دوم | خونه مادربزرگه
00:00 تا 00:05: خاطرات شبانهی یک خانواده
00:05 تا 00:07: خوشحالی و دعوام در آشپزخانه
00:07 تا 00:11: خاطرات تلخ و شیرین: حیفم با جزییات
00:11 تا 00:21: خاطرات ساده – خانهی مادربزرگه
00:21 تا 00:25: سفر با قطار و نذرهای دختری
00:25 تا 00:31: در گوشه قلبم، حال مادربزرگم
00:31 تا 00:36: نامه به عشق تریکی – قریغم شما باشید
خاطرات شبانهی یک خانواده
پایین ، پایین ، کمی و واقعا (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) پیدا کردن خفه یا وضعیت غمگین به من می رسد که برنامه هوایی انجام خواهد شد. ایجو تهرانه یعنی شهری که و چیزی که توش میبینی باعث تحریکه دلام کپاکزاده آه که سطری بنویسم از تنگی دل همچون مهتاب زدهای از قبیله آرش بر چکاد صخرهای زهجان کشیده تا بُن گوش به رها کردن فریاد آخرین کاش دلتنگی نیست، نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی. در بندر تهران به غروب های بی تو به کشتی ها، نفت کش ها (مذکر) (خنده) سلام و سلام اینجا رادیو بندر تهران، قسمت دوم، خونه ی مادربزرگه. گفتم برات که خواب مادربزرگمو دیدم. همون شب بعد کنسرت اومدم خونه سرم پر بود از افکار از نفرت ها، عشق ها، شرمندگی، پشیمونی و گذشته و آینده و تنها چیزی که در سرم نبود امید بود. تصاویر تو کلم چه شکلی بود؟ شکل صحنه ای که از نیکولاس جار میده، مردی زیبا در حالی از غبار و نور آبی بین دود و صدا بین هزار آدم بودم، ولی انگار تنها ی تنها، جای کنسرت کجا بود؟ دنفورت هال محله ی یونانی ها مستی هم به دادم نمی رسید، سرخوشم نمی کرد، برعکس. بدتر و بدترم میکرد آخرش وقتی بلیط بخش امانات کوت رو پیدا نمیکردم و یارو حاضر نبود بین هزاران هزار کویاه رنگ کرده از غم نشستم روزنگ، گم شدن بلیط کوچکی که آدم بخاطرش زانوش خم بشه. شاید مست بودم و غم و بههانش کردم برای نشستن چون دلم می خواست بشینم. الان یادم نمیاد چطور، ولی آخر داستان کوتم پیدا شد، ولی خودم پیدا نشدم گم و گمتر شدم اونقدر که وقتی بعد اون شب طولانی رفتم فکر کردم خب، حالا گریه کنم، نپرس چرا، چراشو نمیدونم، چرا نداره گریه کردم، ایلیا هم نبود و به خودم حق گریه با صدا بلند رو دادم، خونه صدا ترسناکی میداد، من و یخچال و سکوت نیمه شب با هم گریه می کردیم.
من قبل یخچال و سکوت نیمه شب خوابیدم. همون شب خواب دیدم مادربزرگم، مادر مادرم اومده خونه ی من با خالم همون خاله ای که ده سال قبل از به دنیا اومدن من سوخته و مرده بود. هفده ساله بود وقتی آتیش گرفت شعله ور میدویده و میسوخته روی پشت بوم، چقدر مرگش غمگین بود؟ غمش سالها بود تا من به دنیا بیام هم بود، بعدشم بود، تا مادربزرگم هم بمیره بود مادربزرگم تا سالها زیرپوش دخترشون نگه داشته بود. هیچکدوم از ما شبیهش نشدیم، من شبیه اون خالم شدم که صدای خوبی داشت، البته من صدای خوبی ندارم. دختر خاله ام شبیه عمه اش شد، اون یکی دختر خاله ام شبیه مادرش بلند، بالا و خیلی قشنگ، ولی هیچکدوم شبیه او نبود. ولی مهین نشدیم. جز آیدین که اگه چتری هاشو پس میزدی زیر موهای قهوه ای خودش یک ردیف موهای بور و قشنگ میدی. انگار که زیر موهاش های لایت باشه اون زیر موها شبیه مهین بود و مادربزرگم بغض میکرد هر بار موهای آیلین رو میزد عقب. حالا هر دو در آشپزخانه من بودن، مادربزرگم شکل سالهای قبل از بیماریش بود، قد بلند و درخش اندام.
خوشحالی و دعوام در آشپزخانه
با موهای یک دست سفید و کوتاه و خوشحالی، زیباترین موی سفید دنیا رو داشت. واقعاً مشابهش رو تا امروز ندیدم لباس کرم رنگ جلو دکمه دار قشنگی پوشیده بود، با کفش های بندار ساده و کرم رنگی که همیشه می گفت: میره اروپا یه جفت براش بیاره. رفته بود روی چهار پایه ایلیاو و طبقه های بالای کابینت رو تمیز میکرد. خاله ام پشت میز نشسته بود و عجیب بود، با اینکه هفده ساله مرده بود، سنش بالا رفته بود و الان زن قشنگ پنجاه سالهای شده بود کمی شکل مادرم، کمی شکل جیلا، کمی شکل شهلا. عینک قشنگی به چشم داشت و موهایش کوتاه و قهوه ای بود و حرف نمی زد، ساکت ساکت بود. مادربزرگم ولی حرف میزد، بدون وقفه و ترکی، دعوام میکرد که چقدر شلختم که طبقه های بالای کابینتمو جند بردم. و عین خیالم نیست. باورت میشه؟ جمله به جملش رو یادمه، ترکی و قشنگ با همون صدای بم و محکمش که وقتی با هم تنها بودیم. ترانه های تولکی میخوند.
شیشه های نقد و لوبیا را در می آورد و تمیز می کرد، من و مهین هرکدام روی صندلی میز آشپزخانه نشسته بودند. بودیم و کمکش نمیکردیم. خوابلمه بزرگی روی گاز بود، گفت برام خورش درست کرده، گفت به خودم نمیرسم و حواسش هست، روزی که بچم پیش چیزی نمی خورم. نگرانم بود. ته دعاش پر بود از نگرانی. بغض کرده بودم، دلم میخواست از خونه من برن و تنهام بذارم، گفتم امروز کار دارم و کاش یه روز دیگه بیاین. که ایلیا هم باشه، گفت، الان اومدی که تو تنها ای. باورت میشه، یادم میاد که سرم تو موبایلم بود، رفته بودم توییتر، تایم لاین توییتر رو میرفتم، پایین چیزی نبود، فقط میخواستم نگاهش کنم. او گفت: اون آلموش رو بزار کنار، منتظر چی هستی؟ خبر، نامه، به موبایلم میگفت: آلموش! گفت هیچی نمیاد پاشه دوتا سیب زمینی پوست بکنم گفتم من ناهار نمی خورم تنها باشم معمولا نونی چیزی کارش رو ول کرد، شروع کرد به دعوا کردن، این بار خیلی دقیق تر یادمه چی گفت.
خاطرات تلخ و شیرین: حیفم با جزییات
کلمه به کلمه یادمه گفت. حیفم، هزار بار گفت و با جزییات از آدمهایی حرف زد که فکر میکردم نمیشد چون وقتی اومدن اون مرده بود و از پدربزرگم، از آقا خان و انتظارایی که براش کشیده بود و گفت: یادته با زن خودش بود و حتی نیومد منو ببینه، یادم بود، گفت کسی نمیاد، منتظر نباش. امیدوار نباش. برات نوشتم که انقدر مکالمه واضح بود و انقدر جزییاتش یادم مونده که میترسم. چرا باید داد می شود؟ می زد سرم که آخرش مرگیه زندگی کن مثل من نباش، این درست نیست، مثل آقا خان باش، معلوم بود هنوز پدربزرگمو دوست داره، ولی به اینکه اون تونسته بگذاره بره و پشتشو هم نگاه نکنه، حسادت میکنه. تو میدونی چرا باید دوتا مرده بیان دیدن آدم و بگن آخرش مرگه. وقتی اونا بگن دیگه نمیشه باشون بحثم کرد. حوول کن وضعیت سختی بود. مهین با دوتا انگشت از زیر عینک اشکاشو پاک میکرد، حرف نمی زد و گریش بی صدا بود.
میگم دوباره با تحکم تاکید کرد که حیفی حیف قدر خودتو بدون خاله مهین با سر تایید کرد، میخواستم بهش بگم هیف تو بودی که انقدر قشنگ و جوون مردی ولی چیزی نگفتم. تو آخرین عکسهایی که از معین هست، بچه ای که از بچه های فامیل رو بغل کرده، دختر خیلی قشنگیه، کمی روشن تر از مادرم. موهاشو بالا جمع کرده، یه جایی مثل پیکنیکه یا شاید تو راه سفری زدن کنار چایی بخورن. دست انداخته گردنش و هر دوتا می خندند، یک سال کمتر با هم فاصله سنی داشتند. مادرم بعد از مرگ مهین تنها ترین آدم دنیا شد، دوتا خواهر دیگه داشت، ولی اون دوتا کوچیکتر بودن و هم سن هم بودند. خب، خب سخت هم اتاقی آدم، خواهر آدم، نزدیک ترین دوستت، یه روز بسوزه و بمیره. اون شب هر سه تا خیلی گریه کردیم، تو آشپزخونه ی منو برای تنهایی هر کدوم. تنها یه مهین در قبر تنها یه مسیح بعد از رفتن اقا خان، تنها یه منو من که یه جایی از خواب فکر کردم اما مسیح از پله ها پایین میاد و بغلم میکنه ولی نکرد توی خواب یادم بود که هر دو ساله مادربزرگم تاکید داشت بغل کردن مرده در خواب تعبیر خوبی نداره. نه، همدیگه رو نگاه میکردیم و میدونست چقدر دلم میخواد بغلم کنه مثل همه ی بچه گیاو و نوجوونیام که مواظبم بود نگاهم کرد ولی از پله های چهارپای پایین نیومد، یکی از پروانه های ظرف های سبزی خشک عطفی دقيقه من دورمون میپرید و من در نیمه شب آشپزخونه خودم تو خونه ای که فقط صدای یخچال سکوتشو می شکسته پس دیگه تنها نبودم صبح که بیدار شدم حس میکردم خونه بوی شال ترکمن قشنگ برات نوشتم که امروز میخوام کابینت های بالا رو از پروانه ها تمیز کنم و خونه و بیک گراند موبایل و میلباکس و زندگی رو اگه زورم برسه از امید و انتظار سرات سادت شادم هنوزس با گذشت روزگاران با تو فرهادم هنوز سلام و سلام خانمها آقایان سلام، اینجا رادیو بندر تهران خوش آمدید.
خاطرات ساده – خانهی مادربزرگه
ایو با شعرت و آبادم هنوز بی تو این ماه هم کده سرداب زمستانی شده با نگاهت گرم و با چشم تو مرددم به بندر تهران و ساحل جذاب و مرموزش خوش اومدید. این دومین برنامه ای است که به عنوان خانه که مادربزرگه تقدیم می کنیم از قسمت گذشته که پخش کردیم تا به امروز. کلی پیام برای ما فرستادید کلی انتقاد و ممنونیم و از صمیم دل و باز تمام وجود. به شما قول می دهیم که تلاش کنیم که هر هفته و هر برنامه بهتر و بهتر بشیم. امینو با تو آزادم هنوز ارغوانا بی تو بی تابم صدایم گوش کن، گوش کن تمثیل نامت را که فریاد دارم الو الو الو خاطرات ساده رو میشنوید از گروه مدار و خواهش می کنیم که تا بیشتر از نیم ساعت پیش از همراه ما باشید و به ما گوش کنید. با تمام خاطرات سادت شدم هنوز با گذشته روزگاران با تو فرهادم هنوز بی تو این ماه تمکدن سردم این برنامه را با نهایت افتخار و احترام تقدیم همه ما و اون دسته از زنانی که آرزوی مادربزرگ شدن دارن ، برای همین این هفته استثنایی استودیوی شخصی و خانگی رادیو بندر تهران را به خونه ی مادربزرگه حوالی میدان مونیریه منتقل کردیم. گوش کن، تمسيلنا ماترون که فراغت (خنده) الو الو (خنده تماشاگران) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی (مذکر) موزیک ویدیویی لطفاً دو دقیقه و چهل ثانیه به آواز در خونه ی مادربزرگه حوالی میدان منیریه گوش کنید. یوم میای خاله ماست مِی کِشان است زمین ما و زمان ما اسمان ها نسیم ازها غیظ و ففت طباق زادشت چمن شد مس و باغ و باغ باغ باغ بانماس تا زدم یک جرایم از چشم من از صد تا گرفتم جامت هوشی ریز دستت شد زمین است، آسمان است بلبلان، نغم خان مس، باغ مس بَغَهِ بَغَانِ مَسْ باغ مست و باغ بان مست تو زم زمگه چند گود منین؟ تو زمزم یه چند گود منی نغم یه خفه دار تا ربود منین تا بعد و جا موسب و یمنین هی مایه ای هستی و هیوایی منی گر چه مسته من هستم و من پرست هستم به هر دو جهان عشق تو هستم به هر دو جهان مسته عشق آمیزش سام آقای گم نام شخصی که دارید، سیزده ساله. تومار اسم من اینه که من آوا .
مادر کی داری می گردی؟ اَه مادام مستاجر به من می گفت، شاید بعد چی من بتینبوزم چی میدونم چی میدونم چی میدونم چی میخوای بکنی و میخوای این رو بکنی و این رو بکنی می خواستم ببینم هست تو ناینال، گفتم هر کسی که پرسیدم گفت: خانم نیست، ولی خب عروسیش رو برگزار کردیم. خیلی خوشم میاد. من از بینام نشوند هیچ چیز ، ولی من از بینام نشوند . من از بینام نشوند حنا بندون که از اون خامانا جمع شدن شب حنا بندونش کرد ولی خب آماده نبود. من میدونم دوست دارم بیار من میدونم مامان ! مامان ! من می خوام که این کار رو بکنم و این کار رو بکنم مامان! ماچی چادر گلگلیش را دور کمرش جمع کرده و منتظر است قطار مترو برسد تا برود مشهد باهاش. برود النگویش را بیاندازد تو زری. خواب عبدالرضا را دیده، گفته: ماما چی نذرتو ادا کن؟ که خدمتم تمام شد، بازگشتش را هم در عالم خواب دیده، دیده که پوتینش را در می آورد و از توش ماهی کلفهنی میپرد بیرون، دیده که اسفند پرفر میزند تو یه صورت تنک کش که ریش نداشته. اولین روزی است که حافظه اشیاری نمی کند که سی سال پیش نیست بچه که تحت قاریش عبدالرضا کورتاج نشده ولی زنده نیست که دیگه تو یه مشیر الخلوط توی دوکون بر دست آقاش کار نمیکنه رفته خدمت و و برنگشته هیچوقت. آفتاب نزده که داماد و دخترش رفتند بیرون عبدالرضا نبوده که رفته براش چله پاچه بگیرد.
سفر با قطار و نذرهای دختری
تاریکی را میپاید، به هوای رسیدن قطار و کسی از تو بلندگو اعلام می کند. خانم از خط زرد فاصله بگیر، ماما چی تو خیال خودش سیر می کند که توی راه آهن است مثل قدیم و دایز چی خدیجه آمده بدرغش کند با یک کاسه آب و یک کاسه برنج، و تو گوشش میگوید: حتماً این صبح علتولو بالش مخملش را از پنجره تکاند بیرون، و مثل دخترانش گیس کم پشتش را شلوارش را از زانو به پایین زد تو جورابش، ناشتایی خورده نخورده، کلاف و میله بافتنی و بلوز یکسرهای که سر انداخت کار هر دو صبحش بود برود پارک بنشیند به گربه ها یا با هم پیالگی هایش معاشرت کند، آن روز اما فکر کرد خواب دیده باید نذرش را بدازد. قطار که رسید، باد زد، دنبالی چادرش مثل بادبانی در هوا پخش کرد. در واگن که باز شد بسم الله گفت و همونجور دلا دلا چپید تو مردم گوش تا گوش هم ایستاده بودند و بوی دهان های بویناکشان با باد تهویه قاطیم شد. دست کشید روی شکمش، به زن قد بلندی که کنارش بود گفت: میخوام برم پابوس زن به دهان بدون دندان ماماچی و لثه های سابیده صورتش نگاه نکرد، چشمش رفت رو پولی که ماماچی تو یقه پلیوی. و قطار که ایستاده بود خودش را از لایه جمعیت کشاند بیرون و پول را هم برد. ماما چی دست انداخت ستون سرد کنارش را گرفت و جای دختری که جاش را داده بود بهش نشست و گفت: به عبدالرضا گفتم: تو راه که می آید برای کبوترها ارزان هم بخرد. دختر هدفون در گوشش بود و نمی شنید ماما چی داره حرف میزنه و زنی که کنار ماما چی بود هم چرتش برده بود. و سرش شاد تکیه داده بود به شیشه، ولی ماما چی ادامه داد، نذر کرده بودم برم پابوس اگه این یکی پسر نذرش دست کم مال چهل سال پیش بود که شوهرش گفته بود می رود سرش هوا می آورد، اگر با راست دختر بزنم.
عبدالرضا را از مشهد داشت، خدمتش هم افتاده بود مهران، نذر گنبد طلا کرد که اگر سالم برگردد، آلنگوش شد. دختر همونجور که ایستاده بود داشت به چشم پانشریمل میزد ماما چی با دهان تو رفته نگاهی انداخت به دختر و به ایستگاه که قلقله ی آدم بود فکر کرد دست نماز اگر جای نگه دارند، باید برود و وضو بگیرد، بعد دوباره به دختر گفت: “دایز چی خدیجه گفته؟ حالم دیده پسر میشه بعد انگار که بخواهد راز مگویی را با دختر در میان بگذارد، صدایش را یک پرده آورد پایین. گفت همین آلن گروه مشتلق داد به دیزی چیل، بعد مچ لاغرش که رنگ و پی آبی اش از توش داشت میزدن بیرون را گرفت بالا در اطراف مچش پارچه ای سبز داشت که ازش کلید آویزان بود، دوباره قطار که راه افتاد، جمعیت دختر را به راه انداخت. هولدا جلو و دستی آن وسط رفت بالا جوراب پنتی، رنگ پا، جیلت دورکو، اصل کره. ماما چی کیسه برنج زیپتارش را گرفت روزانوش و میل بافتنی و لباس رنگ به رنگ را درآورد. کانوا را پیچید دور انگشتش، قطار ترمز دیگری کرد و زن فروشنده را انداخت روی ماما چی. دستهای زن را هل داد عقب و جوراب ها و بسته های ژلت افتادند پایین. بعد به سختی پا شد، گردنش را بلند کرد، عبدالرضا را صدا زد، دایزچی را صدا زد. مردان کشید و یک بسته جیلت را داد دست به دست برسانند جلو، گفت: مادر شاید جلوتر پیاده شدند، بنشین می خورید.
در گوشه قلبم، حال مادربزرگم
زمین، ماما چی نشست، می ترسید جا بماند مشهد را رد کنند، آنقدر زن دورش بود که قلبش گرفت. نکنه ناگهان پیاده شد. فروشنده خودش را از وسط جمعیت بیرون کشید، کیسه بزرگ سیاهای پشتش جا ماند، وسط جمعیت و زن پا و چله ای لگدش را پراند برای کیسه و گفت: ای جون بچنی! ماما چی لبهاش را کج کرد، کاموا را پیچید دور انگشتش و چند دانه زیر رو بافت. دستش را بلند کرد، بسته جیلت را برد، بالای سرش داد زد، جوراب پنتی رنگ پا، جیلت دورکو اصل کره، حرفی با تو و گفتن نتوانم بِنْهَارْدَنْهُمْ سُوْزْنَهُمْ عُفْتَنْهُمْ تَرَامَنْ تُجَارِ سُخَن و فِرَسِ جُوْرِنَت من ما رو نشون دادم و ازت منتظرم که بروم مَنْ مَسْرُونَا مَمْكِشَنُو فَنْ مَسْرُونَا فاریوم زنی برای این که ما داریم صمیمی بیاد و بیاد بادبادک به شما می رسد. فاریو زینین و اینو ماما چی رو برای شما خواندم نوشته مرجان صادقی، و حالا آنچه که می شنوید با شعری از استاد شفیع کتکنی با صدای میلاد درخشانی و حال سیفی زاده موزیک ویدیویی شات با خيول رو نشون بده بشات دو رافسم از سوخته دار دوما نشاگون گره برای شاشه سوخن رو تو مشرو به سمت گل وارا وارا وارا سلام و سلام اُرُوْسَا هی هی هی هی همه ی خودتون رو ترک کنین بیگوفاريو چون شما نشان داده اید که #اوو فالوور به خاطر این که موزیک ویدیویی نامه به عشق تریاکی دوم موزیک ویدیویی حالتان چطور است؟ کاش خوب باشید. من خوب نیستم. شبیه مامان. مادربزرگم را می گویم شبیه آنهایی شده است که شکست را پذیرفتند و بعد از هر نماز و هفده رکت روزانه خانه اش تنها منتظر مرگ است. روزانه هر ساعت، هر دقیقه و ثانیه و لحظه می گوید که دیگر بس است، دلم برای غلامرضا و بهزاد تنگ شده است.
و من نگاهش می کنم، مدام نگاهش می کنم، کلمه به روی زبانم نمی آید. می آید تا با او بگویم، به ناچار خواستاش را پذیرفتم. به نظرم این قایت درد بشری است که انتها را بپذیرد. حالا برای هر کسی انتها یک معنی دارد، یک جایی دارد، یک چیزی را می دانی عشق تریاک. من فکر می کنم آدم بدی نیستم اما برای خوب بودن هم زیادی تنبلم. این هم یک جور دیگری بدبختی است. دلم برای صدایتان تنگ شده است، این تنها دستآویز من برای خوب شدن حالم است. هیچ چیز ندارم جز باری از اندوه که با دیدن اطرافیانم در کنجه قلبم خانه کرده است. شبیه دیواری شدم که جماعتی با دستهایش آن را گرفتند تا فرو نریزد اما غافلند.
نامه به عشق تریکی – قریغم شما باشید
غافل از اینکه آنها هم یک روزی خسته می شوند دیوار فرو می ریزد، فرو می ریزم. شما که نمیدانید دارم برایتان می نویسم، پس حتماً اینجا هم نمیدانید که قرار است هفته ای دیگر شما را ببینم. آن وقت میخواهم بهتان زل بزنم. شاید ناراحت شوید، اما من زل میزنم. میخواهم ببینم صدا چقدر به اجزای صورت می آید. به چشم ها، بینی و دهان و لب ها، آن وقت نمی دانم چطور می توانم آن حجم از دل خوری، مستی و مسوری را تحمل کنم. واقعاً نمی دانم، کاش شما بیایید با آن صدایتان در گوش مامانی بگویید. بدترش من در آغوشتان غرق شوم. قریغم شما باشید، بگویید.
آخرش مرگ است. زندگی کن اون شبها بیخواب بیار کوون تبهار بیتا بیتا در بحر من واقع عشق من دزدن قسمتی از نامه به عشق تریکی رو برای شما خواندم که در هر هر قسمت از رادیو بندر تهران گوشه ای از آن را برای شما می خوانم. مرحوم داریوش رفیعی که به عشق مادربزرگم و کسی که مامانی صداش می کنم این آهنگ این رو انتخاب کردم چون سالهای ساله می بینم در تنهایی خودش برای دوری از بابایی یعنی پدربزرگم و به زاد نیداین اون رو زمزمه می کنه. و میخونه، کوآناای که به بندر بهای عکس خود را در ساقه من سلام و سلام گر چه جدا افتادم، یاد رو خسیادم، چول بزنم مرددی آدم پر گل می گردد پس سر من (مذکر) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی (مذکر) (مذکر) خانمها آیان این بهایانه بخش دوفوم این رادیو بندر تهران هست. ممنونم چه ما رو گوش میکنید. من به همراه دنیا قنوطی زاده عزیز که مسئول گرافیک که مجموعه هست، از شما بسیار سپاسگزارم و امیدواریم که شنونده ما باشید. اعلام هواشناسی هفته آینده یعنی طی دو هفته آینده هوای بندر کمی خنک تر می شود و جون میده که لب ساحل ساحل مرموزش، بندر متروکش، قدمی بزنید و آبی به تن بزنید، دم شما اگر، خانم ها اما آقايون، ارادتمند، بختتون بخير (مذکر) (مذکر) یارداد مهقله شارمان یک شب که رو متابند هم چون رغم و فرمی گاردار گر چه جدا افتادن، یاد رخت سگ یادم چول گذرد از یادم گل گل می گردد از سر من، هر چه جناح افتادن، یاد رو سر به سی آدم جولگذرد آدم پر گل میاید بُدَت بَدَت بَدَت بَدَت
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua