اپیزود سوم – افسانه های بومیان آمریکا – داستانهایی از کنار آتش

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

سوم افسانه های بومیان آمریکا داستانهایی از کنار آتش

گوش بدید به اپیزود سوم – افسانه های بومیان آمریکا – داستانهایی از کنار آتش

00:00 تا 00:02: بوی ساندویچ تخم مرغ و لیمو در زباله
00:02 تا 00:06: روایت داستان روح اسب سفید از قبیله ینووک
00:06 تا 00:09: اسب سفید و مسافر
00:09 تا 00:12: قصه اسب سفید و جستجوی ابدی
00:12 تا 00:14: تبدیل به حیوانات: گفتگوی خواهر و برادر
00:14 تا 00:17: شعله‌های نور و گرمای خورشید و ماه
00:17 تا 00:20: رقص با سایه‌ها
00:20 تا 00:23: رقص در دشت: هنوز ادامه دارد
00:23 تا 00:26: چهره‌های خندان تماشاگران: افسانه‌های قبیله‌های بومیان آمریکایی
00:26 تا 00:29: افسانه‌ها و اساطیر بومیان آمریکا و اروپا
00:29 تا 00:30: پادکست ساگا: امیدوارم از پایان دنیا لذت برده باشید

بوی ساندویچ تخم مرغ و لیمو در زباله

این بوی یک ساندویچ تخم مرغ سه روزه ی گرم در یک کیسه ی زباله ای است. و این بوی همان ساندویچ در یک کیسه زباله ی سنگین و قوی با بوی لیمو جدید است. بوی تفاوت را. وقتی زندگی به شما بدبو می دهد ، با بوی لیمو فابولوس جدید بسیار قوی شوید ، بوی لیمو تمیز و تازه انتخاب شده است ، پس مهم نیست. در داخل زباله شما می توانید بو را متوقف کنید و لیمو را بوی دهید. موسيقي هاي موسيقي هی موزیک ویدیویی از این فیلم (خنده تماشاگران) زیر پرده سیاه شب، توی دشت بزرگ. یکم دورتر از چادر های قبیله، آتیش کوچیکی روشن بود. کنارش جنگجوی جوان با هوشیاری و کمر راست نشسته بود. چشمهاش به اعماق دشت دوخته شده بود.

و منتظر صدایی بود که به گوشش دوستانه نیاد. وظیفه شب بیداری و پاسبانی از قبیله برای اولین بار به عهده اون گذاشته شده بود، بعد همینطور که داشت با یه تیکه چوب هیزم های آتیش رو مرتب میکرد؟ صدای خش خش پای رو شنید، بدون اینکه حتی صدای نفسش بلند بشه برگشت. و نیزه اش رو به تاریکی وسط چادرها گرفت. اما همین که نقش پیکر وارد روشنایی شد مرد آروم گرفت. رو به پیرزنی که حالا با چشم های باریک شده داشت بهش لبخند می زد. تزییم کوتاهی کرد و زیر لب گفت نوکومی، مسنترین زن قبیله بود. پیرزن نگاهی به بدن جنگجوی جوان کرد که از سر تا پا با رنگ سیاه پوشیده شده بود و گفت: پس امشب شب اولته، شبای اول همیشه سختترینن. ولی به هر حال باید برای هر چیزی اولینی وجود داشته باشه. مرد در جواب چیزی نگفت.

روایت داستان روح اسب سفید از قبیله ینووک

اما نه از روی بی احترامی، نگهبانان شب حق حرف زدن حتی با اعضای قبیله را نداشتند. زن با همون لبخند مهربون کنار مرد رو به اتیش نشست و ادامه داد. شب درازیه، ولی میگن قصه ها میتونن بلندترین شبها رو هم کوتاه کنن. و بعد از چند لحظه سکوت گفت، تا حالا صدای سومهای روح اسب سفید رو از دل نسیم خنک شبها شنیدی؟ (خنده تماشاگران) [مذکر] (مذکر) (مذکر) (مذکر) سلام. سلام، من حسین رضوی هستم و این سومین اپیزود پادکست ساگاست، پادکستی که در اون روایت. افسانه ها و اساطیر سرزمین های دور رو به زبان امروز می شنوید؟ داستان هایی که ممکن است بعضی هاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر باشون آشنا بشید و ممکنه هم هست بعضی داستان ها رو برای اولین بار. توی این اپیزود میخوایم از دنیای پر سر و صدا و دراماتیک اساتیر یونان فاصله بگیریم و بریم سراغ داستان های که بومیان آمریکا و سرخپوست ها شبها کنار آتیش برای هم تعریف می کردند. این اپیزود شامل سه داستانی است که هر کدوم رو یک قبیله از این بومیان آمریکایی تعریف کرده اند. داستان روح اسب سفید از قبیله ینووک، دعای ماه و خورشید از قبیله اسکیمو و باران آوران از قبیله سی او در آخر قسمت درباره این افسانه ها و منابع موجود در این باره بیشتر صحبت خواهیم کرد، ولی فعلاً یه راست بریم سراغ اولین.

روح اسب سپید (خنده حضار) (خنده حضار) (خنده تماشاگران) (خنده حضار) (خنده حضار) (خنده) (تشویق) پیران قبیله میگن این داستان متعلق به گذشته خیلی دوره، کسی نمیدونه اسم اون مرد چی بود؟ ولی همه مسافر صداش می کنن، این مسافر ما روزگاری رئیس ثروتمند قبیله بود. به خاطر جنگجویی هاش توی دوره جوانی، علاوه بر سر بریده دشمنانش اسب ها و اموال زیادی رو به غنیمت گرفته بود. انوالی که از چنگ اونایی که از خودش ضعیف تر بودن یا به زور و یا با حقه بیرون میکشید. زمانی که بقیه قبیله ها توی دوران سختی و قحطی بودند سراغشون میرفت و باهاشون معامله میکرد و از بدبختی بقیه سود میبرد. اعضای قبیله خودش، اگرچه به خاطر شجاعتاش تحسینش میکردن، ولی هیچ از کارای رییسشون خوششون نمیمد. حتی فرزندانش هم از اون مرد متنفر بودند، و اون هم علاقه ای بهشون نداشت. برای این مسافر ما فقط یک چیز مهم بود، اسب هاش، اسب هایی که همه چابک و خوش قد با. بالا بودن، چرا که فقط اسب های جوون رو نگه میداشت. وقتی چشمش به اسب چالاک می افتاد، تا وقتی اون رو مال خودش نمیکرد، آروم نمیگرفت.

اسب سفید و مسافر

به هر قیمتی بود چه با پول و چه با زور اسب رو تصاب می کرد. شبها وقتی بقیه اعضای قبیله تبها رو بیرون میآوردن و دور اتیش می رقصیدند مسافر، تنهایی پیش از دسته هاش میرفت و با لذت قنایم چهارپاش رو برانداز میکرد اما مرد فقط عاشق اونایی بود که جوون و زیبا و سالم بودن. اسب های پیر و لنگ سهمشون فقط بدرفتاری صاحبشون بود، یه روز صبح وقتی که مسافر رفت تا به اسباش که داشتن تو. توی مرطع می چریدن سر بزنه، بینشون اسب سفید وحشیدید. یسب پیر و لاغر مرد که از دیدن این موجود زشت و مریض با پاهای کج و موج بین اسب های زیباش عصبانی شده بود، با یک دست تنها بیدار گردن اسب انداخت و با چماغی که توی دست دیگاش داشت تا می تونست موجود بیچاره رو زد. اسب سفید رو با سر خونین و پاهای شکسته همونجا ول کرد تا بمیره. بدون کوچکترین احساس گناه، بعدا برگشت تا بدن اسب رو چال کنه، اما اسب اونجا نبود. مرد پیش خودش فکر کرد که اسب احتمالا با همون حال خودش رو کشونده و یه جایی اون بالاتر مرده. اون شب توی خواب، اسب سفید به دیدن مسافر اومد ولی توی رویاها هرچقدر نزدیکتر میشد، جوونتر و زیباتر میشد.

پوست سفید براقش و دو مایل با شکوهش رو مرد تا به حال جایی ندیده بود. مسافر از روی شوق و شیفتگی جلوی اسب زانو زد و بهش خیره شد. اسب سفید شروع به صحبت کرد، اگر با من مهربون می بودی اسب های بیشتری برات میآوردم. ولی تو به من ظلم کردی، و حالا، منم برادرانم رو با خودم میبرم مسافر با ترس از خواب پرید، نفس نفس زنان از چادرش بیرون دوید تا اسباش رو ببینه. اما، نردههای مخصوص بستن اسب ها از جاکنده شده بود و همشون فرار کرده بودند. مرد تمام روز رو دوید و تمام زمین های اطراف رو به دنبال اسب پا گشت. شب وقتی که اثری ازشون پیدا نکرد از خستگی خوابش برد. توی خواب اسب سفید دوباره سراغش اومد میخوای اسباتو پیدا کنی؟ اونا کنار دریاچه ای رو به شمال هستن. باید دو روز و دو شب بری تا بهشون برسی وقتی که صبح از خواب بیدار شد، مسافر بدون معطلی مسیرش رو به سمت شمال عوض کرد.

قصه اسب سفید و جستجوی ابدی

دو روز رفت و رفت، ولی وقتی به کنار دریاچه رسید اسب هاشو ندید. اون شب دوباره اسب سفید رو توی خواب دید، اسب سفید گفت، میخوای اسباتو پیدا کنی؟ اونا روی تپه هایی به سمت شرق هستن، باید دو روز و دو شب بری تا بهشون برسی. مسافر دوباره به حرف اسب سفید گوش کرد، اما باز هم گنج عزیزش رو پیدا نکرد. شب پشت شب روح اسب سفید به خواب مرد مسافر میومد و نشونی یه جای دور رو بهش میداد، اما از پای هیچ وقت پیدا نشدم. مرد لاغر شد و پاهاش زخمی شده، گاهی اسبی را به عنوان کمک از قبیله های سر راهش قرض می گرفت. گاهی هم توی تاریکی شب اسب رو می دزدید. اما همیشه قبل از سر زدن صبح، صدای سم اسب ها، مثل تابلههای کنار آتیش توی گوشش میپیچی. و روز بعد خبری از اسب نبود، روح اسب سفید برادرانش را آزاد می کرد و همراه هم از دست مسافر فرار می کردند. و مسافر دیگه هیچ وقت اسبی نداشت.

و خونه ای هم نداشت، و پدران ما میگن حتی تا امروز دنبال اسب هاش از دره ای به دره دیگه میره. میگن گاهی شبا وقتی که صدای زوزه ی گرگ خاموش بشه و وسط هوهوی باد، صدای چهارنعل یه گله حلق. ضبط رو می شنوی و صدای قدم های کشون کشون یه پیرم [مذکر] [مذکر] [مذکر] من به شما می گویم که ما به شما می گوییم و به شما می گوییم و به شما می گوییم دعوای ماه و خورشید، سالهای دور توی سرزمین دورتر خواهر و برادری زندگی میکردند که خیلی همدیگه رو دوست داشتند. ولی همیشه هم دعوا میکردند، در مورد هر چیز و همه چیز با هم بحث و جدل داشتم. خواهر میگفت سرده، برادر سریع تکون میداد و میگفت خیلی هم سرد نیست. خواهر با خوشحالی می گفت بهار تو راهه برادر میگفت: خواهر که ساده بهار رسیده؟ روزها و شبها نزاع این دو ادامه داشت. میشه گفت، اونقدر اختلاف داشتن که یکی شون شب بود و یکی شون روز. یه روز خواهر رو به برادرش گفت، من دیگه سیر شدم از اینجا، ما باید خودمون رو عوض کنیم. برادر جواب داد: اصلاً هم لازم نیست تغییر بکنیم اما خواهر تصمیمش رو گرفته بود، گفت.

تبدیل به حیوانات: گفتگوی خواهر و برادر

به نظرم باید خودمون رو تبدیل به گرگ کنیم و مثل اونا کنار هم سفر کنیم. برادر گرف، گرگا زوزه میکشن، ما نمیتونیم تبدیل به گل بشیم. خواهر گفت، پس خرس میشیم، خرسها موجودات دوست داشتنی هستند. برادر جواب داد، خیره سر بی عرضه چطوره سالمون بشیم و توی رودخونه باهم شنا کنیم؟ آب سرده، نمیشه سالمون بشیم-من. خواهر این بار با اصرار گفت، پس سگ آبی. روح بزرگ عاشق بازی کردن سگ های آبی کنار همه. برادر بابی میلی گفت، ما که دندونمون تیز نیست، سگ آبی هم نمیتونیم باشیم. خواهر کوتاه نمیومد، دوباره گفت خوک آبی چی، ببین چشماشونو، نشون میده اونا هم اندازه. به نظر ما مهربونن، برادر به خودش لرزید و گفت: اه موجودات لذج امکان نداره به خوک آبی تبدیل بشیم.

و این دو نفر تمام روز رو به بحث کردن گذروندند. هر بار که خواهر حیوانی رو پیشنهاد میداد برادر اخم هاشو تو هم میکرد و میگفت نه. خواهر دست آخر گفت، باشه؟ حالا که اینطوریه، من خودم تنها میشم خورشید و فرمانروایی آسمون ها. و با این حرف، یه شاخه از آتیشی که کنارش نشسته بودن قاپید و شروع کرد به دویدن. برادر هم یه شاخه دیگه برداشت و دنبال دختر گذاشت و فریاد زد نه، فرمانروایی آسمون ها. یه محاکمه منه همونطور که داشتن با سرعت بیشتر و بیشتر به سمت اعماق دشت یخ زده میدویدن، مشعلها توی دستشون تبدیل به گلههای دیگه. و کم کم خواهر و برادر از روی زمین بلند شدند. دختر با خوشحالی گفت ببین داریم پرواز میکنیم. حالا دیگه آسمون ها مال منه همونطور که داشتن توی این تعقیب و گریز بالا و بالاتر میرفتن، دختر سرش رو به عقب برگردوند و با دست های سردش مشعل برادرش رو پوشوند، خواهر گفت، تو دیگه احتیاجی به نور نداری، چون منم که آسمون ها رو روشن میکنم.

شعله‌های نور و گرمای خورشید و ماه

برادر که آتیش قرمز و گرمه توی دستش تبدیل به شعله ی نقره ای و کم نوری شده بود با عصبانیت گفت، فرمانروایی. جاسمونو منم هر دو مشعل های توی دستشون رو بالا و بالاتر میبردن، و همینطور که از زمین دورتر میشدن، جر و بحثشون. اون رو ادامه دادن، حالا اونقدر بالا رفته بودن که آدما و کلبه ها مثل نقطه هایی روی یه صفحه سفید شده بودن. خواهر گفت، ببین برادر من دیگه از بحث کردن خسته شدم مشعل منه که زمین رو گرم میکنه و به مردممون روشنایی میده. برادر نگاهی به زمین و انسانهایی کرد که عاشقشون بود و از دلتنگی. بار سنگینی روی قلبش احساس کرد بعد از اون همه مشاجره بالاخره تسلیم شد. رو به خواهر گفت، من گرمائی ندارم ولی عوضش، وقتی که تو استراحت میکنی، من به مردم دور میدم. خواهر که میدونست هر دو به یک اندازه عاشق سرزمین و مردمشون هستن، به نشانه موافقت سریع تکون داد و دنبال یه مسیرش رو گرفت. و از اون روز خواهر و برادر شدن خورشید و ماه و قلمرو عاصمون رو بین خودشون تقسیم کردن و امروز هم صورت.

طایح های خندونشون از بین نوری که به زمینی ها هدیه میدن پیداست. نور برادر سرد و شفافه و شبها با اشتیاق به زمین می تابه. نور خواهر روشنترین لبخندهاست که به انسان ها زندگی و به گیاهان و حیوانات رشد میده ولی گاهی دل خواهر و برادر برای هم تنگ میشه، و اون وقته که ماه خورشید رو توی آسمان بغل میکنه و. ما اینجا خورشیدگرفتگی رو میبینیم. هی (خنده تماشاگران) باران آوران روزی روزگاری بود که ماهها بود بارون نباریده بود. چمنزار از شدت گرمای خورشید زرد شده بود و رود بزرگی که زمین را سیراب می کرد خشکید. گیاهان توی اون خشکی نمیتونستن نفس بکشن و حیوونها ضعیف شدن و دیگه به شکار نمیرفتن. در همین حین انسانها هم منتظر بودند، به آسمون خیره شده بودند، پس خودشون میپرسیدند مرتکب چه نوع؟ بزرگ شدن که چنین بدبختی به سراغشون اومده هر چه انسانها بیشتر انتظار میکشیدند ترس بزرگتر میشد. این ترس سرعتی رشد کرد که بعد از مدت کوتاهی توی کل چمنزار پخش شد، مثل یک سایه سیاه ترس، همه جا پا میگذاشت، و گلوی همهی موجوداتی که سر راهش بودند رو محکم فشار میداد.

رقص با سایه‌ها

سایه ی ترس همه جارو گرفته بود، به غیر از یه منطقه کوچیک. جایی که بچه ها و پیران مینشستن و با هم بازی میکردن، ترس به این زمینه بازی رسید و توقف کرد. یکی از بچه ها دست از بازی کشید و پرسید؟ این چیه که اومده به ما سر بزنه؟ یکی از پیران جواب داد. این، ترس، بچه ها پرسیدن، میخواد با ما بازی کنه؟ و پیران جواب دادن، ترس بازی کردن رو یادش رفته. بچه ها از شنیدن اینکه ترس نمیدونه چطور باید بازی کنه خیلی ناراحت شدن. با همدیگه مشورت کردن چطور میشه ترس رو از این و از نجات بدن؟ در نهایت بچه ها تصمیم گرفتند که یه رقص بزرگ با حضور ترس ترتیب بدن، و اون موقع ترس شاید دوباره یاد می گیرد. گرفت چطور بازی کنه، بچه ها از پیران خواستند آهنگ هایی که باید برای رقص بزرگ بدونن رو یادشون بده. پیران خودشون یه روزی بچه بودن و میدونستن که نمیتونن بچه ها رو از این رقص منحرف کنن. از طرف دیگه هم خوشحال بودن که یه بار دیگه میتونستن به مردمانشون کمک کنن و هم ملودی ها و کلمات این آهنگ ها رو به عنوان میراث به نسل بعد منتقل کنم.

و پیران شروع کردند به رقصیدن. (خنده) (خنده) (خنده) جایی در بین این مراسم، بچه ها هم یک یکی به بزرگترها پیوستند، صدای آواز و. کوبیده شدن منظم پاها روی زمین توی دشت خالی پیچید، باد خیلی زود این سرود ها را به خانه ها برد. .مطمئنم مردم از روی کنجکاوی، دونه دونه از چمنزار خشک گذشتند و به منبع صداها رسیدند. چیزی که با چشم میدیدن رو باور نمیکردن بچه ها توی یه حلقه. در حال آواز خواندن و رقصیدن بودن و پیران دورشون توی یه حلقه ی بزرگتر جمع شده بودن و مراسم رو هدا کردند. وسط این حلقه ها یه جسم سیاه بی حرکت ایستاده بود. مثل سایه ای که بدنش رو گم کرده، بچه ها و پیران رو به مردم فریاد زدند، بیایید، بیایید اینجا.

رقص در دشت: هنوز ادامه دارد

ما داریم با ترس می رقصیم. مردم اول با شک، ولی کم کم با اشتیاق وارد دایره بزرگ شدن، چیزی نگذشت که همه اهالی اون با هم میخوندن و می رقصیدند. ترس همدیگه نمیتونست بی حرکت بایسته، وقتی که ترس هم رقص و آواز رو شروع کرد عشق قطره قطره از چشمش جا داد. و خنده قلبش را پر کرد. بچه ها و پیران و بقیه مردم هم همراه راه با طرح شروع به گریه کردن، باد هم از صدایی که از اون منطقه می شنید کنجکاو شد و رفت تا سریع به اون قسمت از دشت بزنه. و باد هم نتونست مقاومت کنه، و به جمع انسان ها پیوست. با شعاره باد حیوانات و گیاهان هم شروع کردن به رقصیدن با ترس و خوندن و گریه کردن، این اشک ها مثل بارون روی زمین می ریخت و میون دشت جاری می شد. رود بزرگ از این اشک ها یک بار دیگر پر شد و زندگی دوباره به جاهای که ترس قدم گذاشته بود برگشت. خردمندترین مردم ما میدونن که رقص بزرگ هنوز ادامه داره.

خیلی ها سر کار و زندگیشون برگشتن و رقص رو فراموش کردن. ترس هم از زمان شروع اولین رقص پسران و دختران زیادی پیدا کرده. و این بچه ها هم مثل پدرشون توی دشت و چمنزارهاش قدم میزنن. تا وقتی که دایره بزرگ رقص شکسته و متوقف نشه، دشت بزرگ خونه ای خواهد بود برای فرزندان ترس. و جایی برای بازی و رقص. باران آواران (خنده تماشاگران) هی این فیلم در حال فیلمبرداری است نوکومی دست به عصا برد و از جا بلند شد، مرد جوان هم به نشونه احترام همراه با پیرزن ایستاد. حکومی قنگقمه پوستی را از کمربندش باز کرد و گلوئی تازه کرد. رو به جنگجوی جوان گفت، باورم نمیشه بعد از این همه سال، بازم بتونم کنار آتیش بیدار بمونم و قصه بگم. خورشید داره بالا میان، دیگه لازم نیست آتیشت رو چاق کنی.

چهره‌های خندان تماشاگران: افسانه‌های قبیله‌های بومیان آمریکایی

(خنده تماشاگران) (مذکر) (خنده) (خنده تماشاگران) خب، این سه قصه بود از سه قبیله بومیان آمریکایی. اگر بخواهیم در مورد افسانه های سرخپوستان حرف بزنیم، اولین نکته ای که می فهمیم ارتباط قوی این مردم با طبیعت است. سرخپوست ها تقریبا تمام جنبه های زندگیشون رو نسبت به طبیعت شامل مجموعه گیاهان و حیوانات. و هر چیزی که توی آسمان هست، به علاوه خود زمین تعریف می کردن. سرخپوست ها قصه میگفتن تا جاشون رو توی محیطی که زندگی میکنن پیدا کنن. که توی اتفاقاتی که دور و برشون میافتاد یه معنایی پیدا کنن اینکه بدونن مثلا چرا خرس دم بلند نداره و یا دلیل تغییر فصل ها چیه؟ ارتباط آنها با طبیعت اونقدر محکم بود که، این افسانه ها و اسطوره ها بسته به شرایط آب و هوایی من. منطقه و پوشش گیاهی و حیوانیش متفاوته هرچند که المان ها و تم های مشترک زیادی هم بینشون هست. مثلا رقص باران که معمولا کلیشه ای هست که به بومیان آمریکا نسبت داده میشه توی قبیله هایی که شمال آن. آمریکا زندگی می کردند اصلا وجود نداشت ولی قبیلی هم بودند که توی مناطق خوشتر زندگی می کردند و این مراسم کاملاً بینشون رایج بوده، خیلی جا هم می بینیم که این داستان ها در حقیقت درس های زندگی هستند که نسل به نسل منتقل میشدند.

مثلا این داستان باران آوران شاید در نظر اول در مورد خشکسالی و همون رقص باران باشه در حالی که قبل. بیله سیو که این داستان رو نقل میکنن جزو همون قبایل شمالی به حساب میاد به نظر شخصی من این داستان داره ما میگه گاهی برای مواجه با ترس هامون باید بهشون فرم و شخصیت بدیم و بعد پاشیم باشون برقصیم. خیلی جالبه که یه روز توی اتاقت تنها چشمهاتو ببندی و تمام ترسهات رو به شکل آدم جلوت تصور کنی و بعد آهنگ بذار یهو شروع کنی باشون به رقصیدن. در مورد روایت این داستان ها هم سرخپوستان چون اصولا زبانشون به صورت فورمو نوشتاری وجود نداشته. کلیت فرهنگشون که شامل این افسانه ها هم میشه به صورت شفاهی نسل به نسل. تا اینکه یه زمانی اواخر دهه ی نوزده یه سری محقق آمریکایی میان و به صورت جدی یکی یکی میرن سراغ هرکدوم از این قبیله که دستشون بهشون میرسیده و میرفتن و این داستان ها رو جمع آوری میکردن. و ما می رسیم به منابعی که در این موضوع هست. اول بگم هر چند میتونید به زبان فارسی کتاب هایی در مورد افسانه های سرخپوسا پیدا کنید، ولی تا اونجایی که من تحقیق کردم. آدم کار واقعا به درد بخوره و قرص و محکمی هنوز منتشر نشده.

افسانه‌ها و اساطیر بومیان آمریکا و اروپا

حالا شاید واقعا کتابی هست که من ندیدم، نمیدونم. توی منابع انگلیسی کتاب ” نوشته ریچارد ارداز و آلفونسو ریتز، منبع جامعه ای به حساب می آیم. ترجمه این کتاب رو هم نشری چشم منتشر کرده. من خودم خیلی خوشم نیومد ازش به دو دلیل. یکی که همه داستان های کتاب به حالا دلایل مختلفی که مترجم توی مقدمه میگه ترجمه نشده و. یکی دیگه هم اینه که به نظر من ترجمه برای روایت داستان چندان روان نبود. حالا بگذاریم از اینکه کیفیت کاغذ توی این چاپ جدیدش واقعا افتتاح شده، ولی اینو هم میگم اگر واقعا دوست دارید در مورد این افسانه ها بدانید و با منابع انگلیسی زبان هم مشکل دارید، این کتاب شروع بدی نیست. اما اگه میخواید منابع انگلیسی رو بخونید و دسترسی دارید، همین کتاب باید اولین انتخابتون باشه. اگه کتاب گیرتون نیومد سه تا لینک میذارم توی توضیحات اپیزود از سه سایتی که اومدن و خیلی از این قصه ها رو جمع آوری و دسته بندی کردن، حالا دسته بندی بر اساس قبیله و موضوع و شخصیت هایی که توی این داستان ها هستن.

این سایت ها در واقع دم دستی ترین منابع ما هستند برای این داستان ها، یعنی دسترسی بهشون آسونه واقعا. البته چیزی که من ازش صحبت میکنم داستان های این بومیان آمریکاست در مورد فرهنگ و آداب و سنت هاش. اگر بخواهید تحقیق کنید فکر می کنم کتاب های بیشتری می توانید پیدا کنید توی بازار. البته یه چیز دیگه هم این روزا متوجه شدم که یه سری میان به اسم عرفان سرخپوستی یه سری خوزه ابلات من درآوردی رو. به خرد ملت میدن که خب البته، مطمئناً شنوندگان این پادکست میدونن منظور من همچین منابع نیست. (مذکر) (مذکر) (خنده) هی چیزی که شنیدید، سومین اپیزود پادکست ساگا بود در مورد افسانه ها و اسطوره های سرخپوستان و بومیان قاره. اره ی آمریکا، اپیزود بعد میخوایم وارد یه دنیای اساطیری بشیم که میدونم خیلیاتون میشناسید و بهش علاقه دارید. دنیای اساتیر نورس و اسکاندیناوی. ما اسطوره های یونان رو از خلقت جهان شروع کردیم، میخوایم این بار اساطیر وایکینگها رو از آخر شروع کنیم.

پادکست ساگا: امیدوارم از پایان دنیا لذت برده باشید

یعنی از پایان دنیا. امیدوارم از شنیدن این اپیزود لذت برده باشید ممنونم که با من توی این داستان ها هم راه میشید و دنبال میکنید. امیدوارم با حمایت همه آنهایی که پادکست می شنوند و پادکست می سازند، ساگا هم همراه با بقیه پادکست های فارسی پادکست ساگا رو علاوه بر کانال تلگرام و سانت کلود میتونید از همه این اپلیکیشن های پادکست از جمله آی تیونز و گوگل پادکست و البته سایت تو اپلیکیشن شنو تو بشنوید. برای پیدا کردن پادکست میتوانید کلمه رو سرچ کنید. پس فعلاً از طرف من از پادکست ساگا تا داستان بعد؟ داستانتون خوش، خدا نگهدار.