ششم | نسترن

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

نسترن

گوش بدید به ششم | نسترن

00:00 تا 00:06: مفهوم تنهایی و روابط اجتماعی در زندگی – تفکرات و تجربیات
00:06 تا 00:12: ماجراجویی های عشق و دوست داشتن در یک رابطه
00:12 تا 00:18: مردی که می میرد: یک اسطوره اندوه و غم
00:18 تا 00:29: پادکست دریای تهران
00:29 تا 00:32: چقدر نوشتن برای تو سخت است, مادر!
00:32 تا 00:35: راننده کامیون: داستان از جاده به جهنم
00:35 تا 00:42: آفسانه بی ادامه
00:42 تا 00:45: عشق بر روی تخت: خاطرات یک رویا
00:45 تا 00:49: خواندن خانه ارواح
00:49 تا 00:51: پیام ارادت و سپاسگزاری به مخاطبان رادیو بندر تهران

مفهوم تنهایی و روابط اجتماعی در زندگی – تفکرات و تجربیات

پایین ، کمی و واقعا (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) اعلام خطر یا وضعیت و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. از لامپ کاپازا از اره که سطری بنویسم از تنگی دل همچون مهتاب زدهای از قبیلهٔ آرش بر چکهاد صخرهای زهجان کشیده تا بون گوش به رها کردن فرياد آخرین کاش دلتنگی نیست نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها، نفت کش ها. من این را می خواهم که به شما کمک کنم. سلام و سلام سلام و سلام. جوونی مسافر کردم که از تو دور شنبه منو هر جور میبینی جا رادیو بندر تهران قسمت ششم نستران موزیک ویدیویی کجا باید برم؟ یه دنیا خاطرت، تو رو یادم نیاره سلام و سلام کجا باید برم که یک شب فکر کنم؟ منو راحت بزار چک کردم با خودم و حال مثل من توی این حال بعد کسی طاقت بیار تو جامه شریم بریم حرف می زنیم صحبت میکنیم، فونم اینجاست، داره ضبط میشه چون دلم میخواد که این حرف ها رو بشنون و در قسمت جدید بندر بذارین و مردم گوش بدن، من یه بار یه داستان نوشتم، ابتداش گفتم که. الحمدلله که جعلنا از دیدار چشم هایش لمس دست هایش و بوسیدن لب هایش. بعدش میخواستم یه چیزی دیگه بنویسم ننوشتم. قَسم هم الحمدلله که ما را از نبوت دُوریاش اندوه نبو دنیش قمه نکش و دنیش الحمدلله که جعلنا من الله عدو و حسودانش، ذوق زدگان، آغوشش فدائیان خنده های بی پایانش.

این امروسکات و شمع هاف مزالیم من خیلی وقتها میشنم به این فکر میکنم که ما چرا بعضی چیزا رو بخیه می گیریم؟ می خندیم مسخره میکنیم به نظر من تنهایی بزرگترین فلسفه زندگی هر آدمیه یعنی یک تجربه روانیه که هرکس یکجوری اون رو تجربه میکنه و یکجوری بیان میکنه. و یه جوری باهاش برخورد میکنه بعد کارمون شده این که روابطی آدم ها رو. منظورم همین روابط یک دختر و یک پسر و حالا اگه بخواهیم خیلی فراتر بهش نگاه کنیم. گراشهای مختلف جنسی رو پسر با پسر و دختر به دختر مسخره میکنیم انگار که. یادمون رفته ما هم یه زمانی درگیر یک آدم بودیم یا اگه همین الانش درگیر یه آدم هستیم چیجوری رومون میشه برگردیم بگیم که. نه، من تنهایی رو انتخاب میکنم، گور و بابای هر چی رابطه است، خیلی دوست. دوست دارم آدمی رو ببینم از نزدیک که چندین سال پای این حرفش واست و… طبیعت خودشو زیر سوال ببره، دست شما درد نکنه آقای احمدی، من نمی خورم مرسی عزیزم، مرسی طبیعت خودشو زیر سوال ببره، بعد. خب که چی بشه من یه چیز بامزه بگم البته یه چیز از آیدا هدیانی خوانده بودم بعد دیدم که بیزار فکر کردم چقدر چیز درستیه، اصولا بالا حدود نود درصد پسرها یک رابطه با یک خانمی تجربه کردند به نام نسترن.

ماجراجویی های عشق و دوست داشتن در یک رابطه

و دخترها هم بالای نود درصد یک رابطه رو تجربه کردن با یه آقای به نام محمد، کلا این نستران محمد به نظر من یه ذره تاثیرگذارترین آدمهای زندگی یه ماها بودن، اکثر آدما، من واقعا بلد نیستم حرفهای قلوم به سلم بزنم. اونقدر هم روشنفکر نیستم که مثل این پادکست هایی که دوستان درست میکنن و بعد. حرف های عجیب عجیب روشون میزنن یا مثلا چند وقت پیشم همین مد شده بود جان بگو جاتس نمیدونم اتصالی کرده بعد اون من خودم میگفت کجا به کجات اتصالی کرده، نمیدونم چشای تو کاری با من کرد که نمیدونم ایران با سفارت آمریکا کرد سال پنجاه و هشت، نه عزیزم اینا نیست، ما داریم از یک یه تجربه ای حرف میزنیم که فراتر از هرچی ارتباط و نقطه و شروع و پای نه عزیزم، بحث اونجاست که یه روزی داشتم با یه استاد دیگه نمی خوام اسمشون رو بیارم بر حفظ احترام و اینکه شاید دوست نداشته باشن، بهش هم صحبت میکردم راجع به عشق و دوست داشتن و این حرف ها برگرد به من گفتش که، عشق میدونی یعنی چی؟ آقا ما دو ساعت شروع کردیم حرف زدن، شعر خوندم از حافظ، دفتر اول مصنبی، بی دل دل دلبی. برگشت گفتش که خب تموم شد گفتم بله استاد تموم شد. همه اینا که میگی هست، همه اینا که میگی نیست. گفتم که خب گفت عشق اونه که اون کسیو که دوستش داری، هرجایی که هست. با هر کسی که هست تحت هر شرایطی، هر نقطه ای، هر چی، حالش خوب باشه یارو. اقا بشود تا اخو اسکو ههه گفت یه جایی می رسی تو توی این عشق و دوست داشتن که حاضری چهار قدم بری عقب و ببینی طرف اش خوبه بعد؟ امین با عشق خودخواهی ازت میگیره، یادم میاد بیچر هست، میگفتش که گفتم: شکست خورده تر از من به دهر نیست؟ دستی به زلف بورد که این را ندیدی. واقعاً مستاق این روزهای ما است یعنی هیچ چیزی نمی تونه نه هزار تا سه و داستان نه، دو هزار تا شعر و غزل و قصیده نه پیشش هفت هزار تا دل نوشته، هیچکدوم نمیتونه عمق تجربه ما رو با یک نفر نشون بده اون لحظه ای که مشخصاً یک رابطه ای حالا به هر دلیلی و به هر چیزی داره تموم میشه و ما شبها قبل از خواب تو خودمون پژمرده میشیم، مچاله میشن.

میشی زیر پتو و خب فکر میکنیم که چرا؟ یعنی این چرائه به نظر من میشه بزرگترین سوال؟ زندکی ها، آدامی. چرا من اون کسی رو که دوستش دارم و یا یه زمانی دوستش داشتم حالا داره میره و هیچکس نشده که بیاد جواب به این سوال بده. میدونی، آدمی که بخواد بره، دنبال بهون است، حالا شما بیا خمیازه بکش، میگه اه تو خمیازه؟ نمیکشی بای، ولی کسی که بخواهد بمونه یه ذره اوضاش عجیب غریب تره یه ذره به هم ریخته تره. من، من خودم، من این حرف رو میزنم که الان درگیر یک دوست داشتنم درگیر یک. دوست داشته شدنم و بزرگترین نگرانیم اینه که نکنه از دستش بدم. نکنه از دستم بده، این ترس از دست دادن، ترس اینکه نتونی مواظب باشی. نمیتونیم، نمیتونیم حواسمون باشه، یه ذره اوضاع روانه بعضی چیزا هست، نمیتونی یعنی توی مستاق خیلی چیزا هیچکس نمیاد. یه زمانی هست؟ یعنی حالم که بد میشه. می بینم تو خودم غصه می خورم، نگرانم، یه شعریه با خودم زمزمه میکنم، میگه که شد صبح و ساعت هول هوش چهار یا پنج است بی خوابی و سردردها بد جور بغرنج است سر درد های نیمه شب افکار فرسوده، مردی که بعد از تو نه یک شب را نیاسوده مردی که بعد از تو درون وهم گندیده است، مردی که در اشک و غم و فریاد گندید است مردی که در فهم جنون می مرد تدریجا ماسی در خلق و ما و الفوز مستحجن مردی که عکسی پاره را آغوش می گیرد مردی که در یک خانه بی رنگ می میرد.

مردی که می میرد: یک اسطوره اندوه و غم

مردی که می میرد شباهنگام در یادت مردی که میمیرد به یاد بغض و فریادت فریاد ها شاید نشانه ای تلخ از وهم است شاید نشانه از روزگار کار گند و بی رحم است شاید نشانه مرگ فرداهای مشکوک است. شاید نمادی از و در این شهر متروک است. فریاد ها شاید نشان از شاید نشان از قصه های آخرت باشد ، شاید نمادی باشد از پایان گانه غمگینت شاید که مرگی باشدت در بغز سنگینت در بغض تو یک مرد هر شب را سحر کرده است صد بار با تیغ غجنون فکر خطر کرده است. صد بار در اشک و غم و فریاد ها مرده است صد بار در این خانه با یاد تو و پژمرده است صد بار در تردید و شک در غصه ها گندید با گریه در اوج جنون شب تا سحر خندید صد بار در بود و نبودت گریه را کرد و زد رفتنت را هر کسی بر فرق این مرد و می گوید این خانه تو را در خاطرش باز میگوید از آخر تو را تا نقطه آغاز می گوید عکس یک زن هر شب نگاهش را با غصه و اندوه و غم آهسته آهش را میکوبد از فرط تو غم را با جنون بر سر با مشت میکوبد به دیوار اتاق تا قدرت میکوبد این ساعت به کل تیک و تاکش را میبندد امشب مرد تو آهسته ساکش را میدید مرد امشب تو را در دورهای دور در سر پر از اندیشه و افکار جور و جور. و هسرتی مغرور بر دیوار حازل زد، خارج شد از در، غصه را سویت تحمل زد در نیمه شب ساعت حدود پنج میرفت و با خشم از وضع بد و بقرنج میرفت و میرفت در شبها فرو میرفت. شکل قمی در عمق شعر شام لو میرفت. حالا این دوستان ما هر چی میخوان توی پادکستشون بگن. یه ذره به نظرم اشتباه گرفتن، دوست داشتن رو با چسنال های فلسفی و اینا او چون به نظر من جمع نمیشه یعنی و یاتس. تو چطوری میتونی حست رو در آغوش یک نفر حست رو وقتی که دستشو گرفتی؟ حست رو وقتی باهاش قدم میزنی، حست رو وقتی باهاش حرف میزنی، حست رو وقتی باهاش غذا میخوری.

حست رو وقتی که صبح تو آغوشش از خواب بیدار میشی، چجوری میتونی این حجم از یک حس و یک که من میگم شبیه یک افسانه است شبیه یک اسطوره است شبیه بزرگترین معیار سنجش هر آدمی، تو چطور میتونی توی چهار خط بیاری و بعد بزنی زیر همه ی این کار. بگو ای من تنهایی رو انتخاب میکنم، رابطه چیه، ازدواج چیه، چه جوری؟ یعنی خیلی دوست دوست دارم بفهمم و امیدوارم که یک روز هیچوقت نفهمم چون دوست داشتن با تمام خوبیش اون غم خیلی بزرگی داره که اون غم ستودنی اون غم سزاوار ستایش اون غم سزاوار عبادت ولی خب، بعضی وقتا فکر می کنم که ما آدما برخلاف اون چیزی که هستیم. به قول احمد رضا احمدی که میگه بوسه های ما نه گزاف بود، نه دروغ. پناه بود. مامان یادمون رفته که… این آدم که رو به رو ماست من به وانی مرز میگم، همیشه گفتم، گفتم که زنایی که کشته میشن از اندوه و غم. خیلی فراونتر از مردای کشته شده تو جنگن. بیاد یه پادکست درست کنه حرف بزنه، حرف بزنه از چیزایی که ما رومون نمیشه بگیم. و همونطور که ما بهش زنگ زدیم جوابش رو دادیم سلام، من توی جلسه ام به شما زنگ بزنم، باشه؟ باشه، صحبت میکنیم خداحافظ.

پادکست دریای تهران

خداحافظ. ببخشید. آره بیاد، یه پادکست درست بکنه از این قما بگه، از اون حرفایی که ما نمیتونیم به پدر مادرامون بزنیم. از اون حرفایی که نمیتونیم به رفیقامون بزنیم، از اون حرفایی که فقط یک نفر. فقط یک نفر، حق داره اونا رو بشنوه. اون یه نفری ریچا، یهو تو علون نیمه دیا خیلی وقته که رفته، هی بی و فاور، راز دل به شنا از خموشی من این سکوت مرا و نار او شنیده مگیر ای آ شنا چشمه دل بگشاو حال من بنگر سوز و ساز دلم را ندیده مگی امشب که تو در کنار منی غمگساله سایه سر من تا سفید من [ آینه ای ] ای اشک من خیز و پرده مشو پیشه چشم وقت دیدنه او راه دید مجید دَلَدِي فَعَوْنَيْمَنْ بِغَيْرَ عَزْمَهَا بَعْدْ كُنْ عُرْفَهَا خُدُوْدُوْدُ شده چون مرغ توفان که جز بی پناهگی و نهایی نداد، خدا داداد ملمون غرفه شیک که در هر بی عوبون و از خیره شکی به افشوناد به جز این اشک سوزان، دل ما می ریختم کِی نَدَورَت خَدَورَتَ نَدَورَتَ ای بی و فا رازه دل بشنو اسخموشی من این سکوت مرا نار شنید مجیر هی ها شنا چشمه دل بگاشا حال من به نگاه، سوز ساز دلم را ندیده مگی دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو سرایت داره شور جاودانه ی تا روح دل باید به صلح آستانه ی تو باید شب در میان تیرهگی ها گشاید پر روح من به شورق آقا رو کند چه مرغ وحشی و یه خونه ی تو ای بی وفا راز دل بشنو از خموشین یمن این سکوت مرا نشنیده مگی ای اشنا چشم دل بگشا حال من به نگاه، سوز و ساز دلم را ندیدم آگهی هی هی هی خانمها، آقایان، اینجا رادیو بندر تهران. قسمت ششم ما به عنوان نستران رو می شنوید. سلام بر شما و خوش آمدید. موسيقي و آهنگ ها هی موزیک ویدیویی هی موزیک ویدیویی هی هی هی ممنون که به ما گوش میدید، ممنون که حرف های ما را می شنوید و ممنون که دقیقه ای به ما فکر می کنید و اجازه می دهید که ما با شما راحت تر باشیم صدای بنده را از استودیوی خانگی و این بندر را می شنوید و باور کنید که سالیان سال هست به ما دروغ گفتن.

دریای تهران، دریاست، دریایی که خیلی ساله، متروکه، دست به فراموشی سپردنش و… اون رو گم کردن. خوش آمدید. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیوی موزیک ویدیویی (مذکر) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی (مذکر) هی موزیک ویدیویی هی هی هی هی موزیک ویدیویی من این را می بینم. باید بنویسم چیزی سراسیم مرا از بستر خاموشی ام بیدار کرده و به نوشتن اجاره واژهها سرازیر شدهاند از خواب به بیداریم من خواب تو را دیدم نیمی دانام واژه ها راه نفسم را بستند، پر از حرف های گفته و نگفتم. دستم را گرفته و تا تمام بغض هایم را روی کاغذ نبیند، رهایم نمی کند. با خودم با قلم در دستم با خطوط صاف این کاغذ که ننويسم اما اما اما نمی توانم، اما انگار راهی جز نوشتن ندارم، قلم در دستم مثل بدن کسی که سر گرفته باشد می لرزد سردم است و هیچ چیز هم قرار نیست مرا گرم کند. انگار پای کوه ایستادم و بهمن دارد روی سرم سقوط می کند. سردم است، اما آتشی از درونم زبانه میکشد که میسوزاندم و گرمم نمیکند باید بنویسم.

چقدر نوشتن برای تو سخت است, مادر!

شاید نوشتن این ارتکاب تکراری، این معصیت مقدس کمی آرامم کند. من باید برای تو بنویسم، می نویسم، می نویسم، می نویسم و نمی خوانم، می نویسم و می نویسم چشم هایم را میبندم، بغض می کنم و دلم به حال تو میسوزد که مجبوری مخاطب هزیانه ها چه قدر نوشتن برای تو سخت است؟ ملامتم نکن، من خودم بارها از خودم پرسیدم که چرا باید برای تو بنویسم بارها رو در رو خودم فریاد زدم بارها دست خودم را گرفته ام با هم را کج کرده ام و رفتم اما باز تو به سراغ من اومدی تو اصلا از کجا اومدی مگر من چقدر تو را میشم؟ اگر من چقدر با تو خاطره ی مشترک دارم من که نه در کنار تو ایستاده ام نه دست های تو را گرفته ام و نه تو را بوسیدم چرا اینگونه من دیوان وار به جنون تو دچارم کجا یه قلب من رخنه کرده ای که با هر چه سال و ماه و دقیقه و ساعت زخمم التیام نمی یابد؟ چه زهری ریخته بودی در چشمانت که مثل شراب صد ساله مستیت از سرم نمی پرد؟ دستور فراموشیت چیست، تو پاد زهر نداری؟ وای که چقدر دلم به حالت میرسد. که مجبوری این سطر ها را بخوانی؟ وای که چقدر دلم به حال خودم میسوزد. به خانه و مرا ببخش. ولی کاشت و دلت به حال من نسوزت. کاش یکبار سرم فریاد بزنی کاش جای سیلیت روی صورتم بماند اما باور کن من چیزی را در تو جا گذاشتم، چیزی که گفتنش ممکن نیست. چیزی که نوشتنش هم ممکن نیست. چقدر نوشتن برای تو سخت است. چقدر دوست داشتن تو.

سخت است. چقدر دوست داشتن تو سخت است. چقدر. دوست داشتن تو سخت است. مادر، میدانی همیشه گمنم در مورد عاشقانه ترین جمله ای که از خودم درآوردم و به یارم گفتم چه بوده است؟ ای کاش می فهمیدی که جهانم بی تو الف کم دارد. او هیچوقت این جمله را درک نکرد، شاید هم فهمید و به روح خودش نیاورد، شاید هم یاد جهان. جهنم خودش افتاد که دیگری دو دستی به او تقدیم کرد، نمیدانم. اما این را مطمئنم که حتی حرفم را در آن لحظه موعود نفهمید. حتی از چشم هایم نخواند.

راننده کامیون: داستان از جاده به جهنم

مادر، یک نیمه شبی داشتم از اصفهان به سمت شیراز رانندگی می کردم. فقط من بودم و گاهی کامیون هایی که از کنارشان می گذشتم شیشه ها را داده بودم پایین و جزیره سیاه و شقمه ایشی را بلند بلند فریاد می زدم میدونی چی شد؟ رسیدم پشت کامیونی و آمدم سبقت بگیرم سبقت نگرفتم. چشمم به جمله ای که پشت کامیون بود خشک شد. چند کیلومتری را پشت سر همان کامیون رفتم و فقط به آن جمله نگاه کردم. کامیون راهنماست و در جاده خاکی ایستاد، من هم ایستادم و همچنان محوه جمله بودم. مردی بود بلند قد با سبیل هایی از بنا گوش در رفته، سخت راه می رفت. شانه راستش پایین تر از شانه چپش بود، پیاده شد و آمد تا کنارم، داداش صدایم زد. گفت چرا سبقت نمیگیری؟ دزدی میخوای ما را خفت کنی؟ نگاهش کردم و گفتم: از کی جهنم شد؟ به جمله ی پشت کامیون نگاه کرد و هیچ نگفت، گفت جایی خوانده و برایش جالب بوده است. تو رو می می کفت گفتم: دروغ می گویی از کی جهنم شد؟ گفت: از روزی که شب هایش دیگر نتوانستم بخوابم.

شبها نخوابیدم و شدم راننده کامیون. راست میگفت مرد بیچاره، وقتی فلانی تو نباشد، وقتی نباشد، تا با او فقط حرف بزنیم. و بوس و بغل باشد پیشکش، جهنم توصیف بهتری ندارد. مختلف می گویند که جهنم هفت طبقه دارد و طبقه زیرین و ابتدایی را تابوت جهنم می نامند. در آن تابوت یازده نفر خفتند و تمام آتش جهنم از آن اینجا به بیرون می آید. مادر، اما می دانی یک چیزی را، من نفر دوازدهم آن تابوت هستم، آنقدر جهانم بدون او و الفش جهنم شده است که همه چیز را به آتش کشیدم همه چیز را به ورق نابودی کشیدم و زندگی گلستانی را که به من تحویل دادی را بعد از او. او به برهوت تبدیل کردم. مادر، لطفاً مثل همیشه نگو که آدما چه میگویند، چه فکر می کنند. هنوز دچار جهنم نشده اند.

آفسانه بی ادامه

آنها هنوز باور نکردند که چه راحت زندگی به دو اسم تبتیل می شود. قبل از او بعد از او، قبل که تو به من تحویل دادی و بعد که او از من گرفت و دیگر هیچ وقت برنگرداند. باغ مادر آخه مادر خامه دار. موزیک ویدیویی نوشته ای رو برای شما خوندم از ناشناسی که بگذاریم امانتدار او باشیم و حالا موسیقی ریمیکس شده رو می شنوید. آیدا شاه قاسمی #مغریب #مغریب #مغریب هی بذارین شب رو جون و دلبوم درزنی و جان و دار هرچه هستی آندیوسا: خیلی عده صغری دور یاوون اسیل ما اصاریم. ما یه عسیقه دارون رو تو سر موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی #مذکر: #مذکر: بارزینا سلام و سلام اُو .فکر کنید (خنده تماشاگران) (خنده حضار) نام به عشق خدا تریاکی ششم دلم میخواد سفید برف صدایت کنم، سپیدی بیشتر از برف، روحت. دستانت، موهایت و لب هایت و عجب از لب هایت، در اتاق نشیمن که تمام ذهنم پر شده بود از خیال ها، مگر یک نویسنده از میان کلماتش مگر چه می خواهد از جان واژه ها مگر غیر از این می خواهد که همچون توی باشد شبیه افسانه، شبیه اساطیر یونان بگذار جلوش و هی نگاهت کند هی، نگاهت کند و سیر نشود! و من امروز چقدر خجالت میکشیدم، مثل پسری ده ساله خجالت میکشیدم که نگاهت کنه. از انگور های داخل آن ظرف نخوردم، به نظرم هیچ چیز در آن اتاق لذیذ تر و شیرین تر از تو نبود.

کاش جسارت داشتم و مثل سعدی به تو می گفتم، هی باشد بر آن تن پیروهن، بعد، در آغوشت میکشیدم و مثل نقاش شیز وردست با انگشت راست سبابم روی پہلوهایت، روی کمرت، میان میوه های سینهت طرح میزدم.واقعیت آن است که تو را نقش میزدم.آری. آری افسانه بی ادامه از امشب شبهای سختی پیش روی من است. شب های طولانی که با خیال کردن و نبودنت باید تا صبح ادامهش بدهم. کسی به هیچ سختی عادت نمی کند، سختی ها جانش را می گیرند و روحش را پیر می کنند. مردی عادت کرده است که عادت نکند و کدام این منطق اساطیر یونان و متون عهد عتیق است؟ ریق میگه که من باید به تو عادت کنم کدام افسانه است که به این اندازه عظمت داشته باشد و زین و با شکوه باشد؟ کاش نوت موسیقی بودم که هر روز صبح در گوش هایت تکرار میشد کاش کافئین قهوه ای بودم. که صبحها از لب هایت بگذرم و به تو برسم. کاش فلانی بودم که هر روز صبح میدیدمت و نگاهت میکردم، چقدر این همه نبودن و من ابتدا راهی ایستاده ام که تو در ناپایدترین نقطه هستی. تو بگو کجا هستی اما عزیزم سعدی گمانم آن یک بیت را برای تو سروده بود. حیف باشد بر آن تن پیروهن، راست می گفت حیف باشد، حیف باشد.

عشق بر روی تخت: خاطرات یک رویا

هی فصل، هی فصل و گمانم شبی از این شبها من بر روی یک تخت که اندازه یک دشته است. پیدا و کشف می کنم این همه زیبایی را. زیبام شود همه ی زشتی هایم با تو، باور کن. قربان نگ نگ چشمانت می دانی یک چیزی را یک سالی می گذرد که کلید خانه نهش پیش من است، نمیداند، یک روزی رفتم کلید سازی و از آن اصلی که پیش من امانت بود یکی زدم. برای شش ماه صبحها میرفت سر کار، سر کوچه می ایستادم تا ببینم دارد می رود، ده دقیقه. صبر میکردم تا خیالم راحت شود که بر نمیگردد، بعد کلید میانداختم و وارد خانه میشدم. من با این رویا چه کنم؟ هرگاه حسرت و غم پشت این جمله را فهمیدید نمی توانیم بنشینیم و با یکدیگر حرف بزنیم و معاشرت کنیم این رویا زمانی برایم بزرگ شد. که هر روز وارد خانه ای خالی از او شدم. اینجا لحظه ای ناگهانی است که تمام خاطرات و روی سلول های خاکستری مغزم ویران می شد.

یادشوف هایی می افتادم که خسته وقتی برمیگشتم به آن خانه، او مرا در آغوش می گرفت، لب هایم را می بوسید و قلم می کرد. یاد تختخواب اتاقش افتادم که با خودخواهی تمام قسمت کمی از آن را به من میداد. در خانه راه میرفتم، مینشستم، دراز میکشیدم، سیگار کام میگرفتم، چای میخوردم و در نهایت روی آن تخت میافتادم و عمیق ترین کار را انجام میدادم. بالشتش را بوی میکردم، بوی موهای سیاهش را میداد. پتوئیش را در آغوشم جمع و خیال می کردم، حجم ناپایدایش را بغل کردم. و رغال لباس هایش را دست میکشیدم و بوی میکردم من فقط بوی میکردم تا بوی تنش را فراموش نکنم. شما چه می دانید که بو با آدم چه می کند؟ شما چه می دانید که ترس از فراموشی آن بو با آدم رغال لباس ها را رها میکردم و دیوار اتاقش را میدیدم. دیوار پر بود از کاغذ هایی که برایش نوشته شده بود. شعر ها و نامه هایی که غریباً به دیوار اتاق سنجاق و میخ شده بودند.

خواندن خانه ارواح

او فهمیده بود که من سیبی شده بودم در دستانش تا مرا گاز بگیرد، اما خدا نکند که که روزی یا جایی از دهن کسی بیفتید، دیگر طعم شما برای گشتل انگیز نباشد. من شش ماه هر روز صبح آن خانه را با تمام خاطرات مشترکمان قدم زدم و بو کردم. نفس کشیدم و بغض کردم. چند شب پیش از سر اتفاقی کوچک فهمیدم صبر برای او بی فایده است. مرد دیگری را در تخت خواب مشترکمان شریک کرده است. اون مرد دیگری را شبها به پنجه ی خویش می کشد. دوست ندارم دیگر به آن خانه برگردم، دوست ندارم برگردم تا ببینم دیگر نامه ها و نوشته ها. شما چه می فهمید که شش ماه هر روز صبح یک خانه را مرور کردن یعنی که. شما چه میفهمید که رها شدن در یک تختخواب مشترک بدون او یعنی چه؟ شما چه می فهمید که یک بالشت را بو کردن برای یادآوری لشکر موهایش؟ یعنی چه؟ شما چه میفهمید که رقصیدن با یک لباس بدون تن یعنی یعنی چه؟ شما چه می فهمید که هر روز و شب و ساعت و دقیقه و ثانیه منتظر بودند؟ یعنی چه؟ شما چه می فهمید؟ باید یک جا خداحافظی کرد، با خودت، با بوهایت، با موهایش، با لباس من دیگر چیزی را در آن خانه با او شریک نیستم اما اعتراف می کنم مانند دزد.

وارد خانه اش شدن، دنیا و خاطرات را زیر رو کردن، خودکشی لذت بخش است. خودکشی که هر روز تکرار می شود و تو هزار بار نمی میری. واقعیت این است که برای درمان تمام سردیهایم پی یک خانه و هم خانه می گردم. دنبال زنی جدید می گردم که با آتشش تمام من را بسوزاند. فردا صبح کلید های خانه اش را در جوی آب رها خواهم کرد. به رو تو رو سیگار من تو دل برا ستم گری نگول که کافر شدی به سجودهای دیگری میسفاریم به خشم تون در روزگار بگو که سر نبرد اِشتمان شود مثال شهریان این نامه به عشق تریاکی روشن کردید که در هر قسمت از رادیو بندر تهران گوشه ای از اون رو برای شما می خوانم. حالا آنچه می شنوید مرا بخوان با صدای امیرحسین افتخاری این پایان قسمتش رادیو بندر تهران هست. رادیو بندر تهران یک هفته در میان جمعه ها منتشر میشه. قسمت بعدی ما رو میتونید هجدهم آبان: لطفاً ما را در سنت کلود، اینستاگرام و توییتر دنبال کنید.

پیام ارادت و سپاسگزاری به مخاطبان رادیو بندر تهران

ممنونیم از شما. خانمها، آقایان، اینجا رادیو بندر تهران، ارادتمند، وقت شما بخیر. بیاد خودم در کنارم بیاد خوب ببندم نبودم در این چند گیدی غرانه سرعاب جان جان هستم بهمان فقط بهمان جزاه شب به بسرت مرا بخوان مرا بخواد چرا به جان جان حسن فقط بمون بمون مارا بخار، مارا بخار #مذکر #مذکر #مذکر باوری مرا به گریه می سپاری چابری مرا بگذار بدیدم نظر نداری نمانده به این در صبر با اومدنات آویات جینز بنالی آن مرآمین دیگر بدلم هاج چنگم با وجود از تو چادر، بیاد و بمیر در کنار، بیاد و ببند. در این سن گیبی غارن سر و جان جان و فقط به ما می رسد که به ما می پردازیم. مرا به خان مرا به خان مرا به جان جان رسم فقط به ماندمان بروم جزاه شب و سرت خُب رواه اخوار