اپیزود چهاردهم – قصه های گریم – گربه چکمه پوش

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

چهاردهم قصه های گریم گربه چکمه پوش

گوش بدید به اپیزود چهاردهم – قصه های گریم – گربه چکمه پوش

00:00 تا 00:03: برادران گریم: افسانه های اروپایی و اساطیر سرزمین‌های دور
00:03 تا 00:07: ایجاد کننده افسانه گربه چکم پوش
00:07 تا 00:10: گربه سخنگو و ماجراجویی کنستانتینو
00:10 تا 00:13: گربه خدمتکار شاه و کیسه های طلا
00:13 تا 00:16: ماجرای آخرین پرده گربه و پادشاه
00:16 تا 00:19: گربه سخنگو و دعوت نازنین
00:19 تا 00:22: گربه یا قلعه مبلغ اَلِیشگار
00:22 تا 00:24: غول و گربه: مسابقه قدرت
00:24 تا 00:29: گربه و پادشاه: داستانی از قلعه و وزیر
00:29 تا 00:32: افسانه‌های قصه‌ها و داستان‌های فرهیخته
00:32 تا 00:34: مهمان شهر کلارکسبورگ: داستان های سفر و کارناوال

برادران گریم: افسانه های اروپایی و اساطیر سرزمین‌های دور

[مذکر] [مذکر] (مذکر) موزیک ویدیویی (مذکر) (خنده) سلام، من حسین رضوی هستم و شما دارید به چهاردهمین اپیزود از پادکست ساگا گوش میدید. چه کسی که در آن روایت افسانه ها و اساطیر سرزمین های دور را به زبان امروز می شنوید؟ داستانهایی که ممکنه بعضیاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر باشون آشنا بشید و ممکنه هم هست بعضی داستان ها رو برای اولین بار بشنوید. خب اول از همه بگم که جنس داستان هایی که در این قسمت میخوایم در موردشون صحبت کنیم یکم متفاوته. این داستان ها از افسانه های اروپایی و به طور مشخص، قصه های برادران گریم انتخاب شدند و از جنس قصه های یکی بود، یکی نبود هستند. چیزهایی که احتمالا خیلی آمون از بچگی باهاشون آشنا هستیم. اما قبل از اینکه در مورد خود این افسانه ها بگیم ببینیم که کی بودن این برادران بگیریم. یعقوب و ویلهلم گرین دو برادری بودند که اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزدهم میلادی بودند. در آلمان زندگی میکردند، اسم این برادران گرین با افسانه ها و فولکلور مدرن اروپایی گره خورده. در واقع این دو برادر در سال هزار و هشتصد و دوازده کتابی رو منتشر میکنن به اسم اولیه ی قصه هایی برای کودکان و خانواده که خب همینطور که بعدا هم می بینیم مثلا مناسب سن بچه ها.

نبوده، این کتاب مجموعه ای بوده از داستان های عامیانه ای که بین مردم اروپا حکایت میشد. جالبه اینو هم بدونیم که رشته اصلی برادران گریم در واقع حقوق و وکالت بوده ولی طی مطالعاتشون با با تفکری در زمینه حقوق آشنا میشن که، خودش رو محدود به متن قانون نمیدونسه. در حقیقت رسیدن به روح این قوانین رو هم مهم میدونست و معتقد بوده برای درک معنی واقعی. به یه قوانین بشری باید بین عامه مردم رفت و حرف ها و داستان هاشون رو شنید. همین موضوع انگیزه ای میشه برای برادران بگیریم که طی ماجرا هایی رو بیارن به جمع آوری این داستان ها و و افسانه ها، افسانه هایی که احتمالاً شما هم باید خیلیاشو بشناسید، مثل قصه ی رابونزل و ساندرلا و سفیدبرفی و نسخه اول کتابی که برادران گری منتشر می کنند شامل هشتاد و شش داستان بوده و پر از خشونت و صحنه ها بوده در واقع این داستان ها برای رسیدن به سمت نظر محققان ادبیات زمان بوده که جمع آوری شده بود. اما توی نسخه های بعدی که تا دوصد و یازده داستان مختلف رو شامل میشه علاوه بر این که به این داستان ها نقاشی هایی هم اضافه شد به خواست ناشر و همکاران و مقامات. در موارد حکومتی، برادران گرین مجبور می شوند سانسورهای زیادی را در داستان هاشون اعمال کنند. و جالبه اینکه این نوسانسور محتوا بعدا توی نسخه های بعدی که توسط تا نویسندگان دیگه ای هم نوشته شده باز هم شکل داستان ها رو عوض میکنه تا جایی که می رسیم به نسخه شسته روفته و خیلی تازه ای که مثلا دیزنی امروز داره از این داستان ها به ما نشون میده. و هر روزی این دو برادر تقریبا پنجاه سال از عمرشون رو به جمع آوری این داستان ها و انتشارشون میگذرن.

ایجاد کننده افسانه گربه چکم پوش

یکوب توی کتاب قدیمی و از زبان مردم این داستان ها رو جمع میکرده و ویلهلم وظیفه ویرو پیشنهاد و بازنویسیشون رو به عهده داشته. درسته که ما این قصه ها رو داریم از زبان مردم عصر جدید و بعد از رنسانس می شنویم ولی خواننده زیرک. که می تونه ردپای اساطیری مثل یونان و نورس و باورهای باستانی مردم شرق و غرب اروپا رو توی این داستان ها رو به طور واضح ببینه. و البته این رو هم باید بدونیم که برادران گیریم تنها کسانی نبودند که این داستان ها رو نقل کردند و نویسندگان. که به طور جداگانه و یا با الهام از داستان های برادرانه بگیریم و تحقیقات خودشان، نسخه های دیگه ای رو هم نوشتم. ما در این قسمت داستانی از این مجموعه می شنویم و در آینده باز هم حتماً برمیگردیم به این داستان ها و من حتماً سعی میکنم در هر قصه به تفاوت نسخه های مختلفمون قصه هم اشاره ای داشته باشم، پس فعلا بدون مقدمه ی بیشتر بریم و بشنویم افسانه ی گربه چکم پوش. من این کار را انجام می دهم و این کار را انجام می دهم. هی هی موسيقي و آهنگ ها موسيقي هاي موسيقي (مذکر) (خنده) بوی نم فضای اون خونه ی حقیر رو پر کرده. نور از پنجره ای که تنها منبع روشنایی اتاق بود وارد می شد و کمی پایین تر از تخت توقف می کرد.

روی تخت دو مرد روی جنازه پدرشون افتاده بودن و هی هی گریه میکردن. آسیابان فقیر مرده بود، گوشه تاریک تری از اتاق، کنستانتینو پسر سوم آسیابان روی زمین نشسته بود. و گربه پشمالوی حنایی رنگی که روی پاشخوابیده بود رو نوازش میکرد پیرمرد چیز زیادی نداشت که برای او به ارث بذاره برای پسر اولش آسیابش و برای پسر دوم الاغش رو به ارث گذاشته بود، به امید اینکه بعد از اون پسرانش حداقل گرسن. مقاومت نکشن، اما کنستانتینو کوچکترین پسر از کسب و کار خانوادگی به جز اون گربه سهمی نداشت. روز بعد که دو برادر بزرگ برای خاکسپاری پدر از خانه بیرون رفته بودند، کنستانتینو دور خانه راه می رفت و فکر می کرد چطور میتونه. از اون گربه پول دربیاره، ولی دست آخر تسلیم شد و با صدای بلند اعلام کرد که اون گربه به جز گوشتش هیچ چیزه به درد بخوره دیگه ای نداشت. و بعد با ناامیدی روی صندلی چوبی ولو شد. بعد از چند ثانیه سکوت، صدایی از گوشه اتاق گفت. میخوای منو بخوری؟ کنستانتینو از جا پرید.

گربه سخنگو و ماجراجویی کنستانتینو

چند لحظه به نقطه ای که گربه کز کرده بود خیره شد و بعد با فکر اینکه خیالاتی شده صورتش رو توی دستاش فرو برد. اما، صدا دوباره بلند شد-با تو بودما، گفتم میخوای منو بخوری؟ پسر دوباره سرش رو بالا بو. گربه از سر جاش بلند شده بود و آروم آروم به سمتش میومد، با یک جهش روی میز پرید و بعد جلوی چشمان گرد شد. شده یک کنستانتینو روی پاهای عقبش ایستاد. گروه انگار که داره طبیعی ترین کار دنیا برای یک حیوان خانگی رو انجام میده، پنجاهاش رو به هم گذاشت و ادامه داد، ببین میدونم تنها کاری که با من می تونی بکنی اینه که پوستم رو بکنی و بفروشی و گوشتم رو هم بپزی ولی واقعیت اینجاست که گوشت تن من فقط یه وعده غذایی تو میشه با پشمامون در نهایت بتونی یه جفت دستکش برا خودت بدوزین. اما من یه پیشنهاد دیگه برات دارم، تمام مدت که گربه حرف میزد پسر سرجاش خوش شده بود. بریده بریده گفت: تو حرف میزنی آره، من یه گربه ی سخنگو هستم، و دقیقا به همین دلیلیه که میتونم تو رو از این نکبت نجات بدم. بعد با تحقیر به دور و برش نگاه کرد، چند قدم نزدیک تر اومد و ادامه داد. حالا چیکار میکنی، میخوای منو بخوری یا میزاری کمکت کنم؟ کنستانتینو گفت، ولی چه جوری؟ گربه اشاره ای به کیسه ای که پسر از کمرش آویزون کرده بود کرد و گفت: آها، اول بگو ببینم توی اون کیسه چی داری؟ پسر دست کرد و دو سکه ی برونزی رو درآورد و گفت این همه یه سرمایه ی منه گربه چشمهاشو باری کرد و گفت خیلی کمه ولی به هرحال برای شروع بد نیست، حالا خوب گوش کن ببین چی میگم.

برو سراغ کفاش و ازش بخوای که یه جفت چکمه اندازه من بدوزه بعد، سر راهت برو و یه کیسه چرمی با یه تیکه چوب و طناب نازک بگیر و برای من بیار. احتمالا برای یه آدم عاقل توی همچین موقعیتی گوش دادن به دستورات یه گربه سخنگو آخرین گزینه است. ولی از اونجایی که کنستانتینو آدم ماجراجویی بود تصمیم گرفت به بازار بره و پولی که کلی برایش زحمت کشیده بود و احتمالا برای بدست آوردن دست آوردنش باید دوباره ماهها کار میکرد رو داد تا یک جفت چکمه به اندازه گربه سخن گوش بگیره. خوشبختانه قبل از اینکه برادران بزرگترش از سر کار توان فرساشون توی آسیا به خونه برسن، کنستانتینو خودشو به خونه رسوند. چیزایی که گربه خواسته بود رو بهش داد گربه بندای چکمش رو محکم کرد، کیسه رو با تنها به انتهای چوب گره زد و اون رو روی شونش انداخت و با تعظیم بلندی از در خونه پسران آسیابان بیرون رفت، از غذا این شهر قصه ما پادشاهی داشت که عاشق گوشتک اما کبک ها توی اون منطقه کمیاب بودن و شکارچیان پادشاه به ندرت می تونستن سفری پادشاه رو با گوشت خوشمزه ی کبک رنگین کنه. گربه یه چک بپوشه داستان ما ولی باهوش تر از این حرفا بود. به جنگل های اطراف شهر رفت، خورده گندم هایی که از خونه آسیابان جمع کرده بود رو روی زمین ریخت تا به داخل کیسه برسه. و خودشم رفت و پشت بوتهها کمین کرد. چند ساعتی گذشت.

گربه خدمتکار شاه و کیسه های طلا

ولی بالاخره یه کبک راهش از اون طرف افتاد و رد گندم ها رو اومد و اومد تا توی یه لحظه گربه سر تنابی که توی دست روش بود رو بکشه و در کیسه رو محکم ببنده و بعد خوشحال است شکارش به سمت قصر پادشاه به راه بیفته توی قصر برای پادشاه که با بی حوصله رو روی تختش نشسته بود و شمشیر بازی سربازانش را نگاه می کرد خبر دادند که یک گربه اومده به در قصرش. گربه ای که نه تنها حرف میزنه، بلکه ادعا می کنه کپ کیشه کار کرده و برای پادشاه آورده، پادشاه با روی باز گربه. برا به قصرش پذیرفت و اون رو به شام مفصلی که غذای مخصوصش کبک بود دعوت کرد. گربه با چرب زبونیهاش، دل پادشاه و اهالی اون قصر رو بو. و وقتی سر میز شام پادشاه ازش پرسید کیه و از کجا میاد، گربه جواب داد؟ قربان، من خدمتکار یه ارباب بزرگ دیگه هستم که قصرش در همسایگی قلمرو شماست. ارباب من چند روزی برای گشت و گذار پا به سرزمین های شما گذاشته و این کبک رو برای قددانی از میهمان نوازی شما فرستاد. پادشاه که خیلی از این شاهزاده ی سخاوتمند خوشش اومده بود رو به گوره گفت. حسن، پس حالا که اینطوره، تو هم به نشانه خوشامدگویی ما، موقع ترک قصب به خزانه ما برو و کیست رو با طلا آب و جواهرات پر کن گربه بعد از تزیین بلند دیگه ای گفت: متشکرم الله حضرت، اگرچه ارباب من به این طلاها احتیاجی نداره، ولی حتما پیام عشق آمیز شما را دریافت می کند. صبح روز بعد، وقتی که کنستانتینو از خواب بیدار شد، جسم سنگین را روی سینه اش احساس کرد.

از جاش بلند شد و در کیسه ای که گربه براش آورده بود رو باز کرد. خود گربه هم با قیافه ای از خود رازی کنار پنجره لم داده بود و پاهاش را آویزون کرد. نگاه متعجب مرد جوان چند بار داری بین محتویات کیسه و گربه چکمه پوش رفت و برگشت. از گربه پرسید، اینا چیه؟ گربه جواب داد، هدیه های پادشاه، حواست باشه همشو یه جا خرج نکنیم. مرد جوان که سرمایه گذاری خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد سود داده بود دست بین سکه ها و جواهرات برد و کنشون داد تا صدای جینگ جینگشون اون رو مطمئن کنه که خواب نمیبینه. بعد از ترس برادرانش کیسه و برد و محتویاتش رو توی چاله ای توی حیاط پشت خونه دفن کرد. دو روز بعد هم گربه به همین روش برای پادشاه کبک شکار می کرد و روز بعدش با کیسه پر از طلا پیش صاحبش برمیگشت. اما صبح روز سوم، گربه با کیسه خالی وارد اتاق کنستانتینو شد. اینبار فقط بهش دستور داد که راه بیفته و همراهش به دریاچه بیرون شهر بیاد.

ماجرای آخرین پرده گربه و پادشاه

قضیه از این قرار بود که گربه شنیده بود پادشاه اون روز به همراه دخترش برای گردش به بیرون شهر میرن. که کشیده بود تا بتونه خودش و اربابش رو برای همیشه از اون خونه ی کثیف نجات بده گربه به کنستانتینو گفت که همه لباساشو در بیاره و وارد آب بشه. وقتی که مرد جوان وارد آب شد و برگشت که از گربه بپرسد که نقشش چیه، گربه رو دید که لباساش رو برداشته و اون رو لخت. توی آب تنها گذاشتی کمی اون طرفتر گربه لباس های کهنه مرد را سربنیست کرد و منتظر کالسکه پادشاه بین درختها کمی گرفت. کمی بعد، پادشاه رفیق عزیزش گربه ی چکمه پوش شدید که داره سراسیمه توی دشت از این طرف به اون طرف میدوه. به سربازانش دستور داد که گربه رو پیشش بیارن ازش بپرسن که اونجا چیکار میکنه، گربه نفس نفس زنان گفت؟ من و ارباب امروز برای گردش به جنگل اومده بودیم. پادشاه گفت، چقدر خوب، پس بالاخره فرصت میشه لرد کنستانتینوی بزرگ رو ببینیم. برو بهش بگو که پادشاه برای ناهار هردوتون رو دعوت کرده. گربه جواب داد: سرورم، منو ببخشید، ولی امروز بابا یه بدشانسی بزرگ آورده می دانید، ارباب وقتی آب خنک دریا را دید، حوصله شنا کرد، اما وقتی من برای شکار کرد، برای ناهار امروز دور شدم، چندتا دزده از خدا.

بی خبر اومدن و تمام لباس ها و جواهرات اربابم رو دزدیدن، الان بیچاره توی دریاچه لخت منتظر من نشسته تا براش لباسی فراهم کنم. شاه، دستی به ریشش کشید و گفت، عجب، بعد دورزمونه ای شده. دیگه به لباس های اربابانم رحم نمیکنه. بیا، بیا این لباس های اضافه من رو بگیر و به اربابت بده، بعد هم با هم بیایید اینجا تا طوری ازتون پذیرایی کنم که این روز سخت. کت رو فراموش کنین، گربه بخچه ی لباس ها رو از پادشاه گرفت و به سمت دریاچه لبید. توی دریاچه مرد جوان داشت از سرما و عصبانیت می لرزید. وقتی گربه را دید که از دور به سمتش میاد ازش خواست که توضیح بده چرا دو ساعتون رو تنها و بدون لباس توی دریاچه وسط جنگل ول کرده؟ گربه باغچه لباس های گران قیمت پادشاه رو جلوش انداخته گفت. رفته بودم دنبال اینا، کنستانتینو در بخشه رو باز کرد و پرسید. اینا دیگه چیه؟ لباس های خودم رو چیکار کردی؟ ببین من فقط همون یه دست شلوار رو داشتم ها.

گربه سخنگو و دعوت نازنین

گربه با پوستخند گفت، اگه دهنتو ببندی و کاری که من میگم رو بکنی بقیه عمرت دیگه لازم نیست دو روز یه لباس رو بپوشی. حالا خوب گوش کن چی میگم، پادشاه و دخترش امروز رو برای گردش اومدن بیرون و برای ناهار من و تو رو دعوت کردن. الانم میخوایم بریم پیششون، فقط این دو تا چیزی که بهت میگم رو یادت نره. اول، اینکه اسم تو لرد کنستانتینوه و یه جایی همین نزدیکی یه قلعه داریم. دوم، اینکه وقتی که اونجا رسیدیم هیچی نمیگی و میذاری من همه حرفا رو بزنم، هرکی هرچی گفت، تو فقط سر تکون بده. بعضی وقتا زندگی آدم رو به جایی میرسونه که مجبور میشه لخت و گیج وسط جنگل وایسه و از یه گربه سخنگوی از دست دور بگیره. (مذکر) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی گربه و صاحبش به پادشاه و دخترش به همراهانشون رسیدند که سفری مفروض ستون ناهار را زیر سایه درخت گسترش کرده بودند و منتظر مهمانانشان بودند. بعد از ناهار، پادشاه رو به مرد جوان برگشته و گفت خب لرد عزیز، این گربه ی شما خیلی تعریف قلمروی زیباتون رو کرده. حالا، کجا هستین قصر با شکوهتون؟ کنستانتینو دهنش رو کامل باز نکرده بود که گربه پرید وسط و گفت همین جاده ای که در امتداد جنگل هست و اگه ادامه بده.

قصر ما می رسیم. پادشاه گفت، ای چقدر راه هست حالا؟ گربه گفت، همم دو سه ساعت. پادشاه خنده ای کرده گفت، دو سه ساعت چه خوب، اتفاقا با همین چند روزه حوصله مون سر رفته بود. بعد رو به دخترش کرد و گفت، دخترم نظرت چیه که امشب رو بریم و مهمون لرد کنستانتینو باشیم؟ فردا هم که کاری نداری، دختر با خجالت خنده ریزی کرد و سرش رو پایین انداخت. ولی وضع گربه چکمه پوش فرق میکرد، اگه موهای ضخیم نارنجی رنگ بدن گربه رو نپوشونده بودن، همه می تونستن ببینن که همون موقع که پادشاه این حرف رو زد رنگ از پوستش پری. حالا قصر از کجا باید می آورد؟ اگه پادشاه می فهمید که بهش دروغ گفتن احتمالا همونجا دستور میداد گردن مرد جوان. گربه رو با هم بزنن، بعد هم خودش به قلش برمیگشت. برخلاف گربه چک بپوش، کنستانتینو لبخند ساده لوانه ای به لب داشت و زیرچشمی شاهزاده خانم رو میپاید. پیش خودش فکر میکرد گربه که اینقدر از طرفمون ادعای ثروت و قدرت کرده حتما فکر اینجااشم کرده دیگه.

گربه یا قلعه مبلغ اَلِیشگار

گربه با حالت عصبی رو به کنستانتینو گفت، پس هر با حالا که قراره مهمون داشته باشیم، من جلوتر از شما میرم. تا به خدمتکارا بگم قصرو آماده کنن. و بعد از جمع جدا شد و با تمام توانایی شروع کرد به دویدن. رفت و رفت و رفت، تا کنار جاده مزرعه ای دید که چند نفر توش مشغول کار کردن بودند. جلو رفت و بهشون هشدار داد که امروز کالسکه ای از اونجا رد میشی که متعلق به شاه دزد هاست. و اومده که محصولاتشون رو بدزده، کشاورزا با نگرانی پرسیدن حالا چیکار کنیم؟ قول به گفت نگران نباشین. فقط یه نفر هست که این دزد ازش میترسه، اگه اومد و ازتون پرسید این زمین مال کیه، بهش بگید مال لرد کن؟ قسطنطنیه، اون جرات نداره به انبال این لرد دست بزنه. گربه چکمه پوش باز هم جلو رفت و هرجا توی جاده کسی رو میدید، بهش هشدار میداد که یه دزد بیراه با قیافه یه پادشاه داره میاد اون طرفی و اگه میخوان نجات پیدا کنن باید بگن که ما خدمتکاران لرد کنستانتینو هستیم. از بس دویده بود، نفسش دیگه در نمیومد، و دیگه داشت کاملا ناامید میشد که از دور، سنگ های خاکستری.

رنگ یک قلعه بزرگ رو دید، نزدیکتر رفت و ببین توش چه خبره؟ دیوارهای سنگی بلند پوشیده شده بودند از گیاه و خزه. انگار که سالها متروک مونده باشد، گربه با احتیاط از دیوار بالا رفت و به داخل قلعه نگاهی انداخت. وضع اونجا هم خیلی بهتر نبود، درختان مدتها بود هراس نشده بودن و تارنک بود درهای ورودی رو پوشونده بود. پیش خودش فکر کرد امکان نداره ظرف یکی دو ساعت بتونه اونقدر رو تبدیل به یه قصر با شکوه برای پذیرش پادشاه بکنه. همینطور که لبه دیوار نشسته بود و مشغول فکر کردن بود، یه دفعه صدای غرشی از یکی از برج های قلعه بلند شد. یه لحظه شیر بد هیبت و وحشتناکی به طرف گربه حمله کرد. گربه پا گذاشت به فرار و دوید تا یه جایی داخل قلعه قایم بشه. اما شیر هم به اندازه خودش سریع بود، به تالار اصلی پناه برد، ولی از اونجا هم راه فراری نداشت. قبل از اینکه شیر بتونه با یک پرشون رو به چنگ بیاره گربه که به دیوار تکه داده بود فریاد زد وایسا وایسا وایسا.

غول و گربه: مسابقه قدرت

ماشین متوقف شد، چند قدم آروم جلو اومد، قبل از اینکه صورتش کاملا به صورت گربه نزدیک بشه، تبدیل به یک غول بد شکل شد. با عصبانیت گفت، کی به تو اجازه داده وارد قصر من بشی؟ گربه جواب داد، اجازه بده توضیح بدم، من خدمتکار یک غول بزرگ هستم مثل خودت. به من گفته بودن توی این قصر یک غول زندگی میکنه، و اربابم بهم ماموریت داده بود که بیام و ببینم آیا غول این قصر لیاز؟ و توانایی دوستی و آشنایی رو داره یا نه؟ اخمای غول بیشتر تو هم رفت و گفت: یاقت یعنی چی؟ مگه کی هست این ارباب تو، گربه انگشتشو جلوی صورت غول؟ و گفت: ارباب من، انگار خیلی وقته از غلط بیرون نیومدی یا ارباب من بزرگترین و قدرت ترین مطمئنا ترین غول این منطقه است. خودش رو به هر شکلی که بخواد میتونه دربیاره و با گب شکن زدن، کل آدمهای یه شهر رو میتونه تحت فرمان خودش دربیاره. حالا تو چی؟ مثلا تو میتونی خودت رو به شکل یه اژده ها دربیاری؟ قول که از غرور گربه و گستاخی اربابش حرصش گرفت. همونجا تبدیل به اژدها و یه سیاه رنگ شد، و چنان غرشی کرد که گربه ی چکمه پوش از شدتش چند قدم به عقب و برونده شد. گربه سریع به نشانه تایید تکون داد و گفت، خوبه، اما خب اژدها هم جزو موجودات آسونه دیگه. یه غله واقعا قدرتمند باید بتونه خودش رو به شکل موجودات کوچیکتر هم دربیاره، مثلا موش. قول، چپ چپ نگاهی به گربه کرد و گفت.

من خودم رو تبدیل به یه موش میکنم ببینم تو اربابت بازم میتونین بگین از من قدرتمندترین؟ قول، تبدیل به یه موش شد، ولی همون لحظه فهمید چه اشتباه بزرگی کرده. اما متاسفانه وقتی به اشتباهش پی برد که دندونای تیز گربه دور گردنش حلقه زده بود و اون رو مثل یک لقمه. به چرب قورتش داد گربه چند لحظه ایستاد و نفس عمیقی کشید، درسته که حالا با مردن غول قلعه بزرگ مال اون ارباب شده بود، اما اگر پادشاه پاشا شد. اون که اونجا میذاشت می فهمید که خیلی وقت کسی توی اون قلعه زندگی نکرده و دستش رو میشد. سراسیمه با آشپزخونه و چندتا اتاق دیگه سر زد، ولی کسی اونجا نبود. تا اینکه صدایی از زیرزمینی به گوشش رسید. ظاهراً قول خدمتکاران قصر رو توی دختمها زندانی کرده بود و فقط برای آماده کردن غذا بهشون اجازه خروج میداد. گربه بعد از اینکه اون خدمتکاران نجات داد ازشون پرسید؟ ببینم بین شما جادوگری وجود داره؟ خدمتکاران که هنوز از شوک بیرون نیومده بودند سریع تکون دادند. گربه که نامید شده بود گفت، آه، خیلی خوب میشد اگه یکی تو می تونست با جادو وضع کل قلعه رو سر و سامان بده.

گربه و پادشاه: داستانی از قلعه و وزیر

خب دیگه، پس چاره ای نیست، بدوید که ارباب جدیدتون داره میرسه و اگه به حرفاش گوش کنید، قول میدم زندگی سختی نخواهید داشت. درسته که خدمتکار باقی می مونید، ولی عوضش خورده نمیشی. و با این حرف، همه خدمتکاران که جرات مخالفت با یه گربه سخنگو نداشتند رفتند تا برای ورود ارباب جدیدشون به مهمانان. دانشش قصر رو آماده کنه در همین حینی که گربه چکمه پوش در حال جستجو و آماده کردن قصری برای پسر آسیابان بود، کنستانتینوپا. پادشاه هم توی جاده با خیال راحت به سمت مقصدی میرفتند که خودشون هم نمیدونستن کجاست فقط پادشاه هر چند وقت که بار دستور می داد کالسکه را نگه دارند و از مردمی که کنار جاده بودند می پرسید این زمین ها متعلق به و وقتی میشنید که جواب میدادن اینها زمین های لرد کنستانتینوس با لبخند تحسینآمیزی رو به مرد جوان زبانم برمیگشت. وقتی که بالاخره به قلعه ای که گربه فتح کرده بود رسیدند، خدمتکاران با لباس های آراسته کنار دروازه به استقبالشون آمد. و اونها رو به سمت سالن پذیرایی برای شام دعوت کردم. کنستانتینو حتی یه کلمه هم از گربه نپرسید اون قلعه رو از کجا آورده؟ همونطور که ازش نپرسیده بود اون طلاها رو از کجا میاره؟ و همونطور که ازش نپرسیده بود از کی صاحب اون همه زمین شده؟ پادشاه و دخترش اون شب رو مهمان لرد کنستانتینو بودن و بعد پادشاه که تحت تاثیر قدرت و ثروت مرد جوان قرار گرفت. گرفته بود دخترش رو به ازدواج اون دراو و به عنوان جانشین خودش بعد از مرگ معرفی کرد.

گربه ای هم که به پسر آسیابان کمک کرده بود از فقر مطلق به پادشاهی اون سرزمین برسه، بقیه عمرش به عنوان وزیر و مشاور. و همه تا پایان عمر با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند. آقا. هی بیخیال بیگم حوصله ای که دوست دارم من به دخترم کمک کردم #مطمئنم #مطمئنم #مذکر:مذکر:مذکر:مذکر جسی کیشن شنیدیدید چهاردهم این اپیزود از پادکست ساگا بود؟ خب احتمالا الان اون صحبت من در ابتدای اپیزود که گفتم جنس این داستان ها با اساطیری که قبلا شنیدیم فرق میکنه رو بهتر متوجه میشیم. اینجا توی این افسانه برخلاف اون اساتیر که قبلا شنیدیم، ما با شخصیت های پیچیده و داستان ها بودیم. و روابط چند لایه روبه رو نیستیم دیگه و مرزهای بین خیر و شر هم توی این داستان ها معمولاً کاملا مشخص و واضحه. یعنی شما به عنوان خواننده کاملا میدونید باید طرف کی رو بگیرید، حالا دلایل زیادی را هم میشه برای این تفاوت. ولی چیزی که به ذهن من می رسه اینه که باید توجه کنیم که در اکثر مواقع داستان های اساطیری تنها داستان هایی بودند که مردم یک دوره یا منطقه جغرافیایی می توانستند تعریف کنند یعنی شما حتی خیلی از تراژدی های یه بزرگ و معروف یونانی مثل آنتیگونا رو هم که در نظر بگیرید میبینید نقطه آغازشون توی اساطیر بود اما بعد از قرون وسطی و زمانی که این داستان ها روایت میشد دیگه داستان اون کاربردی که توی دوره های باز. از دست داده و خود این اساطیر هم بعد از ظهور مسيحیت میشن کفگویی های الان دیگه توی این دوره برای انتقال علم و تاریخ و فرهنگ از داستان استفاده نمیکنن و افسانه بیشتر ابزاری بوده.

افسانه‌های قصه‌ها و داستان‌های فرهیخته

برای سرگرمی. دیگه الان اون قشر فرهیخته و متفکر مثل افلاطون و ارستو که به خدایان و داستانهاشون اعتقاد دارن منقرض شده. پس ما به همان نسبت هم انتظار داریم که این قصه ها به دست اقشاری از جامعه بیفته که علاقه به این داستانهایی دارند، هرچند که شاید برای همه این افسانه ها هم موضوع صادق نباشه، ولی خیلی از داستانهایی هستن مثل همین. داستان و یا ساندرلا و سفیدبرفی که مثالش رو زدم که پایانشون به همین شکله یعنی اصطلاحا هپیلی رفته هستن و همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه و همه خوشحال و خندان به چیزایی که میخوان میرسند. حالا ممکنه بپرسید اگه اینطور یه منی که یه مخاطبه عاقل و بالغم و میتونم اسطوره ها رو با اون زرافت. چرا باید بیام سراغ این داستان ها؟ یک جوابی که من میتونم به این سوال بدم اینه که این داستان ها مثل دریاچه های کم عمقی هستن که میتونی هر از چندگاهی پا تو بذاری تو. از جریان ملایم آب لذت ببری و شاید یه ماهیگیری ساده ای هم بکنی. هر چند شاید دوست داشته باشی که توی عمیق ترین دریاها هم شیشه بزنی و غواصی کنی. ولی این داستان های استراحتگاه های کوچیکی هستند که میتونیم بدونیم که زیاد بخواهیم تحلیلشون کنیم ازشون لذت ببریم.

امیدوارم برای شما هم همینطور بوده باشه. اما در مورد خود داستان گربه ی چکمه پوش، از این داستان سه نسخه معروف قبل از نسخه برادران بگیریم. این وجود دارد که حدود دو هزار تا صد سال قبل از آنها نوشته شده. اولین نسخه متعلق به جیووانی فرانچسکو استراپارولا، نویسنده ایتالیایی است، یکی توسط چارلز پرالت فرانسوی و یکم توسط جان باتیستا باسیله، یک شاعر ایتالیایی دیگه روایت شده. توی هرکدوم از این نسخه ها، شخصیت ها ویژگی های مختلفی دارن و در حقیقت این اسم کنستانتینو هم از نسخه های ایتالیا. ایه این قصه میاد توی اولین نسخه داستان، به جای اون قولیه که لرد پیر به اسم والنتینو صاحب قصره و بعد از ورود گربه در نسخه ای گفته می شود که گربه در واقع یک پری است که خودش را به این شکل درآورده و جنسیت مشخصی دارد. کسی هم براش در نظر گرفته نمیشه و خوشبختانه قوانین زبان فارسی هم به من اجازه دادند که جنسیتی برای گربه پوشم، ذکر نکنم، توی نسخه باسیله گربه مادست و توی نسخه پرالت نر. توی نسخه واسطه، پسر آسیاب مجبور نبود قصر رو از چنگ غول بکشه بیرون و بلکه با طلاهایی که از خود پادشاه گرفت. یک قصر خرید، نسخه پرالت بیشترین شباهت رو داره به اون چیزی که ما امروز به عنوان داستان گربه چکمه پوش میشناسیم.

مهمان شهر کلارکسبورگ: داستان های سفر و کارناوال

اما این نویسنده فرانسوی میاد برای داستانی که تعریف میکنه یک سری نکته اخلاقی هم مطرح میکنه مثلا میگه که. ارث بردن مال و اموال زیاد خیلی خوبه، اما پشتکار و نبوق بهتر از ثروتیه که از دست بقیه بهت میرسه. به هر حال به نظر می رسد که این داستان سالهای سال بین مردم عادی نقل شده و این نویسندگان اومدن و هرکدوم. روایت خودشون رو روی کاغذ آوردند و به نظرم جالبه که تغییر و تحول روایت یک داستان طی پنج ق. قرن رو ببینیم من باز هم باید از شما تشکر کنم که این پادکست را می شنوید و آن را به دوستانتان معرفی می کنید قبل از اینکه این قسمت را به پایان ببرد. من دو تا نکته رو میخواستم در مورد انتشار پادکست بگم اول در مورد انتشار پادکست در تلگرام اگر شما هم جزو کسانی هستید که از کانال تلگرام به پادکست گوش میدید باید ازتون خواهش کنم که لطف کنید و اگر می خواهید پادکست رو زودتر بشنوید از این به بعد اون رو در اپلیکیشن های پادکست مثل اپل پادکست یا کاسباکس و گوگل پادکست دنبال کنید چون این. آخرین قسمتی هست که داره همزمان با بقیه جاها توی کانال تلگرام منتشر میشه و قسمت های بعدی با یک هفته تاخیر اونجا منتشر میشن البته برای کانال تلگرام هم یه سری برنامه ویژه دارم که توی چند روز آینده اعلام خواهم کرد. دوم در مورد انتشار پادکست توی سانکار، اگر پادکست ساگا رو اونجا دنبال میکنید، باید بدونید که چند وقتیه که فقط سه اپیزود آخر پادکست اونجا منتشر میشه که خب این هم به دلیل محدودیت هجمی هست که سان کلود در نظر گرفته برای در آکنوس پس فعلاً از صرف من در پادکست ساگا تا داستان بعد، داستانتون خوش، خدا نگهد. از چهار تا چهاردهم آوریل به کارناوال کلارکسبرگ می آید.

سوار پرنده، چرخ بزرگ. یا یکی از بهترین سواری های بچه های ما در نیمه راه ، برنده جایزه در یکی از بازی ها ، غذای خوشمزه کارناوال را مثل کیک های فنیل ، پنبه ، شیرینی ، سیب زمینی و سیب بخورید. این برای کل خانواده سرگرم کننده است ، تا ۴۳ دلار در بسته های بلیط در . ذخیره کنید. از چهار آوریل تا چهاردهم، کارناوال کلارکسبورگ، از چهار آوریل تا چهاردهم، از دست ندهید.