اپیزود سیزدهم- اساطیر چین – پادشاه میمونها
00:00 تا 00:02: بوی اشکال و میمون در جزیره ی دور
00:02 تا 00:06: ماجراهای اساطیر چین – پادکست ساگاسِ قسمت سیزدهم
00:06 تا 00:10: استادان و اساطیر چین: داستان ها و اساطیر پادشاه میمون ها
00:10 تا 00:13: میمون شجاع: پادشاه سرزمین مقدس
00:13 تا 00:16: سرنوشت پادشاه میمون ها
00:16 تا 00:19: سفر یادگیری میمون – تغییر شکل به هفتاد و دو صورت
00:19 تا 00:23: آموزش هنر پرواز بر روی ابرها
00:23 تا 00:25: جستجو برای اسلحه بی نظیر
00:25 تا 00:28: نیروی اژدها: عصای آهنین
00:28 تا 00:32: کتاب مرگ و زندگی: رازهای سرزمین مرگ
00:32 تا 00:36: سانگ بو کانگ، پادشاه میمون ها و خدایان: مبارزه برای قدرت
00:36 تا 00:39: خدایان، اسب ها، و مهمونی های شکوهمند
00:39 تا 00:41: میمون های مخصوص: زندگی ابدی در باغ رمزآلود
00:41 تا 00:44: هرج و مرج در قصر امپراتور: مبارزه میمون ها و ظهور الهه ها
00:44 تا 00:47: برخورد بین بودا و امپراتور یشمین
00:47 تا 00:50: بازگشت به سمت معبد بودا در کوه های غربی
00:50 تا 00:54: پادکست ساتوری: میمون پادشاه – اساطیر چین و ادیان شرقی
00:54 تا 00:57: هنر و اساطیر: الهام بخشی برای هنرمندان
بوی اشکال و میمون در جزیره ی دور
این بوی یک ساندویچ تخم مرغ سه روزه ی گرم در یک کیسه ی زباله ای است. و این بوی همان ساندویچ در یک کیسه زباله ی سنگین و قوی با بوی لیمو جدید است. بوی تفاوت را. وقتی زندگی به شما بدبو می دهد ، با بوی لیمو فابولوس جدید بسیار قوی شوید ، بوی لیمو تمیز و تازه انتخاب شده است ، پس مهم نیست. در داخل زباله شما می توانید بو را متوقف کنید و لیمو را بوی دهید. (خنده تماشاگران) موزیک ویدیویی سلام و سلام. موزیک ویدیویی داستان ما از زمان های خیلی خیلی دور شروع میشه. توی یه جزیره خیلی خیلی دور و روی یه کوه خیلی خیلی بلند. روی قله این کوه و جایی که آسمان و زمین به هم میرسند یک تکه سنگ ایستاده بود.
سنگی که با گذشت سالهای زیاد و زیر باد و بارون سیغل خورده بود. و اولین جسمی بود که توی اون جزیره روزها و شبها انرژی خورشید و ماه رو دریافت می کرد. بالاخره یکی از همین روزها بود که سنگ شروع کرد به لرزیدن. و درست، مثل تخم پرنده ای ترک خورد و از وسطش یک میمون بیرون پرید. میمونی که نه جوان بود و نه پی و نه بزرگ بود و نه کوچیک میمون خارقولاده، قبل از هر کاری، کف دستاش رو به هم چسبون و به سینه گذاشت. و بعد خم شد و به ترتیب به سمت شمال، جنوب، شرق و غرب تعظیم بلندی کرد. از چشم های میمون دو اشعه نور سفید رنگ بیرون میزد که تا دل آسمان نفوذ کرده بود. تا جایی که پرتو این نور به قصر خدای بزرگ و فرمان نوای آسمانها امپراتور یشمین رسید. امپراتور با کنجکاوی پا از قصرش روی ابرها بیرون گذاشت و اون پایین توی جزیره ی دور افتاده میمون رو دید.
ماجراهای اساطیر چین – پادکست ساگاسِ قسمت سیزدهم
از اونجایی که تولد یه ميمون هرچقدر هم خارقولاده خیلی نمیتونست برای خدای بزرگ آسمان ها اهمیت زیادی داشته باشه؟ امپراتوری یشمین که حالا نگرانیش برطرف شده بود، به داخل قلعه فرار کرد. جای دیگه این پرتاب نور به منزل لاوتسه پیر طریقت رسید. که مشغول تهیه اکسیر زندگی جاودانی بود لاوتسه پیش خودش فکر کرد منبع نور متعلق به هر کسی باشه قطعا روزی نامیرا خواهد شد. و اشعه ای که از چشمان میمون ساطع میشد از معبد بزرگ بودا در کوه های غربی هم دور نموند. بودا در بین شاگردانش نشسته بود و مشغول وعز بود. اما برای چند لحظه حرفاشو قطع کرد و توی سکوت چشماش رو بست. بعد توی همون حال رو به مریدانش گفت؟ امروز موجودی آسمانی به دنیا اومده. یک میمون، اما نه یک میمون عادی. در سرنوشتش می بینم که روزی به روشنایی میرسه و یک بودای واقعی میشه، اما قبل از اون ما را از شر شیطانت هاش در امان نخواهد گذاشت [مذکر] .مذکر
(مذکر) سلام. (مذکر) (خنده) (خنده تماشاگران) (مذکر) سلام، من حسین رضوی هستم و این سیزدهمین قسمت از پادکست ساگاس است. یاد کسی که در اون روایت افسانه ها و اساتیر سرزمین های دور و به زبانه امروز می شنوید داستانهایی که ممکنه بعضی هاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر باشون آشنا بشید و ممکنه هم هست بعضی داستان ها رو برای اولین بار بشنوید. داستان این قسمت ما هم از اساطیر چین انتخاب شده، اما بیایید قبلش یکم در مورد کلیت این اساطیر و فرهنگ کشور چین تقریباً چهارده درصد مساحت خشکی های کره زمین را تشکیل می دهد. همانطور که ما انتظار داریم تنوع فرهنگ ها و باورهای زیادی رو هم در خودش جا میده. ما وقتی داریم در مورد اساتیر صحبت می کنیم، یکی از جنبه های مهمی که باید بهش فکر کنیم کاربرد اساتیر است. یعنی آیا مردم اون سرزمین به این داستان ها به عنوان سرگرمی نگاه می کردند؟ احکام دینی شان را از این داستان ها می گرفتند. یا برای انتقال مفاهیم مثل تاریخ و آداب و رسوم و یا حتی علم رایج زمان ازشون. اسطوره های چین با همه تغییر و تحولاتی که در طول دوره ها و مکان های مختلف داشتند می گفت همه این کار کاربورد ها رو در خودشون جا میدن خیلی از شخصیت های تاریخی چین هستند که بعد از مرگشون توی داستان ها تبدیل به یک خدا یا یک قهرمان اسطوره ای مثلا یوجیا، مؤسس خانواده جیا، توی روایت های تاریخی مهندس بوده که به امپراتور قبلی توی کنترل سیلاب ها و زخرکشی و آبرسانی زمین های کشاورزی کمک زیادی می کند و به خاطر همین هوش و درایتش اون رو به عنوان جانشین خودش انتخاب میکنه اما همین یو توی اسطوره میاد و تبدیل میشه به قهرمان خداگونه ای که در موقع خلق زمین با عصای جادوییش روی زمین خط میکشه و باعث بوجود اومدن رودها و دریاچه ها میشه.
استادان و اساطیر چین: داستان ها و اساطیر پادشاه میمون ها
یا مثلا یکی از رسوم چینی ها احترام و به نوعی پرستشه، مردگان خانواده و یا قبیله و و شهر و ساختن معابد برای آنها بوده. اما اگر بخواهیم ادیان چینی را نامگذاری کنیم، باید به سه شخصیت اصلی تاثیرگذار روی این فرهنگ هم اشاره کنیم. بودار، کنفوسیوس و لاوتس یا لاوتزو. ما اینجا نمیخواهیم در مورد این شخصیت ها و دیدگاه هاشون صحبت کنیم، اما کافی است بدونیم که این سه نفر فارغ از اینکه فکر کنیم وجود خارجی داشته باشیم. یا صرفا شخصیت های نمادینی بودن برای پیروانشون فلسفه و آینی رو ارائه کردند که مردم چین اساتیرشون رو حول محور اون تشکیل دادن، داستان این قسمت ما یعنی پادشاه میمون ها هم بلند شده از تفکریه که هر سه آیین بودایی، کنفسیوسی و دا و اسم رو قبول داره یعنی قبول داره که باورهای این سه آین توی محدوده و قلمرو خودشون درست و معتبر هستن. به مثلا بوداییت باعث نمیشه که اون دو فلسفه دیگه رو نقص کنی. داستان پادشاه میمون ها که خودش بخشی از یک افسانه ی بلند چند هزار صفحه ای هست به نام به سوی غرب یا به عبارت دیگه سفر به غرب هم با همین خط روایت جلو میره، یعنی ما قراره هم با لاتسه هم با جودا و هم با خدایان و شیاطین کهن چینی که در آینه کنفوسیس می شناسیم ملاقات کنیم. هرچند که داستانی به سوی غرب بدون ذکر اسم نویسنده و به طور ناشناس منتشر شده ولی با توجه به سبک و و سیاق نوشتار و زمان انتشارش اون رو به ووشنگن، نمایشنویس قرن هفده میلادی چین نسبت خب قرن هفدهم برای ما که داستان هامون رو داریم از هزاران سال پیش از میلاد مسیح انتخاب میکنیم خیلی دور نیست، ولی خب باید این رو هم هم در نظر داشته باشیم که ریشه این داستان ها توی همون اساطیر چند هزار ساله هستند. به سمت غرب، داستان بسیار، بسیار زیبا و پر از معنایی است که توی این پادکست در آینده باز هم بهش برمی گردیم.
ما اون رو به طور کامل تعریف میکنیم و همینطور در مورد داستان پادشاه میمون ها شخصیت هاش و کلا اساطیر چین در آخر اپیزود بیشتر صحبت می کنیم، اما فعلا بشنویم داستان سان و کانگ پادشاه میمون ها. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی اون روز هم به نظر میرسید برای میمون ها یه روز معمولی باشه مثل روزهای دیگه. صبحها که از خواب بیدار میشدند از میوه ها و نعمت هایی که جنگل بهشون هدیه میداد لذت می بردند و عصرها توی تنها رودخونه. یه جزیره آبتنی میکردند، اما اون روز عصر سوالی ذهن کنجکا و میمون ها رو به خودش مشغول کرد. منبع آب این رودخونه کجاست؟ و از اونجایی که برای رسیدن به جوابشون راهی نداشتند جز اینکه مسیر رودخونه رو برخلاف جریان آب برن همه راه افتادند. و رفتند و رفتند تا به یک آبشار بزرگ رسیدند. ظاهراً همه میمون ها جوابشون رو گرفته بودن و فهمیدند اون همه آب از کجا میاد و میخواستند تا شب نشده به خونه برگردن. ولی یکی از همین میمون ها از بین جمعیت گفت. پشت این آبشار چی؟ فکر میکنید پشت این آبشار چی باشه؟ یه بار دیگه حس کنجکاوی میمون ها برانگیخته شده بود.
میمون شجاع: پادشاه سرزمین مقدس
یکی دوتاشون داوطلب شدن تا برن و ببینن این آبشار چی رو پشت خودش مخفی کرده؟ اما هیچکدوم جرات نداشت از اون جریان شدید آب رد بشه. اینجا بود که یکی دیگه از میمون ها بیرون اومد و جلوی جمعیت ایستاد. اون میمون بین بقیه حیوانات بزرگ شده بود، اما هیچکدوم به دنیا اومدنش رو ندیده بودن. میمون گفت، هممون قبول داریم هرکس از بین ما بتونه از این آبشار رد بشه شجاعتر از هم است، درسته؟ بقیه میمونها سریع به موافقت تکون دادن، اون میمون ادامه داد، پس همه موافقیم اون شخص رو باید به عنوان پادشاه خودمون انتخاب کنیم اینبار میمون ها با خوشحالی دست زدن و بالا و پایین پریدن میمون شجاعم که منتظر این واکنش جهان بود، برگشت و در امتداد مسیر رودخانه با تمام سرعت به سمت آبشار رفت. بعد، دستاش رو بالای سرش برد و با قدرت به داخل پرده آب شیر زد. اون طرف آبشار، میمون روی یک چمنزار فرود اومد. چمنزاری که ادامه پیدا میکرد تا به یک پل سنگی برسه. و مسیر پل به یک قصر بزرگ که به نظر خالی میومد می رسید. روی پل تابلویی نصب شده بود که با حروف بزرگ نوشته شده بود: سرزمین مقدس کوهستان گل و میوه میمون شجاع، بعد از اینکه خوب اون بهشت نو یافته رو زیر و رو کرد، برگشت و این بار هم با یک پرش از آبشار رد شد.
پیش برادرانش رفت، روی سنگ بلندی جلوشون ایستاد و از سرزمین حاصلخیز و بکری که پشت اون آبشار منتظر همشون بود حرف زد، شادی دوباره بین جمع میمون ها پیچید بعد از خاموش شدن هم همه، میمون ها یکی یکی دست به سینه گذاشتند و جلوی میمون شجاع سر فرود آوردند. و همگی فریاد زدند. زنده باد پادشاه میمون ها! زنده باد پادشاه میمون ها! زنده باد پادشاه میمون ها! از اون روز تا چهارصد سال بعد همه ی میمون ها تحت حکومت پادشاهشون در اون جزیره مستقل از بقیه موجودات هستند. به خوبی و خوشی زندگی کردن. ولی این پایان خوش داستان پادشاه میمون ها نبود. در سالگرد تولد و روزی که از سنگ بیرون اومده بود، میمونها به افتخار پادشاهشون جشن گرفته بودن اما پادشاه میمون ها غمگین بود. اون به هر چیزی که می تونست تصورش رو بکنه رسیده بود: قدرت، قلمرو حاصل خیز، غذا و تفریحات فراوان. فقط یک چیز بود که پادشاه میمون ها ازش میترسید. مرگ، میترسید که روزی دست مرگ بیاد و همه این خوشیه ها رو ازش بگیر و اون رو با خودش به دنیای تاریک مردگان.
سرنوشت پادشاه میمون ها
مشاوران عاقلش دلیل ناراحتیش را ازش پرسیدند و وقتی فهمیدند پادشاه میمون ها چقدر از مرگ میترسه گفتند؟ پادشاه بزرگ، اگرچه همه ما باید روزی با مرگ مواجه بشیم، اما سه گروه در این دنیا هستند که با مرگ غریبه اند. خدایان، موجودات نامیرا و بوداها. پادشاه با امیدواری گفت: پس شاید راهی وجود داشته باشه که یکی از این گروه ها من رو بین خودشون راه بدن و بهم یاد بدن که چطور میشه از دست خدای مرگ فرار کرد. دستور داد قایقش را به همراه آذوقه کافی آماده کنند و همون روز به دنبال زندگی ابدانه پا به اقیانوس ها یه تای ناشناخته گذاشت. روزها گذشت و باد های موافق قایق پادشاه میمون ها رو روی آب جلو می بردند، تا بالاخره یک روز. روز به خوشگی رسید. توی اون شهر بندری گشت و به هر کس می رسید از زندگی جاودانه و موجودات نامی را می پرسی. این جستجوی پادشاه را از شهری به شهر دیگر می کشیم تا بالاخره بعد از هشت سال به بالای کوه بلندی برسد. اون بالا غاری بود که درش با یک سنگ بزرگ بسته شده بود و روی این سنگ این کلمات تک شده بود.
کوهستان ذهن و قلب، غار ماه خمیده و سه ستاره قبل از اینکه میمون بتونه در غار رو بکوبه، لایه در باز شد و راهب جوونی پا بیرون گذاشت. با حالت بیروحی رو به میمون گفت:پادشاه میمون ها تو هستی؟ بمون که تعجب کرده بود سریع تکون داد. راهب گفت: دنبالم بیا، استاد منتظر توئه بعد از گذشت از تعداد زیادی اتاق و راهروی سنگی، دو نفر به سالن بزرگی رسیدند که در انتهای اون و روی سکه یک سکوی کوتاهی پیرمردی چارزانو نشسته بود و شاگردانش دورش روی زمین حلقه زده بودند. راهب جوان با دست به پیرمرد اشاره کرد و رو به میمون گفت: راهب اعظم معبد جاودانه و استاد طریقت پدر سبودی. میمون بر روی زمین افتاد و از روی احترام جلوی استاد سجده کرد. راه به بزرگ با دست اشاره کرد تا میمون بایسته و گفت؟ بگو ببینم، از کجا میای و اسمت چیه؟ میمون گفت استاد بزرگ، من از غار مقدس مخفی پشت پرده آب، در کوهستان گل و میوه میام. ولی اسمی ندارم، چون پدر و مادری نداشتم که اسمی برام انتخاب کنن. من از دل یک سنگ جادویی روی همون کوهستان به دنیا اومدم. پدر سبودی نگاهی به سرتاب های میمون انداخت و گفت: اسم نداری، هان؟ و بعد از چند لحظه مکس ادامه داد.
سفر یادگیری میمون – تغییر شکل به هفتاد و دو صورت
از این به بعد، اسم تو سان و کانگ خواهد بود که در زبان محلی ما به معنی میمونه. حالا اگه واقعاً به دنبال چیزی برای یادگرفتنی، برو و لباس راهبها رو بپوش و کنار بقیه شاگردی کن. و به این ترتیب بود که پادشاه میمونها هفت سال بعد عمرش رو در این معبد گذرون. با بقیه ی شاگردان کف غار رو جارو میزد و هیزم جمع میکرد. با بقیه شاگردان پای درس استاد سبودی میشد و ساعتها کنار بقیه شاگردان مراقبه و تمرین میکرد. تا اینکه یک روز بعد از درس و وقتی که همه دوستانش از سالن بزرگ خارج می شدند، استاد میمون رو صدا زد و ازش خواست. که بمونه. پدر صبحدی گفت ساندووکانگ، بگو ببینم، چند ساله که از خونت جدا شدی؟ میمون تعظیم می کرد و گفت، از زمانی که از قلمرو خودم در کوهستان گلمی به راه افتادم، پانزده سال میگذره. هشت سال در سفر و هفت سال در شاگردی شما.
استاد ادامه داد: توی این هفت سال من از دور مراقبت بودم، و میتونم بگم هیچکدوم از شاگردانم به اندازه تو خودشون رو وقف این راه نکردن. وقتشه که اون چیزی که به خاطرش اینجا اومدی رو بهت بدم. حالا بگو ببینم، از طریق داو چه چیزی میخوای یاد بگیری؟ میمون سرخم کرد و جواب داد. استاد بزرگ، من شاگرد شما هستم و ذهن ناقص من قادر به انتخاب درست نیست. خود شما هر چی صلاح میدونید رو آموزش بدید، استاد گفت: بسیار خوب، پس گوش بده و یاد بگیر روش تغییر شکل به هفتاد و دو صورت اینطوری میتونی خودت یا هر قسمتی از بدنت رو که میخوای به هر شکلی که میخوای دربیاری؟ و اون شب پدر سبودی راز های این طریقت رو در گوش سامبو کانگ زمزمه کرد. میمون برای سه ماه به صورت شبانه روزی و بدون خوردن و خوابیدن تمرین کرد تا مهارت های لازم رو بدست بیاره. بعد از سه ماه، دوباره پیش استاد رفت تا چیزهایی که یاد گرفته بود رو بهش نشون بده. پدر سبودی با رضایتت گفت، خیلی خوبه، معلومه که تونستی هر هفتاد و دو صورت تغییر شکل رو یاد بگیری. میمون گفت ممنون استاد، اما یه سوال، آیا این هنر به من زندگی جاودانه میده؟ سبودی گفت، نه، فکر نمی کنم، شاید بتونی با تغییر شکل برای مدتی خودت رو از مرگ قایم کنی، ولی این همیشگی نخواهد بود.
آموزش هنر پرواز بر روی ابرها
میمون گفت، پس استاد، ازتون می خوام بیشتر بهم یاد بدید، استاد چند لحظه ای با جدیت توی چشمهای میمون زل زد و بعدش گفت باشه، میخوام بهت هنر پرواز بر روی ابرها رو یاد بدم. با این روش میتونی با یک پرش از زمین روی ابرها فرود بیای و بعد با پرواز از ابری به ابری دیگه، فاصله بین قاره ها رو توی چند لحظه طی کنید. جان بوکانگ دوباره به خلوت خودش رفت و سه ماه بی وقفه تمرین کرد. وقتی که جلوی استاد ظاهر شد و هنرش رو نشون داد، دوباره گفت: استاد، آیا این هنر به من زندگی جاودانه میده؟ استاد جواب داد، معلومه که نه، شاید بتونی برای مدتی از دست ماموران خدای مرگ فرار کنی، اما بالاخره روزی به چنگال میگشون میفتی؟ میمون گفت: پس استاد، شیوه زندگی جاودانه را به من یاد بدید پدر سبودی، با عصبانیت از جا بلند شد و جلوی صورت ساموکانگیست داد خوب. ای میمون گستاخ، من دارم راز های هزاران ساله را به تو یاد میدم، تو هنوز دنبال نامیرا شدنی، ای قدر نشناس؟ بعد روش رو برگردوند و عصاش رو سه بار روی زمین کوبید و اون رو پشتش گرفت و به اتاقش برگشت. همه ی شاگردان سان بوکانگ رو به خاطر ناراحت کردن استاد سرنش میکردند، اما اون شب میمون وقتی که همه خواب بودن آروم آروم از رختخواب بیرون خزید و از در پشتی وارد اتاق استاد شد. پدر صبودی که زیر نورشم مشغول نوشتن کتیبای بود،بدون اینکه روش رو برگردونه گفت پس پیام من رو گرفتی؟ میمون گفت بله استاد، من فهمیدم که وقتی سه بار اساتون رو به زمین کوبیدید و اون رو پشتتون گرفتید، منظورتون این بود که سه ساعت بعد از نیمه شب از در پشت. چی به اتاقتون بیام؟ پدربزرگ بودی از سر جاش بلند شد و گفت: بسیار خوب، تو لیاقت خودت رو برای به دوش کشیدن راز های ابدی زندگی نشون بده. حالا گوش های بزرگش رو جلو بیار تا اونها رو برات زمزمه کنم، که اونها بقیه راز های روش داور رو هم در اون خودشون دارن (خنده حضار) موزیک ویدیویی مذکر موزیک ویدیویی از این فیلم (مذکر) (خنده) پادشاه میمونها سه سال دیگه رو در اون معبد گذروند.
با همین تمرین ها، بدن و ذهنش هر روز قوی تر از قبل می شد و می توانست انرژی کیهانی عظیمی که توی رگهاش بود. اجباری بود رو حس کنه قدرتش تا حدی رسید که پدر سبودی روز اون رو احضار کرد و اعلام کرد که وقتش اون معبد رو ترک کنه. بهش گفت که قدرتی که اون بهش رسیده جادو نیست که هر کسی بتونه یاد بگیره. اون قدرت قدرتی بود که خیلی از خدایان و شیاطین هم در آرزوش بودند، و انسان ها برای دزدیدن و تصاحبش. شک نمیکردم، باید میرفت و خودش رو جای دیگه ای ثابت میکرد. سان و کانگ، حالا میتونست خودش رو به شکل هر موجود زنده و بیجانی که میخواست دربیاره. می تونست تا اندازه ای که دلش میخواست بدنش رو بزرگ یا کوچیک بکنه. می تونست دسته ای از موهای بدن پشمالوش رو بکنه و بهشون دستور بده تا دبدید به میمون های سربازی بشن که در کنارش می جنگند. و مهم تر از همه به مقام نامیرایی رسیده بود.
جستجو برای اسلحه بی نظیر
اما هنوز یه چیز کم داشت، اسلحه ای که در خور قدرت بی نظیرش باشه. از استادش شنیده بود که میتونه همچین چیزی رو در انبار تسلیحات پادشاه اژدهاایی که کف اقیانوسیه. شرق زندگی میکرد پیدا کنه، برای همین کنار ساحل که رسید وردی خون و مسیرش را به داخل آب ادامه داد. میمون جلو میومد و سرش کم کم زیر آب فرو میرفت. طوری زیر آب قدم می زد و نفس می کشید که انگار هنوز هم روی زمینه، جایی توی ژرفترین عمق اقیانوس به سر در قلعه ای از جنس مروارید رسید، از نگهبانان قلعه خواست که او را پیش پادشاه ببرند. چهار اژدهای برادر بودند که بر چهار اقیانوس شمالی، جنوبی، شرقی و غربی حکمرانی می کردند، و هر یک انجینه ها و یه بزرگی از اشیایی داشتند که هر کدوم داستانی از تاریخ سرزمین چین میگفت. اژدهای حاکم برا اقیانوس شرقی که میدونست یه میمون معمولی نمیتونه زیر آب اونطوری نفس بکشه و قدم بزنه. از سامو کانگ استقبال گرمی کرد و ازش دلیل سفرش را پرسید میمون گفت: من سالهای سال در طریقه داو شاگردی کردم و در محذر استاد سبودی راز های جهان هستی رو درک کردم و به زندگی ابدانه رسیدم. حالا وقتشه که برای خودم اسلحه ای انتخاب کنم تا بتونم نه فقط در مقام یک راهبه روشن شده بلکه به عنوان یک جنگجوی بزرگ.
پیش مردمم برگردم. به من گفتن که تو میتونی همچین اسلحه ای به من بدی. اجده ها با کمی شک و تردید دم بزرگش را تکون داد و با سر به یکی از سربازانش اشاره کرد. چند لحظه بعد، سرباز دوباره ظاهر شد و شمشری که در دست داشت رو به ووکانگ تحویل داد. یک شمشیر هلالی بزرگ که طولش به اندازه قد خود میمون بود. میمون یکم شمشیر رو توی دستش چرخون و از این دست به اون دست داد. با نارضایتی بشم شیر نگاه کرد و گفت، نه، این به درد من نمیخوره، زیادی سبکه، و احتمالا با اولین ضربه من میشکنه. اژدها دوباره اشاره کرد و این بار دو سرباز رفتند و نیزه ای با بدنه ی آهنین رو برای پادشاه میمون ها آوردند. این بار هم بعد از کمکی برانداز کردن و بالا و پایین کردن، میمون دوباره خواست که اسلحه سنگین تر و محکمتری براش بیارن.
نیروی اژدها: عصای آهنین
هر بار تعداد سربازان بیشتری به انبار سلاح های مقدس می رفتند و هر بار سان و کانگ آنها را رد می کرد. اش دهای پادشاه که با دیدن قدرت بی اندازه ی میمون، چشمهاش بیشتر و بیشتر گرد می شد، دست آخر جلو آمد و رو بهش گفت: اونجا برای تو آوردن تمام اسلحه های انبار سلطنتی من بود. فقط یک اسلحه دیگه باقی مونده، ولی اون رو اگه همه ما هم جمع بشیم، نمیتونیم از جا بلندش کنیم. میمون اصرار کرد که اون سلاح رو هم ببینی. توی اسلحه خانه ی اژدها یه گوشه ای یه ستون آهنین افتاده بود. هجده تا به اون ستون اشاره کرد و گفت این همان عصایی است که یو، قهرمان بزرگ چین در زمان خلقت جهان، با او برای کندن مسیر رودها و دریاها به خدایان کرد. این عصای جادویی از زمان مرگ اون قهرمان تا حالا اینجا افتاده. ولی بزرگان ما گفتن هرکس که بتونه اون رو بلند کنه، قهرمان افسانه ای و مالک این عصای آسمانی خواهد شد. ووکانگ جلو اومد و دستاش رو زیر ستون آهنی برد و جلوی نگاه های نابارانه حضار اون رو آروم آروم برو اون بالا یه سر برو.
اجنایی که طی سالها روی عصا نشسته بود با یک تکون پاک شدند و عصا توی دستهای میمون کوچیک و کوچیکتر شد. به اندازه ای که حالا میمون می تونست انگشتاش رو دورش حلقه کنه. با خوشحالی، یک بار اسارو بالا انداخت و توی هوا با یک دستون رقاپید. نقش های عجیب و ناشناخته ای که روش حک شده بود گواهی بود بر قدمتش. ووکان متوجه شد که عصای آهنین مثل یک دوست وفادار، متعه خاص و اراده اونه، هر چی که بخواد میتونه اون رو رو کوچک یا بزرگ کنه، برای اینکه بتونه راحتتر حملش کنه، اون رو به اندازه یک خلال دندون کوچک کرد و پشت گوشش گذاشت. بعد، با خوشحالی از اژدها پادشاه بخاطر اون هدیه ی فوق العاده تشکر کرد، و قبل از اینکه اژدها بتونه بگه که اون اسطوره. هدیه نیست و بهتره اون رو به خزانه ی سلطنتی برگردونه؟ میمون با یک پرش از آب خارج شد. سان بوکانگ تصمیم گرفت که قبل از رسیدن به جزیره و دوستانش کمی بین راه استراحت کند. تخته سنگ صافی رو زیر یک درخت پیدا کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
کتاب مرگ و زندگی: رازهای سرزمین مرگ
چند ساعت بعد، ولی با تکون های شدیدی از خواب بیدار شد. آروم چشمهاش رو باز کرد، و وقتی کامل به هوش اومد و فهمید دورورش چه خبره، وحشت وجودش رو گرفت. دو سرباز که یکی سر اسب و یکی سر گاو شاخدار داشتند دست و پاهاش را مثل یک جنازه گرفته بودند و جلو می رفتند. آسمان بالای سرش تیره بود و پر از ابرهای خاکستری. در یاق و جنگل ها جاشون رو به سنگ های داغ و باتلاق داده بودند. میمون با یک تکون خودش رو از دست اون دو موجود بیرون کشید و تلو تلو قرآن چند قدم عقب رفت. میدونست اونجا کجاست؟ سرزمین تاریک مردگان ولی اون رو برای چی اینجا آورده بودن؟ مگه نه اینکه اون همه ریاضت کشیده بود تا از دست مرگ فرار کنه؟ رو اون دو موجود شیطانی گفت. من رو برای چی اینجا آوردید؟ شیطانی که سر اسب داشت خندید و گفت خب معلومه به همون دلیلی که همه پاشون به این دنیا یا تاریکی باز میشه، تا جلوی یاما. ما امپراتور سرزمین مرگ حاضر بشیم و مورد قضاوت قرار بگیریم میمون با این حرف براش افتاده شد، یک پاش رو محکم عقب گذاشت و دست برد و عصاش رو بیرون آورد.
با یک ضربه هر دو شیطان رو بیهوش کرد و اونا رو روی کولش انداخت و از بین مخروبه هایی که شهر مردگان بود با عصبان. امانت رفت تا ببیند برای چی مرگ و شیاطینش به سراغ پادشاه نامیرای میمون ها اومدن؟ توی قصر وسط شهر یا ماه ارباب مرگ منتظر نشسته بود تا نفر بعدی رو برای قضاوت جلوش بیاره اما در کمال تعجب دید که میمونی با درستهی نه چندان بزرگ، با عصای آهنین توی یک دست و جنازه دو شیطان توی یه دست دیگه در تالار رو شکوند و وارد شد قبل از اینکه یاما بتونه حرفی بزنه، ووکانک فریاد زد، معنی این کارها چیه؟ یا ما هم که از گستاخی میمون عصبانی شده بود، دهانش را باز کرد و دندون هاش که مثل نیش مار بلند بود رو به نمایش گذاشت. جواب داد. کدوم کارها؟ نوبت مرگ تو رسیده و وقتشه قاضیان دنیای مردگان بر اساس اعمالت توی زندگی تصمیم بگیرند که توی زندگی بعد باید توی کالبورد چه موجودی دربیای؟ یا از چی شکایت داری؟ میمون، یه بار دیگه با خشونت داد زد، دوباره زنده بشم؟ خب مسئله همین جاست، من به زندگی ابدانه رسیدم، من نامیرام! یا ما با تعجب گفت؟ غیرممکنه، و اگه اسم تو سان و کانگ نیست، توی کتاب مرگ و زندگی نوشته شده که امروز روزیه که تو باید بمیری. حتماً اشتباهی شده، زاموکان گفت، دقیقاً اصلاً این کتاب رو نشون من بده ببینم؟ و با هم به سمت کتابخانه ی یاما رفتند، وسط این کتابخانه بر روی یک ستون سنگی بزرگترین کتاب دنیا قرار گرفته بود. کتابی که اسم و مشخصات همهی موجودات زنده و مرده از زمان عزل و خلق جهان رو در خودش داشت. میمون کتاب رو ورق زد و ورق زد تا به اسم خودش رسید. دستش رو رو به منشی خدای مرگ که مسئول نگهداری کتاب بود جلو برد و گفت: قلم و جوهر، بعد نوک قلم اون رو توی جوهردان فرو برد و یک خط گسترده روی اسم خودش کشید. قلم رو به یاما تحویل داد و به تهنه گفت، بیا اینجوری دیگه مرگ اشتباه نمی کنه، خدای مرگ که هنوز نمیتونست.
سانگ بو کانگ، پادشاه میمون ها و خدایان: مبارزه برای قدرت
باور کنه، یک میمون چنین جرات و شجاعتی داشته باشه، گفت، اما این خلاف قوانین ما است. ميمون که داشت از در خارج می شد، روش رو برگردوند و گفت: من سانگ بو کانگ هستم، پادشاه میمون ها، قوانین مرگ برای من معنی ندارن. “مذکر” “مذکر” (مذکر) (مذکر) پادشاه میمونها به قلمرو حکومتش در جزیره گل و میوه و بین مردمش برگشت. بقیه ميمون ها با خوشحالی از پادشاهشون استقبال کردن. به داستان هاش گوش دادم و قدرت های جدیدش رو تحسین کردم. اما چند سالی نگذشت که سامبو کانگ به این نتیجه رسید که اون همه قدرت در اون جزیره دور افتاده به هیچ دردی نمیخورد. و اون همه سال تمرین و مراقبه داره به هدر میره. در میان این افکار، یاد حرف مشاورانش افتاد که سه گروه رو بهش معرفی کرده بودند. اون تونسته بود جاش رو در بین موجودات نامی را باز کنه.
حالا، وقتش بود که خودش رو به خدایان هم ثابت کنه. مدتی بعد، جلوی در شرقی قصر بزرگ امپراتور یشمین، خدای آسمان ها و زمین، سر و صدایی بپاشا. به گوش امپراتور رسید که میمونی اومده و درخواست ملاقات داره. خدای بزرگ اول میخواست درخواست میمون را رد کند، ولی وزیر اعظم امپراتور که روح سیاره ی زهره بود، جلو آمد و گفت: درجه بزرگ شاید ندونن این میمونی که به دروازه های قصرشون اومده کیه؟ اون، سان ووکانگ، میمونیه که از دل یک سنگ بر روی کوه بلندی به دنیا اومده و علاوه بر این که پادشاه میمون های زمین این نشست به زندگی جاودانه هم رسیده. در ضمن، این همون میمونیه که عصای امپراتور یور رو در دست داره و یکبار هم از دست یاما خدای مرگ فرار کرده صلاحه که والاحضرت این میمون رو به حضورشون قبول کنن و در صورت صلاح دید از در صلح با این موجود معامله کنن. امپراتور یشمین بعد از کمی فکر کردن دستور داد که میمون رو به داخل تالار حکمرانی دعوت کنه. سان وو کانگ وارد شد و جلوی خدای آسمانها به نشانه احترام تعظیم کرد. امپراطور گفت، به من گفتند تو راه زیادی رو از قلمروت روی زمین تا اینجا اومدی، خب بگو ببینم، حالا درخواستت از ما چیه؟ میمون با لبخند دوستانه ای گفت، سرورم، اگر در مورد من به شما گفته باشند، احتمالاً از دانش من از راز های طریق قطع داو و قدرت بی نظیر که این راه به من داده خبر دارید؟ من فکر کردم که قدرت های من بر روی زمین بی استفاده مونده و میخواستم برای بهره وری کامل از این نیروهای قدرتمند که در وجود من این حس مسئولیتی توی دربار الهی و مقدس خودتون به من بدهید. امپراطور دستی به جونش کشید و جواب داد: فعلا همه پست های وزارتی و حکومتی ما پره، اما اگر اونقدر علاقه به خدمت در دربار ما داری، استبل اسب های ما نیاز به یه سرپرست جدید داره، میتونی مسئولیت اسب رو توفیه های همایونی ما رو قبول کنی؟ میمون با اینکه در سرزمین خودش پادشاه و موجود عاقلی بود، درک چندانی از سلسله مراتب حکومتی توی درباره.
خدایان، اسب ها، و مهمونی های شکوهمند
درجه یاشمین نداشت. برای همین، به خیال اینکه مسئولیت مهمی بر دوشش گذاشته شده، قبول کرد که سرپرست اسب و محافظ اسب ها خدایان بشه. البته از پس اینکار هم به خوبی برومد. طی یک ماه خدایان اعتراف می کردند که همه چیز چند برابر بهتر شده. به کمک کارگران و با مدیریت سان و کانگ، اسب ها تیمار شده و آماده تر و قوی تر از همیشه بودند. در و دیوار استبل از تمیزی برق می زد. اینقدر کارها خوب پیش میرفت که یک روز میمون تصمیم گرفت برای کسانی که توی استب زیر نظرش کار می کردند، یک مهمونی ترتیب. تو یه مهمونی و سر میز، بعد از اینکه همه سیر غذا خورده بودند، جام ها رو به افتخار پادشاه میمون ها و محافظ اسب های حموم روی همین حال، یکی از دستیارانش از بین جمعیت گفت: البته که مهمانی ما با شکوه، ولی فکر کنم همه ما الان آرزو داشتیم توی مهمونی دیگه ای که خدایان برپا کردن میبودیم. لبخند روی لب های میمون خشک شد.
گفت: مهمنی، کدومهمنی؟ دستیار جواب داد: هر سال ملکه مادر همسر امپراتور ضیافتی رو در باغ سلطنتی ترتیب میده و در اون با میوه های زنده بخش و قرص های جاودانگی از همه خدایان بزرگ پذیرایی می کند. بوکانگ با هیجان گفت:چقدر خوب؟ حالا کی هست این مهمونی با شکوه؟ دستیار جواب داد: امروز، اخهای میمون در هم رفت. با عصبانیت گفت: چی؟ امروز، پس چرا دعوت نامه ای به دست من نرسیده؟ دستیار که کمی ترسیده بود گفت: خب، معلومه، این مهمونی فقط برای خدایان و مقامات رده بالاست، تو فقط مسئول استبلی، واقعاً انتظار. حدس زدید تو رو هم دعوت کنن؟ بمون که گیج شده بود گفت ولی به من گفته بودن این یکی از پست های مهمه درباره امپراتوره، این طرز برخورد خدایان با پادشاه نامیرای میمون هاست؟ و با این حرف رفت تا خودش رو به باغ ملکه مادر برسونه. توی باغ مهمونی هنوز شروع نشده بود و خدمتکاران در حال چیدن میز ها بودند. میمونت بالای دیوار سرک کشید و با دیدن خدمتکاران فهمید که برای اینکه توجه بقیه خدایان به حضورش جلب نشود. تا اون سور و ساتی که بر پا بود لذت ببره باید حقه ای سوار کنه. بعد از کمی فکر کردم وردی خوند و به شکل وزیر اعظم امپراتور در آمد. وارد باغ شد و رو به خدمتکاران گفت، خوب گوش کنین، امپراتور برای این مهمونی دستورات ویژه ای دارند و خواستند که همه هرچه سریعتر خودشون رو به قصد برسونن، شما هم بهتره تا خشم امپراتور و شامل حالتون نشده خودتون رو برسونید! زامبو کانگ خوشحال بود از اینکه حقش اثر کرده و سرمست بود از صحنه ای که جلوی چشمهاش میدی.
میمون های مخصوص: زندگی ابدی در باغ رمزآلود
روی میزها بشقاب های چینی با نقش و نگارهای ظریف چیده شده بود و توی هر کدوم یک میوه زندگی بخش نشسته بود. میوه زندگی بخش در واقع یک هلو بود که به مدت نه هزار سال پرورش داده می شد و خوردن هر کدوم می تونست به اندازه. تا اندازه همون نه هزار سال به عمر یک نفر اضافه کنه. وسط میز هم کاسه بزرگی بود پر از قرص های سفید رنگی که لاودسه با دست های خودش اونها رو از اکسیر. زندگی جاودانه درست کرده بود، میمون با هیجان سر تا تامیز رو میدوید و از هر میوه یک گاز میزد و دوباره اون رو سر جاش برمی گردون. در همین بین، گاهی دست می برد و مثل آجیل، مشت مشت از قرصهای جاودانگی لاودسه به دهنش می ریخت. وقتی که اونقدر خرد که دیگه احساس کرد معده اش جا نداره، بالای یکی از درخت های باغ رفت و همونجا روی یک شاخه. میمون که از ته دل احساس خوشبختی میکرد دستی روی شکمش کشی. قحطی زد و گفت: همینه.
ضیافتی در شأن پادشاه میمون ها. همونجا بود که که فرصت فکر کردن به مسیری که تا به امروز اومده بود رو پیدا کردم از روزی که تصمیم گرفته بود به زندگی ابدی برسه سالهای زیادی میگذشت. تونسته بود با تمرین در راه داؤ راز های زندگی ابدی رو بشناسه به دنیای مردگان رفته بود و اسمش رو از دفتر مرگ خط زده بود. میوه هایی رو خورده بود که هزاران سال به عمرش اضافه کرده بود و تا اونجایی که می تونست اساره ی اکسیر زندگی لاتسر و وارد به بدنش کرده بود. فکر میکرد دیگه مرگ هرگز دستش به سامو کانگ نمیرسه. و خب، حقم داشت. اما، اون طرف در توی قصر امپراتور یشمین، خدمتکارانی که میمون با حق آنها رو از باغ بیرون کرده بود به تالار حکم ملکه مادر آنها را پیش خودش احضار کرد و ازشون خواست توضیح بده که چرا توی باغ و در حال آماده سازی برای مراسم نیستند. یکی از خدمتکاران توضیح داد که وزیر اعظم امپراتور به آنها گفته که به قصر بیان و منتظر دستورات جدید باشند همون لحظه وزیر اعظم از سر جاش بلند شد و در اعتراض گفت: چی؟ من که تمام مدت اینجا بودم، توی یک لحظه راه پر از وحشتتی به این امپراتور، ملکه مادر و وزیر اعظم رد و بدل شد. امپراتور هیشمین که انگار تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده با عصبانیت از جاش بلند شد و فریاد زد همه به سمت باغ! امپراتور و همسرش از جلو و وزیر اعظم و خدمتکاران به دنبالشون وارد باغ شدند.
هرج و مرج در قصر امپراتور: مبارزه میمون ها و ظهور الهه ها
ملکه مادر به محض دیدن صحنه ای که جلوی چشمش بود از حال رفت. سفره ضیافت امپراتور به هم ریخته بود و همه میوه ها نیمه خورده این طرف و اون طرف افتاده بودند. ظرف قرص های جاودانگی که هدیه لاطسه بود هم خالی شده بود و جای دورتر از شاخه یکی از درختان. گاهی یک دم پشمالوی بلند آویزون بود و تاب می خورد. امپراتور فریاد زد، سان بو کانگ، چطور میتونی این به احترامی رو به دروازه خدایان توجیه کنی؟ میمون با شنیدن صدای امپراتور پایین پرید و از روی تمسخر تعظیم کوتاهی کرد و بعد گفت. سروران، به من گفتند که امروز مهمونی بزرگی توی قصب برپاست، و ظاهرا شما فراموش کردید که من هم جزری از کابینه امپراتوری شما. صحنه ای که می بینید فقط یه یادآوری کوچیکه از اینکه من کی هستم، امپراتور یشمین رو به خدای رد که فرمانده ی به لشکر سلطنتی بود کرد و گفت: دستگیرش کنید. به دستور فرمانده، هزاران سرباز به سمت ساندووکان کجون بردند، اما میمون قبل از اینکه بهش برسن، دسته ای از موهای دمش رو کشید. چند و وردی خون و اونها رو توی هوا پخش کرد.
در یک لحظه، صدها میمون به شکل و شمایل ووکانگ ظاهر شدند و شروع به مبارزه کردند، خودمم ووکانگ عقب ایستاده بود. و به درماندگی لشکر امپراتور می خندید. از بین اون دعوا و جنگ، میمون رو به امپراتور یاد زد، حالا میتونی میمون رو جدی بگیری؟ یا هنوزم میخوای من رو؟ بذارید مسئول استابلت اصلا حالا که اینطور شد من به قصرت میرم، درها رو قفل میکنم و تا وقتی به من لقب همتراز خدایان آسمانی ندی بیرون نمیام. بعد با یک پرش از روی دیوار باغ رد شد و توی تالار حکمرانی فرود اومد. میمون، چند ساعتی رو همینطور در قصر امپراتوری گذرون. لشکر خدایان بیرون دروازه جمع شده بود، اما هیچکس جرات ورود نداشت. وزیر اعظم هشدار داده بود با اون همه می میوه و اساره ی جاودانگی که میمون اون روز خورده بود دیگه الماس هم نمیتونست به پوستش نفوذ کنه. همون موقع که امپراطور دیگه کم کم داشت ناامید میشد، ابرسفیدی آروم آروم از بالا جلوی در قصر فرود اومد. از روی ابر، بودا و کوانین الههی رحمت پا بر روی زمین گذاشتند.
برخورد بین بودا و امپراتور یشمین
کوانگین رو به امپراتور یشمین گفت، سرورم بودا قبول کردند که بیان و این میمون رو سر جاش بنشونن. بودا عصایی در یک دست داشت و دست دیگش را تا سینه بالا آورده بود. با شکوه و وقاری که در شأن یک خدای واقعی بود،قفل درهای سبز رنگ قصر را بدون هیچ مشکلی باز کرده و وارد تالار شد ووکانگ داشت با بیقراری تالار رو بالا و پایین میرفت و هرزگاهی بی هدف اساش رو توی دست میچرخوند. به خودش قول داده بود اگه اون چیزی که میخواد رو بشندن، حساب همه خدایان و زیر دستانشون رو با همون عصا برسه. با وارد شدن بودا میمونم ایستاد و رو به استاد بزرگ گفت. تو دیگه یکی هستی؟ بودا لبخند ملایم میزد و گفت، اسم من سیدارتاست البته ممکنه من رو به اسم بودا هم بشناسی. بگو ببینم، به من گفتن که میخوای همتراز خدایان آسمانی باشی و جای امپراتور یشمین بشینی. میمون با حرص گفت، کاملا درسته، وقتشه که امپراتور حکمرانی آسمانها و زمین رو به یکی دیگه بده. فکر نمیکنی این همه سال حکومت بستش باشه؟ بودا بدون اینکه آرامشش رو از دست بده جواب داد.
امپراتوری یشمین دویست میلیون ساله که در این مقام به کمال رسیده. تو حتی یک انسان کامل هم نیستی. میمون گفت: خب، منم قدرت های زیادی دارم، من هفتاد و دو روش تغییر شکل رو یاد گرفتم و میتونم با یک و پدرش مسافت های طولانی رو روی ابرها تی کند. و مهم تر از همه، به راز زندگی ابدانه رسیدم. بودا خنده ی ملاوی میکرد و گفت، باشه، باشه، قبوله، پس حالا که اینقدر قدرتمندی، بیا او یه شرطی. اگه بتونی کف دست من بایستی و با یک پرش ازش بیرون بیای، بهت قول میدم من خودم تو رو خدای آسمان ها و زمین این اعلام کنم و امپراتور رو به معبدم در کوه های غربی ببرم. اما اگه نتونی، باید قول بدی که به جزیرهت روی زمین برگردی، و دیگه مزاحم کسی نشی. میمون چند قدمی به بودا نزدیک شد، بابا تمسخر گفت، شوخی می کنی دیگه، من دارم میگم من میتونم با یک پرش کیلومترها سفر کنم. بعد تو میگی از کف دست من بپر بیرون بودا دستی که به سینه چسبونده بود رو جلوی میمون آورد و گفت؟ خب اگه اینقدر مطمئنی و شرط من رو قبول داری، پس منتظر چی هستی؟ سان بوکانگ بعد از چند لحظه مکس عصاش رو پشتش گذاشت و جفت پا کف دست بودا که به اندازه یک برگ نیلوفر آب بود.
بازگشت به سمت معبد بودا در کوه های غربی
بعد زانو هاش را خم کرد و با تمام توانایی که داشت به کف پاش فشار آورد و به پرواز در آمد. رفت و رفت و رفت، میچرخید و مثل یک نیزه ابرها رو دو تکه میکرد. دست آخر روی بدنه یک ستون خیلی خیلی بلند فرود اومد. این ستون زیتونی رنگ در کنار چهار ستون دیگر، از یک طرف به عمق زمین و از طرف دیگر تا ژرف های آسمان فرود. میمون بدنش رو محکم به ستون چسبیده بود و با دقت به اطرافش نگاه کرد احتمال میداد اونقدر پرواز کرده که به آخر دنیا رسیده. راضی از نتیجه کار، میمون یک مو از دم شکند و اون رو تبدیل به یک قلم کرد و روی ستون نوشت؟ سان ووکانگ اینجا بود. بعد، دوباره با یک پشتک دیگه، مسیری که اومده بود رو برگشت و توی تالار قصر امپراتور و کف دست بودا فرود آمد. با غرور گفت؟ خب دیگه، بودای عزیز، وقتشه که به قولت عمل کنی. بودا این بار خنده ای بلندی کرد و گفت، ای میمونه بیخریت، تو تمام این مدت کف دست من بودی؟ سامو کانگ با تعجب و خشم گفت: چی؟ من که تا آخر دنیا پریدم، اگه باورت نمیشه خودت برو اونجا و ببین، بودا گفت.
لازم نیست جایی بری، یه نگاهی به زیر پات بنداز. اونجا پایین انگشت وسط بودا با خطوط ریزی چیزی نوشته شده بود. سان بوکانگ اینجا بود، میمون نمیدونست که بودا خود جهانه و وجودش از این سر آسمان تا اون سرش ادامه داره. با نابوری گفت، غیرممکنه، تو داری کلک میزنی، من دوباره برمی گردم اونجا و بهت نشون میدم. اما قبل از اینکه بتونه دوباره بپره بودا دستش رو برگردون و میمون زیر دست بودا که به شکل کوهی درومده بود. دفن شد، سر میمون و دستاش بیرون بود، ولی بقیه بدنش زیر کوه بزرگ موند. سامبو کانگ فریاد زد. وایستا، تو نمیتونی این کارو به من بکنی، من پادشاه میمونا هستم، من نامیرا هستم، من هم تراز خدایانم اما بودا بدون اینکه پشت سرشونو نگاه کنه دور شد. اِی، اِی موزیک ویدیویی هی (مذکر) (مذکر) بوداکوانین روی تکه ابر دیگه در حال برگشت به سمت معبد بودا در کوه های غربی بودند.
پادکست ساتوری: میمون پادشاه – اساطیر چین و ادیان شرقی
توی راه کوانین رو به بودا گفت. شکی نیست که میمون یاغی باید تنبیه میشد، اما سرورم، به نظرتون مجازات زندانی شدن ابدی زیر یک کوه کمی زیاد نبود. بود بابا لبخند آروم می گفت. مجازات این میمون ابدی نیست، کنین پرسید چطور؟ و بودا جواب داد: سالها پیش گفتم: سرنوشت این میمون اینه که به روشنایی برسه و به یک بودای واقعی پانصد سال دیگه من ماموریت بزرگی خواهم داشت که انجامش فقط از عهده این میمون بر میاد در حین همین مأموریته که توبه خواهد کرد و به بزرگی میرسه. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی (مذکر) (خنده) هی هی چیزی که شنیدید سیزدهم اپیزود از پادکست ساگا بود، خب همونطور که دیدیم چینی ها جور دیگه ای با اسطوره هاشون برخورد میکنن. یعنی شما وقتی دارید از این خدایان می شنوید حداقل اگر بخواهیم در مورد اون قسمت هایی که تحت تاثیر آیین بودایی قرار نگرفته صحبت کنیم احساس می کنید که این خدایان موجودات ماورایی نیستند بلکه پادشاهانی هستند که توی یک شهر هستند. یا یک منطقه دیگر دارند زندگی می کنند.خود شخصیت پادشاه میمون ها یکی از محبوب ترین قهرمانان داستان های چینی است. کتاب های کودکان و تلویزیون و فیلم ها هم اثرش رو خیلی میشه پیدا کرد. در واقع، سان ووکانگ ابرقهرمان چینی هاست، شخصیتی که از این لحاظ ما شبیهش رستم رو توی فرهنگ خودمان داریم.
و خب به همون اندازه ای که ما رستم رو تحصیل میکنیم اونها هم سام بوکانگ رو دوست دارن البته این رو هم. باید بگوییم که این شخصیت پادشاه میمون ها و کلا میمون انسان نما اولین بار توی این داستان خلق نشد. در واقع توی اساطیر هندو و حماسه ی رامایانا ما شخصیتی داریم به نام خانم که یک خدا به شکل میمون با ظاهر انسانی هست که خب البته محبوبیت سامبو کانگ رو نداره و بیشتر یه شخصیت فرعی هست. از توی داستان راما. افسانه پادشاه میمون ها همونطور که گفتم بخشی از کتاب سفر به غرب هست و در واقع هفت فصل اول کتاب داستان تولد و زندگی این میمون رو تعریف می کنه من به خاطر کوتاه شدن روایت مجبور شدم یه سری از جزییات داستان رو حذف کنم و بعضی جاها رو هم خلاصه سازی کردم ولی پیشنهاد می کنم اگه دسترسی و توانایی رو دارید این کتاب رو با اسم تهیه کنید و بخوانید که خیلی زرافت های داستانی زیبایی داره. اما اینجا به بهانه اینکه در مورد اساطیر چین و ادیان چینی صحبت کردیم، دوست دارم یه پادکستی. چیزی که من خودم از شنوندگانش هستم رو هم معرفی کنم. پادکست ساتوری، پادکستی که اومده و داره ادیان شرقی، شامل بوداییت، آیین کنفسیون و داویسم رو داره معرفی میکنه و در موردشون صحبت میکنه اتفاقاً همین الان یک مجموعه در مورد مذهب داو که من پیشنهاد می کنم که اگر به این فرهنگ ها و ادیان شرقی علاقه دارید و دوست دارید باشون آشنا بشید حتماً اون پادکست رو هم گوش بدید. من لینک های دست به این پادکست ساتوری رو هم توی توضیحات اپیزود میگذارم اما یه نکته دیگه هم هست که دوست داشتم اینجا بگم در واقع این کارو رسمی هست که دوست دارم توی ادامه این پادکست راه بندازم خب درسته که اساتیر بیشتر داستان هم.
هنر و اساطیر: الهام بخشی برای هنرمندان
و مربوط به علوم انسانی، ولی الهام بخش آثار هنری تصویری زیاد چه شما از نقاشان در زمان های قدیم بگیرید تا گرافیس ها و تصویرسازان معاصر زیاد دیدیم که شخصیت ها و و یا الگوهای طراحی از این افسانه ها گرفته باشند. برای مثال من پیشنهاد می کنم توی سایت دی ونت آرت کلمه مانکی کینگ رو جستجو کنید، صدها اثر میبینید توی سبک های مختلف طراحی. برای همین میخواستم پیشنهاد کنم، اگر شما هم نقاش هستید یا گرافیست و یا کار طراحی انجام میدید و از شنیدن این داستان ها لذت. می برید و احساس میکنید بهتون الهام میدن کاراتون رو از طریق اینستاگرام یا تلگرام یا توییتر و ایمیل برای من ارسال کنید تا به اسم خودتون توی شبکه های اجتماعی پادکاست منتشر بشه. مهم هم نیست چقدر فکر میکنی کارتون خوبه یا بده، مهم اینجاست که این داستان های اساطیری اون الهام و انگیزه. لازم رو بهتون داده باشن. برای شروع هم پیشنهاد می کنم برید توی اینترنت و همین پادشاه میمون ها رو جستجو کنید. تصویری که از این شخصیت در ذهنتون دارید رو بکشید. راه های ارتباطی و حساب اینستاگرام و توییتر پادکست رو هم میتونی توی توضیحات این اپیزود همون پایین پیدا کنی.
و باز هم مثل همیشه می توانید پادکست ساگارو اگر از آیفون استفاده کنید در اپل پادکست و اگر گوشی اندرویدی دارید در کاسباکس و یا گوگل پادکست با جستجوی کلمه پادکست ساگا به فارسی و یا کلمه گلوسین. …….. پیدا کنید. همینطور توی پلتفرم های شنوتون، ناملیک و فیدیبو می تونید این پادکست رو پیدا کنید و البته که من منتظر شنیدن نظراتتون در مورد این پادکست هستم. ممنونم از شماها که به این پادکست گوش دادید و به خاطر حمایتاتون و ممنونم از همه ی کسانی که ساگا رو به دوستانشون. و کسانی که به اسطوره ها و افسانه ها علاقه مند هستند معرفی می کنند. شما هم اگر از این پادکست خوشتون اومد می توانید با این کار یعنی معرفی به دوستانتون در بیشتر شنیده شدنش سهم داشته باشید. پس فعلا، تا داستان بعد داستانتون خوش، خدا نگهدار.
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua