اپیزود شانزدهم-اساطیر یونان-بالا، بالا، بالاتر
00:00 تا 00:03: ساندویچ تونا فیش در کیسه زباله: داستانی از سرزمین های دور
00:03 تا 00:06: نام سیزیف: زندگینامه خدای مرگ
00:06 تا 00:09: زعوس و سیزیف: مقامات خدایان
00:09 تا 00:12: مرگ: رموز و اسرار
00:12 تا 00:15: واژگان اسطورهای: سیزیف و مبارزه با مرگ
00:15 تا 00:18: سیزیف و تاناتوس: داستان تابوت نابودی
00:18 تا 00:21: سرنوشت بی کسان
00:21 تا 00:24: نامهای به پادشاهان: قهرمانی و شجاعت بلرفون
00:24 تا 00:26: سرنوشت وحشتناک: داستان پادشاه و هیولای کیمرا
00:26 تا 00:29: بلرفون و دیدار با الهه آتنا
00:29 تا 00:31: الهه نوازش اسب سفید
00:31 تا 00:33: پگاسوس و مأموریت نهایی
00:33 تا 00:35: شکار اژدها: ماجرای جنگجوی شجاع
00:35 تا 00:38: نجات بلروفون: داستان اقتدار و شرمانگی
00:38 تا 00:40: پادشاهی بلورفون و ماجراهای او
00:40 تا 00:44: بلرفون و سقوط از کوه المپ
00:44 تا 00:47: تحلیل اسطوره سیزیف: از زمین تا هوا
00:47 تا 00:50: از معنای اسطوره سیزیف در زندگی مدرن
00:50 تا 00:54: تحلیل و تفسیر داستان های قهرمانان از نگاه اسطورشناسی
00:54 تا 00:56: ساختار مراحل سفر قهرمان در داستان بلروفون
00:56 تا 00:57: تأثیر نوع نبوغ در روایت ها و داستان ها
ساندویچ تونا فیش در کیسه زباله: داستانی از سرزمین های دور
این بوی ساندویچ تونا فیش باقی مانده است که شما در جعبه ناهار خود در آخر هفته در یک کیسه زباله ویمپی گذاشتید. و این بوی همان ساندویچ در یک کیسه زباله سنگین و فوق العاده قوی است. هاه، بوی تفاوت را حس کن. هفتی اولتر استرانگ دارای چکش آرمین با کنترل بوی مداوم است ، بنابراین مهم نیست که چه چیزی در داخل زباله شما است. شما می توانید یک قدم جلوتر از بمانید و برای شغل های بزرگتر، قدرت فوق العاده کیسه های سیاه بزرگ را امتحان کنید. از این طریق این برنامه به شما می گویم که شما باید این کار را انجام دهید و این کار را انجام دهید (مذکر) (مذکر) [مذکر] سلام، من حسین رضوی هستم و این شانزدهمین اپیزود از پادکست ساگاست. حال کسی که در اون روایت افسانه ها و اساتیر سرزمین های دور و به زبان امروز می شنوید. داستانهایی که ممکنه بعضیاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر باشون آشنا بشید و ممکنه هم هست بعضی از داستان ها رو برای اولین بار بشنوید. خب توی این قسمت میخوایم دوباره برگردیم به اساطیر یونان با داستانی که توی دنیای فلسفه قدیمی و جدید یکی از معروف بزرگترین اسطوره های یونانی، افسانه سیزیف، و همینطور می خواهیم داستان نوه همین آقای سیزیف قهرمانی به اسم بلروفون رو هم تعریف کنیم.
من فقط اینجا دوتا نکته کلی رو میگم و بقیه حرف ها و صحبت ها و تفسیری رو میگذاریم برای آخر. نکته اول اینه که بلاروفون صاحب و سوارکار اصلی پگاسوس اون اسب بالدار معروف هست و قهرمانی که از لحاظ دوره زمانی قبل از افرادی مثل هرکول و تسهوس قرار می گیرد. اما پدربزرگش تیزیف که حاکم و بنیانگذار شهر کورینت بوده هم دوره میشه با جنگ های ترووا که بعد از دوره هرکول هست. قبلاً هم گفتیم از این ناهماهنگی ها توی خط زمانی و داستانی اساطیر یونان زیاد وجود داره. نکته دومی که فکر می کنم نیاز به توضیح داره اینه که ما توی داستان سیزیف شخصیتی داریم به اسم تاناتوس که تجسس یا همون پرسونفیکیشن مرگ بوده. قبلا توضیح دادم مفاهیم توی اساطیر یونان و البته خیلی از اساطیر فرهنگ های دیگه میان و تبدیل میشن به یک شخصیتی و اون شخصیت به نوعی میشه خدای اون مفهوم. مثلاً همین تاناتوس که تجسم مرگ بوده، برادر دوقلوئی داشت به نام هیپنوس که تجسم خود را داشت. خواب بوده، ما خودمونم این رو میگیم که خواب برادر مرگه، پس برامون قابل درک هست که تجسم خواب و مرگ توی اسطوره ها هم برادر باشن. این تاتوس شخصیتی بوده که زمان مرگ روح افراد را از بدنشان میگرفته و به دنیای زیرزمینی هیدیس میبرد مثل اون چیزی که ما بهش میگیم فرشته مرگ.
نام سیزیف: زندگینامه خدای مرگ
هیدیس هم گفتیم خودش برادر زعوس و فرمانروای دنیای مردگان بوده پس اینجا به شکلی میشه گفت خدای مرگ و خدای دنیای مردگان دو شخصیت متفاوت هستن. با این توضیح کوتاه بریم و بشنویم داستان سیزیف و بلروفون و تلاششون برای رسیدن به بلندی هایی که برای هاشون بیش از حد بالا بود و این رو هم بگم که این اپیزود مناسب شنیدن بچه ها نیست. (خنده حضار) (مذکر) .مذکر. (خنده حضار) هی سیزف رو ببینیم یه زمین داغ نشسته بود و با چشمهای باریک شده به نوک تپه ای که جلوش قد آلم کرده بود خیره نگاه می کرد. آفتابی نمیتابید، ولی نور قرمزی سرتاسر آسمان بالای سرش رو پوشونده بود و اشعه های گرما که معلوم نیست. از کجا میان؟ نفس هر موجودی که توی اون دنیا یه جهنمی بود رو تنگ میکرد. کل بدن برهنو یه سیزف عرق کرده بود. از اینو که سرش تا بین انگشتان پاهاش. لباساش خیلی وقت بود یکی یکی پوسیده و پاره شده بودند و یادش نمیومد آخرین بار کی آب و غذا خورده بود.
راستی، چی شد که کارش به اونجا کشی؟ همونطور که روی زمین زانو هاش رو بغل کرده بود سرش رو پایین گرفت و سعی کرد زندگیش رو به یاد بیاره. ولی چیز زیاد یادش نمیومد. یادش اومد چطور شهر کورینت رو تاسیس کرده بود و اون رو تبدیل کرده بود به یکی از مهم ترین و بزرگترین مراکز تجاری. اصلا سیزیف کی بود؟ اگه از مردم شهرش میپرسیدی، احتمالا بهت میگفتن یک پادشاه عادل و قدرتمند که برای مردم مردمش از هیچ لطفی دریغ نمیکنه البته احتمالا زمانی که این حرف رو میزدن با دلواپسی دور و برشون میپایدن تا مطمئن بشن ماموران پادشاه حرفاشون رو درست کنن. و قصد مجازاتشون رو ندارن. اگه از پادشاهان دیگه این سوال رو میپرسیدی، میگفتن حاکم خونخاری که فقط برای اینکه نشون بده چقدر قدرتمند، مهمانانی که که به قصرش میومدند رو همونجا سر می برید. و اگر سالمونیوس میپرسید سیزفکیه، بهت میگفت که پست ترین و بدترین برادر دنیاست. برادری که اونقدر از برادر خودش نفرت داشت و از این میترسید که اون رو بکشه و تخت سلطنتش رو ضبط کنه که دختر برادرش پدرش رو گول میزنه و باهاش ازدواج میکنه و دختر بیچاره وقتی میفهمه عموش چه قصدی داشته خودش و دو پسری که از اون داشته رو با هم میکشه. آره، نمیشد گفت سیزیف آدم خوبیه، ولی اون چیزی که آغاز همه بدبختیهاش بود این ظلم و بی رحمیش نبود.
زعوس و سیزیف: مقامات خدایان
همه چیز از روزی شروع شد که از قصرش به سمت دریا خیره شده بود، اون روز نزدیکای غروب سیزیف روی تراس دستشلم داده بود، جام شرابی در دستش گرفته بود و سعیداش از منظرهایی که جلوی چشمش بود لذت ببره. توی همین حال خوش بود که از دور دست عقابی رو دید که بهش نزدیک میشه و یک دختر بیهوش رو بین چنگال هاش با خودش می بره. کمی روی صندلیش صافتر نشست و با نگاهش عقاب رو تا وقتی که سمت غرب توی افق محو شد تعقیب کرد. با همون نگاه اول فهمیده بود اون عقاب چیه و داره چیکار میکنه، ولی از اونجایی که نمیخواست توی دردسر بیفته دوباره لم داد و با بیخیال. ولی از جامش یک جرعه دیگه نوشید روز بعد پیرمردی با آشفتگی و عصبانیت در حوی قصر سیزلف رو زد و درخواست داشت که با پادشاه صحبت کنه. پیرمرد ادعا می کرد که خدا یکی از رود های همون اطرافه و زعوس، خدای خدایان، دخترش که یکی از نیمف های او بود. اون رودخونه بوده رو دزدیده و از پادشاه خواست که اگه اونها رو دیده بهش بگه از کدوم طرف رفته؟ سیزیف با لبخند شرورانه ای گفت، همچین چیزی یادم نمیاد، ولی شنیدم آب خنک چشمهایی که از زمین بیرون میاد. برای حافظه خیلی خاصیت دارن. فکر میکنی این طرفا همچین چشمه ای پیدا میشه؟ پیرمرد که خدای آب های روان بود خم شد و یک دستش را روی زمین گذاشت و همونجا وسط قلعه چشمه آب زلالی شروع شد.
به جوشیدن، سیزی با خوشحالی یک موش از آب چشمه نوشید و بعد به اون خدا نشون داد که زعوس دخترش رو از کدوم طرف خورده. فکر میکرد اینطوری، اون به خواستش رسیده و زعوس هم خبردار نمیشه. اما اشتباه می کرد: پیرمرد به اولمپ رفته بود و دخترش را از اوز پس گرفته بود و هرمس پیام رسان خدایان جان اوزوس خبر داده بود کی جای دختر رو به پدرش لو داده بود؟ زعوس با اینکه یک شب رو با دختر گذرانده بود و دیگه کارش باهاش تموم شده بود ولی از گستاخی سیزف خیلی عصبانی شده بود. اصلاً یک انسان میرا و حقیر چطور به خودش اجازه داد توی هوسرانی بی قید و بند خدایان فضولی کنه؟ از همونجا به تاناتوس دستور داد که به سراغ این مرد بی چشم و رو بره و جونش رو بگیره. تاناتوس خدای مرگی بود که انسان ها رو به عجلشون میرسوند. شاید فکر کنید که این خدای مرگ قیافه کریحی داشت یا لباس های تیره رنگ و پاره میپوشید، اما در واقع اون هم قیافه ای داشت. فقط زمانی می تونستی بفهمی با خدای مرگ طرفی که تاناتوس بال ها و یه بزرگ تورگ سیاهرنگی که از پشتش درومده بود رو باز میکرد و روی زمین پرواز میکرد تا جون انسانی رو بگیره. وقتی خدای مرگ به سیزیف رسید، سیزیف فهمید که اون کی و برای چی به سراغش اومده. شب بود و تنها و اریان توی اتاقش ایستاده بود.
مرگ: رموز و اسرار
رو به خدای مرگ گفت، میدونم اومدی من رو با خودت ببری، ولی ازت یه خواسته ای دارم من عاشق شراب انگورم، بگذار برای آخرین بار یک جام دیگر بنوشم. اصلاً چرا خودت هم نمیای و لبی با من تر کنی؟ تاناتوس که از خونسردی مرد در زمان مرگ خوشش اومده بود قبول کرد و جام طلایی رو از دستش گرفت. بعد از چند لحظه سکوت سیزیو پرسید، همیشه دوست داشتم بدونم تو چطور جون انسان ها رو میگیری، روش خاصی داری؟ تاناتوس زنجیره نقره ای رنگی رو درآورد و براش توضیح داد که انسان ها رو با این زنجیره میبنده و جون از بدنشون جدا میکنه. سیزی با شک و تردید پرسید، ولی این زنجیر که خیلی نازکه، تا حالا نشده کسی از دستت فرار کنه؟ تاناتوس جواب داد، هرگز، این زنجیر اونقدر محکمه که خود من هم نمیتونم پارش کنم. برقی توی چشمای سی زیف درخشید و گفت، که اینطور، ولی من تا با چشمای خودم نبینم باور نمیکنم همچین زنجیره ای وجود داشته باشه. تانتوس که خیلی این حرف بهش برخورد کرده بود و حالا شراب هم اثر خودش رو روی عقلش گذاشته بود، چند قدم جلو اومد و زنجیره رو مهارت دور دست و پای خودش پیچید، بعد گفت، بیا خودتم اگه میخوای امتحان کن ببین میتونی این زنجیره رو پاره کنی؟ سیزدیف گفت، نه لازم نیست قبولت دارم، و با این حرف بدن تانوتوس رو روی یه شونه بلند کرد، و اونو توی یک صندوق انداخت. درش رو قفل کرد. دیگه برای فریاد های خدای مرگ دیر شده بود. سیزیف صندوق رو برد و توی یکی از تاریک ترین دکمه های قصش مخفی کرد.
و اینطور بود که دیگه از اون روز مرگی برای انسان ها توی دنیا وجود نداشت. ولی هیچکس فکرشو نمیکرد این قضیه چقدر میتونه مشکل ساز باشه؟ مردم مریض میشدند و درد میکشیدند، ولی مرگی نبود که به دردشون پایان بده. توی جنگها، نیزه ها توی شکم سربازان فرو میرفت و سرها از بدن جدا میشد. اما چون مرگی وجود نداشت، بدن ها دوباره از جاشون بلند میشدند و به دنبال سرشون توی میدان جنگ میگشتند. مدتی این روند ادامه داشت تا کم کم خدایان هم متوجه وخامت اوضاع روی زمین شدند. و بیشتر از همه، آرس، خدای جنگ از این موضوع عصبانی شده بود. اگه مرگیه نباشه، چطور برنده ی جنگها تعیین بشن، و اگه جنگ برنده ای نداشته باشه، دیگه انگیزه ای هم برای اون وجود نداره. جنگ، بدون انسان هایی که حاضر باشن همدیگه رو بکشن که معنایی نداره. برای همین آرس گوشه گوشه دنیا رو برای پیدا کردن مرگ گشت و بعد از چند روز اون رو زندانی توی صندوق خانه دست سیزیف پیدا کرد.
واژگان اسطورهای: سیزیف و مبارزه با مرگ
سیزیف مطمئن بود که این دفعه دیگه راه فراری نداره، تو یه چند دقیقه قبل از اینکه مرگ خودش رو به اون برسونه پیش همسرش دوید. عجله گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم، زمان مرگ من رسیده، اما این برای من پایان راه نیست. اگه کاری که بهت میگم رو بکنی دوباره میتونیم با هم باشیم، وقتی که من مردم بدنم رو دفن نکن، حتی لباس های فاخر هم تنم نکن و بدنم رو مثل یه تیکه گوشت فاسد بنداز یه گوشه میدان اصلی شهر، اصلا هم نگران حرف مردم نباش زن با ترس و وحشت چند لحظه ای به شوهرش خیره شد و بعد سرش رو به نشانه موافقت تکون داد و دید که توی یک لحظه رو او از چشمان مرد رفت و بدنش همونجا مثل یک عروسک قیم شب بازی که طناب هاش را بریده باشند روی زمین. بلو شد، اون پایین توی هیدیس، دنیای مردگان، سیزیف راهش رو از بین آدمایی که به تازگی با مرگ رو به رو شده بودن باز کرد. و خودش رو به قصر پرسپونه، ملکه این دنیا رسوند، جلوی این الهه بزرگ زانو زد و گفت. بانوی من، اسم من سیزیفه و به تازگی وارد دنیای شما شدم اما آرام و قرار ندارم، من در زندگی پادشاه بزرگ و قدرتمند بودم، ولی همسرم بدون مراسم خاکسپاری بدن من. رو یه گوشه شهر رها کرده و باعث شده روح من در این دنیا توی عذاب باشه. ایزد بانوی بزرگ، من به حضور شما اومدم تا درخواستی داشته باشم. ازتون میخوام اجازه بدید من به دنیای انسان ها برگردم و علاوه بر اینکه مقدمات لازم برای خاک سپاری آبرومندانه و قربانی به درگاه خدایان مرگ رو آماده کنم، همسر یاقی و گستاخم رو هم تنبیه کنم.
به هرحال شما خدایان که نمیخواهید اجازه بدید مرده ها بدون قربانی و دعا به درگاه شما دفن بشن. پرسفونه، بعد از کمی فکر کردن با درخواست سیدیف موافقت کرد به این شرط که قول بده بعد از سه روز دوباره به دنیای مردگان برگرده. سیزیف تعظیم می کرد و گفت، البته بانوی من، به شرافتم قسم می خورم. وقتی سیزیف چشمهاش رو باز کرد شب بود و بدنش هنوز کنار میدان خالی وسط شهر رها شده بود. به سرعت به قصرش برگشت و به همسرش گفت که وسایلش رو جمع کنه اونها داشتن برای همیشه قلمرو کورینت رو ترک میکردن. سالهای بعد زندگی سیزیف به فرار از دست مرگ گذشت، هر کجا مرگ پا می گذاشت، سیزیف یک قدم از اون جلوتر. توی این سالها، اگرچه همیشه در حال فرار بود، بچه دار شد و زندگی نسبتا معمولی را پشت سر گذاشت. اما کم کم پیری قدرت فرار از دست مرگ را ازش گرفت، تا اینکه یک روز نتونست کاری بکنه جز اینکه بنشین. و منتظر مرگ بشه تا بیاد و بعد از سالهای دراز اون رو با خودش ببره.
سیزیف و تاناتوس: داستان تابوت نابودی
پیش خودش فکر میکرد که با گذشت اون همه سال حتما خدایان همون رو بخشیدهام. اما نمیدونست چقدر اشتباه میکنه. زمان مرگ، این تاناتوس نبود که به سراغ سیزیف اومد، وقتی که پادشاه تبعید شده توی بستر مرگ افتاده بود این، هرمس پیام رسان خدایان بود که روح از بدنش جدا کرد، و مقصدشون هم هیدیس نبود. هرمس داشت اون رو به دنیایی زیر هیدیس می برد. جایی که علاوه بر تایتان ها و خدایان یاقی، محل اجرای حکم شکنجه بزرگترین گناهکاران هم بود. تارتاروس، جایی توی اون دنیا هادیس کنار یک تپه منتظر سیزیفی ایستاده بود، وقتی که به هم رسیدند. مردگان با چهره خالی از احساس جلو آمد و گفت: تبریک میگم، بالاخره به اون چیزی که میخواستی رسیدی. سیزوی گیتشو دیو هیدیس ادامه داد، مشخصه که هدف تو فقط زندگی ابدانه بوده و ما، خدایان اولمپ، حاضریم آرزوی تو رو برام. بعد، برگشت و به سنگ بزرگی که پشت سرش بود اشاره کرد و گفت: تنها کاری که باید بکنی اینه که این سنگ رو تا بالای اون تپه بغل تونی و از اون طرف پایین بندازی.
اونوقت میتونی به روی زمین برگردی و بین انسان ها به عنوان یک موجود نامی را به زندگیت ادامه بدی. نظرت چیه؟ سی دیپ جلو اومد و سنگ رو خوب ورثی کرد. اگرچه سنگ بزرگ و سنگین به نظر میومد، اما علاوه بر اینکه بلندتر از قد خودش نبود، شکل تقریبا گردی داشت و احتمالا میشد به راحتی. سیزدیپ برگشت تو دست خدای مرگ رو به نشون قبول کردن معامله فشار داد و از همون لحظه شروع کرد به هول دادن تا وسطای مرحله کارش خیلی سخت نبود، سنگ راحت غلت میخورد و بالا میرفت. اما از یه جایی به بعد هر چی بالاتر میرفت کارش سختتر و سختتر میشد. تا اینکه تمام عضلات بدنش به سوزش افتادند. نمیتونست ببیند تا بالای تپه چقدر راه مونده، و قدرت ادامه هم نداشت. فقط همینقدر نیرو در بدن داشت که از جلوی سنگ کنار بپره تا زیرش له نشه. تمام تلاشهاش به هدر رفته بود، و وقتی بالا رو نگاه کرد دید که کافی بود فقط یک قدم دیگه هل میداد.
سرنوشت بی کسان
سیزیف ناامید نشد، به پایین تپه برگشت و دوباره شروع کرد به قلطوندن سنگ به بالای تپه. ولی این بار هم نتونست، یه بار دیگه، یه کم تلاش بیشتر، اما هیچوقت نتونست اون سنگ رو به بالای تپه. همیشه آسونی اول مسیر گلش میزد. روزها گذشت، همینطور سالها و دهها و قرنها. حرص و تمسزی برای رسیدن به زندگی ابدی، اونقدر کورش کرده بود که هیچوقت متوجه نشد خودش رو بچاره. عذابی محکوم کرده. ما هنوز هم اگر گوشمون رو روی زمین بگذاریم، می تونیم گخ و داری، صدای سقوط اون سنگ از بالای تپه به پایین. و به دنبالش صدای فریاد های دردمندانه سیزیف رو بشنویم. هی مذکر هی هی حالا روی زمین سالهای سال از مرگ سیزیف میگذشت.
و کم کم حتی فرزندانش هم داشتن فراموش میکردن به چه سرنوشتی دچار شده. ادامه داستانمو به یکی از نوادگان سیزیف میرسه. بلورفون که انگار اون تلسم شوم خونوادگی قرار بود سرنوشت اون رو هم سیاه کنه، روزاش رو در تبعیض میگذره اما برخلاف پدربزرگش بلرفون، مرد شرافتمند، قهرمان بزرگ و مورد احترام همقطارانش بود. همه اون رو به عنوان قوی ترین جنگجوی دوران می شناختن و هنوز هرکول متولد نشده بود تا اون رو در این مقام به چالش بکشه. اما از شانس بعدش، یک روز در حین تمرین های نظامی ناخواسته مرتکب قتل شده بار گناه اونقدر روی دوشش سنگینی میکرد که بلروفون خودش رو تبعید کرد و رفت تا از پروتیوس پادشاه بزرگ. و یکی از دوستان قدیمیش کمک بخواد تا این بار رو از روی دوشش برداره. پروتیوس با گوش باز ازش پذیرایی کرد و بهش کمک کرد تا دور از قلمرو و خانواده اش در پیشگاه خدایان تو به خاطر مهارتاش بلرفون مسئولیت آموزش سربازان پروتئوس رو هم برعهده گرفت و توی این مدت به پادشاه و هم همسرش مثل خونواده ی خودش محبت کرد. سر سفره آنها غذا میخورد و توی یکی از اتاق های قصر خونوادگیشون میخوابی، اما همین همسر پادشاه بود که قرار بود قرار بود سرنوشت بلرفون رو برای همیشه عوض کنه. آنتیا همسر وفاداری بود اما از همون اولین باری که شجاعت و مردانگی بلروفون رو دیده بود عاشقش شده بود.
نامهای به پادشاهان: قهرمانی و شجاعت بلرفون
هر روز سعی می کرد خودش رو بیشتر به قهرمانمان نزدیک کنه، و بالاخره یک روز که تنها گیرش آورد با یک بوسه غافل گیرش کرد. اما بیلرفون که شرافت و نجابت برایش از هر چیز دیگری مهم تر بود به زن جواب رد کرد. آنتیا اول نمیخواست ترس توی دل جوون بندازه، برای همین شبها که همسرش میخوابید، پاورچین، پاورچین میرفت و در اتاق بلرو. تلفن رو میزد، اما در هیچ وقت به روی ملکه باز نشد. تا اینکه بالاخره یک روز صبح دیگه این آنتیا نبود که در میزد. سربازان پادشاه بودند که بلرفون رو بیدار کردند و از تخت بیرون کشیدند. پروتوز اونقدر عصبانی بود که وقتی مهمان رو پیشش آوردن حتی تاق لباس سلطنتش رو هم نپوشیده بود. بلرفون، وقتی نگاهش به دوست قدیمی اش افتاد فهمید چه خبره؟ ملکه که از تلاش برای به دست آوردنش ناامید شده بود و میترسید به پادشاه ماجراهایی که اتفاق افتاده بود رو اطلاع بده. تصمیم گرفته بود پیشدستی کنه و به همسرش بگه که بلروفون قصد تعرض به اون رو داشته.
پادشاه در حالی که صداش از خشم می لرزید گفت، من بهت پناه دادم، کمکت کردم از گناهان گذشتهت توبه کنی. اونوقت و بجای تشکر قصر من رو به گناهان بیشتر آلوده کردی، رسم رفاقت این بود که به همسر من نظر داشته باشی. ببرید این کثافت رو از جلوی چشم من، بلرفون چند روزی رو توی زندان گذرون، ولی پادشاه جرات کشتنش رو نداشت. اون مرد هر گناهی که کرده باشه، باز هم مهمون پروتئوس بود و با هم نون و نمک خورده بودند، و اگر مهمونی رو به جرم غیر که از قتل در خانه میزبان می کشتن خشم خدایان برانگیخته می شد. پادشاه تصمیمش رو گرفت، بلرفون رو بیرون آورد و نامه ای به دستش داد و ازش خواست که به یکی از پادشاهان کشورهای که دور برسونید. گیرنده نامه ای که بلرفون در دست داشت و پادشاه مورد نظر ایوباتیس پدر زن پروتیوس بود. متن نامه این بود، کسی که حامل این نامه است به همسر من و دختر تو تعروس کرده، بدون معطلی اون رو بکش. بلرفون بعد از روزها سفر به اون سرزمین دور رسید. به محض رسیدن، نامه را به پادشاه تقدیم کرد: آیوباتیس که از قبل آواز شجاعت ها و قهرمانی بلروفون بود.
سرنوشت وحشتناک: داستان پادشاه و هیولای کیمرا
گوشش رسیده بود، نامه را گرفت و گذاشت کنار بقیه این نامه ها، قطعا فردا هم وقت برای نامه خواندن وجود داشت. حالا، وقت جشن و شادی به افتخار اون مهمان عالی قدر بود. این پادشاه هم اولش مثل پروتوس جذب شخصیت و انسانیت بلروفون شد و روزها ازش پذیرایی کرد. ولی بعد از دو سه هفته ایوباتیس بالاخره یاد نامه ای افتاد که مهمونش براش آورده بود و فکر کرد دیگه وقتشه نامه رو باز کنه. اما، وقتی که چشمش به پیام داخل نام افتاد فهمید چه اشتباهی کرده. پس بلرفون اونقدر هم که فکر میکرد آدم خوبی نبوده. اما چیکار میشد کرد، دیگه الان مرد جوان رسماً مهمان به حساب میومد و کشتنش گناهی بزرگ. ولی به جای اینکه مسئولیت قتل گناهکار رو به گردن یه پادشاه دیگه بندازه، ایوباتیس تصمیم گرفت اون رو بفرسته پیش بزرگ. بزرگترین دشمنش یعنی پادشاه و کشور همسایه این پادشاه موجودی افسانه ای داشت که با اون به سرزمین آیوباتیس حمله می کرد و مردمش را می کشت و هیچکس هم نمی توانست.
شلوارشو بگیری. اسم این موجود وحشتناک، کیمرا بود و شمایل وحشتناکی داشت. قسمت جلو بدنش شبیه بشی و قسمت عقب شبیه به بدن یک بزو. روی این بدن هم سر یک شیر و سر یک بز چسبیده بود و دم موجود هم ماری بود که اونو ترسناکتر میکرد. پادشاه رو به بلرفون کرد و براش ماجرا این موجود که ترکیبی بود از شیر، بز و مار و از دهنش آتشی. پیش بیرون می زد رو تعریف کردم. سعی کرد تا اونجایی که میتونه خودشو ناراحت جلوه بده و به مرد جوان گفت که اگه یک نفر توی اون دنیا وجود داشته باشه که بتونه این هیولا رو بکشه. اون کسی جز بزرگترین قهرمان یونان نیست. آیا با تیس پیش خودش فکر میکرد، کیمرا می تونست مرد گناهکار رو به مجازات اعمالش برسونه، و حتی اگه موفق میشد اون موجود رو بکشه؟ قوی ترین دشمنش رو خلق صلاح کرده بود و در هر صورت به نفع اون بود، بلرفون خوب به درخواست پادشاه فکر کرد.
بلرفون و دیدار با الهه آتنا
دور از ادب و مردانگی بود اگر خواستای میزبانش را رد می کرد، و از طرف دیگر چطور می توانست اسم خودش را بگذاره بزرگترین قهرمان؟ یونان و زیرت چنین امتحانی شونه خالی کنه. با درخواست پادشاه موافقت کرد و راه افتاد برای گذراندن بزرگترین آزمون شجاعتش، اما یکراست به به سراغ اون موجود نرفت، بلرفون شاید شجاعترین قهرمان دوران خودش بود، ولی احمق نبود. میدونست که کشتن این موجود به این راحتی ها هم نیست، برای همین از پادشاه یک کشتی قرض گرفت و سفر طولانی ریو را شروع کرد به سمت زادگاهش کرینت. باید اونجا با پیشگویی شهر که سالها بود مشاور خانواده بلارفون و رابطه آنها با خدایان بود ملاقات می کرد. پیشگو توی معبد بزرگ شهر منتظرش نشسته بود و بهش گفت که تنها در صورتی برنده مبارزه ای که در پیش روداره میشه. که هدیه ای از طرف خدایان دریافت کنه. هدف بعدی بلرفون آتین بود، اگر قرار بود هدیه ای از طرف خدایان دریافت کنه، اون رو فقط می تونست تو ابد آتنا، الههای خرد و راهنمای همیشگی قهرمانان یونان پیدا کند. وقتی به آتن رسید، بلرفون چند ساعتی رو بیرون منتظر ماند تا معبد کاملا خالی بشه. بعد وقتی که خیالش راحت شد که دیگه کسی مزاحمش نمیشه، وارد معبد شد، جلوی مجسمه شکوهمند اون الهه نشسته.
دست و شروع کرد به دعا کردن، داستان زندگیش رو تعریف کرد و ازاتنا خواست نگذاره شرافتش در بین یونانیان زیر سوال بره. قهرمان ما اونقدر دعوا و راز و نیاز کرد که کم کم چشماش سنگین شد و همونجا روی زمین سنگی معبد و پایین و پای مجسمه خوابش برد. وقتی چشماش رو باز کرد هنوز شب بود و همه چیز سرجاش بود، ولی به طور عجیبی هیچ صدایی به گوشش نمیخورد. همونطور که داشت دور معبد میگشت مجسمه غول پیکر آتنا زنده شد و بعد از اینکه از روی سکو پایین اومد. دستش رو به سمت بلروفون دراز کرد. الرفون نمیدونست داره چیکار میکنه، ولی از بازوی مجسمه بالا رفت و روی شونش نشست. مجسمه الهه به پرواز در اومد و اونقدر بالا رفت که کل یونان زیر پاشون مشخص بود. بعد از چند دقیقه آروم آروم کنار یه کوه فرود اومدن. کمی اون طرفتر، مرد جوان چیزی رو دید که باورش نمیشد.
الهه نوازش اسب سفید
زیباترین موجودی که به عمرش دیده بود جلوش ایستاده بود، اسب یک دست سفید با بالهای بزرگ و افشار طلایی. که سرش رو کنار یک چشمه خم کرده بود و داشت آب میخورد. وقتی آتنا جلو رفت، اسب سرش رو بالا آورد و اجازه داد اون الهه نوازش کنه. بعد آتنا با ملایمت ابزار طلایی عصر رو باز کرد و توی دست بلرفون گذاشت اما این تنها هدیه آتنا به بلرفون نبود. آتنا دستش رو جلو آورد و یک نیزه توی دست دیگه ی مرد گذاشت. اما نه یک نیزه معمولی، نیزه ای که نوکش به جای تیغ یک گلوله سرب قرار گرفته بود. بلروفون با یک تکون بیدار شد. بدنش از خوابیدن رو زمین سفت درد گرفته بود و کم کم صدای رفت و آمد راهبان معبد به گوشش می رسید. از جا بلند شد و دور و برش رو نگاه کرد، همونجا روی زمین کنار جایی که خوابیده بود یک ابزار طلایی و نیزه ی سربی دید.
دیگه شکی نداشت که باید چیکار کنه.کشتیش رو آماده کرد و رفت تا خودش رو به چشمهایی برسونه که میدونست اون نصب جادوایم. منتظرشه. وقتی به اون کوه نزدیک شدن، به مردانش دستور داد عقب بمونن و خودش با قدم های آروم به سمت چشمه رفت. همین جا بود، درست همونطور که توی رویا دیده بود. اسب سفید بالدار سرشو خم کرده بود و از چشمه آب می خورد. بلرفون سعی کرد بهش نزدیک بشه، ولی به محض اینکه به چند قدمش رسید اسبالهاش رو باز کرد و شروع کرد به ارتفاع گرفتن. هنوز خیلی بالا نرفته بود که افسر طلایی رو توی دستای مرد دید. دوباره شروع کرد به پایین آمدن، و وقتی به زمین رسید، آروم ایستاد و اجازه داد مرد جلو بیاید و افشار طلایی را به دهانش ببندد. بلرفون نمیتونست هیجان خودش رو پنهان کنه در حالی که سعی میکرد بال اسب رو لگد نکنه سوار شد و ابزار طلایی رو توی دستاش گرفت.
پگاسوس و مأموریت نهایی
اسب که انگار می تونست ذهن سوارش رو بخونه چند قدمی رو یورت می رفت، بعد بال های بزرگش رو باز کرد و شروع کرد. به ارتفاع گرفتن. هر چی بالاتر میرفتن، حس غرور و هیجان بلرفون هم بیشتر میشد. حالا اون می تونست بالاتر از هر انسان دیگه ای در دنیا پرواز کنه و مسافت های طولانی رو سریعتر از هر کس دیگه ای طی کنه. حالا، پگاسوس، اسب سفید بالار و هدیه آتنا، الهه خرد و جنگ مال اون شده بود. آماده بود تا مأموریتی که به خودش گذاشته شده رو انجام بده. قهرمان ما شمشیر و تیر کمونش و همینطور نیزه ای که از الهه نگهبانش هدیه گرفته بود رو برداشت و رفت تا بره به جنگ کار. بلاروفون باهوش بود و میدونست که جنگیدن با این موجود ترسناک به این راحتی هم نیست. اگه میخواست بهش نزدیک بشه، نفس آتشینش و یا سم مار میتونست اون رو از پا در بیاره.
از اونجایی که موجود سریع هم بود، نمیتونست از روی زمین بهش حمله کنه. برای همین، بلروفون چند روزی رو از دور تعقیبش کرد تا بالاخره یک روز توی یک دشت بازگیرش برد. سوار بر پگاسوس، از اون بالا تیر و کمانش رو درآورد و شروع کرد به تیراندازی به سمت سرهای اون هیولا. بلروفون تیرانداز ماهری بود، و با اینکه فاصلهش زیاد بود اما تقریبا همهی تیرهاش به هدف خورد. اما خب، کیمرا هم موجودی نبود که فقط با تیر معمولی بشه کشتش. سر شیر این موجود رو به آسمان بود و سعی میکرد با نفس آتشینش مثل اژدها اسب و سوارش رو بسوزونه. بلرفون بعد از چند بار جا خالی دادن وقتی مطمئن شد موجود به اندازه کافی عصبانی شده، پرواز کرد و دور شد. پگاسوس رو توی یک فاصله مطمئن رها کرد، تیر و کمانش رو به کناری انداخت و خودش با پای پیاده به سمت هیولا رفت. کیمرا از دور دشمنش رو دید و با خشم و تمام قدرت به سمتش رفت.
شکار اژدها: ماجرای جنگجوی شجاع
اما بلرفون، به جای اینکه مثل بقیه از دست هیولات در بره، سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و اون هم در حالی که سعی می کرد با فریاد هاش جور رو بترسونه به سمتش حمله برد. توی آخرین لحظه، وقتی هیولا به سمت شیر زد و دهانش رو باز کرده بود تا با آتیش کبابش کنه، بلروفون نیزه رو پشت سرش و همین که فرصت را مناسب دید، او را با تمام قدرت به وسط دهان باز هیولا پرتاب کرد و با یک پرش به کنار خود را پرتاب کرد. او رو از جلوی جریاناتش دور کرد. نیزه درست وسط حلق موجود فرود اومده بود و گلوله سربی راه آتیش رو بست. اما این پایان ماجرا نبود. صبح بر اثر حرارت ذوب شد و مثل یک نوشیدنی مرگبار وارد شد. شکم کیمراشو و سر راهش دهان و مجرای گلوش رو می سوزوند. بلرفون موجود را دید که با ترس و وحشت این طرف و اون طرف می دوید و هر سه سرش را از روی درد روی زمین میکوبید تا اینکه بالاخره به پهلو روی زمین افتاد و سر به داغی که شکمش رو پاره کرده بود، روی زمین ریخت. و سرانجام مأموریت بلروفون به پایان رسیده بود.
با خوشحالی و سرزندگی به سمت پگاسوس رفت و پرواز کنندگان به سمت کشتی و مردانش برگشت. جلوتر از خودش پیام رسانی رو به قلمرو آیوباتیس فرستاد تا خبر پیروزیش رو برسونه. اما اگر پادشاه بشنوه که نه تنها با شجاعت بزرگترین دشمنش را شکست داده بلکه در این راه توانست یک اسب بالدار را مال خودش بکند. حتماً ازش پدیداری ویژه ای خواهد شد. اما وقتی پروازکن به دروازه های شهر رسید، به جای مردمان شاد با صحنه ای روبرو شد که اصلا انتظارش رو نداشت. ارتش پادشاه جلوی دروازه های شهر سفر کشیده بود و کمانداران روی دیوارها تیر هاشون رو به سمت اون نشونه گرفته بودند. ظاهرا ایوباتیس وقتی دیده بود حتی موجودی مثل کیمرا نمیتونه بلروفون رو بکشه تصمیم گرفته بود بیخیال قوانین مهمان. نوازی و خشم خدایان بشه و خودش کار قهرمان رو تموم کنه. بلرفون از این خیانت پادشاهی که فکر میکرد دوستشه دلش گرفت.
نجات بلروفون: داستان اقتدار و شرمانگی
افسر پگاسوس رو کشید و به سمت ساحل برگشت. کنار ساحل از اسب پیاده شد و به سمت دریا رفت. وقتی به جایی رسید که تا پاشنه پا توی آب رفته بود، چشمهاش رو بست و به درگاه ، خدای اقیانوس ها و دریاها دعا کرد. ازش خواست که کمکش کنه تا بتونه نام خودش رو از این اتهامات زشتی که بهش زده شده یه بار برای همیشه پاک کنه. بعد روش رو به سمت شهر برگردون و با پای پیاده راه افتاد. اما چند قدم که جلو رفت، متوجه شد اتفاق عجیبی داره میفته. آب هم داشت همراه با بلروفون جلو میومد و پاش هنوز تا پاشنه توی آب بود. بعد از چند لحظه توقف دوباره به راه افتاد. از اون طرف به پادشاه خبر دادم که بلروفون داره به سمت شهر میاد و دریا هم داره باهاش جلو میاد و پشت سرش هر چی که هست داره یا آب غرق میشه، بلارفون به پشت دروازه رسیده و ترس کل شهر رو برداشته بود.
اما مرد جوان نمی ایستاد، به نظر می رسید هر چه تیر هم به سمتش میومد از کنارش رد می شد. دیگه کار به جایی رسید که سربازان و فرماندهان پادشاه به بلروفون التماس میکردند که جلوتر نیاد، ولی اون مصمم بود. بود که به هر قیمتی شده بیگناهی خودش رو به پادشاه ثابت کنه به نظر میرسید که قراره کل شهر زیر آب بره. تا اینکه عده ای از زنان شهر فکری به ذهنشون رسید. نگهبانان دروازه های شهر را باز کردند و گروهی از زنان دوان دوان به سمت بلروفون آمدند، جلو شیست دادند و دامن لباسشان شون رو بالا زدند، اونا داشتن خودشون و بدنشون رو در ازای نجات شهر به قهرمان نجیب ما تقدیم میکردن. اما بلرفون به محض دیدن این صحنه ایستاد. تمام صورتش از شرم و حیا سرخ شده بود. سرش رو پایین گرفت و بعد از کمی فکر کردن از همون راهی که اومده بود برگشت و همراه باهاش سطح آب هم عقب نشینی کرد. سربازان خوشحال از اینکه نجات پیدا کرده بودند خبر بازگشت بلروفون رو به پادشاه دادند.
پادشاهی بلورفون و ماجراهای او
اما آیوباتیس در عین حال اینکه خوشحال بود به فکر فرو رفت. پیش خودش گفت: مردی که این همه زن حاضر میشن خودشون رو در اختیارش بگذارن ولی اون ردشون میکنه، چطور میتونه به دخترم حمله کنه؟ درست کرده باشی، پادشاه به بلروفون پیام داد که به شهر بیاد تا این بار با هم دوستانه صحبت کنند و ماجرا رو از زبون خودش بشنوه. وقتی که مرد جوان برگشت و اتفاقاتی که افتاده بود را برای آیوباتیس تعریف کرد، پادشاه چند لحظه سکوت کرد. بعد با لحنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت، خب بالاخره زندگی همینه دیگه، گاهی از این اشتباهات پیش میاد. دختر من هم حتماً نیت بدی نداشته، فقط از تو خوشش اومده، ولی من یه دختر دیگه هم دارم که از تو خوشش میاد و هنوز شوهر نداره. من پیشنهاد میکنم برای اینکه کل این موضوع رو فراموش کنیم، تو بیا و با این دختر من ازدواج کن و وارث تاج و تخت من شو. جوری دیگه هر کینه و کدورتی هم که هست دور ریخته میشه. بلورفون توی اون سرزمین به هر چیزی که میخواست رسیده بود. هرچند که پادشاه به جونش سوئی قصد داشت، ولی همین موضوع باعث شده بود نه تنها شجاعتش رو یه بار دیگه به همه نشون بده، بلکه با ارزشه.
بیشترین دارایی عمرش یعنی پگاسوس رو بدست بیاره برای همین آیوباتیس رو بخشید و قبول کرد که با دخترش ازدواج کنه و وارث تاج و تختش بشه از اون روز به بعد، بلرفون زندگی نسبتا معمولی رو گذروند. البته نسبت به یه قهرمان یونانی. توی جنگ های زیادی شرکت کرد و دشمنان و هیولاهای زیادی رو کشت و در طول همه این ماجراجویی ها، پگاسوس اسب سفید بالدار در کنارش بود، بعد از مرگ پادشاه به حکومت رسید و یکی از اولین کارهایی که کرد این بود که به خاطر هوش و زکاوتی که زنان اون سرزمین در مقابل باهاش نشان داده بودند، دستور داد از اون به بعد فرزندان خانواده با نام به خانوادگی مادرشون نامگذاری بشن. بلرفون برای سالهای سال خوشحال بود و خوشبخت، نه تنها پادشاه عادل بود که مردمش عاشقش بودند، بلکه. که حالا خانواده ی بزرگی رو دور خودش جمع کرده بود. همه چیز سرجاش بود، اما با این حال باز هم احساس میکرد چیزی کم داره. این احساس کم بود، اونقدر روی روانش سنگینی کرد تا بالاخره یک روز قهرمان ما که حالا سنی ازش گذشته بود. بادش را بوسید و برای همیشه ازشون خداحافظی کرد. ابزار طلایی رو به اسب بالا رسید و شروع کرد به بالا رفتن.
بلرفون و سقوط از کوه المپ
مقصد اون این بار روی زمین نبود، میخواست جایی توی آسمان فرود بیاد. روی کوه المپ، پلرفون کل زندگیش رو وقف خدایان و احترام به قوانین آنها کرده بود. فکر میکرد که میتونه حالا به وسیله هدیه ای که خدایان بهش داده بودن پیششون بره و با سربلندی حضورش رو اعلام کنه. فکر می کرد خدایان هم حتماً برای قدردانی از یک عمر زندگی شرافتمندانه او را بین خودشان خواهند پذیرفت. فکر میکرد،می تونه برای همیشه روی کوه المپ زندگی کنه اما تلسم خانواده سیزیف به این قهرمان بزرگ هم رهن نکرد، اونقدر بالا رفته بود که قصر بلورین خدایان من روی نوک قله کوه اولمپ رو میدید. لبخند بزرگی روی صورتش نشست. اما همونطور که پگاسوس بال هاش رو محکم به هم میزد، خرمگس سیاه و بزرگی از بالا به سمتشون اومد و روی پوست سفید اسب و یک دفعه چنان نیشی به پشت اسب زد که پگاسوس از درد زیاد تعادلش را از دست داد. بلرفون هم نتونست به موقع به ابزار طلایی چنگ بزنه و با چرخش از روی اسب سقوط کرد. پگاسوس وقتی به خودش اومد، متوجه شد که صاحبش افتاده، برای همین روی هوا ایستاد، و بعد شیرجه زد تا نجاتش بده.
اما قبل از اینکه بتونه تکون بخوره، دستی از بین ابرها بیرون اومده، ابزارش رو کاپید. اسب سرش رو برگردون و چهره ی زعوس رو بالای سرش دید که به خاطر این غنیمت بزرگی که بدست آورده بود داشت بطور شرورانه خانه ای می خندید، خنده ای مخصوص خداییانی که میدونند هیچکس نمیتونه جلویشون بایسته بلرفون همونطور که داشت از پشت به پایین سقوط می کرد این صحنه جلوی چشمش بود. باورش نمیشد، حس میکرد یه پتک سنگین روی سرش فرود اومده و بی حسش کرده، مگر نه اینکه همه ی عمرش در خدمت به خدایان گذرانده بود و برای آنها جنگیده بود و در معابد قربانی کرده بود. چرا اونا داشتن این کارو باهاش میکردند، اگر اون از خدایان چه درخواست بزرگی کرده بود، اگر مرتکب چه گناهی شده بود؟ یعنی همه ی حرفایی که راهبان معابد خدایان بهش زده بودن دروغ بود؟ ترس و بخت روی چهره ی مرد خشک شده بود. همونطور که بدنش بی اراده به سمت زمین سقوط میکرد و سطح را چشماش پر از اشک شد. نکنه خدایان هنوز دارن او رو به خاطر گناه پدربزرگش تنبیه میکنن ولی آخه چرا؟ آیا حتی اگر گناه پدربزرگش روی دوش آن بود، یک عمر زندگی پاک برای بخشیدن این گناه کافی نیست؟ چرا عزیزترین دارایش اسب با وفاش رو ازش دزدیدن؟ واقعیت اینه که بلورفون بیشتر از همه اون خدایان برای زندگی روی کوه اولمپلی نیاز داشت. اگه یک انسان روی زمین بود که می تونست به درجه ی خدایی برسه، اون بلروفون بود. اما خدایان فریبکارند حسود و تحمل این رو ندارن که یک انسان اونقدر جاه طلب باشه که به اندازه اونها خودش رو بالا. کسی نمیدونه بعد از سقوط چه بلایی سر بلروفون اومد، بعضی ها میگن بر اثر همون سقوط کشته شد.
تحلیل اسطوره سیزیف: از زمین تا هوا
بعضی ها هم میگن نتونست بدعهدی خدایان رو تحمل کنه و بین زمین و هوا شمشیر رو توی قلب خودش فرو کرد. بعضی ها هم میگن از سقوط نجات پیدا کرد و بقیه زندگیش رو به شکل پیرمرد دورگرد و شلی که چشماش از شدت گریه کور شده بود گذشته، هر چی که بود، مردم هنوز شجاعت های بلروفون رو یادشون بود. مجسمه پادشاه بزرگ از جنس مرمر سفید سوار بر اسب وفادارش پگاسوس هنوز وسط میدان شب شهر پاورجا بود. و هر وقت کسی از کنار این مجسمه با شکوهرت میشد، به یاد مرد قهرمانی می افتاد که از پرواز تا منزل زلگاه خدایان ترسید نداشت. موزیک ویدیویی هی هی هی هی .مستقیم چیزی که شنیدید شانزدهم این قسمت از پادکست ساگا بود. خب حالا که این دو داستان رو شنیدیم اجازه بدید یکم در موردشون خارج شوید. گفتم اسطوره سیزیف یکی از معروف ترین اساطیر یونان در محفل فلسفه و روانشناسان و انسانشناسان هست، تعابیر و تحلیل های زیادی هم در موردش ارائه شده، مثلا یکی از تعابری که توی خود خود فرهنگ یونان در مورد این داستان هست، اینه که این سنگی که سیزیو هر روز به بالای تپه میغلطونه. خورشید هست و توی نقاشی ها گاهی این سنگ رو به شکل دیسک خورشید تصویر می کنن.
اما بین فلسفه مدرن هم، این داستان مورد توجه بوده. معروف ترین تحلیلی که در مورد این داستان وجود دارد متعلق به آلبرت کامو در کتاب افسانه سیزیف است که میاد و این این داستان را از لحاظ وجودیستی بررسی می کند. شما می توانید خلاصه ای از این کتاب را در قسمت شش اِپیتومی بوکس که من لینکش رو هم توی توضیحات می گذارم ولی به طور خلاصه میشه گفت کامو این طلا با تلاش بیهوده انسان برای پیدا کردن معنی در این دنیای خالی از معنی مقایسه می کند. کامو به جای اینکه وارد وادی پوشش شود، می گوید انسان با قبول این تلاش ها به عنوان یک هدف می آید. و به آنها معنی میده، قطعا صحبت کردن در مورد این کتاب کامو از حوزه این پادکست خارجه. حتی بودن کسانی که گفتن اصلا این تلاش سیزیف یک شکنجه خودخواسته است و وقتی که سنگ به نوک قله نزدیک میشه. یه سیزیف هست که رهاش میکنه تا دوباره به پایین تپه به غلطه یعنی اگه روزی هم برسه که موفق بشه و بتونه سنگ رو به اون بالا برسونه اون احساس پوچی که به خاطر از دست دادن هدفش بهش دست میده. باعث میشه خودش سنگ رو دوباره هول بده پایین. اما من دوست دارم اینجا نظر خودم و تعبیری که از این داستان رو دارم هم بگم.
از معنای اسطوره سیزیف در زندگی مدرن
ببینید اول از همه باید قبول کنیم که با. با توجه به داستانی که از سیزیف شنیدیم، چندان جای دلسوزی و همزاد پنداری با این شخصیت ما نداریم. درسته که مجازاتش هم اصلاً متناسب با گناهانش نبود اما من میگم مجازات اصلی سیزیف این نبود که باید سنگ رو تا بالای تپه میغلطوند، بلکه توهم این بود که با انجام اینکار میتونه به زندگی ابدانه برسه. یعنی شاید اگر سیزیف برای یک دقیقه دست نگه میداشت و سوال می کرد چرا باید همچین کار سختی منجر به ابدانهگی بشه یا؟ بابا فکر میکرد اصلا چرا میخواست به زندگی ابدانه برسه شاید از این چرخه دائمی شکنجه بیرون میومد. خب حالا داستان رو بگذارید و بیاد توی زندگی امروزی خودمون، خیلی از ما ممکنه خیلی وقتها احساس همین آب. آقای سیزیف را داشته باشیم، احساس کنیم که داریم یک تلاشی انجام می دهیم، یک باری رو روی دوش خودمان این طرف و اون طرف می کنیم. و آخر شب وقتی به مسیری که رفتیم نگاه می کنیم می بینیم که عملا هیچ نتیجه ای از اون همه تلاش ندیدیم. شاید دوست داریم توی شغلمون پیشرفت کنیم، ولی هر چی کار میکنیم کسی تلاشمون رو نمیبینی، شاید میخوایم توی. با یه نفر جلو بریم ولی هر روز سرتر از روز قبل می شیم به هر حال فکر میکنم خیلی تجربه هایی از این دست وجود داره داشته باشه، حالا چاره چیه، من اینجا میخوام دوباره برگردم به داستان و از شما بپرسم سیزیف چطور می تونه از این عذاب رها بشه؟ جوابی که خیلی ساده است و به ذهن خیلی هامون میرسه اینه که خب، دست از این تلاش بیهوده برداره.
پس اینجا جواب برای ما خیلی واضح بود دیگه. ولی وقتی میریم توی زندگی خودمون، این جواب دیگه اونقدر ها هم واضح نیست. حرف من اینجا چیه؟ حرف من این نیست که تلاش نکنیم، دیگه سر کار نریم یا رابطمون رو با آدمو قطع کنیم. وقتی یه بار سنگین روی دوش من هست شاید بهترین کار تو یه لحظه این باشه که اون بار رو برای چند لحظه یا چند روز روی زمین بگذارم. شما اگر با دو تا کیسه خرید سنگین برسید به در خونه تون، بعد در بزنید و کسی در روتون باز نکنه، چیکار میکنید؟ کل روز رو با اون بار سنگین توی دست پشت در منتظر نیستی بارتون رو روی زمین میگذاری. حالا دنبال کلید می گردید یا گوشی تان را در می آورید یا با کسی که کلید دارد تماس می گیرید، من می گویم برای بقیه موارد هم. می تونه همینطور باشه، شما لازم نیست بار احساسی و فکری یک جنبه از زندگیت رو با خودتون تمام روز بکشی. بگذاریدشون روی زمین، چند قدم عقب برید و به این فکر کنید که آیا این روشی که من دارم عمل میکنم، بهترین روش هست؟ اینکه چطور میشه این بار سنگین رو زمین گذاشت ولی دیگه در وقت و حوصله این پادکست نیست؟ به هر رو اینها تجربه های من و نظرات شخص من بود از این داستان، به نظرم یکی از ویژگی های جذاب این اسطوره. انواع اینه که برای هرکس میتونه یک معنایی داشته باشه و این معانی مختلف میتونن درست باشه.
تحلیل و تفسیر داستان های قهرمانان از نگاه اسطورشناسی
تحلیل و تفسیر قطعی و نهایی وجود ندارد. در زمین رو هم بهتون بگم که زندگی انسان خیلی خیلی پیچیده تر از اونیه که بخواهیم با یک داستان یا یک شخصیت کل فلسفه زندگی رو تفسیر کنیم. بالاخره ممکنه گاهی بسته به شرایط. شاید این داستان برای ما معنی داشته باشد، ممکن است از هیچ نکته اضافی ازش برداشت نکنیم. اول احتمالا متوجه شدید با اینکه پگاسوس موجود مهم و جالبی هست من خیلی این به خاطر این است که من در آینده قصد دارم اپیزود هایی رو کلا در مورد موجودات جادویی و افراطی افسانه ای صحبت کنم و اونجا در مورد پگاسوس و خیلی از موجودات دیگه ای که توی این پادکست می شنوید بطور مفصلتر در زمینه می خوام بگم داستان برفون جزئیات زیادی داشت که من به دلیل اینکه رابطه چندانی با خط داستانی ما نداشتم. و عملا چیزی به داستان اضافه نمیکردند و فقط طول قسمت رو زیاد میکردند، حذفشون کردم. اینو گفتم که اگر جایی دیگه این داستان رو شنید و یک سری جزییات بیشتری رو شنیدید بدانید برای چی بوده این تفاوت ها؟ اما اجازه بدید داستان بلروفون رو از یک منظری بهش نگاه کنیم که شاید تا حالا در موردش صحبت نکردیم. میخوایم یه نگاهی بندازیم به فرم و ساختار روایت. البته فکر نکنید میخواهیم وارد بحث های تخصصی نقد ادبی و ساختار شناسی بشیم فقط میخواهیم یک سری مفاهیم عادت و اولیه رو بشناسیم که توی درک داستان بهمون کمک میکنه قبل از هر چیز باید با مفهومی آشنا بشیم که ما بهش میگیم سفر قهرمان یا به انگلیسی د هیروز جرنی.
این مفهوم رو اسطورشناس بزرگ جوزف کمپل توی کتاب معروفش قهرمان هزار چهره در سال هزار کمبل میگه اکثر اسطوره ها و داستان های قهرمانان دنیا از دوران باستان تا مدرن از یک خط روایت ثابت پیروی می کنند و که اسمش رو میگذاره. سفر قهرمان یا مونو میث، حالا نمیدونم این مونو میث توی فارسی چطور ترجمه شده، مثلا اسطوره ی تک خط. خلاصه این نظریه این است که این نوع داستان ها از سه مرحله کلی تشکیل شده اند. خیلی به اسم جدایی، تشرف و بازگشت می شناسیمشون. تو یه مرحله جداگانه قهرمان سفرش رو از نقطه اقا باز شروع میکنه و مثلا از خونه اش یا شرایط اولیه اش خارج میشه. تو یه مرحله تشرف یا به زبان انگلیسی قهرمان قدرت های خاصی بدست میاره. با افراد قدرتمندی دیدار میکنه و بعد قدرت های خودش هم به روشهای مختلف مورد امتحان قرار میگیره. و مرحله بازگشت جاییه که قهرمان به زندگی عادی و یا خونه ی اول برمیگرده ولی حالا درس های یاد. کار گرفته و دیگه اون شخصیت نیست که اول داستان باهاش مواجه شدیم.
ساختار مراحل سفر قهرمان در داستان بلروفون
این مراحل سفر قهرمان به طور خیلی کلی و خلاصه در حد اینکه فقط بدونیم داریم از چی حرف میزنیم چون یک سری. زیرمجموعه ها و تعاریف جزئی تری هم داریم که شما خودتون میتونی توی همین کتاب یا کتاب های دیگه ای که در مورد ساخت. داستان شناسی اساطیر و داستان ها نوشته شده بخونید. حالا مثلا بیایید داستان هرکول که توی قسمت ششم درباره صحبت کردیم رو با این ساختاری که الان گفتیم تطابق بدیم. مرحله جدایی، جایی که هرکول زن و بچش رو میکشه و به معبد دلفی میره تا توبه کنه. مرحله تشرف میشه همون دوازده خانی که میگذونه و مرحله برگشتش میشه گذروندن همه این خانها. و پاک شدن از گناهانش و زندگیش بعد از اون اتفاقات. شما می توانید داستان خیلی از فیلم هایی که می بینید رو هم با این ساختار تحلیل کنید مثلا فیلم ماتریکس یا ارباب حلقه ها. و خیلی برای توضیح این مفهوم سفر قهرمان مثال می زنند.
مطمئنم شما هم اگر فکر کنید نمونه های زیادی می توانید پیدا کنید. حالا بیایید این ساختار رو بگذاریم روی داستان بلروفون. داستان بلاروفون هم مثل هرکول، مرحله جداش با قتل شروع میشه و تلاش این قهرمان برای توبه و پاک کردن. توی مرحله تشرف، بلرفون به پگاسوس میرسه و هیولای کیمرا رو شکست میده. مرحله بازگشت هم جایی که قهرمان واقعاً برمیگرده تا آبروی از دست رفته اش رو برگردونه و بیگانگی خودش رو طبق الگوی سفر قهرمان داستان ما، همین جا باید تموم بشه و همه چیز به خوبی و خوشی به پایان برسه. اما اینجاست که نبوغ یک داستان نویس مشخص میشه، این نکته رو دارم میگم که اگر شما هم داستان نویس هستید. و یا کتاب داستانی زیاد می خوانید به این توجه کنید که بعضی وقت خارج شدن از این قالب ها لازمه و هنر خاص خودش رو هم داره. داستان بلروفون یک مرحله اضافه هم داره و اونجا یکی از خانواده اش خداحافظی می کنه تا به اولمپ بره و توی این راه شکست میخوره. این مرحله با اینکه برای ما که با این الگوی آشنا هستیم عجیب به نظر می رسد ولی باعث می شود داستان در عین حال حال اینکه پایان غمگینگی داره لذت بخش هم باشه، به نظرم یکم آبکی هم میشد اگر داستان قرار بود و خوبیه و خوشی تموم بشه اونطوری.
تأثیر نوع نبوغ در روایت ها و داستان ها
به خاطر همین نکتهای ظریفه که نه تنها اساتیر یونان بلکه تراژیدی ها و کمدی ها و اشعار اینترنتی. هم از اون مورد توجه قرار گرفته البته این رو هم بگم که این نوع نبوغ فقط مخصوص یونانی ها نبوده توی همین پاکش می شنویم که ملت های مختلف روایت داستان هاشون چطور خلاقیت به خرج دادن؟ به هر حال این اپیزود هم یکم بیشتر از معمول طولانی شد و من فکر کردم و مطالعه بیشتر در این موارد که گفتم رو بر عهده خودتون می گذرم. باز هم ممنونم از شما که این پادکست رو می شنوید. و ممنونم از همه ی پیام های محبتآمیزی که چه توی کامنتای کاسباکس و چه اینستاگرام یا توییتر و تلگرام برای من. من همه این پیام ها رو می خوانم و خیلی مایع دلگرمی هستین، محبت های شما، بازم میگم بزرگترین کمکی که شما به یک پادکستر میتونید بکنید معرفی اون پادکست به دوستانتون هست و کلا اگه میتونید آدمهای بیشتری رو به دنیای پادکست گوش کن ها اضافه کنید که چه بهتره دیگه برای این اپیزود صحبتی نمانده جز اینکه بگم فعلاً تا داستان بعد داستانتون خوش خدا نگهدار.
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua