ولگرد کوچولو | داستان زندگی چارلی چاپلین
00:00 تا 00:03: تاریخ زندگی و افتخارات چارلی چاپلین
00:03 تا 00:06: فقر و سیرک: داستان زندگی تلخ یک هنرمند کوچک
00:06 تا 00:09: زخمهای فراموش شده
00:09 تا 00:11: درآمد مادر هانا: داستان چارلی و سیدنی
00:11 تا 00:14: زندگی چارلی و سیدنی و هانا
00:14 تا 00:16: پسر بچهای به نام چارلی چاپلین
00:16 تا 00:19: چارلی چابلین و سفر به آمریکا
00:19 تا 00:22: شخصیت و موفقیت: داستان چارلی چاپلین
00:22 تا 00:24: راز فیلم کودک: قصه چارلی معروف
00:24 تا 00:27: پایان تازه: ماجرای زندگی و طلاق چارلی و لیتا
00:27 تا 00:31: چارلی چاپلین: زندگی و ارث یادگاری
00:31 تا 00:34: چارلی: از ولگرد کوچولو تا همتای باغبان
00:34 تا 00:37: دو نورگسار هیتلر و چارلی
00:37 تا 00:40: مبارزه برای یک دنیای بهتر و زندگی عاشقانه: داستان چارلی و پلت
00:40 تا 00:42: شوروی، تابعیت و ادمان: زندگی نامه چارلی Chaplin
00:42 تا 00:45: تبدیل سینما به هنر هفتم: چارلی چاپلین و نمادنامه جهانی
تاریخ زندگی و افتخارات چارلی چاپلین
امروز بیست و هشت فروردین تولد اسطوره سینمای کمدی دنیا، چارلی چاپلین. میگفت جاهای تو دنیا منو میشناسن و طرفدارمن که مسیح رو نمیشناسن، راست میگفت. تو اواخر دهه هزار و نهصد و بیست مشهورترین شخصیت تو کل دنیا یه کمدی هم بود با شلوار بگی گشاد. کفشهای بزرگتر از پاش، کلاه کوچیک رو سرش، یه عصا تو دستش. پس از شهرداری نسل و نام. بهش میگفتن: ولگرد کوچولو هی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی دوستان سلام، قسمت دوم پادکست رخ را می شنوید؟ به عنوان ولگرد کوچولو، من، امیر سود بخش، تو هر اپیزود از پادکست رخ، شما را با کسایی که بخشی از تاریخ ارسال می کنند. ساختن بیشتر آشنا می کنم. با هم بریم ببینیم زندگی پر فراز و نشی به چارلی چاپلین این نابغه سینما چطور گذشت؟ هی هی پدر و مادرش هر دو بازیگر تئاتر بودند، وقتی چالی به دنیا آمد، وضعیت زندگیشون بد نبود. ولی انگار چالی با به دنیا اومدنش، هر چی بدبختی تو دنیا سو با خودش آورده بود.
هنوز یک سالش نشده بود که پدر و مادرش از هم جدا شدن، باباش بدجوری الکلی شده بود. هر شب مست میومد خونه و با زنش دعوا میکرد، مادرش هانا هم دیگه طاقت نیورده ازش جدا شد. هانا از ازدواج قبلیش یه پسر داشت به نام سیدنی. سیرکی تقریبا چهار سالی از چارلی بزرگتر بود. حالا تو نمایش ها هم بازی میکرد هم آواز میخوند. با حقوق ناچیز هاناو، نفقه کمی که بابام میداد، چند وقت این سه تا با هم زندگی کردن؟ تا اینکه حنجره هانا دچار مشکل شد، جوری که یهو میدیدی وسط آواز خوندن، صدای شبیه زوزه میشد. بذارید یه تصویری از سالن های نمایش درجه دو سه اون موقع بهتون بدم تو اون سالن ها شبیه کاباره های قدیمی تهران. ملت چندتا چندتا دور میز میشستن و بازیگران میمدن روی سن هم نمایش انجام میدادن هم میخوندن هم کارای کمدی میکردن. هر جوری شده مردمو سرگرم میکردند، ملت اگه خوششون میومد رو صحنه سکه پرتاب میکردند، اگه بدشون میومد.
فقر و سیرک: داستان زندگی تلخ یک هنرمند کوچک
هو میکردند و هر چی دم دستشون بود پرتاب میکردند رو صحنه در هر دو صورت دوست داشتند یه چیزی پرت کنند، سالونی که حنا توش کار میکرد از در و دیوارش کثافت می ریخت. بیشتر تماشاچیانشم سربازا بودند. یک شب که هانا روی صحنه بود، وسط اجرا صداش می گیره، سربازها کلی مسخرهش می کنند و هر چی دم دستشونه پرتاب می کنند سمتش. یکی از این چیزایی که پرت میکنن میخوره تو سرش و حالا ولو میشه روی سن همکارش میان، هانور از روستن جمع میکنن و میبرند. چارلی که اون موقع پنج سالش بود از پشت سن داشت این صحنه را تماشا می کرد. وقتی میبینی اینجوری دارن از مادرش پذیرایی میکنن، بدون اجازه میدونه میاد وسط و شروع میکنه با آواز خوندن برای تماشاچیان. یه پسر بچه موفرفری با نمک که رو صحنه آواز میخونه تماشاچیان رو جذب میکنه و براش سکه پرتاب میکنه چارلی تا این سکه ها رو می بینه اجرا رو قطع میکنه، میگه صبر کنین سکه ها رو جمع کنم دوباره براتون میخونه همین موضوع باعث میشه تماشاچیان کلی به حرفش بخندن و بیشتر ازش خوششون بیاد. خلاصه، این میشه اولین اجرای چارلی روی صحنه. اونم تو پنج سالگی، کانا با این وضعیت حنجرش دیگه نمیتونست اجرا داشته باشه، وضع زندگیشون روز به روز بدتر میشد و اونا فقیرتر میشدند.
دیگه نمیتونستن سر وقت اجاره خونه بدن، مجبور بودن تند تند اساس کشی کنن، از این خونه به اون خونه برن و شبا با گرسنگی میخوابیدن. حالا دیگه نمایش اجرا نمیکرد و بجاش خیاطی میکرد. که درآمدش اصلا کفاف زندگی یک نفر هم نمیداد، چرا به زندگی سه نفر؟ مجبور شد وسایل خون و زندگیشون رو یکی یکی بفروشه تا دیگه آس و پاس شدن و مجبور شدن تو زیرزمین آپارتمانها یه اتاق اجاره کنن وقتی سیدنی برادر بزرگ چارلی میخواست بره مدرسه هانا با تیکه پارچه های لباس های نمایشش براش یه کت دوخ. پاشنه کفشهای زنش هم کند و داد به سیدنی، این شد کت و کفش سیدنی، ولی وقتی سیدنی رفت مدرسه دوستش کلی مسخره ورش کردن، سیدنی برگشت خونه و دیگه پاشو اونجا نذاشت. کمی بعد، حالا مجبور شد چرخ خیاطیشم بفروشه، از طرفی باباشون هم نفقشونو قطع کرده بود که دیگه واقعا از این بد. بهتر نمیشد، برای هانا دیگه هیچ چاره ای نمونده بود جز اینکه خودشو بچه ها رو معرفی کنه به اردوگاه کار. واستون بگم از اردوگاه کار اول که وارد میشدی بهت یه شماره میدادن و اونو رو دستت خالکوبی میکردن، همه جا هم با این شماره می شناختنت، اونجا مجبور بودی صبح تا شب کار کنی، در عوض بهت غذای بخورنمی رو جای خواب میدادن، تازه بچه ها هم از مادرشون جدا میشدند، اونا رو میفرستادن. تو خونه تو تربیت بشن، نگم براتون از تربیت بچه ها. چارلی تو کتاب خاطراتش تعریف میکنه، میگه اونجا اگه کسی کوچکترین اشتباهی مرتکب میشد، پنجشنبه شب قبل خواب اسمشو اعلام میکنه.
زخمهای فراموش شده
جمعه جلوی چشم همه ی بچه ها فلکش میکردن. بسته به اشتباهی که طرف کرده بود، از سه تا شش تا شلوغ بهش میزدن، جوری که درد تا مغز استخونش میرفت. قبل از اینکه مجرمو شلاق بزنن ازش میپرسیدند که آیا اشتباهاتو قبول داری یا نه، خدا نکنه کسی میگفت نه، اول به. زور بهش ثابت میکردند گناهکاره، بعد به اشد مجازات محکوم میکردندش. بچه ها هم یاد گرفته بودن که دونهکرده رو گردن بگیرن یه بار چارلی تقریبا تو شش هفت سالگی، پنجشنبه داشت خوابش میبرد که اسمش رو برای مجازات فردا اعلام کردن. چارلی مطمئن بود اصلا نمیدونست جرمش چی هست، فرداش قبل از اجرای حکم بهش گفتن: قبول داری که تو دستشویی با دوستاد اتیش روشن کردی؟ چالی یادش اومد که روز قبل موقع که داشت میرفت دستشویی چندتا پسر و بچه بزرگتر از خودشو دیده بود که داشتن آتشیش روشن میکردند ولی جرات نکرد بگه کار من نبوده، پس جواب داد بله، قبول دارم. خودش میگه موقعی که ضربات شلاق بهش میخورد، نفسش بالا نمیومد، ولی به خودش قول داده بود که به هیچ عنوان جلو. دوستش گریه نکنه و گریه هم نکرد، بعد که زیر بغلشو گرفتن و آوردنش پایین از اینکه تونسته بود جلوی گریش رو بگیره. احساس پیروزی میکرد، سیدنی که داشت تمام این لحظاتو میدید صورتش پر ازش شده بود.
سیدنی تو آشپزخونه یتیم خونه کار میکرد، شب که شد از آشپزخونه یتیم خونه یه تیکه بزرگ نون کره دزدید، آورد واسه. چارلی وای که اگه می فهمیدند سیدنی دزدی کرده چی میشد ولی خدا رو شکر که نفر از این فیلم که به شما داده شده است (مذکر) در این مدت که در یتیم خانه بودند، یکی دو بار مادرشان از اردوگاه مرخصی گرفت و با هماهنگی، چارلی و سیدنی هم آمدند بیرون و یک به روزی با مادرشون بودن. ولی چون هیچ جایی برای ماندن نداشتند دوباره برگشتن یتیم خونه، سیدنی دیگه یازده سالش بود، طبق قانون می تونست انتخاب کنه که یا شابر ارته، شابر نیروی دریایی، سیدنی هم نیروی دریایی را انتخاب کرد، در هر صورت هر انتخابی بهتر از یتیم خانه بود. بعد رفتن سیدنی، یه بیماری مسری اومد تو یتیم خونه، بچه هایی که این بیماری رو میگرفتم باید تو اتاق های تکان. چالی خیلی دعا کرد که این بیماری رو نگیره ولی انگار فستیوال بدبختیهاش این بیماری رو کم داشت، اون به سختی مریض شد، وقتی تو اتاق تک نفر قرنطینش کردن، از پنجره اتاق دوستاش تو حیاط میدید. دلش لکس زده بود واسه بازی با بچه ها. یکم که گذشت، هنوز چارلی خوبه خوب نشده بود که مادرش اومد دنبالش، حنا از اردوگاه اومده بود بیرون هرجوری که شده یه. یه کار پیدا کرده بود و یه اتاق اجاره کرده بود تو اولین فرصتم اومده بود دنبال چارلی، سیدنی هم از نیودریایی اومده بود بیرون دوباره سه تایی با هم هم خونه شدن، ولی طولی نکشید که هاناتیت نه نمیشه، نمیتونه دوباره رفت اردوگاه. بچه ها هم رفتن یتیم خونه، این رفت و برگشت به یتیم خونه دو بار دیگه هم تکرار شد، دیگه واقعا از این بدتر نمیشد.
درآمد مادر هانا: داستان چارلی و سیدنی
ولی شد، از این بدتر هم شد. یک روز که چارلی و سیدنی داشتند تو خیابون با بچه ها بازی می کردند، میام بهشون بگم مادرتون آمبولانس اومد برد، خیلی زود میفهمن که مادرشون بردن تیمارستان. جریان این بود که از طرفی هانا از ضربه ای که روی سن به سرش خورده بود سرش آسیب دیده بود، از طرفی هم مادر هانا یعنی مادربزرگش. ایتالیا هم چند سال آخر عمرش رو تو تیمارستان زندگی کرده بود. فشار شدید زندگی و فقرم که بهش اضافه کنی باز شده بود که حالا مشکل عصبی پیدا کنه و دیوونه شده بود. وقتی حنا رو بردن تیمارستان، دولت دوتا بچه رو تحویل پدرشون داد، اون موقع پدرشون با یه خانومی ازدواج کرده بود و دست از مشروب خوری بر نداشته بود. چالی که دیگه تقریبا هشت ساله بود، با سیدنی رفتم پیش نامادری. نامادری از خدا بی خبر، چالی رو مجبور میکرد کف زمین رو بشوره، خرید کنه، هر کاری تو خونه بود انجام بده، تازه با چارلی مهربون تر از سیدنی بود، چشم دیدن سیدنی رو که اصلا نداشت. تو طول هفته که چارنی میرفت مدرسه، اوضاع بهتر بود، چون وقتشو اونجا می گذرون، فقط حیف که دو روز آخر هفته تعطیل بود.
چالی مجبور میشد کل روز خونه بمونه دعوای پدرش با نامدریشو ببینه، کار کنه، زمین بشوره، شبام با چشمهای پاره. چند وقتی که گذشت، یه روز همسایه بالایشون تو آپارتمان میاد به چارلی و سیدنی میگه یه خانمی جلوی در میخواد ببینتون. تو سیدنی میدونن میرن جلو در، میبینن مادرشون اومده دنبالشون. حنا یکم که حالش بهتر شده بود از بیمارستان مرخص شده بود، سریع یه کار با حداقل حقوق پیدا کرده بود، از پدر چالویم قول گرفت. که نفقشون رو بده. زود اومده بود دنبال بچه ها. بازم سه تا هم رفتند زیر سقف، هرچند که اون سقف یه اتاق تو زیرزمین آپارتمانی داغون بود. هانا می توانست دنبال بچه ها نیاد، ولی اومد، می توانست تنها بره پیش خانواده اش، ولی نرفت، چرا؟ آخه اون مادر بود. واقعا تو تموم دنیا هیچ عاشقی بالاتر از عشق مادر و بچه هاش هست؟ [مذکر] (خنده تماشاگران) پدر چالی یه آقایو می شناخت به نام جکسون که رهبر یه گروه نمایش بود.
زندگی چارلی و سیدنی و هانا
جکسون قبول کرد که چارلی هم بیاد تو گروهشون و بهش چندتا نقش کوچیک داد. اونجا چارلی اکروبات بازی هم یاد گرفت، عضوی بد نبود، تا اینکه چارلی مریض شد، تنگی نفس گرفته بود، مجبور شد از گروه بیاد. بیرون تو خونه استراحت کنه، حالا دیگه سیدنی هم کار میکرد، مادرش هم کار میکرد و یه بخوره نمری داشتن یه شب که چارلی با مادرش داشت از جلوی یه بار میگذشت، پدرش رو تو بار دید. احتمالا تنها جایی که شانسشو داشت که باباش رو ببینه همونجا بود، رفت پیشش، دید خیلی مریض احواله، پدرش گفت فردا داره میره تو مدتی که بیمارستان بود، هانا چند بار رفت عیادتش. یه بار هانا برگشت خونه به چالی گفت، بابات میگه اگه خوب شدم دوست دارم دوباره باهات زندگی کنم، چالی قند تو دلش آب شد، پیش خودش گفت یعنی میشه با پدر و مادرم زندگی کنم؟ سه روز بعد پدر چارلی مرد. چارلی برای گذران زندگی مجبور میشه گل فروشی کنه، یه شب میره تو یه بار تا به آدمایی که اون تو نشستن گل بفروشه. وقتی که داشت میومد بیرون، مامانش میبینتش، دیگه نمیذاره گل فروشی کنه، بهش میگه پدرت عمرش رو تو اون خراب شده صرف کرد. ازت خواهش می کنم جا پایمون نزار، چالی تا آخر عم هیچوقت تو نوشیدن زیاد روی نکرد. چارلی با مادرش زندگیشو میگذروند و سیدنی هم رفته بود جای دیگه سر کار، دیر به دیر همدیگه رو میدیدن و گهگداری واسه هم نامه میفرست.
تا اینکه دوباره حال مادرش بد شد، صاحبخونشون آمبولانس خبر کرد هانا رو بردن بیمارستان، چارلی هم باهاش رفت. دکتر بعد از معاینه اولیه گفت بفرستیدش بیمارستان. بعدش به چالی گفت کوچولو، تو کجا می مونی، چالی گفت من میرم خونه خاله ام. هانو رو بردند چالی هم تک و تنها برگشت خونه، صاحب خونه گفت تا مستجر بعدی بیاد میتونی چند وقت اینجا بمونی هر موقع هم. نتشد بیا پیش خودم. چارلی اونجا موند، ولی یه بارم برای غذا روش نشد بره پیش حسابخونه، یه هفته بعد چارلی تو چوب بری یه کار واسه خودشون. چند وقت بعدشم سر و کله سیدنی پیدا شد، حالا که سیدنی اومده بود اونا می تونستن برم ملاقات مادرشون، پس وقتی سیدنی رفت پیش دکتر مادرش، دکتر بهش گفت: سو تغذیه رو مغز هانا تاثیر خیلی بدی گذاشته، چند ماهیم طول میکنه. میشه که به حالت عادی برگرد. از اولین باری که چارلی روستن رفته بود تا موقعی که تو گروه نمایش جانسون بازی کرده بود عشق به نمایش هیچ وقت ازش دور نشده بود.
پسر بچهای به نام چارلی چاپلین
تو هر فرصتی میرفت آژانس تئاتر، اونجا فرم پر میکرد که اگه برای سن و سال اون نقش داشتن، اون بتونه بازی کنه. آخرین باری که فرمشو پر کرد، بهش پیام دادند که تو نمایش شلوک هومز، یه پسر بچه میخوان که تو نقش پادای هتل بیاد بازی کنه. وقتی چارلی رفت تو اتاق مسئول نمایش و متوجه کار شد، کلی خوشحال شد، ولی به مسئول نمایش جواب داد، من باید. به برادرم مشاوره کنه، همین جوابش باعث شد که بنده خدا بزنه زیر خنده و از چارلی دوازده ساله کلی خوشش بیاد. اون نمایش قرار بود تو چهل هفته تو شهرهای مختلف پخش بشه، پس تا روز شروع نمایش، یه کار دیگه هم به چارلی پیشنهاد داد. این کار اولی که چارلی توش بازی کرد خیلی خوب از آب درنیامد، روزنامه ها از تیم نمایش بد نوشتند، ولی یکی از منتقدان نوشت: نمایش اصلا خوب نبود، ولی پسر بچه ای به نام چارلی چاپلین تو این نمایش خیلی عالی بود، قبلا راجع بهش چیزی نشنیدم، ولی امیدوارم. گفتم در آینده نزدیک بیشتر راجع بهش بشنوم. سیدنی اون روز هر چی پول داشت داد، دوازده نسخه از این روزنامه را خرید. چارلی با اون گروه نمایش، چهل هفته رفتند شهرهای مختلف انگلیس و وقتی برگشت، با اولین حقوقش، آسایشگاه مادرش را ترک کرد.
عوض کرد، اونو برد به جای بهتر. گروه تصمیم گرفت یه دوره دیگه هم برم واسه نمایش. این بار چارلی به رئیس گروه سیدنی رو پیشنهاد داد. سیدنی هم باهاشون رفت. برگشتن یه گروه دیگه پیشنهاد همکاری به چارلی رو داد ولی چارلی گفت شرمنده من فقط تو لندن کار میکنم از اون روز چارلی تا ده ماه بعد بیکار موند. کم کم وضع سیدنی بهتر از چالی شد، چون بزرگترم بود پیشنهاد جدی تر و بهتری سمتش اومد، دست آخر سیدنی را. در گروه فرد کارنو، این آقای کارنو در زندگی چارلی چاپرین خیلی پررنگی داشت، آقای کارنو یک شخص پولدار، کمدین بود. و بازیگر نسبتاً معروفی بود که چند تا گروه نمایش داشت. وقتی سیدنی جاپاش تو گروه محکم شد، چارلی رو پیشنهاد داشت، اولش کارنو قبول نکرد، ولی با اصرار سیدنی و تست که از چارلی گرفت قبول کرد قبول کرد اونم بیاد تو گروه، چالی میگه اولین باری که میخواستم با گروه کارنو برم رو صحنه، استرس تمام وجودمو گرفته بود.
چارلی چابلین و سفر به آمریکا
ولی به محض اینکه پامو گذاشتم روسن، برعکس دیگه استرس نداشتم. انگار صحنه مال من بود. بعد از چند تا اجرا، کارنوک که متوجه استعداد چارلی شده بود باهاش قرارداد یک ساله بس، تو یکی از نمایشها پشت صحنه چارلی یک دختر پانزده ساله زیبا رو می بینه، با یه نگاه عاشقش میشه، الان دیگه چارلی نوزده ساله شده بود، آماده عاشق. عاشق شدن، به دختر خانم زیبا پیشنهاد میده یکشنبه شب همدیگه رو ببینن، برای اولین بار چالی یک قرار عاشقانه میذاره. چارلی و هتی تا نیمه شب بیرون میمونن، فردا صبح دوباره با هم قرار میذارن، و دوباره فردا صبحشو باز قرار بعدی. تو همون روزای اول چارلی از هتی خواستگاری میکنه، هتی قبول نمیکنه، میگه من هنوز خیلی جوونم، یکم بعدش چارلی. با گروه کارنو برای اولین بار میرن که خارج از انگلیس برنامه اجرا کنند. بعد که بر می گردند، فقط تعدادی از افراد گروه انتخاب می شوند که برن آمریکا و نمایش اجرا کنند. چارلی انتخاب شد ولی سیدنی نه، پس چارلی تنهایی با گروه کارنو پا میشه میره آمریکا.
امریکا چارلی چابلین اومد. باید این توضیح رو اضافه کنم که اون موقع. یا تو اروپا نمایش بیشتر از سینما تو بورس بود؟ یواش یواش داشت سینمای بی صدا یعنی سینمای صامت جای نمایش رو میگرفت، تو آمریکا این انتقال با سرعت بیشتری انجام میشد گروه کارنو تو آمریکا کلی نمایش تو شهرها و سالن های مختلف داشتند، تو این نمایشها چارلی بیشتر دید. سه سال با گروه کارنو کار کرد، دیگه شده بود نفر اول گروه با دستمزد هفته پنجاه دلار کار می کرد. بعد یه استودیو برای بازی تو چندتا فیلم بهش پیشنهاد هفته ی صد و پنجاه دلار داد چالی با تردید و دودلی اونو قبول کرد، چون تو گروه کارونا خیلی موفق بود و بازیگر اصلی بود، مطمئن نبود تو گروه جدیدم از این خبر بعدشم تو استودیو قرار بود دیگه فیلم بازی کنه نه نمایش. تو چند روز اولی که چالی به این استودیو فیلمسازی اومده بود،چون سنش پایین بود و ریزه میزم بود، بهش نقشی ندادند بعد نه روز کارگردان برای یکی از صحنه های فیلمی که داشت می ساخت، احساس کرد که باید یه تیکه کمدی توش بذاره، واسه همین به چالاک. گفت: برو یه گریم و آرایش کمدی بکن، هر چی باچه فرق نمی کنه، برو زود برگرد. چارلی خوشحال رفت سمت تو یه لحظه به این نتیجه رسید که شاید بهتر باشه که شلوار بقیه گشاد بپوشه، کفش های بزرگ و یک کلاه خاص بذاره، میخواست همه چیز با هم در تضاد باشه، یه کت تنگ و کلاه کوچیک و کفشهای بزرگ. نمیدونست باید پیر به نظر بیاد یا جوون، اما وقتی یاد حرف کارگردان افتاد که میخواست کمی بزرگتر از اونی که بود به نظر بیاد.
شخصیت و موفقیت: داستان چارلی چاپلین
پس یک سیبیل هم اضافه کرد، نمیدونست چه شخصیتی باید داشته باشه، اما وقتی که لباس ها رو پوشید، خود لباس ها احساسی بهش. داد که شخصیتو دید، وقتی چارلی چاپلین رفت روی صحنه، ولگرد کوچولو متولد شد تو این کمپانی که چارلی رفته بود، تقریباً با هر کارگردانی که کار می کرد، کارگردانی ها ازش دل خوشی نداشتند، میگفتند کاری که ما میخوایم. خواسته ام انجام نمیده، حتی یکیشون گفت بچه پدرم نیستم اگه یه بار دیگه با این مرد که کار کنم. چالی وقتی وارد سینما شده بود شروع کرده بود به مطالعه سینما، قبلش خیلی چیزی از سینما نمیدونست، بعد که اطلاعاتش بیشتر شد راجع به نحوه اجرای نقشش و جزییات کاراش نظر میداد، بعدم تو استادیوم میموند، تمرین میکرد و تمرین میکرد و نمایش های دیگران. نگاه میکرد، همیشه آخرین نفری بود که از استادیوم میرفت. چالی چند بار به رئیس استودیو پیشنهاد داد که خودش کارگردانی کاراشو بکنه، رئیسشم هر بار مخالفت میکرد. دفعه آخر رئیسش بهش گفت، اگه فیلمی که ساختی ضرر بده کی میخواد خسارتشو بده، چالو گفت خودم میدم، هزار و پنجصد دلار. دارم اونو گرو میذارم پیشت، اگه فیلم خوب نشد، ور دار واسه خودت. اینجوری شد که چارلی دیگه شد کارگردان فیلمای خودش.
تا بیست و پنج سالگی سی و پنج تا فیلم برای استودیوی که توش کار میکرد ساخت، همزمان برادرش سیدنی هم آورد آمریکا، کردش مدیر اون برنامههای خودش یه روز از هتی همون دوست دخترش تو انگلیس یه نامه دستش رسید، چارلی با خوشحالی نامه رو باز کرد، هتی نوشته بود، چارلی. عزیزم، من ازدواج کردم، چالی خشکش زد، ولی سعی کرد با موضوع کنار بیاد و فکر و ذکرشو بذاره برای کار. تو بیست و شش سالگی با ده برابر افزایش دستمزد رفت یه استودیوی دیگه الان دیگه خودش بیشتر کاراشو می نوشت و اجرا می کرد. کمی جلوتر هفته ده هزار دلار درآمد داشت. چارلی در ارز دو سه سال از یک بازیگر معمولی تماشا خانه ها به یکی از معروف ترین و پر درآمدترین بازیگران تبدیل شده بود، اونم تو سن بیست و شش سالگی. اونقدر این معروفیت سریع اتفاق افتاده بود که خودش چارلی هم درکش نکرده بود. یه بار که با قطار داشت با سیدنی میرفت نیویورک تا با یه کمپانی جدید قرارداد ببنده، قطار تو ایستگاه نیومکزیکو توقف کرد. چالیداش تو دستشویی ریششو می تراشید که میبینه در حدود دو هزار نفر بیرون قطار ایستادن، پیش خودش میگه چه شخصیت مهمی تو؟ بتاری که اینقدر طرفدار داره، وقتی با ریش نیمه تراشیده میاد بیرون که ببینه این شخصیت مهم کیه، یهو یکی داد میزنه اونهاش. خودشه، چارلی چاپلین، و جمعیت حمله میکنن سمتش.
راز فیلم کودک: قصه چارلی معروف
تو تمام شهرهای دیگه آمریکا هم همینجوری ازش استقبال میکردن وقتی رسید نیویورک، روزنامه نیویورک تایمز با درخشترین تیت نوشت، او به اینجا رسید، دیگه چارلی معروف. محبوب ترین و محبوب ترین هنرپیشه کمدی آمریکا بود. ولی خودش میگفت همه آمریکا منو دوست داشتند، ولی من هیچ دوستی در آمریکا نداشتم. به شدت احساس تنهایی میکرد، به شدت هم خودشو مشغول کار میکرد، از موقع که میخواست بیاد آمریکا به سیدنی گفته بود. یکم که پول جمع کنم دیگه کار نمیکنم، این جمله رو چند بار دیگه هم گفته بود، ولی انگار کار کردن، پناه بردن. از شر تنهاییاش به کار و مشغول کردن ذهنیاتش بود. تو بیست و نه سالگی با یه دختر هجده ساله به نام هریس که اونم بازیگر بود آشنا میشه. طبق عادت خیلی سریع هم بهش پیشنهاد ازدواج میده و با هم ازدواج میکنن، از روز اولم با هم اختلاف داشتن، دو سال بعد. بعد از اینکه بچه شون سر زایمان حریس از دنیا رفت از همدیگه جدا میشه از کجا رو دارای چارلی؟ اون موقع چارلی شروع کرده بود به ساخت فیلم معروفش به اسم کودک، موضوع فیلمم راجع به یه بچه یتیمه که یه جورایی آینه زندگی خودش بود.
چالی وقتی فهمید که تا زمان دادگاه طبق قانون نمیتونه رو فیلمش کار کنه و باید کارشو مسکوت اعلام کنه، تصمیم گل فیلمو برداره. با سیدنی داداش فرار کنه بره توی شهر دیگه، تو هتل شهر مشغولشه به تدوین فیلم بالاخره هرطوری بود فیلمو اونجا تمومش کرد، یه نکته جالب هم بگم که اون موقع چه شکلی فیلما رو میومدن ادیت میکردن؟ این نگاتیواهای قدیمی و یادتونه که عکسارو میگرفتیم توی نگاتیوا نگاش میکردیم، فیلمارم توی این نگاتیوا ضبط میکردن. این منفی وار کنار هم نگاه میکردند، هرجایی فیلم که خوب نبود اینجوری واقعا چی میبردند؟ سرتاسر منفی رو به همدیگه وصل میکردن این شکلی میشد، ادیت فیلم. یه نکته خیلی مهمی دیگه که فیلم کودک داره دختر بچه دوازده ساله که توش بازی میکنه. چالی وقتی این دختر کوچولو رو میبینه ازش خوشش میاد و میارهش تو فیلم بازیش میده. جریان فیلم که تموم میشه تا چهار سال بعد چالی دیگه این دختر کوچولو رو نمیبینه. تا اینکه یه اتفاق باعث میشه این دوتا دوباره همدیگه رو ببینه. جریان این بود که این دختر بچه کوچولو که اسمش لیتاه، وقتی بزرگتر میشه تو مدرسه به دوست سهمیش میگه که من چارلی معروف رو میشناسم. دوستش باورش نمیشه و لیتا برای اینکه بهش ثابت کنه اون نوعی برای استودیو چارلی دیگه برای خودش با کمک دوتا از دوستاش و برادرش سیدنی شرکت معروف یونایتد آرتیست را تاسیس کرده بود و فیلماشو تو استودیو خودش میسازد.
پایان تازه: ماجرای زندگی و طلاق چارلی و لیتا
اونجا چارلی لیتا رو می بینه و باهاش سلام علیک میکنه. چارلی وقتی لیتا رو میبینه، یه دل نه صد دل عاشقش میشه، چون دیگه لیتا یه دختر بچه دوازده ساله نبود، یه دوشیزه شونزده. دوازده ساله زیبا بود، طبق عادت چارلی بهش پیشنهاد ازدواج میده، چارلی سی و پنج ساله و لیتا شانزده ساله با هم ازدواج می کنه. از این ازدواج صاحب دو پسرم میشن، ولی چالی اولویت اولش خانواده نبود و اولویتش کار بود، خیلی کم برای خانواده اش وقت میذاشت. کم کم با لیتا به مشکل برمیخوره، تقریبا چهار سال بعد ازدواج، لیتا تو مصاحبه با مطبوعات گفت چارلی بسیار آدم منزوی و تنها. شروع کرد به پاش کردن جزییات زندگی مشترکشون، این موضوع خیلی رو چارلی تاثیر گذاشت، همیشه خیلی میترسید که مطبوعات وارد حریم خصوصی زندگیش بشه در خصوص ازدواج این دوتا، پسرش که محصول همین ازدواج میگه اگه تمام دنیا رو بگردی نمیتونی دو نفر رو پیدا کنی. که اینقدر نسبت به هم تفاوت داشته باشن، ازدواج این دو نفر از اولم غلط بود، بابام فکر میکرد ازدواج دوم دانش کرده و اصلا این موضوع رو دوست نداشت، پس خیلی بهونه میگرفت و فکر میکرد تو طله افتاد و خیلی عصبی شده بود. وقتی تصمیم گرفتند از هم جدا بشن، اسم چالیر رفت صفحه اول مطبوعات و ماجرای طلاق دومش شد خوراک روزنامه ها و مردم. رو کلی سرگرم کرد.
وقتی همسرش گفت چالی به ما خرج نمیده، انجمن حمایت از زنان جمع شدند، واسش پول جمع کردند. از طرف دیگه انجمن هنرمندان یه شکلی تکبایی نوشت که زندگی هنرمندان مربوط به خودشونه، نباید اینقدر مطبوعات به زندگیشون وارد کنن. این روزها شاید بدترین روزها. از طرف این ماجرا طلاقش، از طرف دیگه هم دولت یک میلیون دلار مالیات و جریمه برای چند سال کار کرد براش. فشار مطبوعات و مردمم اونقدر زیاد شده بود که چارلی دو ماه کامل زیر نظر پزشک بستری شد. غذای جامد بخور و همش مایعات بهش میدادن، ده کیلو وزن کم کرد، ظاهرش نزار و داغون شده بود، در نهایت با کلی در تحمل هزینه و اعصاب خورد کنی این دو نفر از هم جدا شده اند. برای طلاق زنش بیست و پنج هزار دلار خرج کرد که تو تاریخ آمریکا بی سابقه بود و یک رکورد محسوب میشد. البته، این طلاق خیلی تاثیر بدی هم رو لیتا گذاشت، اونقدر که دچار بیماری عصبی روانی شد. پسرش چارلز تعریف میکنه روز جشن تولد یازده سالگیش، مادرش صداش کرد و گفت- باباد هرجا که من میرم جاسوس پسم می فرسته، میخواد منو مسموم کنه، همش دارن منو تعقیب میکنن، میخواد منو بکشن، تو رو هم میخوام بکشن.
چارلی چاپلین: زندگی و ارث یادگاری
پسرش انقدر رویش تاثیر گذاشت که مجبور شد با عمو سیدنیش و مادربزرگ مادریش صحبت کنه هر دو نفر گفتن که مادرت نریزو باباد هیچوقت از اینکارا نمیکنه، گفتیم مادربزرگ یه یادیم کنیم از هانا مادربزرگ پدری بچه. هانا رو که یادتونه، تو بیمارستان بستری بود و چارلی واسش پول فرستاد بردنش بیمارستان خصوصی، وقتی دست و بالش بازتر شد، برای آوردن مادرش با آمریکا اقدام کرد، ولی دولت آمریکا اجازه نداد مادرش را بیاره آمریکا، چون مادرش به شدت مریض بود و دولت دوست نداشت مسئولیت اداره پرستاری اون رو بر عهده بگیره ولی چارلی ناامید نشد، اونقدر پیگیری کرد تا در نهایت تونست مادرشو بیاره آمریکا و براش یه خونه با پرستار خصوصی گرفت. برای اینکه حوصله مادرش سرنره ماشین شخصیشو با راننده در اختیارش گذاشت، خلاصه برایش همه کار کرد، مادرش هفت. سال تو آمریکا زندگی کرد و دیگه حتی یه بار هم حالش اونقدر بد نشد که ببرنش آسایشگاه روانی. هانا تو شصت و سه سالگی مرد، روز قبل مرگش پرستارا صدای خنده اون و چالی رو از اتاق هانا شنیده بودم. اینکه هانا تو این هفت سالی که زندگی کرد تو آمریکا یه بار هم مجبور نشد بره بیمارستان روانی؟ اینو میرسونه که شاید پول خوشبختی نیاره، ولی فقر حتما بدبختی میاره. البته تو داستان ما که پول خوشبختی آورده، فقرم بدبختی هی هی برگردیم به زندگی چارلی اون همچنان سخت کار میکرد و تو کار خیلی سختگیر بود، برای صحنه معروف خوردن چکمه بیش از پونصد برداشت. انجام داده بود توی فیلم دیگه اش برای برداشتن یه سکان سه هفته وقت گذاشته بود با این حساسیت هاش فیلم سیرک رو ساخت، جایزه اسکار در سال ۱۹۲۷ تا تو سن سی و هشت سالگی گرفت. تو حکم جایزهش نوشته بودن به خاطر نبوغ همه جانبش در نوشتن، بازی کردن، کارگردانی و تهیه فیلم سیرک، چارلی با آکادمی اسکار مخالف بود و می گفت همه شون یه مشاعدم احمقن حتی برای مهمونی که به خاطر جایزه اسکارش گرفته شده بود شرکت نکرد و مجبور شدند جایزه را واسش بفرستند.
کلا با اینجور قضافت و میانه خوبی نداشت، یه بار تا هالیوود که زندگی میکرد یه مسابقه گذشتند که کی میتونه بهتر ادای چارل رو در بیاره، کلی آدم با لباس و استایل و گریم دلقک کوچولو اومدن تو مسابقه، خود چارلی هم یبو شکی تو مسابقه شرکت کرد. آخر سر که نتایج داور را اعلام کردند، چارلی شده بود سوم. اون زمان اطرافیانش دو گروه بودند، یه گروه میگفتن چارلی خیلی مغرور شده و تو سینما نمیتونه بهتر از خودش رو ببینه، گروه دیگه میگفتن: نه، نه، چارلی همون چارلیو تغییر نکرده، تازه روز به روز داره کامل تر هم میشه، در هر صورت هر دو گروه روی این موضوع اتفاق نظر داشته. که اون واقعا یه نابغه بزرگه. بعد اسکار، چارلی برای اولین بار از آمریکا خارج شد رفت انگلیس، تمام شخصیت های بزرگ انگلیس اومدن دیدنش، ولی اون نرفته بود که اونا رو ببینه، رفته بود که بتونه فقط برای یه. یه بارم که شده عشق اولش هتی رو ببینه ولی وقتی رسید انگلیس فهمید که هتی مرده چارلی خیلی زود برگشت آمریکا، چارلی یواش یواش ارتباطش با بچه هاش خیلی بهتر میشد، انگار بچه هاش یه یه جای خالی رو تو زندگیش پر کرده بودن. تو تربیت بچه هاش کمی هم سختگیری میکرد، مدت کوتاهی هم فرستادشون مدرسه نظامی، اصلا دوست نداشت به بچه هاش تعلیمات مذهبی. خودشم که ندانمگرا بود، ندانمگرا به کسایی میگفتن که اعتقاد دارن وجود خدا رو نمیشه تکذیب کرد، نمیشه تایید کرد. دوستش بچه هاش که بزرگ میشن خودشون اعتقاد و دین خودشون رو انتخاب کنن.
چارلی: از ولگرد کوچولو تا همتای باغبان
وقتی بچه هاش تو اتاق گرین میدیدن که پدرشون داره گرین میکنه و تبدیل به ولگرد کوچولو میشه،کلی ذوق میکردن و چالی هم کلی سر به پسرشون اصولا چالی از اون آدمایی بود که توی یه جمع همه رو میخندوند و سر کار میذاشت. تمام اطرافیانش میگفتن که اون واقعا بامزه بود. یه بار رفته بود مهمونی دیده بود چند تا مستخدم چینی داره، بهشون به انگلیسی گفت من با شما مثلا چینی صحبت میکنم، اگه هی. هیچی هم نفهمیدین، حتما جواب منو چینی بدید. تا آخر مهمونی همه فکر میکردند چارلی واقعا زبان چینی بلده. که همه مهمونی هایی که هنرمند تو هالیوود میگرفتن اگه چارلی بود دیگه حوصلهشون سر نمیرفت چارلی سی و نه سالش که شد، تازه فیلم های ناطق وارد سینما شد. اون خیلی نگران بود که شخصیت دومش یعنی ولگرد کوچولو که تمام احساساتش رو با پانتومیم به مخاطب نشون میداد. با به دنیا آمدن سینمای ناطق از بین بره. فکر میکرد محدود کردن زبان فیلم به انگلیسی مخاطبایی که انگلیسی صحبت نمیکنن و ازش میگیره، پس سعی کرد.
فیلم بعدیش به نام روشنایی های شهر و بدون صدا یعنی ساکت بسازد. بعضی دوستاش میگفتن، این فیلم فقط تلاشیه برای به تاخیر انداختن مرگ شخصیت ولگرد کوچولو. ولی وقتی اکران شد، با وجود اینکه فیلم های دیگه صدا دار شده بود، این فیلم همچنان ساکت بود، فروش خیلی فوق العاده ای داشت. تو روز اول صفحه، چارلی در کنار دوستای عزیزش آقا و خانم انیشتن فیلمو با همدیگه دیدند. در چهل و دو سالگی، چارلی در پانزده ماه تقریبا دور دنیا را گشت، به چندین کشور اروپایی و بعدش ژاپن و سنگاپور و خیلی جاهای دیگر. دیگه رفت، با ژاپنی ها خیلی میونای خوبی داشت و ژاپنی ها هم اونو خیلی دوست داشتند، بخاطر اینکه اونا تئاتری دارن به نام کابوکی که شبیه نمایش ها و فیلم های چارلی بود. سه تا از مستخدماشم سالها سه نفر ژاپنی بودند، چالی با مستخدماش خیلی سختگیر بود، ولی این ژاپنی ها کار خودشونو بلد بودند. چاری باشون مشکلی نداشت البته در عین سختگیری چاری به کارمندانش خیلی هم وفادار بود اون موقع رسم بود که افراد تو یه شرکت فیلمسازی، اگه فیلمی نداشتند و خب کاری هم نداشتند، دیگه حقوق نمی گرفتند، ولی چارلی به کارمندانش حقوق می داد و بخاطر همین کارکنان خیلی بهش وفادار بودند، چالی به خیلیاشون که تو پیری وضع زندگیشون بد بود حقوق مادام عمر داد. تو چهل و سه سالگی چارلی تو یه قایق تفریحی با دختری به نام پلت آشنا میشه، پلت مثل خودش کودکی سختیه.
دو نورگسار هیتلر و چارلی
داشت و تو چهارده سالگی ناناور خونه بود، یه بار هم ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود. موقع که چارلیو دید فقط بیست و یک سالش بود. پل دختر با معلوماتی بود و هم نشینی باهاش برای چارلی لذت بخش بود، خود چارلی هم با وجود اینکه زیاد مدرسه نرفته. ولی از زمانی که اومده بود آمریکا به شدت مطالعه می کرد، علاوه بر سینما، اون آثار شپنهاور، نیچه و ولدوران که تو میخونه با پلت راجع بهشون حرف میزد اونا با هم ازدواج کردن ولی خبر ازدواجشون رو به هیچکی نگفتن کل مطبوعات آمریکا رو سر کار گذاشته بودن. یه بار چلچین هم راجع بهش اظهار نظر کرد و گفت: من نمیتونم از زبان چارلی صحبت کنم، ولی فکر کردم فکر کنم این دو نفر با همدیگه ازدواج کردن. با پلت سه ماه رفت سفر به چندتا کشور، تو این سفره با ویلدورانت، انیشتن، چرچیل، گاندی جان شتنبگ و خیلی های دیگه دیدار کرد. یکی از شاهکاراش به نام عصر جدید رو پلت بازی کرد چارلی، این فیلم هم حاضر نشد ناطق ضبط کنه، همه میگفتن که حتما شکست میخوره، ولی بازم چارلی نبوغشو نشون داد و فیلم رو تو کور. پل دنیا ترکن، پلت بعد بازی تو این فیلم خیلی مشهور شده بود، واسه همین بهش پیشنهاد نقش اول فیلم معروف و تاریخی برده رفته را دادند، ولی پلت هم همسر چارلی بود و هم باهاش قرارداد بازیگری داشت و بدون اجازه چارلی نمی میتونست قبول کنه، چالی هم اصلا قبول نکرد، البته چالی تو یکی از مشهورترین آثارش بازم به پلیت بازی داد. فیلم دیکتاتور بزرگ، تو دیکتاتور بزرگ که اولین فیلم ناطق چارلی بود، هیتلر رو مسخره کرده بود.
چارلی و هیتلر تو یک سال و تو یک ماه و با اختلاف فقط چهار روز به دنیا اومده بودن. هر دو هم دوران کودکی سختی داشتند، خیلی هم شبیه هم بودن، مخصوصا قد و هیکل و. سیبیلاشون، یکیشون اشک و آورد رو صورت تمام مردم دنیا، یکیشون لبخند چارلی برای این فیلم ماهها حرکات هیتلر رو زیر نظر داشت و اونو تمرین کرد. تا قبل از فیلم دیکتاتور، چارلی دو تا آرزو داشت، کمدین بزرگ شدن و پولدار شدن. اما تو فیلم دیکتاتور، اون چیزی دیگه ای هم میخواست، اون میخواست فریاد اعتراض بر علیه جنگ و ندای صلح تو دنیا باشه آخر فیلم تنها صحنه ایه که چارلی با استایل دلقک کوچولو از نقش خودش میاد بیرون و زل میزنه تو. چش بیننده پشت میکروفون میگه؟ یهودی، بی دین، سیاه، سفید، ما همه می خواهیم به هم کمک کنیم، شیوه زندگی می تونه آزاد و زیبا باشه ولی ما راه رو گم کردیم تو این دنیا جا برای همه هست، یه کسایی که صدای منو میشنوید؟ سربازان، بیایید به نام دموکراسی با هم متحد شویم. در فصل هفتدهم سنت لوکاتیس نوشته شده است: پادشاهی خدا در انسان است ، نه یک انسان و نه یک گروه از انسان ، بلکه در همه انسان ها ، در شما ، شما مردم. قدرت برای ساختن ماشین ها ، قدرت برای ساختن شادی ، شما ، مردم ، قدرت برای ساختن این زندگی آزاد و زیبا دارید. این زندگی یک ماجراجویی فوق العاده است ، پس به نام دموکراسی ، بیایید این قدرت را انتخاب کنیم ، بیایید همه ما را متحد کنیم ، بیایید برای یک راه جدید مبارزه کنیم.
مبارزه برای یک دنیای بهتر و زندگی عاشقانه: داستان چارلی و پلت
یک جهان شایسته که به مردان فرصت کار می دهد که به جوانان آینده و پیرمرد امنیت می دهد ، با قول این چیزها اما آنها دروغ می گویند ، و وعده خود را برآورده نمی کنند ، و هرگز خود را آزاد نمی کنند. حالا بیایید مبارزه کنیم تا این وعده را برآورده کنیم ، بیایید مبارزه کنیم تا جهان را از بین ببریم و با جنگ های ملی از بین ببریم. برای از بین رفتن با طمع، با نفرت و عدم تحمل، بیایید برای دنیای عقل مبارزه کنیم، دنیایی که علم و پیشرفت در آن است. به نام دموکراسی ، اجازه دهید همه ما متحد شویم. این اواخر دیگه رابطه چارلی و پلت با هم سرد شده بود. پلت از کار زیاد چارلی و بیکاری خودش خسته شده بود، تصمیم گرفت به صورت توافقی بعد شش سال زندگی از چارلی جدا بشه. الان دیگه چالی پنجاه و سه ساله شده بود، بعد طلاق به بچه هاش گفت، فکر میکنم تو دنیا، فقط شما دو نفر من. واقعا دوست داشته باشید، هنوز خیلی از طلاقش با پلد نمیگذشت که یه روز یه دختر کم سن و سال اومد پیشش که ازش بازیگری یاد بگیره. اسمش اونا اونیل بود، پدرش نمایشنامه نویس بسیار معروف آمریکایی و برنده جایزه نوبل بود، اونا هنوز هجده.
ده سالش نشده بود، خیلی دوست داشت بازیگر بشه و برای همین زیاد میومد پیش چارلی، چارلی تو پنجاه و چهار سالگی دوباره عاشق شد. طبق عادت، زودی به اونا پیشنهاد ازدواج داد، عجیبی که اونا هم عاشق چارلی شده بود، یه عشق واقعی که تا. به آخر عمر چارلی یعنی بیست و پنج سال دیگه هم دوم آورد. دوتایی با هم قرار گذاشتن بعد تولد هجده سالگی اونا با همدیگه ازدواج کنن و این کارم کردن. اونا از چارلی هفت تا بچه داشت، آخرین بچه شون هم تو سن هفتاد و سه سالگی چارلی به دنیا آمد. اول ازدواج، عجیب ترین حادثه زندگی هنری چارلی اتفاق افتاد. شاید باورتون نشه، چارلی رو از آمریکا اخراج کردن. داستان این بود که تو جنگ جهانی، آمریکا متحد شوروی شده بود و هر دو جلوی هیتلر می جنگیدند، چالی هم که دیدیم خیلی کسی که از هیتلر متنفر بود از سیاست های شوروی بر ضد هیتلر دفاع می کرد کلی اینور اونور سخنرانی میکرد راجع بهش، بعد جنگ رابطه آمریکا و شوروی شکرب شد. این وسط به چارلی انگ کمونیست بودن زدند، برای اینکه حرفشونو ثابت کنن چندتا دلیل داشتن.
شوروی، تابعیت و ادمان: زندگی نامه چارلی Chaplin
اولین دلیل همان سخنرانی های قدیمی چارلی بود که چارلی اون صحبتها را در حمایت از شوروی موقعی گفته بود که تو کشور. مرد با هم دوست بودن. دومیش اینکه میگفتند چرا چارلی هیچوقت حاضر نشده تابعیت آمریکا را بگیرد، در صورتی که چارلی وقتی رفت انگلیس هم حاضر نشد. پیشنهاد پادشاه انگلیس رو برای پذیرش لقب لرد بگیره، کلا از این جور چیزا خوشش نمیومد، میگفت، من تبعیض آره دنیا هستم و فقط یه اتفاق باعث شده تو انگلیس به دنیا بیام برام هیچ کشوری فرقی نمیکنه. دلیل آخرم اینکه چند بار با یک شاعر روس دیدار کرده بود، همین. در هر صورت سناتور مک کارتی لیستی از کسایی که به گفته او ثابت شده بود فعالیت کمونیستی می کنند را داد به سنا. خواست که اینا از آمریکا اخراج بشن، اسم چارلی هم تو این لیست بود، چارلی مجبور میشه برای ادامه زندگیش بره سوئیس، البته یک سال یک سال بعد مک کارتی و همکارش رسوا شدند و مشخص شد مدارکشون جعلیه ولی چارلی حاضر نبود برگرده آمریکا و بیست سال بعد اون سوئیس، تو هفتاد و هفت سالگی چارلی هنوزم ول کنه کار نبود. فیلم می ساخت به نام کنسی از هنگ هنگ با بازی مارلون براندو و صوفیا لورین. بهترین اتفاق سالهای آخر عمل چارلی وقتی افتاد که آکادمی اسکار بهش جایزه افتخاری یک عمر دستاورد.
تاورد هنری رو داد و ازش خواست که بیاد آمریکا و جایزه اش رو بگیره چارلی هم با مشورت با اونا و دوست داشت تصمیم گرفت برگرده آمریکا و بره جایزه رو بگیره. چارلی هشتاد و سه ساله با کلی هیجان از بازگشت به آمریکا با صندلی چرخدار در حالی که دست. تو دست اونا و نیله میاد رو صحنه. سالن اسکار منفجر میشه، تمام حضار حدود دوازده دقیقه ایستاده تشویقش میکنن، این تشویق به من. به عنوان یک رکورد ثبت میشه و هیچوقت دیگه کسی رو اینجوری تشویق نکردم. برای چارلی، اسکار بهونه بود، اون دوستش برگرده آمریکا ببینه مردم هنوزم دوستش دارن؟ دل پیرمرد داستان ما آروم گرفت. وقتی برگشت سوئیس، تو هشتاد و شش سالگی ملکه الیزابت هیچ لقب سر داد. دو سال بعد هم تو بیست و پنج دسامبر سال ۱۹۷۷ تو سن هشتاد و هشت سالگی مال آرامش کنار همسرش اونا مرد کمتر از یک سال از فوتش نگذشته بود که دو نفر جسدش رو دزدیدند و از وکیلش باج خواستند ولی سه ماه بعد پلیس دزده رو گرفت و این بار تابوت رو با بوتون دف کردن. مجله تایم چارلی را یکی از صد شخصیت تاثیرگذار قرن بیستم معرفی کرد.
تبدیل سینما به هنر هفتم: چارلی چاپلین و نمادنامه جهانی
موسسه فیلم بریتانیا چارلی را مبدل سینما به هنر هفتم معرفی کرد. اندرو سوریس، بنیانگذار جامعه منتقدین فیلم در آمریکا، چارلی چاپلین رو مهم ترین هنرمند. تاریخ و جهانی ترین نمادنامه. قسمت دوم پادکست رخ رو با آهنگ لبخند ساخته چارلی چاپنین و اجرای مایکل جکسون به پایان می رسد با غم و اندوه ترسناکی که داری می کنی. لبخند و شاید عشق که زندگی هنوز به دلیل آن است. یکجنگ موسيقي هاي موسيقي هی هی هی دومین قسمت از این فیلم پادکست رخ را با هم شنیدیم از همه کسانی که قسمت اول را گوش دادند، نقد کردند و نظرشان را گفتند، صمیمانه تشکر. مخصوصا محمد و امین متوسع عزیز، ممنون میشم اگه از پادکست روخرازی بودی اونو به دوستاتونم پادکست رخ را با آی دی رخ پادکست می توانید در همه شبکه های اجتماعی دنبال کنید و از مطالب تکمیل کنید. و مرجع های قسمت ها به امید دیدار بعدی هی (مذکر) هی
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua