اپیزود هشتم-اساطیر هندو-غول

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

هشتم اساطیر هندو غول

گوش بدید به اپیزود هشتم-اساطیر هندو-غول

00:00 تا 00:02: داستان دو برادر و دیدار با خدایان
00:02 تا 00:05: جایا و بی جایا: انتخاب بین زندگی در میان انسان ها و شیاطین
00:05 تا 00:07: آیین هندو و اسطوره‌های ایرانی
00:07 تا 00:12: مفهوم خدایان و آواتارها در اساطیر هندوایی
00:12 تا 00:15: درخواست های شیپو – آرزوهای یک مرد ریاضتگر
00:15 تا 00:18: پادشاه شیاتین: داستان قهرمانی و خیانت
00:18 تا 00:21: ناراشیما: قهرمانی ویشنو
00:21 تا 00:24: هیولای کاشیپو و راوانا
00:24 تا 00:27: تسلط روانا: قدرت برتری و انتقام در کوه کیلاش
00:27 تا 00:31: راوانا و راما: مبارزه دو شاهزاده
00:31 تا 00:34: شیشوپالا: پادشاهی گمنام
00:34 تا 00:37: ملکه و عموی من
00:37 تا 00:40: شیشوپالا و رکمینی: ازدواج نامبارک
00:40 تا 00:43: جنگ و صلح: بازگشت کریشنا به پایتخت
00:43 تا 00:46: جادوگر و جنگجو: هنرهای جادویی در میدان جنگ
00:46 تا 00:49: نبرد شیشوپالا و کریشنا
00:49 تا 00:53: اساطیر هندو – ماجراهای جایا و ویجایا

داستان دو برادر و دیدار با خدایان

این بوی ساندویچ تونا فیش باقی مانده است که شما در جعبه ناهار خود در آخر هفته در یک کیسه زباله ویمپی گذاشتید. و این بوی همان ساندویچ در یک کیسه زباله سنگین و فوق العاده قوی است. هفتی اولتراسترانگ دارای چکش آرمین با کنترل بوی مداوم است ، پس مهم نیست که چه چیزی است. شما می توانید یک قدم جلوتر از استینکی بمانید و برای شغل های بزرگتر، قدرت فوق العاده کیسه های سیاه بزرگ را امتحان کنید. (خنده) (مذکر) (مذکر) (مذکر) دو برادر روی زمین زانو زده بودن و اشک از چشمهاشون بند نمیومد. لحظه به لحظه مرگ رو به خودشون نزدیک تر میدیدند. روبرویشون ویشنو، خدای بزرگ، خدای محافظ بر روی تختش نشسته بود. و باهاش متأسف به منظره ای که جلوی چشماش بود نگاه میکرد. پشت سر چهار پسر بچه ای ایستاده بودند.

لباس های ساده راهبان را پوشیده بودند و کهنگی و پارگی لباسشون خبر از سالها سفر میداد. به آنها که از فرزندان برحما خدای خالق بودند لقب کومارا رو داده بودند. پسربچه هایی که قیافه معصومانه شون توی یک روز عادی بیننده رو فریب میداد. ولی اینها در واقع حکیمان چند صد ساله ای بودند که به خاطر قسم پاک دامنی گذشت زمان ظاهر آنها را عوض نکرده بود، اما حالا به خاطر بی احترامی این دو برادر، چشمهاشون از خشم سفید شده بود. و دیگه خبری از اون معصومیت کودکانه نبود. ماجرا از اونجا شروع شد که جایا و ویجایا دو برادری که از روز اول آفرینش نگهبانی وایکونتا. منزلگاه بهشتی ویشنو رو به عهده داشتن اجازه ورود به این چهار بچه رو ندادم. مسیر رسیدن به وایکونتا یک مسیر خیلی خیلی طولانی بود. و رسیدن به در این بهشت از خودگذشتگی زیادی میخواست.

جایا و بی جایا: انتخاب بین زندگی در میان انسان ها و شیاطین

فقط پارسایان مخلص بودند که میتونستند خودشون رو به اونجا برسوند و وظیفه جایا و ویجایا دور نگه داشتن نیروی شهر و شیاطین از این منزلگاه مقدس بود. وقتی این چهار حکیم در ظاهر پسر بچه به دروازه وایکونتا رسیدند نگهبانان حتی فکرش را هم نمیکردند که با فرزندان یک خدا روبه رو باشند. آنها را به گمان اینکه در راه گم شده اند رد کردند. چهار کوما راه هم برای مجازات این دو برادر گستاخ آنها را نفرین کردند تا به دنیای انسانهای فانی تبعید شده. بین اونها زندگی کنن و بمیره، حالا نگهبانان جلوی ویشنوزانو زده بودن. و در آخرین لحظات زندگیشون به عنوان جایا و ویجایا التماس میکردند. تا این نفرین رو از اونها برداره. پیشنو بعد از شنیدن حرف های دو طرف یکی از دست هاش رو بالا برد و گفت: شما سالها نگهبانان وفادار منزل من بودید، و در خلوص نیت شما شکی نیست، ولی نفرینی که بر وجود شما سایه انداخت. البته هم قابل برگشت نیست.

شما، به دنیای انسان ها تبعیض خواهید شد و روزی طعم مرگ را خواهید چشید، اما من می توانم به شما دو انتخاب بدهم. تا بعد از مرگ، بتوانید دوباره به بهشت من برگردید. اول، می توانید هفت بار به عنوان خدمتکاران معبد من در بین انسان ها زندگی کنید و یا سه بار به هیات دشمن فرزندان من و شیاطین خبیث زندگی کنید و به دست من کشته بشید. جایا و بی جایا با غصه و درموندگی به هم نگاه کردند. بعد از چند لحظه مکس، جایا گفت: سرورم، دوری از شما حتی برای یک چشم به هم زدن هم برای ما دردناک خواهد بود. ما تحمل هفت زندگی دور از شما رو نداریم، انتخاب ما گزینه دوم هست، البته اگه قراره تبدیل به شیات. خونخوری بشیم، چه افتخاری بالاتر از اینکه به دست ویشنوی بزرگ کشته بشیم؟ با این حرف، بشنو دستش را پایین اوبورد، و چشمهای دو برادر، همینطور که روی زمین دراز کشیده بودند، آروم آ. پس شتم. (مذکر) موزیک ویدیویی (خنده تماشاگران) سلام ، من حسین رضوی هستم و این همه هشتمین اپیزود از پادکست ساگاست پادکستی که در اون روایت افسانه ها و اساتیر سرزمین های دور رو به زبان امروز می شنوید، داستانهایی که ممکنه بعضی هاشون رو بشناسید.

آیین هندو و اسطوره‌های ایرانی

دوست دارید بیشتر با آنها آشنا بشید و ممکن است برخی داستان ها را برای اولین بار بشنوید. توی این اپیزود میخوایم داستان جایا و ویجایا از اساطیر هندو رو بشنویم، اما قبلش چند توضیح رو لازم میدونم تا. با داستان این قسمت رو بهتر درک کنیم. اول اینکه اگه دقت کنید من توی عنوان اپیزود ذکر کردم اساطیر هندو و نه اساطیر هند، بی دلیل نیست که. به هند به عنوان یک کشور با اون سابقه تاریخی غنی کشور هفتاد و دو ملت میگن. شاید از لحاظ تراکم مذهب و باورها هیچ جایی از دنیا نتونه با هند رقابت کنه. آیین هندو، بودایی، جین، سیک و چندین و چند آیین و مذهب بومی دیگه ای که هرکدوم. ریشه در این خاک حاصلخیز دارد. این درختان اگرچه هر کدوم ریشه و تن یه جداگونه ای دارن، اما شاخه هاشون در جاهای اونقدر در هم پیچیده شده که.

تشخیص یک آیین از آیین دیگه خیلی سخت میشه. مثلا بعضی بوداییت رو از زیرمجموعه های آیین هندو میدونن و بودا رو یکی از هیات های انسانی. ویشنو در حالی که همین آیین هندو را به دلیل شباهت های زیادی که با باورهای ایرانی زردپشتی دارد، پسر عمو اون یه اساتیر ایران باستان میدونن مثلا شخصیت میترا با یه سری تغییرات وارد داستان های آیینه یا آتش همونطور که برای زرد تشتی ها ماهیت پاک و مقدس داشته، برای هندو ها هم مقدس بود. اگر تاریخ را بخونیم، بعد از حمله مسلمانان به ایران، گروهی از تیراندازی ها به غرب هند فرار می کنند. و به خودشون لقب پارسی میدن، پارسی هایی که هنوز هم توی عصر ما توی همون مناطق زندگی میکنن و پیرو دین زرد تشت هستم. در مورد تغییر و تحول این آیین ها و مذاهب در گذشت سالها در هند صحبت های زیادی می شد، اما اون چیزی که ما امروز می خواهیم در موردش صحبت کنیم مجموعه ای باورهایی هستند که به عنوان اصل و اساس دین هندو بین اکثریت مردم هند و همینطور اسطورشناسان پذیرفته شده. همینطور میشه در مورد تاثیر این باورها بر فلسفه زندگی عمومی مردم هند و نگاهی که به دنیای اطرافشون داشتند. و نظریاتی که در مورد خیر و شر داشتن زیاد بحث کرد. اما من اینجا فقط میخوام چند مفهوم رو به صورت کلی مطرح کنم تا شنونده همونطور که گفتم طی روایت داستان سردرگم نشه.

مفهوم خدایان و آواتارها در اساطیر هندوایی

در مورد مفهوم خدا ما در عین هندو، خدای به عنوان قادر مطلق و خدای خدایان، به شکلی که در بیشتر اساتیر باهاش مواجهیم نداریم، هرچند که همیشه مقام الوهیت مطلق مقامی بوده که به یک یک یا چند خدا نسبت داده میشد، اما حتی همین مقام هم در مقایسه با ادیان و اساتیر دیگه اون مفهوم مطلق حق را نداشته. به طور خلاصه ما در مذهب هندو سه خدا داریم که بار جهان هستی رو به دوش میکشیدند. به رحما خدای آفریننده، ویشنو خدای محافظ و شیوا خدای نابودگر. توی این دیدگاه این به رحما بوده که نه تنها همه موجودات بلکه هر چیزی که نیاز به خلق شدن داشته. مثل مفاهیم قدرت، ثروت و لذت رو می آفریده. ویشنو هم که خیلی وقتا به عنوان همون قادر مطلق پرستیده میشد وظیفه حفظ تعادل در دنیا و. محافظت از خیر در برابر شهر و گاهی حتی برعکس رو برعهده داشته و در نهایت شیوا بوده که مسئولیت تخریب دنیاهای قدیمی برای ساختن دنیاهای جدید را برعهده داشته است. در ابتدا به رحما خلق می کرد، ویشنو محافظت می کرد، و در زمان مناسب حساب شیوا این دنیا رو نابود میکرده تا دنیای جدیدی خلق بشه. البته اینکه بخواهیم این خدایان رو به صورت تک بودی و فقط با یک عمل و صفت خاص نگاه کنیم، اشتباه خیلی خیلی.

خیلی بزرگیه، مثلا شیوا خدای رقص و همینطور خدای خرد هم بوده و گاهی حتی به مقام خدای خالق و محافظ هم میرسیده. اما مفهوم مهم دیگه ای که ما توی این داستان باهاش سروکار داریم، مفهوم تجسم یا اوتار خدایان هست. آواتار در انگلیسی و زبان های غربی دقیقا از کلمه آواتارا در زبان سانسکریت گرفته شده و به معنی. تجسم و حلول یک موجود که در اینجا خدا هست در یک جسم و شکل و هیات دیگر گفته می شود وقتی نیروی شربر روی زمین در حال غلبه بر نیروی خیر باشد، ویشنو به به شکل یکی از این آواتارها به روی زمین می آید تا تعادل هارمونی رو دوباره به زمین برگردونه. اواتار از ریشنو که ما در این داستان با آنها مواجه می شویم ناراشیما، راما و کریشنا هستند. و هر رو جای بحث و صحبت در مورد اساتیر هندو و معانی و مفاهیمشون خیلی زیاده و حتماً در اپیزود های بعدی. وقتی به این اساتیر برمیگردیم، این بحث ها را بیشتر مطرح خواهیم کرد، ولی فعلا ازتون دعوت می کنم همراه با من از بین خطوط این داستان گوشه ای از این فرهنگم عظیم رو بشنوی و این رو هم بگم که محتوای این اپیزود کمی خشن تر از معموله پیشنهاد می کنم موقع شنیدن در کنار بقیه، مخصوصا بچه ها از هدفون استفاده کنید. هی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی “مرد جوون” با خواهر “آدم” او نویسنده برادرش را کنار ساحل می کشید، پادشاهی که به نیروهای شر ملحق شده بود تا علیه ویشنو و حکومتش بر جهان قیام کنند. اما بعد از جنگ، حالا این برادرش، کیران یاکاشیپو بود که ازادار شده بود لباساش با خون برادرش آلوده شده بود و قلبش با نفرت از خدایان.

درخواست های شیپو – آرزوهای یک مرد ریاضتگر

چیپو لحظه ای ایستاد و به خورشید که داشت از پشت موج های دریا و لو میکرد نگاه کرد همونجا قسم خورد که انتقام خون برادرش رو از ویشنو بگیره حتی اگه مجبور بود برای اینکار با همه ی خدایان بچیره چند ماه بعد، شیپو از همسر و خانواده اش خداحافظی کرد و رفت به سمت رشته کوه های هیمالیا، تا توی یکی از غارها به ریاضت و مراقبه بشینه مرد سالها توی غار نشست و نشست و چیزی نخورد و آبی ننوشید و حرکت نکرد. اونقدر بی حرکت ماند که مور و ملخ از زمین بیرون اومدن و شروع کردن به خوردن گوشت بدنش و کرم ها به جونش افتادند. اگرچه به نظر می رسید ازش بیشتر از چند تیکه استخون چیزی باقی نمانده اما باز هم دعا کرد. دروازه تنها خدایی که میدونست میتونه اون رو به خواستش برسونه. و بالاخره اون روز رسید. صداش به گوش به رحمان رسیده بود و خدای خالق سوار قوی سفیدی برای مستجاب کردن دعاهاش به اون قافیه. به رحمان تحت تاثیر ریاضت سنگین این مرد جوان قرار گرفته بود، ریاضتی که حتی مؤمنترین راهبان هم قادر به انجامش نبودن. با یک اشاره به رحمان، شیپو از سرجاش بلند شد و قبل از اینکه بتواند کمرش را کاملا راست کند، عضلات و ماهیچه های آب. آب رفتش حالا قوی تر و خوش فرم تر از قبل روی استخون هاش نشسته بودند.

مرد جوان جریان قدرت و درگ هاش و سر انگشت هاش حس می کرد، با صورت خندان رو به برمه برگشت و تعظیم بلندی. رحمان که رضایت رو توی چشمهای جوان میدید گفت، این فقط هدیه من بود به تو. حالا بگو خودت در ازای این سالها، ریاضت چه درخواستی داری؟ شیپو که جواب این سوال رو برای مدتها توی گوشه ای از ذهنش نگه داشته بود با قاطعت گفت، زندگی ابدی. برهما سری تکون داد و گفت، نه، این تنها آرزویه که خدایان به من اجازه برآوردنش رو ندادن. غیر از این هر چی میخوای مال توئه، شیپو دوباره فکری کرد و اینبار درخواستشو یه جور دیگه مطرح کرد. اینکه به دست هیچ موجودی که به رحم و خلق کرده کشته نشه، اینکه داخل و یا خارج از خونش نمیره، و یا در طول روز یا در طول شب. و یا روی زمین یا در آسمان، و هیچ اسلحه ای و همینطور هیچ موجود زنده و مرده ای قادر به کشتنش نباشه. بعد درخواست کرد که رقیبی در دنیا نداشته باشه و بر همه موجودات سروری داشته باشه. رحمان به درخواست های شیپو گوش کرد و از اونجایی که مستقیماً تقاضای زندگی ابدی نکرده بود و فکر کرد هرچند این درخواست ها عملاً اون جربه زندگی ابدی میشد، بین درخواستاش ممکنه چیزایی رو جای داده باشه که بعدا بشه علیهش استفاده کرد.

پادشاه شیاتین: داستان قهرمانی و خیانت

برای همین خدای خالق همهی درخواست های مرد را برآورد. وقتی که شیپو حالا با قدرت بی پایانش به قصرش رسید، دید که از اون قصر با شکوه چیزی جز یک خرابه باقی نمونده. با آشفتگی دنبال همسرش گشت و اسمش رو صدا زد. وقتی بالاخره زن رو پیدا کرد با عصبانیت ازش خواست توضیح بده که چه اتفاقی افتاده و چه بلایی سر پسرشون اومده. بعد از رفتن تو گروهی از خدایان برای انتقام به قلعه حمله کردند، اما این ویشنو بود که دخالت کرد و از من و پدرم به نظر میرسد ویشنو هنوز اونقدر عادل هست که زن و بچه رو بخاطر گناهان مرد مجازات نکنه چی پو فریاد زد؟ چی، ویشنو؟ پسر من الان کجاست؟ زن ادامه داد: بعد از حمله یکی از راهبان معبد ویشنو به اینجا اومد و گفت که این پسر مورد لطف ویشنو قرار گرفته باید تحت تعالیم معبد قرار بگیره نفسهای سنگین مرد مثل آتیش از دهان و سوراخ های دماغش بیرون میزد، ازن خواست که فقط محل معبد رو بهش نشون بده. زن اول قبول نکرد، اما وقتی فشار سنگین انگشتان شوهر روی بازوهاش رو احساس کرد، با ترس نشونی معبد رو بهش داد. وقتی که شیپو به معبد رسید، پسرش شدید که توی یکی از اتاق ها مشغول مراقبه بود. پرلادا، پسر نوجوون چشمهاش رو باز کرد و به آروم می گفت:سلام بر پادشاه شیاتین چیپو با عصبانیت جواب داد؟ این راهبان چنان مغزت را شستشو دادند که دیگه پدر خود را هم نمی شناسی؟ پسر گفت: بله، سلام بر پادشاه شیاتین و پدر من. پدر گفت، مگه خبر نداری خدایان چه بلایی سر خانواده ات آوردن؟ اصلا میدونی من چرا سالها توی اون غار ریاضت کشیدم؟ می تونین خدایان دشمن ما هستن؟ پرالادا گفت: پدر جان، این سادگی شماست که هنوز به دوستی ها و دشمنی ها فکر می کنید.

ما همه خدمان ویشنو خداای بزرگ هستیم. شیبو دیگه تحمل نکرد و پشت گردن پسر رو گرفت و با خودش به سمت قصر کشید. پسر هم مقاومت نکرد. بعد از مدت کوتاهی شیپو تونست با قدرت افسانه ایش کل جهان هستی رو تحت فرمانروایی خودش. موجودی نبود که اسمش رو بشنوه و از ترس نه لرزه، اما شیپو زمانی که شنید بقیه هم بهش لقب پادشاه شیاتین رو دادند. بعد عصبانیتش از دست پسر چند برابر شد. به این نتیجه رسید که راهی جز کشتن پرالادا وجود نداره، دیگه نمیتونست وجود دشمن رو توی خونش تحمل کنه. یکی از همون روزها سوار بر فیل به همراه ارتشش وارد میدان اعدام شد. پسر رو دست بسته وسط میدان رها کرده بودم.

ناراشیما: قهرمانی ویشنو

پرالادا رو پدرش کرد و گفت: پدر، تو همه ی دنیا زیر سلطه خودت درآوردی. شیاطین خدایان به تو تزیین می کنند.ماهی های دریا و پرندگان آسمان جرات ندارند اسمت را بیاورند، اما تو. تو هنوز برده و بنده ی هوس هاتی، هنوز نتونستی بر خودت غلبه کنی. شیفو که به نظر می رسید حرفهای پسر براش بی معنی بود، به همراه ارتش فیل سوارش به سمت پرالادا حمله کردند، وقتی که از روی پسر. روشون رو برگردوندند و منتظر بودند تا با بدن له شده پسر روبه رو بشن، اما در کمال تعجب پسر صحیح هیو سالم سر جاش نشسته بود، چیپو فریاد زد، دوباره اما این بار هم اتفاقی نیفتاد، لشکر فیل ها بارها و بارها سعی کردند که پسر را زیر پاله کنند، اما او ازجاش تکون نمیخورد، تلاش های شیپو برای کشتن پسرش به همونجا خط نشد. روز بعد پسر رو از بالای صخره به دریا انداختن، اما پسر تا آخر شب خودش رو دوباره به بالای صخره ها رسوند. یک ظرف پر از زهر به دهانش ریخته اند. آتشش زدند، انداختنش داخل یک چاه و بهش گرسنگی دادند، حتی ساحره ای رو آوردند تا با جادو پرالادا رو بکشه. اما در نهایت خود ساحره اتیش گرفت و این پسر بود که کنار خاکسترش سالم و سلامت سر جاش نشسته بود.

حدود یک سال تلاش بی وقفه برای کشتن پرالادا، حالا پدر و پسر توی قصد جلوی هم نشسته بودند. شیبو فکر می کرد که قدرت همه کاری رو داره ولی متوجه شده بود کشتن این پسر از توانش خارجه. تصمیم گرفته بود از طریق منطق پسرش رو راضی کنه که دست از ریشنو بکشه و به قدرت اون ایمان بیاره. شیپو گفت، ببین پسرم، تو هرچقدر هم به ویشنو معتقد باشی، نمیتونی قدرت من رو منفی کنی. نمیبینی که همه چیز در دنیا زیر حکومت من درومده؟ پرالادا گفت، پدر، بگذار سوالی ازت بکنم، آیا تو میتونی همه جا حاضر باشی؟ شیفو جواب داد، نه، ولی خب هیچکس نمیتونه، پسر گفت اشتباه میکنی، ویشنو میتونه. چی بود که دوباره عصبانی شده بود گفت ویشنو می تونه ویشنو می تونه یعنی الان ایشنو اینجا با ماست؟ بعد اشاره به یکی از ستون های تالار کرد و گفت، یعنی من الان اگر این ستون رو خورد کنم، ویشنو ازش بیرون میزنه؟ و برای ثابت کردن حرفش از جا بلند شد و مشت محکمی به یکی از ستون ها زد. و بعد، نفسش از ترس توی سینه حبس شد. خودش بود، خود ویشنو، به شکل نیم انسان و نیم شیر. ناراشیما یکی از آواتارهای قدرتمند ویشنو که سر و پنجه شیر و بدن یک انسان رو داشت.

هیولای کاشیپو و راوانا

قرش هیولا برای اولین بار بعد از سالها لرزه به اندام شیپو انداخت سعی کرد فرار کنه، اما درست قبل از اینکه بتونه از در خارج بشه، ناراشیما جلوش ظاهر شد و با یک حرکت اون رو بالا برد. کمرش رو روی زانو گذاشت. وقتی که چنگال شیر از سینه و قلب جنگجوی بزرگ رد شد و از پشتش بیرون زد، شیپو فهمید که چه اتفاقی افتاده؟ هوای بیرون گرگمیش بود، یعنی نه روز بود و نه شب، اون نه داخل خونش بود و نه خارجش و ناراشیما. او هم جزو آفریدگان به رحما نبود، اونجا بود که فهمید با وجود همه ی تلاشش نتونسته بود از سرنوشت حتمی خودش فرار کنه. اما یه چیز دیگه هم فهمید. قبل از اینکه چشماش برای آخرین بار بسته بشه، تصویرید تصویری از یک دروازه و یک بهشت که می تونست روزی خونه اش باشه. و میخواست اسمی رو صدا بزنه که روزی براش اشنا بود اما قبل از اینکه لبهاش رو از هم باز کنه روح از چشمانش پرید. هی هی هی برهما دوباره خودش رو توی همون موقعیتی دید که سالها پیش باهاش مواجه شده بود. دوباره جلوی چشمش شیطانی رو میدید که بعد از سالها ریاضت منتظر بود تا خدای خالق پاداشش رو بده.

بعد از هیران یا کاشیپو، برحما حواسش رو خیلی جمع کرده بود که آرزوی هر مردهازی رو برآوردن نکنه، اما راوانا هم یک شیطان معمولی نبود، تو یه افسانه اومده که ده سر و بیست دست داشت و البته یک ویژگی خاص دیگه هم داشت. اینکه هر بار که یکی از ده سرش رو قطع میکرد، یک سر دیگه جاش در میومد. و رهبری این شیطان هم همین بود. رونا سالها با خدایان جنگیده بود و تونسته بود که از این جنگها سالم بیرون بیاد. اما میدونست برای اینکه بتونه بر کل جهان خدایان و شیاطین فرمانروایی کنه، احتیاج به قدرتی داشت که فقط در دست پدر برهما بود. برای همین یک روز به یکی از معابد برهما رفت و با شمشیرش شروع کرد به قتل کردن یکی یکی سرش. درسته که سرها دوباره از جاشون در میومدن، اما این دلیل نمیشد که راوانا درد رو احساس نکنه. اونقدر به این کارش ادامه داد تا یک روز بالاخره به رحمان راضی شد تا به دیدنش بیاد و از خواستش رو برابره کنه. شیطان هم همون اول درخواست زندگی ابدی کرد و به رحما بدون هیچ توضیحی درخواستش را رد کرد.

تسلط روانا: قدرت برتری و انتقام در کوه کیلاش

رونا شونه ای بالا انداخت و گفت: خب پس حالا که اینطوره من میخوام بر همه خدایان، شیطانی و حیوانات برتری مطلق داشته باشم. به رحمه با شک و تردید پرسید: انسان ها چی؟ روانا خندید و جواب داد: کسی که بر خدایان غلبه می کند نیاز به به محافظت در برابر انسان ها ندارد. علاوه بر این، روانا درخواست خرد و دانش و جادویی که در اختیار خدایان است. بود رو هم کرد. رحمان خوشحال بود که نقشه این شیطان حداقل یک ایراد واضح داشت و می توانست بعداً براحتی علیهش ازش استفاده کند. راوانا بعد از بدست آوردن قدرت های خارق العاده اش به سمت خونش راه افتاد. قلمرو راوانا جایی در سریلانکا در غرب هند بود و مسیرش از کوه کیلاش میگذشت. و این کوه منزلگاه شهر شیوا و جایی بود که روزها رو در قله ی اون به مراقبت می گذروند توی دامن این کوه و قبل از اینکه راوانا بتونه ازش عبور کنه یک میمون که در واقع از خدمتکاران شیوا بود جلوشو گرفت و. و بهش خبر داد که اجازه عبور نداره شیطان که حالا قدرت تازه ای پیدا کرده بود از این حرف عصبانی شد و برای اینکه جلوی شیوا خودش نشون بده کور از جا کند و خواست.

که اون بالا یه سرش ببره اما همین که کوهه رو روی دستاش بالا برد، جسم سنگینی روی سوسینش فرود اومد، تا به حال چنین فشاری رو تجربه نکرده بود. بله، اون جسم سنگین که راوانا رو سر جاشمیک کوب کرده بود انگشت کوچیک پای شیوا بود. به هرحال چیوا یکی از خدایان اصلی بود و قطعا اجازه نمیداد کسی که آرامشش رو برهم زده بدون مجازات بمونه. درسته که خدایان نمیتونستن راوانا رو بکشن، اما این به اون معنی نبود که سالهای سال و به روایتی هزار سال زیر انگشت کوچیکه پای شیوا زندانی نشه همین سالهای اسارت بود که غرور روانا رو در برابر شیر با شکوند و حتی تا جایی پیش رفت که یکی از دست ها. و با پوست و گوشت و استخونش سازی ساخت و شروع کرد به آواز خواندن در مته و بزرگ بزرگی شیوا، شیوا هم بعد از مدتی دلش به حال موجود بیچاره سوخت و حتی حاضر شد در عوض اعلام وفاداری روانا به خدای سه چشم. شمشیر جادوییش رو هم به اون بده، البته بهش هشدار هم داد که اگه این شمشیر در راهی به جز خیر کشیده بشه به سمت شیوا برمیگرده. رونا دوباره به سمت قلمروش راه افتاد، اما خبر نداشت این مدتی که نبوده، برادران و خواهرانش وارد چه جنجال هایی. توی جنگل غرب شاهزاده جوانی به نام راما و همسرش سیتا و چند نفر دیگر از اعضای خانواده اش که که همگی به دلیل حسادت نامادری از سرزمینشان تبعید شده بودند به دنبال جایی برای قرار گرفتن بودند. شایع شده بود که راما، که جوان خوش بر روی هم بود، یکی از آواتارهای ویشنو است و البته پوست آبی شاهزاده جوان.

راوانا و راما: مبارزه دو شاهزاده

به این شایعه قدرت میداد زیبایی این شاهزاده از چشم سوپراناکا خواهر راوانا دور نموند روزی توی جاده گیرش آورد و سعی کرد دلش رو بدست بیاره و راضی به ازدواجش کنه، اما وقتی با مخالفت شدید راما اما مواجه شد با عصبانیت بهش حمله کرد. راما هم که تونست با قدرتش زن رو سر جاش بنشونه، بعد از دستگیر کردنش دستور داد به مجازات بی احترامی دماغ و گوشاش رو سوپراناکا با گریه پیش برادرانش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. بقیه برادران راوانا نتونسته بودند از پس خود قدرت خداگنه ی راما برمیان، اما وقتی جریان به گوش رانا رسید که حالا دیگه به خونه برگشته بود، به تنهایی به سراغ این گروه سرگردان رفت تا انتقام خواهرش رو بگیره وقتی که راونا دوباره به قصرش برگشت، توی دستاش سیتا، همسر راما در حال تقلا کردن بود. خواهران و برادران دورش جمع شدن و منتظر بودند راوانا اعلام کند که به عنوان انتقام می خواهد چه بلایی سر زن بیاره، اما راوانا پسش اشاره کرد تا همه از زن دور بشن و بعد با صدای بلند اعلام کرد که میخواد با سیتا ازدواج کنه. به محض اینکه پادشاه شیطانی سیتار رو روی زمین گذاشت، زن برگشت و با تمام قدرت کشیدهای توی یکی از صورتهای رابانازر. سلام و سلام دردی که راونا از این سیلی حس کرد، بهش می گفت که شاید کار اشتباهی کرده که از برحما درخواست آسیب ناپذیر بودند در برابر انسان ها. با عصبانیت رو به سیتا برگشت و گفت، مثل اینکه هنوز آوازه جنگ ها و قدرت های من به سرزمین شما نرسیده، میدونی من می تونم می خواستم همین جا چه بلایی سرت بیارم؟ اما سیتا که میدونست این یه تهدید تو خالیه جواب داد، میخوای منو بکشی؟ چه بهتره؟ بهتر، من ترجیح میدم بمیرم تا با موجود جهنمی مثل تو ازدواج کنم رونا میدونست که نمیتونه بزنه آسیبی بزنه و از طرفی واقعا میخواست باهاش ازدواج کنه، برای همین سعی کرد با هدیه ها و اشعار عاشقانه دل زن رو بدست بیاره. یک سال گذشت ولی نه زن راضی به ازدواج میشد و نه راوانا دست از تلاش برای به دست آوردن دلش میکشید. یک سال کافی بود تا راما جنگجویانش رو جمع کنه و برای آزاد کردن همسرش پشت دروازه های قصر شیاطین بایسته از یک طرف راما سوار بر اسب با تیراندازی بی نقصش یکی یکی دشمن رو روی زمین میانداخت، و از طرف دیگه راوانا باشه.

شمشیر و نیزه و خنجر در دست های بی شماریش لشکر رام را مثل علف های هرز درو می کرد و جلو می آمد. تا به اندازه کافی به شاهزاده آبی پوست نزدیک شد، راما تیری جادویی از ترکش بیرون آورد و سر وسط شیطان ده صد. قدرت تیر چنان زیاد بود که سر به طور کامل از گردن جدا شد، اما راما با ترس و وحشت دید که یک سری سر دیگه جاش در اومد تیر پشت تیر راما سرهای راوانا رو هدف میگرفت و راوانا لحظه به لحظه نزدیکتر و خشمگینتر میشد. راما فکری به ذهنش رسید، ولی نه، ممکن نبود به همین سادگی باشه، از اونجایی که راه دیگه ای براش باقی نمونده. راما یکی از تیر های مخصوصش را به کمان گذاشت و بعد با تمام قدرت به سمت سینه راوانا رها کرد. این تیر یک خاصیت ویژه داشت، اینکه به هر هدفی که می خورد، ازش رد میشد و بعد از اینکه یک دور کامل دور کره زمین میزد. به تیردانش برمیگشت، راونا متوقف شد، که نگاهی به سوراخ بزرگی که توی سینه اش ایجاد شده بود کرد و بعد با او رفت. خیریت چشم به راما دوخت. راما اگرچه اوتار یک خدا بود، اما هنوز هم یک انسان بود.

شیشوپالا: پادشاهی گمنام

زخم راوانا خوب نشد. وجود خبیض زانو زد و بعد با صدای وحشتناکی روی زمین جنگ پخش شد. دوباره تصویر اشنا جلو چشماش ظاهر شد. این بار می تونست صدای خنده ای رو هم بشنوه، و صدایی که در کنارش اسمش رو میخوند، و ازش میخواست که به خونه برگرده. صدایی که توی گوشش تکرار میکرد، جایا، جایا. هی (مذکر) (خنده) وقتی که بچه به دنیا اومد، ملکه مادر سر روی بالش گذاشت، و چشماش رو برای چند لحظه بست. توی اتاق، صدایی جز صدای گریه بچه نمیومد، خدمتکاران قابله ها همه با ترس توی سکوت به همدیگه نگاه میکردند. مادر از این سکوت تعجب کرد، وقتی جانشین پادشاه بزرگ به دنیا می آید، نباید صدای خنده و شادی اهل قصر قطع شود. از جاش بلند شد و خواست که بچه رو بهش نشون بدن.

یکی از خدمتکاران بچه رو که توی پارچه پیچیده بود روی دست های مادر کرد. در ۱۴. ملکه با دیدن بچه فقط تونست جیغ بلندی بکشه و بچه رو به سینهاش چسبونه، حالا مادر و بچه هر دو بار با صدای بلند گریه می کردند. این بچه که روزی به اسم شیشو پالاه شناخته خواهد شد، چهار دست و سه چشم داشت. پدر و مادر چطور می تونستن این پسر با این ظاهر شیطانی رو روزی به عنوان جانشین خودشون معرفی کنند؟ پس به توصیه راهبان بچه رو به بالای یکی از صخره های بلند بردند تا از اونجا به رودخونه پرتاب کنند سنگینی اینبار وقتی بیشتر شد که راهبان بهشون گفتن خودشون به دست خودشون باید بچه رو بکشن پدر بچه رو بالا برده و مادر چند قدم عقب تر ناله می کرد، اما درست قبل از اینکه پادشاه بتواند بچه اش را به کام مرگ بندازه، صدایی در ذهنش گفت: نه، دست نگهدار مادر ساکت شده بود، اون هم صدا رو شنیده بود. صدای مرموز ادامه داد: “چشم و باز روی اضافه پسر روزی ناپدید خواهند شد، و شیشوپالا روزی جنگجو بزرگ بزرگ و پادشاه خوشبختی خواهد شد. مادر که میدونست این صدا از دنیای خدایان میاد، سریع دوید و بچه رو از دست پدر قاپید. گفت، اما چطور، چطور این نفرین از پسر من برداشته میشه؟ صدا جواب داد، برای شما مهمان ویژه ای خواهد آمد که وقتی پسر روی زانوی اون بشینه، ظاهرش به شکل عادی برمیگرده. و این مهمان همون کسیه که در بزرگسالی شیشو پالارو خواهد کشت.

ملکه و عموی من

مادر که دوباره ترس توی صداش اومده بود گفت: پسر من رو شفا میده اما روز اون رو میکشه، چرا؟ اما دیگه جوابی از صدا. صدای خدایا نشنید. راهبان و مشاوران پادشاه و خدمتکاران انتظار نداشتند پدر و مادر همراه با پسری که همه او را شیطانی می دانستند. زن به قصر برگردن، اونها چیزی از اتفاقی که بر روی صخره افتاده بود به کسی نگفتن. پادشاه دستور داد به افتخار تولد پسرش مهمانی بزرگی گرفتن و دستور داد همه بزرگان و همه کسانی که فکر میکرد قلب پاکی داشتن رو دعوت کنه، مادرما میدونست برای نجات پسرش باید چیکار کنه؟ اگه کسی که قرار بود شیشه و پالارو بکشه با پای خودش به قصد میومد، ملکه می تونست پیشدستی کنه و اون رو اول بکشه. برای همین توی مهمونی ها و جشن ها خنجری زیر لباسش پنهان میکرد. چند روزی گذشت و بچه روی زانوی مهمون های زیادی نشست، اما به نظر نمی رسی که تغییری قراره در ظاهرش اتفاق بیفتد. تا اینکه یک روز یک مهمان خیلی خیلی ویژه داشتند: کریشنا، برادرزاده پادشاه و یکی از قوی ترین بهترین آواتار های ویشنو، کسانی که حتی کمی با اساتیر هندو آشنا باشند هم حتما این اسم را شنیده اند. کریشنا در کنار پادشاه نشست و بعد از تبریکات معصوم پسر را در آغوش گرفت.

ملکه مادر اونقدر خیالش از لطف کریشنا مطمئن بود که اون روز حتی خنجر رو با خودش نیاورده بود این نوازش کرد و بعد به مادرش برگردون. صدای حبس نفس های مادر توی سینه جمع مهمانان رو ساکت کرد. اشک های ملکه همونجا جاری شد، همه فکر میکردن از روی خوشحالیه، ولی در حقیقت این مادر میدونست کیشنا. تنها کسی بود که نمی تونه استون رو بکشه.پادشاه هم با نگرانی سرش رو پایین انداخت بود و زیر چشمی لبخند رضایت روی لب هاش. مادر که میدید چاره ای نداره جلوی کریشنا زانو زد و گفت: تو مارو از خانواده خودت میدونی، درسته؟ کیشنه جواب داد، البته. مادر ادامه داد، پس من به عنوان مادر این پسر از تو می خواهم اگر در آینده اهانت و گناهی از اون دیدی به خاطر خانواده. ببخشید، کریشنا دستان زن را گرفت و از روی زمین بلندش کرد، با لبخند آرامش بخشی گفت: پسر عموی من شیشوب حالا، تا صد بار هم که به من توهین کند، من گناهش را خواهم بخشید. مادر که راضی شده بود به لبخند کریش جواب داد. خیالش راحت شده بود که تونسته بود سرنوشت پسرش رو عوض کنه.

شیشوپالا و رکمینی: ازدواج نامبارک

شیشوپالا بزرگ شد و آوازه ی قدرت و شجاعتش تا سرزمین های دور رفت، اما آوازه ای هم بود که همیشه سعی داشت ازش فرار کنه ممکن بود خود شیشوب حالا زمانی رو به یاد نیاره که مثل یک شیطان سه چشم و چهار دست داشته، اما این مردم شرمند. که با حرفاشون، با قصهاشون و با شایعهاشون نگذاشتن فراموش کنه، یک روزی، یک آدم معمول مثل بقیه نبود. نگذاشتن نفرینش رو فراموش کنه، چرا که حرف از نفرین و بلا با خود نفرین تفاوتی نداره. شیش و بالا شیطان نبود، فقط انسانی بود که همه ی عمرش سعی داشت به همه ثابت کنه شیطان نیست. حالا که به یک مرد جنگجو و قوی تبدیل شده بود، وقت ازدواجش بود. چه کسی بهتر از رکمینی، خواهر بهترین دوستش و شاهزاده وی داروا رکمینی؟ بهترین دوستش شیشوپالا و شاهزاده قلمرو همسایه بود و زمانی که رکمینی خواهرش که به گفته ی عده ی زیباترین این زن هند بود به سن ازدواج رسید، برادر فقط یک گزینه توی ذهنش داشت: شیشوپالا، پدر مادرهای دو دو طرف با ازدواج موافقت کردند و همه مردم دو سرزمین این پیوند را جشن گرفتند. اما، فقط یه نفر بود که هنوز نظرش رو در مورد این ازدواج نگفته بود. خود دختر، رکمینی هم همه ی شایعات در مورد شوهر آینده اش را شنیده بود و از طرفی می دانست دختری به زیبایی اون لیاقتش خیلی بیشتر از پادشاه یک قلمرو کوچیکه اما میدونست برادرش اونقدر رفیقش رو دوست داره که اگه اعتراضی بکنه به قیمت جونش تموم میشه. امگین و نامید یک روز، دختر به معبد کریشنا رفت و برای کریشنا نامه ای نوشت.

ازش خواست که بیاد و رکمینی رو از این ازدواج نامبارک نجات بده. حتی اگه لازم بود اون رو بدزده و با خودش ببره. بعد از اون رکمینی یک هفته هر روز به معبد سر می زد و درست وقتی که به نظر می رسیدین خدای بزرگ قرار نیست. خواستش رو برآورده کنه، قرابهی کریشنا در دروازه معبد ظاهر شد. درست قبل از این که روک مینی خواب ارابه بگذاره، تیری از کنار گوشش رد شد. رکمنی خواهرش رو دیده بود که به معبد میاد، فهمید که این مراجعه های هر روزه رکمنی به معبد برای چیه، و قبل از تا اینکه دیگه بشه به دوست صمیمیش هشدار داده بود. شیشوپالا هم با لشگری از سربازانش همون روز در معبد حاضر شده بودند و حالا با گروهی از سربازان کریشنا وارد جنگ شده بودند، رک مینی پشت عرابه کریشنا نشست و دست هاش را دور کمرش حلقه کرد. برای آخرین بار، قبل از اینکه به سرعت تیری که از کمان رها شده بود از میدان جنگ دور بشن، برگشت تا از بین گرد و غبار برادرش. متوجه شدی که زیر دست و پای جنگجویان افتاده بود شیشوب حالا اما سر جاش ایستاده بود و با خشم و حیرت نگاهش روی دختر قفل شده بود.

جنگ و صلح: بازگشت کریشنا به پایتخت

سالها بعد وقتی که کریشنا از جنگ دیگه ای به پایتختش دوباراکا برگشت، با خرابههای شهر روبرو شد و باز سربازان از جنگجوی قدرتمند میگفتند که توی یک روز شهر رو به ویرانه تبدیل کرده بود. شیشوب حالا که نه تنها بارها و بارها به قلمرو کریشنا حمله کرده بود، بلکه حالا تونسته بود تمام شیاتین و پا پادشاهان دیگه ای که دل خوشی از کریشنا نداشتند رو هم با خودش متحد کنه، حالا به دنبال پیمان بستن با پادشاهی بود. که قدرت و سپاهیان عظیمش می تونست سرنوشت جنگ رو عوض کنه. یودیشترا، پادشاه سرزمین ایندرا پرستا، کریشنا میدونست که جایی برای مذاکره و صلح وجود نداره. میدونست که دشمنش هنوز هم فکر میکنه اون همسر آینده اش رو دزدیده. پس چاره ای ندید، جز اینکه قبل از شیشوپالا خودش رو به اون پادشاه قدرت برسونه و راضیش کنه که توی جنگ کنارش بایسته. وقتی که شیشوب حالا با سپاهیانش به این دراپراستا و قلعه یودیشتی را رسید، کریشنا رو دید که روی تخت مهره. احمد کنار پادشاه نشسته بود. فریاد از روی قفل زد و همونطور که با دست روی رون پاش می کوبید جلو آمد، صدایی که از این ضربات بود.

اونقدر بلند بود که خدمتکاران و همراهان پادشاه رو از تالار فراری داد. رو به یودیشیرا کرد و گفت من میفهمم چرا این سگ پس رو کنار خودت نشوندی اما حالا یک پادشاه و جنگجوی واقعی دیر از راه رسیده و وقتشه که بهش احترامی که لایقش هست رو نشون بدی کریشنا زیر لب چیزی گفت. شیشوپالا رو به کریشنا کرد و ادامه داد: باید یاد بگیری جایگاهت رو باید بدونی کی هستی، اگه نمیدونی بذار تا برات بگم، تو یک شیادی، یک متقلب. کریشنا دوباره پیش خودش زمزمه کرد، زمان خدایان داره تموم میشه و وقتی تو از بین بری زمین به وارثان. اون حقیقتش میرسه، انسانها، امنیت دوباره به زمین برمیگرده و احمقی مثل تو نیست که با هوس هاش حال همراهم بد کنه. همینطور که سخنرانی شیشو حالا ادامه پیدا می کرد، کیشنا هم زیر لب زمزمه می کرد. در آخر جنگجو برگشت و توی راه خروج فریاد زد که کوچکترین نیازی به کمک اون پادشاه برده صفت نداشت. و ارتشها آمادهی جنگ شدن گفته می شود یاداوا سپاهیان کریشنا اونقدر قدرتمند بودند که نیازی به زره و سپر نداشتند. وقتی که دروازه های شهر باز شد، ارتش کیشنا از انعکاس نور خورشید در شمشیرهای ارتش شیشوپالا کور شدند.

جادوگر و جنگجو: هنرهای جادویی در میدان جنگ

هزاران هزار مرد تا دندان مسلح سوار فیلی یا پیاده به استقبال دشمن آمده بودند. ویژگی مشخصی که فیل ها را از بقیه مرکب های جنگی جدا می کند این است که در زمان جنگ و وقتی که وحشت در گله فیل دیل ها نفوذ کنه، بدون توجه به اینکه برای کدوم لشکر می جنگند، همه چیز و همه کس رو زیر پا له می کنن. دریای خونی که تا زانوی فیل ها بالا اومده بود لحظه به لحظه عمیقتر میشد خون انسان، خون خدا و خون فیل، توی اسطوره اومده که قبل از اینکه جنگ شروع بشه ذرات خاک که از بزرگی جنگ خبر داشتند به هوا بلند شدند و حاضر نبودند به روی زمین برگردند. برای لحظاتی، دنیای زیرزمینی مردگان و آسمانها با دنیای انسان ها گره خورده بود و تشخیص نور از تاریکی ممکن نبود. نگاه شیشو بالا و کیشنا از دو طرف جبهه به همدیگه افتاد. شیشوب حالا دست به کمان برد و با چنین سرعت قدرتی تیر هاش رو به سمت دشمن نشون رفت که برای لحظاتی تیر ها جلو تابش نور خورشید را گرفتند. از طرفی کریشنا هم با کمانش تک تک تیر هایی که به سمتش میومدند رو نشونه گرفت و همه در حالی که که از وسط نصف شده بودن جایی وسط میدان جنگ روی زمین افتادند شیشو حالا خندین، حالا وقتش بود که از جادویی که سالها برای یادگیریش سختی کشیده بود استفاده کنه. دستش رو به نشانه فرمان بالا برد،از بین گل و لای دو مار کبرای عظیم و جست سر بیرون آوردن دامار که هدفشون فقط کشتن کریشنا بود به سرعت از روی بدنهای جنگجویان مرده و زنده میخازیدند. کریشنا آدیدن این صحنه چیزی زمزمه کرد و روش رو از صحنه جنگ برگردوند.

وقتی که دوباره به سمت میدان جنگ برگشت دومار بهش خیلی نزدیک شده بودند، اما یک دفعه از پشت سر صدای هزاران پرنده. و درست لحظه ای که مارها آماده حمله میشدند، پرندگان طراعی رنگ همزمان به سمت مار مارها شیرجه رفتن. مارها که تحمل نوک زدن های بی رحمانه این پرندگان خارق العاده را نداشتند، از همون سوراخ که از دنیای شیاطین بیرون. اومده بودن برگشته اند. شیشوب حالا دوباره دست به دامن جادو شد، چپ دستاش رو به هم کوبید، و نه فقط دست ها و بازوهاش، بلکه آبشار چندین متر روی زمین در آتش غرق شد. هر چه جلوتر میومد، آتش هم همراهش باهاش حرکت میکرد. با یک حرکت دست هاش رو دوباره به هم کوبید و جریان آتشی به سمت کریشنا حمله ور شد کریشنا دهانش را باز کرد و سرش را رو به آسمان بالا برد. در کمتر از یک ثانیه ابهای غلیزی که از از دهانهای کریشنا بیرون آمده بودند، میزان جنگ را پوشوند و بارون آتش شیش و پال را خاموش کرد. جنگ جور و بخار و دود جنگ و بوی نفرت پر کرده بود شیشوب حالا این بار شمشیرشو بیرون کشید و به سمتش کریشنا حمله کرد.

نبرد شیشوپالا و کریشنا

توی این جنگ تن به تن، شیشوپالا دوباره شروع به تحقیر و توهین به کریشنا کرد از بلائی که سر رُکمی و رُکمینی آورده بود گفت، گفت که قرار بود کریشنا از دنیا جایی بهتر برای زندگی کردن بسازد. اما حالا چی؟ آره سنگین بدنهایی که توی میدان جنگ افتاده بودن به دوش کرشنا بوده و دستش به خون تک تکشون آلوده. با این حرفم شیرشو بالا برد و با تمام قدرت روی سر کریشنا فرود آورد. شمشیر شیشوب حالا بعد از برخورد با شمشیر کریشنا توی دست شکست و روی زمین افتاد نه چیزی برای به دست آوردن داشت و نه چیزی برای از دست دادن. فقط ایستاده بود و با درموندگی به کریشنا نگاه می کرد. کریشنا مستقیم توی چشماش زل زد و این بار با صدای بلند گفت صد و یک. شیشوب حالا فهمید که معنی اون زمزمه ها چی بود؟ فهمید که کریشنا در تمام این مدت در حال شمردن بود، شمردن گناهان و اهانت های اون. و حالا قولی که کریشنا به مادر شیشو بالا داده بود بالاخره برآورده شده بود. شیشنا بدون هیچ عجله ای یکی از سلاح های مخصوصش رو بیرون آورد.

یک صفحه ی گرد، قالب های بران، و بعد اون رو به نرمی به سمت شیشو بالا پرتاب کرد. سر جنگجوی شیطانی مثل نارگیلی که از درخت پایین می افتد روی زمین غلطید. کریشنا به سمت بدن بیجون رفت و سر بریده شده رو برداشت، با آرامش بوسه ای بر پیشونیش. یه صدتا توی گوشش گفت: به خونه خوش اومدی، جایا، همون لحظه نوری به روشنی خورشید از بدن جایا بیرون زد و وقتی نور خاموش شد، دیگه نه اثری از شیش و پالا بود و نه جایا. (مذکر) موزیک ویدیویی من این را می بینم. جایا و برادرش فی جایا دوباره جلوی دروازه وایکونتا ایستاده بودند. هر دو نفر یادشون نمیومد چه اتفاقی افتاده بود، ولی هر دو موافق بودند چیزی در درون آنها برای همیشه عوض شده. در میان صحبت هاشون بود که چهار پسر بچه جلوی دروازه ظاهر شدند و جایا و ویجایا با لبخند در و براشون باز شدند. به گفتن منزلگاه ویشنو برای همه پرستندگانش همیشه باز خواهد بود.

اساطیر هندو – ماجراهای جایا و ویجایا

(مذکر) موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی و این بود داستان جایا و وی. ریوی جایا، نگهبانان بهشت ویشنو احتمالاً الان میپرسید که پس نقش ویجایا توی این داستان ها چی بود؟ توی داستان اول ویجایا نقش هیران یاکشا برادر پدر هیرانیاکا شیپو رو داشت که مرگش دلیل نفرت و انتقام شیپو از خدایان بود توی داستان دوم، ویجایا باز هم نقش برادر راوانا یا همون جایا و شیطانی به نام کامباکارنار. که با کلک و حیله خدایان به یک خواب طولانی فرو رفت و وقتی از خواب بیدار شد اون هم توسط راما کشته شد. در داستان آخر هم پادشاهی بود به نام دان تاواکرا که از متحدین شیشو بالا بود و او هم در یک جنگ تن به تن با کریشنا کشته شد، داستان جایا و ویجایا به صورت پراکنده در تعدادی از متون قدیمی هندو مانند باگاواتا پورانا و رامایانا و محاورات که دو مجموعه مهم از اشعار حماسی هند هستند چیزی شبیه به شاهنامه برای ما فارسی زبان ها خیلی از شخصیت های ذکر شده در این قسمت، داستان ها و ماجراهای جداگانه و شگفت انگیز خیلی برای خودشون دارن که در اپیزود های آینده که به این اساتیر برگردیم هم در مورد این اساتیر و هم در مورد ما تونیم مثل چهار ودا و هجده پورانا صحبت خواهیم کرد، اما اگر به این دنیای اساتیدی علاقه من کتاب که شبیه دایره المعارفی در این زمینه هست رو برای هم در توضیحات این قسمت و هم در کانال تلگرام قرار میدم. در آخر میخواستم از شما که به این قسمت گوش دادید تشکر کنم و بگم که اخلاق یکی از زشتترین اخلاق ها توی آینه هندو هست. پس اگر این پادکست رو دوست داشتید خسیس نباشید و اون رو به دوستانتون هم معرفی کنید. پادکست ساگا رو می تونید از طریق اپلیکیشن های پادکست مثل اپل پادکست، گوگل پادکست و کاسباکس و همینطور کانا برای پیدا کردن این پادکست کافی عبارت پادکست ساگا یا ساگا است. یا پادکست به انگلیسی و یا کلمه گلوسین ( ) این را در این اپلیکیشن ها جستجو کنید. شما همینطور می توانید با آی دی ساگا پادکاست از طریق تلگراف از طریق توییتر این پادکست را دنبال کنید و برای اظهار نظراتتان با من در ارتباط باشید.

همینطور میتونی در اپ هایی مثل اپل پادکست و کاسباکس به این پادکست امتیاز بدید و. نظرتون رو هم در میون بگذارید باز هم ممنونم از شما و امیدوارم که خیلی زود بتونم با یک داستان دیگه میزبان شما در دنیای اساطیر باشم. پس تا داستان بعد، داستانتون خوش، خدا نگهدار. از چهار تا چهاردهم اپریل ، کارناوال لارکسبرگ ، سواری راپتور ، چرخ غول پیکر ، یا یکی از سواری های بزرگ بچه های ما در نیمه راه. وقتی جایزه ای در یکی از بازی ها دریافت می کنید ، غذای خوشمزه ای مثل کیک های فنیل ، پنبه ، سیب زمینی ، ساسیز و فلفل را بخورید. برای کل خانواده ، تا ۴۳ دلار در بسته های بلیط در . ، تا چهار آوریل ، کارناوال . از چهارم تا چهاردهم، از دست نخور.