مارکو میلیونی | داستان زندگی مارکوپولو
00:00 تا 00:03: “رادیو ماجرا: سفرهای مارکو پولو و داستانهای زندگی”
00:03 تا 00:06: سفرهای جذاب و خاطرات از دوران قرون وسطایی در اروپا و آسیا
00:06 تا 00:08: مغول، ونیز، و بزرگراه تجارت
00:08 تا 00:11: سفر جنون آمیز مارکو پلو به سرزمین های مغول
00:11 تا 00:13: مغولها و فرهنگ آنها در سرزمین روسیه
00:13 تا 00:16: سفر پله ها به دربار پادشاه زرین شرق
00:16 تا 00:19: سفیران پادشاه و مزار مقدس
00:19 تا 00:21: بازگشت از سفر: نوجوانی به نام مارکو پولو
00:21 تا 00:24: مارکو پلو: سفر به خلیفه بغداد و امپراتوری مغولها
00:24 تا 00:26: سفرهای مارکو پولو: از تبریز به یزد
00:26 تا 00:29: سفر مارکو پولو به ایران و تجربیات جالبش
00:29 تا 00:32: حشاشین و امام زنده نظریه ی شیعه اسماعیلیه
00:32 تا 00:34: گروه حشاشین: اساسینان و سفر به شرق
00:34 تا 00:37: مارکو پلو: زندگی و اثرات کوبلایخان
00:37 تا 00:40: سپاه مغول و انضیباط فرماندهان
00:40 تا 00:42: زنان برگزیده پادشاه: زندگی در دوره های فرامینده
00:42 تا 00:44: آسایش و شگفتی های امپراتوری چین به نگاه مارکو پولو
00:44 تا 00:46: ماجراهای مارکو پلو در امپراتوری مغولی
00:46 تا 00:49: سفرهای جالب مارکو پلو و گزارش های او از سفرهایش
00:49 تا 00:51: سفرنامهی مارکو و پلو: رسوم و رسمهای عجیب غریب
00:51 تا 00:53: ماجراهای سفر مارکو: رابطه های جنسی و رسوایی های فرهنگی
00:53 تا 00:57: سفر تنگ شده به ونیز: داستان مارکو پلو
00:57 تا 00:59: سفر به سومات و سریلانکا: شگفتیهای تاریخ و آیینهای مذهبی
00:59 تا 01:01: ماجراهای سفر به ایران و ونیز
01:01 تا 01:04: پلوهای تاجر و پولدار گذشته ی مارکو Polo’s Merchants and the Wealthy Past
01:04 تا 01:06: سفرهای مارکو پولو: افسانه ای از شهرهای ایتالیایی
01:06 تا 01:09: سفرهای مارکو پولو: داستان زندگی و افسانه ها
“رادیو ماجرا: سفرهای مارکو پولو و داستانهای زندگی”
دنیا مثل یک کتاب می مونه و کسایی که سفر نرفتن فقط یک صفحه از اونو خوندن، ممکنه تو شروع سفر شما حرفی برای گفتن نداشته باشید، ولی سفر. از شما یک نویسنده قهار می سازد. هی موزیک ویدیویی “مذکر” سلام، به پادکست رخ خوش آمدید. من من بسیار سود بخش هستم و تو پادکست رخ هر بار شما را با داستان زندگی کسانی آشنا میکنم که بخشی از از تاریخ رو رقم زدن تو این قسمت قراره از غرب دنیا به شرق دنیا سفر کنی تو راه، اوضاع احوال کشورهای دنیا را بررسی کنیم. و ببینیم که فرهنگ و رسم و رسوم مردم آن زمان چطور بوده. پس بریم سراغ اپیزود هجدهم از پادکست رخ به نام مارکو میلیونی، داستان زندگی مارکو پولو مذکر (مذکر) (مذکر) تو چندتا قسمت آخر راجع به داستان زندگی گاندی و قذافی و مارتین لوترکینگ صحبت کردیم و غرق در دنیای سیاست شدیم، برای همین، وقتش بود که الان بریم سراغ یه شخصیت متفاوت. کسی که متفاوت فکر کرده و زندگی کرده خیلی مشهور بوده و هست. ولی نه کسی رو کشته و نه باعث کشته شدن کسی شده. تا می تونسته سفر کرده و جوری زندگی کرده که دوست داشته.
میگن، شاد بودن و لذت بردن، بالاترین انتقامیه که میشه از این دنیای لعنتی گرفت. و چه لذتی، بالاتر از سفر کردن و دیدن جاهای جدید؟ الانم که یک سال کسی نتونسته سفر بره و دل خیلیامون برای سفر تنگ شده. ولی خب، سفرهای که ما میریم کجا، سفرهای مارکو پولو کجا؟ اسپانسر این قسمت لسه سکنده. حتما همگی شما اسم سایت لاس سکن رو شنیدیدید. یه سایت معروف در مورد سفر و تفریح و گردشگری که همه چی توش پیدا میشه. از شهرها و جای دیدنی و هتل و کافه و رستوران بگیر تا سفرنامه و اخبار مربوط به گردشگری، خوبیش هم اینه که خب قابل اعتماده چون چیزاشو خود کاربران می نویسند. حالا لحظه کن، یه سالیه که اومده کنار اینا، یه پادکست هم راه انداخته به اسم رادیو ماجرا. رادیو ماجرا تو هر قسمتش میاد، ماجرا سفر جهانگردا و ایرانگردا رو از زبون خودشون تعریف میکنه. یعنی یه مهمون میاد فضا هم صمیمی و خودمونی میشه از سفرش تعریف میکنه.
سفرهای جذاب و خاطرات از دوران قرون وسطایی در اروپا و آسیا
مثلا یه قسمت داره در مورد آقای که تونسته بره کره شمالی یا تو یه قسمت یه خانمی میاد از سفر دو ماهش به افغانستان میگه؟ یا یه قسمت داره یه آقای با دوچرخه رفته تبت و ماجراهای خیلی عجیبشو میاد تعریف میکنه کلا به نظرم شنیدن خاطرات سفر آدما البته اگه خوب تعریف کنن خیلی چیز باحالیه. لینک کس باکس و پادمین رادیو ماجرا رو میذارم تو توضیحات که برین گوش بدین و ببینین چه خبره برای اینکه وارد داستان زندگی مارکو پلو بشیم، حتما باید بدونیم که داریم راجع به چه دوره ای صحبت میکنیم. و اوضاع و احوال دنیا اون موقع چطور بوده؟ پس باید بریم به قرن سیزدهم زمانی که اروپا داره در قرون وسطا. زیر حاکمیت به شدت مذهبی کلیسا دست و پا میزنه. و ارتباط کشورهای شرق و غرب دنیا هم. به دو دلیل اصلاً خوب نیست. اول، به خاطر فاصله بسیار زیاد که تقریبا سفر بین قاره ای رو خیلی خیلی سخت میکرد. دومم به خاطر خصومت اروپای مسیحی با مسلمانها و کلا کشورهای غیر مسیحی. کلیسا که تقریبا کل اروپا دستش بود اونقدر قدرت داشت که هرچی میگفت و مردم باید بدون چون و چرا میپذیرفتن.
مثلا، کلیسا می گفت طبق تعالیم کتاب مقدس. اورشلیم مرکز دنیاست و کشورهای دیگه دور تا دور اون قرار گرفتن. مردمم این موضوع رو کاملا پذیرفته بودن، میدونیم دیگه. هنوز اصلا قاره ای آمریکایی کشف نشده بود و نقشه کره زمین بیشتر براساس فرضیات دینی ترسیم می شد. و نه بر اساس علوم جغرافیا، خلاصه که وضعیت کشورهای غربی اروپایی اینطور بود. حالا وضعیت اونور دنیا چطور بود؟ تو شرق زمین چندگیزخان مغول و نوادگانش یکی. یکی از کشورها را تسخیر کرده بودند مغولستان، افغانستان، عراق، چین، ایران. بخش هایی از سیبری، روسیه، ترکیه، سوریه، هندستان، تبت، ویتنام و خیلی از جاهای دیگه در دست مغولها بود. ارتش مغول با شجاعت و جسارت بی نظیر که داشت هر جایی رو میخواست به راحتی فتح می کرد.
مغول، ونیز، و بزرگراه تجارت
و هیچ ارتش و هیچ کشوری هم جلودارش نبود. سپاه مغول به شهرها طوری حمله میکرد که تا چند شهر اونورتر حساب کار میومد دستشون. اونا اهالی شهرهایی که مقاومت میکردن و به چهار میخ میکشیدن و بعضیاشونو زنده زنده کباب. و بهشون رحم نمیکردن. ارتش مغول به سمت اروپا هم حمله کرد و حتی تا جنوب آلمانم رسید ولی اروپایی ها. خیلی خوش شانس بودند که ارتش به خاطر مرگ خان اعظم یعنی چندگیز خان عقب نشینی کرد. وگرنه مغولها به راحتی کل اروپا رو میگرفتن. خب، وضعیت شرق و غرب دنیا رو گفتیم، ما با کجا کار داریم، با ایتالیا و شهر. زیبای ونیز، ونیز یکی از قدرتمندترین دولت شهرها ایتالیا بود که تجارت توش خیلی رونق یافت.
عونق داشت و همون موقع هم یکی از زیباترین و جذاب ترین شهرها بود. خانواده پلوها تو ونیز یکی از سرشناس ترین تاجر های شهر بودند، پدر و عموی مارک و پلو. با هم تجارت میکردند، اعتبار زیادی هم داشتند و در مجموع اوضاع احوالشون خوب بود. ولی وینس برای رویاهای بلندپروازانه آنها یعنی پدر و عموی مارکو خیلی کوچک بود. اونا جسته گریخته خبرای ضد و نقضی از کشورهای دیگه و رونق تجارت تو اون کشورها شنیده بودن؟ برای همین تصمیم جسورانه ای گرفتند که با اون کشورها سفر کنند. اونا تصمیم گرفتند برای تجارت دل و به دریا بزنن و برن به سمت کشورهای شرق زمین. پس، اولین کاری که کردن این بود که سرمایهشون رو تبدیل به طلا و جواهرات کردن تا راحت بتونن. می تونن حملشون کنن قصدشون هم این بود که هر شهری که میرسیدن یه سری کالا بفروشن یه سری کالا بخرن و تو شهر یا کشور بعدی. دوباره اجناسی که خریداری کرده بودن و بفروشن و چیزای جدید بخرن، خب کاملاً هم بلد بودن چی بخرن چی بفروشن.
سفر جنون آمیز مارکو پلو به سرزمین های مغول
و اینجوری تجارت کنن، کشور کشور برن جلو تا برسن به چین که فقط اسمشو شنیده بودن و. اطلاعات زیادی هم ازش نداشتم. باید تاکید کنم که داریم راجع به زمانی صحبت میکنیم که با توجه به به بعد فاصله زیاد اصلا صحبت از سفر چند هفته یا حتی چند ماهه در کار نبود. برای رسیدن به هدف، اونا حداقل باید چند سال تو راه باشن. شما فرض کنید از تهران با گاری و بار و بندیل بخواهید سوار بر اسب و شتر برید نزدیک ترین کشور همسایه. چقدر طول میکشه؟ تصور کردنشم سخته، حالا پلوها میخواستند با همین وضعیت از غرب دنیا بیان به شرق دنیا. دقتم کردید دیگه، فعلاً خبری از مارکو پلو نیست، مارکو موقع شروع سفر پدر و عموش. تنها شش سالش بود. پلوها هدف نهاییشون پایتخت پادشاهی مغولها تو کشور چین بود، اونا شنیده بودن که خانههای مغول علاقه زیادی به طلا و جواهر دارند و آنجا می توانند با فروش جواهراتشان به ثروت زیادی برسند.
پلوها سفرشون رو شروع کردن و از قسطنطنیه تو ترکیه امروزی وارد قلمرو بزرگ پاترو. پادشاهی مغول شدند و تو سرزمین های روسیه با اولین اقوام مغول روبرو شدند با توجه به وسعت بسیار زیاد امپراتوری مغولها، خان های مغول آمده بودند کل امپراتوری. توری رو به دوازده قسمت تقسیم کرده بودن و رهبری هر قسمت رو دست یک خان سپرده بودن. البته که در نهایت تمام این خانها زیر نظر خان اعظم بودند که گفتیم اولین. این خان اعظم هم چندگیز خان بود. ولی تو زمان سفر پلوها، ما داریم درباره پادشاه پنجم صحبت میکنیم یعنی پنج پادشاه. زمان پادشاهی کوبلای خان، خان عظمی که از میان تمام پادشاهان مغول بزرگترین قلمرو امپراتوری رو ایشون داشت. و خان های زیر نظرش هم ازش اطاعت میکردند، هم دوستش داشتند و هم بهش خوب مالیات میدادند. تو سفر بسیار جسورانه و هیجان انگیز پلوها، اولین مقصد از امپراتوری مغولها، سرزمین های.
مغولها و فرهنگ آنها در سرزمین روسیه
روسیه بود که تحت فرمانروایی شخصی بود به نام برکه خان. مغولها تو این سرزمین اصلاً جایگاه ثابت و مشخصی نداشتند. اونا کل زندگیشون چادر و اسبشون بود و همیشه در حال کوچ از منطقه ای به منطقه دیگه بودن. چادر هاشون چیزی شبیه چادر های اشعاری امروز بود، غذاشونم شیر و گوشت اسب و احشامی بود که هم. یه چیز جالب اینه که اونا از تخمیر شیر مادیان نوشیدنی الکلی هم درست کرده بودن. یعنی بنازم به این بشر که با کمترین امکانات هم نمیذاره بهش بد بگذره. حالا مغولها سرمای وحشتناک هوا رو شبا چجوری تحمل میکردن؟ اینجوری که مدفوع اسب رو خشک میکردن، میذاشتن وسط چادر، مثل هیزم و اتیش میزدن و دورش میخوابیدن. بالای چادرم شبیه دودکش باز گذاشته بودن که دود آتش بره بیرون. این قوم، اعتقادات عجیب و غریب هم نداشتند.
مثلا، لباساشونو به هیچ وجه نمیشستن که مبادا آب آلوده بشه و خدا تنبیهشون کنه. یه رسم و اعتقاد دیگه ای هم که داشتن این بود که وقتی نوزادی به دنیا میومد به فاصله هفت روز هفت روز. نوزاد رو به ترتیب با آب نمک و شیر اسب و بعدم شیر مادرش می شستن، و بعد از. چهار دوره شوشوشو، دیگه نوزاد تا بزرگسالی و حتی تا آخر عمرش حموم نمیکرد که آب کثیف نشه، اساتید مستاق بارز آب را گل نکنیم بودن. پلوها مدتی رو با این قوم گذروندند و با آداب و رسوم و زبان مغولی آشنا شدند و بعد. به سمت یکی از کشورهایی حرکت کردن که آرزوشون بود بهش برسن. کجا؟ کشور ایران، شهر بخارا، بخارا یکی از دیدنی ترین مراکز تجارت جهان بود که از تمامی شهرها و حتی کشورهای اطراف برای تجارت میومدن اونجا. تو اپیزود رودکی راجع به بخارا صحبت کردیم و میدونیم که در زمان رودکی یعنی چهارصد سال قبل از اینکه پل ها. بخارا حال و وضع خیلی خوبی داشته البته سپاه چندگیز خان این شهر رو صورت وحشیانه ای ویران کرده بود ولی به زودی شهر بازسازی شده بود و به جایگاه قبلی خودش برگشته بود.
سفر پله ها به دربار پادشاه زرین شرق
وقتی پله ها به بخارا رسیدند، خیلی مورد توجه قرار گرفتند. چون مردم شهر تا حالا هیچ وقت یک اروپایی را از نزدیک ندیده بودند. البته به این نکته هم باید توجه داشته باشیم، همونقدر که مردم از دیدن اروپایی ها تعجب میکردند. پدر و عموی مارکو هم از دیدن فرهنگ و تمدن پیشرفته ایران و کشورهای که جلوتر. در میدیدن تعجب میکردن چون تو غرب با توجه به استبداد مذهبی کلیسا جلوی پیشرفت کشورهای اروپایی گرفته شده. و اونا از دنیا عقب افتاده بودن. مدت اقامت پلوها تو بخارا یه دو سه سالی طول کشید، تا اینکه فرستاده ای از طرف کوبلایخان. اومد بخارا و گفت پادشاه میخواد شما رو ببینه و شما باید همراه من به دربار پادشاه تو چین دقت کردید دیگه حضور دو نفر اروپایی که ماهها تو راه بودن تا به بخارا برسن اونقدر عجیب بود. که خبر حتی به دربار پادشاهم رسیده بود و کوبلای خان میخواست اونا رو از نزدیک ببینه.
از اینجایی سفر، چون فرستادهای ویژه پادشاه همراه پلوها بودن و پادشاهم مشتاق دیدنشون بود. بود، سفرشون با سرعت و کیفیت بالاتری انجام شد. تا اینکه در نهایت پلوها رسیدند به دربار پادشاه بزرگ شرق زمین، خان خانان، خان ازام کوبلای خان. موزیک ویدیویی “مذکر” موزیک ویدیویی مسافرت از بخارا به دربار کوبلایخان تازه با سرعت زیاد بیش از یک سال طول کشید. پلوها اولین افرادی از اروپا. آنها بودند که به دربار پادشاه قدم میذاشتن. کوبلای خان هم که از دیدن اونا هیجان زده شده بود، کلی سوال راجع به رسم و رسوم و فرهنگ مغرب زمین از اونا. پرسید و پلوها هم که زبان مغولی رو تقریبا کامل یاد گرفته بودند به سوالات کوبلای خان جواب میدادند. بهشون هم بد نمیگذشت، به عنوان مهمان های ویژه خان همه جور امکانات برایشون فراهم بود و.
سفیران پادشاه و مزار مقدس
بساط ایش و نوششون به راه بود. کمی بعد، کوبلای خان که در مورد مسیحیت و قدرت اون چیزای زیادی شنیده بود، از برادران پلو. خواست تا به عنوان سفیران پادشاه برگردند به اروپا و از پاپ یا نمایندگان پا پاپ، بخوان بیان به چین و ثابت کنند که دین مسیحیت بهترین دینه. و در این صورت، پادشاهم میذاره که کشیشها آزادانه تو امپراتوریش فعالیت کنند. ماموریتتی که کوبلایخان به پلوها داد، به طور واضح دو مورد بود. مورد اول که گفتیم، پلوها با رایزنی با پاپ بتونن با خودشون یکصد کشیش مسیحی رو از غرب. به درگاه کوبلائی خان تو چین ببرن؟ مورد دومم اینه که، پلوها یه شیشه از روغن چراغی که بر فراز مزار مقدس آویزون بود. رو برای پادشاه بیارن. داستان این مزار مقدس چیه؟ یه مزاریه تو گاری تو اورشلیم.
که به باور عموم حضرت مسیح اونجا به خاک سپرده شده، یه چراغ هم بالای این مزار همیشه روشنه. و طبق افسانه ها، هر سال در روز جمعه مقدس یعنی روز یادبود به صلیب کشیده شدن مسیح. چراغ خود به خود خاموش میشه و روز یکشنبه یعنی روز برخاستن روح مسیح، خود به خود. چراغ روشن میشه. روغن این چراغ، به باور مردم، دارای نیروی شفا دهنده فوق العاده ای است و ظاهراً این چراغ و روغن چراغ به دربار هم رسیده بود و پادشاه هم دوست داشت از این روغن داشته باشه. این مأموریت برای برادران پلو خیلی جذاب و عالی بود، چون آنها می توانستند با لوح طلایی که پادشاه به آنها می داد، به راحتی سفر کنند و تو راه برگشت، هرجا به مشکل بر می خوردند، با نشان دادن آن ها این لوح طلایی راه شونو باز میکردند. دارندگان این لوح در سراسر خاک امپراتوری مورد حمایت پادشاه بودند و باید لوازم. و ازم سفر و استراحتگاهشون فراهم میشد. علاوه بر این، پله ها می تونستن وقتی به شهرشون برگشتن با نماینده های پاپ و یه شیشه روغن.
بازگشت از سفر: نوجوانی به نام مارکو پولو
دوباره به شرق و به دربار پادشاه برگردند و شاید برای همیشه مورد حمایت پادشاه باشند. پس، به این امید، برادران پلو برگشتند به سمت وینس، فقط مسیر برگشتشون. تازه با لوح طلایی سه سال طول کشید. وقتی برگشتم ونیز، بیش از نه سال از آغاز سفرشون و ترک ونیز گذشته بود. دو برادر، تو ساحل ونیز، مورد استقبال دوستان و خانواده شون قرار گرفتند. میان افرادی که برای استقبال از پله ها جمع شده بودند، یه نوجوان پانزده ساله خوش. چهره و هیجان زده هم منتظر اونا بود. تا بتونه بعد از نزدیک به ده سال پدرش رو از نزدیک ببینه. نوجوانی به نام مارکو پولو موزیک ویدیویی پلوها وقتی به ونیز رسیدند، متوجه شدند که مادر مارکو چند سال پیش مرده و مارکو پیش فامیلاش بزرگ شده است.
و دوران سختی رو بدون پدر و مادر پشت سر گذاشته، چیزی که برای پلهها مهم بود این بود که اونا خیلی زود بتونن با پاپ ملاقات کنن و پیام کوبلایخان رو بهش برسونن. ولی یه مشکلی داشتن. پاپ مرده بود و هنوز پاپ جدید انتخاب نشده بود، پس، پلوها اجباری با نماینده پاپ. صحبت کردن و پیام کوبلاي خان رو به اون رسوندند و ازش اجازه هم گرفتن که روغن چراغ مقدس رو بتونن همراه نماینده پاپ که کمی بعد خودش به عنوان پاپ انتخاب شد، روغن را در اختیارشون گذاشت، ولی به جای اعزام یک صد کشیش فقط دو تا کشیش در اختیارشون گذاشت. واقعیت این بود که کسی اونقدری دیوونه نبود که بخواد این سفر طول و دراز رو با تمام بدبختیاش تحمل کنه پلا هم که دیگه چاره ای ندارن، به امید اینکه حداقل این دو تا کشیش بتونن بیان به شرق و خودشون کشیش های زیادی رو. رو پرورش بدن، خودشونو قانع کردن و آماده سفر شدن. البته، پاپ به این دو کشیش اختیار آمرزش هم داد تا در موقع لزوم بتونن گناههای آدما. مور هم ببخشید، وقت سفر که شد، مارکو، که الان هفده سالش شده بود، به پدرش اصرار کرد که اونم با خودش ببرند. پلوها هرچی به مارکو گفتن که تو از پس این سفر و مشکلاتش برنمیای، اون قبول نکرد، و پاشو توی کفش.
مارکو پلو: سفر به خلیفه بغداد و امپراتوری مغولها
که ایلا بیلا من می خوام بیام حقم داشت دیگه، نه برادری، نه خواهری، نه مادری، هیچکس رو نداشت، فقط یه پدری داشت که میدونست اگه بره. خدا میدونه که کی برگرده. البته اگر بتونه زنده برگرده، با توجه به اصرار زیاد مارکو، در نهایت پدر و عموی مارکو قبول کرد. که اونم با خودشون ببرن و اینطوری بود که سفر پنج نفره اونا شروع شد بعد از تقریباً دو سال که از بازگشت پلوها به ونیز گذشت بود، مارکو و پدر و عموش و دو کشیش سفرشون رو به سمت چین شروع کردن. با ورود به امپراتوری مغولها، اولین چیزی که به چشم کشیشها جالب اومد این بود که مردم تو. و امپراتوری مغولها آزاد بودند که هر دینی داشته باشند. مسلمان و مسیحی و یهودی و بد پرست کنار هم زندگی میکردند و کاری به کار هم نداشتند. مارکو هم همش یه دفترچه دستش بود، هر چی میدید و با جزییات می نوشت، پدر و عموی مارکو. خیلی با این نوشتن مارکو موافق نبودن، اونا میگفتن، اولا اینطوری همه یاد میگیرن که باید چیکار کنن.
می آیند نوشته هاتو میخونن و همون کاری که ما کردیمو انجام میدن و کار کاسبی ما رو کساد میکنن، بعدشم، نوشته هات ممکنه ما. کار رو تو دردسر انگ جاسوسی هم بندازه ولی مارکو هرطور بود قانشون کرد که بذارن اون بنویسه، و اگه همین نوشته آقای مارکو نبود. شاید هیچوقت مارکو، مارکو پلو نمیشد. تقریبا، تو همون ابتدای سفر، مارکو یه داستان جالبی رو تو کتابش نوشته که مربوط میشه به. به خلیفه بغداد. داستان اینه که وقتی هلاکوخان مغول به بغداد حمله کرد، خلیفه بغداد که یکی از ثروتمندترین مردم. مردای جهان بود و دستگیر کرد، حالا هلاکوخان کجا خلیفه را دستگیر کرد؟ تو یه برجی که توش پر از طلا بود. حلاکوخان به خلیفه گفت این همه گنج رو چرا اینجا جمع کردی، میتونیستی با این گنج سربازای بیشتری اجیر کنی و جلوی سپاه؟ راه مغل مقاومت کنی و از شهر دفاع کنی خلیفه بدبختم از ترس هیچ جوابی نداد. حلا کوخان به خلیفه گفت: خب، چون تو این گنجت رو خیلی دوست داری.
سفرهای مارکو پولو: از تبریز به یزد
داری؟ من همشو میدم به خودت. واقعاًم داد. خلیفه رو گذاشت تو همون برج پر از طلا، در روش بست و گفت: حالا از گنجت هدر حسابی لذت ببر، و چون عاشق گنجت هستی، دیگه خبری از آب و غذا هم نیست. و اینطوری، خلیفه بعد از چند روز بنده خدا مرد. یه چیز جالب دیگه ای که مارکو پولو از اوایل سفرش تعریف میکنه، نحوه ی شبیه خون زدن مغل های قوم تاتار تو حوالی سیبری بود، اونا تو تاریکی شب با اسباشون تو دشت و بیابان حسافت زیادی رو طی میکردند و به شهر و روستایی که گیرشون میومد شبیه خون میزدن، همیشه هم با خودشون. یکی دو تا مادیانی که بچه شون تازه به دنیا اومده بود رو هم میبردن. بعد، برای اینکه راه برگشت رو تو تاریکی پیدا کنن، افسار اسبی که تازه بچش به دنیا اومده بود و ول. و حیوان زبون بسته برای اینکه برگرده پیش بچه اش راه و از حفظ برمیگشت و قوم تاتا می رفتم دنبالش میرفتم. پلو و همسفراشون سفرشونو از بغداد به سمت ایران ادامه دادن و به شهر تبریز.
تبریز مرکز بازرگانی بزرگی بود که مارکو کلی ازش تعریف کرده. بعد از تبریز، اونا به سمت جزیره هرمز تو جنوب مسیرشون رو ادامه دادن، تا از طریق دریا بتونن. سفرشون رو ادامه بدن، ولی همین که از تبریز خارج شدن، دیگه اون دو تا کشیش نای ادامه دادن، این مسیر رو نداشتند و خستگی عمونشونو بریده بود. این در حالی بود که هنوز مسیر حتی به نصف هم نرسیده بود و قسمت های سختش هم تازه در راه بود. پلوها هر چی به کشیش ها اصرار کردند که باید با ما بیایید، اگه بیایید میتونید یه کشور رو شاید یه جهان رو مسیحی کنید. ولی اونا قبول نکردند که نکردند، گفتن حتی اگه خود مسیح هم بیاد اینجا، ما دیگه یه قدم نمیایم جلوتر. برگردیم سر خونه و زندگیمون. و اینجوری بود که پلوها از هم سفارشون جدا شدن و با یک شیشه روغن هلک و هلک مسیرشون ادامه دادن. شهر بعدی که رسیدن، یزد بود.
سفر مارکو پولو به ایران و تجربیات جالبش
توی است، مارکو از دیدن شهری که مردمش از آتش نگهداری می کنند می نویسد، و اعتقادات و آیین کارنامه یزد برایش خیلی جالب و نو به نظر میرسه. شاید تا قبل از این، پلوها با دین زرد تشت هیچ آشنایی نداشتند و برای همین یزد براشون خیلی جالب بوده. کمی جلوتر تو سفرشون، مارکو به شدت مریض میشه و اونا مجبور میشن ادامه سفر رو به تعویق. بندازن، حالا مارکو اونقدی بد بود که پلها حتی از زنده موندنش هم مطمئن نبودن. عموی مارکو هم همش اصرار میکرد که باید مارکو رو بذاریم و سفرمون رو ادامه بدیم. پدر مارکو هم تحت تاثیر برادرش به مارکو گفت بهتره تو بمونی اینجا و بعد اینکه خوب شدی برگلی. برگردی ونیز و راحت و آسوده زندگی خودتو بکنی ولی مارکو یه جواب خیلی جالبی به پدرش داد، که شاید لازم باشه همه ما با این جواب مارکو. خوب فکر کنین. مارکو به پدرش گفت، بزرگترین ترس زندگیم اینه که صبح از خواب بلند شوم، ببینم یه زندگی یه عادی رو دارم سالها تجربه میکنم.
با سمنجت مارکو، سفر اونا بعد اینکه حال اون کمی بهتر شد، به سمت هرمز ادامه پیدا کرد. وقتی رسیدن به هرمز و میخواستند با کشتی ها سفرشون رو ادامه بدن، دیدند که کشتی ها وضعیتشون داغونه. برای همین، جرات نکردند با کشتی سفر کنند، و راهشونو دور کردند و کج کردند تا از مسیر زمینی. مارکو تو هرمز برای اولین بار جوجه تیغی را از نزدیک دید خیلی از روش دفاع این حیوان شگفت زده شد، تو کتابش هم کلی از این حیوان و حیوانات دیگه ای که برای اولین بار دیده بود. تعریف می کنه سفر پلوها تو خاک ایران ادامه داشت، اینجایی داستان، مارکو از فرقه عجیب و ترسناکی نام میبرد. به نام فرقه هشتاشین، که رهبر گروه هشتاشینم مردی بود به نام پیرمرد کوهستان. حالا چرا این فرق عجیب و ترسناک بود؟ چون طبق توضیحاتی که مارکو پولو تو کتابش میده، رهبر هشت و شش. چین یا همون پیرمرد کوهستان، به یارانش مواد مخدر یا همون حشیش میداد و اونا رو به عالم هپروت میبرد. بعد با چشای بسته اونا رو به باغی بسیار زیبا منتقل میکرد که تو این باغ جویی های شیری.
حشاشین و امام زنده نظریه ی شیعه اسماعیلیه
شیر و عسل جاری بود و دختران زیبا روی آنجا دلبری می کردند و از این حرفا، بعدش بعد از گذشت چندین روز از سکونت در این بهشت ساختگی، پیرمرد کوهستان دوباره به آنها حشیش میداد و برشون میگردون سر جای اولشون، وقتی حالشون جا میومد، ازشون میپرسید که خب، تا الان کجا بودید؟ اونا جواب میدادن قطعا تو بهشت بودیم. رهبر هشت شینم بهشون میگفت که به خواست من بود که شما وارد بهشت شدید، اگه میخواید دوباره برید اونجا، باید هر. چی من میگم رو خوب گوش کنید، یارانشم برای ورود دوباره به بهشت حاضر بودند هر کاری برای رهبرشون بکنن. اینا عین گفتههای مارکو تو کتابشه و کاملاً معلومه که بیشتر شبیه به افسانه است تا واقعیت. حالا من یه توضیح کوتاهی میدم که بدونید این هشتاشین کی بودن، خوب دقت کنید، مطمئنم که براتون جذابه. همونطور که میدونیم، مذهب شیعه چند تا شاخه داره که یکی از اونا شیعه ای اسماعیلی است. که بهشون میگن اسماعیلیون، اسماعیلیون به امامت پسر امام جعفر صادق به نام اسماعیل اعتقاد دارن. حالا خود اسماعیلیون چند شاخه میشن که اصلی ترین شاخه ی اونا که دو سوم از جمعیتشون هم تشکیل میده. فرقه یه به نام نظریه که حشاشین هم جزو این فرقه حساب میشن.
فرقه نظریه یا بهتره بگم شیعه اسماعیلیه نظریه تنها فرقه ای از شیعه است. که در کمال تعجب، الانم امام زنده و حاضر داره. امام این فرقه الان شخصی به نام کریم اقا خان که چهل و نهمین امام این فرقه است. و الانم داره تو لیسبون پرتغال زندگی میکنه. دو تا جت شخصی داره، صدها اسب مسابقه ای، یه خونه مجلل که بیشتر شبیه به کاخ نزدیک پاریس داره. و دارایی هاش بالاق بر هشتصد میلیون دلار برآورد شده و البته کلی هم بنگاه خیریه و فرهنگ. رنگیو از این چیزام داره. یه نکته جالب اینه که آقا خان یعنی امام چهل و نهم شیعه اسماعیلی نظاری تو سال هزار و نهصد. شصت و چهار به نمایندگی از ایران تو المپیک زمستانی اتریش هم شرکت کرده.
گروه حشاشین: اساسینان و سفر به شرق
حالا، معروف ترین فرد این گروه حشاشین نظریه، که احتمالا شما هم به لطف کتاب معروف خداوند از اسمش رو شنیدید؟ شخصی بوده به نام حسن سباه. خیلیا میگن منظور مارکوپولا از پیرمرد کوهستان، حسن سباه بوده. اسم گروه حسن سبا هم، اساسین بوده که اروپایی ها احتمالاً از روی شیطانت بهشون میگفتن. حشاشین، که بخوام به ماده مخدر حشیش ربطش بدن. گروه اساسی، اعتقاد داشتند که به جای جنگی که قراره توش صدها نفر کشته بشن، بهتره که مستقیم. میگن برن سراغ رهبر مخالف یا رهبر دشمناشون و اونا رو ترور کنن. اونا اعتقاد داشتند ترور کردن بهتر از جنگ کردنه. حتی واژه آدمکش و ترور به انگلیسی هم از اسم این گروه گرفته شده، آدمکش به انگلیسی می شود. میشه اساسین و ترور میشه اساسینشن آخر رقابت این گروه هم بعد از حسن صبا این بود که هلاکوخان مغول بهشون حمله کردن و تو همون عمود همشون رو.
خب، از داستان دور نشیم، برگردیم به سفر سخت و مشقت بار مارک و پلو. سفر پلوها به سمت دربار ادامه داشت، برای عبور از یک صحرا، اونا مجبور شدند چهل و پنج روز تو دو. دل صحرا سفر کنند، صحرایی که هر کاروانی جرات نمیکرد واردش بشه و خیلی ها اون تو تلف شده بودن. ولی پلوها ریسک این کار رو هم قبول کردند و با هر بدبختی شده این خان رو هم پشت سر گذاشتند. حالا اتفاقای زیادی دیگه هم تو سفر افتاد که ما دیگه ازشون میگذاریم و در نهایت پلوها بعد از سه سال و نیم. تیم به پایتخت تابستانی مغولها در شهری به نام شانگتو رسیدند و بدون معطلی رفتم به دربار کوبلای خان. سرای اصلی دربار کوبلایخان، اینطوری بود که تو یه سالن بزرگ، کوبلایخان انتهای سالن روی تخت سلطنت بهش میشست، کنارش همسرش، پایین تر از اون پسراش و بعدش وزیران و به ترتیب افراد دیگه. نوکران پادشاه که مدام مشغول خدمتهای به حضار بودند، برای اینکه بازدم نفسشون به خوراکی های خان نخوره. جلوی بینی و دهانشونو با پارچه ابریشمی قشنگی پوشونده بودن.
مارکو پلو: زندگی و اثرات کوبلایخان
تو سالن با اون بزرگی که تعداد زیادی از اطرافیان پادشاه اونجا بودند، جای تک تک افراد از قبل مشخص بود. حالا اگر فرد جدیدی میخواست به دربار پادشاه بیاد، باید طبق رسم چهار دست و پا از ابتدای سالن حرکت کند. کت میکرد و بدون اینکه سرش را بالا بیاره تو سرسرا میومد جلو چند متری پادشاه توقف میکرد. بعد که پادشاه اجازه صحبت میداد، اونا اجازه داشتند سرشون رو بیارن بالا و با پادشاه صحبت کنن. برای همین پلو ها هم دقیقا به همین ترتیب وارد شده. کوبلایخان از اینکه بعد از این همه مدت پلو ها رو دوباره میدید خوشحال بود، ولی بخاطر اینکه اونا تقریبا دست. دست خالی برگشته بودن و کشیشی همراهشون نبود، از دستشون عصبانی شد و نزدیک بود یک بلایی سرشون بیاره. که مارکو با چرب زبانی و صحبتهایی که کرد، نظر پادشاهو برگردوند، خوش صحبتی و جسارت. اثر مارکو باعث شد که کوبلای خان خیلی از مارکو یه بیست و یک ساله خوشش بیاد و از اون لحظه به بعد مارکو یکی از یکی از نزدیک ترین افراد به کوبلائیخان شد.
و کمی بعد، مارکو به همراه کوبلای خان به پایتخت مغولها یعنی شهر خانبالق رفت. خان بالق، همون پکن امروزه که کوبلایخان تو سال هزار و دوصد و شصت اونجا رو تاسیس کرد و به. به عنوان پایتخت مغولها انتخابش کرد. حالا که ما به اتفاق مارکو میخوایم وارد کاخ کوبلایخان تو خان بلق بشیم، بیایید به استناد کتاب مارکو پلو. ببینیم اوضاع و احوال کوبلائی خان و دربار پادشاهیش اون زمان چطور بوده؟ باید بدانید که مارک و پلو تمام جزئیات رسم و رسوم مغولها و آیین دربار پادشاه و تو کتابش. جوری آورده که شما با خواندنش میتونی خودت رو دقیقا همون زمان و همون مکان تجسم کنی. توصیفی که در کل مارکو پلو از شخصیت کوبلایخان میکنه، پادشاه رو یه آدم بسیار قوی. مثبت، عادل و سختگیر نشون میده، کوبلای خان ششمین پادشاه مغولها بود. که پادشاهیش از سال هزار دویست و پنجاه و شش شروع شد و تا زمان مرگش هم ادامه داشت.
سپاه مغول و انضیباط فرماندهان
سپاه مغول در زمان خودش بزرگترین و بی باک ترین سپاه دنیا بود که مدیریت این سپاه بزرگ اصلا کار ساده در سپاه مغول هر ده نفر یک فرمانده داشت، هر ده فرمانده زیر نظر یک فرمانده ارشد بد بود یعنی فرمانده ارشد صد تا نیرو داشت، دوباره هر ده فرمانده ارشد زیر نظر یک فرمانده ارشدتر بود. یعنی فرمانده ارشدتر هزار نفر نیرو داشت و این حرم همینطوری ادامه داشت تا به دوازده فرمانده اصلی. تو خیلی از کشورهای امپراتوری، اصلا مردها کاری جز جنگیدن نداشتند و همیشه آماده نبرد و به دست آوردن آوردن قناعیم بودن. جنگجویان مغول، اگر مجبور بودند، می توانستند تا چندین روز بدون وقفه روی اسب بتازند و برای در یک رفع تشنگی و گشنگی، یکی از رگ های اسب و سوراخ می کردند و از خونش تغذیه می کردند. همچین آدمایی بودن. برای کنترل امپراتوری به این عظمت، انضباط و حاکمیت قانون برای پادشاه درجه اب. اول اهمیت رو داشت، طبق قانون، اگه کسی جرم کوچیکی رو مرتکب میشد، بین هفت تا صد و هفت به ضربه شلاق میخورد و شدت ضربات شلاق به حدی بود که گاهی مجرمین زیر درد و رنج ضربات شلاق جونشون هم هست. در بعضی موارد بسته به نوع جرم، گردن و یا چونه مجرم و داغ می کردند تا یه جورایی تا آخر عمرش این لکه ننگ رو داشته باشه و از بقیه آدمها متميز بشه. تازه، این فقط برای جرم های کوچیک بود، برای جرم های بزرگتر مثلا مثل اسب دزدی.
مگه می تونست، باید نه برابر پولش رو پس میداد و جرمش به جرم کوچکی تبدیل میشد، اگه هم نمی تونست پولش رو بده. با شمشیر دو شقه می شد. حالا اگه مجرم از خانواده سلطنتی بود، وظیفه چی بود، طبق قانون، خون افراد خانواده سلطنتی؟ نباید روی زمین ریخته شود و خورشید و آسمون نباید شاهد ریخته شدن خون افراد خانواده سلطنتی باشند. ولی خب، پادشاه بابت این موضوع هم یه چاره ای پیدا کرده بود که مجرمین حتی اگه عضو خانواده سلطنتی. که هم باشن نتونن قصر دربرن، حکم این افراد این بود که اونا رو عین شکلات وسط یک فرچ میپیچیدند. فرش رو اینور اونورشو میبستن و در نهایت فرش رو به اسب میبستن و روی زمین میکشیدن و یا با با اسب از روی فرش رد میشدند و به شکل دردناکی مجرمو می کشتن. اینطوری، خدا رو شکر، نه خونه مجرم روی زمین می ریخت و نه خورشید و آسمان متوجه چیزی میشدن. حالا بریم سراغ شهر خانبالق و بعد هم وارد دربار پادشاه بشیم. خان بالق شهری بود که مارکو از دیدن نظم و انضباط اون به وجن اومده بود، مارکو شهر و شبیه به یک صفحه.
زنان برگزیده پادشاه: زندگی در دوره های فرامینده
یک شطرنج توصیف می کند که تو مرکزش بر فراز یک تپه کاخ پادشاهی قرار گرفته بود. یه ناقوس بزرگم داشت که شبها زمانی که این ناقوس به صدا در میومد دیگه هیچکس اجازه رفت و آمد. و تو شهر رو نداشت، اگه کسی هم کار اضطراری داشت حتما باید با یه چراغ میومد بیرون که دیده بشه. این مقررات به این دلیل بود که کسی به فکر تاوتوب و شورش تو شب نیفته و بشه شبها شهر رو به راحتی. و کنترل کرد. کوب لایخان، مطابق معمول همه پادشاهانه دیگه، یه حرمسرای بزرگی برای خودش داشت. از بعضی جهاد متمایز بود. پادشاه چهار تا زن اصلی داشت که هر کدومشون ده هزار نیرو و خدمتکار داشتند و همسر اول. اول هم بیشترین قدرت را تو دربار داشت.
سواهی اینا، کوبلایخان بیش از سیصد تا زن دیگه هم داشت که تک تکشون با وسواس و طی مراحل خون. خاصی انتخاب میشدن. مارکو در کتابش میگه همه دخترهایی که برای همخوابگی با پادشاه به دربار میومدن اول به دقت تک تک اعضای بدنشون چک میشد و مسئول مربوطه به هر پارامتر یک امتیاز میداد. در نهایت امتیاز های هر نفر را جمع می زد، هر کسی می توانست امتیازی بین سی تا چهل بگیرد، می توانست تازه بره در مرحله بعدی، دخترها به وسیله افرادی کارکشته آموزش داده می شدند و هر آنچه که باید یاد میگیرند. گرفتن و یاد می گرفتن. اینجا کتاب یه کم سانسور میکنیم، میریم جلو، بعدش دخترها معاینه میشدند که مطمئن باشن که باکره هستن و ایبایو. ایرادی نداشته باشن و مثلا حتی شبها خور خور نکنن. دست آخرم در گروه های شش نفره به خدمت خان میرفتند و هر شش نفر سه شبانه روز در خدمت. متخام بودن و بعد جاشون رو با شش نفر دیگه عوض میکردن.
آسایش و شگفتی های امپراتوری چین به نگاه مارکو پولو
حالا، اونایی که امتیاز کماورده بودن چی میشدند، اونا اجازه داشتند تو حرم کنار سایر زن های شاه بمونن؟ ولی هیچوقت پیش خان فرستاده نمیشدند. امتیاز لازم و کسب نکرده بودند.اگه یکی از اشراف قصد ازدواج داشت، پادشاه یکی از این دخترا رو با جنگ و به هیزیه کامل به خونه بخت میفرستاد البته این جور زندگی فقط مختص خان نبود و صدها رسبی هم تو شهر کار میکردند تا. اطرافیان پادشاهم بی نصیب نموونن. روسپی ها اجازه کار تو شهر رو داشتند، ولی محل زندگی اونا خارج شهر بود و بهشون اجازه نداد. نمیدادن تو شهر زندگی کنن. یه چیز جالب دیگه، که در ابتدا باعث تعجب بسیار زیاد مارکو شده بود، این بود که تو خانبالگ و خیلی ازش. شهرهای بزرگ امپراتوری، مردم تو داد و ستاد به جای اینکه به هم سکه طلا و نقره بدن با قهز میدادن، مارکو فکر میکرد حتما سحر و جادویی باید پشت این قضیه باشه البته، ما امروز میدونیم که منظور مارکو از کاغذ همون اسکناس بوده و این نشون میده که هنوز اسکناس تو غرب. رواج نداشته و شرق از این لحاظ و خیلی موارد دیگه از اروپا و کشورهای غربی پیشرفته تر بود.
مستاق دومشم برای مارکو زغال سنگ بود که مارکو از دیدنش خیلی تعجب کرد، باورش نمیشد که زغال سنگ میتونه. این همه مدت بسوزه و اونقدر دیر تموم بشه. چیز دیگه ای که تو چین و بین مغولها خیلی شایع بود پیشگویی ستاره شناسا بود. کارهایی مثل وباو و جنگ و شورش و پیشبینی میکردند حتی گاهی پیشگوییاشون رو توی دفتر مینوشتن و به مردم و مخصوصا تاجر میفروختنش. ملتم برنامه زندگیشون رو براساس این پیشگویی ها تنظیم میکردند. پیشگوها بر اساس سال و ماه و روز تولد، سرنوشت طرفو بهش میگفتن. اونا حتی یه بار شورش تو پایتخت رو هم برای خان پیشگویی کرده بودن که خان البته با خشونت تمام به حساب شورش. به گفته مارکو خان با مردم عادی خیلی مهربون بود. اون هر سال بازرسی های ویژه ای رو میفرستد به مناطقی که کم آبی یا آفت داشتند و مالیات اونا رو میبخشد.
ماجراهای مارکو پلو در امپراتوری مغولی
اونجا رسم بود که گله دارها یک دهم درآمد سالانه خودشون رو به عنوان مالیات میدادن بخوان. ولی اگه گله داری به علت مریضی یا هر موضوع دیگه ای تعداد زیادی از گاو و گوسفندشو از دست میداد، خان اونو. سه سال از پرداخت مالیات معاف میکرد. کار دیگری که خوان کرد، این بود که قمار را در سراسر امپراتوریش ممنوع کرد. کوبلائی خان چون دیده بود که سر قمار مردها به جون هم میفتن و کشت و کشتار راه میندازن قمار رو کاملا ممنوع کرده بود. مغلا دو تا جشن بزرگم داشتن اولیش اول پاییز جشن تولد کوبلایخان بود. که از سراسر امپراتوری واسش هدیه های نفیسی میومد و با شکوه هر چه تمام تر برگزار میشد. شاید به جرات بشه گفتش که بزرگترین جشن تولد دوران زمان خودش بود. دومیشم جشن سال نو بود، تو جشن سال نو همه افراد کشورهای تابعه خان لباس.
سفید میپوشیدند چون سفیدی رو خوش یوم میدونستند، بعد به خونه های هم میرفتند و هدیه های سفیدی هم به همدیگه میدادند. صدها اسب سفیدم برای پادشاه به عنوان هدیه فرستاده میشد و جشن های با شکوهی برگزار میکردند که توش هم. همه با لباس سفید رقص و پایکوبی میکردند. خب، از پدر و عموی مارکو هم غافل نشیم، اونا از دربار بیرون اومده بودن و به تجارت خودشون تو شهرهای مختلف مشغول بودن. و به پایتختم رفت و آمد میکردن. ولی مارکو به اصرار پادشاه کنار او مونده بود و هر جا پادشاه می رفت اونم با خودش می برد، اونقدی مارکو به پادشاه. نزدیک بود که وزرا و پسرهای پادشاه هم بهش حسادت میکردند. مارکو خیلی زود تونست زبانهای مغولی و ترکی و فارسی و عربی رو هم کمو پیش یاد بگیره. و دو سال بعد از ورودش، اون حتی به عضویت شورای امپراتوری هم در اومد.
سفرهای جالب مارکو پلو و گزارش های او از سفرهایش
کوبلایخان خیلی به مارکو اعتماد داشت و ازش مشورت می گرفت چون میدونست هیچوقت ازش دروغ نمیشنوه و خیلی از چیزای که که شاید کسای دیگه جرات نمیکردن به خان بگن رو مارکو به راحتی بهش میگفت. حتی خان یه مدتی هم مارکو رو حاکم یکی از دوازده ایالت امپراتوریشم کرد، با توجه به این اعتماد. تقریباً پنج سال از حضور مارکو در کاخ کوبلایخان گذشت بود که پادشاه او را مأمور کرد که به کشورهای جون جنوب غربی آسیا بره و برای پادشاه گزارش بیاره. تو این ماموریت و سفر طولانی و درازی که مارکو داشت، اون تونست خیلی از نقاط مختلف دنیا رو که شاید هیچ. اروپایی تا به حال ندیده بود از نزدیک ببینه و مشاهداتشو مو به مو یادداشت کنه. اینجایی داستان، میخوایم بپردازیم به موضوعات جالبی که مارکو از این سفرش نوشته. مارکو سفرش رو با اسب به سوی برمه شروع کرد. تو راه به یه پل سنگی بزرگی رسید که تو اون منطقه و تو اون مکان، سالها قبل شورش. سربازهای چینی راه رو برای چند گیز خان باز کرده بود تا چند گیز خان بیاد و چین رو فتح کنه.
با توصیفی که مارکو از این پلو اتفاقاش کرده، از اون زمان تا امروز، اون پل به نام پل مارکو پلو نامگذاری. مارکو سفرش رو به سرزمین ببرها یعنی تبت ادامه داد. یه چیز جالبی که توجه مارکو رو جلب میکنه اینه که مردم مناطق مختلف ادیان بسیار متفاوت. کاوتی داشتن و چیزای مختلفو می پرستیدن، بعضی ها مسلمان بودن، بعضی ها بد پرست بودن. بعضی ها اجدادشون رو می پرستیدن، بعضی ها گاو می پرستیدن و خیلی موارد دیگه. این صحبت مارکو پلو منو یادت ولدورانت میندازه که تو کتاب تاریخ تمدن ولدورانت، اگه اشتباه نکنم، جلد یک. ویلدوراند از چیزایی میگه که آدمیزاد تو قرنهای مختلف میپرسیده. مثل درخت، حیوان، ستاره، سنگ و حتی آلت انسان. مارکو هم داره نشون میده تو قرن سیزدهم، هنوز از این عقاید گاهی رواج داشته.
سفرنامهی مارکو و پلو: رسوم و رسمهای عجیب غریب
در جریان سفر، مارکو شیفته زیبایی مناظر و طبیعت آن مناطق می شود و تو سفرنامه اش می نویسد. اینجا همونجایی که معمولا از بهشت توصیف میکنن. حالا، به استناد سفرنامه مارک و پلو، با چندتا از رسم و رسومای عجیب غریب این منطقه هم آشنا بشیم. اول از مراسم تشییع جنازه چینی شروع میکنیم تو منطقه ای به نام فوچانو چین همونجایی که. مارکو به بهشت تشبیهش کرده بود، وقتی کسی از دنیا میرفت، یه خونه چوبی کوچک براش درست میکردند. و روش یه پارچه ای ابریشمی مینداختن. بعد، مرده رو با کلی غذا و شراب میذاشتن تو خونه ابدیش، و بعد از کمی انتظار برای اینکه غذا و شرابش. تو رو بخوره، اونو می سوزوندن. حالا، همراه با سوزاندن، نقاشی هایی که توش تصاویر اسب و شتر و پول و برده و از این.
این چیزا کشیده بودنم میسوزوندن. چون که باور داشتن این نقاشی ها دود میشه میره هوا، اون دنیا تبدیل به واقعیت میشه و به مرحوم تعلق میگیره. رسم دیگه ای که مارکو تعریف میکنه، ازدواج مرده ها با همدیگه است، اینطوری که اگه تو قبیله ای، پسر جو. جوون مثلا پانزده سالهای از دنیا میرفت و تو قبیله دیگه دختر جوان پانزده سالهای از دنیا میرفت. خانواده این دو جوون از دنیا رفته میومدن و این دو نفر رو به عقد هم در میآوردن و جشن عروسی مفصل. دقیقا همون جشن که برای زنده هاشون میگرفتن، تازه برای عروس جزیه هم میدادن. البته جزیه نقاشی هایی روی کاغذ بود و اونا میومدن هر چی که عروس باید به عنوان جزیه میبرد و نقاشی میکردند. بعد نقاشی رو میسوزوندن تا دودش بره هوا اون دنیا تبدیل به جزیه واقعی بشه. بعد از این وصلتم، اون دو تا خانواده با هم قوم و خویش میشدند و رابطه شون ادامه پیدا میکرد.
ماجراهای سفر مارکو: رابطه های جنسی و رسوایی های فرهنگی
تو یه جای دیگه نزدیک تبت، مارکو با قومی آشنا میشه که در خصوص روابط جنسی اعتقادات عجیبی داره. آنها معتقد بودند دخترها باید قبل از ازدواج با مردان زیادی رابطه داشته باشند و هر چه بیشتر تعداد این روابط بیشتر باشه، به اعتقاد اونا لطف خدا بیشتر شامل حال دختره شده. و اگه دختره نتونسته بود رابطه ای داشته باشه، کسی باهاش ازدواج نمیکرد، چون فکر میکردند خدا ازش روی برگردونده. حالا از کجا میفهمن که کسی رابطه داشته یا نه، اینجوری میفهمن که هر غریبه ای که از اون منطقه میخواست رد بشه. با اصرار مادرای زیادی روبرو میشد که ازشون خواهش میکرد بیاد و با دخترش رابطه برقرار کنه. حتی کنار جاده اصلی، ردیف میشستن تا هیچ راهگذار غریبه ای رو از دست ندهند. بعد اینکه کار انجام شد از غریبه میخواستند که یه چیز کوچیک و بی ارزش به عنوان یادگاری به دختر بده تا دختر بتونه اونو به خودش آویزون. و به عنوان شاهدی بر این رابطه همیشه همراه خودش داشته باشه. و اینجوری، هر قدر دختر از این یادگاری ها بیشتر داشت محبوبتر میشد.
حالا همه اینا به کنار، از همه جالب تر آخر ماجراست که وقتی غریب کارش تموم میشد و میخواست بره، خونواده ای که. اگر دخترش رو بهش داده بودن، غریبه رو مسخره میکردند و بهش میگفتند، شما غریبه ها چقدر ساده و احمقید. از شما بگیریم در حالی که شما دارید دست خالی اینجا را ترک می کنید. بله، اساتید همچین آدمای زبلی بودند. تو شهر بعدی، مارکو به قومی میرسد که برای پذیرش رسم داشتند که مهمونای غریبه را به خانه دعوت می کردند. بعد مرد خونه میرفت بیرون و دو سه روز مهمون رو با همسرش تنها میذاشت، یه علامت هم پشت در خونه شون میذاشتن. نشون میداد کسی نباید مزاحم بشه، غریبه هم بعد از دو سه روز استراحت و ایش و نوش راش و میکشید میرفت. خلاصه، هر شهری که مارکو میرفت برای خودش یه سری داستان داشت. خب، از سفرنامه مارک پل و بیام بیرون، برگردیم به داستان زندگیش، تو داستان زندگی مارک و ما از پدر و عمو.
سفر تنگ شده به ونیز: داستان مارکو پلو
دور شدیم دیگه، فقط اشاره کردیم که اونا هم مشغول تجارت خودشون بودن و گههایی به پایتخت سر میزدن. خب خان بهشون اجازه نمیداد مثل مارکو تو دربار بمونن، حالا اینجایی داستان، نزدیک به هفده سال از اقامت پلوها تو پایتخت میگذره و پلوها به شدت دلشون برای ونیز تنگ شده بود. قبلتر، مارکو و پدرش یکی دوباری از خان درخواست کردند که به کشورشون برگردن، ولی خان با عصبانیت. بونیت با درخواستشون مخالفت کرده بود البته درخواست بازگشت پلوها به ونیز، به غیر از دلتنگی، دلیل دیگری هم داشت. دلیلشم این بود که از اونجایی که پل ها خیلی باهوش آینده نگه بودن، میدونستم با توجه به مریضی و کوهل. زندگی سن کوبلای خان، اون ممکنه به زودی بمیره و بعد از مرگ خان هرج و مرج امپراتوری رو فرا میگیره. و اونا دیگه شاید تا آخر عمرشون نتونن به ونیز برگردن. تازه، بعد از مرگ خان، احتمال داشت که اطرافیان خان که خیلی هم چشم دیدن مارکو پلو رو نداشتند. و بهش حسادت میکردن، اونو اصلا بکشنش.
پس، با توجه به همه جهاد، پلوها دنبال فرصت مناسبی بودند که بتونن برگردن ونیز. و این فرصت رو کشور ایران بود که بهشون داد بله، مارکو پولو مدیون ایران و پادشاه وقت ایرانه که تونست به ونیز برگردد موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موسيقي و صداي موزیک ویدیویی داستان این است که در سال ۱۹۹۲ که ایران همچنان دست مغلا بود، پادشاهی به نام ارغون خان تو ایران حکمرانی کرد. همسر ارغون خان وقتی داشت از دنیا میرفت، به شوهرش وصیت کرده بود که بعد از من باید زن از خانواده خودمون بگیری، ارگون خان هم از عموش یعنی کوبلای خان درخواست کرد که براش یه همسر گور ول گور از نژاد خودشون براش بفرسته. کوبلای خوانم که ماشاءالله چیزی که زیاد داشت دختر دم بخت بود، برای همین از حرم سراش یه دختر هفده ساله زیبا. جایو به نام کوکاچین برای ارگون خان انتخاب کرد و اونو آماده اعزام به ایران کرد. حالا سفراایی که قرار بود عروس خانم را ببرند، با توجه به اطلاعات زیاد پلوها و اینکه آنها دو بار از ایران رد شد. و مسیر و سختی های سفر را می شناختند، از کوبلایخان درخواست کردند که پلوها تو این سفر همراهشان باشند. و کوبلایخان هم با اکراه موافقت کرد، و آنجوری بود که پلوها خودشونو برای یکی از سخت ترین سفرهاشونو آماده کردن. پلوها ثروتی که تو این چند سال بدست آورده بودن و تبدیل به جواهرات و اشیای کوچیک قابل حمل کردند.
سفر به سومات و سریلانکا: شگفتیهای تاریخ و آیینهای مذهبی
و با چهارده کشتی به علاوه لوه مخصوص سفر که قبلا ماجراشو گفتیم، آماده سفر. با توجه به نوشته های مارکو، فقط تو چهار تا از کشتی ها بیش از دوصد و پنجاه ملوان و خب کارگر و خدمه اعزام شده بودن. سه ماه بعد از حرکت کشتی ها، با توجه به شرایط بشدت بد آب و هوایی اونجا، اونا مجبور شدند. به مدت پنج ماه تو منطقه ای به نام سومات را بمونن. جایی که قبل از سفر ازش اصلا چیزای خوبی نشنیده بودن، اونجا به جزیره آدم خارا معروف بود. دلیلشم این بود که طبق نوشته های مارکو ساکنان قبیله های بومی اونجا یه رسم عجیب داشتند. وقتی یکی از افراد قبیله شون به شدت مریض می شد، اول جادوگر قبیله را صدا می زدند. و ازش میپرسیدند که این بنده خدا زنده می مونه یا نه؟ اگه جادوگر میگفت زنده نمی مونه، یه سری از افراد قبیله که تخصصشون کشتن بیمار طبق آیین قبیله بود، میومدن و بیمار رو خفه میکردن. تازه بد ماجرا بعد از مرگ بیمار.
بعد از مرگ، افراد قبیله بیمار مرده رو میپختن و نوش جام میکردن. اونا حتی تا مغز استخونشم میخوردن، چون عقیده داشتند، اگه حتی یه تیکه از وجود متوفا باقی بمونه. ممکنه تولید کرم بکنه و کرم ها ممکنه به علت نرسیدن غذا بمیرن و رو روح مرده از این اتفاق ناراحت باشه اینجوری اونا انقدر به فکر آسایش خاطر مرده هاشون بودن حالا شما فکر کن یه پنج ماهی مارکو با اینا زندگی کرده؟ و احتمالاً خیلی شانس آورده که مریض نشده. البته پلوها که از آب کرمی گرفتند، همونجا هم تجارتشون ادامه دادن و بیکار نشستن و کلی سود کردن. بعد از اینکه آب و هوا اجازه ادامه سفر رو داد، اونو مسیرشون به سمت سریلانکا ادامه دادند. و بعدشم هند، مارکو با بودایا آشنا شد و خیلی تحت تاثیر بودا قرار گرفت. تو اپیزود بودا کامل راجع به داستان زندگی بودا و آیین بودیس صحبت کردیم، اگه دوست داشتید برید گوش کنید. احتمالا شما هم مثل مارکو تحت تاثیر این آیین قرار میگیرید. مارک های مسیحی تو کتابش درباره بودا می نویسد، بودا از با تقوا ترین و ریاضت کش ترین آدم هاست.
ماجراهای سفر به ایران و ونیز
که اگه یه مسیحی بود، حتما یکی از قدیسان بزرگ مسیحیت میشد. بعد از گذر از هند، اونا سفرشون رو به سمت بندر هرمز تو ایران ادامه دادن و نهایتا بعد از دو سال سفر زودتر رسیدم به ایران. اونقدر سفرشون سخت بود و انواع بیماری های واگیردار اومد سراغشون که وقتی رسیدن ایران نزديک. نزدیک به دو سوم افراد تو سفر مرده بودند. ولی پلوها و عروس خانم سالم مانده بودند، حالا که عروس رسیده ایران، آقا داماد کجاست؟ اینور رو برگردون. اونور رو بگرد خبر رسید که داماد مرده. اونقدر سفر طولانی شده بود که داماد از دنیا رفت. و برادرش تاشو گرفته بود، طبق رسم، الان کوکاچین یعنی عروس خانم حق برادره بود. ولی ایشون به خاطر احترام به متوفق از حقش صرف نظر کرد و کوکاچین رو برای پسر پادشاه فوت شده در نظر گرفت.
خب دیگه، مأموریت پلوها تموم شده بود و باید از ایران میرفتن. ولی اونا به جن که برگردن به پایتخت، مسیر مخالف رو به سمت ونیز انتخاب کردن، و چون زرین سفرم همراهشون داشتن، می تونستن با اطمینان خاطر مسیرشون رو ادامه بدن. در نهایت، پلوها در سال ۱۹۹۵ بعد از بیست و چهار سال به ونیز بازگشتند. قبل از اینکه اونا به وینز برسن، خبر رسید که کوبلایخان هم تو سن هفتاد و نه سالگی مرده. پلوها واقعا شانس آوردند که همسر پادشاه ایران همچین وصیتی کرده بود و یک خدا بی مرزی از ته دل برایش فرستادند. حالا که اونا سه نفری رسیده بودن ونیس، حتی زبون ایتالیایی هم یادشون رفته بود. بیست و چهار سال گذشته بود دیگه؟ علاوه بر این، بعد از بیست و چهار سال کسی اونا رو نمی شناس، کلی از اقوامشون. از دنیا رفته بودند، الباغی هم سالها پیش فکر می کردند که پلهها هر سه تاشون مردن. با این لباس های تیکه پاره و سر و وز پلو هم، هیچکی باور نمیکرد که اونا واقعا همون پلوهای ثروتمند بیست و چهار سال پیش باشن.
پلوهای تاجر و پولدار گذشته ی مارکو Polo’s Merchants and the Wealthy Past
ولی وقتی پلها خودشونو تکوندن و از هر جیبشون طلا و جواهر ریخت بیرون، و بعد که لباس ها. اونا رو عوض کردن و دستی به سر و روشون کشیدن. دیگه بقیه هم باور کردن که نه بابا، اینا همون پلوهای تاجر و پولدار گذشته اند. بعد از این اتفاق، خبر بازگشت پلوها تو ونیز مثل بمب ترکید. همه قشر آدمی میومدن پیش مارکو تا از نزدیک اونو ببینن و داستان سفرهاشو بشنون. درسته که شنیدن داستان های مارک و پولو برای مردم خیلی هیجان انگیز بود. ولی یه موضوع هم داشت، خیلی از مردم باور نمیکردند که داستان هایی که مارکو تعریف میکنه اصلا واقعی. مارکو راجع به چیزایی صحبت می کرد که مردم تاحالا ندیده بودنش و نمیتونستن باورش کنن، چیزایی مثل باروت پول، سگ های نژاد چائو چائو، گاو میش و خیلی چیزای دیگه. تازه مارکو برداشته بود با خودش موهای گاو میشم آورده بود، به مردم نشون میداد، ولی مردم باور نمیکردند.
یا فرهنگشون جوری بود که دوست نداشتن باور کنن، مثلا اگه مارکو از دیو دوسر و اژدهاایی که از دهنش. آتیش میومد بیرون حرف می زد. مردم بیشتر باور میکردند تا اینکه بخواد بگه تو چین مردم خرید میکنن به جای اینکه سکه بدن کاغذ میدن. البته، حتی ناباوری مردم هم از هیجان صحبت کردن مارکو کم نمیکرد. اون با علاقه راجع به شرق دنیا و دربار خان صحبت میکرد، مارکو اونقدر راجع به ثروت خان. از کلمه ی میلیون میلیون استفاده کرد که مردم بهش میگفتن مارک و میلیونی. مثلا مارکو میگفت خان میلیون میلیون سکه داره. خان میلیون میلیون سرباز داره و برای همین به مارک و میلیونی معروف شده بود. مارکو داشت تو ونیز مثل پدر عموش تجارت خودشو ادامه میداد که بین ونیز و جنوا شکراب شد.
سفرهای مارکو پولو: افسانه ای از شهرهای ایتالیایی
هم ونیز و هم جنوا دوتا شهر از شهرهای بزرگ ایتالیا آن زمان بودند که هر چند وقت یکبار. به همدیگه حمله میکردند و چشم دیدن همدیگه رو نداشتند. در جنگ بین ژنوا و ونیز، مارکو با توجه به اینکه سالها تجربه دریانوردی و داشت، فرماندهی یک کشتی ها رو برعهده گرفت؟ ولی از غذا زد و وینز از جنوا شکست خورد و مارکو پولو اسیر شد و انداختنش زندان. مارکو یه سالی تو زندان بود و اونجا هم بین زندانی ها و زندانبانها به خاطر منبع پایان نامه. اما پذیر داستانهایی که تعریف می کرد کلی محبوب شده بود. تو زندان بزرگترین اشراف شهر میومدم ملاقات تا از نزدیک ببیننش و داستاناشو بشنوند. یکی از هم سلولی های مارکو هم شخصی بود به نام رستیک. میشلو که نویسنده نسبتاً معروفی بود. رسیچلو وقتی داستان مارکو رو شنید، ازش درخواست کرد که داستان های سفرهاشو توی یه کتاب.
مارکو هم قبول کرد و از مقامات زندان خواست که کسی را به ونیز بفرستند و تمام یادداشت های سفر راش رو بوسش بیارن، و از اونجایی که مارکو خیلی محبوب بود درخواستش مورد موافقت قرار گرفت و این کار رو بوسش کردند، یادداشتاشو آوردند. و مارکو تمام و کمال سفرشو تعریف کرد و در نهایت رسیچلو کتابو آماده کرد. انتشار کتاب شرحی درباره جهان در سال هزار دوصد و نود و هشت کم توجه مرد. مردم خارج از شهرهای ونیز و جنور هم به مارکو معطوف کرد کتابش به زودی به زبان لاتین ترجمه شد و روز به روز به معروفیتش اضافه شد. کتاب مارکو یکی از اولین کتاب هایی بود که توسط ماشین چاپ بعد از اینکه اختراع شد به چاپ رسید. خیلی از آدما از جمله کریستوف کلمب به شدت تحت تاثیر کتاب مارکو قرار گرفتند. مسایل کریستوف کولوم یک نسخه از کتاب مارک و پولو را پیدا کردند که کلی هم تو حاشیه کتاب چیز میز نوشته شده بود. یه فرضیه قوی هم هست که میگه کریسوف کلمب با توجه به کتاب مارکو به این نتیجه رسیده بود که با راندن کشتی به سمت. توی غرب میتونه به جزایر چین و ژاپن که مارکو ازش تعریف کرده بود برسه یه جورایی میخواست کره زمین رو دور بزنه.
سفرهای مارکو پولو: داستان زندگی و افسانه ها
و از اونور برسه به جزایر ژاپن، غافل از اینکه کره زمین بزرگتر از این حرف هاست و این وسط قاره آمریکایی هم کتاب مارکو واقعاً کمک بسیار زیادی کرد تا دانشمندان بتوانند نقشه جغرافیا رو خیلی کامل تر از گذشته زندگی مارکو پلو بعد از انتشار کتاب تو اوج معروفیت ادامه داشت، مارکو با یه بانوی اشراف افزاده وینزی هم ازدواج کرد و صاحب سه تا دخترم شد. تو هفتاد سالگی، وقتی که به شدت مریض شده بود و دیگه رو به مرگ بود، یه کشیش اومد بالا سرشو بهش گفت. میخوای این دم اخیر اعتراف کنی که خیلی از داستانهایی که تعریف کردی دروغ بوده؟ مارکو به یه شباب داد چی میگی بابا، من هنوز نصف اون چیزایی که دیدم هم تعریف نکردم. هی هی موزیک ویدیویی مذکر داستان زندگی مارکوبلو رو شنیدیم، به رسم پادکست رخ، یه کتاب هم درباره سوژه پادکست معلومه کتاب سفرهای مارکو پولو نوشته مری هال البته که این اپیزود هم مثل در تمام قسمت های دیگه چندتا کتاب و منبع دیگه هم داشته که تو توضیحات قسمت نوشته شده من به همراه انوشه شهیدی، قزالقبادی و علیار ابراهیمی تولید کردم. اگر این داستان را دوست داشتید، و خواستید از پادکست رخ حمایت کنید، بهترین کاری که می توانید بکنید معرفی پادکست به دوستانتان از طریق از طریق پست یا استوری اینستاگرام و یا هر روش دیگه ای ممنون از اسپانسر این قسمت و ممنون از تک تک شمائی که به پادکست رخ گوش میدید به امید دیدار امیر سود بخش؟ اسفاندناردو. هی
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua