نهم | پشت سوراخ دیوار دانشگاه
00:00 تا 00:07: سرگرمی و شادی در رادیو بندر تهران
00:07 تا 00:10: آرزوهای دانشجویی: در جستجوی آزادی و آرزوها
00:10 تا 00:18: پشت سوراخ دیوار دانشگاه – قسمت نهم
00:18 تا 00:21: با دنباله های زندگی: یادگیری از گذشته و امید به آینده
00:21 تا 00:25: باران حریف ما شد
00:25 تا 00:29: افسانه جلد سرمگرنگی و شامپوی آکافونه
00:29 تا 00:31: باقیمانده ها در پلاستیک
00:31 تا 00:37: خاطرات گذشته و عشق و تلاش
00:37 تا 00:40: حفظ رابطه انسانی در بحران
00:40 تا 00:47: اعدام فرماندهان هنگ و داستان گل آفتابگردان
00:47 تا 00:48: پادکست رادیو بندر تهران: ارتباط از طریق شبکه های اجتماعی
سرگرمی و شادی در رادیو بندر تهران
پایین ، کمی و واقعا (تشویق تماشاگران) سلامتی که شما می شنوید ، این من خطا یک وضعیت غمگین است. و معنی و مفهوم این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. “هک” این صدای شما ریکه. (خنده) دلم کپک زده آه تری بنویسم از تنگی دل همچون مهتاب زدهای از قبیله آرش بر چکاد صخرهای زهجان کشیده تا بن گوش به رها کردن فرياد آخرین کاش دلتنگی نیست نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها، نفت کش ها. هی سلام و سلام اینجا رادیو بندر تهران. اسم “نهوم” سر سوراخ دیوار دانشگاه. .مستقیم سر و مات زمستوم شکوفه بهار رو قولی سرخ خورشید بازوم به دو خورشید و لِسُرْخُرْشِيْتْ بُزُو مَدُوشَمْ شُرْكُرِيْتْ و همه قراره خیلی دور از ساعت.
روحها دارن گل آفتاب رو می کارن کوه ها دارن گل آفتاب می کارن تو یه کوه هستو و دلش به دورت من گوگولو می کنم. ریمیویو تو یه سیناش جون تو می بینی ما جون یه جنگل ستاره داره جان جان یه جنگل ستاره داره یه جنگل صوره داره جان جان یه جنگل ستاره داره (مذکر) (خنده تماشاگران) هی هی (خنده تماشاگران) هی هی اُمّا اُمّا اره. (مذکر) سلام و سلام و سلام سلام و سلام (مذکر) اومد زمست، یکففته بهارون برای سرخ خورشید با زوم و دشم به سرخ خورشید با زوما دو شب “دورا” اون رو ترک کرد. “دورا”. مُتَجَرَنْ قُلْ قُلْ مُتَجَرَنْ قُلْ قُلْ اوف تو! تو یاکو هاس تله ش میدار گندو داره میاد توی سینهاش جون تو می بینی ما جون یه جنگه که داره جون جون و جنجال ها رو از حالا به حالا یه جنگل ستاره داره سلام علیکم، روز شانزده آذر جمعه است غروب و دانشجوه، همین جمعه بودن و غروبش باعث میشه با یه عزم راسختری بگم که دانشجو. یکی از قشههای بدبخت جمعه است، بخدا یعنی الان از چهار حالت خارج نیست، یا دانشجویتو میدونید بدبخت یا دانشجو بودید و میدونید بدبخت بودین؟ یا دانشجویی و قبول ندارید بدبختید، یا دانشجویی بودید و قبول ندارید که بدبخت بودید. اما خب اینا دلیل نمیشه که از بدبختی شما چیزی کم بشه. باعث نمیشه دلم به حالتون نسوزه، باعث نمیشه نگم با حفظ و نهایت احترام البته که خاک تو سرت معلومه چی میخوری، واقعا این بود آرزوها، این بود امیدات، تو تصور کن از میان چند میلیون اسپورت از میان چند صد کشور ایران به دنیا میای، از میان این همه خانواده زارت میفتی توی یک خانواده متوسط و حتی ضعیف، حالا به من بگو تو بدبخت نیستی؟ البته الان باید اینو بگم که الان سیستم درس خوندن اینجوریه که اصولاً ما، یعنی بچه ها، انتخاب رشته نمی کنیم. اگه پدر و مادر هستن که بگن چی بخونیم تا بتونن فردا پوز ما رو بهتر و بیشتر بدن، ما میخوایم مهندس بشیم، اما اونام میخواین ما دکتر بشیم.
آرزوهای دانشجویی: در جستجوی آزادی و آرزوها
ما میخوایم هنرمند بشیم اما اونا ما رو وکیل بهتری میدونن. ما میخوایم وکیل بشیم اما اونا ما رو مدیر بازرگانی و حسابدار خفن تری میدونن، حالا مهم نیست اما مثلا خاک برسریم و نهاد پدر مادرمون رو قبول میکنیم. پسرا میرن دانشگاه تا خرتناقش میخونن. لیسانس فوق یا شاید هم دکترا، حالا مشروط و بی مشروط فقط بگو دلیل که سرباز نرن. دخترها هم میرن چون شاید کار دیگه ای ندارن شاید از تو خونه موندن بهتره، شاید از ازدواج بهتره و یا هزار تا شاگرد دیگه. یهو، زد این وسطم زد و رفتن خارج یهو، البته این مسئله ای است که در منابع بعدی خدمت مسلمانان عزیز عرض خواهم کرد، اما اجالتا شما دانشجویی محترم، شما که امسال رفتید دانشگاه، شما که… در ماه آخر تو و خودت یکی از فعالین اپوزیسیون میدونی، تو که خودتو، خود خودت جنبش میدونی. خودت رو پاره میکنی و حواست نیست، کلی از چیزایی که میخوای دوری، یه دقیقه واستاده بهت بگم که آدما یه بار زندگی میکنن. تو یه بار زندگی میکنی، تو یه بار عاشق میشی، تو یه بار به آرزوهایت میرسی.
پس الان که داری صدای منو می شنوی همینجوری که میری وسط دانشگاه فریاد آزادی سر میدی و پاره میکنی خودتو. بهم بگو چطوری میشه که انقدر بیخیالی آخه، پا میشی میری شهرستان، خوابگاه، یه ریال پول تو جیبت نیست؟ احتمالا سیگارم شدی داری پوک میزنی و به افق دور نگاه میکنی. به من بگو تو اون رشته ی شما ننوشته که چطوری بری دنبال آرزوهات؟ چطوری جلوی پدر مادرت واسطی، البته با احترام و اینها و حق آرزو و امید تو بگیری. البته خواهش میکنم، واقعا خواهش میکنم اینو نزار پای حسادت من. به خاطر اینکه من یه دیپلمم یعنی من داشتم درسمو میخوندم. اما یه عوضی، یه آدمی که از اول تا آخرش حمید چیزاش، حرومه شد رئیس ده. واقعاً مشکل مردم ما الان شکل موی بچه های ما من تو به این مسئله اساسی کشور برسیم. دولت باید اقتصاد را سامان دهد ، فضای کشور را آرام دهد ، امنیت روانی ایجاد کند ، از مردم حمایت کند. مردم صلاحیت های گوناگون دارند، با سنت های مختلف، اقوام مختلف، تیپ های مختلف، دور خدمتگذاران هم است.
پشت سوراخ دیوار دانشگاه – قسمت نهم
چرا مردم رو کوچیک میکنین یعنی واقعا مردم رو باید کوچیک میکنین که الان مشکل مهم جوانهای ما اینه که مدل موش رو چجوری بذارن. پس دولت هم نمیذاره، یعنی شأن دولت اینه، شأن مردم اینه این ایده واقعا یه جورایی توهین به مردم ماست. چرا مردم دست کم میگیرین واقعا اینقدر یعنی الان مشکل کشور ما اینه که مثلا فلان دختر ما فلان حالا مشکل کشور ما اینه، یا مشکل مردم ما اینه، دولت، بله، همین دولت منو محروم از تحصیل کرد. پا منو انداخت بیرون یه ستاره ی دو نفش کوبوند روی دوشم، اما خب، حق داریم. خیلی بهتون نسودین میشه، من خیلی چیزارو که شما تجربه کردید یا دارین میکنین و ندیدم، نداشتم. من یکی از همونام که پشت سوراخ دیوار دانشگاه گیر کردم، اما جون مادرتون. جان عزیزتون، برین حق آرزو و امیدتون از این زندگی لعنتی بگیرید. اش بده به من، آدما یکبار زندگی می کنند، باشه؟ روزت مبارک باشه. چه بختت بده با اینکه بدبختی، با اینکه پول جبت میده، با اینکه بلیم و سیلین و با اینکه از جمله این که چطور افراد می توانند بعد از این که از جمعیت خارج شوند چی میخوای بکنی؟ (مذکر) موزیک ویدیویی جوم آ شارک 13 آذر 139 بندر تهران و این رادیو ماست.
رادیو خانگی و شخصی این بندر می شنوید این قسمت نهم ما است که با عنوان پشت سوراخ دیوار دانشگاه ریمیکسی را می شنوید از سالن عقلی و نهمین دیدار من و شما با احترام تقدیم می شود دانشجوها، خانمها، آقایان، سلام و خوش آمدید. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی در رو شفرات در جاره نور اونجاس که از اوف شرف و هوا رد کنم جون ها و خوشم بی سر و فاقد کندم گوش تو گودام که کجا آفس کرد هر زاره ریک و باد رقاص و رقاص مِکُنَ جَرَهِهِهِهِهِهِهِهِهِهِهِهِهِهِهِ آوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو حقار مخزونا فِرْشِ هی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موسيقي و آهنگ ها موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی هی و از این طریق .مطمئنم. # . راشد غریبه بود، حرف خیلی زود از هوا و کیفیت قهوه کشید به پناهجویان سوریایی و شروع کرد توضیح دادن در مورد سایتی که برای کمک و مشارکت در اسکانشون طراحی کرده نانی گفت که حامی هر دو طرف خواهد بود و بعد از هاروارد حرف زد و اینکه چقدر ادامه تحصیل. در رشته مدیریت به بارور کردن مغز مهندسیش کمک کرده، من ساکت تر بودم، حرف نداشتم. همیشه در برابر فارغ التحصیلان دانشگاه های بهتر از دانشگاه خودم بخونید تقریبا همه دانشگاه ها دست و پایم را گم می کنم، معمولا برای عوض کردن بحث دو روش دارم: لودگی یا خودزنی. و آن روز حوصله هیچکدام را نداشتم. از پروژه هایی گفت که در خاورمیانه مدیریت می کند. اینکه چقدر خوب مدیریت منابع طبیعی بلده، کم کم داشت عصبی هم می کرد، این تجربه را قبلا در مورد بعضی از دانش آموزان شریف داشتم، اگر یک جایی حواست بهشون نباشه، بعید نیست وسط مهمونی، یک پروژکتور جیبی که از گنجر پنزر فروشی دانشکده ربات ام آی تی خرید و در بیاورند و چراغ ها را خاموش کنند و شروع کنند.
با دنباله های زندگی: یادگیری از گذشته و امید به آینده
به اسلاید و منحنی نشون دادن، برای لودگی دیر شده بود، خودزنی بهترین راه بود، گفتم قابلیت مدیریت. قدرتم صفر است و معمولاً در هر پروژه ای کار همه را خودم انجام می دهم. فکر کردم بیخیال میشه ولی گفت حیف که دیر شده و الا دوست دختری داشت به نام اما که مربی مدیریت بود و داشته و فیلم هاش تو یوتیوب هست و خیلی باهوش بوده و غیره همه ی افعال گذشته بود ولی هنوز دلش یا چشمش پیش زن مونده که مدام داره ازش حرف میزنه افعال مازدی ولی اینجوری نبود، افعال مازدی بودند چون زن مرده بود. امروز در صفحه فیسبوکش متوجه شدم اما مرده است، دنبال اما نمیگشتم. راشد رو کامل به خاطر سپرده بودم که بروم بگردم ببینم در پروژه اسکان راست میگه یا نه. هاروارد کنار پروفایلش میدرخشید. از هاروارد گذشتم و رفتم سر وقت سایت و صفحه و بعد عقب عقب برگشتم روی صفحه اش و رفتم سراغ عکس هاش. آخرین عکس خودش بود. زن جوانی با موهای بلند و طلایی ناب به نام اما تولد اما رو تبریک گفته بود و نوشته بود امای خیلی عزیزم، اگر زنده بودی الان سی و پنج ساله بودی و امشب میرفتیم راد نیز.
اما در عکس جوان و شاداب و خندان بود، بقیه عکس ها را نگاه کردم، اما همه جا بود. روی یک عکس تک شده بود، زدم روی اسمش و رفتم صفحه ایما، در صفحه ایما دنبال نشانه ای. از نزدیک شدن مرگ میگشتم، عکس های بیمارستان، عکس آبشدگی، نوشته های علامت افریقا افسردگی هات هیچ چیز نبود، همه چیز درست بود و شکل صفحات ما، اخبار دست اول، عکس گربه، عکس ها. تا اول ماه مه عکس داشت، خودش با قهوه، خودش با خرچنگ، خودش و مرد طراح سایت در اروپا. واشنگتن در دانشگاه هاروارد و عکس کاور عکس دو تا بچه، عکس مال ماه آوریل بود، یک دختر و پسر سر هفت و پنج ساله یا کمی بالا یا پایین تر، هر دو بارونی و چکمه لاستیکی با رنگ های زنده و عکس در یک فروشگاه کودکان تورنتو گرفته شده بود، بچه ها خوشحال بودند. چهار رو خوندم. هیچ بارانی ما را خیس نخواهد کرد. یا در ترجمه بهتر، هیچ بارانی حریف ما نخواهد شد، دعا کردم بچه های خواهرش باشند یا برادرش. مرگ خاله و عمه دردناک است ولی خب، مردن برای یک مادر کار سختی است.
باران حریف ما شد
من تنها مشکل با مادر بودن در حال حاضر این است که حق مرگ به خودم نمی دهم، مردن هیچ وقت برایم اینقدر نیست. قدر دور از دسترس نبوده است و مدام از فکر پسرم که دلش برایم تنگ شود دلشوره می گیرم. برای همین فکر کردم اما هم لحظه ای که داشت میمرده به این فکر کرده چه کسی بچه هایش را بغل خواهد کرد؟ اگر گریه کنند یا خواب بد ببینند. آخه، امای قشنگ، کاشت و مادر این دوتا نباشی. در پنجره ی کناری، اسمش را با کلمه آگهی ترحیم در قسمت جستجو نوشتم و اولین جستجو جواب است. سوالم آمد. عکس خودش بود و آگهی نوشته بود، مرگ ناگهانی اما را در سی و چهار سالگی به اطلاع همه اقوام، همکاران و آشنایان میرسانیم و ادامه داده بود یاد ما برای فرزندان تیم و سارا پدر مادرش راشل و استفان یار مهربانش راشد و پدر بچه ها جیسون همیشه عزیز خواهد ماند. اما همه را زیر باران گذاشته بود و قبل از تابستانی که در عکسی که با قهوه گرفته بود برای آمدنش. شادمانی کرده بود رفته بود.
وقتی همه قطعات پازل داستان زنی که در ده دقیقه قبل حتی نمیدانستم وجود دارد تکمیل شد. شروع کردم به گریه کردن، اصلاً نمی دانم چرا برای یک غریبه اینطور بلند گریه می کردم. عکس ما آنجا بود، زنده و آماده زندگی اما یک دفعه مرده بود و تازه مگر فرقی می کرد؟ یک دفعه یا ریز ریز اما مرده بود و دیگر نبود که برای بچه هایش بارانی بخرد و قهوه بنوشد و زیر عکسهای راشد قلب بگذارد و با پدر مادرش کنار درخت کریسمس عکس بگیرد. آگهی ترسیم و آخرین عکس فیسبوک ما ده روز از هم فاصله نداشتند. عکس آگهی ترحم یکی از عکسهای پروفیل اما بود و بچه های کاور فتو هنوز در بارانی های زرد و قرمز و چکمه های لاستیکی بالا پریده بودند، اما نمانده بود که ببیند باران حریف بچه ها خواهد شد یا نه؟ من حریف اشک نشدم و برای مرگ نزدیک به زیباترین زن دنیا گریه کردم. سیگارم، دیدارتون، اندوهم، سیگارم اَرُوْزَمَتْ تِكْرُورَاتُوْ سر سیبامدکه، گزیمه دو نصفامدکه ساکت بودم، صدا می زد، پنهان بودم، پیدا کردم. یادداشتی برای شما خواندم با عنوان “باران حریف ما شد” از آیدا و حالا خاطره را می شنوید از مجید سالاری، این رادیو بندر تهران است و ممنونیم. شما را همراهی می کنید. پامان پامان جواب داد.
افسانه جلد سرمگرنگی و شامپوی آکافونه
شرم بزن و باز بخار (خنده تماشاگران) اَو ابراز از تو، تکرار به آغاز تو این از تو فرهادمه از میخواهش صد ناز تو اوازم به گفتارمه، گیتارمه همه دیداره تو اندوه همه سیگارمه آقا امت اِجرات .فاریودوم که مرا مرا آواز اومده بامون بامون چبا بدو، نتام نتام شربن بزن، آوا اَصْبْحَارْ (خنده حضار) موزیک ویدیویی گاهی شبها قبل از خواب بهش فکر میکنم، اما اولین چیزی که ازش یادم میاد، آنجا کت بافتنیش است. خودش بافته بود توی تنش بد نیستاد، بافتن اینجور چیزا خیلی سخته، این را بهش گفته بودم. اما می گفت از پسش بر می آید. در نیامد، وقتی ژاکت را می پوشید، دکمهایش را میبست، پشتش میرفت روی هوا، یک جای کار توی اندازه گیری ها اشتباه کرده بود. بعد تلاش می کنم چیزهای دیگری را به یاد بیاورم، دوباره آن را می بینم، با ژاکت جلوی هم ایستاده. سه روز بعد از دیدنش رفتیم کافه، با هم کمی حرف زدیم، دوتا چای خوردیم، دوتا چیز که… من آب هم سفارش دادم و آن را خوردم. بعد رفتیم خانه اش.
تو یه سراشیبی خیابان ویلا حرف می زد و من نیمه رخ صورتش را میدیدم. حرف نمی زدم، فکر می کردم روی اوپن آشپزخانه اش یک چای ساز بود، توی حال سه چهار تا گلدون بود، نزدیک بود بخورم بهشون، درست کنار در بود، اجازه گرفتم رفتم دستشویی، شامپویش را برداشتم. به سختی اسم شامپو را خواندم، اکافونه، آکافونه، آبی رنگ بود. از توضیحات رویش فهمیدم فرانسوی است، با هم بودیم. ژاکت بافت سالها با هم بودیم، مثل کسی که تصادف کرده و حافظه اش را از دست داده. نمی توانم چیزهای دیگری را به یاد بیاورم. اول و آخر ماجرا را به یاد می آورم، تنها سرسیدی که نگه داشتم همان جلد سرمگرنگی است که رویش نوشته است. سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت امروز جمعه است. ششم آذر ماه تنها سررسیدی است که از سالها پیش نگه داشتم، تنها سالی بود که هر چند روز یکبار چند خط توش می نوشتم.
باقیمانده ها در پلاستیک
روزهای منتهی به ششم آذر ماه را میخوندم. به هیک زنگ زدم و با هم جنگیدیم، من نمیفهمم چرا این تصمیم را گرفته، فکر میکنم از مدتها قبل برای پرواز برنامه ریخته، می خوام همه ی تلاشم رو انجام بدم و غیره گاهی شبها قبل از خواب بهش فکر میکنم. بعد به بقیه فکر می کنم: ذهن آدم جوری طراحی شده که میتواند این کار را انجام بدهد. سالهای گذشته، سالهای دیگر هم می آیند و من شاید هر از چند گاهی به او فکر کنم. و وسایلی که از او توی خانه ام باقی مانده و جمعشان کرده ام نگاه می کنم. همان خورده چیزها. چیزهای بی ارزش، چیزهایی که می توانستند نباشند، اما خب، هر بار برای دور ریختنشان کلی فکر می کنند. بعد میگویی اینها که جایی را نمیگیرند بگذارم اینجا گوشه این کمد سرم را میکنم داخل پلاستیک، پلاستیک برای پاتنجام است، جنس این پلاستیک ها خوب است، کلفت است، جادار است. برعکس شلوار و پیراهن های پاتنجامه، جنس پلاستیک هایش خوب است، وسایل را تو یکی از این پلاستیک ها گذاشتن.
چند سنجاق سر و چند کش مو آنها را هنگام تمیز کردن خانه پیدا کردم، فکر می کنم. مدتها بعد از رفتن او، خانه ام را مرتب نکردم. جارو نزدم. چند ماه شده بود. این جور چیزها همیشه خود را به طور شگفت انگیزی از چشم ها پنهان می کنند، لایه درز کاناپه می روند. لایه تشک و جدار چوبی تخت خودشان را پنهان می کنند، در ماه های بد هر وقت جاروبرقی را خاموش می کردند. می کردم، میل آن را سر و ته می کردم و بورس آن را می دیدم، موی او بود که دور بورس جاروبرقی پیچیده بودند. انسان ها چیز زیادی از خودشان به جا نمیگذارند، بهتر، توی پلاستیک آن جفت جوراب هم هست. همچون کارآگاهی که وسایل مقتول یا چیزهایی که از یک قاتل باقی مانده را با دقت برمیدارد و داخل یک پلاستیک می گوید.
خاطرات گذشته و عشق و تلاش
این کاری است که من انجام داده ام. این جفت جوراب را یک روز عصر هشت سال پیش توی ماشین لباسشویی مدتها آن جفت جوراب داخل ماشین ماند، بهش دست نمی زدم، جلوی ماشین لباسشویی می ایستادم و آن جفت جوراب را نگاه می کردم، لباس های کثیف را داخل ماشین می انداختم، ماشین را روشن می کردم، شستشو که تمام می شد. در ماشین را باز میکردم و لباس ها را در میآوردم، الا آن جفت جوراب ها را، ماهها از بس که شسته شده بودند، پرز گل های روی جوراب ریش ریش شده بود، جوراب کم رنگ شده بود، اما یک روز تصمیم گرفتم آن را هم بیاورم و بیاندازم داخل این پلاستیک. آخرین باری که او را دیدم جلوی یک آینه ایستاده بود و داشت خط چشم می کشید. در یک اتاق شلوغ، عکس سیاه و سفید بود. توی اینستاگرام، انگار مهمونی بوده، از طریق وب اینستاگرام می شود که عکس را سایف کرد. عکس را بزرگ کردم، تغییر عمده ای نکرده بود، چشم ها همان چشم ها، ابرو گون پیشانی، باز هم چیز زیادی یادم نیامد. ژاکت، خیابان ویلا، حال خانه اش. آن شامپو چند لحظه گذرای ثابت در حالت های مختلف توی خانه و خیابان، توی تاکسی که پارک کرده، توی آن کوچیک منتهی به میدان ولیسر، خط ولیسر.
و چند دعوا و بگو مگو، خودم را می بینم که توی مبل فرو رفتم، او را می بینم با صورتی امروز صبح داشتم کفش هایی که نمیخواهم را جدا میکردم، چندین جفت کفش که عمرشان را کردند، پاره شدند، بیشتر کف آنها، سوراخ شدند، چشمم افتاد. به کفشی که با هم خریدیم، آن را نگه داشتم، ما دو جفت کفش خریدیم، شبیه هم در دو رنگ. برای من که دیوار کنار بندها پاره شده، چپ آن هم سوراخ شده، از وضعیت کفش و اطلاعی ندارم. امروز ششم آذر ماه است، توی آن سر رسیده سرمی رنگ در چنین روزی ششصد سال پیش، در خط اولش نوشته بودم. کاری از دستم بر نمیاد توخنده ها تا آرام میشه نوازشه چی بین ماست که بین من و عشق قد یه آه فاصله ای نیست هر اتفاقی رخ بده بازم بین من و تو هیچ گلیس چشمای تو تری زيبويي بي هادومارز زيبويي تو نگاه من فقط تو رو ببينم جای باشم هرجا که باشی عوض نمیشم حالم همینه میدونم که دنیا خیلی بی رحمه رو قلب هردیب و نمیشی زاخبای هی کاش ترس جدایی با ما نبود. حال ما رو اونی که عاشق میفهمه یادداشتی برای شما خواندم از علی بزرگیان و آنچه که می شنوید دنیای بی رحم با صدای علی زنده وکیلی هی هی من تنها یاما اسطوان نمیرم شایانم کنین روزای سخت حتی تو خوابم آسون کنم زیبایی تو تنها ترم کرد، تنها ایم ما را رها ترم کرد، تا به غمم پا تو گرهها میخندم میدونم که دنیا خیلی بیراهمه رو قلب هردیف و نیشی زاخمه هی کاش ترس جدایی با ما نبود حال ما رو اونی که عاشقت میفهمه [مذکر:مذکر] نامه به عشق تریاکی: نهم در جایی از به یاد کاتالونیا جورج رول تعریف می کند. که در شهر کوچکی همزمان کمونیست ها و سربازان فرانکو به هم می رسند، هر دو گروه بخشی از شهر را می گیرند. روزها می گذرد کم کم میان این دو گروه رابطه ایجاد می شود، برای دادن و گرفتن برخی از چیزها جایی را مشخص می کند. مکان قرار سر فلان کوچه ساردین گرفته و سیگاری داده می شود، مجله در اِزاق نان و لباس با شراب طاق زده می شود.
حفظ رابطه انسانی در بحران
رابطه انسانی حتی در اوج بحران، بعد از چند ماه دوباره آتش جنگ شعله ور می شود. دو گروه به جان هم می افتادند. یک جایی ته، یک رابطه ای که البته خودم آن زمان نمیدانستم به تهش رسیده ام، بلکه این روزها فهمیدم که آن روزها در همه اش در تلاش برای ادامه و حفظ اندک رابطه ام با طرفم بودم. ایمیل میزدم. ماجرای بی مزه ای را تعریف می کردم، چند خطی برایش نامه می نوشتم، گویی که جوابی هم معمولاً نمی داد. اما من همچنان به کارم ادامه میدادم، اس مس میزدم، سوال پرتی رو ازش میپرسیدم که هیچ ربطی به او نداشت. بلانچیز را از کجا بخرم؟ مثلا مثل چیزهایی، چرا به دنبال حفظ رابطه بودم؟ او هم همینطور. البته ظریف تر و دقیق تر. طرح مدل دامنی که برای خودش دوخته بود را برایم ایمیل کرده بود.
و هر چیزی شبیه بود به غیر از دامن. زامن بود و چیزهای دیگر هم بود، در پینت کشیده بود، با موز کشیده بود، دستش سر خورده بود، لرزیده بود. طرح از هر زاویه یک چیزی بود، فلاکس چای بود، ستاره داود میشد و بعد دوباره دامن بود. و بعد یک چیز دیگر، اما اینها مهم نبود، حفظ و نگهداری همان اندک رابطه برایمان مهم بود. رابطه انسانی حتی در بحرانی ترین زمان ها، وقتی که اصلاً حوصله هم را نداشتیم، اما من گفتم به والله تا اینکه روزی آمد و آن پل لغزان چوبی در هم شکست قطع رابطه. جنگ جهانی اول در جبهه غربی، دو رشته از نیروهای آلمان و انگلیس در فاصله اندکی از هم سنگ زدند. ماه دسامبر بود و نزدیکهای کریسمس. انگلیسی ها شبها آهنگ می نواختند و آن طرف آلمانی ها جوابشان را میدادند میخواندند. و شب بعد، برعکس، رابطه انسانی، آلمانی ها بند پوتین می گرفتند و سیگار به انگلیسی ها می دادند.
اعدام فرماندهان هنگ و داستان گل آفتابگردان
انگلیسی ها نه خصوصا آنور میفرسانند و کش تمبان میگرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بینشان رد و بدل میشد تا اینکه روزی از فرماندهی توپخانه زرهی به سربازان آلمانی خبر میرسد که قرار است فلان شب خط انگلیسی ها بمباران شود. آلمانی ها انگلیسی ها را با خبر میکنند و آنها را به سنگرهای خودشان میآورند. کنار هم مینشینند. چند شب همین وضعیت تکرار می شود. خبری از کشته شدگان سربازان انگلیس به گوش فرماندهان آلمانی نمی رسد و آنها مشکوک می شوند. سربازی را می فرستند تا تحت یک قصه سرباز می رود و می آید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف می کند. دیگر می دانید چه می شود؟ اعدام فرماندهان هنگ، بله، اعدام می شوند، اما قبل از آن، محاکمه چه چیزی بدتر برای یک نظامی درجه دار که با لباس خواب در محکمه حاضر شود؟ تحقیر کاردان آنها قبل از بسته شدن به تیرک چوب قبل از تیر باران مرده بودند، صفحه منظم تیراندازها که شلیک می کردند. می کنند آنها دوباره می میرند.
هیچ چیز دیگر پل لغزان چوبی شکسته می شود، چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسی در سنگرهای انگلیسی سربازان آلمانی با پوتین هایی که با بند انگلیسی سفت شده بود سیگار هایی که خودشان به آنها داده بودند، له می کردند و پیش می رفتند، له می کردند و می رفتند. می رفتند حالا شاید بپرسی چرا اینها را برایت می نویسم، برای اینکه یعنی وقتی بهت فکر میکنم؟ تو توی عمیق ترین نقطه ی قلبت صدای فرو ریختن خون رو نمی شنوی، یعنی وقتی به تو فکر میکنم، وقتی به همه چیز و هیچ چیز تو فکر میکنم، پرنده های روی سیم برق همشون باهم پرواز نمیکنن ابرهای بارونی بی هوا تموم آسمان و نمیگیرن و رعد بزنه و پنجره های اتاقت به لرزه. وقت نوشتن خود نوشت از میون انگشتات نمیفته روی کاغذ و جوهرش بریزه؟ زبونت وقتی حرف زدن گیر نمیکنه به یه کلمه ساده و گم نکنین رشته کلام رو یه برگ قرمز از میون تمام برگای زرد درخت تو خیابون نمیفته جلوی کفشت؟ اگه نه، پس تو از کجا میفهمی من داشتم به تو فکر میکردم؟ از کجا میفهمی ایستادم جلوی آینه و انگشت کشیدم روی پوست صورتم که ببینم جای لب ها وقتی بوسیدنم چرنگی میشه؟ از کجا می فهمی نشستم میز و برای صبحانه دوتا چای ریختم و دوتا تیکه نون گرم کردم و با صندلی رو به رو بلند بلند از کجا میفهمی آخرین ذره ها رو از کجا میفهمی؟ اوتکلونی که شبیه اوتکلون تو بود رو زدم به بالشت اضافی تختم و تنم و دورش حلقه کردم و سرم را فرو کردم. که بوی گردنت رو میداد، از کجا میفهمی وقت خیال کردن بوسیدنت لبم و بی هوا و از گوشه چشمم یه قطر اشک سر خورد از کجا میفهمی، آب سرد دوش رو باز کردم و با چشمای بسته تمرین کردم چطوری؟ باید زیر بارون توی بغلت برقصم از کجا میفهمی که توی گوش گلونای از کجا میفهمی که به ابرای نرم آسمان هم از تو میگن؟ از کجا میفهمی که دم صبح ماه رو با هزار تا بوسه واسه خاطر چشمای تو راه ی آسمون شبت میکنه؟ اصلا از کجا میفهمی گلو گلدون بهونن باد و بارون بهونن و ستاره و مهتاب و عاصم و بهونه اگه میگم برات از دل خسته ام بهونست که بگم میدونی، باش من دانشجو بودم. وقتی دانشگاه عاشق میشدم تو بودی یا عاشق تو می شدم، چقدر کیف داشت، نداشت؟ کاشمیون دیوارهای دانشگاه قایم میشدیم و طولانی می بوسیدمت خیلی طولانی، کاش اما خب ، کل گلدون به هونان . با دوبار بهونن شب و ستاره و مهتاب و آسم بهونن اگه میگم برات ازبل خسته ام به اون است که بگم میخواستم اون که بخونم از آفتاب گردون و قصه یه گلدون می خواستم از کلیاس برات قصه بخونم بخونم تو بمون تا که بنونم بگم تو فصل سرما گل هم میشه به بهاری تو مهطابه توی شب های تاری تو رویای سفیدی هیاندامو همروز برای مرغش و بال پرواز ولی چقدر خب بود با یاد از قول او گفت: حرفو ید لوبن می تو غصه او گفت: تا اسم شرمه او باید که بهش کناره اگه دل بذاره حرفم و اینجور بزنه بَگَبَرُون بَغَرُون اگه میگم برات از دل خواستم و اون است که بگم به رسم همیشگی بخشی از نامه به عشق تریاکی را برای شما خواندم، و آنچه تقدیم می شود گل آفتابگردون از گروه آریان است. این پایان قسمت نهم ما است. رادیو بندر تهران یک جمعه در میان منتشر می شود. قسمت بعدی ما، قسمت دهم، سیم آذرما همراه با شب یلدا تقدیم شما میشه، ما دیگه همه جا هستیم.
پادکست رادیو بندر تهران: ارتباط از طریق شبکه های اجتماعی
ما را می توانید از طریق کانال تلگرام، آی تیونز و اپل پادکاست، ساندکلود، اسپوتیفای، کاسباکس و سایر پاتگیرها بشنوید. اینستاگرام و توییتر هم هست تا بتونیم نظرات شما رو بخونیم، پس حتما برای ما بنویسید. اینجا زودتر غروب سمت شما رو نمیدونم اما دلمون خوشه که یک جمعه در میان مهمون شما هستین خانمها آقایان من محمد امین شیتگران، اینجا رادیو بندر تهران، ارادتمند، وقت شما بخیر. حرفو یه دلوپندونی تو قصه ها گفت، تل اسم شرممو باید که بشکنه حجد البزره حرفه مؤلّم بار بدنه و من قولم که حونان بدبورو و با کونا شلوار و مقطب و قاسم و با کونا اینم که بگم و لَقَدْ بَهُونَانْ وَدَبَرُو بَهُونَانْ شَبُوْسِتُ رَبَّهُمَا طَبَقَا صِمْ بَهُونَانْ اگه میگم برات از دل خواستم همون است که بگم به اون هست که بگم…
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua