خزندگان و پرندگان قبل از اینکه این دو گونه از هم جدا بشن. خیلی از دانشمندان با این نوع کشفات، کم کم به صف طرفداران داروین اضافه شدند. داروین حدود دو سال بعد کتاب نزول بشر را منتشر کرد، دیگه تو این کتاب برای اولین بار مستقیم اجداد بشر را به حیوانات باستر نسبت داد، منتظر بمب بعدی بود، ولی در کمال شگفتی مقاومتی که ملت رو کتاب قبلیش داشت من اصلاً روی این کتاب و حرفهای کتاب نداشتم این نظریات خیلی راحتتر پذیرفته شد. یه نکته خیلی جالب اینه که بعد از چاپ این دوتا کتاب انگار که باری که داروین رو دوش خودش داشت گذاشته بودش زمین.
سلامتی جسمیش روز به روز بهتر شد، دیگه اصلا خبری از اون مریضی های وحشتناک نبود و چندین سال با خیال آزاد. چند سال بعد از چاپ کتابش، دانشگاه کمبریج هم بهش دکترای افتخاری داد برای آرزوی باباش برآورده شد، بچه اش دکتر شد. همه چیز خوب بود، جز کشمکش های داروین با همسر مؤمنش، شکاف مذهبی شون اواخر عمر بیشترم شده بود. ولی همچنان همدیگر عاشقانه دوست داشتند. وقتی داروین داشت لحظات آخر عمرش رو روی تخت کنار ما می گذرون، دیت ما به شدت گریه میکنه، داروین گفت، چیه؟ از اینکه قراره برم جهنم ناراحتی؟ در نوزده آوریل سال هزار و هشتصد و هشتاد و دو چارلز داروین در حالی که تو آگوست. گوش اما بود، جان سپرد. بعد مرگش یه مسئله دیگه وجود داشت، کجا دفنش کنیم؟ در کمال تعجب کلیسای سلطنتی اصرار داشت داروین تو کلیسا دفعه بشه، انگار کلیسا به داروین بیشتر احتیاج داشت تا داروین به کلیسا. مراسم خاکسپاریش از طرف دولت یک مناسبت عمومی معتبر بود که برای شرکت تو اون باید بلیط مخصوص میگرفتی. در نهایت، نخبگان انگلیس تو حیاط کلیسای وست مینستر جایی که قهرمانان لندن اونجا دفن میشن.
فرارسیدن حقیقت: انسان شاه کار آفرینش نیست
جمع شدن، تا شاهد به خاکسپاری داروین کنار قبر سر آیزاک نیوتون باشند داروین نشان داد لزوماً انسان شاه کار آفرینش نیست. الان ما میدونیم تمام انسان ها و کل کره زمین قطره ای در مقابل دریای بیکران کائنات هم نیستند. واقعاً با کی؟ از کجا اومدی؟ کجا میریم؟ اسرار ازت را نتو داونی و نتو بِنْحَلْ مُؤَمَّنَتُ خَاوْمِي و نالیم از پس به فرد گفت گویی من و تو چون پرده برفتت نه تومانی و نماد موزیک ویدیویی هی (خنده) موزیک ویدیویی اپیزود سوم پادکست رخ رو که تو اردیبهشت نود و نه منتشر شد شنیدید این اپیزود کلی مطالب تکمیل و عکسهای جالب دارد که به مرور تو شبکه های اجتماعی پادکست رخ داد. مثل اینستا و تلگرام و غیره منتشر می شود. اگه از این قسمت خوشتون اومد لطفا به بقیه ام پیشنهاد بدید. نظر نظرات و پیشنهاداتتون هستم، به امید دیدار، خدا نگهدار. هی هی (مذکر) (مذکر) (مذکر)
آخرین ویدیو ها
news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua