اپیزود چهارم-اساطیر نورس-…اینک آخرالزمان

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

چهارم اساطیر نورس .اینک آخرالزمان

گوش بدید به اپیزود چهارم-اساطیر نورس-…اینک آخرالزمان

00:00 تا 00:02: چهارمین اپیزود پادکست ساگاست: اساطیر نورس و اسکاندیناوی
00:02 تا 00:05: قصه خدایان اسکاندیناوی: اساتیر و افسانه های نورس
00:05 تا 00:08: هیولاها و خدایان: داستان افسانه ای از اسیری و بی ادبی
00:08 تا 00:10: رگنروک: آخرین بار وحشتناک
00:10 تا 00:13: باریدن برف در میدگار: اسرار و خطرات
00:13 تا 00:16: سفر به نه دنیا و دیدن موجودات مختلف در والهالا
00:16 تا 00:19: جنگ قدرت های اساطیری
00:19 تا 00:21: زنجیره شدن آزادی
00:21 تا 00:23: آغاز جنگ با گرگ
00:23 تا 00:25: غولان یخی و نبرد قدیمی
00:25 تا 00:28: مبارزه با مار بزرگ – برخلاف قصد
00:28 تا 00:31: آتش برساختن و نبرد افسانه ای
00:31 تا 00:34: بازی پادشاهی و گرگ: آخرین مسیر به پیروزی
00:34 تا 00:37: گشت و گذارهای جنگ و افسانه
00:37 تا 00:39: ملاقات مرگبار با مار – قهرمانی تور
00:39 تا 00:42: آتش و خاکستر: پایان خدایان
00:42 تا 00:45: رشد و بیداری زندگی در دنیای نفرت
00:45 تا 00:48: رگناروک: امید و هشدار
00:48 تا 00:51: رگ ناروک: اساطیر انسانیت و خدایان
00:51 تا 00:53: افسانه های نورس: منابع و معرفی کتاب های مورد علاقه

چهارمین اپیزود پادکست ساگاست: اساطیر نورس و اسکاندیناوی

این بوی ساندویچ تونا فیش باقی مانده است که شما در جعبه ناهار خود در آخر هفته در یک کیسه زباله ویمپی گذاشتید. و این بوی همان ساندویچ در یک کیسه زباله سنگین و فوق العاده قوی است. هوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو هفتی اولتر استرانگ دارای آرمن هامر با کنترل بوی مداوم است ، بنابراین مهم نیست که چه چیزی در داخل زباله شما است. شما می توانید یک قدم جلوتر از بمانید و برای شغل های بزرگتر، قدرت فوق العاده کیسه های سیاه بزرگ را امتحان کنید. موزیک ویدیویی (مذکر) (مذکر) (مذکر) سلام، من حسین رضوی هستم و این چهارمین اپیزود پادکست ساگاست. با کسی که در اون روایت افسانه ها و اساطیر سرزمین های دور رو به زبان امروز می شنوید. داستانهایی که ممکنه بعضی هاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر باشون آشنا بشید. و ممکنه هم هست بعضی داستان ها رو برای اولین بار بشنوی. خب، توی این قسمت ما میخوایم بریم سراغ یه دنیای اساطیری که میدونم طرفدار خیلی داره.

اساتیر نورس و اسکاندیناوی. اساطیر وایکینگها، داستان این قسمت ما، داستان آخر از زمانه. یعنی آخر آخر دنیا برای مردمان نورس. از لحاظ جغرافیایی اگه بخوایم بررسی کنیم منطقه نورس میشه ناحیه ای که بیشتر شامل ایسلند و فنلاند و سوئد و یه بخشایی از بلژیک و آلمان و انگلیس میشه و کلا اون منطقه ای میشه که. ما امروز هم به اسم اسکاندیناوی می شناسیمش. در مورد ماهیت اساتیر اسکاندیناوی و منابع که در این باره هست آخر قسمت بیشتر صحبت می کنیم اما یه نکته هم اینجا بگم. در مورد تلفظ اسم شخصیت ها و مکان ها. الفبا و حروف توی زبان های اسکاندیناوی با وجود نزدیکی زیادشون با زبان های آلمانی تابع یه سری قواعد آبایی دیگه به همین خاطر و به دلایل دیگه ای، من سعی میکنم اسم ها رو طوری تلفظ کنم که شبیه به اون چیزی باشه که. به انگلیسی گفته می شود ممکنه توی بعضی از منابع فارسی شما این اسم ها رو با یکم فرق بشنوید.

قصه خدایان اسکاندیناوی: اساتیر و افسانه های نورس

این اولین باره که ما داریم در مورد اساتیر نور صحبت میکنیم و خب ممکنه خیلیاتون قبلا داستان هایی در مورد این اساتیر شنیده باشید. خیلی ها کتاب اساطیر نورس نیل گیمن رو خوندن، خیلی ها ممکنه از طریق فیلم های مارول با این اساتیر آشنا باشن. اما قبل از اینکه بریم سراغ اصل داستان، بیاین ببینیم الان وضعیت خدایان اسکاندیناوی چطوریه و اونایی که توی پایان دنیا نقش دارن کجا هستند و چیکار می کنند؟ توی اساتیر نورس نه دنیا وجود دارد، اسیر گروهی از خدایان هستند که برای این انگار دنیا فرمانروایی می کنن، از دنیای خودشون از گارد و انسانها هم توی مید گارد یا همون زمین زندگی میکنن. اودین، پدر بزرگ، چشمش و حتی شاید جونش رو فدا کرده تا جادو و پیشبینی یاد بگیرد. توی این الهامات از آینده، اودین میبینه که چطور همه چیز به آخر میرسه، سرنوشت شوم خدایان. ، که توی اون همه ی این نوع دنیا رو یخ و اتیش پر میکنه. اودین و پسرش تو یه جورایی کشتار دست جمعی علیه غول های سرزمین یوتنهایم راه میندازن. از لحاظ فیزیکی غولها خیلی شبیه به همین خدایان و یا ای سیر هستند. در واقع خود اودین هم نیمه غوله، و البته که تور هم تنها فرزند اودین نیست.

اودین و همسرش فریک، چندین فرزند دارند. یکی از این فرزندان که با وجود اینکه حضور فیزیکی ندارد اما نقش بزرگی در پایان دنیا دارد، بالدر. فیگ اینقدر نگران بالدر بوده که میاد و با همه موجودات و گیاهان و عناصر توی دنیا به توافق میرسد. و ازشون میخواد قسم بخورن، به پسرش آسیبی نزنن. همه چیزو، همه کس به غیر از گیاهان داروش یا چیزی که ما توی انگلیسی به اسم میسلتو میشناسیم این گیاه یکی از معروف ترین نمادهای کریسمس است و حتماً اگر حلقه های گلی که توی کریسمس از درها ابیزو میکنن رو دیده باشید. میدونی دارم از کدوم گیا حرف میزنم؟ به هرحال فریک فکر میکنه که دیگه نیازی نیست از این گیاه بیازار قول بگیره که به پسرش که خدای قدرتمندی هم هست؟ آسیبی نزنه، این آسیب ناپذیر بودن بالدر میشه مایع سرگرمی این خدایان. یعنی هر وقت حوصله شون سر میرفت دور بالدر جمع میشدند و شمشیر و نیزه و هر چیز دیگه ای که به دستشون میرسید رو به سمت بالدر پرت میکرد و از اینکه حتی یک خراش هم برنمیداشته، کیف میکردند. اما اینجاست که لوکی وارد میشه، خدای حقه و نیرنگ. اگرچه پدر و مادرش رو نمیشناسه و نمیدونه از کجا اومده، لوکی با همین حق بازی خودش رو توی دل اسیرها جا میده.

هیولاها و خدایان: داستان افسانه ای از اسیری و بی ادبی

و به صورت افتخاری خودش میشه یک ایسیر. و این دو کی سه تا بچه به دنیا میاره که هر سه هیولایی میشن برای خودشون. اولی، فنیر، گرگ بزرگ، که وقتی اسیرها می فهمند یه روزی قراره به خودشون حمله کنه، به زنجیر میکشنش. فرزندی به نام ملوکی، یورمگاندره ماری که دور دنیا توی اقیانوس ها پیچیده، برای تصورش فرض کنید دنیا وسط یه صفحه دایره ای بزرگ. بزرگ از اقیانوس قرار گرفته و این مار لبه اقیانوس یا حالا داخل خود اقیانوس چمبره زده. یورما گاندر دشمن خونی تور هم هست اسم سوم فرزند لوکی، هِل هست یا هِلا، الههی جهنم اساتیر نورس که افراد گناهکار کار و ترس و محکوم به گذراندن ابدیت در آنجا بودند. اینجا حل نقشی شبیه به هیدیس توی اساطیر یونان داره، از اونجایی که این دنیای زیرزمینی هم به اسمشه. اما خود لوکی همیشه یا خودشو توی درد سر مینداخه یا بقیه رو. خیلی انگیزه مشخصی هم نداشته، شاید به غیر از ایجاد هرج و مرج.

یه روزی هم تصمیم میگیره وسط این بازی خدایان توی پرتاب کردن اشیاء به سمت بالدر، نیزه ای از جنس گیاهی. دروش که دقیقا برای همین کار ساخته بود رو به یکی دیگر از اسیرها به نام هدر که کور هم بوده بده. تا باهاش بالدر رو بکشه، توی یک لحظه همه چیز متوقف میشه و همه بالای سر جنازه بالدر که حالا. نیزه از قلبش بیرون زده بود، ساکت می ایستند. به خاطر این گناه و هزاران گناه دیگه، لوکی دستگیر میشه و توی یک غار بسته میشه. بالای سرش یک مار قرار میدن تا آروم آروم سم از دهن این مار روی سر این خدای نافرمانی بریزه. خوشبختانه همسر لوکی کنارش وایستاده و کاسه ای رو بالای سرش گرفته تا سم رو جمع کنه، اما بدبختانه. کاسه حجم محدودی داره، و باید هر چند وقت یکبار خالی بشه. توی اون لحظات کوتاه سم روی سر و صورت لوکی میریزه، و اون وقته که لوکی از جاش بلند میشه و سعی میکنه با درد.

رگنروک: آخرین بار وحشتناک

از بندش رها بشه، و اینجوریه که همه ی زمین به غرش در میاد و انسانها زمین لرزه رو احساس میکنن. و حالا بریم بشنویم داستان رگنروک، پایان دنیای خدایان. موزیک ویدیویی از این طریق به شما اطلاع داده شده است که از این طریق به شما اطلاع داده شده است. هی همینطور که اودین توی برف و کوران راهش رو باز میکرد، باد توی شنلش میپیچید. به اندازه دو متر روی زمین برف نشسته بود و اودین تا ده متر جلوترشو نمیتونست ببینی. اما باز همین زمین رو می شناخت، اونقدر توی رویاهاش. توی کابوس هاش، این مسیر رو رفته بود که از اول تا آخرش رو حفظ بود. اودین شنلش رو محکمتر دور خودش پیچید و چشماش رو باریک کرد. همون جا بود، همون غار، یه کم جلوتر.

آخرین بار، سالها پیش، سالهای خیلی خیلی دور به این گال اومده بود. یادش اومد که اینجا چیکار کرده بود، یادش اومد که وقتی لوکی رو به بند کشیده بود، برای اولین بار اون تصویر بهش الهام شده بود. لوکی بود که از درد فریاد میزد و به خودش میپیچید. اودین توی یه لحظه صدای شکسته شدن بندها رو میشنید. و از خواب میپرید، با هر زمین لرزه یاد لوکی می افتاد، که توی تاریکی عذاب میکشید و گریه می کرد. و همزمان تصویر رگ نروک هر روز نزدیکتر میشد، که حالا نه فقط توی خواب که توی لحظه لحظه احساس بیداری هم جلوی چشمش میومد، اودین توی دهنه غار متوقف شد. صدای فریادی از داخل نمیومد. سکوت بود. چندین ماه از آخرین زمین لرزه میگذشت، اولش اودین متوجه توقف زمین لرزه ها نشد، اما یه روز پدرش هشدار داد: بعد از گذشت بی سر و صدایی یک ماه، فهمید که باید سفرش را شروع کند.

باریدن برف در میدگار: اسرار و خطرات

و همون زمان بود که برف شروع به باریدن کرد. توی همه ی رویاهاش باریدن برف توی میدگارد رو دیده بود، سعی کرد خودشو با این فکر آروم کنه که الان زمستونه، باید توی گال برف بیاد، ولی یه جایی توی اعماق وجودش میدونست حالا، با دیدن غار سرد و خالی، بندهای پاره شده و مار مرده، دیگه شک نداشت که رگ ناروک شروع شد. روز شوم خدایان رسیده (مذکر) (مذکر) (مذکر) هی تو همونطور که جلوی پدرش نشسته بود و به انگشتاش بازی میکرد پرسید؟ خب، حالا کی قراره اتفاق بیفته؟ اودین به سوالش توجه نکرد. در واقع خودشم نمیدونست، فقط مطمئن بود که الهاماتش هیچ وقت اشتباه نیستن. تور بوسخند زد و گفت، حالا دیگه اونقدر هم خطرناک نیست، اصلا خود من چند بار با پودک توی سرش کوبیدم. اودین بدون اینکه به پسرش نگاه کنه جواب داد، و هنوزم زنده است، چند نفر دیگه هستن که بعد از ضربه ی پتک تو می تونن همچین ادعایی بکنن. تو چند ثانیه فکر کرد. طور، پدکش رو مدیون لوکی بود، اودین هم اسبش رو. دیوارهای از گارد به لطف لوکی سر جاشون بودن، لوکی برادر تو و پسر اودین رو کشته بود.

لوکی شاید نقطه مقابل خشونت مردانه این خدایان بود، اما همین خدایان خشن و بی رحم بدون اون به هیچ. جایی نمی رسیدند. و حالا این موجود خطرناک دیگه داشت آزاد میگشت و محدودیتی برای کارهایی که می توانست بکنه وجود نداشت. همون لحظه صدایی به هم خوردن در رو شنیدن، مردی که تازه وارد شده بود، بیدار بود. اکسیر جوان گفت، به کارتون برسین، من فقط اومدم دنبال کفشام. ویدار جوانترین پسر اودین و برادر تر بود. بالدر آسیب ناپذیر بود، تور، پتکش رو داشت، و بیدار هم عادت داشت کفش جمع کنه. استعداد و علاقه اش توی این بود که توی زمین میدگارد بگرده و هرجا کفش کهنه ای میبینه برداره و با دویدن تیکه هاش تا کفش بزرگتر و محکمتر بسازیم. یه سوپر کفش، اما بعد از سالها گشتن توی مید گارد، تازه فقط یه لنگ از اون کفش دلخواهش رو تونسته بود بدوزه.

سفر به نه دنیا و دیدن موجودات مختلف در والهالا

خودش میگفت کفش بهونه است، هدف اصلیش سفر به نه دنیا و دیدن موجودات مختلفه. بیدار به پدرش خبر داد با اینکه روی زمین بهار بود، اما هوا هنوز گرم نشده بود. و برف هم هنوز می بارید. انسان ها در حال تلف شدن بودند. تو هم پیش خودش فکر کرد آخرین باری که به یوتنهایم سرزمین غول ها رفته بود تا باشون بجنگه، به جز چند غول پیر و و چندتا غله کشاورز این سرزمین بزرگ خالی بود با شنیدن این اخبار اودین ساکت. بهتر شد و توی افکارش فرو رفت دست آخر اودین ایستاد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت، باید از یه چیزی مطمئن میشد، باید میرفت به. بلحالا (تشویق تماشاگران) [مذکر] موزیک ویدیویی بالکیری ها یکی یکی قهرمانانی که توی جنگ کشته شده بودن رو به بالهالا میآوردند. که حالا هر لحظه هم تعدادشون بیشتر میشد و اینا فقط نصف جنگجویانش جای زمین بودن. نصف دیگه پیش فریا توی دشت های فولک ونار بودن.

همه اینها داشتند برای روزی که گرگ بزرگ حمل نمی کرد آماده میشدند. و اون روز نزدیک و نزدیک تر میشد. زیر بالهای وال کیریها، بلوط سوزنی بزرگی سایش را روی یک بال حالا انداخته بود. والحالا بزرگترین تالار یا حالی بود که توی دنیا وجود داشت. توی اون بی نهایت تالار کوچیکتر وجود داشت و طبق بعضی از نسخه ها خونه یه طور هم اونجا ساخته شده بود. روی سقفش یه بزلم داده بود و از برگ های بلوط تغذیه میکرد. از شیردان های این بز شهد طلایی توی مجارههای تالار می ریخت و وارد یک حوزه بزرگ میشد. اودین وارد والهالا شد و به جمعیتی نگاه کرد که همه در حال خوشگذرونی بودند. جنگجویان صبحها می نوشیدند و مست می کردند و بعد می رفتند بیرون تا با هم بجنگند.

جنگ قدرت های اساطیری

شبم وقتی خسته از جنگشون برمیگشتن دوباره سراغ جام های شراب طلاییشون میرفتن و مینوشیدند. ستون های والهالا از نیزه ساخته شده بود و جنگجویان میدونستند که یک روز دوباره، برای آخرین بار باید کنار ادین. یه روز شاید، بعضیشون صدها سال بود که اونجا بودن و روزها و شبها رو به جنگ و مهمونی گرفتن می گذروندن، شاید به اندازه همون روز اول. انگیزه داشتم، شاید فکر میکردم اون روز هیچ وقت نمیاد شایدم به خاطر مستی دائمی دیگه براشون مهم نبود اودین توی ردهای کهنه به شکل یک پیرمرد راه خودش رو از بین مردان خوشگذرون باز میکرد و جلو میومد. این مردا با اینکه اودین رو شناخته بودن چون بالاخره یه پیرمرد کهنه پوشون وسط چیکار میکرد؟ از سر راهش کنار میرفتن و از روی احترام وانمود میکردن که نمیشناسنش. اودین نگاهی به چهره های خندان این مردان کرد و به این فکر کرد که به زودی این صورتها به رنگ سرخ خون برادرانشان داد هدف بعدی اُد این فولک ونار بود، سرزمین فریا. با اینکه به نظر میرسید نفرت این زن از اودین بعد از سالها خوابیده باشه، اودین به نظرش رسید که لازم نیست فریا بدون داره توی سرزمینش سرک میکشه، باید ساکت و آروم رد بشه قبل از اینکه این فکر از سرش بگذره، فریاد جلوش ظاهر شد. سلام و دین اتفاقا اون روز فریا هم داشت تمرین جنگجویانش رو تماشا میکرد و طبیعتا پیرمرد گوش پشت از چشمش دور نموند. اودین رداش رو کنار زد و راست ایستاد با فریا رفت تا بشینن و چیزی بنوشن.

اودین گفت که پایان همه چیز نزدیکه، و فریا در جوابش پشت چشمی نازک کرد و گفت، تو هم که همیشه همینو میگی؟ اودین بهش خبر داد که لوکی فرار کرده، فریاد دوباره جواب داد اون که همیشه فرار میکنه، اودین توضیح داد که سه فصل پشت سر همه که برف توی مید گارد قطع نشده. اما فریا باز هم قانع نشد. اودین سرش رو با ناامیدی پایین انداخت. فریا در مورد رگ ناروک بیشتر از همه حرفش رو می فهمید، اما حتی اون هم حرفش رو باور نمیکرد. تا اینکه وسط همین بحث، اودین و فریا، همه ی نوع دنیا شروع به لرزیدن کرد. شبیه به زمین لرزه های مید گارد وقتی که لوکی از درد به خودش میپیچید نبود. به علاوه توی ازگار تا حالا زلزله نداشتم. این یکی فرق داشت، درختها، تالارها و حتی خدایان هم به خودشون لرزیدن. همه انسان های زنده و مرده توی میگارد و حتی خونه های خالی توی یوتنهیمد هم در امون نموندن.

زنجیره شدن آزادی

و جایی توی جهان زیرزمینی صدای پاره شدن زنجیره ها پیچید. فنیر گرگ بزرگ و پسر لوکی مثل پدرش آزاد شده بود. همون موقع بود که صدای شیپور رو از از گارد شنیدم. همدال نگهبان از گارد بود، چیزی روی لبه دیوارها در حال حرکت بود و آسمان هم در حال تاریک شدن بود. ابرها آروم آروم محو شدند. فریا با تعجب و ناباوری خیره شد. مردان و زنانی که توی دشت ایستاده بودن هم همینطور. ادین صورتش رو با دستاش پوشون. دیگه تموم شده بود.

دیگه همه چیز تموم شده. و به این دلیل که این کار را انجام می دهد ، این کار را انجام می دهد و این کار را انجام می دهد. (خنده حضار) (مذکر) با یه لرزش مهیب دوباره، یه سایه دیگه آروم از یه گوشه آسمون به گوشه دیگه اش خزید. همه ی نه دنیا خیره به این تاریکی شده بودند، که حالا داشت شکل و شمایل یک گرگ رو به خودش میگرفت. گرگ بزرگ، فندیر آزاد شده بود. از وقتی که اودین زنجیره به پاش زده بود خیلی بزرگتر شده بود و اودین میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. میدونست چون بارها توی کابوس هاشون صحنه رو دیده بود. چشمهای سرخ و پنیر میدرخشید. دهنش رو باز کرده بود و با یک جهش خشید رو توی آسمان بلید، وزگار، این بار دیگه توی تاریکی مطلق اودین به افق و تنها دو نقطه روشنی که از دور میدرخشید نگاه کرد.

آغاز جنگ با گرگ

نگاه آتشین فنری مستقیماً روی اودین قفل شده بود جنگ قبل از اینکه شروع بشه تموم شده به نظر میرسید. همینطور که گرگ بزرگ بهش نزدیک و نزدیک تر میشد. اودین میدونست که به زودی خواهد مرد، اما با این حال باز هم میخواست بجنگه. ممکنه هیچ فرقی توی نتیجه نهایی جنگ نداشته باشه، اما اون هیچ وقت تسلیم نمیشه. حتی توی جنگی که میدونست شکستش حتمیه، اودین انسان ها و خدایان رو تا آخرین لحظه هدایت خواهد کرد. اونایی که توی میدگارد هنوز بعد از جنگها و بارش بی انتهای برف زنده بودن، چشمشون با آسمان بود که حالا دیگه خورشیدی نداشت. و به شب ابدی فرو رفته بود. کوتوله ها برای آخرین بار درهای سنگی خانه هایشان را بسته اند، جنگجویان توی تالار بالهالا آسمان را دیدند. و میدونستند که زمان جنگ با گرگ رسیده.

همه شمشیر هاشون رو درآوردن و روی سپرهاشون کوبیدن و از ته دل نعره ی جنگ زدن. درهای بی شماری والهالا که دقیقا برای همین روز طراحی شده بود، باز شد و همه جنگجویان با هم بیرون دویدند. فریا جلوتر از جنگجویان خودش از سمت فولک ونار پرواز میکرد و جلو میومد. اودین راست گفته بود. یه جورایی همیشه حرف بودین رو در مورد رگ ناروک باور کرده بود، اما، همه چیز وقتی که گرگ ظاهر شده بود، تبدیل شد. به واقعیت غیرقابل انکار شد. فریا و سربازانش فوراً خودشون رو به بایفراست رسوندن پل رنگین کمونی که از گارد رو به دنیای بیرون وصل میکرد. همه ی دفعاتی که اودین براش ماجرای پایان دنیا رو گفته بود، همه چیز از اونجا شروع میشد. از اونجا بود که سورت وارد میشد.

غولان یخی و نبرد قدیمی

سورت، غول خبیسی که نگهبان موسپلهایم، منزلگاه غول ها موسفلهایم تقریبا قدیمی ترین دنیا است و خلق جهان از مرز این دنیا با نیفلهایم دنیای غول های یخی شروع شده اودین به اسگارد برگشت و خدای آن را دید که همه آماده بودند. رو به پسرانش کرد، تور، ولی و بیدار، همسرش فریک و بقیه ای اسیرها. جنگجویان والهالا هم رسیده بودند. و همینطور فریا و سربازانش، الفها و کوتولهایی که توی کوه ها و قصراشون قایم نشده بودن رو هم اونجا دید. همه اونها هشدارهای اودین رو برای سالها شنیده بودند و حالا همه اون پیشگویی ها داشت محقق میشد. یعنی همه ی موجوداتی که امروز توی از گارد جمع شدن خواهند مرد. اما، هیچکدوم نمیخواستند شانس جنگیدن با سرنوشت را از دست بده. زمین به لرزه در اومد، اودین و تور نگاهی به هم کردند، هر دو میدونستن که چه اتفاقی داشت می افتاد. از اون طرف دیوار، لشکری از غول ها دیده میشدند.

تعدادشون بیشتر از اون چیزی بود که اودین یا تور فکرشو میکردن،همه پشت سر یه چهره اشنا جمع شده بودن چهره ای که قبل از ببند کشیده شدن، همیشه لبخند زیرکانه ای داشت. و حالا به خاطر سم مار از شکل افتاده بود. لوکی غول ها را رهبری می کرد. پشت سر لوکی دو چشم مثل دو گلوله آتش سرخ باز شدن. دو چشمی که اون روز به دنبال اودین بود. فین ریچ سرشو بالا آورد و زوزه کشید. حالا دیگه لازم نبود چشماشون جایی رو ببینه تا متوجه بشه چه اتفاقی داره میفته؟ صدای لرزش و ترک خوردن پل بایفراست توی گوشه از گاردیها میپیچید سورت اول آتشین رسیده بود. اودین نفس عمیقی کشید و کلاه خود طلاییش را به سر گذاشت، روزی که ازش میترسید، روزی که قرار بود بمیره. رسیده بود.

مبارزه با مار بزرگ – برخلاف قصد

اما برخلاف اینکه میدونست مرگش حتمیه، قصد داشت که بایسته، توی صورت مرگ زل بزنه. رو به پسرانش، همسرش و مردانش کرد و سری تکون داد. بختش بود، توی ساحل اما یه دشمن شکست ناپذیر دیگه منتظرشون بود. یورما گاندر، پسر دیگه ی لوکی که اودین خودش اون رو به دریا انداخته بود. این مار بزرگ دور دنیا حلقه زده و کشتیهایی که زیادی از زمین دور میشدند رو نابود میکرد. و حالا به ازگارد رسیده بود، تقریبا به اندازه فنیر بزرگ بود. از دریا وارد ساحل شد و آماده حمله. چیزی نگذشت که اسیرها خودشون رو از همه ی جبهه ها در محاصره دیدند، از یک طرف غولها و فنیر به سمتشون میومد. و از طرف دیگه، مار بزرگ سمی میخازید و جلو میومد.

ای سرها نمیتونستن توی هر دو جیب بک جنگند. دست سنگینی روی شونه عدن فرود اومد، اون رو از افکارش بیرون کشید. تور بود، میگفت که میره، میره و با مار بزرگ میجنگه. اودین نگاهی به پسرش کرد و لبخند تلخی روی صورتش نشست. میدونست این آخرین این بار که تور را می بیند و فقط می توانست به مردی که جلوش ایستاده بود افتخار کند کلمات به زبان اودین نیومدن، میدونست که نمیتونه نظر تو رو عوض کنه. تور هم لبخند به پدرش زد و گفت وقتی که همه چیز تموم بشه همدیگه رو خواهند دید پودکش را درآورد و رو به آسمان بالا بو و با تمام سرعت به طرف مار پرواز کرد. اودین نمیتونست نگاه کنه، به اندازه کافی این صحنه رو توی رویا دیده بود. وقتی هم برای تماشا وجود نداشت، غول ها به دروازه رسیده بودند. اودین، هیمدال و بقیه خدایان جلوتر میرفتند اونها با دیدن این موجودات کوچیک شروع کردن به کوبیدن پاشون روی زمین.

آتش برساختن و نبرد افسانه ای

وقتی برای مذاکره وجود نداشت، همه فقط برای یک چیز اونجا اومده بودن، کشتن همدیگه. لوکی دید که اودین داره به سمتش میاد، دشتاشو جوری باز کرد که انگار میخواد در آغوشش بگیره،اما قبل از اینکه کلمه ای از هنگامی که لوکی بیرون بیاد، اودین به سرعت از کنارش رد شد و لوکی رو توی باهت گذاشت. هردو میدونستن که لوکی نمیتونه اودین رو شکست بده یعنی قدرتش رو نداشت، اودین حالا روی تنها مبارزایی که میدونست باید برنده بشه تمرکز کرده بود. از کنار لوکی گذشت تا به گرگ برسه، که توی تاریکی یه شب منتظرش بود موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی “مذکر” “مذکر” لوکی همین که نگاهش رو از اودین برداشت، جلوش هیمدال نگهبان رو دید، که با یک ضربه مشت توی صورتش کوبید و از اسب انداختش جای دیگه ای سورت، قول آتش این جلو میومد و پل بایفراست زیر فشار پاش ترک بر میداشت. وقتی به اسگارد رسید، فریاد بلندی زد و اتیش مثل یه اژدها از دهانش و از چشماش بیرون زد. همه چیز توی از گارد تا اونجایی که چشم کار میکرد شروع به سوختن کرد. آتیش از پل بایفراست پایین آمد و به دنیای انسانها سرایت کرد، و کم کم همه نوع دنیا را آتیش پر کرد. باکی سریع از سر جاش بلند شد و به حریفش نگاه کرد. هیمدال و لوکی قبلا جنگیده بودند، وقتی که لوکی سعی کرده بود لباس های فریا رو بدزده.

دفعه قبل هیمدال موفق شده بود اما این بار فرق می کرد. هیمدال پلک زد و حالا دوتا لوکی جلوش ایستاده بودن. یک بار دیگه پلک زد، و دوباره یک لوکی رو دید که داشت جلوش چاقوی رو از این دست به اون دست میداد. این کار یکی از حقه های لوکی بود، این خود لوکی نبود که جلوی هیمدالیست داده بود، خودش نامرئی شده بود و داشت از پشت به هایم دال نزدیک میشد، حقایی که ممکنه بود هرکس دیگه رو گول بزنه. اما هیمدال نگهبان از گارد بود و می تونست حتی صدای رشد علف ها رو هم بشنوه. همه چیز توی نه دنیا تحت نظرش بود، توی لحظه آخر چرخید و خودش رو از جلوی لوکی واقعی کنار کشید. و لوکی جعلی ناپدید شد، یک سر شمشیر توی دست هایم دال و سر دیگش توی شکم لوکی نشسته بود. لوکی به صحنه جنگ نگاه کرد، از گارد توی شعله های آتیش فرو رفته بود. دکتر با مار بزرگ در حال جنگ بود و اودین زیر چنگال گرگ.

بازی پادشاهی و گرگ: آخرین مسیر به پیروزی

لوکی داشت درست قبل از رسیدن به بزرگترین پیروزیش میمرد. اما میدونست که حداقل ای سیر ها رو هم با خودش دفع خواهد کرد. با خنده یک دستش رو روی دست هیمدال گذاشت و با چاقوی که توی دستی دیگه اش بود سعی کرد گردن هیمدال رو نشونه بگیره ولی فقط تونست نوک انگشت دشمنش رو زخمی کنه. لوکی از پشت روی زمین افتاد و شروع کرد به قهقه زدن. هیمدال شمشیر رو ول کرد و چند قدم عقب رفت، زمین جنگ شروع کرد به چرخیدن دور سرش همونجایی که ایستاده بود روی زمین زانو زد و سعی کرد لوکی رو لعنت کنه. اما از دهانش فقط چپ و خون بیرون زد، هیمدال هم روی زمین افتاد و اگه میتونست دستش رو بالا بیاره میدید که زخمی که لوکی بهش ریخته بود، سیاه و کبوت شده بود زهر کار خودش رو کرده بود، وقتی که آیدال در حال مرگ بود، قبل از اینکه چشماش رو کامل ببنده، یک لحظه فنری گفت: پسر بزرگ رو دید که آب از دهنش راه افتاده بود و داشت به سمت اودین میومد. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی اودین محکمتر به نیزه اش چنگ زد، حالا که وقتش رسیده بود میدونست باید چیکار کنه امروز روز مرگش بود، این رو میدونست، اما یه کار دیگه هم بود که میتونست انجام بده. این آخرین کاری بود که به عنوان پادشاه به عنوان پدر بزرگ انجام میداد. اون می تونست دنیا رو از دست گرگ نجات بده، گرگ به اودین نزدیک شد.

غرش میکرد، دندوناش رو نشون میداد. کل بدن اودین فقط اندازه یکی از دندوناش بود، اودین چشمش رو باریک کرد. میزش رو بالا برد و اون رو به طرف صورت گل نشونه گرفت. برای چند لحظه ای که گرگ عقب نشینی کرده بود مبارزه متوقف شد اودین برگشت رو به پسرش بیدار، سرش رو به علامت رضایت تکون داد و مثل اینکه تسلیم شده باشه، نیشش رو پایین آورد. گرگ دوباره غرید و طوری به سمت اودین حمله کرد که انگار میخواست یه لقمش کنه. اودین چشمش به سیاهی دهان باز گرگ افتاد، به مرگی که همیشه سهمش بود. همه ی تلاش ها و فشار ها و ترس هاش، همه ی نقش ها و حقها و جنگ هاش. همه اون رو به این نقطه رسوند بودن، برای یک لحظه اودین دیگه نترسید. برای اولین بار، از زمانی که الهامات شروع شده بود، دقیقا روی نقطه ای ایستاده بود که باید.

گشت و گذارهای جنگ و افسانه

بیدار، صدای خرد شدن استخون های پدرش را زیر در نون گرگ شنید. اودین، پدر بزرگ، خدای خدایان مرده بود. بیدار اسم پدرش را فریاد زد، و در کنار جنگجویان والهالا و فولک فنار با غولها جنگید. ببین فکر میکرد که چه چیزی میتونه جلوی فنیل رو بگیره؟ شاید اون چیزی که بهش فکر میکرد ممکن بود، شاید. چند دقیقه بعد، ویدار دوباره در بین غبار جنگ پیداش شد کفش پای چپش بزرگتر از پای راستش بود، کفش خودش بود. کفیلی که خودش فکر میکرد جادویه شاید فقط اون کفش بود که میتونست جلوی دندون های فن ریل مقاومت کنه. شاید، فقط تیری بود توی تاریکی. اما اگه درست فکر کرده بود چی، فنیر بیدار رو از بین جمعیت پیدا کرد و به سمتش دوید. خونه اودین هنوز از پوزه گرگ می چکید؟ دهانش رو دوباره باز کرد و به طرف خدای جوان پایین آورد بیدار تقریبا وارد دهان فرن ریل شده بود که یه دفعه گرگ یه چیزی احساس کرد.

پای چپ فک پایین را به زمین چسبوند و با دو دستش به دندون های بالایی چنگ زد، با قدرت خارق العاده ای که فقط مخصوص قوی تر بود. بهترین خدایان بود، بیدار فک گرگ را بالا برد و با یک فشار از وسط نصفش کرد. کل زمین جنگ، یک بار دیگه ایستادن تا افتادن گرگ روی زمین رو تماشا کنن. اول فریا و بعد جنگجویان بالهالا و فولک فنار از خوشحالی فریاد کشیدند. فنیر کشته شده بود:همه جنگجویان که دوباره انرژی گرفته بودند به جنگ با غولها برگشته اند (مذکر) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی تُر از دور توی ساحل صدای فرياد خوشحالی رو شنید و لبخند زد، فهمید که جنگ حداقل توی یک جبهه خوب پیش رفته یورما گاندروتر هر دو به یک اندازه خسته شده بودند و مار، یک بار دیگه داشت پایین میومد تا به پسر اودین ضربه بزنه. تو نزدیک بود یک دستش رو از دست بده، ولی تونسته بود با قدرت پتکش دم یورما گاندر رو قطع کنه. هیچکدومشون قصد عقب نشینی نداشت، هر دو سالها منتظر این لحظه بودند. هر ضربه ای که مار بزرگ با بدنش روی زمین میکوبید، با اینکه ترجا خالی میداد، یه بخش از از گارد رو با خاک یکسان میکرد. تور، پتکش رو پرتاب میکرد و هر بار سوراخی توی بدن مار ایجاد میکرد.

ملاقات مرگبار با مار – قهرمانی تور

اما خب مار به اندازه خود دنیا بزرگ بود و این ضربات براش حکم سوزن رو داشت. مار زهرشو به طرفت می پاشید. یک قطره از این زهر، اگر اون طرف در توی میدان جنگ ریخته میشد، هزاران نفر رو می کشد دکتر وقتی فهمید گرگ کشته شده فهمید که پدرش هم مرده. این بخشی از پیشگویی بود که خود پدرش گفته بود. و حالا، تور، تنها قهرمانی بود که بین جهان پشت سرش و این مار می ایستاد. و میدونست تنها راه پیروزیش چیه، این بار وقتی یورما گاندر باقی مونده دمش رو روی زمین کوبید، طور جا خالی نداد. بجاش به پله های مار چنگ زد و شروع کرد به بالا رفتن از بدنش. خدای ساختی با اینکه خسته بود اما هنوز هم از مار سریعتر بود. مار سعی کرد با دهانش تر رو بگیره، اما هر بار که حمله میکرد تر کنار میرفت و مار عظیم و جثه خودش رو گاز میگرفت.

بدنشو تکه تکه میکنه. و طور پسرش نزدیک و نزدیک تر میشد، وقتی به بالای سر رسید بین چشمهای مار ایستاد. تنها جایی که از دیدش در امان بود، حالا وقت استراحت نبود، باید دوباره به فلز های مار چنگ زده بود. دست دیگش پودکش رو بالا برد و به بعد اون رو با تمام قدرت روی سر مار فرود آورد، ضربه های مداوم پودک. به همراه ساقه پولک های مار رو پاره کرد و به گوشتش رسید. طور زهری که توی بدن مار در جریان بود رو روی پوستش احساس کرد. رو میسوزند و آروم اون رو به سمت مرگ میکشون اما طور متوقف نشد. اینقدر زد و زد تا از جمجمه هم رد شد. مار به خودش میپیچید و هیس هیس میکرد.

آتش و خاکستر: پایان خدایان

با آخرین ضربه، بدن یورماگاندر آروم گرفت و توی یه حرکت آهسته روی از گارد فرود اومد موسيقي و صداي تور کنار مار روی زمین افتاد، تمام انرژی ش رو برای کشتن مار گذاشته بود و حالا، حتی اونقدر قدرت نداشت که انگشت ها. شاش رو دور پتکش بگیره همینطور که روی زمین خوابیده بود سرش رو به سمت از گارد برگردوند، جایی که یک روز براش خونه بود. و حالا همه جاش مخروبه شده بود و آتیش. به طور، نقطه پایانی گذاشت بر عصر خدایان، اون پا پس نکشیده بود و با شجاعت توی دل. بزرگترین دشمنش رفته بود. قبل از اینکه چشماش برای آخرین بار بسته بشه، تور با خودش فکر کرد این. به این میگن یه مرگ خوب سه گانه تو یه لحظه (خنده) (خنده) (خنده) و تاکی سیکا کسی متوجه نشد که لوکی تمام این مدت روی زمین افتاده بود و خون ازش میرفت. بین همه این جنگها و نبردها روی زمین دراز کشیده بود و داشت نتیجه و عاقبت کاراش را میدید. دید که چطور سورت فریا رو با یک ضربه سقوط کرد، لوکی بعد از اینکه پسرش رو از دست داده بود.

بعد از سالها شکنجه و اسارت به دست اسیرها فقط میخواست دنیا رو با آتش و خاکستر بکشونه و حالا، همه ی جهان به همراه لوکی میسوخت و اون توی آتیش فقط میخندید. و هر چیز دیگه ای هم که توی این دنیا بود سوخت، الفهای روشنایی توی قلعهاشون، توی کوه ها و الفهای. به تاریکی توی تونل هاشون زیر زمین. همه ی انسانهایی که توی مید گارد از همه ی اون بلاها زنده بیرون اومده بودن فقط تونستن ببینن چطور اتیش دنیاشون رو میبله. اتیش توی از گارد همه ی بدن ها رو سوزوند. فنجیر، تور، فریک، سیف، لوکی، یورما گاندر و حتی سو. از همه اینها به جز یک موش خاکستر چیزی باقی نموند. توی جنگ خیر و شرری پیدا نمیشه، درست و غلطی هم وجود نداره. توی جنگ فقط کسانی هستن که میکشن و کسانی که کشته میشن دوران خدایان به پایان رسیده بود و در آخر همه جا ساکت شده بود دیگه خبری از خنده و حرف و آواز نبود، خبری از گریه و فریاد و نعره نبود.

رشد و بیداری زندگی در دنیای نفرت

نه، همه چیز زیر خاکستر نفرت دنیایی که روزی نتونست خودش رو تحمل کنه، دفن شد. بَیْنَهِمْ فاطمه ای چند وقتی دنیا بدون خدایان و انسانها ساکن بود، آرامش داشت. و بعد از بین خاکسترها یه جوونه ی تنها سر بیرون زد و زیر نور خورشید جدید رشد کرد، خورشیدی که از خورشید قبل و روشن تر و گرمتر از اون می درخشید. زیر مخروبه ها، یه نفر شروع کرد به سرفه کردن، و خودش رو آروم آروم از بین خاکسترها و تیک سنگها بیرون کشید. اون یه نفر بیدار بود که زیر بدن فنیر دفن شده بود و از اتیش جون سالم به در برده بود. با نگاه غمآلودی به دهشهای اطرافش نگاه کرد برای مدت زیادی تنها موجود زنده توی دنیا خودش بود از پدرش در مورد رگ ناروک شنیده بود، و اینکه چطور پایان همه چیزه، اما پدرش در مورد اینکه بد چی میشه هیچوقت حرف نزده. صدای سرفه دیگه ای رو از دور شنید. به سمتش دوید، ولی بود، یکی دیگه از پسران اودین دو نفر دیگه هم از دور دست بهشون نزدیک میشدن. پسران تور، مدی و مگنی، همشون با تعجب کنار هم جمع شدن.

مگه قرار نبود همه بمیرن؟ همینطور که نشسته بودن پنجمین و آخرین نفر هم بهشون اضافه شد، کسی که خیلی وقت زودتر از رگ ناروک مرده بود. و حتی میشه گفت مرگش دلیل همه این اتفاقات بود بالدر برادرانش و برادر زادهاش را دید و لبخند زد. همونطور که بازماندگان خدایان خوش و بش میکردند، مدی و مگنی، یه دفعه یاد یه چیزی افتادند و به سمت ساحل دویدن. خیلی طول کشید تا از زیر خاک استرها بتونن پیداش کنن،ولی اونجا بود میولنیر، پودک پدرشون پاکسرهای روی پوست رو پاک کردن و اون رو به سمت آسمان بالا بردن. جایی توی افق صدای ساقه پیچید دو برادر پیش عموهاشون برگشتن و کنار اونها شروع کردند به مرور خاطرات زندگیشون. زندگی که توی عصر شگفت آوری گذشته بود. عصر خدایان، اما این عصر عصر درد هم بود. عصر خونریزی بازمانده ها می تونستن همه چیز رو از اول شروع کنن. پسران تو می تونستن مثل پدرشون چون قدرتمند باشن، اما اتل.

رگناروک: امید و هشدار

پسران اودین میخواستند مثل پدرشون باهوش باشن، اما گمراه و خودخواه نباشن. پدرانشون بزرگ بودن و البته ایرادهای هم داشتن، اونها از گارد رو ساختن. ولی بعد اون رو خراب کردن، اونها میدونستن که میتونن مثل پدرانشون بزرگ باشن. و این بار بهتر از قبل. (خنده تماشاگران) هی موزیکال: موزیکال داستان رگناروک هم امید داره و هم هشدار. امید داره چون بعد از اون همه مرگ و خرابی و درد خورشید دوباره سر میزنه. و این بار برخلاف دفعه قبل افراد این دنیا رو میسازن که قدرت مخرب نفرت رو میشناسن. و شاید شانس این رو داشته باشن که به دور از پیش داوری هایی که پدرانشون داشتند این بار کار درست رو انجام بدن. این قصه به ما هشدار میده که ممکنه بعد از نابودی همه چیز، فردایی روشنی وجود داشته باشه.

اما ما امروز داریم زندگی میکنیم. رگ نروک میتونه برای خیلی ها داستان خیلی چیزا باشه، ولی برای من قصه اینه که چطور تنفر و خشم در تونال این مدت میتونه دنیا. یهو رو به آخر برسونه اودین سعی کرد جلوی این واقعه رو بگیره، اما هیچکدوم از راه حلش شامل صلح با این غول های موسپلهایم و نیفلهایم نبود. و هر تلاشی که برای به تاخیر انداختن یا توقف حوادث میکنه، آخر اون رو به رگ نارک میرسونه. شاید برای ما هم رگ ناروک نزدیک باشه، شاید بعد از رگ ناروک ما هم فردایی وجود داشته باشه، اما ما الان باید جلوش. ما الان به صلح نیاز داریم. (مذکر) هی هی (مذکر) این بود داستان رگ ناروک، حالا بیایید یکم فاصله بگیریم و به این داستان نگاه کنیم. اول اینکه داستان رگناروک به قبل از دوران وایکینگ ها برمیگرده و این زمستان طولانی که توی این داستان اومده در واقع یه. اتفاق واقعی بوده.

رگ ناروک: اساطیر انسانیت و خدایان

شما اگر داست ویلا فایو ترتی سیکس یا پردهی غبار سال پنجصد ۳۶ را در اینترنت جستجو کنید می بینید که در واقع در یک دوره ای گرد و غبار های آتشفشانی آسمان را می پوشوند. و باعث تغییرات آب و هوایی شدیدی میشن. این زمستون که توی اساطیر بهش فین بلوینتر گفته میشه، در واقع خاطره ای بوده توی حافظه جمعی مردمان ایستگاه. اما یه نکته دیگه هم که اسطوره شناسا بهش اشاره میکنن اینه که توی نسخه اصلی رگ ناروک پایان واقعی دنیا بوده. و بعد از اون دیگه رستاخیزی وجود نداشته. در واقع این زنده شدن دوباره خدایان و انسان و این ایده دنیای جدید احتمالا بعد از برخورد نورسها با مسیحا. دیهها وارد این اساطیر میشه در حقیقت اگر شما تحقیق کنید، میبینید که مسیحیت اصلا دین این مردم و اساتیرشون رو قبول نداشته و توی خیلی از موارد. واقعه میومده و یا اسطوره رو به میل خودش عوض میکرده و یا کلا یه سری اساطیر جدید اضافه میکرده. اما، اگر فرض کنیم رگ نروک پایان دنیا بوده و بعد از اون هیچی وجود نداشته چی؟ تصور کنید شما یه وایکین هستید توی قرن دهم میلادی که باور دارید اگر خوش شانس باشید و به اندازه کافی شجاع باشید.

یه روزی به والهالا میرید و بعد از اون یک روزی هم تبدیل به خاکستر و پودر میشید. احتمالاً فکر میکنید که فلسفه همچین افرادی باید خیلی پوچ گرایانه باشه، وقتی که پایان همه چیز هیچ چیزه. ولی توی متونی که ما از این فرهنگ داریم اصلا همچین چیزی رو نمیبینیم. مردمان اسکاندیناوی معتقد بودند که حتی اگر سرنوشتشون این باشه که یک روزی نیست و نابود بشن و اثری ازشون نمونده. یه مرگ خوب و شرافتمندانه هنوز ارزش خوب زندگی کردن رو داره. همونطور که خدایان خواهند مرد، انسان ها هم همراه باشون نابود میشن. همونطور که خدایان با سرنوشتشون با شرافت و شجاعت و افتخار روبرو میشن، انسان ها هم میتونن هم. این کار رو بکنن، در آینده حتما به این اساتیر برمیگردیم و با این خدایان قبل از مرگشون و رگ ناروک دوباره روبرو میشیم. اما در مورد منابعی که در زمینه اساتیر نورز هست.

افسانه های نورس: منابع و معرفی کتاب های مورد علاقه

همونطور که اول اپیزود گفتم یکی از کتاب های محبوب توی این زمینه داخل ایران کتاب اساطیر نورس اثر. نیل گایمن هست، نیل گایمن در واقع توی این کتاب میاد و چندتایی از اساتیر اسکاندیناوی رو به زبون خودش بازنویسی میکنه. چند تا کتاب ترجمه فارسی دیگه هم هست که من حقیقتش نخوندم. ولی یه میتونی با یه سرج راحت پیداش کنین. اما در مورد منابع انگلیسی زبان، خب این منابع هم زیاد هستند ولی یکی از منابع که من اخیراً بهش گفتم. خیلی دوست داشتم کتاب دی ویکنگ اسپریت اثر دنیل مک کوی هست اون کتاب بسیار خوبیه خیلی میاد به صورت مفید و کامل اساتیر و فرهنگ این مردم رو از دینشون و عقایدشون تا اساتیر و مراسم. آنهاشون توضیح میده و برای مطالعه بیشتر منابع خیلی خوبی هم معرفی می کنه. من نسخه ای پاپ این کتاب را علاوه بر در کانال تلگرام لینک دانلودش رو توی توضیحات اپیزود هم میذارم تا اگه دوست داشتید بخونیدش البته منابع این کتاب و کل همه کتاب های دیگر که در مورد اساتیر نورس هستند دو کتاب پروز اِدا و پوئتیک اِدا هستند. که جز ادبیات کلاسیک و اشعار اون منطقه به حساب میان.

و فکر نمی کنم به فارسی حداقل به طور کامل ترجمه شده باشه. (مذکر) (مذکر) (خنده) موزیک ویدیویی چیزی که شنیدید چهارمین اپیزود پادکست ساگا بود در مورد اساتیر نورس. قسمت بعد میخوایم به مصر بریم و از اسطوره های اونجا بشنویم. امیدوارم همونقدر که من از ساختن این پادکست لذت میبرم. شما هم از شنیدنش لذت ببرید. ممنونم که من رو توی این داستان ها همراه میکنید و اگه فکر میکنید دوستانتون هم ممکنه به این اساطیر علاقه داشته باشن، ساگا رو به اونها هم. پادکست ساگا رو می تونید علاوه بر کانال تلگرام و ساندکلاود روی همه ابهای پاگیر از جمله آی تیونز و گوگل پاور با جستجوی کلمه گلوسین یا و همینطور اپلیکیشن پیشنین و سایت شنتو پیدا کنید، پس فعلاً از طرف من از پادکست ساگا تا داستان بعد داستانتون خوش؟ خدا نگهدار.