اپیزود دوم – اولین قربانی

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

دوم اولین قربانی

گوش بدید به اپیزود دوم – اولین قربانی

00:00 تا 00:02: بوی یک ساندویچ تخم مرغ: قسمت دوم – اساطیر خلقت در یونان
00:02 تا 00:04: خدایان جدید: پرومپته و اپیمته
00:04 تا 00:07: تعادل و توانایی مخلوقات: تقسیم قدرتگیری بین انسان و دیگر موجودات
00:07 تا 00:11: آتنا و پرونته: قدرت انسان
00:11 تا 00:14: هدیه آتش و قربانی: داستان بین خدایان و انسان ها
00:14 تا 00:17: پرومته و آتیش: طوفان و امید
00:17 تا 00:21: آتش فراموش شده: زعوس و پرومپت
00:21 تا 00:24: پرومته: قهرمانی و تغییر سرنوشت انسان‌ها
00:24 تا 00:27: جعبه مرموز پاندورا
00:27 تا 00:30: مردم سیاهچال: اسطوره پاندورا و زعوس
00:30 تا 00:34: “انکی و اندیل: مقایسه اساطیر یونان باستان و اساطیر بابل”
00:34 تا 00:34: کارناوال کلارکسبرگ: سرگرمی و شیرینی‌های تابستانی

بوی یک ساندویچ تخم مرغ: قسمت دوم – اساطیر خلقت در یونان

این بوی یک ساندویچ تخم مرغ سه روزه ی گرم در یک کیسه ی زباله ای است. و این بوی همان ساندویچ در یک کیسه زباله ی سنگین و قوی با بوی لیمو جدید است. بوی تفاوت. وقتی زندگی به شما بدبو می دهد ، با بوی لیمو فابولوس جدید بسیار قوی شوید ، بوی لیمو تمیز و تازه انتخاب شده است ، پس مهم نیست. در داخل زباله شما می توانید بو را متوقف کنید و لیمو را بوی دهید. (خنده حضار) هی دادالو من حسین رضوی هستم و این دومین اپیزود پادکست ساگا است. کسی که درون افسانهها و اسطورههای سرزمین های دور رو به زبان امروز میشنوید داستان هایی که ممکنه بعضیاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر باشون آشنا بشید. و ممکنه هم هست بعضی داستان ها رو برای اولین بار بشنویم. این اپیزود همینطور آخرین قسمت در مورد اساطیر خلقت در یونان هست برای درک بهتر داستان این قسمت شنیدن قسمت اول خیلی می تونه کمک کنه پس.

اگه اون رو نشنیدیدین پیشنهاد می کنم از قسمت اول شروع کنید. ولی قبل از اینکه وارد داستان بشیم دوست داشتم یه نکته رو بگم. وقتی دارید داستان رو میشنوید توجه کنید ببینید کدوم قسمتش واستون اشناست؟ یعنی ببینید کجا تم و مضمونی می شنوید که ممکنه توی داستان های دیگه ای بهشون برخورد داشته باشید. حالا آخر قسمت بیشتر در مورد این مسئله صحبت میکنیم، اما الان یه راست میریم سراغ اصل داستان. (مذکر) (خنده) آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ سلام. سالها توی دنیای خدایان در حال گذشت زمانی رو می گذرانیم که بعد از جنگ با تایتانها همه چیز آروم گرفته. دیگه نه کسی به فکر شورش و قیام و نه پسری هست تا پدرش رو تبعیض کنه. اوایل خدایان اولمپ احساس میکردند به این آرامش نیاز دارند، ولی روزی شد که چشم باز کردن و. دیدن دور برشون هیچ خبری نیست، دارن توی یک دنیای خالی خدایی میکنن، اصلا کسی نیست که براش خدایی کنن.

خدایان جدید: پرومپته و اپیمته

خیلی ساده باید گفت وقتی خدای کسی نباشی، خدا نیستی. برای برطرف کردن این وضع المپیکها تصمیم گرفتند موجودات زنده را نابود کنند. حیوونات و حشرات و غیره. هرکدوم یه تیکه گل از روی زمین برداشت و موجودی رو ساخت. البته این موجودات با اینکه زنده بودن ولی خصلت و ماهیتی نداشتند و این. زعوس خدای خدایان بود که باید به هرکدوم. قدرت خاص خودش رو میداد. زوز یه نگاهی به این موجودات کرد، دید انگار بیکاری این سالها خیلی به خدایان عالم فشار آورده. میلیونها، میلیون گونه از موجودات مختلف روی زمین منتظرن تا زوز تکلیفشون رو مشخص کنه.

زاووس رو به خواهران و برادرانش کرد و گفت: ببینید من میخوام باتون رو راست باشم، من حوصله اینکه خودم یکی یکی این موجودات رو براتون دستبندی کنم ندارم. ولی دو نفر رو میشناسم که از پس این کار برمیام. این کارم، روز بعد دو برادر جلوی زعوس حاضر شده. این دو برادر دوقلو از تیتانهایی بودند که به خاطر کمکهاشون بعد از جنگ مورد لطف زعوس قرار گرفتن و وارد حلقه خدایان اولم شدن. اسمشون پرومپته و اپیمته. این دوتا از نظر شکل و ظاهر کاملا شبیه به هم بودند، اما همونطور که قبلا گفتیم پرومپته خدای پیشبینی و آری. بود ولی اپی مت درست نقطه مقابل برادرش یعنی خدای پسندیشی و کوتاهی. زعوس با یه لبخندی رو به این برادران کرد و گفت پسر عمو های عزیز. یه ماموریتی واستون دارم، بعد همون تو که داشت به ریشه سفیدش دست میکشید با لبخند رو به پرومپته گفت.

تعادل و توانایی مخلوقات: تقسیم قدرتگیری بین انسان و دیگر موجودات

حتما دیدید که به لطف برادران و خواهرانم جریان زندگی دوباره روی زمین بوجود اومده. اما هنوز نقش این موجودات مشخص نیست، و برای همینم من می خوام وظیفه سنگین تقسیم قدرت بین این موجودات شما خودتون خداید و میدونید باید چیکار کنید به هر موجودی که میخواید هر قدرت و استعداد که صلاح میدونید بدید. اما، فقط حواستون باشه تعادل طبیعت و زمین به هم نخوره. راستی فقط تا آخر امروز هم وقت داری برومتی که سعی میکرد چشمک زدن زوز رو نادیده بگیره، سری تکون داد و از قصر زوز خارج شد. توی راه برگشت از کوه عالم و توی جنگل های اطراف، اپیمت داشت جلوتر می رفت تا خودش رو برای ماموریت آماده کنه. یه دفعه متوجه شد که پرومپته کنارش نیست. روشه که برگشت دید پرومته سرشو پایین گرفته بود، داره فکر میکنه. چند قدمی که جلو افتاده بود و برگشت، و گفت. پس چرا راه نمیوفتی پر امته؟ مگه زعوس نگفته بود فقط تا آخر امروز وقت دارید؟ پرومپت سرش رو بالا گرفت و با عقبهای در هم رفته رو برادرش گفت.

اپیمته، من بهت اعتماد دارم. هر چند شاید مثل من آینده نگران نباشید، اما، فکر میکنم تنهایی از پس این ماموریت بربیایید. افی میته که هم تعجب کرده بود و هم از اعتماد برادرش خوشحال شده بود گفت. پس تو چیکار میکنی، من؟ وقتی کارت تموم شد بیا کنار رودخونه مقدس، پشت کوه اولم تا بهت بگم و با این حرف پرونته روش رو برگردون و مسیر رو برخلاف جهت برگشت. اون روز گذشت و اپیمته یکی یکی بین موجودات توانایی هاشون رو تقسیم کرد. به بعضی قدرت پرواز بده، به بعضی قدرت شنا توی بعضی از این موجودات حس شنوایی رو قوی کرد و توی بعضی حس بویایی. ولی همه چیز طبق خواسته زعوس در تعادل هارمونی بود. وقتی کارش با مخلوقات خدایان تموم شد، راه افتاد به سمت برادرش پرمتهم کارش کنار رودخانه تموم شده بود. ظاهرا توی زمانی که اپی مت مشغول انجام ماموریتش بوده، پرامپت برای خودش موجود جدیدی خلق کرده بود اپیمتی که فکر میکرد امروز تعجبش تموم نمی خواهد داشت پرسید؟ این دیگه چیه؟ پرون طب حالا با یه لبخند رضایت روی لبش گفت؟ این موجود اسمش انسانه، دو پا و دو دست داره مثل خدایان.

آتنا و پرونته: قدرت انسان

چشم و گوش و دماغش رو هم مثل خدایان ساختم. بدنش از خاکی ساخته شده که از بدن گایا مادر زمین گرفته شده. مخلوط شده با آبی که سرچشمه اش از کوه المپیک، این انسان من تصویر زنده خدایان روی زمین است. حالا بده ببینم تموم این قدرتها چی مونده برای این انسان؟ اپی مته با همون چشمهای گرد شده رو به پرمونته برگشت. قدرت؟ یه قدرت نمانده؟ هر استعداد و توانایی بود رو به من یعنی همون موجوداتی که خدایان خلق کرده بودند تقسیم کردند. .پرامپت سرشو پایین داد امم، نمیتونم بگم انتظارش رو نداشتم، اما نمیشم این انسان رو بدون قدرت توی طبیعت ولش کنم. مطمئنا همون روز اول بقیه حیوانات مقرضش میکنن و همه تلاشهای من برای هیچی بوده پرام پسرش رو بالا آورد و این بار با صدای محکمتری گفت. برو به کوه المب و آتنا رو با خودت بیار اینجا.

اونه که میدونه باید چیکار کنه آتنا دختر زعوس، که علاوه بر اینکه الهی رزم بود، از خدایان عقل و خرد هم بود و می توان گفت: در پانتئون خدایان یونان مهمترین نقش چه در زندگی خدایان و چه انسان ها وقتی آتنا به کنار رودخونه رسید، پرامپته هنوز داشت مخلوق خودش رو تحسین می کرد و روی آخرین جزییات ظاهریش کار می کرد. آتنا گفت، شنیدم این دفعه هم به حرف زوز گوش ندادی و کار خودتو کردی. حالا، چه جور موجودی هستین انسانتو، و پرامپته شروع کرد به توصیف انسان؟ از ویژگی ها و ویژگی هاش گفت از اینکه می تونه مثل خدایان روی دو پا بایسته و سرش رو به آسمان بالا ببره. تا خدایان را بین این ستاره ها ببیند، از آرزوها و ترس هاش برای انسان گفت. وقتی که حرفهای پرونته تموم شد،آتنا با نگاه ناامیدانه ای رو بهش کرد و گفت اما پر امته، تو که خودت قدرت پیشبینی داری میدونی چه بلایی سر تو و این انسانهات میاد؟ پرونته با مشتای گره کرده گفت، میدونم، میدونم. اما منم برنامه های خودم رو دارم برای این دنیایی که زوز خفه کرده. نوبت من یا حالاست یا هیچ وقت. هی هی و اتنا کنار پرونتم بود. تا به انسان بزرگترین قدرت خودش رو هدیه بدهی.

هدیه آتش و قربانی: داستان بین خدایان و انسان ها

این دو خدا به انسان قدرت منطق دادن و قدرت کلان. بهش هوش خدایان رو هدیه دادن و یادش دادن چطور بایسته و بجنگه و تسخیر کنه. زعوس، دکمه شروع جریان زندگی رو فشار داد اگرچه چندین سال طول کشید تا بفهمه پرامپته چه موجودی رو وارد چرخه طبیعت کردی؟ زعوس وقتی دید این انسان داره عملاً به بقیه موجودات حکرانی میکنه آب و غذاش رو بدون هیچ زهر. رحمتی از طبیعتی که خدایان آفریده بودن تامین می کند و خودش طعم هیچ موجودی نمیشه با عصبانیت از پا پونت توضیح خواست. پونت گفت: زعوس بزرگ. درسته که انسان ها بین حیوانات برتری دارند ولی من میخوام بهشون راه و رسم نذر و قربانی رو یاد بدم تا خدایان رو فراموش نکنند و شکرگذارشون باشن، تا شکارشون رو با خدایان شریک بشن بهشون یاد میدم تا معابدی بسازند برای بزرگداشت ساکنان المپ. زعوس که حالا آرومتر شده بود پرسید. و اونوقت دقیقا چطور قراره نذرشون رو به اولمپ ادا کنن؟ برومتی با روی باز گفت:معلومه با اتیش انسان نیمی از غذاش رو میسوزونه و خدایان اولمپ از دود این اتیش از قربانیهایی که براشون نصب شده با خبر میشن. به او گفت.

خوبه، من فردا رو روز آتش اعلام می کنم. با برادران و خواهرانم از اولم پایین میایم و آتش رو به انسان هدیه میدیم. پرومپت هم جواب داد عالی من هم به عنوان نماینده انسان ها اولین قربانی رو تقدیم خدایان می کنم. سه اوست بعد از چند لحظه فکر کردن با شک و تردید گفت اما باید مشخص بشه انسان ها کدوم نسبت چکارشون رو به خدایان میدن؟ پرومته، فردا قربانی رو توی دو ظرف پیش من بیاد تا بینشون انتخاب کنم. پرومپته با زیرکی جواب داد: بله، حتماً، فقط باید ترتیبی بدیم که همیشه همون نیمه از شکار به خدایان برسه. روز گفت: بسیار خوب، هر تصمیمی که فردا طی روز آتش گرفته شود و هر اتفاقی بیفته نهایی است. و هیچکس نمیتونه تغییرش بده. پرومتی گفت، حتی خود تو و زعوس با اطمینان جواب داد، حتی خود من. وقتی پرومتداش از قصه خارج میشد، این بار اون بود که لبخند به لب داشت یه لبخند موزیانه روز بعد خدایان بین انسان ها اومدن تا همونطور که قرار بود آتش رو به انسان بدن و از طرف دیگه انسان ها بدونن چه کسانی این نعمت ها رو براشون فراهم کردن.

پرومته و آتیش: طوفان و امید

شاید یه جورایی مثل جلسات معارفه ترم اول دانشگاه. پرامپ گاویشی رو به عنوان قربانی کشته بود، اما برای اینکه قسمت های خوبش به انسان ها برسه، گوشت و دل. داجیگر گاو رو توی یک ظرف گذاشت و پیچیدشون توی معده بد بوی و بد شکل گاو. و توی ظرف دیگه استخون ها و دم و بقیه قسمت های به درد نخور رو گذاشت. و روش رو با یک لایه چربی خوش آب و رنگ پوشو. وقتی انتخاب سهم که رسید، زعوس فریب ظاهر چرب و نرم ظرف دوم را خورد. تا توی مراسم شکرگذاری به عنوان نذری سوزانده بشه جشن روز آتش با حضور انسانها ادامه پیدا کرد و خدایان به بالای کوه عالم برگشتند پرمپته خوشحال بود از اینکه نه تنها تونسته بود غذای خوبی به انسان ها بده بلکه وسیله پیشرفت بزرگی مثل اتیش رو رو از عالم به روی زمین بیاره ما حتی همین امروز هم اتیش را مهمترین عامل پیشرفت انسان می دانیم در گذر از دوره غار نشینی به مهاجرت. و ساختن شهرها، پس دیگه باید متوجه امنیت پرامپته برای انسان ها بشیم. انسان ها سهم خدایان از شکارشون رو داخل آتش انداختند و حالا خوشحال از اینکه میتونستند برای اولین با غذا خوردن اونا رو بپزن با رقص و پای کوب، یه بیشتری به جشن ادامه دادن.

اما وقتی که دود نزدی به مشامزه عوس رسید، فهمید که پرومپته چطور گلش زده؟ جسارت به خدای خدایان، اونم از طرف یه مشت مخلوقی که معلوم نبود چطور یه دفعه سر از دنیایی که ساخته بود درآورد. امکان نداشت. با خشم زعوس، آسمانها به غرش درومد، به اراده خدای آسمان و ساقه، چنان بادی شروع به وزیدن کرد. که همه آتش هایی که انسان ها از خدایان هدیه گرفته بودند خاموش شد. جشن و مراسم قربانی نیمه کارمون و انسانها به غارها پناه خوردند تا از خشم زواج دوست در امان باشن، پرامپته اما در راه کارگاه حفظتوس، آهنگر خدایان و خدایان آتش بود. روز آتش هنوز تموم نشده بود و پرومپته میدونست که هنوز میتونه انسان ها رو نجات بده. پرومته اتیش رو این بار از کوره حفاظ دوست دزدید؟ داخل یک شاخه گیاه رازیانه مخفی کرد و دوباره برای انسان روی زمین آورد، چند وقت باید میگذشت تا انسان ها یاد می گرفتند چطور از آتیش استفاده کنند. چطور باهاش خونه بسازن، غذا بپزن و اسلحه بسازن تا بقیه حیوانات رو شکار کنن؟ چند وقتی که تونستن دور از چشم زعوس از هدیه پرومپت بهره ببرن؟ اما بالاخره یک شب که زبست داشت توی راهروهای قصرش قدم می زد، از دور نقاط روشنی رو روی زمین دیدیم. به خودش گفت امکان نداره.

آتش فراموش شده: زعوس و پرومپت

من که آتیش رو گرفتم ازشون. و وقتی که متوجه شد چه اتفاقی افتاده و فهمید چطور دوباره از خدایی که پایین تر از خودش میدونست رو دست خورده. خشم همه وجودش رو گرفت، گفته میشه که زعوس توی دوران حکومتش هیچوقت اونقدر عصبانی نشده. هیچ وقت، نه قبلش و نه بعدش. احتمالاً الان فکر می کنید میشه حدس زد زعوس قراره چه بلایی سر کرونته بیاره که قراره مثل بقیه ی تایتان ها بندازهش توی جهنم تارتاروس یا برایشان بخورتش، ولی باید بگم که کاملا در اشتباهید. سرنوشت پرومپت چیز دیگه ای بود، پرومپت جلوی زعوس حاضر شد و قبل از اینکه زعوس بتونه چیزی بگه گفت. کار من بود، من بودم که اتیش رو از کارگاه حفاظ دوست دزدیدم و به انسانها برگردوندم. رئوس همونطور که از خشم می لرزید گفت فکر نکردی که میتونم دوباره آتیششون رو خاموش کنم؟ پرومپته با طعنه گفت، آره، اما احتمالا یادته که گفتی هر اتفاقی توی روز آتش بیفته نهایی و حتی خودت هم نمیتونی تغییرش بدی، بالاخره کی میتونه زیر حرفش بزنه و اسم خودشو بذاره فرمانروایی خدایان؟ زعوس با ضربه ی مشتش یکی از ستون های قصر را از جا کند و فریاد زد پس بذار این رو هم بگم، بعد رو کرد به بقیه خدایان که با ترس شاهد این منظره بودن. پرومپته با زنجیره های ابدی حفاظ دوست به قله کوکی بسته میشه و شما دیگه هیچکدوم اسمشو نخواهید شنید از خشم خدای خدایان باید به کی پناه برد؟ پرومپته باید آرزو می کرد که زنجیره شدن به قله یک کوه آخرین عذابش باشه! اما زعوز خواب دیگه ای براش دیده بود.

مذکر (مذکر) (مذکر) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) (خنده تماشاگران) روز تبعیض، پرامپت صدای بال هاش را شنید. اقا و بزرگی که از طرف زعوس مسئول تنبیه خدای هیلگر به خاطر گناهانش شده بود. عقاب روی زانوهای پرنتنشست و با نوک تیزش، آروم آروم شروع کرد به پاره کردن شکمش دل و جگرش رو در آورد، و همونجا جلوی چشم خودش خورد و بعد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. پرواز کرد و رفت. اما خدایان که نمی میرند از بخت بد پرامپته زخم های خدایان شفا پیدا می کند دام های پاره شده شون دوباره به وضع اول برمیگرده صبح روز بعد، اون پرنده شون برگشت. و سرنوشت پرومته، برای سالها و سالها شد همین شکنجه هر روزه. و اینطور بود که پرومپته اولین قربانی شد. نه در معبد خدایان. کده پيشگاهه انسان حالا، بیایید اینجا یه قدم از داستان فاصله بگیریم.

پرومته: قهرمانی و تغییر سرنوشت انسان‌ها

پرومپته قدرت پیش بینی داشت و احتمالا از همون اولین لحظه ای که داشت انسان رو خلق میکرد میدونست که باید خودش رو فدای این مخلوقش کنه. می تونست هر لحظه تصمیمش رو عوض کنه و دیگه به انسان ها کمک نکنه. اما تا آخرین لحظه پای انسان موند. البته توی اسطوره اومده که این شکنجه ابدی نبود و بین سیصد تا سی هزار سال طول کشید. تا آخر یک روز هرکولون عقاب بکشت و پرمتر را از زنجیر آزاد کرد، تاریخ اساتی پر از خدایا. یونانی که لیاقت پرستیده شدن نداشتند، یونانی ها سالها زعوس رو می پرستیدند براش نز میکردن و خلاصه همه کاری میکردن تا خشمش برانگیخته نشه. شاید هیچوقت معبد برای پرومته ساخته نشد، اما بین انسان ها همیشه به عنوان یک قهرمان ستایش شد. خلاصه ی یونانی تقریباً دویست سال بعد از هزیوت تراژدی پرومپته در زنجیر رو نوشت، سال هزار و هشتصد و بیست پرشیشلی؟ نمایشنامه رها از زنجیره رو نوشت و همسرش ماریشلی هم چند سال بعد داستان فرانکش که دیگه میشناسید رو با زیرنویس پرومپتی مدرن منتشر کرد ولی سرنوشت انسان با تبعیض این پرامپت تموم نمیشه زعوس هنوز به فکر انتقامه. اگه بخواهید نسل یه موجود رو بدون اینکه بکشیدشون منقرض کنید، چیکار میکنید؟ این سوالی بود که زعوس مدتها از خودش می پرسید و بالاخره یه روز به جوابش رسید برای فهمیدن این قسمت از داستان مهمه که یه نکته رو بدونیم.

تا اینجا حرفی از جنسیت انسان هایی که پرومپت خلق کرده بود نزدیم، اما باید بدونیم که توی اساطیر یونان انسان تا مدتها فقط از جنس مذکر بود. یعنی زنی بین آدما وجود نداشت، شاید بپرسید خب، پس چطور تولید مس میکرد؟ انسان اصلا به تولید مثل نیاز نداشت یا فکر می کرد نیاز نداره چون اصلا نمیدونست مرگ چیه. نه بیماری، نه پیری، نه بلایای طبیعی و غیرطبیعی، هیچکدوم انسان ها رو نمیکشت. جالب است. اصلاً انسان ها اسم هم نداشتند، مثل یه گله اسب وحشی که توی یه دشت برای خودشون می چرند. اما همه چیز قرار بود تغییر کنه. اپی مت، هرچند به سرنوشت برادرش دچار نشد، اما از کوه اولمپ هم اخراج شد و اومد روی زمین بین انسان ها، پرامپت قبل از تبعید از سرنوشتش به اپیمت خبر داده بود و ازش فقط یه خواهش کرده بود. هر هدیه ای که زعوس برات فرستاد تو قبول نکن. و احتمالا لازم هم نیست بگم که اپی مت دقیقا برعکس اون کاری رو که برادرش گفته بود رو کرد.

جعبه مرموز پاندورا

همون موقع که انسان ها توی معابد داشتند نذریاشون رو تقدیم زعوس میکردند و به درگاهش دعا میکردند. این خدای ظالم در حال ریختن نقشه برای بدبخت کردن این موجودات به نظر خودش حقیر بود. سه روز به برادرش حفاظ دوست دستور داد، تا اون هم موجودی به ساز شبیه به انسان، اما از جنس معنس حفاثوسم که کلا سازنده مهری بود با الهام از زیبایی همه الاهگان المب. چنان زن زیبایی ساخت که حتی خدایان هم دلباختش شدند. هرکدوم از این الههگان قدرتی به این زن داده اند در واقع اومدن یه جورایی نسخه اپدیت شده انسان رو بیرون دادن به خاطر این موهبت هایی که از خدایان گرفته بود اسم این زن رو گذاشتن پاندورا. ترکیب پان یعنی همه و کامل و دو را یعنی قدرت و استعداد. به زبان امروزیش رو بخوایم بگیم میشه همه چی تموم؟ زعوس پاندورا رو به همراه هرمس، پیام رسان خدایان، برای اپیمته فرستاد و پیام داد که این هدیه رو به عنوان پاداش خدمتت در زمان خلق موجودات قبول کن. اپیمته هم که مبهور زیبایی زن شده بود نصيحت برادرش رو فراموش کرد و خوشحال و شاد دست زنش رو گرفت و رفت تا به خیال خودش زندگی مشترکشون رو شروع کنه. توی خونه ی اپی مته پاندورا یه جعبه ای رو درآورد و یه گوشه ای گذاشت، اپی مته کنجکاو شد.

پرسید توی این جعبه چیه؟ پاندو را جواب داد، نمیدونم زعوس این جعبه رو به عنوان هدیه ازدواج به من داد. و گفت با خودم روی زمین بیارم، چیز مهمی نیست، درش قفل و بعد به کلیدی که از گردنبندش. آبیزون بود اشاره کرد و ادامه داد اینم کلیدشه ولی زعوس خیلی تاکید کرد که به هیچ عنوان بازش نکنم. اپی مت شونه ای بالا انداخت و گفت، عجیبه، کلیدش رو بهت داده و گفته بازش نکن. اصلا من از اولشم از کارای این زوز سر در نیاوردم. این جعبه تا مدتها کنار اتاق پاندورا بود. اما بالاخره توی اون دوران زندگی به عنوان تنها زن توی جامعه ای که همه مرد بودن خیلی اتفاقات اگر انگیزه ای به دنبال نداشت تا در نهایت یک روز ترکیبی از ملالت و کنجکاوی پاندورا رو به این واداشت تا ببینی توی این جعبه مرموز چیه، اما وقتی در جعبه باز شد که دقیقا همون چیزی هم بود که زعوس میخواست موج سیاهی از بلاها و بدبختی ها بیرون زد. قحدی، بیماری، پیری، حسادت، خشم، دروغ و خلاصه همه چیزایی که که باعث فرسودگی بود توی دنیای انسان ها رو سوخت. و شد آنچه شد.

مردم سیاهچال: اسطوره پاندورا و زعوس

پاندورا که فهمید چه اشتباهی کرده، سریع در جوار وبست. اما نه اونقدر سریع که بتونه جلوی اون بلاهایی که بر سر انسانیت آورده بود رو بگیره. زن، اما یه بار دیگه در جعبه رو باز کرد، به خیال اینکه محتویات رفته این دفعه به داخل برمیگردن. ولی این اتفاق نیفتاد، بجاش یه گلوله نورانی که ظاهراً تحت جعبه جا مونده بود از جعبه خارج شد. و همه ی دنیا رو از یک احساس گرم و لذت بخش پر کرد، این گلوله نور امید بود. و اینطور شد که امید به عنوان آخرین هدیه از طرف خدایان به دنیای انسان ها وارد شد. شاید امروز اگر از دیوس بپرسید چرا بعد از اون همه بدبختی تا اون جعبه یه بچو اون امید رو گذاشته بود جواب بده؟ چون نمیخواستم انسان ها یه دفعه نابود بشن میخواستم با همه مشکلات به بهتر شدن اوضاع امید داشته باشن و ذره ذره توی بدبختیهاشون فرو برن. شایدم این دیدگاه خیلی بدبین است، شاید لحظه آخر دلش به حال انسان سوخت و نخواست کامل از بین ببرتشون. شاید هم دلش برای بقیه حیوانات سوق که نمیتونستن با قدرت انسان توی طبیعت رقابت کنن.

به هرحال انگیزه زعوس هر چی که بود داستان انسان ادامه پیدا کرد توی بعضی از روایت ها اومده که بعد از چند سال به اوس یک سیل بزرگ فرستاد تا نسل انسان را از روی زمین برداره. ولی دختر و پسر اپیمته و پاندورا که اسمشون دو کالیون و پیرا بود به یک غار روی یک کوه بلند. پناه بردن و زنده موندن و بعد از سیل وقتی که از اون غار بیرون اومدن با راهنمایی پدرشون سنگ هایی رو از روی زمین برداشتن و پشت. سر انداختن، سنگ هایی که دو کالیوم میداخت تبدیل به انسان های مذکر و سنگ هایی که پیر میداخت تبدیل به انسان های معنس میشدند. این انسانها بعدا شهر اتن رو ساختن و زمین رو و یا شاید بهتر بگم یونان رو مسکونی کردن. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی اما بریم سراغ حرفی که اول اپیزود زدم، اینکه توی این داستان مضمون های آشنایی شنیدیم. اونی که من میخوام در موردش چند جمله بگم. من اصلا وبدن کاری به جنبه مذهبی داستان ندارم ولی نقش پرومپتوز اوست در برابر آره خدا و شیطان توی دین های ابراهیمیه، هر چند به نظر من این نقش چند باری بین این دو خدا عوض میشه. اما اسطوره شناسا گاهی زعوس رو معادل خدای واحد و پرمترو معادل شیطان قرار میدن.

“انکی و اندیل: مقایسه اساطیر یونان باستان و اساطیر بابل”

زعوس انسان را از داشتن اتیشن کرده بود، همونطور که خدا به آدم در مورد خوردن اون میوه ممنوع هشدار داد. میگم اینجا فقط مضامین و تمها شبیه هستند و مطمئنا وقتی وارد معنی و تعبیر داستان بشیم. تفاوت های زیادی می بینی، بذارید بگم اساطیر یونان کی نوشته شد. هزیوت شاعر یونانی. طبع شناسی خدایان یا تیوگونیا و کتاب دیگش کارها و روزها و حدود هفتصد سال قبل از میلاد می نویسد زمانی که توی تقویم پیامبران ادیان ابراهیمی بین موسی و عیسی و شاید یک کم من بعد از پادشاهی سلیمانه، اما بیاین یه هزار سالی برگردیم عقب. توی این زمان توی اساطیر بابل و بینالنهریم دو خدا داریم به نام انکی و اندیل. توی اسطوره انوما الیش که میتونن دوباره روبهروی زعوس و پرامپته قرار بگیرن. و جالبم اینه که پدر هزیوت در واقع اهل مناطق نزدیک به همین بابل بوده. خلاصه کنم حرفم رو، اینا رو گفتم تا بتونیم با هم بیشتر درک کنیم چرا وقتی داریم اسطوره ای از یک ملت رو میخونیم داخلش عناصری میبینیم که شبیه به اسطوره های یک ملت دیگه با فرهنگ شاید کاملا متفاوته.

نکته آخر این مسئله که پاندورا یک زن مسئول آوردن اون بدبختی ها به دنیای مردان بود. خب قطعا توی زندگی زنان و جایگاه اجتماعیشون توی یونان باستان تاثیرگذار بود و البته روز هم مورد نقد مدافع حقوق زنانه دیگه قضاوت و تفسیر مسئله به عهده محققان و شنونده داستان موزیک ویدیویی این چه چیزی جدید است؟ این قسمت از پادکست ساگا بود. قسمت بعد از یونان میایم بیرون و پا میذاریم به قاره آمریکا و دنیای افسانه های سرخپوستان. و بومیان آمریکای شمالی. ممنون از اینکه ساگا رو می شنوید، پادکست ما رو می تونید از طریق سانت کلوپ و کانال تلگرام و یا هرجایی که پادکست گوش میدید پیدا کنید، برای پیدا کردن پادکست هم میتونید کلمه. گلوساین رو توی این اپلیکیشن ها جستجو کنید. راه های ارتباطی با پادکست از طریق ایمیل و توییتر رو هم توی شونوتا میتونید پیدا کنید. پادکست ساگا و همینطور بقیه پادکست های فارسی میتونن با معرفی این پادکست ها توسط شما به دوستان و آشنایانم بهتر و بهتر بشن و به شخصاً معتقدم اگه یه روزی پادکست فارسی میتونه به عنوان یک رسانه داخلی توی ایران محبوبیتی که لیاقتش رو داره پیدا کنه و به صورت جدی روش سرمایه گذاری بشه. و شما میتونید به عنوان مخاطب اولین قدم توی این راه رو بردارید.

کارناوال کلارکسبرگ: سرگرمی و شیرینی‌های تابستانی

پس تا داستان بعد، داستانتون خوش خدا نگه داره از چهار تا چهاردهم آوریل به کارناوال کلارکسبرگ می آیند. سوار پرنده، چرخ بزرگ. یا یکی از بهترین سواری های بچه های ما در نیمه راه ، وقتی یک جایزه در یکی از بازی ها ، غذای خوشمزه کارناوال را مثل فینل کیک ، پنبه ، شیرینی و آبجو بخورید. این برای کل خانواده سرگرم کننده است ، تا ۴۳ دلار در بسته های بلیط در . ذخیره کنید. از چهار آوریل تا چهاردهم، کارناوال کلارکسبرگ، از چهار آوریل تا چهاردهم.