اپیزود نهم – اساطیربین النهرین – ویژه بهار

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

نهم اساطیربین النهرین ویژه بهار

گوش بدید به اپیزود نهم – اساطیربین النهرین – ویژه بهار

00:00 تا 00:02: بوی لیمو و افسانه های سرزمین های دور
00:02 تا 00:05: ایزد بانوی بهار و ایشتار: داستان و تاریخ اسطوره ها و فرهنگ های سومری
00:05 تا 00:08: درخت مقدس و مار ها: افسانه ای از ایشدار
00:08 تا 00:11: آب نجات: قصه درخت گریان
00:11 تا 00:14: ملکه آسمان و زمین
00:14 تا 00:16: صدای کور زیرزمین
00:16 تا 00:20: لباس طلایی ایشدار و جنگ با رشیگال
00:20 تا 00:22: مردگان معنی نداشت: نبرد برای تاج و تخت
00:22 تا 00:26: “کابوس تموز: جستجو برای رهایی از دنیای زیرزمینی”
00:26 تا 00:30: نجات ملکه: داستان از دنیای زیرزمینی
00:30 تا 00:33: ملکه ای میان زمین و آسمان
00:33 تا 00:36: تموز و دماغ جهنم
00:36 تا 00:40: بازگشت تموز: اسطوره ایشتار و فرار از دنیای زیرزمینی
00:40 تا 00:43: جستجوی اسطوره ایشتار: بین النهرین و یونان باستان

بوی لیمو و افسانه های سرزمین های دور

این بوی یک ساندویچ تخم مرغ سه روزه ی گرم در یک کیسه ی زباله ای است. و این بوی همان ساندویچ در یک کیسه زباله ی سنگین و قوی با بوی لیمو جدید است. بوی تفاوت را. وقتی زندگی به شما بدبو می دهد ، با بوی لیمو فابولوس جدید بسیار قوی شوید ، بوی لیمو تمیز و تازه انتخاب شده است ، پس مهم نیست. در داخل زباله شما می توانید بو را متوقف کنید و لیمو را بوی دهید. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی (مذکر) سلام. من حسین رضوی هستم و این نهمین اپیزود از پادکست ساگاست. کسی که در آن روایت افسانه ها و اساطیر سرزمین های دور را به زبان امروز می شنوید، داستانهایی که ممکن است برخی از آنها را بشناسید و دوست داشته باشید. بیشتر باشون آشنا بشید و ممکنه هم هست بعضی داستان ها رو برای اولین بار بشنوید.

این آخرین قسمت ساگا در سال نود و هفت است و به نظرم رسید که به مناسبت رسیدن بهار خوب نگاهی بیندازیم. تا به این که مردمان قدیم چطور تغییر فصل ها را در قالب اسطوره و افسانه تعبیر می کردند. داستانی که من امروز انتخاب کردم شاید قدیمی ترین و اولین شکل اسطوره بهار حداقل به صورت مکتوب در تاریخ. و خب ما برای پیدا کردن خیلی از اولین ها معمولا به سرزمینی میریم که امروز به اسم بینالنهر رین یا میان رودان می شناسیمش، سرزمین بین رودهای دجل و فراد. من اینجا نمیخوام در مورد تاریخ و فرهنگ این مردم صحبت کنم چون کتاب ها و مقالات زیادی رو میتونید پیدا کنید که این کارو خیلی بهتر از من انجام دادن. حتی اگر علاقه دارید که در قالب پادکست فارسی مطالبی در مورد این سرزمین بشنوید، پیشنهاد من سومین اپیزود است. پادکست پاراگراف هست که نگاهی داره به تاریخ این سرزمین و همینطور یک پادکست خیلی خیلی خوبه دیگه به نام جارگوشه که به دنبال تاریخ ابتدایی خط و نوشتن به این سرزمین سفر کرده و تمدن و فرهنگ انسانی را از این مسیر دنبال می کند. لینک های دسترسی به هر دو پادکست رو هم میتونی توی توضیحات این اپیزود پیدا کنی. اما چند توضیح رو لازم میدونم همین جا بدم.

ایزد بانوی بهار و ایشتار: داستان و تاریخ اسطوره ها و فرهنگ های سومری

یکی این که این سرزمین منزل فرهنگ ها و ملت های مختلف مثل سومری، آشوری، اکدی و بابلی بوده، زبانهای ملت ها با همه تشابهاتی که با هم داشتند متفاوت بوده و شکل این اساطیر و در پی اون اسامه همه خدایان و شخصیت ها هم در مناطق متفاوت و در طول دورانها عوض میشد. اونی که من امروز اینجا تعریف میکنم به دلیل محکمتر کردن مرزهای روایت و همینطور دلایل. بیگیایی، ترکیبی هست از صورت های مختلف این داستان و سعی من تمرکز بر نقاط مشترک این روایت های مختلف. نکته دیگه اینه که این فرهنگ ها از طریق کتیبه هایی که به خط میخی نوشته شده اند به ما منتقل شده و. هنوز هم نقاط تاریک و جای خالی زیادی داره. خیلی از این کتبه ها آسیب دیدند و خیلیاشون هنوز در حال کشف و ثبت و ترجمه هستند. پس نباید تعجب کنیم که گاهی در این داستان ها که به شکل اشعار اغلب مذهبی هم به دست ما رسیدند به ابهماتی هم از لحاظ معنایی. و هم از لحاظ کلامی برسیم. داستان امروز ما در مورد ایشتار یا به شکل سومری اون اینانا، از مهمترین ایزد بانوان این فرهنگ هست.

بهار حتی تا امروز هم برای ما یک مفهوم زنانه است. شاید به خاطر لطافتش و شاید هم به خاطر اینکه تولد و زایده شدن هم با بهار و هم با زن پیوند خورده. و هر روی داستان ما، داستان گذارش دار از دخترانگی و رسیدن به مقام بالای زن و تبدیل شدن به الههی قدرتمندی هست که ما امروز می شناسیم. پس همین جا میخوام این قسمت رو تقدیم کنم به همه مادران و خواهران و دخترانی که روزها در کنارشون، حتی اگر کمی بهاری تر هستند و دعوت می کنم با من این داستان را بشنوید. من این کار را انجام می دهم و این کار را انجام می دهم. هی هی موزیک ویدیویی دختر جوان کنار رود فرات قدم میزد. باد ملایمی که از قبر می وزید لبهی دامن سفیدش را هر از گاهی کمی بالا میزد و پاهای ظریفو به رهنش را نشان می داد: ایشدار، فرزند خدای ماه، روزهایش را با راه رفتن کنار این رود می گذروند. مثل کسی که یا دارایی با ارزش رو توی ساحل این رود گم کرده باشه با اولین پرتو نور خورشید سفرش را شروع میکرد و تا ناپدید شدن آخرین نورهای قرمز رنگ از آسمان ادامه میداد. شاید برای همین بود که بهش لقب ستاره صبحگاهان و شامگاهان رو داده بودن، انگار که هر روز صبح، خورشید.

درخت مقدس و مار ها: افسانه ای از ایشدار

به شوق دیدن ایشتار بود که از افق سرک میکشی و با غم جدا شدن از این دختر بود که شبها در کناره این دروید فرو میرفت، توی همین پرسه های بی دغدغه کنار رود ایشدار خودشو پیدا میکرد. اما یک روز در خلال قدم زدنهاش دختر جوان جسمی را دید که روی موج های آروم رود فرات شنا می کرد. با کنجکاوی سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد. اشتهار فرات را خوب می شناخت، و کوچکترین تغییراتش از چشم اون دور نمی ماند، اول به نظر می رسید که اون جسم ناشناخته است. شاخه شکسته یکی از درختان کنار رودخونه است اما دختر جوان ریشهاش را دید. پسش رو داخل آب برد و تنه نحیف درخت رو نجات داد. به محض اینکه انگشتانش را دور چوب تن حلقه کرد، تپش غریبی را حس کرد فهمید که این یه درخت معمولی نیست. میدونست که خدایان سالها پیش، بعد از آفرینش آسمانها و زمین، درختی دو را در کنار فرات کاشته بودند. دیدیم که باد های موزی و جذر و مد فرات چیزی جز یک چوب خشک از این درخت باقی نگذاشته بودند.

اون روز ایشدار درخت رو به خونه برد و اون رو وسط باغ مقدسش کاشت. از اون روز ایشدار هدف جدیدی پیدا کرده بود. مراقبت و به بار نشاندن اون درخت افسانه ای. دختر حالا هر روز با دست خودش آب از فرات می کشید و به پای اون درخت می ریخت، ازها هم کنارش مینشد. دست و آواز میخوند و شاخه هاش را نوازش میکرد سالها گذشت، ایشدار و اون درخت هر دو با هم رشد کردند، زن جوان حالا روزها به تنهی تنومند درخت، درخت تکه میداد و زیر سایه بلندش استراحت میکرد اما به نظر میرسد که حتی مقدس ترین درختها هم از آفات در امان نیستند. یک روز ماری به سراغ درخت اومد و دور ریشه هاش چمبر زد. ایشتار نمیتونست اون مار رو بکشه و نمیتونست با سحر و جادو دفش کنه. به دنبال مار آنزو، پرنده شیطانی و از دشمنان قدیمی خدایان، که سر و بال و پنجه عقاب و بدن شیر داشت هم روی شاخه های درخت لونه کرد. بعد لیلیت، ساحره ی پلیت هم برای خودش توی تنه درخت خونه ساخت.

آب نجات: قصه درخت گریان

دیگه کاری جز گریه و غصه از دست ایشتار بر نمیومد. شاخه های درخت آروم آروم داشتن خشک. و به نظر نمیرسید که خدایان هم بخوان بزن کمک کنند. ایشدار رو به برادرش، او تو، خدای خورشید کرد و ازش خواست درختش رو نجات بده. اوتو که از گریه و بیقراری خواهرش تعجب کرده بود خواست که دلداریش بده. اشدار اما باز هم گریه کرد، بی خبر از اینکه دست دیگری برای کمک به سمتش دراز خواهد شد وقتی که گیلگمش به باغ مقدس رسید، یک هفته ای از شروع سوگواری زن میگذشت. جنگجوی جوان هنوز تا رسیدن به جایگاهش به عنوان پادشاه اسطوره ای اوروک فاصله داشت، اما تازه ماجراجویی ها و رشادتش زمین رو پر کرده بود، گیلمش، نیمه انسان، نیمه خدا. صدای ناله های ایشتار را شنیده بود، و حالا به همراه گروهی از قهرمانان شهر آمده بودند تا این گنج با ارزش رو از شیاطین پس بگیرن قهرمان جوان به سمت درخت رفت، کمربند ذرهش را محکم کرد و تبر برونزیش را بالا برد. تبری که برای جابجاییش نیاز به هفت مرد بود.

گریگمش با یک حرکت تبر را روی بدن مار فرود آورد. صدای ضربه اونقدر سهمگین بود که پرنده و سال ظاهره ی شیطان صفت دیگه منتظر نشدن تا شانسشون رو در برابر قهرمان اوروک امتحان کنن و فرار کردن شیاتین و آفت ها دفن شده بودند، اما دیگه اون درخت تنومند که ایشتار روزها و سالها پرورش داده بود، خشکیده بود. گیلگمش به کمک مردانش درخت رو از ریشه درآوردن و جلوی پای زن گذاشتن. هیچ دار دیگه گریه نمیکرد، حتی رد اشک هم روی گونههاش نبود، فقط با قیافه ای که نه خشم درش دیده میشد و نه. به خدمتکارانش دستور داد تا درخت رو به داخل خونه بیارن اون شب به عنوان قعدانی از گیلگمش و مردان اوروکی با بهترین غذا ها و شراب ها پذیرایی کرد. صبح روز بعد دستور داد تا کارگران و استادان هنر مشغول کار کردن بر روی درخت بشن. اون درخت سالها همراه ایشتار بود و حالا وقتش بود که در قالب جدید دین خود را به ایزد بانوی بزرگ اداب کرد. دستور داد تا از کنده و تنی درخت دو تخت بسازند. یک تخت برای خواب و استراحت و یک تخت برای دولت.

ملکه آسمان و زمین

دستور داد از ریشه های درخت یک عصا و از شاخه هاش یک تاج بسازند، آنها را با زیباترین جواهراتش. و بعد اونها رو بخاطر اینکه در لحظه ی نیاز به کمکش اومده بود به گیلمش هدیه داد. و اینطور بود که درخت بخشنده ایشتار را در جایگاه ملکه آسمان و زمین و گیلیمش را در مسیر تبدیل شدن به بزرگترین قهرمان بینالنهرین قرار داد. “مذکر” “مذکر” (خنده) (مذکر) (خنده حضار) (خنده تماشاگران) زمانی رسید که ایشدار مثل گلچههای بذر کتان آماده گل دادن بود و وقتش بود تا جفتی برای خودش انتخاب کند. همسری از نسل خدایان که به اندازه خودش بزرگ و شریف باشه. ننگال مادر ایشدار مردی رو برای دخترش انتخاب کرد، مردی که مثل یک پدر از دختر مراقبت مثل یک مادر بهش محبت کنه و اون مرد پسر اینکی خدای خرد بود و اسمش تموز. تموز خدای چوپان و پادشاه دشت ها بود، قلم رو این خدا و چراگاه گوسفندانش همه دشت های بین و درود بودن. ایشتار اول چندان راضی به این ازدواج نبود، اما اصرار مادر و هدیهایی که هر روز تموز به در قصرش میآورد. بالاخره دلش رو نرم کرد جشن ازدواج این دو خدا هم در زمین و هم در آسمان برگزار شد و وقتی بعد از روزها از آغوش هم بیرون اومدن.

همه زمین رو نعمت و برکت پر کرده بود. درختها همه میوه داده بودند و دشتها همه سبز شده بود. رودها پر آبتر از همیشه در جریان بودند. و باد ها خنک تر از قبل می وزیدند. در ظاهر همه چیز سر جای خودش قرار گرفته بود. ایشتار، ملکه آس آسمان و زمین بود و معابدش در هفت شهر پر رونق تر از همیشه تموز هم بر این شهرها پادشاهی میکرد و حالا با ایشدار صاحب دو فرزند شده بودند. به نظر می رسید ایشدار به هر هر چیزی که میخواسته رسیده اما چرا ملکه آسمان و زمین هنوز حس میکرد چیزی کم داره؟ این چه میلی بود که هر روز به قلبش چنگ می انداخت؟ اگه یه زدبانوی بزرگ از زندگیش چه چیز بزرگتری میخواد که اینطوری بی قراری میکنه؟ ایشدار جواب این سوال ها رو نداشت. و هنوز هم توی دشتها به دنبالش میگشت. اما درمان بیقراری های ایشتار، نه در روی زمین و نه در آسمانها که در اعماق جهنمی زمین پنهان شد.

صدای کور زیرزمین

زن یکی از همین روزها که از جستجو خسته شده بود، صدایی از عمق شنید. زانو زد و گوشش رو روی خاک چسبید. هیچ متوجه نشد که صدا چی میگه ولی فهمید که صدا از کجا میاد، از دنیای زیرزمینی مردگان. دنیایی که به اسم کور شناخته میشد. شب به قصرش برگشت و نینشبور مشاور اعظمش را صدا زد. نینشبور که روزی خود پادشاه ملکه یکی از شهرهای شرقی بود، حالا دست راست و خدمتکار وفادار و مورد اعتماد ایشدار شده بود. زن خدمتکار توی خلوت قصد جلوی اربابش زانو زد، ایشدار دستی روی یکی از شون هاش گذاشت و با جدیت گفت. این شبور، توی همه این سالها تکه گاهی محکم تر از تو پیدا نکردم. ولی سفر ملکه آسمان و زمین به جایی رسیدی که تو قادر به همراهی در راه نخواهی بود.

کور، سرزمین مردگان، شبها اسم من رو صدا میزنه و خوابم رو برهم زده، من راهی این دنیای زیرزمینی هستم. میدونم که این سفر برای همه بدون برگشت بوده و برای همینه که از تو کمک میخوام. بعد از گذشت سه روز و سه شب اگر برنگشتم برای من مراسم عزاداری برگزار کن. لباس قدیمی سیاه بپوش و در معابدم زاری کن. بعد سراغ معبد و خانه ی تک تک خدایان برو و ازشون بخواه که نگذارن ملکه آسمان و زمین به دنیای مردگان دفن بشه این شبور حرفی برای گفتن نداشت. اونقدر در ماجراجویی های مختلف شریک ایشتار شده بود که بدون منتظره عرف کردن ملک غیرممکنه تنها امیدش این بود که اگر ترس هاش به واقعیت تبدیل شدن، بتونه اونقدر خوب اذیتاری کنه که حداقل دل. یکی از خدایان به حال اون و ملکه اش بسوزه ریشدار به اتاقش برگشت، لباساش رو درآورد و توی آینه نگاهی به خودش انداخت. اگه میخواست این سفر رو با سلامت به پایان ببره، لازم بود که لباسش. مخصوص این سفر باشه.

لباس طلایی ایشدار و جنگ با رشیگال

ایشدار لباس بلند طلایی رنگی به تن کرد، و بعد دستبندها و سینه ریز لاج ورزش رو پوشید و موهاش رو از پشت با گیره نقره ای بست. دست آخر دوباره جلوی آینه ایستاد و تاج شکوهمندش رو روی سر گذاشت همه ی هفتک که لباس و جواهری که به تن داشت هدیهای خدایان بودند و در نوع خودشون بی نظیر. پوشیدن این لباس ها به عنوان تلسم محافظ می تونست برگشتنش به دنیای زندگان رو تضمین کنه. مثل قهرمان شجاعی که برای سفری خطرناک یا میدان جنگ لباس ها و سلاح های مخصوصش رو به همراه میبره. توی متن اسطوره اومده که راه ورود به دنیای زیرزمینی مردگان، جایی پشت رشته کوه های زاگرس، و یا جایی خیلی خیلی خیلی دور در سرزمین های غربی بوده. کور جایی بود که روح انسان ها پس از مرگ به آنجا میرفت و در وضعیت بر زخم مانندی روزها را میگذوند. شاید بشه گفت سایه ای بوده از دنیای زندگیان که روحها مثل لباس های کهنه این طرف و اون طرف پخش شده بودن. اما این دنیا حاکمی هم داشته که قوانین اونجا رو وضع میکرده و براش نظارت داشته. رشیگال ملکه دنیای تاریک مردگان بود و مثل بقیه خدایان دنیاهای زیرزمینی شخصیتش پشت حاله ای رمزآلود پنهان شده.

به هر راهی که بود ایشدار به دروازه کور رسید و درش را کوبید. نتی نگهبان بدخلق این جهنم از بالای در سر بیرون آورد. کی به خودش جرات داده در قلمرو ارشکی گال رو بکوبه؟ ایشدار جواب داد، من هستم، ایشدار ملکه آسمان و زمین، ستاره صبحگاهان و شامگاهان، بانوی اوروک و نیپور و کی. ریش و اکد، چه چیزی زد بانوی مثل تو رو به اینجا کشونده؟ برای دیدن خواهرم از آسمان ها و زمین به پایین اومدم. نتیف فکری کرد و نگاهی به لباسهای پرزرق و برق زن انداخت، بعد به سمت قصر ملکه اش راه افتاد به ارش کیگال خبر داد که زنی به دروازه کور اومده و ادعا میکنه که ایشدار خواهر بانوی ماست. خشمگیگال عصبانی شد، خدایان او را محکوم به زندگی در این دنیای نفرین شده کرده بودند، مجبورش کرده بودند که گل بخوره و آب کثیف بنوشه و حالا یکی از اونها باز هم اومده بود و از اینجا هم ترش کنه؟ حضور یک ایزبانوی دیگه توی این دنیا فقط یک معنی می تونست داشته باشه، حکومت بر آسمان ها و زمین کافی نبوده و حالا پیشدار میخواد سرزمین اون رو هم تصرف کنه. رو به نگهبان برگشت و پرسید این بانوی که میگی چه لباسی بر تن داره؟ نتی جواب داد تاج و جواهرات و لباس کسی که پوشیده از زیبایی نظیر نداره، انگار که به دست خود خدایان ساخته شده باشه. رشیگال حالا دیگه مطمئن شده بود که منظور خواهرش از این سفر چیه، اما اون هم میدونست چطور باید جلوی این زیادی خواهری رو. نگهبان به سمت دروازه برگشت، دنیای مردگان هفت در پشت سر هم داشت که همگی مهر و موم شده بودند.

مردگان معنی نداشت: نبرد برای تاج و تخت

و فقط نتی نگهبان این دنیا بود که میتونست اونا رو باز کنه. در اول باز شد و ایشتار داخل شد. نتی تاج را از روی سر زن پوشید، وقتی که ایشتا اعتراض کرد، نگهبان فقط گفت که این قانون مقدس دنیا مرد است. و جای سوال نداره. از در دوم که رد شدن، سینه بند زن رو دزدید، و دوباره گفت که این قانون دنیای مردگانه و قابل اعتراض نیست. همینطور که ملکه آسمان ها و زمین از درها رد می شد، نتی یکی یکی لباس هاش رو می دزدید. بیشتر بالاخره به رهن وارد تالار حکمرانی خواهرش شد. اِرشگیگال با دیدن زن ایستاد و به سمتش آمد. ایشدار هم نمیخواست ترس از خودش نشان بده و به استقبال خواهرش رفت.

میان راه دو زن به هم رسیدند و حتی به هم سلام نکردند. اِرشکی گال پر از خشم بود، ولی اِشتاد ایشتار خالی بود از ترس، از کینه، حتی از شادی و امید. صورت بیروحش رو برای بوسه ای به صورت خواهرش نزدیک کرد، رشکگال فریاد زد و با تمام قدرت سیلی. صدای محکم روی صورت رقیبش فرود آورد، بیشتر از قدرت سیلی به گوشه ای پر شد و بیحال روی زمین افتاد. اریشی گال برای زدن ضربه ای دوباره به سمتش رفت و دست هاش را دور گردنش حلقه کرد. اما هیچ دار تکون نمیخورد رشک گال صورت خواهرش رو برگردون و توی چشماش زل زد چشم هایی که حالا زندگی ازشون رفته و سفید شده بودند. یعنی تموم شد؟ اون لباس های فاخر. اون همه جارو جنجال. بیشدار این راه طولانی رو اومده بود که حالا با یک ضربه سیری جون بده؟ هیچکدوم از اینها برای بانوی دنیای زیرزمینی؟ هیچ مردگان معنی نداشت.

“کابوس تموز: جستجو برای رهایی از دنیای زیرزمینی”

دستور داد تا بدن اون الهه رو مثل گوشت قربانی از قلعه بی گوشه تالار آویزون کنه، و همه این مدت. یه سوالی ذهنش رو مشغول کرده بود. چرا؟ چرا؟ بلژیک گال دختری بود که نه پدری داشت و نه مادری، نه عشق دیده بود و نه به کسی عشق ورزیده بود از وقتی که یادش میومد مسئولیت دنیای زیرزمینی کور رو برعهده داشت و دنیای خشک و خشننی که برای خودش ساخته بود برخلاف همه چیزهایی بود که ایشدار نماینده آنها بود. و حالا جنازه ایشتار مثل یک اثر هنری مبتذل و تباه گوشهی از تالارش به نمایش درومده بود. (مذکر) (خنده حضار) (خنده تماشاگران) (مذکر) (مذکر) (خنده) صدای تبل، تموز را از خواب پروند، با هوشافتگی چشمهاش رو مالوند و انگار که هنوز مرز بین دنیا رویا و واقعیت رو پیدا نکرده باشه با دستاش توی تاریکی به دنبال عصاش گشت. وحشت کابوسی که دیده بود هنوز لرزه به تنش میانداخت. همسرش سه روز بود که بدون هیچ نشانه ای گم شده بود، و حالا این کابوس. برای پیدا کردن گوشه ای از دنیای واقعی، از پنجره به بیرون نگاه کرد، می تونست بیرون از معبد انلی رو. ببینه که گروهی از زنان سیاه پوش به دور هم جمع شده بودند و زن دیگه ای وسط این دایره تبر میزد تماس، توی همه ی لحظات سخت زندگی، برای مشورت فقط از یک نفر کمک خواسته بود.

خواهر کوچکتر و عاقلترش، گشتی نانا، اون چپ هم دوباره خواهر تموز رو پشت در خونه پیدا کرد که عاجزانه در خواست کمک میکرد تموز کابوسش رو تعریف کرد،به امید اینکه عاقل زن تعبیری برای این خواب داشته باشه خواب دیده بود که توی دشت ها و جلگه های اور میدوید. از پشت سر شیاطین جهنمی به دنبالش گذاشته بودند و درست در لحظه ای که فکر می کرد فرار کرده، شیاطین به بازوانش چنگ. تموز گریه کرده بود و از او تو خدای خورشید و عدالت کمک خواسته بود. و تموز تبدیل به ماریش شده بود و از بین انگشتان شیاتین لغزیده بود، اما شیاتین باز هم به دنبالش. و یک بار دیگه اسیرش کردند تموز دوباره از او تو کمک خواست و این بار تبدیل به قزالی تندپا شده بود. شیاتین دوباره تعقیبش کردند و برای بار سوم دستگیرش کردند، و این بار هرچقدر تموز از خدایان کمک خواست. جوابی نشنیده بود و بدن بی حال تموز به سمت دروازه های جهنم کشیده می شد. گشتی نانا با شنیدن خواب برادر شروع به ناراحتی کرد مثل زنی که تازه بیوه شده بود پسر و صورتش می کوبید و صدای گریه هاش آسمان و زمین رو پر کرد. اشتیدانا گفت، فرار کن برادر، فرار کن.

نجات ملکه: داستان از دنیای زیرزمینی

اون چی تو دیدی خواب نبود، تصویر و الهامی بود از آینده، فرار کن برادر، فرار کن و توی دهشت ها و جنگل ها خودت رو پنهان کن که شیاطین به قصد تو از دنیای زیرزمینی سر بیرون خواهند برد تموز از خونه خواهرش بیرون زد و همینطور که در حال دویدن بود و قبل از اینکه از دید کاملا محو بشه برگرد و نگاهی به پشت سر. به تصویر زنی که در آستانه یه در خونش نشسته بود و به سرنوشت شوم برادرش زاری می کرد. موزیک ویدیویی “مذکر” موزیک ویدیویی نینچبور حالا روزها بود که رخت سیاه عذاب تنگ کرده بود و بدون اینکه خسته بشه، در معابد خود. خدایان تبر می کوبید به من زمان انکی رسیده بود، انکی، خدای آبها، خدای خرد و خدای درمانگر، تنها امید زن به نجات ملکه اش بود. این شبور اینجا هم التماس هایی که به بقیه خدایان کرده بود رو به درگاه انکی تکرار کرد،ازش خواست که نگذاره دختره ستاره صبحگاهان و شامگاهان در سرزمین مردگان غروب کنه. و دلم کی به رحم اومد، دست به زمین زیر پاش برد و مشتی خاک بالا آورد، و بعد با یک نفس در اون خواب از پشت گرد و غبار و باد هایی که از نفس این کی بلند شده بود دو موجود ظاهر شده اند. موجوداتی که نه مرد بودن و نه زن و نه خدا. نه غذا میخوردند و نه میخوابیدند، دو سرباز که هدفشون فقط نجات ایشدار از دنیای زیرزمینی بود. انکی دستور داد تا جلو بیانو گفت، برید، برید و دخترم را از سرزمین تاریکی نجات بدید، به حضور ملکه یک.

این سرزمین بروید و به او خدمت کنید، هر دستور داد اجرا کنید و وقتی خواست بهتون پاداش بده، ازش بدن و بعد دست جلو آورد و به سرباز اول یک کوز آب و به دومین یک تکه قرص نان داد. سربازان هم تزیین کردند و بدون معطلی راه افتادند. مسیر طولانی دنیای کور را طی کردند و اونجا به عنوان خدمتکاران ارشکی گال مشغول به کار شده اند. عشق گال مدتها بود که درد میکشید، دردی که خودش هم میدونست از روزی که ایشدار رو کشت چند برابر شده. احساس میکرد، تکیی از وجودش از جا کنده شده، ولی نمیدونست کجا باید دنبالش بگرده. اما دو سرباز این کی از ملکه مراقبت کردند، با کلماتشون آرومش کردند و زخم هاش رو دوختند رشکگال هم برای قدردانی از زحماتشون گفت که یکی از خواستاشون رو برآورده میکنه. دو سرباز همزمان به بدن بیجان زنی که هنوز گوشه ای از قصر آویزون بود اشاره کردند. و البته تنها خواستشون جواب داده شد، توی راه دنیایی روی زمین، سربازی که ایشتار رو روی دست میآورد. لحظه ای ایستاد و بدن زن رو روی زمین گذاشت.

ملکه ای میان زمین و آسمان

یک دستش رو زیر سر زن برد و با کوزه ای توی دست دیگه اش آب حیات رو به دهان زن جاری کرد. وقتی که ایشدار به هوش اومد، سرباز دوم نانی رو که از انکی گرفته بود تکه تکه به دهانش گذاشت. کمی گذشت تا ایشتار اونقدر سرحال بیاد تا خودش بتونه با پای خودش از اون دنیا بیرون بره اما، در دروازه ی کور، نتی جلوشون رو گرفت. با قطعیت گفت، اسم تمام کسانی که به این دنیا وارد میشن نوشته میشه. این زن ممکنه دیگه متعلق به شما باشه، اما اگه میخواد پا از این دروازه بیرون بگذاره، باید از دنیای بیرون کسی رو به جای خودش بیاره. دو سرباز سر جا ایستادن و به علامت موافقت سری رو به اشدار تکون دادند. همین که ملکه آسمان و زمین پا از دروازه بیرون گذاشت، سربازان مثل مجسمه های شنی فرو ریخته اند و دوباره به یک موش خاک تبدیل شدند. حالا بیرون از دروازه به جای دو سرباز انکی، دو شیطان ایشدار را همراهی می کردند تا مطمئن باشند که زن به قولش عمل میکنه دو فرشته مرگ همراه با ایشدار پا به روی زمین زنده ها گذاشتند. هر دو ردهای خاکستری رنگ و پاره ای به تن داشتند و صورتشون پوشیده بود.

در دست استخوانی یکی از این شیاطین عصای طلایی رنگ و توی دست شیطان دیگه گورز برنجی بود. آروم آروم در دو سمت ایشتار میخزیدند و طوری که انگار روی هوا معلق باشن، جلو میرفتند. وقتی که به بیرون معبد ایشتار در اوروک رسیدند، نینچ و بور منتظر نشسته بود و با دیدن ملکه خودش رو جلوی پای زن شیاطین به ایشتار نگاهی انداختند و گفتند: تو آزادی اش دار. این زن به جای تو به دنیای ما خواهد اومد. اشدار با بغض گفت نه، نینش و بور نه، اون حامی منه، جنگجوی منه، برای من عزاداری و در معبد خدایان تابلکوبیده، من این شبور را به شما نمی دهم. شیاطین گفتن؟ پس راه بیفت. شیاطین همراه با ایشتار وارد معبد شدند. در تالار اصلی لولال و شارا پسران ایشتار آتمان چیزی روشن کرده بودند و برای ما در عزاداری می کردند. شریتین دوباره گفتند: تو آزادی اش دار، این دو پسر به جای تو و به دنیا ما خواهند آمد اشدار فریاد زد:نه پسرانم نه، اونها بازوان چپ و راست من هستن در متن من آواز میخونن و نماینده من بین انسان ها هستن.

تموز و دماغ جهنم

من پسرانم رو به شما نمیدم شیاتین دوباره هم راه بازم به راه افتاده این بار به سمت قصر تموز، پشت دروازه قصر یکی از شیاتین برگشت و گفت. ما آزادی رو بهت میبخشیم به شرط که تموز همسرت همراه با ما به دنیای مردگان بیاد، هیچدار این بار اعتراض نکرد. خودشم نمیدونست چرا. آیا از دست تموز ناراحت بود که براش عزاداری نکرده و به دنبالش نگشته؟ آیا چون میدونست که تموز تنها کسی است که میتونه عمل کنه؟ دماغ جهنم کور رو تحمل کنه حرفی نزد. وقتی وارد قصص شدن تخت پادشاهی خالی بود، پس خدمتکاران سراغ پادشاه رو گرفتند و آنها گفتند که تموز جایی توی دشت ها پنهان شده از چمن ها خواستند که تموز را به آنها نشان دهند، ولی چمن ها به خدای چمنزار خیانت کردند. از درختها و از بادها هم پرسیدند، اما هیچ موجودی حاضر نشد آنها را به مخفیگاه تموز ببره. هیچ موجودی به جز یک مگس فضول، مگس قول داد که در ازای دانش و خردی که شیاتین داشتند اونها رو پیش تموم. روز ببره و در آخر تعقیب و گریز تموز و فرشتگان مرگ به پایان رسید. خدای چوپان روی تپه سرسبزی نشسته بود و داشت از آخرین تابشهای خورشید بر روی پوستش لذت می برد.

وقتی شیاطین بالای سرش رسیدن، حتی زحمت رو برگردوندن رو هم به خودش نداد. اثر نوشتش خبر داشت و میدونست مقاومت بی فایده است،دو شیطان دستان تموز رو گرفتند و از جا بلندش کرد کتکش زدن و با عصاب و غرز پسر و صورتش کوبیدن و بعد جنازه. بی حالش رو کشون کشون به سمت دروازه دنیای زیرزمینی بردند. ایشتار در تمام این مدت چند قدم عقبتر ایستاده بود و از پشت اشک هاش به این صحنه نگاه می کرد. چیزی که میبینه نتیجه ی حماقت خودشه یا سرنوشت مرد اما قصد داشت تا آخرین لحظات کنار تموز کمی قبل از اینکه به دروازه دنیای مردگان برسند صدای جیغ بلندی از پشت سر بلند شد. کشتی نانا خواهر وفادا خودش رو به اونا رسونده بود، صورت اون هم از گریه خیس اشک بود انگار که از آخرین باری که برادرش رو دیده بود، گریش بند نیومده بود. کنار برادر زانو زد و اون رو در آغوش گرفت. شیاطین خواستند کنارش بزنند ولی زن التماس کرد، ازشون خواست که اون رو به جای برادرش ببرن دوتا فرشته مرگ قبول نکردند و به راهشون ادامه دادند. ولی گشتینانا باز هم اصرار کرد، و این بار از خودگذشتگی خواهر بود که نظر خدایی.

بازگشت تموز: اسطوره ایشتار و فرار از دنیای زیرزمینی

ایشدار جلو اومد و دست روی شونه ی گشتینانا گذاشت به لحن ارو می گفت:حکم خدایان صادر شده نیم سال برای تماس در دنیای مردگان خواهد گذشت، و نیم سال دیگر تو، گشتنان. خواهری که خواست در سرنوشت برادرش شریک باشه جای اون رو در کور خواهی گرفت. فرشتگان مرگ، امروز تموز رو با خودشون خواهند برد، و زمانی که تو به سمت این دنیا خوانده بشی، خدای دشت ها و الهه. این ابزارها آزاد خواهد شد. و با این حرف بود که تموز به دنیای مردگان برده شد، و ایشدار و گشتینانا با کسره و حسرت همدیگه را در آغوش گرفتند. مشکل افتادن (مذکر) (خنده) (مذکر) وقتی که تموز رفت، ایشدار افسرده شد. برگ درختان ریخت و چمنزارها خشک شدند. گاوها و گوسفندان به طولهها برگشتن و دیگه شیر ندادهاند خوشی از زمین رفت و مزارع بیحاصل شد سال اول به مردم بین و نهرین خیلی سخت گذشت، اما زمان بازگشت تماس هم خیلی طول نکشید. بعد از شش ماه، خدای چوپان سر از دنیای زیرزمینی بیرون آورد و کل جهان به افتخار بازگشتش جشن گرفت.

تموز دوباره به آغوش همسرش رسیده بود و برکت دوباره به جهان برگشته بود. مرد گله چهارپایانش رو دوباره زنده کرد و مراتع یک بار دیگه برای چراغ آماده شده اند. شش ماه کافی بود تا خسارتایی که سرما و غم و غصه ای نبودش به زمین و ساکنانش زدن و به کمک همسرش جبران می کند هنوز تا رجعتش به دنیای زیرزمینی فرصت داشت و چرخه زندگی هنوز برای خدایان بین نهرین میچرخید و اینطور بود که مردم بین و نهرین هر سال مراسم پیوند دوباره ایشتار و تماس و اومدن دوبار. کارای گرمای بهار رو جشن گرفتم و اینطور بود که بهار برای مردمان عصر جدید معنی تازه ای پیدا کرد موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی چیزی که شنیدید روایتی بود از زندگی ایشتار یا همون اینانا، و ازدواج و بعد هبوط این ایزد بانو. از این داستان دو نسخه سومری و اکدی وجود دارد که نسخه سومری قدیمی تر و همینطور طولانی تر هست. متاسفانه نتونستم ترجمه فارسی از این متن پیدا کنم ولی اگر کسی از دوستان ترجمه مستقیم از کتب های باستانی این دو داستان من سراغ داره، ممنون میشم به من هم اطلاع بدید اسطوره ایشتار زرافت ها و پیچیدگی های زیادی داره که قطعا توی یک اپیزود پادکست نمیشه اون رو بیان کرد. و من فکر کردن و تحلیل ضواعی مختلف این اسطوره رو به عهده شنونده میگذارم. برای مثال شاید برای شما همین سوال پیش اومده باشه که اصلا ایشتار برای چی به دنیای زیرزمینی رفت و چرا حاضر شد همسرش رو به جای خودش؟ به اون دنیا بفرستیم و چرا بعد از اینکه از تموز جدا شد گریه گذاری کرد؟ جواب همه این سوالات رو. ما نه در متن داستان که توی لایه های پنهان شخصیت ها و وقایع پیدا میکنیم و سالهاست خیلی از محققان دنبال همین جواب ها و کامل کردن این اساطیر کهن میگردند.

جستجوی اسطوره ایشتار: بین النهرین و یونان باستان

ولی برای من اسطوره ایشتار داستان انسانه، ارشکی گال، ملکه دنیای زیرزمینی مردگان. در واقع، اون خود دیگر ملکه آسمان ها و زمین زندگان هست، و این جستجو برای زمان تاریک مفهومی بود که به نظر من ذهن انسان ها را از همون اولین روزایی که قدرت تفکر پیدا کردند به خودش مشغول کرد. تموم وقتی که به دنیای کور میره، در واقع از همسرش جدا نمیشه، بلکه شش ماه رو با وجه دیگه ای از از اون میگذرونه که کس دیگه ای ازش خبر نداره همینطور این تجدید دیدار و پیوند دوباره ایشتار و تماس که بهار طبیعت و احیای گیاهان از نتایج او هست ، از تم های پر رنگ برای مردمان این سرزمین هست. روز اول بهار در آن زمان با ازدواج نمادین پادشاه وقت و ایشدار ایزد بانوی عشق جشن گرفته میشد در مورد اساتیر بهار در یونان باستان هم داستان پرسپون و دزدیده شدنش توسط هیدیس و بعد اتفاقات متعاقب اون که منجر به گردش فصل ها بر روی زمین میشه هم، از داستانهایی هست که شباهت زیادی با داستان امروز ما داره. اسوری که امیدوارم در آینده فرصت صحبت بیشتر در موردش پیدا بشه. به هرحال اساتیر بین النهرین هم مثل بقیه داستان های کهن جای تحقیق و صحبت زیادی دارند و کتاب ها و مقالات زیادی هم در موردشون نوشته شده که مطمئنم پیدا کرده. گرفتنش برای کسانی که علاقه داشته باشند خیلی سخت نیست. من می خواهم در آخر این قسمت از همه کسانی که امسال به پادکست ساگا و کلا پادکست های فارسی زبان گوش دادن و حمایت کنند. تشکر کنم و امیدوارم که سال نود و هشت ساله باشه که این بهار پادکست فارسی ثمر بده و همه ما از این اتفاق مبارک، لذت بیشتری ببریم.

پادکست ساگا رو میتونه از طریق اپلیکیشن های پادکست مثل اپل پادکست و گوگل پادکست و کاسباکس و همینطور کانال تلگراموشن تو دنبال کنین برای پیدا کردن این پادکست کافی در این اپلیکیشن ها کلمه گلوسین جی و یا ساگا پادکست یا پادکست ساگا به فارسی رو جستجو کنید، شما همینطور میتوانید با آی دی ساگا پادکست از طریق تلگرام و پادکست ساگا از طریق توییتر. این پاکست رو دنبال کنید و برای اظهار نظرتون در اینطوری باد باشید. همینطور می تونید در ابهای مثل اپل، پادکست و کاسباکس به این پادکست امتیاز بدید و نظرتون رو هم با من در میان بگذرانید. ممنونم از همه شما که به پادکست ساگا گوش میدید و اون رو به دوستانتون معرفی میکنید، از طرف خودم برای همه آرزوی. ازوی سال خوب و پر از داستان های شیرین می کنم و تا داستان بعد داستانتون خوش خدا. و موفق شدم.