سوم | سیگارفروشها
00:00 تا 00:03: رادیو بندر تهران: آوازهای شهر و انسانهای آن
00:03 تا 00:07: شیرینی سیگار و چراغ های بلند
00:07 تا 00:10: شگفتی های شیر آبی: یک داستان از دیدارها و اشتیاق ها
00:10 تا 00:13: راز تغییر فصل ها
00:13 تا 00:20: ستارههای گمشده در ابرهای تنهایی
00:20 تا 00:23: دیدار اول و دیدار دوم در پارکینگ
00:23 تا 00:25: توان و تاوان: داستانی از اعتراض و فریاد
00:25 تا 00:29: تاوان دادن و روی قله رسیدن
00:29 تا 00:39: داستان یک مسرح
00:39 تا 00:47: نامه به عشق تریاکی
رادیو بندر تهران: آوازهای شهر و انسانهای آن
کم (خنده حضار) سلام به شما ، سلام به شما. پیدا کردن خفه یا وضعیته نگفتم به من میگم از اون امنه که پرواز هوایی انجام خواهد شد. این جا تهرانه یعنی شهری که عتیکه توش میبینی باعث تحرکه از لام کپاکزا از آه که سطری بنویسم از تنگی دل همچون مهتاب زدهای از قبیله آرش بر چکاد صخرهای زهجان کشیده تا بُن گوش به رها کردن فریاد آخرین کاش دلتنگی نیست، نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها، نفت کش ها (مذکر) (خنده) سلام و سلام اینجا رادیو بندر تهران. قسمت سوم: سیگار فروش ها به عمو حسین، سیگار فروش بالای چهارراه ولی عصر، که دو سال است هیچکس از او خبری ندارد. .مطمئنم اول این حرف ها ، اول باید همه کلمات را به عنوان یک آهنگ بگویم. من در داخل گودال آتش زده ام و همه چیز در آغوش. #اوو و دوم، به من نگفت که فکر می کنی من چه کسی هستم.
می گویم من ارباب من هستم. #اوو، پس از ماسیو. من از دستم شکسته بودم. اونها به من نگاه ميکنن، از متن من ، از درس من ، از مغز ، از دیدن زیبایی بی بیخیال من می خواهم آنها را روشن کنم و آنها را روشن کنم. من از سوی شما اومدم. من به شما باور دارم. چیزهایی که به دعا تبدیل می شوند به دعا هایی که به هر دو تبدیل می شوند من متنفرم که تو تو رو آزار ميدهي و تو رو دوست داري. او: بله ، شما در مورد رأی می خوانید. من وحشت زده بودم.
شیرینی سیگار و چراغ های بلند
و بادبادک ها مثل خاکستر به خاک می افتادند ، امید و احساساتم را از بین می بردند ، اما هرگز زندگی نکردند. تا وقتی که باران می بارد ، می بارد ، می بارد. بلباب بلباب بی من چراغ های طلایی را روشن می کنم و خاکستری را روشن می کنم. بی با لطف آتش و شعله ها ، شما چهره های آینده ، خون در رگ های من هستید. خون در رگ های من بود اما آنها هرگز این کار را نکردند. تا وقتی که باران می بارد می بارد هی ، دنیایی ، دنیایی ، غریبه ، غریبه هی من چراغ های بلند را روشن می کنم بی در سال هشتاد و شش اولین سیگار زندگیم را دود کردم. در دانشگاه پسری لاغر دراز با سبیل هایی که در میان در آمده داشت سیگار می کشید. بوی سیگارش را دوست داشتم، رفتم جلو و گفتم: میتونم داشته باشم؟ گفت چی؟ گفتم: سیگار داری؟ آن طرف را نگاه کرد، داد زد: خانم احمدی، این بچه سیگار میخواد بهش بدم؟ خانم احمدی به پای بچه های دانشگاه بود، کسی نبود که حالش به هم ریخته باشد و احمدی باغه سرش نرسد. احمدی شانه بالا انداخت و گفت: فقط یکی یکیت نشه دوتا بچه جون برای لاغر هاکت را گرفت، سوئم و تکانش داد، یک نخ افتاد بیرون.
اسم کاپیتان بلک در چشم هایم بر خورد. گذاشتمش بر روی و فندک را گرفت. طعم شیرین و شیرین و شیرین سیگار بر روی لب هایم بود، تلاش کردم خودم را قهارترین نشان دهم در سیگار کشیدن. برای همین بهترین کام زندگی ام را گرفتم و از میانداختم بیرون برای اینکه سرفه نکنم تمام سینه هایم سوخت. از فردا من بودم و کاپیتان بلک و خیابانه. جانگالوبو والیا ان دیدار من و عمو حسین بود، سیگار فروش بالای چهارراه ولی عصر. کمی پایین تر از بزرگ مهر در ورود یک مغازه کاری نبود که نداشته هر روز یک بسته کاپیتان بلک به قیمت چهار هزار تومان، همان روزها که سیگار را داخل شورتم می گذاشتم تا از دست بازرسی های مامان در امان باشد، اما بالاخره یک اون روزها که موبایلم رو از من گرفته بود به بهانه نان گرفتن میرفتم بیرون تا هم نان بگیرم بگیرم تا هم با تلفن عمومی به دختر مورد علاقه ام زنگ بزنم و هم سیگار کاپیتان بلک بکشم یک روز تعقیبم کرد. داشتم تلفن صحبت میکردم و سیگار روشن میان دو انگشتم بود. آمد سیگار را از میان دو انگشت کشید و انداختش داخل جوی آب.
شگفتی های شیر آبی: یک داستان از دیدارها و اشتیاق ها
زیر لب فحشی داد و محکم زد زیر گوشم. اشکالی نداشت این ابتدایی قبول کردن راهی بود که بداند من سیگار می کشم چهار ماه گذشت. همچنین کاپیتان بلک می کشیدم، روزی یک پاکت آن روز رفتم پیش عمو حسین. پرسید: پسر تو روزی یه پاکت کاپیتان میکشی، مردم میان میبرن یه هفته ای میکشن، تو یه روز بهت قول میدم سی و دو سالگی سکته کنی و بمیری بهش گفتم چیکار کنم هفتاد و دو سالگی سکته کنم و بمیرم. سیگار به من کوچک را گرفت، رو به رویم و گفت: از امروز این از آن روز تا به حال دوازده سال گذشته است و من از عمو حسین بهمن را دارم. بهمن کوچکی است که سالهاست در میان دستهای من میچرخد. یک بار جای نامه ای خواندم به این مضمون: سلام اندرو. خیلی وقت است که ازت خبر نداشتم، همین الان این عکست را برام فرستادی میدیدم، در ایمیل قبلی گفته بودی. به یاکون رسیده ای و داری برایم از ایستگاه قطار ایمیل میزنی، حالا این عکس را برایم فرستادی.
زیرش نوشته ای در نزدیکی وین رایت. که رفتم و از روی نقشه پیدایش کردم، پیدایت کردم، اصلا فکر نمیکردم شیر آبی قدر بزرگ باشد. کلهش دو برابر کله توست، با اینکه تو جزو سرگنده ها به حساب میای. خودت میدونی که با همه ی علاقه ام تاکنون هیچوقت نتوانستم شیر آبی را از نزدیک ببینم. یک آگهی توی روزنامه ای دیدم با این عنوان که نمایش شگفت انگیز شیر دریایی در دلفیناریوم برج میلاد با حامد مهدوی، فکر می کردم که هر جور شده بروم و شیر دریایی را بالاخره از نزدیک ببینم. ببینم، اما نشد، نتوانستم. چند روز بعدش هم دوباره چشمم به آن آگهی افتاد، این دفعه زیرش نوشته شده بود، پنجاه درصد تخفیف. یک خط پایین ترش هم زده بودند، پرداخت ده هزار تومان به جای بیست هزار تومان، که البته فرقی برایم. باز هم نتونستم بروم اندرو تو یه عکس ای که برام فرستادی دیدم این شیر دریایی از تو یک شگفتی، یک لبخند کوچک توی صورتش هست که در چهره تو است.
راز تغییر فصل ها
نمی بینم ، انگار که او دنبال تو برای سلفی گرفتن آمده و حالا موفق شده. او سرش را بیشتر از تو به سمت سرت کچ کرده. نزديک کرده تو اما اندروی عزیز: در محل هرکی که میمرد میرفتند مرزی خانم را صدا می زدند همیشه هم دخترش هم راهش بود، ور دستش بود، مرزی خانم می آمد، بالای سر میت می نشست، مچ میت را می گرفت و نگه می داشت. پلکه های میت را نگاه می کرد و آخرش هم آگهی فوت صادر می کرد. از دخترش مریم میخواست از توی کیسه پارچه ای که همیشه روی دوش مریم بود، استامپ را به او بدهد. استامپ را می گرفت و روی زانویش می گذاشت، نوک انگشتش راها می کرد، میزد توی استامپ که جوهرش آبی بود، بعد میچسباند پایه برگه، امضا هم میکرد، از کس و کار میت هم میخواست زیر برگه را امضا کند. پول خوبی گیرش میامد. هفت و هشت ساله بودم، سرنگ توفیقی مرده بود، سرنگ توفیقی سرنگ عرق پست و مقام هم داشت. همین که اعدام نشده بود، کافی بود برای اینکه هر چند روز یک بار بگوید خدا رو شو.
خیلی کم از خونه اش بیرون میومد. بچه هایش از ایران رفته بودند، کسی را نداشت، تو زیر خوابش مرده بود. همسایه ها توی خانه ی سرهنگ جمع شده بودند، مرزی خانم هم آمد، کنار تخت خواب روی صندلی نشست. سرهنگ روی تخت خوابیده بود، یقه اسکی کرم رنگ تنش بود، توی اتاق بودم، رفتم جلو و از مرز خانم پرسیدم: راز تغییر فصل ها رو میدونی؟ گفت: الان کار دارم کارش که تموم شد دوباره ازش پرسیدم، راز تغییر فصل ها رو میدونی؟ ترش کرد، به مریم اشاره کرد و گفت باید جلوی این بچه اینا رو بپرسی؟ از اتاق بیرون رفت بیرون دم درد داشت و که کفش هاش را روی زمین می زد تا جا برای پاشنه باز کنار مادرم ایستادم بهش گفتم، راز تغییر فصل ها رو میدونی این سوال جاش اینجاست، توی راپله، از مادرم خداحافظی کرد، دنبالش رفتم. توی خیابان رسیده بودیم. ازش پرسیدم: راز تغییر فصل ها رو میدونی؟ برگشت. نگاهم کرد. گفت، نه، گفت، شاید سرهنگ میدونست-من. اندرو رفیقم، سالهاست تو یه تخت طاووس نرسیده به ولیسر، پیرمردی پشت جعبه یه شیشه ای مینشید و آدامس و سیگار و فندک و کبریت میفروشد، همه آنچه را که لازم است دارد.
ستارههای گمشده در ابرهای تنهایی
هم سالهاست که مسیرم از همون طرف هاست سالهاست چند قدمی که نزدیکش می شوم سرش را بالا میآورد و می گوید ما را چه می شود، بهش می گویم، یه بهمن کوچیک. می گوید، انسان چیست، بهش می گویم، یه واسطه آدامس موضعی هم بده. میگه تاریخ محل سیرورت روح پول رو بهش میدم. میگوید، هگل میگه: اندرو، این هفته ها، این شب ها توی خونه ام، توی آشپزخانه کار وقتی که ویلا رو رد میکنم و میرم به شهید قرنی وقتی روی نیمکت پلاستیکی ایستگاه اتوبوس توی بهار نشستم، در تمامی اینها قیافه هم شبیه این شده، قلی خان دز بود، خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنوفتی، وقتی به سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم ببینم می تونم تنهایی هزار تا. با همین که حرف پا جونش واستاد و هزار تا غافله رو لخت کرد، آخر عمری حالا ببینم ارزشو داری تنها یه قافله رو سالم برسونی به مقصد؟ نه شوت نشد، نتونست، نتونست و مشغول و زنمگه خودش شد. تقاضای از این بدتر. اندرو: آشوبم و حالا هیچکس از عمو حسین خبری ندارد. سیگار فروشی که چهل سال به عمر من اضافه کرد، همان کسی که بعد از او همین بهمن کوچک همین رفیق روزهای خوب و بدم دیگر برکت ندارد، همان کسی که همیشه زیر لب میخوند.
تو آسمون زندگیم ستاره بوده بی شمار اما شبای بی کسی یکی نمانده مونده گار ، یکی نمانده است هزار تو آسمون زندگی چطور بوده بی بی شما اما شبای بی کسی یکی نمونده ماندگار، یکی نمونده از هزار، سِتوره ها ی گمشده. حرش در من ازور ازور امو حمیشی من می خواهم به شما بگویم که من می خواهم به شما بگویم. باور یکی نمونده از فضا #هوشارین، سان هوشارین، #هوشارین، #هوشارین چیف، آریشابیرون، رام، انگور، اومان، سکور، یارو. ستارههای گم شده هر شب من هزار هزار اما همیشه گیل و تو ، و تو خانمها آقایان اینجا بندر تهران و صدای من را از استودیوی اختصاصی و خانگی این بندر می شنوید. قسمت سوم ما را می شنوید، لطفاً ستاره دنباله دار ابی رو با ما زمزمه کنید. #مذکر: لِمُسَمِ دِوارِ شباب شکسته آستور، ازولمت شاب نمی گاروسا، انگور، چه سوده؟ شده با من عشق که مرا از تو می کنی می شناسم انگار که زاده شد با من اشکالی که من از سویی شناسا ای آخرین، تنها ترین اباره عاشق، هر شب عمرم، هر روز با من تو بودی و هستی و هنوز سهم من از این هوز گورد من فقط خودم رو می خوام که تو رو ببرد. بُشَ بِمَنْ بَغَتْ طَوِيْبْ (مذکر) موزیک ویدیویی مذکر (مذکر) یک، امروز دوباره دیدمش، همون جایی که چند روز پیش دیدمش توی پارکینگ، چند روز پیش بود که سر من آن ماشینی که میگویند برای یک خانم دکتر است و تنها با آن به متبش می رود و می آید دیدم. صاحبش هم دیدم، یک خانم دکتر جوان متخصص بیماری های گوارشی، قدش یک متر و شصت. با پوستی سفید و موهای روشن، چشم ها قهوه ای روشن، با گونه های اندکی.
دیدار اول و دیدار دوم در پارکینگ
قضیه را پیچیده نکنم. زیبا بود. بسیار. دیدار اول گوشه ای ایستاده بودم و سیگار می کشیدم. به یک بار ماشین دیدم که جلوی پایم پیچید و ایستاد، درست جای پارک ماشین ایستاده بودم. رفتم آن طرف پارکینگ، دیدار دوم هم دوباره در پارکینگ بود، همونجا، داشتم دود میکردم که از آسانسور بعد بیرون آمد و رفت سمت ماشینش، چیزی از صندوق عقب ماشینش درآورد، جلوی در آسانسور منتظر ایستاده بود. مرد بود که من را دید، آمد سمتم گفت:سلام. گفتم:سلام. گفت: ببخشید، می توانم یه خواهشیه بکنم.
گفتم: بله. گفت: یه نخ سیگار دارید به من بدید؟ یک نخ سیگار از پاکت بیرون کشیدم و او با نوک انگشتانش آن را گرفت. بندک را هم به همان شکل گرفت، سیگار را روشن کرد و بعد از اولین پاک گفت: توی این هوا سیگاری هم نباشی سیگار می طلبه. گفتم: آره خب. بعد از سکوت یک دقیقه ای گفت: اینجا جای برای نشستن نیست؟ گفتم نه. گوشه پارکینگ چند کیس قدیمی کامپیوتر بود، رفت دوتایش را برداشت و آورد، خواباند روی به زمین و نشست روی یکی، گفت بیا بشین، رفتم روی آن یکی کیس نشستم پرسید، اینجا چیکار میکنید؟ گفتم، دفتر مجله است. اون رو که میدونم تو چیکار میکنی، گفتم روزنامه نگارم، گفت راضی از کارت گفتم: آره، خب کاری که دوست داشتم، فکر میکنم هنوزم دوستش داشته باشم. گفت: خوبه، آدم کار یه بارایی بشه که از اول میخواسته بشه ، گفتم نه از اول میخواستم یه چیز دیگه ای بشم ، این شدم گفت چی میخواستی بشی؟ گفتم میخواستم همون کسی بشم که راننده تاکسیو ساخته، خندید. سرش پایین بود اما گوشه لبش را دیدم که بالا آمد گفت، حالا چرا راننده تاکسی؟ گفتم، نمیدونم دقیقا کلاس چندم دبیرستان بودم، که دوست دخترم رفت با دوستم دوست شد، بعد با خود گفتم چه دنیای کثیفی شده، باید یکی باشه که بلند بشه و این فساد رو از بین ببره.
توان و تاوان: داستانی از اعتراض و فریاد
و باید یکی نجات بده. زیر لب شروع کرد به خواندن این بانک آزادی است که از خاوران خیزد. فریاد انسان هاست که از نی جان خیزد، آتش فشان قهر ملت های دربنده است. هبل المتین تودههای آرزومند است با پاهایش ضربه گرفته بود گفتم، حالا نه این شکلی دیگه. گفت بعدش، گفتم بعدش ولش کردم دیگه، بعد از اون، هر حرفی و کاری که میخواستم بزنم و بکنم دیدم قبل از من گفته و انجام شده اینجوری شد که روزنامه نگاه شدم. سیگارمان تمام و خاموش شده بود، بلند شد، گفت، خب بالاخره باید یه کاری کرد، گفتم. آره باید یه کاری کرد گفتم: مثلا همین دلبستن به بارونی که داره میاد، سیگاری کشیدن و گوشه ای ایستادن. با غریبه ای گپ زدن، دلبسم به چیزای کوچیک، خیلی کوچیک رفتمه آسانسور ایستاد و دکمهشو زد و منتظر ایستاد. من هم رفتم درست رو به روش اون طرف همین کار رو کردم در آسانسور باز شد و رفت داخل و سر به زیر ایستاد.
در همان حالت گفت، راستی اسمت چیه؟ گفتم اسم میخواید چیکار بارونو ببین، خندید. در به آرامی چهره ای که بخشی از آن را موهای طلایی پوشانده بود، محو کرد. همونجا ایستادم، لبخندی زدم و سیگار دیگری درآوردم. توان، کلمه زیبایی است توان، وزن خاصی دارد. آنقدر که فکر می کنم این کلمه جایش در نام فیلم های شیمیایی خالی است. بر اساس این کلمه بنویسد، مثلا، مثل فیلم هایی که برای یه کلمات مثل اعتراض و فریاد نوشت و فیلم کرد. اگرچه نمی توان به گذشته برگشت، اما تاوان آنچه که در گذشته رخ داده را می توان پس داد. باید خیلی زود و سریع تاوان را پس داد، نباید گذاشت اشتباهات، اشتباهات، حواس پرتی ها، خیانت چندندها جمع شود، بعد یک جا کفاره آن را داد. اینجوری سخت میشه.
تاوان دادن و روی قله رسیدن
به گذشته برمیگردی و بزرگترین اشتباه خودت را پیدا میکنی، بیرونش میکشی، بهش زل میزنی و بعد آن را با آب باری که الان روی سرت خراب شده معادل می کنی، مکس می کنی و می گویی. همین است، اینجا، دقیقا اینجا بود که چنین کردی، پس اکنون تاوانش را باید بدهی. عدالت، غر زدن ممنوع. سه، برای تاوان دادن باید سالم بود. پس اولین قدم ترک سیگار بود، بسته هایی است که در داروخانه ها به فروش می رسد به نام پچه نیکوتین. آن هم ارزان و آمریکایی آن گران، بسیار گران، نوار هایی است که باید به بدن چسباند، از طریق پوست نیکوتس. نقطه ضعف این نوارها در شیوه استفاده آن است، آنها را باید به جای از بدن چسباند. نکته بزرگ تر این است که دو بار پشت سر هم نمی توان نوار را یک جا چسباند. دوها گردن، ساید دست، روی پا، تخت پیشانی، روی دماغ، باسن، دیگر کجاها.
ساعت را نگاه می کنم، بیش از پنجاه ساعت است که پاکم، رنگم مانند گج سفید شده، نفسم با حالا نمیآید اما پاکم، کسل و بد اخلاق اما پاک، دیشب پاکت سیگار را به سطل آشغال انداخت. دم دمای صبح تحملم تمام شد، رفتم سراغ سطل آشغال، آسینم را بالا زدم و دستم را چه صفات، پاکت را گیر آوردم، خیس شده بود، گاز را روشن کردم تا یک نخ را حواسم نبود، شعله را بیش از حد باز کردم، دستم سوخت، بخشی از موهای دستم سوخت و نابود شد. آن منطقه بی مو شد، سیگار را دور انداختم. جای جدید برای چسباندن نوار درست شد – سازندگی کوهنورد ها وقتی به قله می رسند و آن بالا هستند، عکس می گیرند، آنها احساس موفقیت می کنند، می خندند. کوهنوردها عکس هایی را که روی قله هستند را بیشتر از عکس هایی که در طول مسیر میگیرند دوست دارند. می کنند تا به آن بالا برسند، در دو رنج را تحمل می کنند درد و رنج رفتن به سطح بالاتر را، ارزش هر کاری را دارد، اما کسی از این چیزها، کسی از درد و رنج هیچکس نمیخواد یادش بیاورد که چه بر سرش اومده وقتی میخوای روی قلعه برای رسیدن به قله هر کاری می کنی، برای رسیدن به او درد و رنج ها را. چه تحمل میکنی؟ از روی قله خب کلی عکس هست اما از طول مسیر عکسی نداری، عکسی از هیچ کوهنوردی نیست که دارد قله را نگاه می کند. می کند از رنج تماشا پنج: آمریکایی ها در داستان گویی چیر دست هستند، مثل همین رئیس جمهورشان، همین الان حرفهایش را در سازمان مردم با داستان شروع کرد، داستان کشته شدن سفیرشان در بن قاضی. من هم داستان های زیادی داشتم، میخواستم آرام آرام برایت بگویم، هر روز یک کدومشان را.
داستان یک مسرح
در آغاز صنعت هالیوود، آن زمان که استودیوها یکی یکی پا میگرفتند، خیلی ها داستانشان را زیر بغل میزند. و به دفاتر استودیوها می بردند تا آن را بسازند. آنها که موفق به ساختن داستانهایشان میشدند هیچ. اما آنها که نمیشدند نوشتند خیلی هاشان را دیگر کسی نمیدید. محو میشدند، میرفتند و به گمانم گوشه ای دگ میکردند. 6. اما مولوی هم داستانی دارد در یک مسرح، در یک خط که توجه شما را به آن جلب می کنم. ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد و بی شکس بعد از شنیدن یارو #خوب مامان همه رفتند زین خارج !خضارها #خوب مامان من با بَگ زندِی ای رافتار تو هم با روبایی سر در باد اشتباه کردن یادداشتی برای شما خواندم از علی بزرگیان بر روی توپمان از دیار با آهنگسازی ماهان فرزاد (مذکر) (خنده) (مذکر) (مذکر) سلام. موزیک ویدیویی سلام.
(خنده) (خنده) (مذکر) دو دردست همدست داکشا نگاری دلمان دُغدر دَس هَمَد لاکشن گار دلم با انگرینا شبخون شو بُسِل دگورو، دگورو، دگورو رو سو به ما زیمبیا و بُد گذریم نیست رَبِّ رَبِّي سلام. و خوش با فریبی هیکس و بارا قبارا، قبارا، صومعه اَرْدَمَنْ رفیق و شعار با سر و صدا زلفی بطاطس ، سلسله دار (خنده حضار) .تو به ما با من بیکسه چند بعد از مرگ یارا. اشتباه می کنی؟ امرافتند، زین از خان !خضاره از این طریق هی نامه به عشق تریاکی هفتم هی سیگار پُش سیگار، بالاخره ديدمت از شماها پرسیدم سیگار میکشید، گفتید نه، من تزریق میکنم، اول جا خوردم اما خوب شد. خندیدی تا بفهمم شوخی میکنی، چرا تو نباید سیگار بکشی؟ واقعاً چرا نه؟ چقدر خیال کرده بودم با خودم که من و تو یک روز بالاخره با هم سیگار میکشی! از سعدی خواندم که سعدی تا جورش میبری نزدیک او دیگر مرا پسر، من می روم، او می کشد قلاب را. می دانی راست می گوید شیخ عجّل. من دلم را در همین حوالی جهان هستیره ها کرده بودم و ناگهان انگار دلم همچون طعمه ای میان کلا به تو گیر کرد و من وا مانده و شیدا در پس کوچه ها شگفت شدم و بو کشیدم مانند غلام حسین سعدی که برای طاهر کوزگرانی نامه می نوشت، در پایان نامه ام به تو مانند به دست او بنویسم، طاهره عزیزم، انگشت های پایت را می بوسم چرا هیچکس حواسش به انگشت های پا نیست ، چرا مردها طلایش نمیگیرند ؟ نمیدانند که همین انگشت های پاست که طرف را تعجب و سرگردان به طرف هر چه صلاح و عشق است دلم میخواد انگشت های پایت را بگذارم روی چشم هایم میخواد انگشت های پایت را تصویر به تصویر در ذهنم ثبت کنم تا یادم نرود که آنها بعد از دلت دومین عنصری بودند که مرا به تو رساندند، دلم میخواهد ببوسمشان هرچند فکر می کنم بوسیدن آنها هم در مقابل زحمتی که کشیده اند، ناچیز است. کوچک است. چه کنم عزیزم؟ این روز ها گمان می کنم هیچ کلمه و رفتار حتی دل تنگم برایت به چشمای تو نمیآید ، انگار که حقیقترین باشم انگار که من یادم رفته است، یادم رفته است که اگر تخت خواب هر نفر اندازه و وسعت حالا که محترمانه پا در کشورت گذاشتم چطور میتوانم اقامت حضورم را ترک کنم؟ چطور می توانم به چشم هایت، به دلت، به لب هایت، به انگشت های پایت باید حالی کنم که من نیامدم تا شما را شکسته تر کنم من مغل و تمام وجودم لشکرش نیست تا برایتان خرابی و ویرانی هدیه بیاورد.
نامه به عشق تریاکی
دلم میخواد مثل آقا جانم باشم که یک روز روز رو به رو محبوبش نشسته و محبوب براش خواند: زواج تو که نفسی در مدت معلومه به محر معلوم و آقا جان نگفته قبل تو در چشمهایش تمنا موج می زد، کاش رویم میشد تا به تو بگویی بیامودت ما تا زمانی باشد که نفس در جان داریم دیدم خودخواهانه است کارمان باشد تا زمانی که دلمان چروک نشده باشد، مهر چه باشد، مهر چه باشد. مهر، مهر، مهر محبت بین چشم های ما باشد. ارزش ماددی نمی شود برایش تعیین کرد. می شود، کاش من برایت غلام حسین سعدی باشم و برایت بنویسم بنویسم خوب شد. خوب شد دردم دوا شد خوب شد دل به عشقت به عشقت مبتلا شد خوب شوت اما میدونی همه بوها، استرس ها، عشق ها، دیوانهگی ها، پرستیدن ها، رودخانه ها. گل ها همه چیز زنده می شود با یک عکس ، با یک لبخند ، با یک صدای آشنا تا وقتی مدتهاست همه چیز را خاک کردی ته کمد شال ها در آرشیو نوشته ها و لبخندی که به تظاهر میزند نوشته می شود و در روز آخر سال گریه می کنی نه برای از دست دادن کسی پسر دلتنگی برای از دست دادن باوری که داشتی باور کم است برای ایمانی که به تو می گفت عشق از هر قدرتی قوی تر است ولی امروز میدونی که نیست عشق از عقل معاه عشق از منطق قوی تر نیست و در آستانه ورود به سالی که در آن چهل ساله خواهی شد، این را می دانی. باید یک سال کمتر از چهل سال زندگی میکردی تا این را بفهمی اما از من بپذیر که عشق دوست داشتن از هر چیزی قوی تر است، هر چیزی. کاش بشود و بتوانم انگشت پشته های پایت را طلا بگیرم، کاش بشود تا مدتها لب هایت را طولانی ببوسم من محترمانه تعظیم می کنم از بابت تمام مهربانی و اجازهت برای شما به ورود من به هریم و کشورت و من به حرمت کلماتیم به حرمت دوست داشتن و عشق برایت می نویسم که من موقع قول و دلم لشکر مغول نیست، پس هر بار که من را دیدی، من را طوری بغل کن و ببوز انگار خیلی وقت است. دلتنگ من هستی قرمزی.
میشینه سی لحظه ای که پا روی دستش بذاری یا جاهشویی خسته تو شهرجین که یک عمره باروش شکسته حالا هم گرفته او می تازه موج و میدونه عشقش نترسه نترسه عشق جونی نترسه زونی سمن اسفجانی موزیک ویدیویی (مذکر) (مذکر) هی [مذکر] هی قسمتی از نامه به عشق تریاکی را شنیدید. که هر تکه ای از اون رو در کنار دریای این بندر برای شما می خوانم و حالا تو در فاصله بارانی از محسن چاوشی با عم دروش شی از اشیا و اشک شی هیکو و تایی منو تا آخرمان مرگ از این دار کاش که بیابای تا نیست شیعه به کشپایی این پایان قسمت سوم ما است، من و دنیا قنواتی زاده ممنون و مدیون شما و گوش هایتان هستیم که ما رو می شنوید رادیو بندر تهران هر یک جمعه در میان مونده قسمت بعدی اولین قسمت پاییزی رو در ششم مهر ماه ساعت هفت شب به وقت بندر تهران می شنوید، ما را در تلگرام، سانت کلود، اینستاگرام، توییتر و همینطور، کنار بندر تهران، لطفاً پیدا کنید خانم ها آقایان اینجا رادیو بندر تهران، ارادتمند به شما بخیر، راستی، سیگار داری؟ هوای حبس، نفس گیر است، بتخت، قفل مرا آوا کن به تازگی که پر از راهی منم که لاک غمگینی بر روی دود که جد هستم منم که ماهیه دریای بلند تو رو یه بشده هستم منم که تو خونه ی فلابم مرا شکار کنی ماهی منم شکار، شکارم کن، سپس ببوس و ببر بچرخانه بعد بچرخ خوب بوسانه بعد چکر چه کارم کن، چه کار هر چی تو میخوای بخوا آنچه که میخواهی باهای دینیم یه سر بالا از این درش که بیا پایین به من بجز و همین الان مرا ببغوس همین حالا که زندگی دو سه نخ بخوام از و عمر سلبه ی کوتاهی سلام و سلام.
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua