اپیزود دوازدهم – اساطیر یونان – طلای دست ساز
00:00 تا 00:02: ساندویچ تونا فیش در کیسه زباله: داستان میداس، پادشاه شهر فریجیای یونان
00:02 تا 00:06: تولد و مرگ یک خدای یونانی
00:06 تا 00:08: پادشاهی افسانه ای: سرنوشت تاریخی یک مرد فقیر
00:08 تا 00:13: پادشاهی و قدرت طلای زیتون
00:13 تا 00:15: پادشاهی که همه چیز را از دست داد: داستان میداس
00:15 تا 00:19: « میداس و دختر طلایی »
00:19 تا 00:22: مسابقه موسیقی بین خدایان: رقابت اپولو و مارسیاس
00:22 تا 00:26: تقلب در مسابقه موسیقی: نبرد بین آپولو و مارسیاس
00:26 تا 00:29: محکومیت پادشاه: داستان گوش خر
00:29 تا 00:33: میداس، خر و پادشاه: اسطوره یونانی
00:33 تا 00:35: پادکست ساگا: اسطوره میداس و موسیقی کلاسیک
ساندویچ تونا فیش در کیسه زباله: داستان میداس، پادشاه شهر فریجیای یونان
این بوی ساندویچ تونا فیش باقی مانده است که شما در جعبه ناهار خود در آخر هفته در یک کیسه زباله ویمپی گذاشتید. و این بوی همان ساندویچ در یک کیسه زباله سنگین و فوق العاده قوی است. هاه، بوی تفاوت را حس کن. هفتی اولتر استرانگ دارای چکش آرمین با کنترل بوی مداوم است ، بنابراین مهم نیست که چه چیزی در داخل زباله شما است. شما می توانید یک قدم جلوتر از بمانید و برای شغل های بزرگتر، قدرت فوق العاده کیسه های سیاه بزرگ را امتحان کنید. موزیک ویدیویی (مذکر) (مذکر) موزیک ویدیویی سلام، من حسین رضوی هستم و شما دارید به دوازدهمین اپیزود از پادکست سگا گوش میدید. تا کسی که در آن روایت افسانه ها و اساتیر سرزمین های دور رو به زبان امروز می شنوی. داستانهایی که ممکنه بعضیاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر باشون آشنا بشید و ممکنه هم هست بعضی داستان ها رو برای اولین بار بشنوید در این قسمت می خواهیم به اساطیر یونان برگردیم تا یکی دیگر از داستان های شناخته شده این اساطیر را بشنویم. داستان میداس، پادشاه شهر فریجیای یونان.
شخصیت اسطوریهی میداس ریشه در تاریخ دارد و حداقل سه پادشاه در شهر فریجیای یونان شناسایی شدند که اسمشون میداس بود. ما کاری با جنبه تاریخی این شخصیت نداریم، اما دوست دارم قبل از اینکه وارد این داستان بشیم مقدمه ای بشنویم از دو تا از شخصیت. سایر ویژگی های این داستان: اول دیونوسیس یا دیونوسیس، خدای شراب و مهمانی و هنر. ماجراجویی تولد این خدا هم مثل زندگیش عجیب تر از خیلی از خدایان دیگه است. قبلا توی این پادکست شنیدیم که زعوس چقدر موجود، حواسران و زن بازی بوده. البته در آینده هم خواهیم شنید. در واقع اگه بخوایم یه امر ثابت در اساطیر یونان پیدا کنیم اینه که زعوس بیشتر از هر چیزی دوست داره با تعداد زن های هر چه بیشتر. یکی از این زن های نگون بخت هم سه مله بود مادر دیونیسس و زنی از نسل انسان ها. زعوز چند ماهی با سمله ارتباط داشت تا اینکه این رابطه منجر به بارداری زن شد.
تولد و مرگ یک خدای یونانی
اما امروز او هیچوقت با چهره ی واقعیش پیش زن نمیرفت و همیشه تغییر قیافه میداد بعد از حامله شدن سه مله از زعوس میخواد که چهره واقعیش رو نشون بده. روز بهش هشدار میده که انسان ها ظرفیت دیدن چهره یک خدا رو ندارن ولی زن قبول نمیکنه و بعد از دیدن چهره زعوس سکته میکنه و میمیره، حالا زعوس یه بچه ی به دنیا نیومده رو دستش مونده و یه مادر مرده. زعوس هم از بین همه گزینه هایی که داشته میاد و بچه رو از شکم سه مله درمیاره شکافی توی رونه پاش ایجاد میکنه و. و بچه رو توی اون میگذاره تا به موقعش به دنیا بیاد. اینکه چرا رضاعوس بچه رو توی شکمش نگذاشتم احتمالا به خاطر این بوده که نمیخواسته از وجههی مردانگیش جلوی بقیه. یه خدایان المپیک کم بشه. البته مراقبت از این بچه رو هم نباید به حساب مهربونی زعوس بذاریم، چون به محض اینکه این پسر که اسمش دیونسی. به دنیا می آید، زعوس مسئولیت نگهداریش را به هرمس، پیام رسان خدایان می سپاره و می رود. باغزه زن خوشگل بعدی این داستان تولد دیونیسس خدایی بود که در بین یونانی هایی که خودشان عاشق شراب و خوشگذرانی بودند به عنوان یک خدای عالیقدر پرستیده میشد.
اون تنها خدا بین دوازده خدای المپ بوده که مادرش یک انسان بوده و برای همین بین بقیه خدایان یک لیبه به حساب میومده. اما موجود دومی که در موردش توی این اپیزود صحبت میکنیم از یاران و همراهان همیشگی دیونسیس هستند و اسمشون هم ساتیر. ساتیرها دسته ای از موجوداتی بودند که مثل نیمفها پیوند روحیه ای عمیق با زمین و عناصر زمین بودند. از لحاظ ظاهری، ساتیرها بالا تنه انسان و پاهای یک بز رو داشتند. البته یه ویژگی برجسته دیگه هم داشتند که به صورت محترما نمیشه اسم نوز دائمی رو روش گذاشت. ساتیرها هم مثل دیونسیس به شکلی که خیلی وقتها همراه با خشونت بوده، عاشق شراب و مهمانی بودند. و برای همین است که خیلی زود توانستند رابطه خوبی با دیونیسس برقرار کنند و همیشه چندتاییشون دور و بر این خدا میپلند. خب، فکر می کنم این مقدمه کوتاه به اندازه کافی ما را آماده کرده تا وارد داستان اصلی بشیم. پس با هم بشنویم داستان میداس،پادشاهی که زندگیش بر روی الاکلنگ تراژدی و کمدی گذشت هی هی هی برای اینکه داستان میداس رو بدونیم باید از پدرش شروع کنیم، گردیاس.
پادشاهی افسانه ای: سرنوشت تاریخی یک مرد فقیر
مرد فقیری که روزگارش رو با تجارت اجناس دست دوم میگذروند. گردیاس این اجناسو روی گاریش میگذاشت و توی این شهر اون شهر میفروخت. اما یک روز توی مسیر یک شهر جدید بود که اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که سرنوشت خودشو، شهری که میخواست واردش به شهر رو عوض کرد. توی راه، یک عقاب بزرگ چرخید و چرخید و پایین اومد و روی گاری گردیاس نشست. مرد ترسید، هم بخاطر اینکه اون عقاب می تونست توی یک لحظه چشمهاش رو با نوکش از کاسه دربیاره و هم بخاطر اینکه عقاب پرنده مقدس دست زعوس بود و نمیخواست بهش بی احترامی کنه برای همین بود که بدون اینکه به حضور عقاب واکنش نشون بده آروم گاوش رو هی کرد و راهش رو به سمت شهر. ادامه داد، ولی توی اون شهر هم خبر هایی بود. پادشاه اون روز صبح مرده بود و به خاطر اینکه فرزندی نداشت پیشگویی کرد. گویان معبد شهر خبر داده بودند که جانشین پادشاه از دروازه شرقی شهر با یک عقاب وارد می شود.
بله، سرنوشت گردیاس این بود که به محض اینکه پاش رو به داخل مرزهای شهر گذاشت، مردم روی دست بلندش کرد. مردند و به قصر بردند. و بعد از حمام و آرایش و یک وعده غذایی مفصل همان روز تاج پادشاهی رو روی سر مردی گذاشتند که تمام عمرش رو در فقر گذرانده بود. گردیاس به خاطر شانسی که گاریش واسش آورده بود، اون رو با تنها به یکی از ستون های قصرش بست. گل اولی رو که زد، فکر کرد خوب محکم نشده، و خواست که باز هم براش تناب بیارم. و اونقدر گره زد و زد که به نظر میرسید دیگه هیچکس نمیتونه بازش کنه، گره ای که به گره گربه بودی معروف شد. توی بعضی از افسانه ها اومده که پیشگویان همون موقع اعلام کردن که کسی که بتونه این گره رو باز کنه تا شرق دور رو فتح کنه. و این اسکندر کبیر بود که قبل از شروع فتوهاتش به سراغ این گاری می آید و با یک ضربه شمشیر اون گره رو باز میکنی. البته این رو هم بگیم که این افسانه ها بیشتر جنبه تبلیغاتی داشتند برای بزرگ کردن شخصیت اسکندر بین سپاهیانش و.
پادشاهی و قدرت طلای زیتون
مردم، بر روی گردیاس کنترل اون سرزمین رو بدست میگیره و ازدواج میکنه. این پادشاه هم بخاطر اینکه بچه دار نمیشده و از طرف دیگه دلش نمیخواست پادشاه بعدی رو هم یک عقاب یا یک موجود دیگه انتخاب کنه. تصمیم میگیره پسری به اسم میداس رو به فرزندخوندگی قبول کنه. در دوران بچگی یک روز پدر و مادر به سراغ میداس که توی تختش خوابیده بوده میان و میبینن که لشکری از مورچه ها. دونه دونه گندم روی لب های میداس میگذارن. همون پیشگوییانی که پادشاهی گردیاس رو پیشبینی کرده بودن اعلام می کنن که این پسر در آینده پادشاه حریص و تمبر مای خواهد شد و همین طمع طالع نحسی میشه برای خودش و خانواده اش. و میداس بزرگ شد و جای پدرش را به عنوان پادشاه گرفت. اما هنوز مونده بود تا پیشگویی ها به حقیقت بپیونده (تشویق تماشاگران) (خنده تماشاگران) (مذکر) (خنده تماشاگران) دیونستیس روی پله های معبدش ایستاده بود و مستقیم توی چشمهای میداس زل زده بود. میخواست مطمئن بشه که مست یا دیوانه نشده داستان از این قرار بود که سیلنوس که یک ساتیر بود و از صمیمی ترین یاران خدای شراب، شب قبل تا اونجایی که می تونست نوشیده بود و بعد راهش رو گم کرده بود و بیهوش سر از باغچه قصر میداس درآورده بود.
صبح اون روز خدمتکاران یک جفت پای بز رو دیده بودند که از بین گل های رز بیرون زده بود و از سیلنوس رو همونطور. میداز که خودش هم از طرفداران و پرستندگان جدی دیونیسس بود ساتیر رو شناخت و دستور داد تا به اون خدا خبر بدن و سیلنوس رو به معبد دیونیسس تحویل داد دیونسیس هم در عوض کمکی که میداس به رفیق شفیقش کرده بود، قبول کرده بود که یکی از درخواست های میداس رو برآورده کنه، اما چیزی که میداس ازش خواسته بود به نظرش عاقلانه نمیومد. دیونوسیس دست میداس رو گرفت و از معبد بیرونش کشید، پایین پله های معبد رو به پادشاه گفت ببین میدونی که من خدایی شراب انگورم و خیلی کاری با منطق و مسئولیت پذیری ندارم اما به خاطر خودت هم که شده یه دو بار دیگه به درخواستت خوب بکن. میداس با جدیت گفت، نه، من فکرامو کردم، من ازت میخوام قدرتی به من بدی که به هر چیزی که دست میزنم تبدیل به طلا بشه. مگه نه اینکه طلا یعنی ثروت و ثروت یعنی قدرت؟ دیونسیس که تصمیم نداشت بیش از آنچه باید توی کار انسان ها دخالت کنه، گفت، باشه، درخواستت برآورد شد، تو از همین لحظه به. هرچیزی دست بزنی تبدیل به طلا میشه. میدارد با تعجب گفت: یعنی به همین راحتی، لازم نیست هفتخانی رو پشت سر بگذارم یا تا گاری نوکه قله های دیانوسیس خندید و گفت: نه، این اجابت های با منت کار بقیه ی خدایان المپیک، من یه خواسته ای رو برآوردم. می کنم یا نمی کنم، به همین راحتی، فقط یادت باشه اون روزی که پشیمون شدی دیگه سراغ من نیال میداس خوشحال از این لغت رفت تا قدرت جدیدش رو امتحان کنه به اولین درخت زیتونی که رسید، با دستاش شاخه ای از درخت کند شاخه از اونجایی که توی دست های میداس بود شروع کرد به طلای شدن. آروم آروم، رگههای طلا تا اون که برگ ها رسیدند و حالا توی دست های پادشاه یک شاخه زیتون از جنس طلا بود.
پادشاهی که همه چیز را از دست داد: داستان میداس
میداس از هیجان نمیتونست خودشو کنترل کنه، از وسط شهر روفتاد تا به قصرش برسه توی بازار شهر بالا و پایین میپرید و هر چیزی که به دستش میرسید رو لمس میکرد. یک سیب از روی گاری یک فروشنده دورگرد برداشته شد و جلوی چشم های تعجب زده مرد یک تکه طلا خالص به شکل سیب بهش پس داد. کسانی که اون روز صدای قهققهی پادشاه رو وسط میدان شهر شنیدند فکر کردند که عقلش رو از دست داده. میداس به محض اینکه به قصر رسید، به خدمتکارانش دستور داد که شام مفصلی برای یک جشن بزرگ آماده کنند. حالا میداس ثروتمندترین پادشاه، ثروتمندترین شهر یونان شده بود حالا، هر چیزی که دستان میداس لمس می کرد تبدیل به طلا می شد. اما، دیری نگذشت که میداس فهمید که همه چیزایی که لمس میکنه تبدیل به طلا میشه. اون شب سر میز شام هنوز مست از این قدرت خارق العادش انگوری رو از شاخه جدا کرد و به دهن برد. حبه طلایی انگور یکی از دندوناش رو شکست و نزدیک بود خفش کنه. میداس، یه انگور دیگه برداشت، ولی اون هم تبدیل به طلا شد.
دست برد و از وسط ظرف شام با چنگال طلایی توی دستش یک تکه گوشت برداشت. اما، باز هم، همین که گوشت به لب هاش رسید، اون هم تبدیل به یک جسم طلایی سنگین و غیر قابل خوردن شد. جام شرابش رو برداشت و بالا برد تا بنوشه ولی این بار هم جز طلا چیزی نصیبش نشد. یکی دو روزی گذشت، و حالا همه لباسها به علاوه تخت و بالش و رو انداز میداس همه از… جنس طلا شده بود. هیچکس، حتی خانواده اش هم از ترس اینکه تبدیل به مجسمه های طلایی بشن، جرات نزدیک شدن به پادشاه رو نداشتند. میداس به اون چیزی که میخواست رسید، اما همه ی چیزهایی که داشت رو هم از دست داد. گرسنگی و تشنگی بهش فشار میآورد و توی این چند روز نتونسته بود بخوابه صدای فریاد هاش که از سر درموندگی بود توی قصر میپیچید، بالاخره دل دخترش به حالش سوخت. به اتاق پادشاه رفت تا بتونه یه جوری آرومش کنه، میداس، حالا لخت او روی زمین افتاده بود و داشت یکی از دستاش رو از توی دستکشی طلایی بیرون بکشه.
« میداس و دختر طلایی »
فکر کرده بود که یک دستکش میتونه تل اسمش رو بشکنه. دختر به سمت پدرش رفت و خواست که کمکش کنه با دو دستش دستکش رو محکم گرفت و کشید با اینکه زورش نمیرسید، ولی تمام تلاشش رو کرد. توی همین کشمکش بود که پاش لیز خورد و از عقب به زمین افتاد میداس ناخودآگاه دست آزادش رو به سمت دخترش برد و خواست که نگذاره بیفته. اما سرنوشت پایان خوشی برای میداس و دخترش در نظر نداشت همین که انگشتان پادشاه دور مچ دخترش حلقه شد، بدن دختر توی یک لحظه از سر تابها تبدیل به تلت نه اشوت. نه دیگه، میداس تحمل این رو نداشت، نمیتونست ببینه با دستان خودش چه بلایی سر عزیزترین فرد. زندگیش آورده، نمیتونست اون نگاه وحشتناکی که روی چهره یه دخترش خشک شده بود رو ببینه خم شد و بدن دخترش رو در آغوش گرفت. صدای تک تک برخورد اشک های طلاییش با بدن فلزی دختر سکوت اتاق رو می شکست و اون شب پسر گوردیوس پادشاه بزرگ و ثروتمند فریجیا در حالی که کنار مجسمه وقتی یک دخترش خوابیده بود از شدت گرسنگی تلف شد. (مذکر) (خنده) (مذکر) (خنده تماشاگران) هی هی مذکر هی بله، این داستان میداس بود. اما نگران نباشید، همانطور که گفتم اساتیر یونان کاملا قابلیت این را دارند که از کمدی به تراژدی و دو بار قراره به کمدی تبدیل بشه.
پایانی که برای این داستان شنیدیم در واقع نسخه تراژدی این اسطوره بود. در نسخه های دیگر گفته می شود که میداس پس از چند روز گرسنگی کشید و تبدیل شدن دخترش به یک مجسمه طلایی نتوانست. اون بعض رو تحمل کنه دوباره به معبد دیونیسس رفت و ازش خواست که تلسمش رو بشکنه و اون رو به حالت عادی برگردونه دیوناسیتس هم بعد از یک سخنرانی طولانی و تکرار هزار بار اینکه من که بهت گفته بودم. به میداس گفت که برای اینکه همه چیز به وضع عادی برگرده باید بره و توی رود پاکتولوس بدنش رو بشوره. وقتی که از رودخانه بیرون بیاد همه چیز به حالت عادی برمیگرده. حتی دخترش، گفته میشه تکه های ریزی از طلا که امروز هم توی بستر اون رودخونه پیدا میشه به خاطر همین داستانه. نیداس از دیونسیس تشکر می کند و بهش قول می دهد که دیگه از اون به بعد هیچ حرف احمقانه ای به خدایان نخواهد. و صلاة و صلاة مذکر سلام و سلام اگه قرار بود همه قطعات میداس تموم بشه و از اشتباهاتش درس گرفته باشه، داستان ما همینجا تموم میشد. ولی اینطور نشد.
مسابقه موسیقی بین خدایان: رقابت اپولو و مارسیاس
چند روز بعد از اینکه اوزا در سرزمین تحت فرمان میداد به حالت عادی برگشت، دعوت نامه ای از طرف میوز ها. تا برای داوری در یک مسابقه به دستش رسید. میوزها نه دختر زعوس و نموزینه الههی حافظه بودند که همگی الههگان هنر و تاریخ و و علم بودند، میداس خودش از شاگردان اورفیوس بزرگترین شاعر و موسیقیدان بین انسان ها بود و مسابقه ای هم که قرار بود قضاوت کنه، یک رقابت موسیقی بود. در یک طرف این رقابت، آپولو بود، خدای المپی، حقیقت و پیشگویی و البته مهم تر از همه، خدای موسیقی، کمتر میشد که کسی اپولو رو بدون چنگ معروفش در دست و در حال نواختن زیباترین نغمهها ببینه. در طرف دیگه یک ساتیر بود، به نام مارسیاس. مارسیاس هم بین همه همنوعان خودش به عنوان یک موسیقیدان ماهر شناخته میشد، در واقع سالها قبل وقتی که پیسیاس در جنگل میگشت، روزی یک فلوت از آسمان جلوی پاش فرود آمده بود. اون فلوت بی نظیر متعلق به اتنا، الههی خرد بود که ظاهرا بعد از یکی دو بار تلاش ازش خسته شده بود و اون رو از رو. روی کوه المپ به پایین پرتاب کرده بود. مارسیاس هم که نه جنگجوی بزرگی بود و نه ماجراجویی قهاری و ساعتهای زیادی در طول روز کاری برای انجام آب نداشت فلوت رو برداشت و شروع کرد به تمرین کردن.
با همین تمرینات تونسته بود به جایی برسه که اسمش به عنوان بهترین نوازنده فلود بر روی زمین سر زبانه. اونا بیفته و تعریف هایی که ازش شده بود اونقدر مغرورش کرده بود که جرات این رو پیدا کرده بود تا خدای موسیقی رو به چالش بکشه. از اونجایی که این ساتیر برخورد زیادی با خدایان نداشت و درک چندانی هم از قدرت و بی رحمشون نداشت قبل از شروع رو رقابت اعلام کرد که برنده میتونه هر بلایی که درش میخواد سر بازنده بیاره. و به این ترتیب بود که اپولو، خدای موسیقی و مارسیاس به نوبت آهنگشون رو نواختند. هرکدوم از این آهنگ ها اینقدر در نوع خودشون زیبا بود که داوران نتونستن تصمیم قطعی بگیرند و از دو طرف خواستند که. یه بار دیگه آهنگی بزنن. بار دوم هم میوزها و میداس نتونستن به قضاوت مشترکی برسن و دوباره اعلام کردند که اپولو و مارسیاس باید یک. یک بار دیگه موسیقی خودشون رو نشون بدن تا داورها بتونن برنده نهایی رو اعلام کنن. این بار اپالو برای اینکه مهارت خودشون نشون بده قبل از اینکه شروع به نواختن کنه چنگش رو سر و ته کرد و.
تقلب در مسابقه موسیقی: نبرد بین آپولو و مارسیاس
بار های چنگ رو برعکس نوازش کرد صدایی که ساز میسازد حتی از قبل هم زیباتر بود. وقتی که نوبت فلوت زدن مارسیاس شد، هنوز یکی دو نوت نزده بود که اپولو جلو اومده و متوقفش کرد. رو به داورها گفت، نه نه نه، اینجوری نه، باید همونطوری که من ساز زدم ساز بزنی، سر و ته. مارسیاس با ناباوری به خدای موسیقی نگاهی کرد و گفت، ولی غیرممکنه فلوت و چنگ با هم فرق دارن، من چطور؟ برعکس فلوت بزنم، شاید تو درک از ساختار این ساز نداری، ولی هوا فقط از یک طرف می تونه وارد فلوت بشه. انگار میخوای تو تقلب کنی؟ ابالو جواب داد، دیگه اینکه چطور میخوای این کارو بکنی به من ربطی نداره. و بعد رو به میوزها و میداز کرد و گفت، من از داوران میپرسم، اینکه من بخوام رقیبم همونطوری که من ساز زدم سازش رو بنوازم تازه تقلب حساب میشه؟ اصلا من خدای موسیقی می خوام تقلب کنم یا این موجود حقیر که جرات کرده و رو روی من ایستاده؟ میوزها که همگی از همراهان و توفیلی های خود آپولو بودن سریع به اتفاق تکون دادن و گفتن؟ حق با خدای موسیقی است، ساتیر باید همونطوری ساز بزنه که رقیبش زده، وگرنه بازنده این مسابقه است. بعد، نگاهها همه روی میداس قفل شد. میدازم برای چند لحظه ای مکث کرد و با قیافه ای از خود رازی از سر جاش بلند شد از اینکه سرنوشت یکی از خدایان المپیک را در دستش داشت هیجان زده شده بود دستی به ریش کشید و گفت، نه، نه، از نظر من عادلانه نیست که این موجود رو مجبور کنیم کاری رو انجام بده که. نمیتونه، این کار تقلبه، و تا جایی که من شنیدم، اجرای هردو عالی بود.
توی این شرایط حتی مارسیاس هم میدونست که کارش تمومه و نمیفهمی چرا میداس باید ازش دفاع کنه. نجات یک ساتیر دیگه دوباره خودش رو به دیونیسس نزدیک کنه و چیز دیگه ای ازش بخواد. اپولو، مثل یک صیاد که با خنده به سعیده درموندش نزدیک میشه به سمت میداس اومد. رو به بقیه داوران گفت، البته که از میداس پادشاه عادل و حکیم چیزی جز این هم انتظار نمیره. به نظرم تو درست موسیقی منو نشنیدی، به نظرم این گوشها برای عقل و خردی به اندازه تو خیلی کوچیک. نظرت چی این مشکل کوچیکت رو حل کنه؟ توی یک لحظه همه صداها به گوش میداس چند برابر شد. صدای پرندگان و صدای باد حالا به اندازه یه رعد و برق توی گوشش صدا میکرد میداس نتونست تحمل کنه و دستش رو به سر برد تا گوشاش رو بگیره اما گوشاش سر جاشون نبودن. همینطوری که دنبال گوشاش میگشت فریاد زد چی شده؟ گوشام کجان؟ با گوشای من چیکار کردی ها پلو؟ رو به میوزا و گشت و دید که دارن بهش میخندن، اما نگاهشون به بالا سر میداز بود اینبار دست برد و روی سرش دو گوش نرم و مخملی مثل گوشهای خر احساس کرد. برای اینکه کسی گوش های جدیدش رو نبینه، رداش رو روی سرش انداخت و با اشک در چشمهاش به سمت قصرش فرار کرد.
محکومیت پادشاه: داستان گوش خر
میداس دوباره با یک خدا احمقانه رفتار کرده بود و دوباره به خاطرش به دردسر افتاده بود نتیجه رقابت هم به خاطر عدم حضور میداس به نفع آپولو اعلام شد. هنر هم دستور داد مارسیاس را به جرم اینکه جرئت کرده بود و خودش را هم ترازی که خدا دانست بود به درختی ببندد. و زنده زنده پوستش رو بکرن. میداس محکوم بود که تا آخر عمر با گوش های خر زندگی کنه ولی نگذاشت هیچ انسانی حتی زن و بچه هاش هم از ماجرا باخبر بشن. روزها کلاه های مزینی به سرش میگذشت و شبها هم با کلاه به خواب میرفت. فقط یک نفر توی اون سرزمین بود که خبر داشت چه بلایی سر میداس اومده آرایشگری که موهاشو کوتاه میکرد. آرایشگر دفعه اولی که گوشه های جدید پادشاه را دیده بود از ترس جیغ زده بود. پادشاه گوش خر داره! پادشاه گوش خر داره! چند بار این جمله رو پیش خودش تکرار کرده بود تا بتونه چیزی که جلوی چشماش بود. بود رو باور کنی.
میداس اما تهدیدش کرد که اگه کلمه ای از چیزی که دیده بود به کسی بگه، اول خونوادش رو جلوش گردن میزنن، بعد هم خودش رو. از صخره ها به دریا پرتاب می کنند. ماهها گذشت، پادشاه به اون آرایشگر اعتماد کرده بود و موهاش رو فقط پیش اون کوتاه میکرد. اما هر بار که چشمهای مرد آرایشگر به گوش های پادشاه می افتاد، دلش میخواست فریاد بزنه که یه کره خر داره بر اون سرزمین خودش. اما خب همه ما خوب میدونیم که هرکس یه ظرفیتتی داره و راز های مکگو میتونن مثل یک لقمه جویده نشده تو یه گلو گیر کنم. عصر یکی از همین روز هایی که پادشاه برای کوتاه کردن موهاش اومده بود، مرد آرایشگر بعد از تموم شدن کارش از خونه بیرون زد. رفت و رفت تا از شهر خارج شد و به دامنه کوکی رسید، به ساحل رودایی که اون نزدیکی جاری بود اومد و قیافه خودش رو توی آب دید. دیگه نمیتونست تحمل کنه، همونجا کنار رودخونه چاله ای کند و صورتش رو توی سوراخ فرو کرد و با تمام قدرت که داشور یاد زد، پادشاه گوش خر داره، پادشاه گوش خر داره، گوشهای پادشاه مثل یک کر خر بزرگ و مخملیه. بعد نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد.
میداس، خر و پادشاه: اسطوره یونانی
دیگه آروم شده بود، حالا با خیال راحت می تونست موهای پادشاه رو کوتاه کنه بدون ترس از اینکه حرفی از دهانش بپره. حداقل تا یه مدت، اگرم لازم بود می تونست دوباره بیاد و همونجا کنار همون رو توی یه چاله فریاد بزنیم. فقط شانس آورده بود که این وقت روز کسی از اون دور و بر رد نمیشد. مرد با احتیاط دور و برشو نگاه کرد و با دست هاش چالهای که کنده بود رو دوباره پر کرد. برای چند هفته ای همه چیز به خوبی پیش رفت، تا اینکه یک روز به میداس خبر دادند که کنار یکی از رودخونه های بیرون شب اتفاق عجیبی افتاده و باید هر چه سریعتر خودش رو برسونه اونجا. پادشاه هم به همراه گروهی از مشاوران و سربازانش راه افتادند تا به جایی رسیدند که عده زیادی خیلی از مردم حلقه زده بودند. میداز مردم رو کنار زد و از بین لبخند ها و تمسخرآمیزشون خودش رو به وسط حلقه رساند. اونجا یک شاخه نی رشد کرده بود، یک شاخه نی که میتونست حرف بزنه و فقط بلد بود یه چیز بگه. پادشاه گوشای خر داره، گوشای میداس مثل یه کره خر بزرگ و مخملیه.
گفتیم که داستان های اساتیر یونان قابلیت این را دارند که از کمدی به تراژدی و دوباره به کمدی برگردند. و اینجا، جاییه که قراره دوباره به تراژدی و پایان غم انگیز داستان میداس برگردیم. میداس از بین قهقه های مردمی که براشون فرمانروایی میکرد به شهر برگشت به خونه ی مرد آرایشگر رفت و دستور داد تا سربازانش همونجا جلوی در خونه سر از بدنش جدا کنن. ولی این بار دیگه زندگی پادشاه به وضع عادی برنگرست، دستور داده بود که کسی حق نداره داره در مورد گوشاش حرف بزنه، اما کی حاضر بود از مردی که گوش خر داره دستور بگیره؟ بعد از روزها تحقیر و شنیدن انواع و اقسام شوخیهای زننده در مورد گوشش میداس دیگه نتونست تحمل کنه شب به اتاقش رفت و در اتاق رو قفل کرد. جامی از زهر و مثل یک نوشدارو نوشید و همونجا توی تختش جون داد هی هی هی هی چیزی که شنیدید دوازدهمین قسمت از پادکست ساگا بود، اسطوره میداس منابع زیادی داره، از جمله کتاب. به دگردیسی ها یا متامورفسیس از اووید شاعر رومی، پایان دیگه ای که بر داستان گفته می شود این است که به خاطر اینکه خر جزو حیوانات مقدس دیونیسس بود وقتی که میداس گوش های خر پیدا می کند از این خیلی خوشحال میشه و حتی بهشون افتخار هم میکنه ولی حقیقتش اینه که این بازی تراژدی و کمدی برای من به تاریخ یونانی ها نزدیک تره. در بعضی از نسخه ها هم اومده اون کسی که اپولو، خدای موسیقی رو به چالش کشید، در این رقابت موسیقیایی، پن یکی دیگر از خدایان پایین رتبه یونانی ها بود، ولی از اونجایی که من میخواستم داستان و فلوت سحرآمیزش رو جایی جداگانه تعریف کنم با همین نسخه مارسیاس این داستان رو تعریف کنم. تعابیر فلسفی و معناشناسی های زیادی می شود از این اسطوره بیرون کشید. در مورد طمع انسانی و غرورش در مورد اینکه قضاوتاش همیشه درست خواهد بود.
پادکست ساگا: اسطوره میداس و موسیقی کلاسیک
من هم همه شنوندگان این پادکست را دعوت می کنم از ظاهر داستان عبور کنند و به این فکر کنند که اسطوره میداس چه معنایی دارد؟ معنایی می تونه برای خود ما داشته باشه. این اسطوره به دنیای امروز ما هم وارد شده و ما توی فرهنگ جهانی این رو می شنویم که میگن فلانی دست به هرچی بزنه. طلا میشه که خب بار معنایی مثبتی هم البته داره حتی شاید براتون جالب باشه که بدونید دونالد ترامپ به همراه رابرت کیوساکی کتابی دارند به نام مایدس تاچ یا لمس میداس قبل از اینکه این اپیزود رو تموم کن. و به مناسبت اینکه توی این قسمت در مورد اپولو، خدای موسیقی و همینطور میوزها، الههان هنر و موسیقی صحبت کردیم دوست دارم به عنوان یک علاقه مند به پادکست فارسی یک پادکست موسیقی خوب رو به شما پیشنهاد کنم. پاتریس ای میوزیک که من خودم از قسمت اول دنبالش کردم و به موسیقی داره به عنوان یک هنر نگاه میکنه و. شنیدن این پادکست به شخص خودم در لذت بردن از موسیقی که ما به اسم کلاسیک می شناسیم و حالا به طور کلی. موسیقی خیلی کمک کرده من فید این پادکست و لینک کانال تلگرامش رو هم توی توضیحات اپیزود می گذارم و از همین جا برای همه ی سازندگان و شنوندگان پادکست فارسی آرزوی موفقیت دارم. شما میتونی پادکست ساگا رو و بر روی همه اپلیکیشن های پادکست مثل آی تیونز و گوگل پادکست و همینطور شنوتو و نام لیک بشنوید این پادکست کافی است، پادکست ساگا رو به فارسی و یا کلمه گلوسین بی آی ان را جستجو کنید. در ضمن از هرجایی که به این پادکست گوش میدید، اول سبسکریپ کردن رو فراموش نکنید تا آخرین قسمت ها همیشه در دسترستون باشه.
و دوم اینکه در اپلیکیشن هایی مثل اپل پودکست و کاسباکس که امکان نظر گذاشتن دارند اگر دوست داشتی برای من نظرتون رو بگید. در آخر باز هم از شما ممنونم که به این پادکست گوش دادید و از اینکه از پادکست های فارسی حمایت میکنید. پس فعلاً تا داستان بعد؟ داستانتون خوش؟ خدا نگهدار
آخرین ویدیو ها

news via inbox
Nulla turp dis cursus. Integer liberos euismod pretium faucibua