اپیزود چهل‌ودوم – افسانه‌های آرتوری – رویای سفید

آخرین آپدیت : ۳۰ مهر ۱۴۰۳توسط

افسانههای آرتوری رویای سفید

گوش بدید به اپیزود چهل‌ودوم – افسانه‌های آرتوری – رویای سفید

00:00 تا 00:03: پادکست ساگاس: بازگشت به دنیای افسانه‌های آرتوری
00:03 تا 00:06: افسانه های آرتوری: تناقض ها و تفاوت ها
00:06 تا 00:09: پیشگویی مرگ و کالسکه‌های سلطنتی
00:09 تا 00:12: ازدواج شاه آرتور و گوینویر: آغاز یک زندگی مشترک
00:12 تا 00:15: میز سنگی امانت در نقش قدرت و اهمیت
00:15 تا 00:18: پادشاه آینده: صندلی های میز گرد
00:18 تا 00:20: مرگ و مشخاک: جستجوی شوالیه های بریتانیا
00:20 تا 00:23: شالیالیه افسانه ای: لانسلوته و حضورش در کنار شوالیه های میز گرد
00:23 تا 00:27: شوالیه جوان لنسلاس
00:27 تا 00:29: دختر ایشتادو و پسر راه گم
00:29 تا 00:32: جادوگری و سحر و جادو
00:32 تا 00:35: عشق و جادو: داستان ویوین و امریس
00:35 تا 00:38: جادوگر مرموز و دختر عجیب
00:38 تا 00:42: بانوی برکه
00:42 تا 00:44: پسر یتیم و سبد حصیری
00:44 تا 00:47: حکایت لنسلوت: انتقام یک شوالیه
00:47 تا 00:50: جادویی از شهر کوچک: داستان لنسلوت
00:50 تا 00:53: دیدار شبالیه جوان با ملکه
00:53 تا 00:56: انتخاب شوالیه سفید: ملکه و شوالیه لنسلوت
00:56 تا 00:59: عشق و ترس: برگشت امریس
00:59 تا 01:02: رازهای جادوگر پیر
01:02 تا 01:05: بازیابی عشق و زندگی: داستان ملین
01:05 تا 01:09: نبرد نامرئی: تاریکی و جادو در غار
01:09 تا 01:13: پادکست ساگا: افسانه های آرتوری و شوالیه های میز گرد – قسمت چهل و دوم
01:13 تا 01:16: شاهبند و بانوی برکه: افسانه‌های انتقام‌جویی
01:16 تا 01:19: جادوگر مرلین و مباحث در مورد زندگی و مرگ او
01:19 تا 01:21: هشدار اخلاقی در مورد رفتار با نوجوانان
01:21 تا 01:23: کارناوال کلارکسبرگ – تفریح و سرگرمی برای تمام خانواده

پادکست ساگاس: بازگشت به دنیای افسانه‌های آرتوری

هی هی هی (خنده تماشاگران) سلام و سلام (مذکر) (مذکر) (مذکر) سلام، من حسین رضوی هستم و این چهل و دومین اپیزود پادکست ساگاس. پادکسی که در اون روایت افسانه ها و اساتیر سرزمین های دور رو به زبان امروز میشنوید داستانهایی که ممکنه بعضیاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر باشون آشنا بشید و ممکنه هم هست بعضی از اونا رو برای اولین بار بشنوید. این اپیزود همانطور که از عنوانش مشخصه، بازگشت ماست به دنیای افسانه های آرتوری. تا اینجا چه خبر بود توی این دنیا؟ ما اول با مرلین آشنا شدیم. جادوگر قدرتمند نیمه انسان و نیمه شیطانی که با قدرت جادو و پیشگوییش آینده ی بریتانیا رو توی دستش گرفت. یعنی به پادشاه کمک کرد ساکسون ها و بقیه اقوام متجاوز رو بندازه بیرون و کشور رو متحد کنه. حتی به اوتر پندراگون پادشاه وقت و پدر شاه آرتور کمک کرد تا با بانو ایگرین که همسر یکی از پادشاهان زیر دستش بود ازدواج کنه البته با حقه و کلک و حاصل این ازدواج هم بشه خود آرتور. ولی خب ملین به خاطر اینکه آینده رو میدیده میدونسته که قصر برای اون بچه جای امن نیست. و برای همین می فرستش پیش یه شوالیه به اسم اکتور تا در خفا بزرگش کنه.

سالها بعد آرتور برای یک سری مسابقات ورزشی و رزمی همراه با برادر ناتنیش کی به قصر سلطنتی برمیگرده و اونجا شمشیر جادویی معروف رو از توی سنگ بیرون میکشه و. لیاقت خود را برای پادشاهی انگلستان ثابت می کند. گفتیم که ما معمولاً این شمشیر رو به نام اکس کالیبور می شناسیم ولی در آینده این شمشیر توی یه جنگی می شکنه و ما یه اکس کالیبور دیگه هم داریم که. آرتور از وسط یه دریاچه و از زنی به اسم بانوی دریاچه یا همون لیدی آف دی لیک میگیره. به هرحال آرتور به کمک مرلین توی نوجوانی # میشه پادشاه کل بریتانیا ولی خب. پادشاههای محلی توی مناطق مختلف که نمیتونستن قبول کنن پسری که هنوز ریشاشم در نیومده بهشون دستور بده و براشون حکومت کنه. شورش میکنه، شاه آرتور که میبینه مسیر سختی رو در پیش داره، صابون جنگ های داخلی طولانی رو به تنش میزنه و. به کمک ملین و بقیه متحدانش، یکی یکی این شورش ها رو میخوابنه. بعد هم شهر کملت رو به عنوان پایتخت و پایگاهش میسازه و از همونجا حکومتش رو شروع میکنه.

افسانه های آرتوری: تناقض ها و تفاوت ها

البته که این جنگ های داخلی کوچک و بزرگ هیچوقت تموم نمیشن ولی به هرحال آرتور مملکت بریتانیا شامل انگلستان و ولز و مناطق دیگه رو به یه صلح نسبی میرسونه. و حالا ما می خواهیم ادامه داستان رو از اینجا به بعد بشنویم. مطمئنا، من باید به یه نکته مهمی اشاره کنم که البته توی قسمت های قبلی هم در موردش حرف زدیم. ببینید افسانه های آرتوری حماسه ملی بریتانیا به حساب می آید، متهم مثل شاهنامه ما نیست که یه نفر نشسته باشه داستان رو نوشته باشه و بقیه هم همون نسخه ی واحد رو قبول داشته باشه. یعنی مثلا یه نویسنده ای میومده بر اساس سلیقه خودش بر اساس کتاب هایی که خوانده بود و یا حتی بر اساس اتفاقاتی که در دوره زندگیش افتاده بود افسانه های آرتوری رو بدون توجه به نسخه هایی که ممکن بود وجود داشته باشه، بازنویسی کنیم. این داستان ها میشه مثل داغ همون ضربه و مسله یه آشوب و هزار تا آشپز. مثلا توی کتاب تاریخ پادشاهان بریتانیا بیشتر به جنبه های تاریخ تاریخی و سیاسی پادشاهی آرتور میپردازد. یا توی نسخه هایی که به ولگیت و پست ولگیت معروف هستن و البته نویسنده مشخصی هم ندارن. ما داستان لنسلوت و جستجوی جام مقدس رو می خوریم.

در این نسخه ها، تمها و موضوعات بیشتر رمانتیک هست و در کنار اون سعی میشه قوانین اخلاقی و رفتاری. داری به پادشاهان و شوالیه ها به اسلحه گوش زد بشه. و بعد از اون کتاب مرگ آرتور توماس مالوری رو داریم که سعی کرده داستان های آرتور رو جمع آوری کنه و. یه قالب تراژیک اونها رو برای ما روایت کنه. پس طبیعی هم هست که ما نه تنها یک خط زمانی واحد بین نسخه های مختلف نداشته باشیم، بلکه تناقض ها. چیزهای زیادی هم بینشون ببین. مثلا ممکنه توی یه نسخه یه شخصیت همون اولای داستان بمیره در حالی که همین شخصیت توی یه نسخه دیگه. تا آخر زنده می مونه. خلاصهش کنم، سرتونو درد نیارم، همه اینا رو گفتم و تکرار کردم که به اینجا برسم و در واقع یادآوری کنم.

پیشگویی مرگ و کالسکه‌های سلطنتی

که توی افسانه های آرتوری و بخصوص از این جای داستان به بعد شما نباید دنبال این باشید که داستان ها را به هم وصل کنید. یه مثالش که توی داستان همین اپیزود هم میبینید، شخصیت بانوی دریاچه است. ما توی افسانه های آرتوری زنان متعددی رو داریم که داخل دریاچه زندگی میکنن و بهشون میگن لیدی ها. داود لِک یا بانوی دریاچه یا همونطور که من قسمت قفل گفتم بانوی برکه. یه بانوی برکه داریم که آرتور اکس کالیبور رو ازش میگیره، یه بانوی برکه دیگه هم داریم که به قصر آرتور و شوالیه ای به اسم بالین اون رو میکشه و حالا توی این اپیزود هم یه بانوی برکه یا بانوی دریاچه ی دیگه داریم. در صورت به آخر قسمت که برسیم فکر می کنم بهتر بشه در مورد این تفاوت ها صحبت کرد، فقط اجالتا اینجا میخواستم این رو یه اشاره ای بکنم تا با ذهن باز و به عنوان یه داستان جدید وارد داستان امروز. پس دیگه بریم و بشنویم چه اتفاقاتی برای آرتور و همراهانش افتاد؟ هی هی (مذکر) هی هی ملین مرده بود. بدنش در یک فضای تاریک و تنگ و مرطوب در حال پوسیدن بود و بدتر از همه اینکه هیچکس از مرگ هیچ خبر نداشت و کسی هم به دنبالش جستجو نمیکرد جادوگری که تمام عمرش را به تنهایی گذرانده بود، حالا در مرگ تنها تر از همیشه بود. بملین چشماش رو باز کرد.

هنوز زنده بود دستش رو به آرومی بالا آورد و صورت و ریش سفیدش رو لمس کرد کمی طول کشید تا سکوتی که ذهنش را پر کرده بود کم رنگ بشه و تصاویر و صداها در زمان حال. چشم و گوشش رو دوباره پر کنن، میدونست چیزی که دیده بود تصویری از آینده بود. اون هم آینده ای نه چندان دور، بیشتر از اینکه ترس وجودش رو گرفته باشه شگفت زده شده بود. با گذشت سالها ملین توی پیشگویی ماهرتر شده بود و دریافت چنین الهاماتی از آینده برایش عادی بود. ولی این اولین باری بود که مرگ خودش رو میدید. البته دلیل مرگش مثل اکثر تصاویری که از آینده میدید، گنگ و مبهم بود. ولی چرا اون روز؟ چرا اونجا؟ ملین صورتش رو به سمت پنجرهی کالسکه ای که تنها داخلش نشسته بود چرخوند و بیرون رو نگاه کرد. توی خیابون های شهر کاملت، مردم به استقبال کاروان کالسکه های سلطنتی اومده بودند و با خوشحالی دست کردند. و صدای فریاد هاشون در آهنگ شیپورها و تابلها مخلوط میشد.

ازدواج شاه آرتور و گوینویر: آغاز یک زندگی مشترک

آها، یادش اومد، اون روز مراسم ازدواج شاه آرتور بود آرتور همین تازگی و بعد از سالها تونسته بود کشور رو به یه صلح نسبی برسونه و تمام شورش های بزرگ. زورگ رو دفع کنه حالا که دیگه تا حدودی خطر از سر مملکت و پادشاهی انگلستان گذشته بود، وقتش بود خود آرتور هم سر و سامونی بگیری. می بین و ازدواج کنه هر هفته یکی دوتا از نجیبزادگان و پادشاهان همپیمان به شاه آرتور اصرار می کردند که کشور را بدون ملکه نگذاره. و در ادامه صحبت ها دخترانشون رو به عنوان کاندیدای ازدواج معرفی میکردند. خدا آرتور هم بدش نمیومد که تم به این کار بده، ولی دختری که باهاش قصد ازدواج داشت رو مدتها پیش. از روزی که چشمش به گوینویر زیبا افتاد میدونست که نمیخواد با کسی جز اون ازدواج کنه. البته مثل هر کار دیگه ای، قبل از تصمیم گیری نهایی، نظر مشاور مورد اعتمادش مرلین رو هم پرسیده بود. ملین به خاطر اون انتخاب بهش تبریک کرد، ولی بهش هشدار داد که بعد از این ازدواج یه مرد دیگه پیدا میشه که. که برای به دست آوردن قلب گوینوی دست به هر کاری میزنه.

آرتور که فکر میکرد پادشاه بریتانیا آخرین نگرانیش یه رقیب عاشقیه، این رو قبول و با خوشحالی از مردم. لین خواست همراه با گروهی از نمایندگانش و البته گنجهای بسیار برن و از دختر خواستگار. گوینویر دختر پادشاه لئو دی گرانس، یکی از متحدین نزدیک اوترپندراگون بود که طی سالها هیچ وقت پشت پسرش یعنی شاه آرتور رو خالی نکرد. برای همین وقتی پیام آرتور برای خواستگاری از گوینویر به دستش رسیده بود، گفت که با کمال میل دخترش را به هم. همراه بهترین جهیزیه ی ممکن به قصر شاه آرتور می فرسته. اون روزی که مرلین مرگ خودشو دیده بود عروس و داماد سلطنتی سوار کالسکه ی سفیدشون از خیابون های یک کم لطف در بین جشن و شادی مردم به سمت قصد می رفتند تا زندگی مشترکشان را شروع کنند. ملین کنجکاو بود بدون مرگ خودش با ازدواج شاه آرتور چه ارتباطی داره که تصویر خودش رو توی اون مراسم دیده بود؟ ولی پیرمرد جادوگر، بعد از کمی فکر کردن سریع تکون داد و به خودش گفت که الان وقت شادیه. برای فکر کردن به مرگ همیشه وقت بود. داخل قلعه جشن ازدواج شاه آرتور تا نیمه های شب ادامه داشت و همه مهمانان به افتخار ملکه جدید.

میز سنگی امانت در نقش قدرت و اهمیت

که حضورش براشون نشونه دوران صلح پیش رو بود خوردند و نوشیدند. ولی خود آرتور که مراسم اون روز خستهش کرده بود، وسطای مهمونی از سر جاش پا شد و دور از چشم. به مهمانان مستش رفت به سمت اتاق بزرگی که در بالاترین طبقه قلعه قرار داشت. آرتور بدون نگهبانی که توی راهروی ایستاده بودن اشاره کرد تا در رو براش باز کنه. بعد قدم به سالن بزرگی گذاشت که تنها منبع نورش به غیر از مهتاب کمرمقی که از پنجره ها می تابید. چهار تا مشعل کوچیک بود. آرتور دستور داده بود که با ارزشمندترین قطعه از جهیزیه گونوی رو توی اون سالن بگذارم و حسی بهش میگفت: به زودی اونجا تبدیل میشه به مهم ترین و حساس ترین نقطه قصر و حتی کشور. شاه لود گرانتز به عنوان جهیزی دخترش طلا و پارچه های ابریشمی و اشیای قیمتی زیاد آدی فرستاده بود، اما چیزی که چشم آرتور بیشتر از همه دنبالش بود، یه میز سنگی خیلی بزرگ بود. در واقع پدرش شاه اوتر اون میز رو ساخته بود و روزگاری با شوالیههای مورد اعتمادش پشت اون می نشست.

اما با شدت گرفتن جنگ های داخلی و تجاوز دشمنان به مرزهای بریتانیا و به دنبالش بالا رفتن احتمال. سال سقوط پایتخت، اون میز سنگی رو به عنوان امانت برای لئو دی گرانس فرستاده بود. حالا آرتور آهسته دور میزی که پدرش براش به ارث گذاشته بود قدم میزد و نوک انگشتاش. آروم خطوط و نقوشی که روی سطح سیقلی و سرد میز حک شده بودن رو دنبال میکرد. همونطور که آرتور توی فکر بود، صدای نرمی از گوشه تاریکی از اتاق بلند شد و گفت: میز قشنگیه، مگه نه؟ آرتور سرش رو چرخوند و بدون اینکه اثری از غافلگیری توی صداش باشه جواب داد؟ ملین، فکرشو میکردم اینجا ببینمت. پیر مرد جادوگر با لبخند آروم جلو اومد و در نقطه مقابل آرتور و اون طرف میز ایستاد. با عصاش دو تا ضربه ای آروم روی میز زد و گفت. میدونی چرا این میز گرده؟ برای اینکه پدرت نمیخواست مردانی که پشتش میشینن هیچکدوم خودشون رو از همدیگه بالاتر بدونن، حتی خود پادشاه. میخواست ثابت کنه، نظر همه واسش اهمیت داره.

پادشاه آینده: صندلی های میز گرد

و مردان واقعا بزرگی همراه با اوتر پشت این میز نشستن، همونطور که قهرمانان و شوالیه های شجاع دیگه ای. جاشون رو در آینده پر خواهند کرد. می بینم اون روزی رو که سرنوشت جنگ ها و توطئه ها و ماجراجویی های زیادی توی این اتاق رقم بخوره. اما به این فکر کردی که تو به عنوان پادشاه بریتانیا میخوای صندلی های این میز گرد رو با چه کسانی پر کنی؟ آرتور چند دقیقه ای در سکوت به این سوال فکر کرد. بعد، صندلی که کنارش ایستاده بود رو عقب کشید و روی نشیمنگاه مخفل بافش نشست. با صدایی که اقتدار و اعتماد به نفس یک پادشاه رو میرسون گفت. طبیعتا اولین کسی که پشت این میز گرد میشینه خودم هستم. ملین به نشونه تایید سرش رو پایین آورد و با نوک عصاش ضربه ای آرومی به صندلی زد. پشت تکه گاه چوبی بلند حروفی به رنگ طلایی ظاهر شد که این کلمات را تشکیل میدادند.

شاه آرتور پندراگون، آرتور بعد از یه مکث کوتاه گفت؟ و البته فکر می کنم مشخص ناپدری و برادری که از روز اول از من حمایت کردن و تنها نگذاشتن جاشون در بین شوالیه ها. دست های من و پشت این میز تضمین شده است. کی و اکتور همینجا میشینه، بعد با انگشت به دو صندلی که سمت چپ و راستش بودن اشاره کرد. ملین دوباره با اساش به اون صندلی ها ضربه زد و اسم اون دو شوالیه پشتشون با حروف طلایی حک شد. آرتور ادامه داد: در مورد بقیه ی صندلی ها و اینکه چه کسانی آنها را پر می کنند ایده هایی دارند، ولی قبل از تصمیم نهایی کمک تو و بقیه احتیاج دارم تا شایسته ترینشون رو انتخاب کنم. ملین شروع کرد به چرخیدن دور میز و در همون هین گفت. البته شورلی های زیادی هستن که همین الان هم ریاقت خودشون رو برای نشستن در کنار تو نشون دادن. و در آینده هم مردان زیادی برای رسیدن به این جایگاه خواهند جنگید. اما به زودی بزرگترین ماموریت تاریخ بریتانیا بر روی شونههای تو قرار خواهد گرفت راه بلند و پر پیچ و خمی که در اون فقط قدرت و زور بازو موفقیتت رو تضمین نمیکنه.

مرگ و مشخاک: جستجوی شوالیه های بریتانیا

اما نگران نباش، اون روزی که راز این ماموریت بر تو آشکار بشه، در کنارش قهرمانی ظاهر خواهد شد. که اون رو هدایت میکنه و به نتیجه میرسونه و اون روز، صندلی این قهرمان باید خالی بمونه. ملین حالا رسیده بود پشت صندلی که دقیقا روبه رو آرتور اون طرف میز قرار داشت و با گفتن جمله آخر. مثل قبل با اساش به صندلی ضربه بزنه. اما این بار، صندلی توی یه چشم به هم زدن اتیش گرفت و توی شعله فرو رفت. ولی اتیش بعد از چند ثانیه به همون سرعت که روشن شده بود خاموش شد و به جاش صندلی سیاه باقی مونده. که با حروف سرخ رنگ این کلمات پشتش نوشته شده بودند. مصند مرگ، ملین با لحن تهدیدآمیزی حرفاشو ادامه داد و گفت؟ تا زمانی که روز معود برسه، هیچکس حق نداره روی این صندلی بشینه. حتی خودتو، وقتی که شوالیه هات رو جمع میکنی این موضوع رو بهشون اطلاع بده و بگو هرکس جرات کنه حتی برای یک ثانیه روی اون بشی.

ازش چیزی جز یه مشخاک است، در باقی نمیمونه. به این ترتیب، جستجو به دنبال قوی ترین و شجاعترین شوالیهای بریتانیا شروع شد. البته شاه آرتور در کنار خودش مردان زیادی رو داشت که خیلی زود پشت اون میز گرد نشسته. مثل گوین، گاهریس، اگروین و گرس، پسران خواهر ناتنیش مرگاس. شماریه های دیگری هم که توی جنگها وفاداریشون رو به آرتور ثابت کرده بودند، فوراً به عضویت این گروه در آمد. و از اون روز به بعد کملت پر شد از مردانی که میومدن تا خودشون رو ثابت کنن و افتخار نشستن در کنار و بزرگترین شوالیه ها و یه سرزمین رو کسب کنه. چند ماهی به همین منوال گذشت، ولی آرتور هنوز نتونسته بود اون شوالی خاصی مورد نظرش رو پیدا کنه. اون برگ برنده ای که با شجاعت وارد میدان مبارزه میشه و شرایط و نتیجه جنگ رو عوض میکنه. البته، چند ماه بعد از تشکیل شوالیه های میز گرد توی یه روز بخصوص سر و کله ای.

شالیالیه افسانه ای: لانسلوته و حضورش در کنار شوالیه های میز گرد

و این شعالیه استثنایی پیدا شد. شاه آرتور به همراه ملکه و گروهی از مشاورانش هر هفته به میدان تمرین سربازان میرفتند تا مردانی که کند. دیدن رسیدن به مقام شبالیه بودن رو تماشا و ارزیابی کنه. اون روز برخلاف همیشه و به دلیلی که کسی هنوز نمیدونست مرلین همیشه غایب هم در کنار آرایش روی بالکنی که به میدان تمرین اشراف داشت ایستاده بود. از همون لحظه یه اول شروع تمرینات پسری مو طلایی که به قیافش نمیخورد بیشتر از هیچ ده سالش باشه گوشه ای کارش رو شروع کرد و با شکست تک تک حریفان به سرعت خودش رو به مرکز میدان رساند. پسر با شجاعت سربازان شاه آرتور رو به مبارزه دعوت میکرد و یکی یکی سپره ها و شمشیر هاشون رو می شکست. رو به زمین میانداخت. تمرینات شوالیه های کملت همیشه با جدیت و قطعیت برگزار می شد، اما اون مرد جوان، چنان با شور. رو حرارت می جنگید که همونجا کار دو سه نفر از سربازان به درمانگاه قصر کشید.

آرتور که تحت تاثیر قدرت و مهارت پسر در مبارزه شده بود، برگشت رو به برادرش کی و آروم پرسید؟ این شبالیه ی جوان رو تا حالا ندیده بودیم یه دفعه از کجا پیدا شده؟ کی، سرش رو به گوش آرتون نزدیک کرد و جواب داد؟ قربان، این پسر همراه با من به کملت اومده، هفته پیش طی یکی از مأموریتها در راه هفت آذر. آدم کش ناشناس من رو قفل گیر کردن و میخواستند کارم رو تموم کنن ولی این جوون نمیدونم یه دفعه از کجا پیدا شد و یه تنه همشون رو بکش، در ازای کمکش هم فقط از من خواست اون رو به قصد بیارم و با شما معرفیش کنم. آرتور با کنج کابی یه بار دیگه سرش رو برگردون به سمت میدان و جوون رو دید که حالا همه شبالی های تازه کار. با تجربه رو شکست داده بود و داسی زره رو از تنش درمیآورد. با صدای بلندی از روی بالکن مرد جوان رو خطاب داد و گفت: خسته نباشی جوون، قدرت و شجاعتت همه ما رو تحت تاثیر قرار داد. بگو کی هستی و از کجا اومدی؟ جوون نوکشم شیرش رو گذاشت روی زمین و زانو زد بعد با احترام سرشو پایین گرفت و گفت:حضرت بالا، اسم من لانسلوته و زادگاهم سرزمین ولزه. هدفم خدمت به بریتانیا و پادشاهشه و برای همین هدف اومدم که در کنار شوالیه های میز گرد بنشینم. زودتر بهتر. آرتور که از صراحت کلام جوون تعجب کرده بود جواب داد.

شوالیه جوان لنسلاس

لنسلات جوان، ما تو را به خاطر هدف بالا و شجاعتت تحسین می کنیم، موضوع این است که معمولا شوالیه های من قبل از این اینکه افتخار نشستن پشت میز گرد رو پیدا کنن، اول خودشون رو ثابت میکنن. ولی برادرم کی بهم گفته که تو جونش رو نجات داری و فکر کنم بتونیم در مورد تو کمی استثنایی بشی. یک هفته دیگه اینجا مهمون ما باش و با شبالیههای قصد تمرین کن اگر تا اون موقع کی هنوز حاضر بود. دستاتت رو بکنه، تو رو به عنوان یکی از شوالیه های میز گرد قبول میکنی. لنسلوت در جواب چیزی نگفت، فقط سرش رو آورد بالا و به نشونه تشکر دست راستش رو روی قلبش گذاشت. بعد نگاه جوون یکی یکی بین افرادی که روی بالکن ایستاده بودند چرخید و روی زنی که کنارش. شاه آرتور ایستاده بود متوقف شد لبخند روی لبش خشک شد و یه لحظه احساس کرد تمام بدنش تبدیل به سنگ شده ولی با این حال نتونست نگاهش رو از چشمای زن بگیره. گنویر هم چند ثانیه ای بدون اینکه احساسی توی چهره اش مشخص باشه، زل زد به جوون. ولی وقتی نتونست دیگه سنگینی نگاه های لنسلاس رو تحمل کنه، صورتش رو برگردون به سمت آرتور.

اگر زیبایی گوینده مرد جوان رو اونطور تسخیر نکرده بود، لنسلوت می تونست ببینه پیرمردی که کنارش بود. که ملکه ایستاده بود داشت با شک و بدگمانی اون رو برانداز می کرد. ملین اون پسر رو میشناس، یا بهتره بگیم زنی که اون پسر رو بزرگ کرده بود رو میشناس؟ اصلاً به خاطر همین زن هم بود که اون روز به کملت اومده بود و جلوی چشم اهالی قصد ظاهر شده بود. دیدن لنسلوت باعث شد ملین به فکر فرو بره و در خاطرات سالها پیش غرق بشه. یسیله ای یسیله و صلّی دسه امید و سرین یه عالمه سر و صدا ، یه عالمه روغن و یه اسفند. #آره دختر زانو زد کنار رودخونه و باد و دستش یه مشت آب زلال و خنک به صورتش پاشید. بعد، برای چند دقیقه به تصویر خودش توی جریان آبخیره شد. دختر دوازده سال بیشتر نداشت، اما به خاطر قد بلند و صورتی که تا به حال کسی لبخند روی او ندیده بود، همه فکر می کردند. سنش باید بیشتر باشه البته با همه ی معیارهای اون روزگار دختر زیبایی به حساب میومد.

دختر ایشتادو و پسر راه گم

فقط برای خودش اهمیت نداشت بقیه چه فکری در موردش میکنن. اون دختر تنها فرزند یه خانواده اشرافی بود که با وجود اینکه توی ناز و نعمت بزرگ شده بود، علاقه چندانی به پدر و مادرش. و مادرش نداشت، نه اینکه ازشون متنفر باشه، ولی اون خونواده بیشتر شبیه به همخونه هایی بودند که زیر یک سقف زندگی میکنن. دختر صبحها رو زیر نظر معلمان و مربیانش درس میخوند و مطالعه میکرد و عصرهاش رو دور از چشم والدین. دینش به گردش توی دشت های اطراف خونه شون میگذره. اون هم به نظر میرسید مثل بقیه ی روزاش قرار کند و حوصله سربر بگذره. اما همونطور که داشت با بیخیالی در امتداد رودخانه قدم میزد، صدای خشخشی از پشت یکی از درختان اون نزدیک شنید. دختر ایشتادو برای چند ثانیه حتی نفسش رو هم متوقف کرد. وقتی دوباره احساس شجاعت کرد، صداشو بالا برد و گفت: کی اونجاست؟ صدای خش خش بهش نزدیک تر شد، تا بالاخره از پشت درخت.

یه پسر نوجوون بیرون اومد پسر موهای صاف و سفیدی داشت که پشت سرش بسته بود، و از چشم های آبی و بانفوذش و قدم های محکمش، مشخص بود باید متعلق به یه خونواده اشرافی باشه. ولی سر و بعد ساعتش دختر رو به شکل انداخت. یه پیرهن سفید نخیه چروکیده که تا زانو میرسید و یه شلوار قهوه ای ساده چیزی نبود که یه فرزند خوب. خونواده ی ثروتمند بپوشه در ضمن اینکه تا املاک نزدیک ترین خونواده اشرافزاده ای که می شناخت ساعتها فاصله بود و امکان نداشت پسر اون همه راه. رو پیاده اومده باشه، وقتی جوابی از پسر نشنید، دختر دوباره با صدای محکیم فریاد زد. بهت میگم کی هستی؟ میدونی که اینجا ملک خصوصی و با اجازه ورود بهش رو نداری؟ میخوای بگم سربازان پدرم بیان و تکلیف تو رو معلوم کنن، نوجوون همونطور که داشت آروم آروم بهش نزدیک میشد دستاشو به نشون تسلیم شدن بالا برد و با لبخند گفت. اگه ترسوندمتون منو ببخشید بانو من، من فقط داشتم از این اطراف رد میشدم و راهم رو گم کردم و این رودخونه تنها نشونه ای بود که میتونستم دنبال کنم. پسر، که حالا به چند قدمیه دختر رسیده بود، ایستاد، تعظیم بلندی کرد و ادامه داد. راستشو بگم، به تازگی استادم رو از دست دادم و دارم دنبال یه استاد دیگه می گردم تا بهم آموزش بده.

جادوگری و سحر و جادو

دختر نمیتونست توضیح بده، ولی یه چیزی توی لحن و صورت پسر بود که باعث میشد بتونه بهش اعتماد کنه. نگاهی به هرم نقره ای که با یه زنجیر نازک به گردنش آویزون بود کرد و پرسید؟ مگه چی داری یاد میگیری که برای پیدا کردن استادش تو یه دشت و جنگل جستجو میکنی؟ پسر، این بار لبخند شیطانت آمیزی زد و کوتاه جواب داد؟ سحر و جادو، چشمهای دختر از تعجب و اشتیاق گرد شد و فورا پرسید؟ سحر و جادوی واقعی؟ یعنی تو جادوگری؟ اگه راست میگی قدرتتو نشون بده ببینم، پسر که انگار به این درخواست عادت داشت دوباره تعظیم کوتاهی کرد و دور و برش رو کمی بررسی کرد. نور بی رمق خورشید اسد داشت توی افق محو میشد و صدای جانوران سبززی از پشت درختها بلند شده بود. پسر، وقتی مطمئن شد کسی اون اطراف نیست، زانو زد و کف دستشو گذاشت روی خاک. از زیر دستای پسر تصویری شروع به شکل گرفتن کرد و مثل چشمهای در حال جوشیدن به تدریج آنها را احاطه کرد. همانطور که شعاع جادو در اطرافشون بزرگ و بزرگتر می شد، دختر بی حرکت و با شگفتی به تماشا ایستاده بود. بعد از چند لحظه، اون تصویر کامل شد و حالا اونا داخل تالار یه قلعه ایستاده بودند. تالار با شکوه و طلایی که در اون یه مهمونی در خور پادشاهان در جریان بود. دختر به جای باد پاییزی می تونست گرماهای مشعل ها و شومینه های تالار رو حس کنه و بوی غذاهای رنگارنگ.

چامش رو پر کرده بود، حتی چیزی نمونده بود که خودشم به مردان و زنانی که اون وسط شادانه می رقصیدند به پیونده. پسر جوان، بعد از اینکه حسابی از نگاه مشتاقانه یک دختر سرگرم شد، دستش را از روی زمین برداشت و همه اون تساوی کرد. شاعیر، مثل مه، محو شدن و به هوا رفتن. ولی دختر بچه، بجای اینکه از این اتفاق ناامید بشه، دوید به سمت پسر رو به بازوش چنگ زد و با هیجان گفت: تو یه جادوگری، تو واقعا یه جادوگری، این چیزایی که ساختی واقعی بودن یا وهم خیالات؟ پسر، انگار که مقابل گروهی از تماشاچیان ایستاده باشه، کمرش رو خم کرد و گفت. اگه بهم بگی فرق این دوتا چیه، منم میگم اینها توهم بودن یا واقعیت؟ دختر اون لحظه جوابی نداشت، ولی انگار که یه دفعه فکری به سرش زده باشه، یه قدم برگشت عقب و گفت؟ باید به من یاد بدی. سحر و جادو! هر چی بلدی! قسم می خورم هر قیمتی که برای این کار تعیین کنی بهت میدم. پدر و مادر من حتماً هرچقدر پول و طلا بخوای بهت میدن. پسر قهققهایی زد و گفت: # تو میخوای جادویی که بلدم رو بهت یاد بدم، ولی من هنوز حتی اسمتو هم نمی دونم. میدونم، با این حرف دختر کمی به خودش اومد و مکس کرد.

عشق و جادو: داستان ویوین و امریس

پدر و مادرش توی زندگی چیز زیادی بهش یاد نداشته بود، اما همیشه میگفتن به هیچ غریبه ای اعتماد نکنه. دخترک بعد از کمی فکر کردم گفت، اسم من ویجینه، حالا بگو ببینم درخواست منو قبول می کنی یا نه؟ نه، پسر با صبر و ملایمت جواب داد. از ملاقاتت خوشحالم ویوین، من هم امریس هستم در مورد درخواستت باید بگم میتونم تو رو به عنوان شاگرد قبول کنم، اما چیزی که من دنبالشم پول و طلا نیست. من قلبت رو میخوام، ویوین این بار اخماشو تو هم کرد با نگرانی پرسید؟ یعنی میخوای بهم جهاد و یاد بدی و بعدش منو بکشی؟ امریس با این حرف باز هم چشماش رو بست و بلند بلند خندی، بعد رو کرد به دختر گفت. آخه کشتن تو چه دردی از من دوا میکنه؟ نه، وقتی از قلب حرف میزنم منظورم عشقه. من تا زمانی که صدات بشه، هرچی بلد باشم رو بهت یاد میدم در عوض، تو هم باید قول بدی که عشق مرد دیگه ای رو به قلبت راه ندی و با من ازدواج کنی. ویوین توی اون سن نمیدونست عشق چیه، تنها زمانی که حس شبیه به دوست داشتن و تجربه میکرد، روزهای تولدش بود که مادرش دستور میداد آشپز غذای مورد علاقه اش را بپذیرد. در اون لحظه، ویوین فقط این فکر رو توی ذهن داشت که بالاخره می تونه از این زندگی یکنواخت و بی حاصله نجات پیدا کنه. و شاید دنیا رو بگرده.

برای همین فوراً دستروی پسر رو توی دست گرفت و بدون اینکه به عواقبش فکر کنه قسم خورد که قلبش برای همیشه متعلق. امروز هم در مقابل لبخند زد و گفت که درساشون از فردا در همون ساعت و همونجا شروع میشه. ببین همونطور که میشد حدس زد از روز اول شوق و شور زیادی برای یاد گرفتن جادو از خودش نشون داد. چیزی که امروز انتظارش را نداشت، استعداد دختر برای به ذهن سپردن ورد ها و جادوهای مختلف. چطور قدرت و دقتش در اجرای آنها بود؟ امکان نداشت لازم باشه چیزی رو دو بار براش توضیح بده و اگه هم خودش فراموش میکرد نکته ای رو بگه دختر با کنج کاوی. دعا میپرسید و نمیگذاشت چیزی جا بیفته. سه سال اول دوره آموزش ویوین همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. بیوین بی صبرانه و دور از چشم پدر و مادرش، بعد از ناهار از قصر می زد بیرون و تا بعد از غروب و موقع برگرده. کاش برای خواب وقتش رو با امریس می گذرونیم.

جادوگر مرموز و دختر عجیب

و در این بین علاوه بر سحر و جادو، ویوین در مورد عشق هم چیزهایی یاد گرفت. در مورد اینکه انتظار دیدن کسی رو کشیدن یعنی چی؟ اینکه جدا شدن از یک نفر چقدر می تونه سخت باشه. اینکه ضربه قلبت با اولین نگاه تندتر بشه اما در سال چهارم، یه اتفاق عجیبی افتاد. یه روز ویوین همونطور که خیره به امریس ایستاده بود و داشت اجرای یه ورد جدید رو ازش یاد می گرفت، یه دفعه متوجه شد که بجای اون پسر جوان یه مرد میانسال با ریش های خاکستری بلند ایستاده. این تصویر برای چند ثانیه ادامه پیدا کرد و بعد امریس به شکل اولش برگشت. دختر فکر کرد که به کار بردن جادو با اون شدت و تکرار روی چشماش و ذهنش تاثیر گذاشته و باعث شده خیالیتی بشه. اما چند هفته بعد، اون تصویر دوباره تکرار شد. و با گذشت زمان تعداد دفعات و مدت پایداری اون تصویر بیشتر و بیشتر شد. کار به جایی رسید که اولای سال پنجم، وی و این نصف مواقع داشت با امریسی که می شناخت صحبت می کرد و استفادہ دیگر مواقع با مرد میانسال ریشو البته در تمام این مدت ویوین هیچ واکنشی از خودش نشون نمی داد.

و با ترس از اینکه امریس به خاطر دیوونه شدن ترکش کنه، رفتار عادیش رو ادامه میدهد. اما اون مرد چی بود؟ آیا اون پسر جوان خوش قیافه هم یک تصویر و توهم بود و امریس واقعی اون مرد مرموز ریش بیش خاکستری بود؟ ببین تصمیم گرفت در مورد مرد تحقیق کند و از این و اون در مورد جادوگری با چنین مشخصاتی پرسید. و همه با شنیدن در مورد این جادوگر میانسال و توصیفات ظاهریش فقط یاد یک نفر می افتادن. میگفتن این مرد قدرتمندترین جادوگریه که تاریخ به خودش دیده و به کمک اون بود که آرتور پسر اوتر پندراگون تاجو تخت پدرش رو پس گرفته بود. حالا همین ملین داشت شورشهایی که در نقاط مختلف مملکت علیه آرتور شکل می گرفت رو دونه بدون از بین می برد. و همه رو زیر پرچم این پادشاه جوان متحد میکرد. و تمام ترس های ویوین به واقعیت تبدیل شد. هیچکس از آینده بریتانیا مطمئن نبود، ولی همه قدرت و ذکاوت مرلین را در کمک به آرتور و نابودی کردن دشمنانش تحسین میکردم، حالا دختر دو تا گزینه بیشتر نداشت. یا به قسمی که سالها پیش خورده بود عمل کنه و با مردی که تمام این مدت گلش زده بود ازدواج کنه؟ یا اینکه زیر قولش بزنه و یه جوری از دستش در بره.

بانوی برکه

اما کجا میخواست بره؟ اصلا چطوری میخواست فرار کنه؟ تا تولد هجده سالگی ویوین هنوز یک ساله مانده بود و دختر تصمیم گرفت تا اون موقع ابتدا هر چی لازم بود. از مرلین یا همون امریس یاد بگیره و دوم مخفیانه مقدمات فرارش رو آماده کنه. توی این یک سال طوری وانمود کرد که انگار هر روز داره عاشق تر میشه و به این بهونه هر اطلاعات و ورد و تل اسمی که می تونست رو حتی اگر شده نصف و نیم از ملین بیرون کشید. در آخر اون یک سال ویوین تقریبا مطمئن بود که از لحاظ دانش جادویی حداقل در سطح خود زملین هست. اگر هم چیز دیگه ای برای یاد گرفتن در مورد علم جادو وجود داشت، احتمالاً افراد دیگه ای توی این دنیا بودند که بتونن ازشون. برای همین شب قبل از تولد هجده سالگیش همه اسباب و وسایلی که برای جادو لازم داشت و ریخت توی یک کیسه چرمی و غیبش زد. دیگه نفهمید که آیا امروز شب بعد سر قرارشون اومده یا نه، و آیا از اینکه به قولشون وفادار نبوده عصبانیه؟ یا قصد انتقام داره، فقط اینو میدونست که ساقه مرلین تا آخر عمر تعقیبش خواهد کرد. تنها امیدی که داشت این بود که مرلین اسم واقعیش را نمیدونه و به همین خاطر احتمال پیدا شدنش پایین بود. بیوین همون چپ به شکل ناشناس از کشور خارج شد و چند سال آینده رو در سرزمین های شمالی گذروند.

سفرهاش اون رو با آدمهای زیادی آشنا کرد و بهش تجربه ها و ماجراجویی هایی رو نشون داد که حس میکرد تمام عمر. در آرزوشون بودیم به همین خاطر خیلی زود کینش رو از مرلین فراموش کرد و وقتی به نظرش رسید که آبها باید از آسیاب افتاده باشه سرش رو آروم آروم به سمت بریتانیا کچ کرد. البته هنوزم میدونست که نمیتونه با مرلین رو به رو بشه و از بلایی که ممکنه بود این جادوگر قدرتمند بخاطر عهد شکنی سرش بیاد. آره میترسید ولی پیش خودش فکر کرد اگه ملین واقعاً بخواد پیداش کنه هر نقطه ای از این دنیا هم که بره نمی تونه مخفی بشه و بنابراین چه بهتره که توی سرزمین مادریش زندگی کنه؟ ببین، به نقطه ای فرسنگها دور از کمالوت سفر کرد و اونجا ساکن یه روستای کوچیک شد. اون روستا به خاطر موقعیت جغرافیاییش همیشه مورد حمله لشکر پادشاهان مختلفی بود که توی مسیرشون. من دنبال آذوقه بودم. ویوین طی مدت کوتاهی اعتماد حالیه این روستا رو به خودش جلب کرد و برای محافظت دور تا دور اونجا رویه. تلسم کار گذاشت. این تلسم باعث میشد هر کسی که اهل اون روستا نبود اونجا رو شبیه به یه برکه ببینه و به همین خاطر دوم به ویوین لقب بانوی برکه رو دادم.

پسر یتیم و سبد حصیری

ویوین که حالا تبدیل به یه زن بالغ و یه ساحره ی قدرتمند شده بود، زندگی توی اون روستا رو خیلی دوست داشت. اونجا میتونست دور از چشم مرلین و با خیال راحت هم زندگی کنه و هم روی جادو و وردها و معجونها. زندگیش آروم و بی دردسر میگذشت تا اینکه اون شب سرنوشت ساز رسید. مردم روستا مدتها بود، صدا و یه سم اسب ها و یه سربازان و برخورد شمشیرها و سپرها رو اونقدر از نزدیک نشنیده بودند. ویوین بهشون اطمینان داد که تلسمش به خوبی کار میکنه و امکان نداره کسی بتونه پیداشون کنه ولی با وجود این حرف. می تونست که هنوز یه جادوگر توی دنیا هست که میتونه تلسمش رو باطل کنه برای همین وسطای شب و از وقتی سر و صدای مبارزه کامل خوابید، رفت تا اطراف روستا را با دقت بررسی کند. هنوز چند قدمی از تصویر دریاچه ای که ساخته بود دور نشده بود که کنار جاده و زیر یک درخت. بخت بلوط جنازه یه مرد و زن همراه با اسباشون رو دید. ببین اونا رو نمیشناسن، ولی از لباس های هر دو مشخص بود باید عضو یه خونواده سلطنتی باشه.

شاید پادشاه و ملکه ی یه سرزمین همون نزدیکی ها که به خاطر حمله دشمن فرار کرده. بدن مرد و زن پر از زخم شمشیر بود و یه نیزه ی شکسته شده از داخل غرب مرد بیرون زده بود. بعد از کمی بازرسی بدن های بیجون، چیزی توجه ویریون را جلب کرد. پشت درخت بلوط و دور از چشم، یه سبد حصیری که روش رو یه پارچه ی سفید کشیده بودند ویلیان با کنجکاوی و البته با احتیاط پارچه رو کنار زد. اونجا داخل سبد عجیب ترین و زیباترین موجودی که توی عمرش دیده بود خوابیده بود. یه پسر توپل با موهای فرفری طلایی که بیخیال از دنیا و همه جنگهایی که داخلش جریان داشت به خواب فرو رفته بود. پیدا کردن اون پسر در فاصله چند متری و مرد و زنی که به احتمال زیاد پدر و مادرش بودند، برایش حکم یه معجزه رو داد. ویوین خم شد و آروم بچه رو از توی سبد برداشت. به محض اینکه اون رو توی آغوشش جا داد، چشمهاش سیاهی رفت و تصویری ذهنش رو پر کردند.

حکایت لنسلوت: انتقام یک شوالیه

تصویری از گذشته و آینده ی اون پسر. از اینکه پدر و مادرش کی بودن و چرا کشته شدن؟ از اسم پسر و نقشش در سرنوشت بریتانیا. و همینطور نقش ویوین در سرنوشت اون پسر. وقتی به حالت عادی برگشت، ویوین حالا میدونست باید چیکار کنه. پارچه سفید رو دور بچه پیچون، اون رو محکمتر در آغوش گرفت و به سمت روستا برگشت. موزیکال: موزیکال موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک فیلم موزیک ویدیویی لنسلوت بچه ای پر شرشوری بود و البته باهوش و حواس گرم. مادرش هم که خیالش از آینده ی پسر راحت بود میگذاشت آزادانه از روستا خارج بشه و بگرده و حتی شکار کنه. البته در کنار همه ی اینها سعی می کرد بهش شرافت و مردونگی رو هم یاد بده. پنسلوت قدرتش رو خودش پیدا میکرد، اما این وی وی ام بود که بهش نشون میداد چطور با استفاده از اون قدرت.

دنیا رو جای بهتری برای زندگی کنه. به سنین نوجوانی که رسید، مادرش به لنسلوت اجازه داد به شهرها و روستاهای اطراف بره و توی مسابقات رزمی آورد. ورزشی مختلف شرکت کنه و از جنگجویانی که در راه میدی رسم مبارزه رو یاد بگیره. و طولی نکشید که لنسلوت تبدیل شد به یه شوالیه کامل. زنان به خاطر صورت زیبا و بدن ورزیده و بی نقصش اون رو تحسین میکردن و مردان به خاطر شجاعت و قدرت و شرافتش. قبل از اینکه به سن هیچ ده سالگی برسد، ویوین حقیقت را در مورد پدر و مادر واقعیش و اینکه چرا کشته شده بودم و چطور در در نوشته لانسلوت بود تا انتقامشون رو بگیره تعریف کرد برای همین وقتش که شد لانسلوت از هر لحاظ آماده بود تا بره و این سرنوشت رو در کنار شوالیه های میز گردش. شاه آرتور به واقعیت برسونه. البته ورود شدن به کاملت و قصر پادشاه بریتانیا به همین آسونی هم نبود ولی ویوین برای این کار هم نبود. چشاش رو کشیده بود، زن ساحره با قوی ترین تلسمهایی که بلد بود ظاهرش رو تغییر داد و همراه با لنسلوت زدم به جاده.

جادویی از شهر کوچک: داستان لنسلوت

توی مسیرشون و بیرون یکی از شهرها نزدیک به کاملت، ویوین خبر داد که در آن نزدیکی هفت تا آدم کش در اینه که برادر شاه آرتور مخفی شدن و لنسلات برای اینکه پاشو به قصد باز کنه باید این هفت نفر رو بکنه. بکشه و کی رو نجات بده، کاری که مطمئن بود لنسلوت جوان به راحتی از پسش برمیاد بعد از نجات دادن کی و با دعوت این شوالیه عالی رتبه، ورود لنسلوت و مادرش به کملوت خیلی آسانتر شد. اونجا، بیوین توی یه مهمونخونه ساکن شد و فقط منتظرمون تا لانسلوت در قلعه آرتور خودنمایی کنه. طبق راهنمایی های ویوین، لنسلوت از اولین لحظه ورود به قلعه فقط یک خواست را مطرح کرده بود. اینکه به عضویت شوبلی های میز گرد آرتور دربی. و یک هفته بعد از ورودش وقتی قدرت و مهارت استثناییش در مبارزه با شاه آرتور و درباریانش ثابت شد و با حمایت کی اعلام شد که لنسلوت به مقام شوالیه رسیده. شب قبل از مراسم خصوصی که در اون قرار بود لنسلوت به عنوان شوالیه جدید میز گرد رسما معرفی بشه، مرد جوان. به مهمون خونه ای برگشت که مادرش در اون ساکن بود تا خبرهای خوب رو بهش برسونه. پنسلات جلوی ویوین زانو زد و دستش رو بوسید و گفت.

بالاخره به چیزی که میخواستیم رسیدیم، مادر، فردا قراره توی یه مهمونی رسمی وارد جمع شبالی های میز گرد آرتور بشم. ببین، لبخند ملایم میزد و با دست موهای طلایی لنسلوت رو نوازش کرد. بعد بهش کمک کرد تا از سر جا بلند بشه و با خیره شدن توی چشمش گفت تبریک میگم پسرم، زندگی تو تازه از امروز شروع میشه، درس هایی که طی سالها بهت دادم رو هر روز با خودت مروه کن، توی قصر آرتور با همه رفیق باش اما به هیچکدومشون اعتماد نکن. بخصوص ملین جادوگر، و یادت باشه، تا میتونی در حرکت باشو توی یه شهر و مکان نمو مثلا همین فردا از آرتور بخواهد به تو ماموریتی خارج از کم لطف بده. اینطوری هم تجربه بیشتری کسب می کنی و هم امنیتت تضمین شده است. ویلیان دست برد و یه انگشتر نقره با نگین سبز از جیبش بیرون برد و داخل انگشت وسط دست راست. سه لنسلوت کرد و بعد ادامه داد. این انگشتر تو رو در برابر انواع جادوها و طلسمها محافظت میکنه، اگرم کسی توی غذا و نوشیدنیت زهر بریزه. اون رو خنسا میکنه، لنسلوت با خنده زن رو در آغوش گرفت و گفت: میدونم مادر، میدونم همه اینا رو بارها گفتی، کسی به این راحتی نمی تونه لنسلوت قدرتمند رو زمین بزنه.

دیدار شبالیه جوان با ملکه

ویلیان هم در جواب دستاشو محکم دور گردن پسر حلقه کرد و گفت: من فردا توی مراسم در کنارت خواهم بود، ولی تو منو نمیبینی، در واقع نمیدونم دفعه بعدی که همدیگه رو ببینیم کی بشه. ولی مطمئن باش، من همیشه برات دعا می کنم و از دور مراقبت هستم. تو از گوشت و خون من نبودی، ولی بدون که عشق من به تو کمتر از یک مادر نیست. لنسلوت و ویوین در حالی که سعی می کردند اشک هاشون رو از همدیگه مخفی کنن، جدا شده. رفتن ویوین با دست های خودش زره و کلاه خود خصوصی که برای لنسلوت ساخته بود رو بهش پوشون. زره سفید رنگی که تزئینات طلاییش به شکل درخت بلوط و بوته های رز رونده بود. در راه برگشت لنسلوت سرش رو بالا برد و به قوس ماه توی آسمان نگاه کرد قبل از اینکه فردا برسه و اون یکی از شوالیههای میز گرد بشه، یه کار دیگه باقی مانده بود که باید انجام میداد. توی قصر در اتاق پذیرایی مخصوص ملکه سه بار در سکوت شب به صدا در آمد. نگهبانا اعلام کردند که لنسلوت شوالیه جوان تقاضای دیدار با ملکه را دارد.

گوینویر از این مراجعه ناگهانی غافلگیر شده بود اما با این حال اجازه ورود را صادر کرد. لنسلوت که هنوز زره سفید و طلایی که مادرش بهش داده بود رو به تنداش برای بار دوم در اون شب زانو زد. به دست ملکه گینه ویر که روی صندلی مخملیش نشسته بود بوسه زد. بعد، در همون حال، گفت، بیادبی و ورود بی موقع من رو اف بفرمایید، بانوی من. گوئنویر با دست اشاره کرد و گفت: پاشو بایس شبالیه جوان، به من اطلاع داده اند که فردا قراره به عنوان یکی از شبالیه های میز گرد معرفی بشی. فکر میکردم الان باید در حال آماده کردن خودت برای مراسم فردا باشی. لنسلود که حالا صاف ایستاده بود و به نشونه احترام دستش رو روی سینه گذاشته بود جواب داد. حق با شما سر برم، در واقع حضور من در خدمت شما بخشی از این آماده سازیه. من اومدم تا اگه بیادبی نباشه درخواستی از شما بکنم.

انتخاب شوالیه سفید: ملکه و شوالیه لنسلوت

ابروهای ملکه کمی در هم رفت، ولی چیزی نگفت و لنسلوت ادامه داد؟ راستش اینه که به من گفتن شما هنوز یه شعالیه شخصی ندارین، میخواستم اگه امکانش باشه این افتخار رو به من بدید تا فردا طی این مراحل. از شاه آرتور بخوام من رو به عنوان شوالیه محافظ و گماشته شما معرفی کنه. قسم می خورم شمشیرم دشمنان شما را از سر راهتون برداره و تا آخرین قطره خونی که در بدنم باقی مونده در راه محافظت از شما روی زمین ریخته بشه خدمتکاران ملکه که در دو سمتش ایستاده بودند به همدیگه نگاهی کردند، ولی جرات نداشتند حرفی بزنن. خود گوینه ویر هم با اینکه پدرش بهش یاد داده بود احساساتش رو هیچوقت روی چهره اش نشون نده، مشخصا جا خورده بود. بعد از چند لحظه سکوت، ملکه از روی صندلیش بلند شد و آهسته رفت و در یک قدمی لنسلوت ایستاد. مدتی توی چشمهای آبی مرد جوان خیره شد و بدون مقدمه شمشیر مرد رو از غلافی که به کمرش بسته بود بیرون کشید. با این حرکت ملکه، لنسلوت دوباره متیانه زانو زد و سرش رو انداخت پایین. گوینویر کمی شمشیر رو توی دستش بررسی کرد و گفت. پس میخوای شعالیه مخصوص من بشی؟ مطمئنی برای خطراتی که این سمت در پیش داره آمادهای؟ محافظت از هم پسر پادشاهی که هنوز این همه دشمن داره کار ساده ای نیست.

لنسلوت فورا جواب داد، حتما بانوی من، هر کاری؟ ولی گوینویر حرفش رو قطع کرد و گفت، لازم نیست جواب بدی معلومه انقدر جدی هستی و کلا داغه که این وقت شب مزاحم استراحت من شدی. بعد لبه شمشیر رو آروم گذاشت روی شونه راست لنسلوت و با صدای بلندتری گفت: من، گوینویر، فرزند شاه لئو دی گرانس، همسر شاه آرتور و ملکه کل بریتانیا، تو. لنسلوت رو به عنوان شوالیه شخصی خودم انتخاب میکنم و بهت لقب شوالیه سفید رو میدم. با امید اینکه روح و قلبت مثل ذره ای که پوشیدی پاک و خالص باقی بمونه. گوینوی در اون لحظه فقط خوشحال بود که نور مشعل های اتاقش اونقدر کم هستن که کسی قرمز شدن صورتش رو نبینه. فردا اون شب لنسلوت بالاخره به دست شاه آرتور به مقام شوالیه میزگرد رسید و همونجا اعلام شد که این شوالیه جمع. جوان، شوالیه ی ملکه گوینویر هم خواهد در حین مراسم آرتور که هنوز تِه دلش کمی شک داشت، آهسته از میلین که کنار دستش نشسته بود پرسید: آیا این لنسل؟ لوت جوان، کمکی به شواریههای میز گرد خواهد کرد یا نه؟ ملین جادوگر هم که انگار حواسش به جای دیگه ای پرت باشه، جواب داد شوالیههای میزگر بدون لنسلوت موفق نیست. نخواهند شد، ولی در نهایت همین مرده که باعث و بانی از هم پاشیده شدن این گروه میشه. همزمان و در نقطه ی دور، ویوین به طور ناشناس گوشه ای از جمعیت ایستاده بود و سرشار از غرور اون صحنه را تماشا می کرد.

عشق و ترس: برگشت امریس

با پایان مراسم کار ویبیین هم تموم شده بود و برای همین از قصر خارج شد تا با اسبی که توی کملوت خریده بود برای همیشه از اونجا بره. ولی توی جاده دیوارهای شهر پشت سرش هنوز کامل محو نشده بودن که یه دفعه مردی پیاده. عادة جلوی راهش سبز شد. ویوین فوراً افسان اسب را کشید و متوقفش کرد. مردی که وسط جاده ایستاده بود رو میشناس و میدونست فرار کردن فایده ای نداره. اون پسر بزرگ شده بود، اما هنوز موهای صاف سفیدش رو همونطوری پشت سرش میبند. بیوین با طنه گفت، فکر میکردم دیگه لازم نباشه توی این ریخت و قیافه جلوی من ظاهر بشی مرلین جادوگر. با این حرف به ویوین، مردی که روزگاری به نام امریس شناخته می شد، به شکل اصلیش برگشت. ملین با عصبانیت و کمی نامیدی گفت؟ تو به من قول داده بودی، قسم خورده بودی که قلبت فقط متعلق به منه، یادت رفته، نیموهه؟ شنیدن این اسم باعث شد قلب زن از ترس برای چند لحظه بایست.

ولی خودش رو جمع و جور کرد و بدون اینکه لحنش عوض بشه گفت. دلم خوش بود، همه این سالها حداقل تونستم اسم باغیر مرزت مخفی کنم. ولی ظاهرا هیچ چیز و هیچکس نمی تونه از چشمان تیز ملی نه قدرتمند قایم بشه. اون عاشقی که من قولش رو داده بودم برای پسر جوونی بود که من رو با جادو آشنا کرد، نه پیرمردی که فکر میکنه با گل زدن یه دختر دوازده ساله می تونه از تنهایی در بیاد. میدونی توی اون سالها من چی کشیدم، میدونی چه شب هایی نتونستم بخوابم چون میدونستم هر لحظه امکان داره قدرتم رو من ترین جادوگر دوران بالای سرم پیداش بشه و قلبم را از سینه بیرون بکشه؟ میفهمی دهها زندگی کردن زیر سایه ترس چه تهمی داره؟ کلمات بعدی که از دهن مرلین بیرون اومد چیزی نبود که وی و این انتظار داشت بشنوه. ملین که انگار یه دفعه خشمش فروکش کرده بود، نگاهش رو از زن دزدید و گفت- فقط با توئه، کاری که من کردم عادلانه نبود. تو فقط یه دختر بچه بودی و من تو رو وارد دنیایی کردم که آمادگیش رو نداشتی. توی این سالها میدیدم که چطور با بی قراری به این طرف و اون طرف فرار میکنی و میخواستم بیام و یه بار برای همیشه همه چیز رو برات توضیح بدم. ولی فکر کردم اگه بهت نزدیک بشم ممکنه بخاطر ترس به جاهای دورتری فرار کنی و دیگه هیچوقت نتونم داستانم و دلیل کارها.

رازهای جادوگر پیر

ولی حالا که خودت اومدی، حالا که اینجا توی کملوت دیدمت، ازت درخواست میکنم یه فرصت بهم بدی تا یه بار از اول همه چیز رو برات تعریف کنم، انتظار ندارم منو ببخشی، ولی شاید بتونی دلیل کارام رو بهتر درک کنی با این حرفهای ملین، ویوین هم احساس کرد خشمش تا حدودی فروکش کرد و نگاهی به چهره غمگین اون جادوگر کرد. از طرفی دلش به حال ملین سوخت و از طرف دیگه فکر کرد اگه بگذاره یه بار حرفاشو بزنه احتمالا دیگه تا آخر عمر مزاحم میشه. نمیشه، برای همین، بعد از کمی فکر کردن گفت. بسیار خوب، تو به من سحر و جادو یاد دادی و شاید گوش دادن به حرفات کمترین کاریه که در اعزاش میتونم بکنم. ملین، برای اینکه راحت باشن با جادو همونجا کنار جاده یه کلبه چوبی کوچیک ساخت. داخلش، حرفایی که همه ی اون سالها میخواست به وی و این بزنه رو به زبون او گفت. داستانش رو از کودکی شروع کرد، از اولین باری که فهمیده بود قراره تبدیل بشه به یه جادوگر قوی و شکست ناپذیر. از پادشاهانی گفت که طی این سالها دیده بود که هر کدوم ازش میخواستند ملین با قدرت های جادوییش یکی از مشکلاتش از تنهاییش طی این سالها حرف زد، و اینکه چطور لقب قدرتمندترین جادوگر دوران ایجاد شده بود، همه بهش احترام می کردند. بگذارند، ولی هیچکس شجاعت نکنه بهش نزدیک بشه.

درباره نگرانیش برای آینده بریتانیا هم صحبت کرد و گفت با وجود همه تلاشهاش و همه نقشه هایی که. که کشیده بود حتی آرتور هم نمی تونه کشور رو نجات بده. وضع صحبتاش وی وی ام که انگار دلش سوخته باشه و برای تسلی دادن دستای جادوگر پیر رو توی دست گرفت. در نهایت، ملین گفت که تمام اون سالها عشق ویوین از قلبش نرفته، و حاضره همه چیزایی که تا الان ساخته رو فراموش. و بقیه ی عمرش رو در کنار اون بگذرونه وقتی حرفهای مرلین تموم شد، زن چشماش رو بست و شروع کرد به فکر کردن. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره چشمشو باز کرد و گفت. ممنونم که داستانش رو با من به اشتراک گذاشتی، مطمئنم کنار اومدن با این افکار و احساسات طی سالهای طولانی و اون هم تنها این کار آسانی نبوده، من نمیتونم ترس و سختی سالهایی که داشتم از دست تو فرار میکردم رو فراموش کنم. ولی خب این رو هم نمیتونم انکار کنم که اولین بار عشق رو با تو تجربه کردم و اگه تو نبودی احتمالا لنسلوت هم وارد زندگی من نمیشد، حتی اگر آن زمان به شکل واقعیت نبودی. ولی راستشو بگم، الان نمیتونم جواب تو بدم.

بازیابی عشق و زندگی: داستان ملین

همه چیز یه دفعه پیش اومد و من نیاز دارم اتفاقاتی که افتاده و حرف پایان تو رو یه بار دیگه توی ذهنم پردازش کنم. پیشنهاد من اینه، دقیقا یک سال دیگه، اگر هنوز هم احساساتی که الان داری سر جاشون بودن و خاصی وقتی با من باشی، بیا به همین نقطه. توی این یک سال، فرصت این رو هم داری که هر کار ناتمومی که باقی مونده رو به پایان برسونی تا جای خالی. توی دربار شاه آرتور کمتر احساس بشه من هم تو این مدت فکرامو میکنم و جواب قطعیم رو اون موقع بهت میدم. ملین لبخند زد و از زن تشکر کرد، ولی میدونست برای تصمیم نهاییش نیاز به یک سال فکر کردن. اون همین الان هم عاشق ویوین بود. هی هی هی ملین زنده بود، نور خورشید از بین چند تکه ابر سفید بهش میتابید و بدنش را گرم می کرد. و بهتر از هر چیزی این بود که دیگه تنها نبود، حالا با زنی که دوستش داشت تو یه نقطه ی دور دست یه صخرهای که مشرف به دریا بود خونه ی رویایی و پر از محبتشون رو ساخته بودند. یک سال پیش که سفره دلش را برای اون زن باز کرده بود و احساسات واقعیش را برای اولین بار شجاعانه به زبون آورده بود.

فکرشو نمیکرد که زندگیش میتونه اینقدر شیرین بشه. و شیرینتر اینکه زن هم گفته بود دوستش داره و تا آخر عمر کنارش میمونه. ملین توی این یک سال کارای نصف و نیمش رو تموم کرده بود تمام توصیه ها و یه لازم برای بقای بریتانی. و پادشاهیش رو به گوش آرتور و چند نفر دیگه از معتمدینش رسونده بود و بعد بدون اینکه به کسی بگه کجا میومد. میره و چیکار میخواد بکنه غیبش زده بود. حالا که روزها رو در کنار ویوین بدون دردسر و دغدغه و دور از دنیای آدمها میگذران از تصمیمش راضی. زیباتر از همیشه بود. احساس می کرد بالاخره پاداش تمام سختی ها و رنج هایی که در سکوت کشیده بود رو دریافت کرده. و ملین چشماش رو باز کرد و بیدار شد.

نبرد نامرئی: تاریکی و جادو در غار

دور و برش تاریکی مطلق بود و جایی رو نمیتونست ببینی. تمام استخون های بدنش از خوابیدن روی سنگ های سرد و خیز درد می کرد. وقتی از جا بلند شد و کف دستش با جادو نوری روشن کرد، متوجه شد که داخل یه قاره. ولی از خودش پرسید اونجا چیکار میکنه؟ توی ذهنش سعی داشت تشخیص بده تمام اون لحظات جادویی که با ویوین تجربه کرده بود یک رویا بودند. یا چیزایی که الان داشت میدید؟ آهسته و با احتیاط در تالارهای تو در توی غار جلو رفت تا بالاخره نوری که از ورودی غار به داخل میتابید وقتی اونجا سایه یه زنی رو دید که دم در نشسته بود، با عجله به سمتش رفت و فریاد زد: نیموهه، نیموهه! ولی در چند قدمی ورودی غار، یک نیروی نامرئی او را با شدت به عقب خود داد و پخش زمین کرد. ملین از جا بلند شده از دستاش چندتا گلوله آتش پرتاب کرد، ولی همشون از اون دیوار نامرئی کمونه کردن و خاموش شده. ملین که نفسش از غافلگیری و ترس به شما افتاده بود فریاد زد نیمو، معنی این کارا چیه؟ ما کج. ببین، این تلسف کار توه؟ ویویان با گام ها یا حس خود را رسون به چند قدم مرلین و با چهره غمگین به چشمای خاکستری جادو. دیگه پیر خیره شد بعد از چند ثانیه سکوت گفت؟ متاسفم ملین، راه دیگه ای وجود نداشت ملین که حالا متوجه شده بود قضیه از چه قراره با عصبانیتی که به ترسش اضافه شده بود گفت.

یعنی چی راه دیگه ای وجود نداره؟ مگه تو به من قول نداده بودی؟ مگه از من نخواسته بودی که یک سال بهت وقت بدم؟ این تو نبودی که بعد از این یه سال گفتی هنوز عاشق منی رو میخوای یه فرصت دیگه بهم بدی؟ من هنوز دوستت داشتم، بهت اعتماد داشتم، فکرم میتونیم در کنار هم آینده ای داشته باشیم. بیوین حالا با لحن محکمتری جواب داد، متاسفم، ولی همه ی حرفهای که بهت زدم دروغ بود ما هیچوقت نمیتونیم با هم باشیم، تو با احساسات یه دختر بچه بازی کردی و انتظار داری به همین راحتی بخشیده بشی؟ روزگاری بود که من ازت میترسیدم و به خاطر این ترس مخفیانه زندگی میکردم، اما حالا فقط سرنوشت من نیست که توی دست لانسلوت هم هست من اون پسر رو مثل فرزند خودم دوست دارم و نمیتونم ببینم لحظه ای در خطر باشه، در دربار آرتور، در کنار مردی که که هر وقت بخواد میتونه برای بدست آوردن من اون رو گروگان بگیره. نه، این یه خداحافظیه، برای همیشه. ملین، تا اونجایی که می تونست به زن نزدیک شد و گفت، ولی، ولی اگه منو اینجا ور کنی، بدون آب و غذا من میمیرم. خودت هم میدونی که من هیچوقت نامی را نبودم، اگه میخواستی منو بکشی چرا با دست های خودت کار رو تموم نکردی؟ ولی بیگی جوابش رو نده، فقط پارچه ای که دور شونش انداخته بود روی سر کشید و رفت قبل از اینکه از غار خارج بشه ملین دوباره فریاد زد صبر کن شاید حق با تو باشه شاید به خاطر موقعیتی که تو رو توش قرار دادم مستحق مرگ باشم، ولی حداقل بزار لاهت بمیرم، به خاطر چیزهایی که یادت دادم، برای خاطرات خوب که کنار هم داشتیم، بهت التماس می کنم من رو با جادو به خواب ابدی بفرستی میدونم که میتونی، خودم تل اسمش رو یادت دادم. نگذارین پیرمرد توی تنهایی زجر کوش بشه. لیورین روش و برگردون و نگاهی به ظاهر رقت انگیز ملی ننداخت و در جواب گفت: اون خاطرات فقط برای تو خوب بودن، در ضمن، مرگ آسوده سهم مردانی میشه که ذره ای از شرافت بو برده باشه. بعد از رفتن وی بی ان، ملین چند ساعتی رو در کنار ورودی غار گذروند. و در موندنگی سعی کرد با انواع و اقسام جادوگههایی که بلد بود دیوار نامرئی رو بشکنه.

پادکست ساگا: افسانه های آرتوری و شوالیه های میز گرد – قسمت چهل و دوم

ولی میدونست که تلاشاش بی فایده است، هر چی نباشه ویوین دستپروردی خودش بود. بعد از ملین، اون قوی ترین جادوگر دنیا بود و فقط اون زن بود که می تونست تلسمی که ساخته بود رو خنسا کنه. با پایین رفتن خورشید در افق، ملین هم با همون در ماندگی و ناامیدی بی پایان به داخل غار برگشت. اونجا، دوباره روی سنگ های سرد و بی رحم زندانش تراس کشید و چشماش رو بست. به امید اینکه دوباره اون رویا رو ببینه، رویایی که درش برای اولین بار خوشحال بود. (خنده) (خنده) (خنده) [مذکر] و رو هوووووووووووووووووو هی هی هی هی هی چیزی که شنیدید چهل و دومین اپیزود پادکست ساگا بود. بازم ممنونم از شما که توی این اپیزود و تا پایان این داستان اصلاً با من همراه بودی. نوشتن درباره افسانه های آرتوری و روایت داستان هاش همونطور که اول قسمت گفتم، کار سختیه اگه بخواهیم توی چارچوب منابعی که وجود داره بمونید. ولی از یه زاویه دیگه اگه بخوایم بهش نگاه کنیم کار آسونیه چون پیوستگی زمانی و روایی توی خیلی از این منابع وجود نداره و در حقیقت داستانی که ما تعریف میکنیم تبدیل میشه به یه به اصطلاح فن فکشن و می تونیم یه سری محدودیت ها رو کنار بگذاریم و میشه آزادانه تر شخصیت ها و موقعیت ها رو کنترل کنیم.

ببخشید، این کاری بود که من سعی کردم توی این اپیزود انجام بدم. افسانه های آرتوری از اینجا به بعد و با پایه گذاری شوالیههای میز گرد وارد یه فاز جدید میشن. و ذره ذره شخصیت های مهمی مثل لنسلوت که توی این اپیزود دیدیمش و همینطور پارسیوال و و گله حد و حالا غیر وارد داستان میشن. در مورد تعداد اعضای گروهی که ما بهشون میگیم، شبالیهای میز گرد، روایت های مختلفی وجود داره. و گاهی این عدد به هزار و پنجصد شوالیه یا بیشتر هم می رسه. ولی توی اکثر منابع دوازده تا پانزده تا شعالی اصلی وجود دارن که باز مثلا لنسلو جزو. از این گروه همیشه. ما در قسمت های بعدی داستان با لانسلوت و ماجراجویی هاش و همینطور مثلث عشقی که بین اون و گوینویر و شاه آرتور شکل میگیره بیشتر آشنا خواهیم شد. فقط این رو اینجا بگم چون بهش توی این داستان اشاره نکردم، اگه از اپیزود سی و سه یادتون باشه، دو تا برادر بودم.

شاهبند و بانوی برکه: افسانه‌های انتقام‌جویی

به اسم های شاه بند و شاه بورس که توی جنگها به آرتور خیلی کمک کردن و لنسلود در واقع پسر همین شاه بن و همسرش ملکه ایلین هست. این شاهبند بعد از کمک به آرتور خودش مورد حمله قرار میگیره و مجبور به فرار میشه و خب البته موفق هم نمیشه و دشمنان. همه خونوادش رو تقریبا غیر از پسر نوزادش میکشن. توی این افسانه ها اومده که در آینده لنسلوت توی یک رویا از سرنوشت پدر و مادرش و همینطور اسم واقعی خودش با خبر میشه و میره تا انتقامش رو بگیره. اما در مورد شخصیت بانوی برکه یا بانوی دریاچه که توی این اپیزود دیدیمش. اسم این شخصیت توی منابع مختلف هم وی و این اومده و هم نیموئه و باز توی متون دیگه. دیگه بهش نینیان یا نیوین هم گفته میشه این بانوی برکه کلا شخصیت خیلی پیچیده ای داره با داستان های زیادی که اون رو به شکل های. مختلفی به تصویر میکشد. حالا الان من نمی رسم در مورد همشون اینجا صحبت کنم، ولی به طور خلاصه خیلی وقتا این زن یه صحره ی پلی.

که مارلین رو گول میزنه و جادوش رو می دزد و بعد اون رو می کشه و گاهی هم یه دختر معصومه که قربانی دوازدهای ملی میشه و بعدتر انتقامشون می گیریم. حتی توی بعضی از متون قدیمی تر اومده که ویوین توسط دایانا الههی شکار در روم که میشه معدل آرتمیس یونانی تربیت شد و جادوش رو هم از اون الهه یاد گرفت. در مورد ریشه ی خود شخصیت بانوی برکه هم اگه بخواهیم بدونیم، باید برگردیم به افسانه های اروپایی و. و پریان یا فریهایی که محل زندگیشون دریاچه ها بوده. یا حتی می تونیم برگردیم به نیمف های اساطیر یونان یا ارواح طبیعت توی اساطیر پیر و افسانههای سلتی به هرحال ویوین یا نیموئه همیشه به عنوان مادرخونده لنسلوت معرفی میشه. افسانه ی بزرگ شدن یک قهرمان به دسته مادرخونده یا پری جادویی، موتیفیه که توی افسانه ها و اساتید. خیلی زیاد تکرار میشه. یکی از اولین نمونه های این داستان هم میشه گفت آشیل هست که بارها به کمک جادوی تتیس که. یک الهه هست و البته مادر واقعیشم هست نجات پیدا میکنه.

جادوگر مرلین و مباحث در مورد زندگی و مرگ او

به این نکته هم باید اشاره کنم که توی خیلی از این داستان ها این پری یا ساحره بچه رو می دزده و با خدا که خب، در افسانه های آرتوری باز در این مورد کمی اختلاف نظر هست. بعضی ها میگن ویوین لنسلوت رو از مادر واقعیش دزدید و بعضی ها هم میگن نجاتش داد. اما در نهایت می خواهیم در مورد مرگ ملین صحبت کنیم. چرا و چطوریه که شخصیت به این مهمی توی افسانه های آرتوری به این زودی میمیره؟ اول باید اینو بگم که ما در اپیزود های آینده که برگردیم به این افسانه ها، باز هم مرلین رو خواهیم دید. همونطور که گفتم مرلین بعد از تأسیس شوالیه های میزگر و با شروع دوره جدید پادشاه آرتور. بیشتر تبدیل میشه به یه شخصیت به اصطلاح جانبی و حاشیه ای و فقط گاهی میاد تا به پادشاه یا شوالی هاش. مشاوره بده و کمکشون کنه، در مورد طول زندگی ملین هم باز اختلاف وجود داره بین منابع مختلف. توی بعضی نسخه ها، مرلین نامیراس و تا پایان دنیا زندگی می کنه. بعضی جاها گفته شده ملین تا نبرد نهایی آرتور و مردرد زنده می مونه و بعد از مرگ آرتور اون هم میمیره خیلی ها هم گفتن ملین توسط بانوی دریاچه توی یه درخت یا لای یه سنگ و یا توی یه غار زندانی میشه و میمیره، حتی گاهی میبینیم که این خود مرلینه که خودش رو زندانی میکنه.

یک افسانه دیگه ای که در مورد زندانی شدن مرلین وجود داره هم اینه که مرلین هنوز زنده است و فریاد دهاش داخل اون غار باعث زمین لرزه میشه شنوندگان پادکست ساگا که با اساتیر نورس آشنا باشن و قسمت بیست و چهار رو شنیده باشن میدونن که این قضیه. شبیه به اسطوره لوکی و زندانی شدنش توی حفره یا غاری داخل زمین. یه نکته دیگه در مورد زندانی شدن ملین، اینه که بعضی ها میگن ملین میدونسته که قراره بمیره و حتی. خودش عمداً طلسم و جادوهای لازم را به وی بی این یاد داده، حالا یا به خاطر اینکه عاشق این زن است. و یا اینکه نمیخواست با سرنوشت به جنگ. هروری رابطه مرلین و ویوین و شخصیتشون همیشه پیچیده بوده و منم سعی کردم توی داستانی که روایت می کنم. زاویه دید هر دوتاشون رو در نظر بگیر. البته، بدون اینکه خیلی بخوام در مورد هیچکدومشون قضاوت کنم. شاید شما از اونایی باشید که حق رو به ملین بدید شایدم بگین نه کاری که اون زن ساحره کرد درست بود.

هشدار اخلاقی در مورد رفتار با نوجوانان

ولی فارق از هر نظری که در مورد ملین داشته باشیم، فکر کنم همه سر این موضوع توافق داریم که کاری که ملین با وی. و نزدیک شدنش به یه دختر دوازده ساله به هر حال از لحاظ اخلاقی درست نبود. شاید توی قرون وسطی کسی به اینکه یه مرد چهل و پنجاه ساله به یه دختر نوجوون ابراز علاقه کنه. مشکلی نداشته ولی امروزه به این نوع رفتار میگن گرومینگ. اینکه یه آدم بالغ با یه نوجوون چه دختر حالا چه پسر ارتباط برقرار میکنه به امید اینکه وقتی. به سن بلوغ و سن قانونی رسید بتونه اون رابطه رو تبدیل کنه به چیزی که میخواد. من فقط میخواستم به این بهانه اینجا در این مورد هم صحبت کنم و هشدار بدم چون می بینم موضوعی که توی رسانه های مختلف دنیا. در موردش زیاد حرف زده میشه ولی متاسفانه کسی توی ایران چندان اشاره ای بهش نمی کنه یا حداقل من ندیدن. خلاصه که همیشه مراقب باشید و اگر خودتون نوجوانی یا نوجوانی در اطرافیانتون دارید در این مورد موافقید.

مطالعه و اطلاع رسانی کنید، چون همیشه تجاوز و آزار جنسی آشکار نیست که بچه رو توی این سن تهدید میکنه. خب، صحبتهایی که من میخواستم در مورد داستان این اپیزود بکنم تموم شد، فقط یه نکته رو سریع در مورد خود پادکست بگیر. آخر اپیزود قبل من گفتم که تا آخر امسال احتمالا چهار پنج تا اپیزود دیگه از پادکستس آگاه خواهیم داشت. ولی، خب متاسفانه برای خود من توی دیوبهمن درگیری هایی پیش اومد و نتونستم به این قولم عمل کنم. حالا از این به بعد من اگه قولی دادم باید بگم شنونده ها یه اسفندی چیزی دود کنن که چشممون نزن. ولی اینم بگم که تا آخر امسال حداقل یه اپیزود دیگه خواهیم داشت. احتمالا توی اون اپیزود در مورد برنامه های هیجان انگیزی که برای پادکست ساگا و توسعه اش در سالهای آینده داریم هم صحبت می کنیم. تا اون موقع تشکر میکنم از شما که من رو در تولید این پادکست حمایت میکنید به روشهای مختلف و میخوام میگم تا داستان بعد، داستانتون خوش، خدا نگهدار. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی او شهر شما را از بین خواهد برد و شما را از بین خواهد برد و شما را از بین خواهد برد.

کارناوال کلارکسبرگ – تفریح و سرگرمی برای تمام خانواده

رُلِی دعوا و حرم و جفت مردم به شما می گویند که این بار شما دروغ می گویید. بلايي رو رو بلايي خُب ! تو رو خوب نمیدونم تو رو خوشم بیاد و یادم بیاد بی #آره (مذکر) از چهار تا چهاردهم آوریل، سوار پرنده، چرخ غول پیکر می شوید. یا یکی از بهترین سواری های بچه های ما در نیمه راه ، وقتی یک جایزه در یکی از بازی ها ، غذای کارناوال خوشمزه ای مثل کیک های فونیل ، پنبه ، شیرینی ، شیرینی را بخورید. یا ساسیج و فلفل ، برای کل خانواده ، تا ۴۳ دلار در بسته های بلیط در . ذخیره کنید. چهار آوریل، کارناوال کلارکسبرگ، چهار آوریل تا چهارده، از دست ندهید.