اپیزود پانزدهم : به من بگو کی هستم؟
00:00 تا 00:01: شب تاریک و معجزه: داستان زندگی الکس لوئیس
00:01 تا 00:04: نقاشی خالی: اپیزود اول
00:04 تا 00:06: وارونگی هویت: خانه ای که هیچکس را نمی شناسیم
00:06 تا 00:08: مادرم، مرکز دنیای من
00:08 تا 00:11: خاطرات خانواده و قوانین خانه
00:11 تا 00:13: خانواده و خاطرات: داستان من
00:13 تا 00:16: خاطرات من و مارکوس: عکس ها و اتفاقات زندگی
00:16 تا 00:17: خونه ما، اتاق های پنهان و اسرار فاش شده
00:17 تا 00:20: کمد مخفی و عکس برهنه: داستان شخصیت های فراموش شده
00:20 تا 00:23: اعتماد کورکورانه: داستان الکس
00:23 تا 00:25: در سکوت ماندن: یک انتخابی بین دروغ و واقعیت
00:25 تا 00:27: هدیه ارزشمند: یادآوری های فراموش شده
00:27 تا 00:29: سرنوشت ساکت: یک داستان از زندگی و تلاش برای فراموشی
00:29 تا 00:31: آزار جنسی و حقیقت تلخ
00:31 تا 00:33: زندگی مخفی مادرم
00:33 تا 00:35: مادری که قاطی کرده بود: داستان الکس و مارکوس
00:35 تا 00:37: گفتگوی سکوت و رازداری
00:37 تا 00:39: زندگی ما، یک داستان تلخ
00:39 تا 00:42: خاطرات تاریک مردانگی من
00:42 تا 00:45: راز واقعیت: داستان دو برادر دوقلو و مبارزه آنان با آزار جنسی
00:45 تا 00:49: محتوای برای مقابله با آزار جنسی کودکان در خانواده و جامعه
00:49 تا 00:53: حمایت از کودکان و شناسایی نشانههای آزاردهی
00:53 تا 00:55: جدایی و رازهای تاریک فیلم
00:55 تا 00:59: حقیقت تاریک پدوفیلیا: مقامات، مادران، و مقاماتِ محتاد چیزهایی که نمیدانیم
00:59 تا 00:59: موفقیت و مسئله مهم در جزیره پمبا – مصاحبه با الکس و مارکوس
شب تاریک و معجزه: داستان زندگی الکس لوئیس
ظلمات شب بود، یک شب تاریک در سال هزار و نهصد و هشتاد و دو. یه جاده ی خلوت و متروکه در اطراف شهر ساسکس انگلیس. یه موتورسوار تنها با سرعت تمام به سمت مقصدش در حال حرکته. مسیر یه جاده ی خیلی باریک و پر پیچ و خمه. سر و صدای زیادی هم از موتور به گوش میاد و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه. راننده موتور انگار که خیلی عجله داره و بیمه هابا بیشتر و بیشتر گاز میده. اما ناگهان اتفاقی که نباید میفته و موتورسوار تعادلش رو. در اون جاده متروکه از دست میده و یه سانحه دلخراش پیش میاد. شدت ضربه خیلی زیاد بود.
الکس لوئیس هجده ساله راكب همون موتور، خیلی خوش شانس بود که در جا کشته نشد. اما بجاش به کوما رفت، کلاه ایمنی که رو سر الکس بود. قبل از اینکه به زمین بخوره از سرش درومده بود. و وقتی که به زمین خورد، ضربه مستقیم به سر الکس برخورد کرد. به خاطر همین در کوما بود و دکترا هنوز نمیدونستن که همچین ضربه مهیبی چه آسیب هایی به مغزش می تونه بزنه؟ الکس چند هفته در کوما با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. تا اینکه بالاخره معجزه اتفاق افتاد و چشمهاش رو باز کرد. موزیک ویدیویی سلام. من پیمان بشر دوست هستم، یادم علاقه من به فیلم های مستند. و اینجا، در پادکست داگز، فیلم های مستند که می بینم رو تعریف میکنم.
نقاشی خالی: اپیزود اول
(مذکر) در این اپیزود، صحبت هایی مطرح میشه که مناسب کودکان نیست، پس اگه کودکی در اطرافتون هست. همین الان قطع کنید و به تنهایی یا با استفاده از هدفون این اپیزود را گوش کنید. بخش اول، الکس، یادم میاد وقتی که چشمامو باز کردم یه نگاهی به دور و بر اتاق انداختم. داشتم تلاش میکردم که اینو حرص کنم که یعنی کجا هستم. یه دفعه یه چهره اشنا دیدم، برادر دوقلوم مارکوس بود سریع شناختمش، مارکوس اومد پیشم، گفت الکس من هستم. منم سریع بهش گفتم سلام مارکوس، هنوز نمیدونستم دور و برم چه خبره، ولی اینو مطمئن بودم که این برادرمه. و من می تونم صد درصد بهش اعتماد کنم، یه دفعه متوجه حضور یه خانم شدم. از بقیه ی آدمایی که تو اتاق بودم به تخت من نزدیکتر شده بود. خیلی عصبی به نظر میومد، انگار شوکه شده بود از اینکه من به هوش اومدم.
گفت:سلام،سلام، به هوش اومدی، به هوش اومدی، حالت چطوره؟ منم منم داشتم فکر میکردم که من نمیدونم چطورم و نمیدونم که تو کی هستی اصلا. خانومه گفت منو یادت میاد؟ حتما منو یادت میاد، حتما منو یادت میاد. همینطور تکرار میکرد اینو به مارکوس گفتم این خانم کیه؟ گفت مادرمونه. واقعا نمیدونی کیه؟ گفتم نه، گفت پس ببینم، میدونی خودت کی هستی، اسمت چیه؟ اینو که گفت، به خودم اومدم، متوجه شدم که نه. انگار هیچی نمیدونم نمیدونستم کجا هستم. نمیدونستم که کجا زندگی می کنم نمیدونستم که چه اتفاقی برام افتاده حتی اسم خودم هم نمیدونستم همه چی از حافظه ام پاک شده بود. هیچ چیزی رو به یاد نداشتم. فقط میدونستم که این آدم برادرمه و اسمش از مارکوس، هیچ چیزی رو به یاد نداشتم. انگار که همه چیز تو زندگیتو از دست دادی، جلوت فقط یه بوم سفید و دست نخورده نقاشی است و تازه باید شروع کنی که روی اون بوم خالی تصویر خلق بکنی.
وارونگی هویت: خانه ای که هیچکس را نمی شناسیم
تصور کن همچین چیزی چقدر می تونه وحشتناک باشه. بعد از چند هفته مادرم اومد دنبالم بیمارستان که منو ببره خونه. تا سوار ماشین بشیم، سه چهار بار دیگه هم ازم پرسید، منو یادت میاد که من کی هستم دیگه، مگه نه؟ و من گفتم که نه، یادم نمیاد، پرسیدم کجا داریم میریم؟ گفت داریم میریم خونه، منم انگار که با یه غریبه تو یه ماشین نشستم و داریم میریم یه جایی، اصلا تو باغ نبودم که کجا داریم میریم. رسیدیم به یه خونه بهم گفتن که اینجا خونه ت هست اینجا همونجاییه که هجده سال عمرتو اینجا زندگی کردی. وارد یه خونه خیلی بزرگ شدیم، که حیاط خیلی بزرگی هم داشت. یه خونه ی بزرگ و قدیمی که برام یه حالت دلحره آور داشت. انگار که وسط مه گم شده باشم، اصلا نمیدونستم کجا هستم، هیچ چیزی نمیدونستم. هجده سالم بود اما کارایی مغزم اندازه یه بچه نه ساله شده بود. برادرم مارکوس شروع کرد به معرفی خونه، جلوی آشپزخونه وایستاد گفت اینجا آشپزخونه است.
رفت جلوی توالت واستاد گفت اینجا توالته و بعد اتاق خواب رو نشون داد. و گفت ببین اینجا اتاق خواب ماست تو توی تخت سمت چپ میخوابی، من تخت سمت راست میخوابم. مغزم خالی خالی بود، آدما همیشه یادشونه که مدرسه شون کجا بوده، تعطیلات رو کجا میرفتن؟ بار که از دوچرخه افتادن کی بوده؟ اولین باری که عاشق شدن کی بوده؟ اولین باری که معشوقشونو بوسیدن کی بوده؟ مجموع همه این چیزا هستش که اصلا شخصیت و هویت آدمو تشکیل میده. اما من هیچ چیزی یادم نمیومد. از اون طرفم حتی پدر و مادرم هم نمیدونستن که با من چطور رفتار کنن. این یه موقعیتی نبود که هر روز واسه هر آدم پیش. بیاد و بدونن که با یه همچین آدمی باید چیکار کرد؟ بعد تازه پدرم هم یه آدمی بود که سعی میکرد که فاصله اش رو هم با من حفظ کنه، حتی منو بغل نکرد یا نبوسید. عین غریبه ها، فقط با من دست داد و خودشو معرفی کرد و گفت، من پدرت هستم. قبلش حتی بیمارستانم نیومده بود، مادرم اصلا نمیخواست قبول کنه که من حافظهمو از دست دادم و نمیتونم بشناسمش.
مادرم، مرکز دنیای من
طبیعیه که همچین چیزی دل هر مادری رو می شکنه. من باید گلیم خودمو از آب میکشیدم بیرون. بدون هیچ حمایتی از طرف خونواده البته، غیر از برادرم مارکوس. مارکوس متوجه بود که داره چه بر من میگذره، لازم نبود حتی حرفی بهش بزنم خودش میدونست. نمیساش حتی معذب بشم، هر چیزی که لازم داشتم و فراهم میکرد خودش. من اگه یه برادر مثل مارکوس نداشتم، تنها ترین آدم روی زمین میشدم. اما اینطور نشد، چون مارکوس رو داشتم مارکوس بهم کلی چیز یاد داد، اول از چیزای ابتدایی شروع کرد، مثلا با این چیزا شروع کرد، این تلویزیونه. این میزه، لباسامونو اینجا میذاریم. بند کفشاتو اینطوری باید ببندی، ننتو باید موقع صبحونه اینطوری لقمه کنی.
همه اینا رو یادم رفته بود، پشت هم همینطور داشت بهم یاد میداد، منم دنبال میکردم. کم کم به چیزای پیچیده و سختم رسیدیم. مثلا یه روز بهم دوچرخه رو نشون داد سوارش شدم چند ثانیه اول برام عجیب ترین چیز دنیا بود ولی بعد که سوار شدم متوجه شدم که نه انگار بلدم، مهارتش رو داشتم، ولی فقط از یادم رفته بود. اتفاقا چیزی هم بود که خیلی خوب بودم توش ولی مشکلم این بود که نمیدونستم تا کجا میتونم دوچرخه سواری کنم، چون جایی رو بلد. نبودم برم، دنیا برام خیلی ترسناک بود، ولی با مارکوس همه چیز برام راحت تر میشد. از تلویزیون که دیگه نگم براتون، همه چیز برام تازه بود، حتی کارتون تامجری. خیلی زود فهمیدم که مادرم در مرکز دنیای جدید من است. مادرم یه خانم قد بلند بالای صد و هشتاد سنت بود. واقعا گنده بود.
خاطرات خانواده و قوانین خانه
خیلی هم بامزه و شاد بود. تو آشپزخانه می رقصی. بعد میدوید میومد سمت ما، تو اتاق ما، سر صدا درست میکرد، از ته دل میخندید، بلند بلند، آه آه او می خندید. ها سرگرمیش سگاش بود، کلی از این سگ های فسخلی داشت، با اونا مشغول بود، لباس تنشون میکرد، کلاه های کوچولو، کت های کوچولو براشون میخرید. دنیاش همون سگاش بودن، مارکوس میگفت قبل از اینکه من حافظه ما را از دست بدم، ما جفتمون از این سگ ها متنفر بودیم. ولی عجیب اینکه بعد از اینکه من حافظمو از دست داده بودم دیگه من اتفاقا اون سگ ها رو دوست داشتم. بعد از یک ماه، من دیگه اطلاعات یه بچه نه ساله رو نداشتم، با سرعت خیلی زیاد داشتم چیز یاد میگرفتم. و بعد از یه ماه اطلاعاتم اندازه یه نوجوان چهارده و پانزده ساله شده بود و کم کم باید وارد یه مرحله دیگه ای میشدم. و اون وقتی بود که شروع کردم از مارکوز سوالای شخصیتی پرسیدن مثلا اینکه من با آهنگ کی هستم؟ به من بگو من کیم؟ یا در مورد بچگیمون ازش میپرسیدم مثلا ما کجا میرفتیم تعطیلات؟ و مارکوس بهم میگفت میدونی ما تعطیلات میرفتیم به فرانسه.
تابستون میرفتیم کنار ساحل شنا میکردیم، بستنی میخوردیم، خیلی خشک میگذشت. بعدم یه عکس نشونم داد که دو تایمون کنار ساحل رو شنا نشسته بودیم و داشتیم قلعه شنی درست میکردیم. خیلی دیگه از بچه های تو اون سن و سال همینطوری؟ من راجع به سالهای بچگیمون از مارکوس سوال میپرسیدم، اونم یه عکسی درمیآورد، نشونم میداد و منم بر اساس اون عکس ها یه خاطراتی تو ذهنم میسازم، خاطراتی از دو پسر بچه ی خوشحال؟ در یه خونواده خوشبختی. زندگی که تو ذهنم ساخته بودم، زندگی یه خونواده ممتاز در جامعه بود، والدین نمونه اون مهمونی. دنیای شامی که همش پدر و مادرم با دوستای اشرافیشون برگزار میکردن همه چیز خیلی خوب بود دیگه. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی (مذکر) اما یکی از چیزایی که یادگیریش خیلی سخت بود، فهمیدن قوانین خونه بود، مثل اینکه ما اجازه نداریم وارد طبقه دوم ساختمون بشیم یعنی من و مارکوس اصلا خارج از ساختمان اصلی خونه بودیم و از سن چهارده سالگی تو یه آلونک تو باغ زندگی می کردیم و با پدر و مادرمون غذا نمی خوردیم. من و مارکوس کلیدای خونه رو نداشتیم. داخل خونه هم یه خورده عجیب غریب بود، همه جای خونه پر از زیباآلات و عتیقه جات و خنزیرپنجر بود. یه جاهای از خونه هم من و مارکوس اصلا اجازه نداشتیم بریم، نمیتونستیم بدون اجازه پدر و مادرم وارد بشیم اونجا.
خانواده و خاطرات: داستان من
اونم در سن هجده سالگی خصوصاً سمتی که پدرم بود اجازه نداشتیم بریم اونطرف، مگه اینکه صدامون میکرد، و صدام که چرس کنم؟ احضارمون میکرد، آدم ترسناک و بدخلقی بود. عصبانی که می شد بلند فریاد می زد، داد می زد، دستشو می کوبید رویس. اگه هم کارمون داشت، میرفتیم پیشش، بعد مرخصمون میکرد. یعنی میگفت حالا از اینجا برید. مارکوس بهم یاد داد که خیلی به پر و پای بابام نپیچم، وگرنه میگفت که دردسر درست میشه برات، بهم گفت که الکس مودب باش جلوش و بهش بگو که بله قربان. باید هممون بهش میگفتین بله قربان، به پدرم. عجیب بود، حتی از مارکوس پرسیدم چرا باید این کارو بکنم، مارکوس میگفت ما تو خونه مون اینجوریه. تو خونه امون، گاه به گاه یه مهمونی های بزرگی گرفته میشد که خونه پر میشد از لورتها و سرها و سرها. او، آدمای زیادی از طبقه اشراف انگلیس.
برای من البته همه چیز نرمال بود اینکه چرا تو آلونک هستیم، چرا پدر و مادرمون اینطوری با ما رفتار میکنن؟ همه چیز برام نورمال بود، میدونی چرا؟ برا اینکه نورمال همون چیزیه که خونواده آدم انجام میده. برای من هم همه اینو نورمال بود. من دیگه کم کم فهمیده بودم که تو دنیای من چی میگذره، چون برادرم داستان زندگیم رو برام تعریف کرده بود. چندماه بعد، مارکوس گفت که الان دیگه کم کم وقتشه که دوستات رو هم ببینی. یه روز با هم قرار گذاشتیم، رفتیم تو یه میکده. همه میدونستن که من کیم، ولی من خودم نمیدونستم که خودم کیم، نه بقیه کی هستن. موقعیت قلیل، عجیب غریب و دشواری بود برام. شاید یکی بگه بابا بیخیال حالا حافظه تو از دست دادی خیلی هم چیز سختی نیست. اما واقعاً چیز سختیه، من هیچ چیزی از گذشته ام نداشتم که بهش تکیه کنم، غیر از برادرم مارکوس.
خاطرات من و مارکوس: عکس ها و اتفاقات زندگی
من و مارکوس یه روشهای ی یواشکی و با همدیگه پیدا کرده بودیم که وقتی من تو یه موقعیتی گیر میکردم مثلا یه آدم رو نمیشناسم. با یه علامت خاصی بهش میگفتم و اونم سریع میومد کمکم میکرد. یا مثلا قبل از مهمونی جلوی در حسابخونه اسم همه ی آدمایی تو اون خونه رو یه بار دیگه مرور میکرد با من. مثلا مادر خونه اسمش باربارای آدم مهربونیه، پدر خانواده اسمش باب معلمه و همه جزییات دیگه. بعد، میرفتیم تو، و همه میگفتن الکس چقدر خوب همه ما رو یادش میاد، در حالی که همه رو جلوی در حفظ کرده بودم. یه روزی مارکوس به من گفت که-راستی، تو یه دوست دخترم داری. گفتم واقعا؟ گفت آره، و یه روزم قرار گذاشتیم و دیدمش، اتفاقا چه دختر خوبی هم بود. رفیقام یه جوک برام ساخته بودن، میگفتن، تو دو بار باکرگیت رو از دست دادی و هر دو بار هم با یه دختر بوده. اصلا دوست نداشتم که دوباره حافظه ام رو یه بار دیگه از دست بدم برای همین تا می تونستم از هر چیزی عکس میگرفتم که اگه یه روزی دوباره حافظهمو از دست دادم این عکس ها کمکم کنن که همه چیزو دوباره تو ذهنم بچینم.
از هر جشن، از هر مهمونی عکس میگرفتم، هممون آقا عادت داریم از اوقات جشن و شادی عکس بگیریم دیگه، فقط از عروسی و خوش. چیامون عکس بگیریم. کسی موقعی که ناراحته عکس نمیگیره. چند سال گذشت، پدرم داشت از دنیا میرفت، مبتلا شده بود به سرطان پانکراس، توی بستر مرگ احرار رمون کرد به اتاقش، بعد به خاطر رفتار بدی که با ما داشت ازمون عذرخواهی کرد، گفت. میشه قبل از اینکه من بمیرم منو ببخشید؟ من سریع گفتم آره. ولی مارکوس گفت نه، هیچوقت نمیبخشمت. اینو گفت و سریع از اتاق زد بیرون، افتادم دنبالش، بهش گفتم چرا نبخشیش؟ آخرین آرزوی پدرت بود، داره میمیره، برو ببخشید. اما گفت نه، این کارو نمیکنم، اصلا چرا باید این کارو بکنم، عمرا؟ چند روز بعد، پدر از دنیا رفت. وقتی که پدرم مرد من فکر کردم که الان دیگه یه تغییراتی در خونه مون پیش میاد، مثلا این قوانین مسخره از بین میره.
خونه ما، اتاق های پنهان و اسرار فاش شده
ما که بیست و چند سالمون بود، فکر کردم حداقل الان دیگه میتونیم کلید خونه رو داشته باشیم، میتونیم از اون آلونکه توی باغ بیایم یه اتاقی. توی خود خونه ی بزرگ خودمون داشته باشیم، خونه مونه بالاخره؟ ولی خیلی زود فهمیدم که نه از این خبرا نیست، قوانین سر جای خودشه و قرارم نیست تغییر کنه. مادرمون دوست نداشت که ما کلید اتاق های خونه رو داشته باشیم. به مارکوس گفتم، اونم گفت بیخیال، منم دیگه پیگیری نشدم. پنج سال بعد مادرم بیهوش کنار پله ها افتاده بود، تومور مغزی گرفته بود. واقعاً مادرمو دوست داشتم و خیلی بهش نزدیک شده بودم. شرایط خیلی سخت و غم انگیز بود، بهم گفت که دلم برات تنگ میشه، دوستت دارم. و بعد مرد، و من برای مدت طولانی فقط گریه میکردم. اما مارکوس نه، هیچ حسی نداشت اصلاً.
من برادر دوقلوم رو خوب میشناسم، ظاهر و باطنشو میدونستم چیه؟ ولی من چطور داشتم با این مصیبت برخورد میکردم، اون چطور؟ این مسئله خیلی اذیتم کرد. بعد از اینکه مراسم خاکسپاری و مجلس تحریم و همه اینا تموم شد، ما دیگه کلیدای خونه رو بالاخره گرفتیم و رفتیم. توی خونه، شروع کردیم به تمیز کردن خونه، چون خونه پر بود از خرت و پرت. از زیرزمین شروع کردیم همینطور به تمیز کردن و دور ریختن چیزا. رفتیم به قسمت هایی از خونه که تا به حال اجازه نداشتیم بیایم. هرجایی خونه میرفتیم پر بود از شیشه های مربا که در واقع مربا توش نبود، ولی یه سری کاغذ توش بود. سری یادداشت های لوله شده اون تو بود، بعد رفتیم توی حمام که اونجا یه کمد بود. داخل کمد پر بود از اسباب بازی های جنسی. من و مارکوس یه نگاهی به هم کردیم، من از تعجب یخ زده بودم.
کمد مخفی و عکس برهنه: داستان شخصیت های فراموش شده
ولی مارکوس واکنش خاصی نشون نداد فقط بهم گفت بیخیال بریزیمشون بیرون بزن بریم بعدش وارد اتاق زیر شیربونی شدیم، تمام بچگی ما اونجا به جا مانده بود. تمام کتابای بچگیمون، تمام لباس های بچگیمون، جعبه جعبه کادوایی که فامیلامون برای تولد. برای کریسمس برامون فرستاده بودن، هدیهایی که از پدربزرگ، مادربزرگ، عمو خاله اونا داده بودن همش باز. باز نشده و اونجا بودن، یعنی تمام اون سالا خودمون هیچ کادویی تولدی نگرفته بودیم، همش اونجا بود. مادرم همه ی اونا رو اونجا نگهداری کرده بود، دونه دونه شونو. داشتم فکر میکردم که چرا انقدر مادر من پیچیده و عجیب غریب بوده، این زن کی بوده، من راجع بهش چی میدونم؟ بعد، شروع کردیم به تمیز کردن اتاق مامان. رسیدیم به یه کمد، کمد پر بود از لباس و کت و خرت و پت. وقتی که داشتیم اونجا رو تمیز میکردیم پشت همه لباس ها متوجه یه کمد مخفی دیگه شدیم. و البته که درش قفل بود، افتادیم دنبال اینکه کلید و قفل رو پیدا کنیم، بالاخره کلید رو پیدا کردیم.
و در کمد و باز کردیم. داخل کمود یه عکس بود، یه عکس از من و مارکوس، مال وقتی که مثلا ده سالمون بود، هردومون بره. دو کودک برهنه، قسمت سرمونو هم از عکس بریده بود و فقط بدنمون رو نگه داشته بود. ماتمون برده بود، یعنی چی؟ چرا عکس برهنه من و مارکوس رو تو کمدش نگه داشته بود؟ پسر، نمیدونستم باید چیکار کنم (مذکر) موزیک ویدیویی بخش دوم، مارکوس، من از روز اول تلاش کردم که یه داستان متغیر. تفاوت از اون چیزی که واقعاً اتفاق افتاده بود رو برای الکس درست بکنم. تصویری از یه خونواده نرمال که توی یه خونه قشنگ دارن زندگی میکنن براش ساختم. یه خانواده خوشبخت با یه پدر و مادر شریف و خوب. ولی هیچکدوم درست نبود، فقط یه تخیل بود که من ساخته بودم. هرچه قدم که جلوتر رفتیم، این داستان تخیلی بزرگتر و بزرگتر شد.
اعتماد کورکورانه: داستان الکس
وقتی که الکس از بیمارستان برگشت، نمیدونست مادرمون کیه، خونش رو نمیشناخت، حتی تختخوابشان. نمیدونست کدوم، نمیدونست دوست دخترش کیه، نمیدونست داره تو انگلیس زندگی میکنه، هیچ چیزی نمیدونست. تنها چیزی که میدونست و میشناخت من بودم الکس مجبور بود که به من اعتماد کنه، چون کسی دیگه ای رو نداشت که بهش بتونه اعتماد کنه. بدون من اون هیچ چیزی نداشت. من از همون اول چیزای مقدماتی و ساده رو باهاش شروع کردم، مثل اینکه پدر و مادرمون کی هستن یا اتاق مونکو؟ بعد از شش ماه، کم کم دیگه دستم اومد که. الکس چه چیزایی رو میدونه چه چیزایی رو نمیدونه. هر چیزی که من بهش گفتم اونم قبول میکرد، مثلا میپرسید؟ ما با خانوادمون کجاها می رفتیم تعطیلات؟ واقعیت این بود که ما اصلا با خانوادمون تعطیلات نمی رفتیم؟ اگرم جایی هم رفتیم، آدمای دیگه یا خونوادهای دیگه ما رو میبردند تعطیلات، ما هیچوقت با پدر و مادر خودمون مسافرت نرفتیم. ولی من نمی خواستم که اینو بهش بگم، بخاطر اینکه این مسئله فوق العاده ناراحت کننده میشد براش، چون چیزی نبود که یه خونواده این نرمال انجام بده. برای همین، بجای اینکه بگم ما هیچوقت با پدر و مادرمون تعطیلات نرفتیم، میگفتم آره، ما همش تعطیلات میرفتیم، خیلی هم خوش میشد.
بعد من یه عکس پیدا میکردم از من و الکس که توی ساحل بودیم، میگفتم ببین اینم یه عکس از همین تعطیلاتمون در فرانسه، الکس هم می گفت ای ول خیلی هم عالی. دیگه جزییات بیشتری بهش نمیدادم و نمیگفتم که مارو مثلا فامیل ها برده بودن به این سفر. یه عکس بهش میدادم، اونم بقیه کارها رو خودش با تخیلش انجام میداد. مثلا الکس ازم میپرسید مامانمون خوبه، مادرمون آدم خوبیه؟ بعد من میگفتم آره، مامان خیلی باحله، اونم میگفت حل آقا گرفتم. اگه جای این ازم میپرسید، مامان باحاله که نشد جواب، چه جور آدم میاخه، به چی فکر میکنه، شخصیتش چطوره؟ از این جور سوال ها اگه ازم میپرسید، من اون وقت دیگه می افتادم تو هچل. ولی اون هیچوقت از این سوالات نپرسید، هیچوقتم فکر نکرد که یه جاهای از این داستانایی که من دارم براش میسازم. همدیگه نمیخونه، من بهش فقط یه آلبوم از خاطراتش شاد دادم. بهش دروغم نگفتم فقط تمام واقعیتو نگفتم. ولی اگه قرار بود از همون اولش منو سوال پیچ کنه، شاید همه چیز همون اول معلوم میشد، ولی مسئله این بود که اون به من اعتماد کورکورانه هونه صد درصدی داشت، مجبورم بود بهم اعتماد کنه، دلیلی هم نداشت که اصلا بهم شک کنه.
در سکوت ماندن: یک انتخابی بین دروغ و واقعیت
منم همین روش رو ادامه دادم، تا وقتی که سی و دو سالمون شد و مادرمون مرد. اولش البته همه چیز خیلی راحت بود. چون همه چیز یادم بود که چیارو بهش گفتم، چیارو نگفتم، ولی بعد که جلو می رفتیم خیلی سخت میشد، چون باید بعدم فکر میکردم و یادم میآوردم که بهش چی گفتم چی نگفتم. واسه همین تبدیل شد به یک انتخاب، تبدیل شد به دروغ. چون قبلش فقط یه چیزایی رو نمیگفتم، ولی بعدش دیگه یه جایی مجبور شدم که قشنگ دروغ بگم. و به مرورم به جایی رسیدم که نمیتونستم از حرفایی که زدم عقب نشینی کنم. حرفایی که سالها داشتم همونا رای تکرار میکردم براش. دروغ گفتن به نزدیکترین کسم یعنی برادرم باعث میشد که خودمو همش بخورم. چون داشتم به بهترین دوستم، به شریکم، به نیمه دیگه هم داشتم همش دروغ میگفتم، عذاب وجدان داشت منو میکشت.
آخه از اون طرفم اگه بهش راستشم میگفتم، هزار بار بدتر از این دروغه بود. اگه واقعیتو بهش میگفتم اذیت میشدم اگه نمیگفتم اذیت میشدم. ولی باید یه کدومشو انتخاب میکردم، آخرشم تصمیم گرفتم هیچوقت بهش نگم که توی بچگی چی به سرش اومده. مردم فکر میکنن که یه آدم کودکآزار رو میتونن از رو قیافش تشخیص بدن. انگار که رو پیشونیش نوشته که ایو انناس، من کودک ازارم، من بچه بازم. ولی واقعیت اینطور نیست، مادرم به ما آزار جنسی داد. از بچگیمون تا وقتی که سیزده و چهارده سالمون بود. چطور باید همچین واقعیتی رو بهش میگفتم، میگفتم تا بقیه زندگیش به گند کشیده بشه؟ چرا باید به یه آدم هجده ساله که خودش به خاطر از دست دادن حافظه اش زیر فشاره؟ همچین اطلاعات غیرضروری رو میدادم که گند بزنم به بقیه عمرش. لازم نبود بهش بگم اینا رو.
هدیه ارزشمند: یادآوری های فراموش شده
اگه من جاش بودم و محافظمو از دست داده بودم و اونم جای من بود، من ترجیح میدادم که اونم هیچ وقت به من اینا رو نمیگفت اگه بهم میگفتم من عصبانی میشدم، این فراموشی براش بزرگترین نعمت بود. تمام اون خاطرات آشغال از ذهنش رفته بود. بعد من بدو هم برم بهش یادآوری کنم، شاید یکی بگو که نه، تو نباید همچین کاری میکردی، واقعیت واقعیته. باید بهش واقعیتو می گفتی، حالا شاید بعدش هم اون به هم می ریخت اما می رفت پیش یه روانپزشک و بعد مدتی مشکل. حلش حل می شد، بعد یاد می گرفت که چطور با این قضیه تا آخر عمرش کنار بیاد و این داستان ها، ولی نه، برای من، چیزی که من دارم حس میکنم. این حس مزخرفی که من دارم از بچگیم. اون که این حس رو نداره، نمیدونه چه حس ویرانه گریه. من بدون اینکه الکس روحش خبردار باشه، بهش یه هدیه بزرگ دادم، اینکه هیچکدوم از اون چیزا رو ندونه و دوباره. رو به یادش نیاد، به چشم من؟ این ارزشمندترین هدیه ایه که یه آدم میتونه به کسی دیگه ای بده.
که خودت باره همچین قمی رو به تنهایی بکشی، ولی ندی به عزیزت که اونم شریکت بشه. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی مجبور شدم تمام اون سالها رو نقش بازی کنم. یه طوری فیلم بازی. که با داستانهایی که دارم میسازم همخونی داشته باشه. مثلا تولد مادرم بود، می رفتیم براش جشن می گرفتیم، بغلش می کردیم، آهنگ تولدت مبارک می خوندیم براش. دیدم تو سر مادرم چی میگذشت، احتمالا میگفت بیا، من گند زدم به زندگی این دوتا پسر، الانم اومدم برام دارن جشن میگیرن. الکسم که از همه جا بی خبر، غرق در خوشحالی بود. میرفت مادرمونو می بوسید. منم اون گوشه واستاده بودم، نگاهشون میکردم و خودمو میخوردم، درونم پر بود از درد و خشم، داشتم منفجر میشد ولی باید آروم مینشستم و تماشا میکردم.
سرنوشت ساکت: یک داستان از زندگی و تلاش برای فراموشی
انقدر این حس بد بود که دوست داشتم هر چی زودتر تموم بشه. برای همینم ذهنم شروع کرد به اینکه همه حرفهای که خودم داشتم به الکس میزدم و خودمم باور کنم. الکس حافظهشو توی تصادف به صورت تصادفی از دست داد، و من داشتم تلاش میکردم که خودم عمدا حافظهمو از دست بده. هرچقدر بیشتر فراموش میکردم راحتتر میشدم، آزادتر میشدم. بیشتر میتونستم از شر و اون احساسات بد خلاص بشم. تمام بچگیم از خودم بیزار بودم، فکر می کردم کثیفم. فکر میکردم ازم سوء استفاده شده، کم کم همه اون احساسات بد از سرم داشت میرفت. یه دفعه یه بچگی خوب پیدا کرده بودم، یه دفعه یه پدر و مادر خوب پیدا کرده بودم انگار که من مورد سوءاستفاده جنسی قرار نگرفته بودم. با دروغها و پنهانکاری ها داشتم سعی میکردم که هم بچگی الکسو نجات بدم هم بچگی خودم رو بدست بیارم وقتی مادرم از دنیا رفت، با خودم گفتم.
الان دیگه همه چیز تموم شده، اما وقتی که اون عکس لعنتی رو پیدا کردیم، دوباره اون احساسات به سرم برگشت. عکس برهنه ما رو تو کمدش خواهیم کرده بود، اونم چی، قسمت سرمونو توی عکس پاره کرده بود. این نمی تونست تصادفی باشه، الکس عکسو که دید رو کرد به من، گفت: بچه که بودیم مورد آزار جنسی قرار گرفتیم؟ سرمو برگردوندم رنگ و روم پریده بود. نمیدونستم چیکار کنم، همون موقع یه فنجون چای دستم بود. پنجون تالاپی از دستم افتاد روی زمین، در عرض سه سوت تمام اون داستانایی که. تو این همه سال بافته بودم، رشته شدن و از هم پاشیدن. فهمیدم که بازی تموم شده. ساکت بودم. فقط به الکس نگاه کردم و سرمو تکون دادم، که یعنی آره.
آزار جنسی و حقیقت تلخ
هیچ چیزی نمیتونستم بگم، نمیتونستم تو اون موقعیت وایستم، دویدم سمت باغ، الکسم پشت من دوید. اومد پرسید مامان ما رو آزار جنسی میداد، آره یا نه؟ گفتم آره، دستمو دور الکس حلقه زدم و گفتم، آره. درسته، و بعد، هردومون زدیم زیر گریه. روزها و روزها گیه کردیم، نمیدونستم باید چیکار کنم. تا جایی که میدونم، پدرم هیچوقت ما رو آزار جنسی نداد. ازش متنفر بودم، چون آدم وحشتناکی بود، اما تا جایی که میدونم اون نمیتونست حتی تصور اینم بکنه که مادرمون داره با ما. همچین کاری رو می کنه، که ایکاش میدونست، و یه کاری میکرد. ولی مطمئنم که نمیدونست، مادرم انگار مهره مار داشت، فکر و قلب همه ی آدمای اطراف بر خودش و مال خودش کرده بود. همه فکر میکردند که چه آدم دوست داشتنییه چه آدم بی نظیریه.
ولی واقعیت اینطور نبود، در واقعیت یه آدم پیچیده و خطرناک بود. برای الکس شرایط سخت بود، چون هم باید میپذیرفت که مادرمون چیکار کرده باهاش و همین که. برادر دوقلوش که همیشه کنارش بوده، این همه سال بازیش داده و راستشو بهش نگفته. تو زندگیش به یه آدم صد درصد اعتماد داشت. حالا میدید همون یه آدم بهش خیانت کرده، از دستم عصبانی بود، به شدت. الکس خیلی بهم اصرار کرد که جزییات رو بگو. بگو چیکار کرده با ما، اما من نمیتونستم بهش چیزی بگم. فقط بهش گفتم به ما آزار جنسی داده، هی میومد پیشم میپرسید جزییات رو بگو بگو چیکار کرده، چیزی نمیگفتم. دوباره باز میومد، بهش گفتم ببین، تنها چیزی که میتونستم بهت بگم و بهت گفتم.
زندگی مخفی مادرم
بهت گفتم آره با ما این کارو کرده، بیشتر از این نمیتونم بهت بگم. نمیتونستم، واقعا نمیتونستم دوباره با اون درد مواجه بشم. فقط میخواستم یه چاله پیدا کنم این درد لعنتی رو بریزم توش و روی خاک بریزم، قایمش کنم. الکس انقدر از دستم ناراحت بود که گذاشت رفت. تنها ام گذاشت، برای اولین بار تو عمرمون بود که از هم جدا میشدیم. الکس وضعش خیلی خراب بود، مشکلش فقط این نبود که نمیدونست مامانمون باهامون چیکار کرده. مسئله دیگه اش این بود که نمیدونست که بقیه حرفایی که بهش زدم کدوماش درست بود کدوماش نه. همه چیزو از دست داده بود، مادرش که مرده بود. برادرش یعنی من رو هم که از دست داده بود، حتی خودش رو هم خوب نمیشناخت.
یک بار وقتی که هجده سالش بود مجبور شده بود که زندگیشو دوباره بسازد. الان دوباره تو سن سی و دو سالگی باز دوباره در نقطه صفر بود. برای بار دوم باید از صفر شروع می کرد. واسه همینم خودش افتاد تنهایی دنبال اینکه مادرش واقعا کی بوده و این زندگی پنهان چی بوده؟ رفت توی اون خونه ی قدیمی و خودشو غرق کرد توی عکس ها و یادداشت هایی که از مادر بجا مونده بود. کلی نامه پیدا کرد، نامه های عاشقانه از طرف مردای غریبه. اکثرشون هم آدمای سطح بالای جامعه بودن، همشون شیفته مادرمون بودن. اونجا بود که الکس فهمید تمام زندگی مادرمون حول محور سکس و رابطه جنسی شکل گرفته بود. برعکس من که از مادرم متنفر بودم، الکس عاشقش بود. بخاطر همین در موقعیت سختی بود، نمیتونست کدومو قبول کنه.
مادری که قاطی کرده بود: داستان الکس و مارکوس
اون مادری که می شناخت و عاشقش بود، یا اون مادری که این کاغذها و نامه ها داشتن میگفتن، انقدر قاطی کرده بود که دیگه خودش رو هم نمیدونست کیه، چند بارم به خودکشی فکر کرد. شانس بزرگی که آورد این بود که تو همون گیرودار با یه خانم آشنا شد که بعداً همسرش شد و اون کمکش کرد که به این مشکلات غلبه کنه. منم همینطور، منم ازدواج کردم و دوتا بچه دارم، الکس هم دوتا بچه داره. من موفق شدم که بحران رو پشت سر بذارم و زندگی خوبی رو برای خودم بسازم. بعد از یه دوره کوتاهی که الکس ازم عصبانی بود و تنهام گذاشته بود، دوباره برگشت و. بعدش دیگه با هم کار میکنیم، رابطه مونم خیلی با هم خوبه. راجع به این تجربیاتمون هم یه کتاب با هم نوشتیم. ولی من هنوز نتونستم که مسئله رو کامل و با جزییات به الکس بگم. هنوز یه سوالایی داره که انتظار داره که من باید جواب بدم.
و من هنوز که هنوز نتونستم جوابشون رو بدم، من بیست سال زبون بدهن گرفتم و جواب سوالای الکس معمولا باید خیلی قبل از اینا باهاش صحبت میکردم باید همون موقع که واقعیت رو فهمید بغلش میکردم. مارون بهش میگفتم باید با هم در مورد این مسائل صحبت میکردیم که چطور این مسئله رو پشت سر بذاریم و با همدیگه بریم. پیش روانپزشک؟ مسئله رو حل بکنیم، ولی کاری که من کردم کاملا برعکس این بوده، من اون رو با این واقعیت تلخ تک و تنها به امان خدا، خجالت آوره با برادرم چیکار کردم، یه روزی منو میبخشه، مطمئنم که منو میبخشه. ببخشید، ولی من بهش بد کردم. (مذکر) (خنده) (مذکر) بخش سوم، الکس و مارکوس، تا اینجا، بخش اول رو از زبان الکس گفت: و بخش دوم رو هم از زبان مارکوس روایت کردم، حالا بخش سوم رو از زبان خودم یعنی راوی تعریف کردم. فکر می کنم که بین الکس و مارکوس چه صحبت هایی رد و بدل میشه. الکس و مارکوس دیگه پنجاه و چهار سالشونه. و بعد از گذشت این همه سال، هنوز الکس میخواد بدونه که چه بهش گذشته. برای همین دو برادر رو به رو همدیگه قرار میگیرن.
گفتگوی سکوت و رازداری
یک میز ساده و دو تا صندلی رو به رو هم توی اتاق هست، الکس شروع میکنه و میگه که. واقعاً عجیبه که ما این همه مدت با هم بودیم، تو خیلی چیزا با هم بودیم، ولی هیچوقت ننشستیم با هم. میتونیم به این قضیه واقعاً صحبت کنیم، سنگامونو از هم باز بکنیم. مارکوس میگه، آخه من همیشه فکر میکردم که نیازی نیست این کارو بکنیم. فکر میکردم که تو به اندازه کافی به من اعتماد داری و ازم میپذیری که وارد جزییات نشم. الکس جواب میده؟ آره ولی من هرچقدر که به این داستان بیشتر فکر کردم بیشتر برام مسئله شد که چرا در مورد در مورد هیچ مسئله ای قبلا ازت سوال نپرسیده بودم. روح و روان من اصلاً پاشیده شده، مسئله دیگه این رازداری تو است که منو اذیت میکنه. ما دوتا دوقلو همسان هستیم که همه چیزو با همدیگه میفهمیم. هیچ رازی بین ما نباید باشه، ولی این سکوت تو منو اذیت میکنه.
من میخوام زندگی واقعیمو داشته باشم، زندگی من واقعی نیست، زندگی من اون چیزیه که تو برام بافتیش. من سالهاست که دارم زور میزنم که جواب بگیرم ازت، تو هم سالهاست که داری زور میزنی که جواب ندی. سکوت تو یه مسئله ای بوده که من هزینه هنگوفتی پاش دادم. مارکوس جواب میده که، الکس، من هم هزینه هنگفتی برای این مسئله دادم. من اگه بخوام برات همه جزییاتو تعریف کنم، دوباره همه چیز برام زنده میشه. چیزی که سالها تلاش کردم که از شهرش خلاص بشم، دوباره میاد جلوی چشم. همه این سالا تلاش کردم که این چیزی که اتفاق افتاده رو دفن کنم، فراموش کنم. و اون تلاش ها هم باعث شد که یه زندگی آزاد داشته باشم و باعث شد که تو هم یه زندگی آزاد داشته باشی. پاک که توش خبری از آزار جنسی زمان بچگی نیست.
زندگی ما، یک داستان تلخ
دیگه چی میخوای؟ من نمیتونستم هیچ چیزی بهت بگم چون آماده نبودم که دوباره با واقعیت مواجه بشم. لعنت به این زندگی، ما پنجاه و چهار سالمونه، پنجاه و چهار سال! الان باید این حرفا رو بزنیم؟ وقتی بیست سالمون بود باید این حرفا رو می زدیم. بعد، یک سکوت طولانی حاکم میشه بینشون. و مارکوس میگه که، الکس، من نمیتونم همچین چیز رو تو صورتت بهت بگم، همچین دلی رو ندارم. واسه همین قبلش صحبتم رو جلوی دوربین ضبط کردم. میدم بهت که خودت نگاهش کنی و جواب سوالاتو اونجا بگیری. ما به آخر دروغ رسیدیم، من نمیتونم تو چشمت نگاه کنم و اینو بهت بگم. من میرم که خودت ویدئو رو تماشا کنی، مارکوس رفت و الکس لپ تاپش رو باز کرد و شروع کرد به تماشا ویدئو توی ویدئو، مارکوس میگه، تا به حال به هیچ کسی نگفتم که چه بر سر ما رفته. تو از من چیزی رو می پرسی که تا به حال به هیچ کسی تو زندگیم نگفتم.
مادرمون ما رو به اتاق خودش و به تخت خودش میبرد. ما دوتا رو مجبور میکردیم که بدن هم رو لمس کنیم. مجبورمون میکرد با همدیگه بازی کنیم، بعد خودش ما رو لمس میکرد. برامون خودرضایی میکرد، کاری میکرد که هیچ مادر نورمالی برای بچش انجام نمیده. تازه نه تنها این کارو با ما میکرد، بلکه غیر از این، من و تو رو میفرستاد به خونه ی دوستاش که اونا هم پدوفیل بودن. ما رو میفرستاد به خونه ی دوستان بچه بازش، که اونا هم از ما سوءاستفاده کنن. با ماشین ما رو به خونه اونا میبرد، شام و نوشیدنیشو اونجا میخورد، بعد ما رو میذاشت اونجا، خودش میومد خونه. هیچوقتم من و تو رو با همدیگه نمیبرد خونه یه کسی. یه وقتایی من یه وقتایی هم تو، بعد یه مرد غریبه که من اصلا نمیشناختمش، منو میرد به تختش، لمسم میکرد و بهم تجاوز میکرد.
خاطرات تاریک مردانگی من
بعد، فردا صبح مادرمون میومد دنبالم و برم میگردون خونه. توی ماشین چیکار میکردم؟ هیچی، ساکت و بی صدا بودم همیشه ساکت بودم، همیشه بی صدا بودم. بعد، دوباره همین اتفاق می افتاد و دوباره و دوباره. بچه ها قبول میکنن، بچه ها همه چیزو قبول میکنن. چون اونا پدر و مادرشون رو دوست دارن، فکر میکنن کاری که پدر و مادرشون میکنن حتما یه کار نورماله، حتما یه کار درسته. صلاحشونه، اما من هنوز بعد از این همه سال با خودم میگم. لعنت بهت مادر، چطور جرات کردی همچین کاری رو با ما بکنی؟ ولی اون مرده و نیست که این حرفا رو بهش بزنم. پشیمونم که چرا این حرفا رو اون موقع بهش نزدم ولی بجاش الان دارم میگم، دارم به همتون میگم، همه شماایی که نمیشناسمتون، دارید صدامو میشنوید، دارید تصویرمو میبینید. ولی شما الان میدونید که مادرم کی بوده، میدونید کاری که با ما کرده چقدر فاجعه بار بوده.
من باید اینو میگفتم، آخرین باری که این اتفاق افتاد مامان من رو تا لندن به خونه دوستش رسوند. با اون یارو که یه هنرمند بود، شامشو خورد و بعدشم رفت. من اونجا موندم، بعد اون مرتیکه اومد به تخته ای که من توش خوابیده بودم و شروع کرد که بدنمو لمس کنه. من چهارده سالم بود، وقتی که به اون پایین رسید داد زدم سرش گفتم نه، نمی خوام، من این کارو دوست ندارم. هلش دادم کنار از خونش فرار کردم، بدون هیچ پولی رفتم سوار مترو شدم، هیچ پولی تو جیبم نبود. دزدکی رفتم سوار مترو شدم، رفتم ایستگاه قطار بعدش رفتم دزدیکی سوار قطار شدم، و از لندن تا ساسکت برگشتم بعدشم از ایستگاه تا خونه پیاده اومدم. وقتی رسیدم خونه کلید نداشتم، زدم به پنجره مون و تو در و برام باز کردی. شب و خوابیدم و فردا صبح سر صبحونه مامان منو دید و یه دفعه غافلگیر شد که من اونجا چیکار میکنم داشت که هنوز لندن پیش اون یارو باشم، بهش نگاه کردم، اونم به من نگاه کرد. همین، از اون به بعد، دیگه با ما اون کار رو نکرد.
راز واقعیت: داستان دو برادر دوقلو و مبارزه آنان با آزار جنسی
بدون اینکه حرفی بزنیم، دیگه تو رو هم نفرستاد خونه کسی. اینطوری تموم شد، حالا همه چیو میدونی الکس. الکس، حالا دیگه جواب سوالایی که بیست سال دنبالش بود رو گرفته. چند دقیقه بعد، مارکوس برگشت پیشش. الکس بهش گفت، مارکوس، من همین رو لازم داشتم. دروغ بسه، سکوت بسه پنهانکاری بسه، من هیچجوره نمیتونم جبران کاری که تو در تمام این سالها برام انجام دادی رو بکنم. هیچ کلامی نمی تونم برای تشکر ازت به کار ببرم. تو به خاطر من چقدر ایثار کردی، چقدر از خودت گذشت. ولی بالاخره تموم شد.
الان، باز دوباره تو رو کنار خودم دارم، دوباره شدی برادر دوعلوم، که صد درصد بهت اعتماد دارم. و بعد این دو برادر دوقلو هم رو در آغوش گرفتند و یک دل سیر گریه کردند. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی عجب داستانی بود، نه، داستان خیلی خاصی بود، تنوع اتفاق آور. صفحه روایت داستان بیشتر اینو شبیه به یه فیلم داستانی میکرد تا یه فیلم مستند. دو برادر دوقلو که توسط مادرشون که اونم یک بیمار پدوفیلی هست، در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفتند. و بعد، از غذا یکیشون هم حافظهش رو از دست داده در هجده سالگی، و بعد اتفاقایی که میفته ارتباط بین این دو دو برادر، ارتباطی که بین بچه ها و والدینشون هست و خیلی نکات دیگه ای این نحوه روایتش که سه بخشی بوده، یه بخش الکس، یه بخش مارکوس، یه بخش هر دو، اینو خیلی شنیدنی و و جذاب میکرد کلیت داستان رو، حالا قبل از اینکه بیشتر در مورد این داستان و خود فیلم حرف بزنم. من یک گفتگو داشتم با حامد فرماند، فعال حقوق کودکان. ایشون نکات خیلی مهمی رو عنوان کردن و ازتون دعوت میکنم که حتما به این صحبت ها گوش بدید، بعد برمیگردیم و راجع به پس می تونم بپرسم از حامد فرمند پرسیدم اساسا کودکان چقدر در معرض آزار جنسی از طرف اطرافیانشون هستند. بچه چه عواملی باعث میشه که کودکی که آزار دیده سکوت کنه و به کسی نگه؟ برای ورود به بحث آزار جنسی کودکان توسط والدین باید به این نکته توجه کنید.
محتوای برای مقابله با آزار جنسی کودکان در خانواده و جامعه
که برخلاف تصور رایج اغلب کسانی که کودکان را آزار میدهد پدوفیل با معنی و تعریفی که داره نیستن. تقریباً بالغ بر ۹۵ درصد از کسانی که کودکان توسط آنها آزار جنسی را تجربه می کنند. افرادی هستند که خانواده می شناسدشون و کودک به آنها اعتماد داره، بالای پنجاه درصد. تا حدود شصت درصد توسط اعضای فامیلشان آزارگری را تجربه می کنند. نبودن یکی از موضوعات مهم نیست که توجه داده می شود به این دلیل که خانواده ها گاهی به دلیل این یا احیانا باورش مشکل هست که افراد نزدیک، افراد قابل اعتماد میتونن به نوعی آزار دهنده باشند و باعث میشن که موضوع آسیب پذیری بچه هاشون رو این خب، موضوع اول و قدم اول هست برای ورود به این بحث و شناخت این موضوع. اون چیزی که تحلیل من هست و موضوعی که خیلی مطرح میشه، اینجا بحث مناسبت و قدرت مطرح میشه. نه یک اختلال یا یک بیماری یا یک نشان به عنوان یا شخصیتی که ساخته می شود مثل پروفسور. با اینکه در جایی مثل پیماننامه حقوق کودک و از طرف نهادهای بین المللی که حامی کودکان هستند. خانواده خیلی با اهمیت هست اما خیلی تاکید میشه ما خانواده رو مقدس نمیدونیم بلکه همه چیز اصل بر کودک است، و اگر منافع عالی کودک رعایت شود و اگر کودک حمایت باشد، خب قطعاً.
بهترین حالت می تونه بحث حضور کودک در کنار خانواده باشه اما وقتی حال مقدس از دور سر خانواده برداشته میشه اون موقع این ابزارهای قانونی برای جلوگیری از کودکآزاری و برای حمایت از کودکی که توسط پدر و مادرش حینانه مورد آزار قرار گرفته حالا والدین بیولوژیکش یا غیر بیولوژیکش در هر صورتش بتونه ازش حمایت بشه، اونها رو لطف میکنیم و بهش توجه میکنیم. به همین دلایل یعنی به دلیل اینکه این مناسبت و قدرت برقرار هست و به دلیل اینکه احیاناً کودکان آموزش ندیدند، و خانواده این آموزش را به عیاانه نداده، شرم، سرزنش خود و ترس همچنین باور نشدن توسط اطرافیان حمایت نشدن توسط اونها نبود یک سیستم پشتیبانی باعث میشه ما. این سکوت به این معناست که تا حد بالای شصت سال ۶۰ درصد از بچه هایی که ازاد دیدند در دوران کودکیشون از اون تجربه صحبت نکردند، خب این خیلی مهمه. با این حال ما تا حدودی می دانیم که عمده کودکان که ازادگری را تجربه می کنند حداقل پنج کودک دختر هستند. یه کودکش آزار جنسی رو تجربه میکنه، این در مورد پسران کمی کمتر هست ولی با این حال تعداد بزرگی نیست. از هر شاید حدود ده، دوازده کودک پسر هم یه کودک این رو تجربه کنه، در کل حدود از هر ده یک کودک یک کودک هم چنین تجربه ای رو داشته حالا، یا به تناوب یا یک بار یا کمی بیشتر. سوال بعدیم این بود که چطور والدین می تونن کمک کنن که تا حد امکان از آزار جنسی کودکان پیشگیری کنن؟ والدین که میخواهند حمایت کامل را از فرزندانشان داشته باشند، والدین که میخواهند مراقب باشند. کودک در موقعیت آزار قرار نگیرد یا اگر آزار دید بتواند در حداقل زمان حمایت نیاز به این است که آگاهی خود را از این موضوع بالا ببرند و کودکشان را آگاه کنند. برای شناخت از بدن خود، برای شناخت از انواع آزار و اذیت، برای شناخت از بازارهای جنسی اینکه چه چیزی آزار جنسی محسوب میشه و توانمند بشه در نگفتن و بتونن فضای امنیتی رو برای صحبت کردن کودک با خودشون و خودشون با کودک فراهم بکنن.
حمایت از کودکان و شناسایی نشانههای آزاردهی
از جمله چیزهای بسیار اولیه ای که در این زمینه ها مثلا گفته می شود، بحث اجبار کودکان به بوسیدن و بوسیدن. بغل کردن و بغل شدن هست، توجه به حریم خصوصی و فضای خصوصی کودک هست. برچسب زدن شرم بر اعضای بدن کودک به خصوص اعضای تناسلی کودک یا اعضای خصوصی تر. توجه به این موضوع که کلا بدن کودک و اون اجزای خاص کودک می تونه نه بگه از کسی که بخواد نگاه بکنه دست بزنه یا اون عضوا رو در مورد خودش نشون بده به کودک و اگه چون این اتفاق افتاد خب اینها در مورد مثلا حمام کردن کودک چگونه مراقبت کنیم چه کسانی این امکانات را دارند؟ آنها اجازه می دهند که کودک را تا یک سن که نیاز به کمک است، حمام کنند و او را در حالت لباس عوض کنند. اینا همه موضوعات مهمی میشه که ممکنه ما فکر کنیم این اعضای خانواده اعضای محرم و نزدیکانی هستن اما. اگر هم اونها آزارگری نکنند، آموزش های غلط و پیام نادرستی رو داریم به کودک منتقل میکنیم. موضوع لمس های غیرضروری، موضوع بسیار مهم نیست که با همین آموزش ها و گفتگو کردن ها. نیاز داریم که به کودک انتقاد کنیم و به او بگیم. در کنار این نیاز داریم که تا نشانه های ازار دیدن رو بشناسیم و حواسمون به اونا باشه، غیر از نشانه های جسمی که ممکنه بروز پیدا کنه.
باید مراقب باشیم و بدونیم که ممکنه اینا ناشی از چنین آزار دیدگی باشه که کودک داره سکوت میکنه رفتارهایی که مثل انزوا طلبی، پرخاشگری، نشانه هایی از افسردگی، عدم تمرکز، تغییراتی که در خواب یا اشتهای کودک وجود دارد. رفتارهای که ممکن است در بازی هاش بروز بده و یا بازگشت به رفتارهای کودکانه اینا می تونه نشانه هایی باشه که باید هوشیار بشه. باشه خب در شرایط مثل ایران با وجود نبود اون سیستم جامعه حمایت و اون قوانین که به درستی حمایت کند، با این حال ما خب، یه سری خانه های امن داریم، بهزیستی شماره یکصد و بیست و سه هستش و یه سری از نهادهای مدنی. محلی و ملی یک سری اپلیکیشن ها ایجاد شدند و در کنار اینکه می توانیم از آنها استفاده بکنیم بحث مطالبه و حمایت از این سیستم ها و حمایت از آموزش هایی که در مدارس یا در جاهای مختلف بتونه داده بشه. و گروه های دیگری مثل کمککاران و معلمان هم حواسشون به این باشه اینها می تونه جزو اون بخش هایی باشه. ما خودمون رو به موظف بدونیم که این کار رو برای حمایت از کودکان خودمان و سایر کودکان انجام بدیم. ممنون از حامد فرمانده عزیز که از ویرجینیا آمریکا در این گفتگو شرکت کرد. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی خب، برگردیم به فیلم مستند تل میخواهم. این داستان شاید ترسناک ترین داستان واقعی در نتفلیکس باشه و از اون داستان هاست که میگی ای کاش ساختگی باشه.
جدایی و رازهای تاریک فیلم
اما متاسفانه واقعیه و در اصل یه بخش هایی از داستان رو هم تغییر دادن تازه تا بیشتر شبیه به واقعیت بشه. یا شایدم هدفشون این بوده که خلاصه تر بشه داستان، که مخاطب درگیر چند قصه موازی نشه مثلا. من کمی راجع به این داستان تحقیق کردم و یه سری اطلاعات دیگه هم بدست آوردم و دوست دارم که اینجا با شماها درمیون بذارم. مثلا اینکه اون کسی که توی فیلم بهش میگفتن پدر در واقع پدر خوندهشون بوده، پدر بیولوژی. یکی از الکس و مارکوس در یه تصادف از دنیا رفته بوده وقتی که اینا خیلی بچه بودن. و بعد از مدتی مادر مارکوس و الکس که اسمش بود جیل، با این آقا آشنا میشه و ازدواج میکنه. باز یه نکته دیگه ای که این هم کلا از داستان این فیلم حذف شده، این بوده که این پدر خوندشون هم دو تا بچه. یه پسر و یه دختر، اولیور و اماندا، که اولیور هم در بچگیش توسط جیل مادر مارکوس الکس مورد آزار قرار گرفته، و این بچه ها آزارهایی که دیده بودن رو از همدیگه مخفی میکردند. مثلا اولیور فکر میکرد که فقط اونه که داره همچین رفتار باهاش میشه.
بعدا که این بچه ها بزرگ شدن، خب این خاطرات وحشتناک رهاشون نمیکرد. البته خب الکس که حافظه اش رو کلا از دست داده بود و چیزی یادش نمیومد از بچگیش اما مارکوس و اولیور این آزارها از یادشون نمیرفت، بعدا رفتن پیش روانپزشک و تحت درمان قرار گرفتن. الکس میگه که وقتی که بعد از مرگ مادرش دید که خودش تنها کسیه که داره گریه و ناراحتی میکنه، تازه شک کرد که انگار یه موضوعی زیر نیمکاس است چون مارکوس و اولیور و اماندا اصلا ناراحتی نمیکردند. اما جیل چطور آدمی بود، چطور تبدیل شد به همچین دیو وحشتناکی؟ شکی درش نیست که اون یک بیمار بود، یک بیمار مبتلا به بیماری پدوفیلیا یا میل جنسی به کودکان. جیل بعد از ازدواجش با پدر بیولوژیکی مارکوس الکس دچار یک دوره روانپریشی شده بود. که اون عارضه منجر به بیداری جنسیش شد، حتی یه دوره ای مارکوس و الکس وقتی که خیلی کوچک بودند در یه مرکز مراقبت از کودکان نگهداری میشدند و جیل با آزادی کامل در لندن بی بند و باری میکرد و با آدمای مختلف بود. و بعد هم که نقل مکان کردن به همین خونه ای که این اتفاقات توش افتاده خب این بچه ها رو مجبور کرد که تو اون آلونکه توی باد. باغ زندگی بکنند، بدتر هم که اذارهاش رو شروع کرد. داستان واقعاً تکان دهنده است.
حقیقت تاریک پدوفیلیا: مقامات، مادران، و مقاماتِ محتاد چیزهایی که نمیدانیم
بیماری پدوفیلیا یا آزار جنسی کودکان، همون چیزیه که در زبان آمیانه به بچه بازی معروفه. مسئله ای است که در مردان بیشتر از زنان گزارش شده، حالا در مراجعایی که من می خوندم، میدیدم که بس بر سر این. که اینکه چه میزان گزارش شده با اون میزان که واقعا وجود داره هم محل شک و تردید است. ولی در صورت چیزی که گزارش شده در میان مردها بیشتر از زنان هست. و این مورد خاص یعنی این داستانی که تعریف کردم این دیگه از اون موارد خیلی خاصه که یه مادر بچه های خودش رو اینطور آزار داده، و دلیل اینکه من این مستند را انتخاب کردم هم همین بود که شاید دلیلی بشه که حساسیت هامون رو ببرین بالا. وقتی یه مادر بتونه همچین کاری رو بکنه دیگه ممکنه که هرکسی که مبتلا به این بیماری باشه این کارو انجام بده. و البته کسایی هم هستند که اصلا مبتلا به این بیماری نیستند، اما آدمهای منحرفی هستند و در صورت باید حساسیت. بالا باشه نسبت به بچه هامون البته باز دلیل نمیشه که روی همه شکاک باشیم و انگ بزنیم ها بحث بر سر اینه که گوشه ذهنمون باید داشته باشیم، هر کسی می تونه مبتلا به این بیماری باشه، و یادمون باشه که این یک بیماریه، بیماری آدما رو براساس تحصیلاتشون، براساس ظاهرشون یا براساس اعتقاداتشون انتخاب نمیکنه. من مثلا برم این آدما مبتلا بکنم، آدما مبتلا میشن بهش، به هر دلیلی.
ممکنه یه آدم با تحصیلات بالا، یا یه آدم با اعتقاد مذهبی راسخ، یا یه آدم با ظاهر خیلی متوجه. ممکن است که مبتلا باشد به این بیماری. این فیلم رو ات پرکینز کارگردانی کرده، همونطور که گفتم این دو برادر قبل از ساخت این فیلم در مورد داستان زندگیشون یه کتاب هم نوشتن و البته قسمت آخر این فیلم یعنی مواجه با تمام واقعیت که صحبتی بود که بین مارکوس و الکس بود، اون بخش در کتاب نبود و اون در فیلم اتفاق بود. حضور این دو برادر در فیلم خیلی خوب و جذاب بود، خیلی مقابل دوربین راحت بودند و حرفایی که میزدن. من خیلی تاثیرگذار بود و آدم رو به فکر فرو می برد. بارها و بارها این دو برادر در فیلم احساسی شدند و مخاطب رو هم احساسی میکردم به تب و به نظرم همین. باعث میشه که فیلم تاثیرگذارتر بشه. وقتی که مخاطب با دردهای یک قربانی آزار جنسی مواجه میشه و خیلی ایان میبینه که اون از خودش بیرون اومده و درداش رو داره بالاخره فریاد میزنه بعد از سالها سکوت؟ و مواجه میشه با تمام احساسات اون قربانی، خب این خیلی میتونه تاثیرگذار باشه روی همه آدما. من این فیلم رو در نتفلیکس تماشا کردم اما چک نکردم ممکنه که در پلتفرم های دیگه پخش فیلم هم مثل آمازون موویس، ، یوتیوب یا سایر جاهای موجود باشه.
موفقیت و مسئله مهم در جزیره پمبا – مصاحبه با الکس و مارکوس
الکس و مارکوس آدمای موفقی هستن توی کارشون، خونوادهای خودشون رو دارن الان و جالبه که اونا مالک یک هتل زیبا در جزیره پمبا که اون جزیره پمبا بخشی از تانزانیاست قسمت پانزدهم پادکست داکس بود امیدوارم که هم لذت برده باشید و همین که گرم شده یه کوچولو. خیلی خوب میشه اگه این اپیزود رو برای دوستاتون که بچه دار هستن بفرستید و کمک کنید که آگاهی اطرافیانمون و جامعهمون راجع به این مسئله مهم بالا بره من یه بار دیگه از حامد فرمانده عزیز ممنون از حضورش در این قسمت و صحبت های ارزشمندی که داشت تا قسمت بعدی و فیلم مستند. بعد، خدا نگه دارین.
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua