اپیزود دهم – افسانه های سلتی – از جهانی دیگر

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

دهم افسانه های سلتی از جهانی دیگر

گوش بدید به اپیزود دهم – افسانه های سلتی – از جهانی دیگر

00:00 تا 00:02: داستان‌های افسانه‌ای سلتی: تفاوت بین افسانه و اسطوره
00:02 تا 00:05: رازهای دین و فرهنگ سلتی در مناطق اروپایی
00:05 تا 00:09: دنیای دیگر سو: افسانه های سلتی و ایرلندی
00:09 تا 00:12: شاخه سیب طلایی و هدیه های پادشاه
00:12 تا 00:14: ملکه ایرلند و شاخه نفرین شده
00:14 تا 00:16: ماجرای جاویدانه ی خوک و گندم
00:16 تا 00:19: سرزمین موعود و جام حقیقت
00:19 تا 00:22: جام طلایی و شاخه نقره ای
00:22 تا 00:24: ردای نقره ای و آواز مرموز
00:24 تا 00:27: جزیره زنان: سفری به دنیای جدید
00:27 تا 00:30: سفر برن، قلعه زنان و بازگشت به سرزمین قدیمی
00:30 تا 00:33: ماجراهای جزیره ی زنان و سفر برند
00:33 تا 00:36: جنگجوی ناکام و دنیای ترسناک
00:36 تا 00:39: خدمتکار پادشاه
00:39 تا 00:41: پادشاه و جنگجوی کور
00:41 تا 00:45: پادکست ساگا: افسانه‌ها و رموزگشایی از افسانه‌های دوران باستان
00:45 تا 00:45: جستجوی اساتید و افسانه ها در پادکست

داستان‌های افسانه‌ای سلتی: تفاوت بین افسانه و اسطوره

[مذکر] [مذکر] موزیک ویدیویی تالار من حسین رضوی هستم و شما دارید به دهمین قسمت از پادکست ساگا گوش میدید. پادکستی که در اون روایت افسانه ها و اساطیر سرزمین های دور و به زبان امروز می شنوی. داستانهایی که ممکنه بعضی هاشون رو بشناسید و دوست دارید بیشتر باشون آشنا بشید و ممکنه هست بعضی داستان ها رو برای اولین بار بشنوید. توی این اپیزود میخوایم بریم سراغ داستانهایی از افسانه های سلتی. اما قبلش بیاد یه کم در مورد این دو کلمه حرف بزنیم یعنی افسانه و سلت. برای خیلی از محققان تاریخ ادبیات، تفاوت بین اسطوره و افسانه هنوز هم جای بحث زیادی دارد. اینکه ما به کدوم داستانهایی که از گذشته ها به ما رسیدن میتونیم بگیم اسطوره و کدوم روایت ها هستن که. در دسته افسانه جا میگیرم، ما توی این پایکست میخوایم این تفاوت ها رو تا حدودی نادیده بگیریم و به یک تعریف کلی از این دو تا بدونیم کی در مورد اسطوره صحبت میکنیم و کی در مورد افسانه. اسطوره به تعریف ساده برای ما مجموعه داستانهایی هستند که از خدایان و ماجراهاشون و روابطشون با دنیای انسانی صحبت می کنم.

این داستان ها معمولاً از دل یک دین و آیین مشخص بیرون و خیر و شر و اخلاقیات رو بر اساس آموزه ها و رسوم اون دین به ما نشون میده خدایان شاید همیشه در این قصه ها حضور نداشته باشند، اما دنیایی که ما باهاش مواجهیم هنوز هم تحت فرمانند. روایت این خدایان هست. حالا افسانه چی؟ افسانه ها هم مثل اساتیر پرند از موجودات خارق العاده و انسان ها با قدرت های ماورایی. اما دیگه حضور خدایان به عنوان حاکم بر این دنیا و عناصرش مطرح نیست. یک افسانه با در نظر گرفتن اینکه جنبه مذهبی و آیینی نداشته بیشتر برای رساندن یک درس اخلاقی. و یا انتقال ارزش های یک قوم و ملت بود. که روایت میشد و خب البته سرگرمی. باز هم میگم تعریفی که من اینجا از اسطوره و افسانه ارائه میدم قطعی و نهایی نیست و صرفا برای درک بهتر محتوای داستان. در واقع اهمیت که تفاوت این دو نوع داستان برای ما دارند توی نوع روایت و و همینطور زمینه ای هست که ما در اون داستان ها رو می شنویم.

رازهای دین و فرهنگ سلتی در مناطق اروپایی

و ازشون لذت میبریم. بذارید برای درک بهتر این موضوع یه مثال بزنم. فرض کنید شما دارید توی دوره ای مثلا صدها سال پیش زندگی میکنید و به همراه یه گروه شکارچی شب رو در جنگل کنار آتیش میخواید بگذرانید. در این شرایط تنها وسیله سرگرمی شما اینه که یه نفر داوطلب بشه و داستانی برای بقیه تعریف کنه و به احتمال داستانی که خواهد گفت یک افسانه خواهد بود. حالا شما اگر خودتان را در این شرایط تصور کنید و فرض کنید من راوی دارم توی همون جنگل و در کنار همون اتیش این افسانه ها رو تعریف میکنم به نظرم هم لذت بیشتر ببرید. و هم محتوا داستان ها رو بهتر درک میکنید. این یه روشیه که به ذهن من میرسه برای درک بهترین این افسانه ها. و اما بریم سراغ کلمه دوم، سلت ها یا به عبارت دیگه کیلت ها کی بودن؟ ما امروزه به اقوام اروپایی که از حدود هزار و بیست سال قبل از میلاد در مناطق غربی اروپا زندگی میکردیم مثلا لقب سید رو میدیم مناطقی که امروزش شامل ایرلند، ولز، اسکاتلند و بخش هایی از بریتانیا و جزارش میشه همینطور توی بخش هایی از فرانسه هم اقوامی زندگی میکردند که به اسم گل با حجای . معروف بودن و زیر مجموعه ای از این فرهنگ سلتی در نظر گرفته میشن اگر انیمیشن از سیکس و او الیکس رو دیده باشید و کمیک هاش رو خوانده باشید شاید بدونید که اونها هم جزو مردم این منطقه و از قبیله گل ها بودن.

در مورد تاریخ این مردم و مراودات و جنگ هاشون با ملت هایی مثل یونانی ها و رومیها توی منابع تاریخی. بیشتر میتونید بخوانید اما ما اینجا میخوایم کمی در مورد دینشون و سنت هاشون صحبت کنیم. در زمینه دین سلتی هم مثل تعداد زیادی دیگه از فرهنگ های مذهبی کهن منابع نوشتاری زیادی وجود نداره. و چیزی که به دست ما رسیده در بهترین حالت معمولا از منابع دست دوم و سوم و راویان غیر بومی به ما رسیدند. یعنی این داستان ها رو معمولاً افرادی غیر از خود سلتها ثبت و ضبط کردن، در واقع این راهبان و کشیشان. مسیحیان بودند که در قرن پنج بعد از میلاد پا به این سرزمین ها گذاشتند، با خودشان قلم و کاغذ آوردند. رنگ این مردم رو مکتوب کردن. البته این رو هم باید بگوییم که این راهبان چندان روی خوشی نسبت به این مذهب چند خدایی نشون ندادن و تا جایی که آنها توانستند تلاششان را کنند که این آیین ها و سنت ها را به فرهنگ مسیحیت خودشان نزدیک کنند. تا جایی که توی بعضی از این افسانه ها می بینیم که یک قدیس مسیحی مثلا معمولاً سنت پاتریک می آید و ایرلند او را در برابر نیروهای شهر محافظت می کند.

دنیای دیگر سو: افسانه های سلتی و ایرلندی

در صورت ما میدونیم سلتها خدایان زیادی داشتند و باورهاشون غالبا تحت یک نظام سازمان یافته شکل میداد. و ما می توانیم این باورها را به عنوان یک دین به رسمیت بشناسیم، اما از خیلی از این خدایان، جز اسم و یا نقاشی و سنگنگاره چیزی باقی نمانده و ما دقیقا نمی دانیم این مردم چه قدرت هایی رو به این خود. خدایا نسبت میدادند و چطور می پرستیدندشون و به درگاهشون دعا میکردند. البته هستن خداییانی که در گذر سالها نشانه هایی ازشون باقی مونده مثل لوگ و ماها، ولی با این حال ما هنوز نمیتونیم داستان شفافی از شخصیت این خدایان بدست بیاریم. اما دسته دیگری از داستان های سلتی هستند که ما با جزییات بیشتری می شناسیمشون. افسانه ها و داستان های قهرمانان کهن که از طریق اونها کمی بیشتر با خدایان آشنا میشیم. از افسانه های شناخته شده تر این فرهنگ، ماجراهای فین یاغی و کوکالین یا اگر بخواهیم با تلفظ صحیح تر در قسمت های آینده حتماً به این داستان ها و افسانه های جذاب و طولانی برمی گردیم و در موردشون اما داستان این قسمت ما در مورد یک مفهوم خاص در این دنیای افسانه ای هست، مفهومی که ما بهش می گوییم. دنیا دیگر سو. این مفهوم در واقع طبق تعریف ما جایی توی منطقه خاکستری بین اسطوره و افسانه میشینه چون هم در دنیای اساطیری خدایان سلتی دارد و هم محل وقوع خیلی از افسانه های این مردم هست.

با اینکه وجود این جهان توی اغلب داستان های سلتی دیده میشه، اما تعریفی که مردم در زمان ها و مکان ها. که متفاوت ازش داشتن عوض میشدیم. ولی به طور کلی این جهان دیگر سو که به زبان ایرلندی به اون شید گفته می شود دنیایی بوده. موازی دنیای انسان ها که گاهی خدایان و گاهی پریان و موجودات خارق العاده در اون زندگی می کردند. میشه گفت اینجا آیینه ای بوده از دنیای ما با همون جنگل ها و دریاها و کوه ها و درختان الهه. با این تفاوت که انسانی در اون وجود نداشته. راه دسترسی به این جهان هم از تپه ها بوده یا از دریاچه های تاریک وسط جنگل و یا حتی سفر به به جزایر دور افتاده در این قسمت می خواهیم از طریق سه داستان با این جهان دیگر سو و افسانه های سلتی و به طور مشخص تر افسانه های با ایرلندی آشنا بشیم. پس حالا بعد از این مقدمه نسبتا طولانی برین سراغ داستانمون. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی هی کورمک، پادشاه ایرلند اون روز تصمیم گرفته بود گردش عصرانش رو توی چمنزارهای اطراف شهر بگیره.

شاخه سیب طلایی و هدیه های پادشاه

سوار بر اسبش توی دشت های سبز میگشت و صدای سوت باد ملایم بهاری توی گوشش میپیچید. توی همین اسنا بود که مردی زره پوش از پشت تپه ها بیرون اومد، مرد لباس و زره جنگی بهت. چند داشت و با قدم هایشمورده به سمت کورمک میومد. اما چیزی که نظر پادشاه رو جلب کرد شاخه ای بود که مرد توی دستش داشت. شاخه درختی که سه سیب طلایی رنگ ازش آویزون بود کمک از اسب پیاده شد و به سمت جنگجو رفت. اما قبل از اینکه بتونه کلمه ای بگه مرد شاخه رو تکون داد سیبها مثل زنگوله به این طرف و اون طرف رفتند، صدایی که ازشون بلند شد زیباترین آهنگی بود که به گوش پادری. شاه خورده بود، این صدا اونقدر آرام بخش بود که باد از و دیدن ایستاد، همه دشت ساکت شد. دیگه صدایی از شهر هم شنیده نمیشد همه زنانی که در حال وضع حمل بودند و همه مردانی که از درد به خودشون مینالیدند به خواب عمیقی فرو رفتند. همش واحد مثل یک پارچه همه جای دنیا رو پوشونده بود کرمک اونقدر عاشق این صدا شد که به مرد جنگجو گفت حاضره در اذای اون شاخه سیب سه تا از بهترین هدیهایی که توی زمین ببینش وجود داشت رو بهش تقدیم کنه مرد قبول کرد، اما دو شرط هم گذاشت: اول اینکه خودش هدیه اش را انتخاب کند، و دوم اینکه هر زمان که خواست برای گرفتن هر دو دست همدیگه را به نشانه موافقت فشردند و کورمک پادشاه ایرلند به سمت قصرش برگشت.

درست یک سال بعد از این ماجرا سرکلای جنگجو پیدا شد و درخواست هدیه ای رو میکرد که پادشاه قولش رو داده بود. مرد از پادشاه خواست که دخترش رو بهش بده، و قبل از اینکه پادشاه بتونه اعتراض کنه قولی که بهش داده بود رو بهش یادآوری کرد. کمک که میدونست یک پادشاه نمیتونه زیر قولش بزنه با بیمیلی دختر رو به مرد جنگ جوسه برد. زنان زمین از غم از دست دادن شاهزاده به گریه و عذاب رو آوردند، اما پادشاه با تکون دادن شاخه سیب و صدا دلنشینش آرومشون کرد. یک سال گذشت و مرد دوباره جلوی پادشاه ظاهر شد، این بار برای هدیه دوم پسر پادشاه را از. و کورمک این بار هم با بی میلی پسرش رو همراه با مرد جنگ جور روان کرد. مردان و سربازان پادشاه از این موضوع عصبانی شدند و فریادشون به آسمان بلند شد، اما پادشاه یک بار دیگه شاخه سیبش رو تکون داد. داد و دوباره همه جا ساکت شد. و سال بعد، مرد زره پوش برای آخرین بار به قصر کرمک پادشاه ایرلند آمد و ازش خواست که همسرش را به عنوان هدیه به او برگرداند.

ملکه ایرلند و شاخه نفرین شده

کرمکم با چشم های پر از اشک، ملکه ایرلند رو با مرد جنگ جوری کرد، اما هنوز چند دقیقه ای نگفته بود که از کار خودش به شدت پشیمان شد، به خودش گفت که دنبال مرد میرم و اون شاخه ی نفرین شده رو بهش برمیگردونم. سوار بر اسب به دنبال مرد و همسرش رفت، توی همون دشت های سبز و بالای همون تپه ای که برای اولین بار مرد جنگ جور و ملاقات کرده بود، اون و همسرش رو دید. اما قبل از اینکه پادشاه بهشون برسه، هر دو نفر پشت تپه محو شده بودند. کمک اسبش رو هی کرد و با سرعت بیشتری به طرف اون تب پتاخت هنوز چند قدم دور نشده بود که مه سنگینی دور و برش رو گرفت، اسب رو نگه داشت. چرخید و به دور و برش نگاهی انداخت. از شدت مهر تا دو قدم جلوتر پیدا نبود، به نظر میرسید چاره ای نداره جز اینکه پیش بره و امید داشته باشه. جایی از مهر بیرون بیاد و راهش رو دوباره پیدا کنه. کورمک جلوتر و جلوتر رفت، تا جایی که به نظر میرسید مهداره رقيق میشه و میتونه روبه روش رو ببینه. ولی وقتی که کامل از مه بیرون اومد صحنه ای که جلوی چشمش بود اصلا براش اشنا نبود.

فکر میکرد که از ایرلند بیرون اومده، کمی دورتر قلعه بزرگی رو میدید که دیوارهای نقره ای دور تا دورش رو گرفته بود. جلوتر اومد و از دروازه رد شد.پشت این دیوارها خونه ای بود که نصف اجارهاش از جنس طلا و نصف دیگاش از جنس خشت بود. سقف خونه هم از بال پرندگان وحشی ساخته شده بود، اما بال ها سر جاشون نمیستادن و بعد اونها رو با خودش میبینن. و سوارکارانی بودند که همیشه بالهای جدیدی برای پوشاندن سقف می آوردند. کورمکی که تعجبش لحظه به لحظه بیشتر میشد از اسب پایین اومد و با پای پیاده راه افتاد، کمی بالاتر جنگجوی دیگه که یک درخت رو با شاخه و برگ ریشههاش به داخل آتیش میداخت. جنگجو میرفت تا درخت دیگه ای بیاره، اما قبل از اینکه خودش رو به آتش برسونه درخت قبلی کامل سوخته بود. انگار که وظیفه تموم نشدنی مرد، روشن نگه داشتن اتیش بود و وقتی برای استراحت نداشت. کرمک از کنار اتیش رد شد و وارد تالار بزرگ قلعه شد.

ماجرای جاویدانه ی خوک و گندم

انتهای تالار و پشت میز شام یک پادشاه و ملکه خوش چهره و آراسته نشسته بودند. جلوشون مردی ایستاده بود. که جنازه ی خوکی روی شونش بود، توی یک دست مرد یک عصا و توی دست دیگه اش یک تبر بود. مرد خوک رو روی زمین گذاشت و رو به کورمک برگشت، به اسم صدایش زد و ازش خواست که برای شام مهمون اونها باشه. خم شد و گوشت خوک رو با تبر تکه تکه کرد و داخل یک دیگ ریخت. پسایی که دستش بود رو شکست و داخل آتیشی که زیر دیگ روشن بود انداخت. مرد به گرمی کورمک را دعوت به نشستن کرد و با خنده گفت: گوشت این خوک پخته نخواهد شد مگر اینکه ما چهار نفر که دور میز نشسته ایم هر کدوم یک داستان واقعی تعریف کنیم. پادشاهمون سرزمین اسرارآمیز گفت پس از خودت شروع میکنیم، برامون داستان این خوک رو بگو. مارتگوف: هشت سال بعد زمانی که من پا به سرزمین شما گذاشتم، دارایی شما شش گاو ماده و یک گاو نر بود، من یک مزرعه گندم را با این گاو نر شخم می زدم.

اما این زمین ما همسایه ای داشت و این همسایه گاو و گوسفندان فراوانی که هر از گاهی راهشون به سمت مزرعه ما کرد. من هم یک روز گلش رو نگه داشتم و ازش درخواست کرامت کردم. مرد همسایه به من یک خوک، یک عصا و یک تبر داد. من اون شب خوک رو کشتم و گوشتش رو در همین دیگ پختم، اما روز بعد خوک و عصا دوباره سالم جلوی من ظاهر شدند. یک چهارم گوشت خوک پخته شده بود. حالا نوبت پادشاه بود که لبه صحبت باز کنه، یک روز در سال هست که من خودم زمین رو بدون کمک اسب و خدمتکارانم شدم. بخوخ میزنم، توی یک ساعت جوانه ها رشد میکنن و آماده ی برداشت میشن. روز بعد، وقتی برای برداشت میرم، سه دسته یه خوهی چیده و آماده شده وسط مزرعه منتظرم هستن. وقتی دوباره روز بعد برای آوردن گنداما میرم، میبینم که همشون داخل انبارهای قلعه هستند، جایی که هیچ وقت گندیده نشده.

سرزمین موعود و جام حقیقت

نمیشن، نیمی از گوشت خوک پخته شده بود. ملکه گفت، حالا نوبت منه، من هفت گاو و هفت گوسفند دارم. شیر این هفت گاو برای همه کسانی که اینجا در این سرزمین موعود زندگی می کنند کافیه، و گوسفندها اونقدر پشت میدن که میشه برای همه مردم لباس دوخت، سه چهارم گوشت خوک پخته بود. حالا، کورمک بود که باید داستانی واقعی تعریف میکرد، اون همه چیزایی که از زمانی که وارد مغلیس شده دیده بود رو او تعریف کرد. پادشاه دستی روی شنه کرمک گذاشت و با خوش روی گفت: “اون چیزی که دیدی دنیای ماست، دنیایی که آیینه ای در در برابر دنیایی که تو برایش تشکر می کنی، سوارکارانی که دیدی سقف اون خونه رو می ساختند، استادان فن و مهندسان هستند. که همیشه در حال کار و تلاشن، اما زمان نتیجه ی زحماتشون رو کم کم محو میکنه. مرد جنگجوئی که سعی بر روشن نگه داشتن آتش داشت، اشراف و کشاورزان دنیای تو هستند که همیشه هر چه پیدا می کنند رو مصرف می کنند و محکومند به جستجوی بیشتر و بیشتر. اسم این دنیایی که می بینی سرزمین موعود هست، و من، مانانان، حکمران اون هستم. اون شاخه سیب رو بر روی اون تپه به تو دادم و ازت درخواست سه هدیه کردم و حالا گوشت خوک به طور کامل پخته شده بود، وقتی که غذا رو توی ظرف ها کشیدند و همه آماده شام خوردن شدند.

کورمک بشقابش رو کنار زد و گفت که برای پیدا کردن همسر و فرزندانشه که به اونجا اومده و بدون اونها لب به غذا نمی زنه. و بعد شاخه ای سیب طلایی رو به پادشاه پس داد. پادشاه سرزمین موعود از سرجاش بلند شد و شروع به خواندن لالایی نرم و آروم می کرد. کورمک فکر کرد برای چند لحظه ای به خواب رفته، ولی وقتی که چشمش را باز کرد، همسرش و دختر و پسرش کنارش نشسته بودند. پادشاه جام طلایی که توی دستش بود رو به کورمک داد و گفت. این رو هم به عنوان سوقاتی سرزمین من و به خاطر همه زحماتی که تا این جای راه متحمل شدی قبول کن. کورمک جامی که توی دستش بود رو بررسی کرد و گفت، جام خیلی قشنگه ولی به نظرم بیش از حد ظریفه و ممکنه با کوچیک. بزرگترین ضربه بشکنه، پادشاه جام رو پس گرفت و جلوی چشمان متعجب کورمک و خانواده اش اون رو روی میز کوبید. جام شکست و به سه تکه تقسیم شد، پادشاه ادامه داد: بله، این جام، جام حقیقته میشکنه، اما اگر حرف راست و حقیقی بشنوه، دوباره به شکل اولش برمیگرده.

جام طلایی و شاخه نقره ای

پس این حقیقت رو بشنو، دخترت، پسرت و همسرت از روزی که به این سرزمین اومدن هیچ آسیبی ندیدن. و با این حرف پادشاه، تکه های جام طلایی حقیقت به هم چسبید و مثل اول روی میز نشست. کرمک و خانواده اش اون شب شام رو در کنار مانان نان پادشاه سرزمین موعود گذروندند و همونجا خوابیدند. اما صبح روز بعد که بیدار شدند، هر چهار نفر در تخت خودشان، در دنیای انسان ها بیدار شدند. چون جام طلایی از اون سرزمین جادویی باقی نمانده بود ، انگار که همه ی اون ماجرا فقط توی خواب اتفاق افتاده بود. موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موسيقي موسيقي مرد با شمشیر در دست روی دیوارهای قلعه اش به نگهبانی ایستاده بود. اسم اون مرد برن بود. برن، پسر فیبال و پادشاه بزرگ. اون روز هم مثل روزهای دیگه برای سرکشی به مردانش به پست نگهبانی اومده بود، بی خبر از اینکه اون روز قرار نبود مثل.

روزهای دیگه باشه، از پشت سر صدای موسیقی اسرارآمیزی شنید. روش رو برگردون، ولی منبع صدا رو پیدا نکرد. به هر طرفی که میچرخید به نظر میرسید که صدا از پشت سرش میاد و نمیتونه نوازنده این موسیقی جادویی رو پیدا کنه. در نهایت آهنگ گرم و آرام بخش موسیقی گوشهاش رو پر کرد و اون رو به خواب عمیقی فرو برد. برن زانو زد و همونجا روی دیوار دراز کشید. ولی وقتی که بیدار شد دیگه روی دیوار نبود توی تخت خوابش داخل قلعه بود، و عجیب تر اینکه شاخه ی درختی توی دست داشت. شاخه نقره ای با شکوفههای سفید رنگ توی مشت گره کرده پادشاه روی سینه اش نشسته بود. از جا بلند شد و به تالار حکم رانیش رفت، امیدوار بود یکی از مردانش بتونه توضیح در مورد اینکه چه اتفاقی افتاده داشته باشه. توی تالار سربازانش رو دید که به صورت آماده باش توی دو ردیف صف کشیدم و وسطشون زن غریبه ای ایستاده، اولین چیزی که به چشم میومد لباس های خارق العاده زن بود.

ردای نقره ای و آواز مرموز

رداء نقره ای رنگ با گل بافت های ظریف که دامنش روی زمین کشیده می شد و کلاهش تا نصف صورت زن رو پوشونده بود. قبل از اینکه کسی بتونه حرفی بزنه، زن شروع به آواز خواندن کرد، با همون آهنگی که قبلاً برند شنیده بود، ارمغان من. شاخه ای از درخت سیب در سرزمینی دور شاخه هایی از جنس نقره با شکوفههای بلورین، زمینی است در دور دستها که چشمها شوق دیدنش را دارد. باشد که برن پسر فیبال نغمه مرا بشنود و سفرش را آغاز کند. باشد که راهی آن سرزمین شود. زن بعد از خواندن این آواز به همان سرعت که ظاهر شده بود ناپدید شد و به همراهش شاخه نقره ای که توی مشت پادشاه بود. هم رفت، برای برند جای شکی نبود که باید چیکار کنه. از بچگی داستان پریانی که از جهان دیگر سو به ملاقات انسان ها میومدند رو شنیده بود، و حالا یکی از اون پریان. برند رو به سرزمینشون دعوت کرده بود.

نه نفر از شجاعترین مردانش را جمع کرد و سوار بر کشتی به سمت دنیایی رفت که زن اسرارآمیز ازش گفته بود. دو روز و دو شب روی آبها بی وقفه به سمت اون ناکجا باد حرکت کرد. صبح روز سوم وقتی به روی عرشه آمد، عربهای را دید که روی موج ها کنار کشتی جلو میومد. عربه به اسبی بسته نشده بود و به نظر می رسید با بالا و پایین رفتن آب دریا حرکت میکنه. مردی که الرا رو بیرون صورتش رو به سمت برانچ چرخوند و خودش رو معرفی کرد. من ماناندان، پسر لر و فرمانروای دریاها هستم. و بعد اون هم مثل زن شروع کرد با آواز خواندن، برند پسر فیبال جمان میبرد که در آب های صاف میراند. در کشتی کوچکش بر اقیانوس های زیبا، اما من از درون عرابه خود می بینم که بر دشت های گلگون سوار است. سفر برن به سلامت باشد که از مقصد خود جایی که جزیره ی زنان نام دارد دور نیست.

جزیره زنان: سفری به دنیای جدید

جزیره ای با مهمان نوازی بسیار. او قبل از غروب خورشید به مقصد خواهد رسید. برم با آشفتگی پرسید، گری ما دیگه در دنیای انسان ها نیستیم؟ عرب سوار خندید و گفت، نه، و باید بدونی که راه برگشتی هم نداری. برانگ گفت: پس پسرم چی؟ یعنی دیگه پسرم نه ولی نگران نباش، پسر جنگجوی بزرگ و پادشاه عادل خواهد شد. من خودم معلمش میشم و همه ی اون چیزایی که باید بدونه رو بهش یاد میدم. برن دیگه حرفی نزد و رابه آروم آروم از کشتی دور شد، حالا اسم مقصدش رو هم میدونست. جزیره ی زنان. مدت زیادی از این مکالمه گذشته بود که کشتی به جزیره ای رسید.مردانی که خیلی وقت بود روی دریا بودن خوشحال شدند. اما در نگاه اول برند فهمید که اونجا هدفشون نیست توی ساحل اون جزیره گروهی از مردان و زنان در حالی که قحقه می زدند برای برن و هم مسافرانش دست تکو میدادند.

برن یکی از مردانش رو سوار قایق کرد و به ساحل فرستاد تا نشانی جزیره زنان رو از اون گروه بگیره. اما همین که مرد پاش رو روی شنهای ساحل گذاشت انگار نیروی عجیبی تسخیرش کرد و اون هم همراه با بقیه شروع کرد به خندیدن بی اراده، اسم اون مکان جزیره خوشی بود. سوارانه روی کشتی هر چی که صدایش زدن فایده ای نداشت، و انگار که مرد وارد دنیای دیگه ای شده باشه. برن هم تصمیم گرفت مرد خندان رو همونجا رها کنه و به مسیرش ادامه بده. کمی بعد دوباره به یه جزیره دیگه رسیدند، این بار توی ساحل گروهی از زنان ایستاده بودن. هدفشون همین جزیره باشه، اما وقتی که یکی از زنان که جلوتر از همه ایستاده بود اسمش رو صدا زد و بهش خوش آمد، گفت: شکش برطرف شد، این صدا، صدای همون فرشته ای بود که توی قصش ظاهر شده بود. اون زن حالا داشت با اشاره دست برن و مردانش رو دعوت میکرد تا توی ساحل پهلو بگیرن و پا به جزیره ی اونا بگذارن. ولی برن اتفاقی که برای اون مرد توی جزیره قبلی افتاده بود رو فراموش نکرده بود و کمی تحمل کرد. اون زن ها که متوجه دو دلی برند شد، یک کلاف نخ بیرون آورد و توی دست های برند پرتاب کرد.

سفر برن، قلعه زنان و بازگشت به سرزمین قدیمی

اون خواست که کلاف رو کنار بندازه ولی نتونست، نخ ها مثل تارنگ کبود به دستش چسبیده بودند. یه سر دیگه نخ که توی دستش بود رو آروم آروم کشید و برن به همراه کشتی به ساحل نشستم. سفر برن و همراهانش بدون مقصد معینی شروع شده اما حالا دیگه به نقطه پایانش رسیده بود زنان میزبان مسافران رو به قلعه ای وسط اون جزیره ی بزرگ بردند، قلعه ای که نه اتاق داشت. و توی هر اتاق، یک تخت و یک زن برای هم بستر شدن انتظارشونو میکشید. همون شب به افتخار مهمانان تازه وارد شام بزرگی ترتیب داده شد و مردان خسته از راه خوردند و نوشیدند. خندیدن و خندیدن، اما هرچقدر هم می خوردند ظرف های غذا تموم نمیشد و جام ها دوباره پر از شراب میشدند. برن و مردانش،موندگار شدن شبها را در کنار زنان زیبا رو می خوابیدند و روزهای که بیدار میشدند غذا ها و شراب های رنگارنگ انتظارشان را می کردند. هر چیزی که یک جنگجو براش می جنگید درون بهشت موعود در جزیره ی زنان جلوشون حاضر و آماده بود. و میل برگشتن نداشتند، روزها گذشت و مردان فکر میکردند یک سالی رو باید توی اون جزیره گذرانده باشن.

تا اینکه یک روز بالاخره یکی از مردان دلتنگ خانواده و فرزندانش شد. به بران گفت که میخواد برگرده، و برای یک بار دیگه هم که شده خونش رو ببینه. برن اول توجه بهش نکرد، کدوم آدم دیوانه ای حاضر همچین بهشت رو به خاطر زندگی قدیمی و پر از درد و رنج؟ خودبرند به طور کلی خانواده و سرزمینش را فراموش کرده بود، ولی مرد اصرار کرد و اونقدر در خانه خواستش رو تکرار کرد و از دلتنگیش گفت که دل برند نرم شد زمانی که کشتی را برای سفر بازگشتشان آماده می کردند، زنان به آنها هشدار دادند و گفتند که از برگشتنشان پشیمان می شوند. گفتن شاید به نظر آنها فقط یک سال گذشته باشه، ولی گذر زمان توی این دنیا با دنیای انسان ها. فرق داره، اما مردان دیگه آماده برگشت شده بودن. زنان ازشون خواستند حداقل وقتی رسیدن پاروی خاک ایرلند نگذارن برن و مردانش سوار کشتی رفتند و رفتند تا بالاخره از دور ساحل سرزمین قدیمیشون رو دیدند. هنوز به ساحل نرسیده بودند که قایقی از ماهی گیران بهشون نزدیک شد. ازشون پرسیدند: شما کی هستید؟ و برن جواب داد: من برن هستم، پسر فیبال و پادشاه این سرزمین. ماگی را با تعجب به هم نگاه کردن و هیچشون گفت، غیرممکنه داستان برن و سفرش از این کشور.

ماجراهای جزیره ی زنان و سفر برند

از افسانه های قدیمی ماست که پدرانمون تعریف میکردند؟ اخه های برند در هم رفت، نکنه حق با زنان بوده باشه، شاید واقعا توی این جهان مدت زمان بیشتری از اونچه اونها تصورش رو میکردن گذشته. مردی که سفر بازگشت به اصرار اون شروع شده بود دیگه تحمل نکرد، به داخل آب شیر زد و به سمتش ساحل شنا کرد. اما همین که اولین قدم را روی شنه ها گذاشت، جلوی چشم مسافران و ماهی گیران تبدیل به مشتی خاک و خاکستر شد. مثل جستی که قرن ها پیش دفن شده باشه. برن و مردانش، حالا دلیل هشدار زنان رو می فهمیده اند. برن میدونست که باید به جزیره ی زنان برگردد، اما میخواست قبل از اینکه بره داستانش رو کامل کنه تا آينده ها از سرنوشتش بی خبر نموند برای همین همونطور که روی عرشه ایستاده بود برای مردان ماهیگیر داستان سفرهاش رو تعریف کرد. از جزیره خوشی و مردمانی که همیشه در حال خندیدن هستند، گفت. از جزیره ی زنان هم گفت و همه ی نعمت هایی که به برن و مردانش بخشیده بود، همه ی نعمت هایی که انسان ها روی زمین برایش زحمت می کشیدند. برند که حالا بیشتر از همیشه قدردان میزبانانش بود، به مردانش دستور داد که کشتی را برگردونند.

به سمت خونه ی جدیدشون راهی شد. بعد از اون دیگه کسی برند رو ندید، ولی داستانش امید بخش مسافرانی بود که میخواستند روزی به بهشت که اسمش جزیره ی زنان بود برسهند. هی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی موزیک ویدیویی اون شب ملکه و پادشاه جنگجو به همراه جمعی از سربازان و قهرمانان توی قلعه و کنار اتیش جمع شده بودند. صبح روز قبل دو نفر از اسیران جنگی رو دار زده بودند و حالا داشتند به افتخار پیروزی هاشون و همینطور جشن های پاییزی. می خوردند و می نوشیدند. صدای خندهاشون بلند بود و سرشون گرم، همه از شجاعتشون و از دشمنانی که با یک ضربه شمشیر کشته بودن. توی همین مستی ها بود که پادشاه از جا بلند شد. در حالی که نور آتیش صورت خندانش رو روشن میکرد رو به مردانش گفت حالا که همتون اینقدر ادعای شجاعت دارید من یک امتحان برای شما دارم. هرکس از شما اونقدر شجاع باشه که بتونه جنگلی که دو زندانی رو دار زدیم بره و یک ترکه نرم دور پای آنها گره بزنه، من شمشیر دست طلایی خود را بهش هدیه می کنم.

جنگجوی ناکام و دنیای ترسناک

چند نفری داوطلب شدن اما شب های پاییزی اون منطقه پر از ارواح و موجودات ترسناک و نفسی تصویر شده ی دیگه ای بود که جنگجویان آرزو داشتند حتی یک بار همونها رو نبینن. برای همین، همین قبل از اینکه وارد جنگل بشن از ترس سر جاشون میخوب میشدند و بعد برمیگشتن. بعد از اینکه همه جنگجویان ناکام از ماموریتشون برگشتن، قهرمان جوانیش سر پا ایستاد، لیوان نوشیدنی و آن را روی میز کوبید و دعوت پادشاه را پذیرفت. اسم جنگجوی جوان، نرا بود، نرا از تالار بیرون اومد و به سمت جنگل راه افتاد. هر چی جلوتر میرفت دور و برش تاریکتر و تاریکتر میشد، بعد از اینکه چندین بار توی اون جنگل تاریک مسیرش رو گم کرد بالاخره تونست خودش رو به جایی که دو زندانی به داراویزون بودن برسونه. ترکه باریکی رو از یک درخت کند و اون رو دور پاره یه یکی از زندانی ها گره زد. اما گرفت باز شد و ترک روی زمین افتاد. خم شد و ترک رو برداشت و دوباره گره زد، اما باز هم ترک سرجاش نموند. این کار رو برای بار سوم هم تکرار کرد تا اینکه صدایی از بالای سرش گفت، اینطور فایده نداره.

باید گرد رو با میله محکم کنی، وگر نصرجاش نمیمونه نرا قدمی عقب گذاشت و دست به شمشیر برد. صدا، صدا یه مرد به دار آویخته شده بود، نرا با کمی ترس دور و برش نگاه کرد و همون کاری که زندانی مرده گفته بود رو انجام داد. مرد مورد گفت: آفرینه را، حالا به شرافتت قسمت میدم، لطفی در حق من بکنی. من زمان مرگ خیلی خیلی تشنه بودم، میتونی بدن من رو با خودت ببری تا چیزی بنوشم، و از اونجایی که نرا فکر نمیکنی رد کردن درخواست یک مرده که می تونه حرف بزنه کار عاقلانه ای باشه، بدن مرد رو از دار پایین آورد و رویشون شند. توی همون تاریکی جنگل سعی کرد راه برگشتش رو پیدا کنه، ولی هیچکدوم از مسیری که میدید به چشمش آشنا نبود. بعد از کمی راه رفتن به یک خونه رسیدم نکته عجیب این خونه این بود که دور تا دورش روی زمین اتیش روشن بود. مرد مرده گفت وارد این خونه نشو، اجاقها توی این خونه همیشه خاموشن. بذار به خونه بعدی برسیم. نرا زندانی رو تا خونه بعدی کشید، اما دور این خونه رو هم آب گرفته بود، مرد گفت.

خدمتکار پادشاه

وارد این خونه نشو، توی این خونه بعد از شستشو و حمام هیچوقت آب باقی نمیمونه. برو به خونه بعدی،نرا متوجه معنی حرف زندانی نمیشد ولی تاحالا همچین صحنه هایی هم ندیده بود دوباره به راه افتاد و مرد زندانی رو روی دوشش به خونه ی سوم رساند. این خونه ظاهر معمولی داشت، با مرد مرده وارد خونه شد و از سطل آبی که توی آشپز خونه بود سیرابش کرد. مأموریت نرا به پایان رسیده بود، می توانست زندانی را به درختی که ازش آویزون بود برگردونه و جایزه اش را از پادشاه بگیرد. اما بالاخره وقتی با زحمت زیاد راهش رو پیدا کرد و از جنگل بیرون اومد منظره وحشتناکی رو جلوی چشم. کل قلعه در حال سوختن در آتش بود و سر بریده شده پادشاه و ملکه و بقیه سربازان مثل تپ پی جلوی دروازه قلعه جمع شده بود. دسته ای از سربازان دشمن هم در حال بیرون آمدن از قلعه بودند، اما سر و وز این جنگ این جورایان مثل انسان ها نبود، پوستشون به سفیدی مروارید دریا بود و زره و کلاهخودی نداشتند. طوری قدم بر میداشتن که انگار روی هوا راه میرن. نرا تصمیم گرفت دنبالشون بره تا بفهمه این لشکر غریب از کدوم سرزمین میان؟ وسط راه گروه ایستادن و دور و برشون رو با دقت نگاه کردن.

یکیشون گفت، یک انسان توی جمع ماه هست یکی دیگه گفت، آره، منم سنگینی حضورش رو احساس میکنم. اما با این وجود باز هم سربازان به راهشون ادامه دادند، بعد از عبور از یک غار به سرزمین تاریکی پا گذاشتند که شباهت زیادی به جنگلی داشت که اون زندانی مرده ازش میومد. وقتی به اردوگاه رسیدن، پادشاه منتظر خبر پیروزی لشکرش بود. نره سعی داشت خودش رو به این جمع سربازان قایم کنه ولی نتونست از چشم پادشاه دور بمونه. پادشاه فریاد زد: ای انسان، جلو بیا و خودت رو معرفی کن. نره از بین جمعیت بیرون اومد و سعی کرد با باقی مونده شجاعتش خودش رو معرفی کنه پادشاه گفت، میدونی اینجا کجاست، دوستان تو به سرزمین من میگن جهان دیگه سو، شید. برای چی پا به اینجا گذاشتی؟ من یک سربازم که لشکرش را پادشاهش کشته شده، من به دنبال سربازان تو برای پیدا کردن جواب اینکه چرا آنها را کشتید به اینجا اومدم، پادشاه جوابش رو نداد، اما اون رو تنبیه هم نکرد. بجاش بهش گفت که همین راهی که اومده رو ادامه بده و در اولین خونه ای رو که دید بزنیم. گفت که اونجا زنی رو خواهد دید و به عنوان خدمتکار پیش اون کار خواهد کرد.

پادشاه و جنگجوی کور

بعد، پادشاه ازش خواست که در عوض لطفی که در حقش کرده، هر روز یک دست هیزم خشک براش بیاره. نراهم همون کاری که پادشاه گفته بود رو انجام داد، وقتی به خونه ی اون زن که به نظر میرسید یک پری باشه رسید. و حرفهای پادشاه را تعریف کرد، زن با روی باز ازش استقبال کرد. از اون روز کار نرا نه جنگ و خونریزی که کمک در کارهای خونه و بردن یک دست هیزون برای پادشاه اون سرزنش. حالا مرد جنگجو عاشق زن شده بود. ماهها گذشت، ولی نرا اونجا یه چیز دیگه هم میدید که هنوز نتونسته بود درکش کنه، روزها وقتی به قصر پادشاه میرفت. یک مرد شل رو میدید که روی دوش یک مرد کور سوار شده. این دوتا هر روز به کمک همدیگه تا پای یک چشمه میرفتن. مرد کور می پرسید: هنوز سرجاشه؟ و مرد شل جواب می داد: آره، آره، هنوز سرجاشه.

و بعد دو نفر یک روز نرا از همسرش در مورد اون دو نفر سوال پرسید، ولی زن سوالش رو با یک سوال دیگه جواب داد. ازش پرسید که در راه اومدن بشید چه چیزهایی دیده؟ و نرا داستان سوخته شدن قصر و کشته شدن پادشاه همراهانش رو تعریف کرد. زن گفت، اون چطور دیدی، الهامی بود از آینده، پادشاه این سرزمین تاجش رو داخل یک چشم. نگهداری میکنه و حتی نگهبانان تاج رو هم کور و شل کرده تا فکر دزدی به سرشون نزنه. اما روزی میرسه که پادشاه تو قصد دزدی این تاج رو میکنه، ولی جنگجویان این سرزمین در زمان جشن های پاییزی سال آینده. و قبل از اینکه بتونه به اینجا تجاوز کنه حمله میکنن و اون رو میکشن، اما تو هنوز وقت داری که به مردمت هشدار بدی. توی دنیای تو زمان زیادی نگذشته و هنوز همون شبیه که تو قصر رو ترک کردی. نرا گفت، اما اونا که حرف من رو باور نمی کنن. زن سبدی رو پر از گندم و میوه های تابستانی کرد و گفت، بیا، این سبد اثبات میکنه که وارد یک جهان دیگه شدی.

پادکست ساگا: افسانه‌ها و رموزگشایی از افسانه‌های دوران باستان

که در اونجا پاییز نیست. فقط ازت می خوام قولی بدی، اگه پادشاه تو قصد حمله به این دنیا رو داشت به من هشدار بده، آقا میدونی، من حاملم. و قراره برات پسری به دنیا بیاره، نرا به جمع دوستانش توی دنیای انسانها و زمانی که ازش اومده بود برگشت. همه منتظر بودن ببینن تونسته ترک رو به پای زندانیه روی دار ببندی یا نه اما نرا گفت که فعلاً مسائل مهمتری وجود داره و کل داستان رفتنش به جهان شید و اتفاقاتی که اونجا براش افتاده بود. و همینطور رویایی که از آینده دیده بود رو گفت. بعد به مدت یک سال کنار پادشاه و لشکرش آماده سازی کرد تا زمان جشن های پاییزی بعدی راه ورود به این. این دنیا رو به اونها نشون بده و ارتش انسان ها از راه همون غار به اون دنیا حمله کردند و همه رو کشتند و تاجرزنده پادشاه اون سرزمین رو. از داخل چشمه دزدیدند. در این بین، نرا دست همسر و پسرش رو گرفته بود و جایی دور از این جنگ خونه ای برای خودش ساخت، و دیگه تا ابد.

دیده نشد و چیزی جز یک اسم توی داستان ها ازش باقی نموند. مذکر هی هی هی چیزی که شنیدید، اپیزود دهم پادکست ساگا بود. خب حالا بعد از شنیدن این سه داستان فکر می کنم با افسانه ها و حال و هواشون بهتر آشنا شدیم، همینطور عناصر مشترکی. که این داستان ها داشتند و تفاوت هاشون رو هم دیدیم مثلا این شاخه سیب جادویی و شخصیت مانان نان در اشتراک داستان اول و دوممون بودند و دیدیم که گذر زمان در این جهان دیگر سو چطور ذهن راوی شکل گرفته ایم. توی این افسانه ها در واقع میشه ریشه خیلی از داستان های اروپایی مدرن تر رو هم پیدا کرد، برای مثال اون جشن ها و. فستیوال پاییزی که توی داستان سوم شنیدیم توی ایرلند به نام سمن یا ساین معروف بوده و من داستان ها و جشن های هالووین هست یعنی توی این جشن ها میگفتن که درهای این جهان دیگر صبح باز میشه و ارواح و پریان و موجودات افسانی دیگه وارد دنیای انسان ها میشن. حالا من نمیخوام اینجا زیاد وارد این بحث بشم ولی قطعا اگر علاقه دارید به همچین داستان هایی ارزش تحقیق در موردشون و این که چه تاثیر بر آداب و رسوم سلت ها رو داره این موضوع. من همین جا دوباره از شما تشکر می کنم. من می خواهم که با پادکست ساگا همراهی کنید و نظراتتان را به گوش من می رسانید، پادکست ساگا را هم در توییتر و هم در اینستاگرام اینستاگرام می تونید دنبال کنید.

جستجوی اساتید و افسانه ها در پادکست

همینطور در همه اپلیکیشن های پادکست با جستجوی کلمه یک پادکست ساگا و یا کلمه می توانید این پادکست را دنبال کنید. در مورد این اساتیر و افسانه ها، نکات ریز و درست و مطالب تکمیلی زیادی وجود دارد که من در زمان تحقیق بهش برم. و قصد من اینه که توی سال جدید در فاصله انتشار بین دو اپیزود این مطالب رو توی صفحات اجتماعی پس اگر دوست دارید بیشتر در مورد این اساتیر و افسانه ها بدانید توصیه می کنم که این پادکست را در اونجا هم دنبال کنین، پس فعلا، تا داستان بعد، داستانتون خوش، خدا نگهدار.