هفتم | کولی‌ها در بلوار الیزابت

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

کولیها در بلوار الیزابت

گوش بدید به هفتم | کولی‌ها در بلوار الیزابت

00:00 تا 00:08: دختران ماورا النهر
00:08 تا 00:12: تصویر ذهنی عشق و واقعیت تلخ
00:12 تا 00:17: در بلوار الیزابت – قسمت هفتم
00:17 تا 00:20: مشکلات زندگی نادر
00:20 تا 00:22: شیرینی زندگی
00:22 تا 00:25: نادر و نسیم: سفر در برف
00:25 تا 00:31: دوچرخه‌سواری در برف و خون – یک داستان واقعی
00:31 تا 00:39: ترس های بی پایان

دختران ماورا النهر

پایین ، کمی و واقعا (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) اعلام خسارت یا وضعیت و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. (تشویق تماشاگران) اوه اینجا تهرانه یعنی شهری که و چی که توش میبینی باعث تحریکه من اینو میگم کپک زده آه، تتری بنویسم از تنگی دل همچون مهتاب زدهای از قبیله آرش بر چکاد صخرهای زهجان کشیده تا بن گوش به رها کردن فرياد آخرین کاش دلتنگی نیست نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها، نفت کش ها. هی سلام به شما اینجا رادیو بندر تهران. قسمت ششم: کلیها در بلوار الیزابت دختران دشت دختران انتظار، دختران امید تنگ، در دشت بیکران و آرزوهای بیکران در خلق های تنگ، دختران خیال آلاچیق نو، در آلاچیق هایی که صد سال از ذره جامتان اگر بشکوفید، باد دیوانه یال بلند اسب تمنا را آشفته خواهد کرد. دختران رود گلآلود. دختران هزار ستون شعله بطاق بلند دود دختران عشق های دور روز سکوت و کار شب های خستگی دختران روز بی خستگی دویدن شب در شکستگی در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق؟ در رقص راهبانه ی شکرانه ی کدام آتش صدایی کام؟ بازوان فواره ای تان را خواهید بر افراشت. افسوس. موها نگاهها به ابس عطر لغات شاعر را تاریک می کنند دختران رفت و آمد در دشت مهزده دختران شرم شبنم افتادگی رمه از زخم قلب ابایی در سینه کدام شما خون چکیده است؟ پستانتان کدام شما گل داده در بهار بلوغش؟ لب هایتان کدام؟ شما لب هایتان کدام بگویید؟ در کام او شکفته نهان اَتربوسِی! شبها تار نم نم باران که نیست کار اکنون کدام یک از شما بیدار می مانید در بستر خشونت نو میدی؟ در بستر فشرده ی دلتنگی.

در بستر تفکر پر در در رازتان تا یاد آن که خشم و جسارت بود به درخشاند تا دیرگاه شعله آتش را در چشم بازتان بین شما کدام بگویید؟ بین شما کدام سیغل می دهید؟ سلاح ابایی را. برای روز انتقام. ای چنار خوش قیافه تان آزیانه ی نوازش شاعر همیشه با کلت اَتَرَمَدِی برِش ای حمله خشم و خنده مرد جذاب بد اخلاق حرفه ای ترین روان هی صدا همیشه خاله به دیوار خودم بهم در بده به این دختر خسته سنگر بده به دیوار خوردم بهم گوش کن تو دیوارو مثل یه آبوشون که ما خالم بدید خالم بدید آه خاله و بده خاله و بده خاله که ما حالم بده حالم بده اَه حالم بده موزیک ویدیویی ای مورد خط چشمام تو نخ ابری شم من، بچلکی تر رفیق ها قطعه هر قمه من، ای قلم رو یستم هامم مرد دل داده به تاراج ای شفاه گرفته از عشق او عاشق همدیشه محتاط به دیوان خوردم بهم در بده بین دختر خسته سنگر بده به دیوار خوردم بهم گوش کن تو دیوارو مثل یه آغوش ها که ما حال بده خالد بدار خالد بدار خالد بدار بالا که ما حال بده، حال بده، حال مو بده هی مارس پروس که بسیاری وی را بهترین نویسنده صدگ بیستم می دانند، اعتقاد داشت عشق واقعی. از نظر پست عشق چیزی مربوط به حالات درونی خودمان است. ما موجوداتی را که واقعی باشند دوست نداریم. بلکه موجوداتی را دوست داریم که خود آنها را آفریده باشیم. هر انسانی تصویری ایده آل از ظاهر و حتی نوع رفتار معشوق در ذهن خویش میپروراند. و به آن عشق می ورزد. به محض اولین برخورد جدی با جنس مخالف در دنیای خارج، ممکن است احساس کنیم معشوق را یافته ایم.

تصویر ذهنی عشق و واقعیت تلخ

اما از دید پست، ما در واقع نه عاشق دیگری که عاشق همان تصویر ایده آل ذهن خود هستیم. مشکلات یک رابطه عاشقانه از آنجا آغاز می شود که یکی از طرفین و گاهی هر دو به مرور زمان حس می کنند. احساس می کنند طرف مقابل با تصویری که در ذهن داشتهاند مطابقت ندارد. آنگاه تلاشی نافرجام برای همسان کردن رفتار معشوق یا همسر با تصویر ساخته زین ذهن صورت می گیرد، تلاشی که اغلب به فروپاشی رابطه عاشقانه یا ازدواج می انجامد. تراژیک ترین وجه قضیه اما هنگامی است که یکی از دو طرف رابطه با اینکه می داند چنین تلاشی بیهوده است. همچنان به حفظ رابطه اصرار میورزد، همه ی سختی ها را به جان میخرد، توهین های طرف مقابل و تن به هر حقارتی می دهد، چون نمی تواند از تصویر ذهنی خود دست دهد. چون حاضر به پذیرش این واقعیت نیست که موجود ایده آل او شاید هرگز در جهان واقعیت وجود نداشته باشد. پست در جلد اول شاهکار خود در جستجوی زمان از دست رفته که طرف خانه سوان نام دارد توصیفی دقیق و تکان دهنده از این نوع رابطه ارائه می دهد، سوال که مردی خوشگذران است عاشق عودت شده با او ازدواج می کند، در ابتدا آشنایی به هم علاقه دارند، ولی ازدواجشان تبدیل به رابطه رابطه ای بیمار گونه می شود، نه به این دلیل که عودت دیگر سوآن را دوست ندارد و با مردان دیگر رابطه برقرار کرده است. بلکه سوان چنان شیفته عودت یا در واقع تصویر ذهنی خود است که حاضر نیست واقعیت را بپذیرد.

او حتی مطمئن نیست که پدر واقعی دخترشان خودش است یا مردی دیگر، چون دختر هیچ هیچ شباهتی به او ندارد. برای پست عشق همچون یک بیماری است، به طبعی میماند که با فروکش کردن آن بیماری نیز پایان می یابد تب ناشی از عشق نیز سرانجام فروکش می کند و این پایان عشق است. سوان نیز پس از پر از مصائب فراوان سرانجام به مرحله ای می رسد که به خود میگوید. فکرش را بکن که این همه سوالات زندگیم را هدر دادم، مرگ خودم را خواستم. بهترین عشق زندگی ام را برای زنی مایع گذاشتم که ازش خوشم نمیامد و به من نمیخورد. به قول جاکومو لوپاردی، شاعر ایتالیایی، فریب های عاشقانه چنین کاری می کنند که گذشته از آن. تمنا نیز در ما خاموش می شود. توهم سوآن پایان می یابد، اما زمانی را که از دست داده اگر پست جاودانه شده برای این است که پی برد، زمان از دسترس است تنها از راه نوشتن می توان بازآفرید، نه جهت ارضای حس نوستالژی، بلکه برای اندیشی. به معنی زندگیمان، برای همین یاد کلی ها می افتم، آنها بدون اینکه چیزی برایشان مهم باشد، می رقصند، میچرخند و خنده را از چشم هایشان باید پیدا کنی.

در بلوار الیزابت – قسمت هفتم

کلی ها را می بینم، مستانه می چرخند، دست هم را گرفته اند، دستمالهای رنگی را از دور سرشان باز می کنند. می کنند و در هوا می چرخاند، بیچاره ما که فقط نگاهشان می کنیم. همین جا، کلیها در بلوار الیزابت اروبیسومونام ، ساریاشبوهیرونام ، ایورایورایورایور. هی دلبر زیبا، گم گشته ی دل ها بازا نیگر خانم ها اقا جان من محمد امین چیتگران هستم و صدای بندر از استودیویی در نزدیکی بلوار الیزابت سابق در حال حاضر این بندر می شنوید. سلام بر شما و خوش آمدید. در تنهایی آرام کن، خاموشان فریا آرام کن. اِي ایزلمر زیبا، دام گشته ی دله ها بازا نیگارها امروز هجدهم آبان هزار و سهصد و نود و قسمت هفتم ما با عنوان کلیها در بلوار الیزابت تقدیم شما میشه. و آنچه که می شنوید انتخاب با صدای مامک خیام باخیال از خوابم هی هی هی اِدِ الْبَرِيْبَوْ دُمْجَشِيْدِ الْهَابَوْزَدْ هلو [مذکر] [مذکر] سلام سلام سلام گرده تنهایی مرا، دام روسای مرا. سر و صدا و صدا و صدا ای دلبر زیبا، گم گشته ی دل ها بازا دیگر باز هیلو ، هیلو ! آی سلام سلام سلام سلام سلام نادر حرف هایش را قطع کرد و گفت، اینجا خوبه، ماشین را به حاشیه جاده هدایت کرد.

ماشین چند تکان آرام خورد و متوقف شد، بارش برف قطع شده بود. من مشکی گیرنگی را از جیب کاپشنم در آوردم و روی سرم کشیدم تا بالای گوش هایم مثل همین. میشه؟ پیاده شدیم. دو در پشت را باز کردم، دو در پشت ماشین های شاسی بلند را دوست دارم، چشم اندازی از ماشین را می بینم. که در دیگر ماشین ها نمیبینی. فلکس چای و لیوان ها را برداشتم. نادر هم پیت حلبی و چند تا تکه چوب و بطری آب معدنی که تویش بنزین بود، از تپه ی حاشیه جاده. بالا رفتیم، سیصد و چهارصد متری روی برف ها راه رفتیم، بالای تپه، نادر چوب ها را داخل پیت انداخت، رویش بنزین ریخت که بریت را روشن کرد و داخل پیت انداخت. داخل پیت چوبها گرد گرفتن و آتش روشن شد روی دو طرف یک تکه سنگ کنار آتش نشستیم تقریبا پشت هم برای دیدن همدیگه باید کمی سر می چرخاندیم ، دست هایمان را با فاصله کنار آتش گرفته بودیم.

مشکلات زندگی نادر

نادر ادامه حرفهایش را پی گرفت. نادر اواخر شهری و ماه آن سال از تیز دکترایش دفاع کرده بود، او فارغ التحصیل رشته ای فیزیک بود. داشت دربارهی انرسی حرف میزد، میگفت، از قول نیوتن میگفت که اگر بر آینده نیروهای وارد و بر یک جسم صفر باشد، اگر جسم در حالت سکون باشد، تا ابد ساکن می ماند. اگر جسم در حال حرکت باشد، تا ابد با همان سرعت و در همان جهت به حرکتش ادامه می دهد. حرف هایش پیچیده و پیچیده تر می شد، چیزهای کمی از حرف هایش می فهمیدم، اما آن لحظه دوست داشتم به حرف های کسی گوش کنم. داشتیم چشم انداز روبرویمان را میدیدیم. جاده ای پیچ در پیچ در دل تپه ها، اتومبیل ها کوچک کوچک بودند تا اینکه جلو و جلو بیشتر میآمدند و شکل واقعیشان را پیدا میکردند، به ترتیب آنها را میدیدی، میدیدیشان. بعد ناپدید میشدند و دوباره از پشت تپه ای پیچ را رد میکردند و دوباره میدیدیشان. میآمدند تا به ما میرسیدند و از کنار ماشین نادر آن پایین رد میشدند.

تپه ها پر از برف بود، لبه ی جاده، برف های کثیف و سیاه رنگ، نادر داشت میگفت: گفت این اواخر با نسیم همسرش کمی به مشکل خورده است، یکی دو ماهی بعد از آخرین مشاجره شان که شدید هم بود آنها تصمیم می گیرند برای مدتی از هم جدا زندگی کنند ، نسیم به ندرت خورده گرفته بود که چرا به خانه اش رفت. نادر سالها تنها کاری که کرده بود خواندن و خواندن بود، تنها کاری که در آن خبر بود، یک بار بعد از چند هفته بی خبری از نادر به موبایلش زنگ زدم. نسیم برداشت و گفت نادر جواب نمی دهد نسیم گفت نادر یک هفته ای می شود که پایش را از خانه بیرون نگذاشت. و در کتابخانه مشغول کار است، کار، همان مطالعه و جمع و تفریق و بالا پایین کردن کاغذهایش. نادر دو لیوان چای را روی برفها گذاشت. لیوان ها تا نیمه توی برف فرو رفتند، بعد فلاکس را برداشت و آنها را پر کرد. یکی دو سال از من بزرگتر بود، اما ده سالی می شد که ازدواج کرده بود، قد کوتاه و لاغر اندام بود. توی کاپشن بادی سیاه رنگش فرو رفته بود، انگار درون آنها پنهان شده بود. عینک فلزی ظریفی به چشم زده بود و همیشه با انگشتش آن را به عقب هل می داد.

شیرینی زندگی

مدتهاست نخ زندگیش از دستش در رفته، او از چیزی به نام مدیریت خانه و خانواده حرف میزند. بعد سکوت کرد، با هم سیگاری روشن کردیم، دود سیگار و بخار دهانمان با هم باتی میشد، سیگار میچسبید، به نادر گفتم، اون ماشین رو میبینی؟ اولین ماشین از اون دسته که داره میاد، بیا شرط ببندیم چه ماشینیه؟ قند گوشه لپش بود، با سر اوکی داد و بعد از مکسی گفت: د و سیلو من گفتم: یه پراید صندوق داره.در سکوت جفتمان ماشین را با چشم تعقیب کردیم. پیچ ها را یکی یکی رد کرد و نزدیک تر آمد. از پشت آخرین تپه و پیچ که ظاهر شد، جفتمان به هم نگاه کردند. یک تویتای کمری خاکستری رنگ بود، بلند شدم و سوئیچ ماشین را از نادر گرفتم. رفتم تا کنسروهای لوبیا و نان را بیاورم، فراموششان کرده بودیم. از تپه پایین رفتم، از راه رفتن روی برف احساس خوبی داشتم، صدای خوبی میداد، برمیگشتم و رد پاهایم را میدیدم. نادر از این پایین تنها یک کاپشن سیاه رنگ روی تکه سنگی بود. در شاگرد پترول را باز کردم و لوبیا ها را از صندلی عقب و دربازکن را از داش برد بردم.

این گشت را نادر سالها پیش خرید، هر موقع نادر را میدیدم، می گفت می خواهد این را تبدیل به احسن کند. اما تا آن زمان تبدیل به احسن نشده بود. شش هفت ماه پیش میخواست این اتفاق بیفتد که مریضی سولماس پیش آمد، دخترش، نادر همه ی پولی که بابت خریدن ماشین جدید جمع کرده بود. هزینه دوا و درمان سول ماس کرده بود. سولماز جوش های بزرگی همه جای بدنش میزند، نسیم سولماز را به نادر نشان می دهد و می گوید: دکتر ببریمش، نادر که میتوانم تصورش کنم، سرش را از برگ های رو به رویش بلند می کند و می گوید: این چیزی نیست. قابل مرغان است. خوب می شود. از جایش تکان نمی خورد. فردا و پس فرداییش حال.

نادر و نسیم: سفر در برف

اصول ماز بدتر و بدتر می شود، تا یک شب نسیم دست دخترش را می گیرد و به بیمارستان می برد. تمام آن شب مثل روزها و شب های قبلش نادر داخل اتاقش میماند. دم دمای صبح نسیم و سولماز به خانه برمیگردند، نادر از اتاقش بیرون میآید. نسیم سولماز را توی اتاقش می برد و روی تخت می خواباند، به حال برمی گردد، وقتی نادر از او می پرسد که کجا بود. نسیم می گوید، برای تو چه فرقی می کند؟ تو از جات مگه تکونم می خوری؟ به ندر می گوید: باید تو هر کاری که دوست داشته باشی میکنی. اتومبیل ها از کنار من و پاترول رد میشدند، از رد شدن آنها روی اسفلتخی صدای دلنشینی بلند. صدایی که دوست داشتم، در پاترو را بستم و مسیر را برگشتم، دقت می کردم درست راه ردپاهای امدنم قدم بردارم، به کمپ رسیدم، کنسروها را داخل پیت گذاشتم، به جوشک آمدند. با دو تا تکه چوب آنها را گرفتم و از بیت بیرون کشیدم. این کار را قبلا هم انجام داده بودم.

در کنسروها را باز کردم، من و نادر شروع به خوردن کردیم، نادر از گوشه نانبربری که گوشت نان با دقت دو طرف آن را از هم باز می کرد و داخل کنسرو می زد و لقمه را که نزدیک دهانش می ببرد سرش را بالا می گرفت و لقمه را می خورد. نادر گفت: کاش چیز داشتیم، الان می رفتیم بالا. حال میداد، چیزی نگفتم، تا تمام شدن کنسروها چیزی بهم نگفتیم، سیگار روشن کردیم. دست هایم را پر از برف میکردم و آنها را توی پیت می ریختم، دو سه بار این کار را تکرار می کردم. تا آتش خاموش شد، از تپه پایین آمدیم، سوار گشت شدیم و دور زدیم و پشت دست از ماشین ها راه افتادیم، کلاه هم را از سرم برداشتم و تا کردم تو جیب کاپشنم گذاشتم، برف به شدت شروع به باریدن کرده بود. پترول هنوز گرم نشده بود، پترول بخاری نداشت، نادر زمستان ها دریچه های زیر پا را بر میداشت. حرارت موتور ماشین را گرم کند. دو تا پیچ را رد کردیم که نادر کنترل ماشین را از دست داد، لاستیک های گشت روی اسفالت لیز خوردند. نادر فرمان را به سمت حاشیه جاده گرفت، ماشین با سرعت به تپه ی حاشیه جاده خورد.

دوچرخه‌سواری در برف و خون – یک داستان واقعی

دوچرخه جلو کمی از تپه بالا رفت، و بعد همین مسیر را برگشت و محکم روی چند تکه سنگ خورد. گشت خاموش شده بود، منو ندرت تکان نمی خوردیم، سرم به شیشه چسبیده بود، در همان حالت گردنم من را چرخاندم و نادر را دیدم که سرش را روی فرمان گذاشته بود، دوست نداشتم تکان بخورم حالت نشستنم را روی صندلی دوست داشتم، احساس خوبی داشتم، دستم را دراز کردم. و به بازوی نادر دست زدم. تکان خورد، به دانه های برف خیره شده بودم، میآمدند و خودشان را به لبهی امیله ی برف پاک می زدند. اولین دانه آب می شد، بعد دومین می آمد و روی اولی می افتاد، سومین روی دومین چهار روی سومی ، پنجمی روی چهارمی و جاده خلوت بود، نه ماشینی از رو به رو می آمد و نه ماشینی از ما پیشی می گرفت و جلو می رفت. چشم راستم شروع به سوختن کرد. دستم و دیدم از بالای ابروهام خون می آید، کمی به جلو خم شدم و از روی داش برد دستم مال کاغذی را برداشتم و روی زخمم گذاشتم. سعی میکردم بدنم را زیاد تکان ندهم تا حالتش حفظ شود. از جیب کاپشنم پاکت من سیگار را درآوردم و دو نخ روشن کردم، یکی از سیگار های روشن را نزدیک نادر بردم.

پدر سرش را بلند کرد و سیگار را دید، از من گرفت و به صندلی اش تکیه داد و شروع به کشیدن کرد. شیشه سمتش را کمی پایین داد و گفت، فکر کنم دیگه باید اینو عوض کنم. من هم شیشه سمتم را پایین کشیدم، داخل ماشین سرد شده بود، بهش گفتم. هر جور راحتیم. ساعتها آنجا ماندیم و تکان نخوردیم. ایکا، ایکا، اونموکا، چارسلی هارو هارو هارو آرا ما رو نشون دادم که خودم رو خوشم اومدم کِبَسِسَ عَلَلَوْنُسِيْنْ هَرَعْلُوْ هَرَعْلُو یک کنین #آره اوبیو اسفانت مارتزید ، راهنا لوها ، راهنا لوها ، کیرا ما رو نشون گپ ساعت و سید، حارقلو و حارقلو می تونم اسید سلام لوسین، حار چیزی برای شما خواندم از علی بزرگیان با عنوان اینرسی و حالا آنچه که می شنوید. یک کن، یک کن، یک کن. هارا لوو هارا لوو کریک هارو حماس، حاراله، حارالوا حارالوا هی #مذکر عاره لو عاره لو ظاهری پری کراکوسر هارا، هارا، طارق طارق موزیک ویدیویی یکان یکان موکا ترستید آه #خاره لور، دورسکیک، دورسموگات، درسکیک، حاره لور من را لو مغرور و ساده نپذیرفتم حارالو حارالو نومی ب عشق تریاکی حفتم تارس این واژه به تنهایی قصه این روزهای پسر کوچک شماست. در زندگی ترس هایی هست که می شود آنها را از پشت لبخند های کشیده، بوسههای طولانی.

ترس های بی پایان

بغل های محکم، واژههای عاشقانه و دوست داشتن های بی پایان پنهان کرد. ترس نداشتن، ترس از دست دادن ترس از دست رفتن، اما من از هیچکدام از اینها نمیترسم، این چیزی است که مرا میترساند. من از نداشتن نمیترسم، آنقدر که نداشتم، من از دست دادن چیزی که هیچ هیچ وقت نداشته ام، نمیترسم، من از دست رفتن آن که هرگز از بدست آوردن مطمئن نبودم نمیترسم این نترسیدن هایم مرا میترساند یه دلت بلرزد و محکم نشه اینکه همیشه در جستجوی چیزی باشی و هیچوقت نیابیش، اینکه همیشه منتظر آن لحظه ی طلایی، آن ثانیه ی دل انگیز که اشک شوق از چشمانت میریزد آن اتفاقی که قلبت را از جا میکند باشی و هیچ وقت نرسد کم کمک ترس ها را درونت بی رنگ می کند خانم محترم سلام میپرسید چرا امین کوچک شما روزهاست دست به قلعه هم نمی برد براکتان مرا ببخشید که سوالتان را با واژه هایی پاسخ می دهم که دوست ندارم که دوست نخواهید داشت. امین کوچک شما روزهاست، دلش نمیخواد پلک هایش را ببندد و خودش را میان آغوشتان تصور کند. نمی خواهد لب هایش را روی هم فشار دهد و فکر کند شما را چگونه باید ببوسد؟ امین کوچک شما روز هاست که دلش تنگه تنگ است صدای شما گوشهایش را پر نمی کند. انگشتان شما حتی در خیال دستهایش را نمیگیرد، لب هایتان موها و چشم پایش را نمی بوسد واژههایتان قلبش را لمس نمی کند ایستاده، جایی دورتر از شما، دورتر از زندگی و ترس ها و غصه ها و شادی های شما و نگاهتان می کند نگاهتان می کند چون شما نمی خواهید که بیش از این نزدیک شود. شما ایستاده لب پرتگاهی که اگر بپرد می میرد و اگر نپرد میپوسد از جان عزیز ترم کاش می توانستم قلبتان را بگیرم میان دست های توی گوشهایم بگویم چه اندازه دوست داشتن شما برایم بزرگ است بگویم که شما برای من دقیقا همان یک نفر هستید که هرگز ندارمتان. همون کسی که دلم میخواد هر صبح با بوسش بیدار بشم هر شب در آرامش آغوشش به خواب بروم همان کسی که حضورش همه ی تاریکی جهانم را با واژههای مهربانش دور می کند میگم رو با صدایش دلخوشی می کنه کاش می توانستم برایتان بگویم. کاش می دانید عشق من را به اندازه ی پریدن بدون ترز شجاع کرده است.

و امروز که دوباره به پرتگاه رسیده ام و از ترس قالب تهی کرده ام باورم نمی شود که روزی پریدم حتی فکر نکردم که پریدن پرواز است. یا سقوط، جایی شنیده بودم که عشق آدم را تنها می کند، من امروز با تمام تنهایی ام هنوز برای هر غصه شما جان از تنم می رود و با هر لبخندتان آره، جان می گیرم، حواستان هست، دلتنگ شما هستم و دِل شکسته هی هی حق سلاحی و اقاول ، من فوق جراحی ساقاول من لن استسلم لن ارضت عليكي بلادي لأساوي حق سلاحي و مقاوم من فوق جراحى خواهم گفت من نمی استسلم من ارضى و عليكي بلادى لأساوي بِیِدِهُنَا أَرْضِهُنَا بَحْرُ السَّهْلُ الْمَهْرُ لَنَا وَكَيْفَ بِوَجْرِ نَارِ مُسَهِّلْ سالم ، خواهم مقاومت ، حق سلاحم و مقاومت من فوق جراحم خواهم مقاومت من لن اسسلم و لن ارض و عليك بلادي لا اساوم، نامه ای به عشق تریاکی رو برای شما بخورم که در هر قسمت از بندر تهران برای شما گوشه ی زول رو می خوانم و حالا آنچه که می شنوید از جولیا پتروس خواننده لبنانی و همینجا از شما خداحافظی می کنیم و امیدواریم به زودی با کلی ها برقصیم حتی در خیالمان. ما را در اینستاگرام، سانت کلود، توییتر و تلگرام می توانید پیدا کنید. و از چند روز دیگه از طریق آی تیونز و پادکست اپل در دسترس خواهیم بود. خانمها آقایان اینجا را ببینید. ویدئو بندر تهران: ارادتمند وقت شما بخیر. راه راهون و زمین برای ما خواهد ماند ما امروز أقوى أقوى در همه المذاخب يرحلونا و نفاق و زمین به ما خواهیم داد ، آیا ما امروز عقاب و فضیلت همه ملحمه بیدی اینجا، زمین اینجا، دریا سهل النهر برای ما و چطور بوجه نار سالم، ساقاوم حق سلاحی و ساقاوم، من فوق جراحی ساقاوم من لن اسسلم لن برضغط عليك بلادنا اساويل، بيتي هنا، أرضي هنا بحر سهل نهرنا و چطور بوجه نار اسالیم شلوار و غرور

مطالب مرتبط