ال چه | داستان زندگی چه گوارا

آخرین آپدیت : ۱۸ تیر ۱۴۰۳توسط

چه داستان زندگی چه گوارا

گوش بدید به ال چه | داستان زندگی چه گوارا

00:00 تا 00:03: شخصیت ارنستو چگوارا: نماد مبارزه علیه ظلم و ظلم
00:03 تا 00:05: سفر ارنستو: شهادت از دور آمریکای جنوبی
00:05 تا 00:09: سفر شیر یا خط: داستان چکوارا و دوستش در مسیر
00:09 تا 00:11: ماجراجویی سفر به جزامیها
00:11 تا 00:14: سفر و تحولات ارنستو و آلبرتو در زمینه های اجتماعی و انسانی
00:14 تا 00:17: سفر نامتمدن ارنستو
00:17 تا 00:19: زندگی سیاسی ارنستو چگوارا و آشنایی او با فیدل کاسرا در کوبا و گواتمالا
00:19 تا 00:22: پیوند فیدل کاسترو و چکوارا: سرنگونی رژیم آربنز و جنبش بیست و شش جویه
00:22 تا 00:25: رهبری چکوارا در جنگ های تریکی
00:25 تا 00:29: پیروزی و انقلاب چکوارا و یارانش
00:29 تا 00:32: عکس نادر چگوارا: نماد قرن بیستم
00:32 تا 00:34: مبارزه چکوارا در جهان
00:34 تا 00:40: داستان زندگی و مرگ چکوارا

شخصیت ارنستو چگوارا: نماد مبارزه علیه ظلم و ظلم

موسيقي موسيقي هی هی یکی از سده شخصیت تاثیرگذار قرن بیستم. نماد مبارزات انقلابی در دنیا. سوجک محبوب ترین عکس جهان، همه اینا یک نفره، ارنستو رافائل، گوارا دلا سورنا در این اپیزود می خواهیم راجع به شخصیتی صحبت کنیم که بعضی ها او را نماد مبارزه علیه ظلم و ظلم می کنند. جور در دنیا میدونن و بعضی ها اونا یه کمونیستی میدونن که وقتی به قدرت رسید مخالفاشو قتل عام کرد. کدومشون درست میگن: مخالفها یا موافقها و یا هر دو، سلام، منم یک سودبخش هستم؟ روایتگر داستان زندگی کسانی که بخشی از تاریخ را رقم زدند. بریم سراغ قسمت الچه، داستان زندگی ارنستو چگوارا (مذکر) (خنده تماشاگران) شاید توقع داشته باشیم کسی که نماد مبارزه با امپریالیسم و حکومت های سرمایه داری تو دنیا شناخته میشه؟ تو خانواده ای فقیر متولد شده باشه و کل دوران نوجوانیشم در فقر به سر برده باشه. ولی درست عکس اون ارنستو در سال ۱۹۲۸ در روزاریو آرژانتین و تو خانواده اشرافی به دنیا آمد. این خانواده پنج تا فرزند داشت که ارنستو فرزند اول بود. هشتاد پدر و مادری ارنستو تو کالیفرنیا متولد شده بودند.

جد پدرش عضو ثروتمندترین مردای آمریکای جنوبی بود و جد مادرش هم آخرین فرماندار اسپانیایی پرو بود. دوران جوانی ارنستو تو رفاه و خوشی سپری شد. تا اینکه ارنستو در بیست و سه سالگی تصمیم گرفت سال آخر دانشگاه پزشکی رو ترک کنه و با موتورسیکلت دور آمریکای جنوبی رو سفر کنه تو این سفر دوستش آلبرت و گراندو هم همراهی کرد. پدر ارنستو میگه که اون زمان پسرم عاشق یه دختر شده بود و همه منتظر بودیم که ارنستو برای ازدواج پا پیش بذاره که خب. اون این کارو نکرد و یه دفعه گفت که میخواد دور آمریکای جنوبی رو با موتور سفر کنه. پدرش میگه من ازش پرسیدم سفرت چقدر طول میکشه؟ گفت یه سال و شایدم بیشتر، گفتم پس تکلیف نامزدت چی میشه؟ جواب داد، اگه دوستم داشته باشه، منتظر میمونه. بهش گفتم خسته میشی، گرسنه میشی، ممکنه بمیری. ولی اون جواب داد: “پدر، من باید این سفر رو تجربه کنم، و باید برم. پدرش میگه اون قرار نبود بره جاهای جدید رو کشف کنه و از جاهای دیدنی عکس بگیره.

سفر ارنستو: شهادت از دور آمریکای جنوبی

اون می رفت تا آدم ها رو کشف کنه، می رفت تا از نزدیک تو شادی ها و غم های مردمی که نمی شناخت شرکت کنه. اون میرفت تا التیام میباشد برای زخم های کسانی که نمیشناسه. پدرش در دفتر خاطرات ارنستو خوانده بود که اگه از ما خبری نشد احتمالا قبیله ی جیباروها سر ما را خشک کردند. و به عنوان وسیله تزیینی ازش استفاده می کنند. وقتی پدرش این مطالب را خواند، ترسید و تنش لرزید. بذارید یکم از قبیله جیباروها بگیم، جنگجویان قبیله جیباروها بعد از جدا کردن سر مردان قبیله دشمن سر اونا رو از فرق تا پشت گردن میشکافدن و داخل سر یعنی جمجمه و دندون ها را خالی می کردند. استخون بینی و چشمانم با زرافت خاصی در میآوردن و لبارم میدوختن. لبها رو میدوختن که اسرار قبیله رو به ارواح خبیسه نگن. بعدش پوست سر رو به مدت سه روز تو محلول گیاهی خاصی میذاشتن.

بعد سه روزم در میآوردن و داخلش رو شن گرم میریختن. این پوست سر خیلی زود کوچیک میشد و بعدشونو دودی میکردن تا موندهگاری بیشتری پیدا کنه. قبیله جباروها سر های شکار شده را نماد قدرت می دانستند و آنها را به گردن یا چادراشون آویزون می کردند. اگر مایابروید یکی از این سرها را ببینید، لازم نیست خطر را به جون خودتون بخرید و هزینه زیادی هزینه سفر کنید. می توانید به موزه سعدآباد بروید و در قسمت موزه برادران امیدوار یک نمونه از این سر را ببینید. عیسی و عبدالله امیدوار دور دنیا را با موتور در بیش از ده سال سفر کردند و الانم بخشی از دستاوردهای سفر و البته موتورشون در موزه سعدآباد نگهداری میشه. خب برگردیم به داستان سفر ارنستو، ارنستو در ابتدای کتاب خاطرات سفرش به دور آمریکای جنوبی می نویسد که انسان می تونه فقط به یه ظرف غذا فکر کنه یا اینکه ماههای از عمر خودش رو صرف پرسه زدن در بلندی های زیبای روح بکنه. اگه انسان ماجراجویی پیش کنه، بدون تردید تجربیاتی بدست میاره که بقیه ازش محرومن. این تجربهها چیزی میشن شبیه خاطراتی که تو این کتاب پراکنده شدن.

سفر شیر یا خط: داستان چکوارا و دوستش در مسیر

چکوارا می نویسد که من و آلبرتو برای در پیش گرفتن این سفر شیر یا خط انداختیم تا اگر شیر اومد بریم سفر. و اگه خط اومد منصرف بشیم، شیریا خط کردیم و اتفاقا شیر اومد و ما هم رفتیم سفر. منتها، اگه خط میومد و ده بار دیگه هم خط میومد، ما اون رو شیر میدیدیم و میرفتیم. پس، حالا ما هم سوار موتور ارنستو میشیم و با هم میریم که ببینیم این جوون شجاع با دوستش کجاها رفت به قول خودش، پرنده ای که از مترسک بترسه، گورسنج می میره. (خنده) (خنده) (خنده) (خنده) (خنده حضار) ارنستو و دوستش آلبرتو قبل از هر چیز شروع کردند به برنامه ریزی و گرفتن ویزا و خرید تجهیزات. طبق برنامه ریزی دقیقی که تهیه کرده بودن حدودا تاریخی که قرار بود آخر سفرشون باشه. تازه سفرشون رو شروع کردن، تقریبا فقط اینو میدونستن که میخوان به کدوم شهر برن و اصلا به جزییات فکر نکرده بودن. البته، اینطور سفر کردن بدون برنامه رو بیشتر دوست داشتم. همون اول سفرم غذاشون افتاد و همه چیز زیر زمین، تا رسیدن به ویلای عموی آلبرتو و سبد دوباره پر کردن.

به اولین شهری که رسیدن، ارنستو دلش برای نامزدش چیچینو خیلی تنگ شد و براش نوشت که. عاشقت بودم، نمیدونم چرا فرار کردم تو شهر بعدی، اونا به خونه یکی از دوستای آلبرتو که پزشک بود رفتند، و اون دوست پزشک به ارنستو گفت: اگه یه سال دیگه میموندی دانشگاه پزشکی تو تموم میکردی بهتر نبود؟ بهتر نبود که این کارو میکردی و درستو تموم میکردی؟ انسا میگه من همینطوری نگاش کردم و تو دلم گفتم، اونوقت باید مثل تو زندگی فلاکتبار و تکراری رو هر روز. تکرار و تکرار میکردم. انستو میگه، باشه، شما بمونید و درس بخونید، من میرم و درس میگیرم. اونا سفر رو ادامه دادن و تو تپه های شنی بارها و بارها زمین خوردند. یه بار پای ارنستا زیر اکسوز ماند و جای سوختگیش تا آخر عمر همراهش کرد. یه بار دیگه در مسیر تب و لرزش شدید گرفت و به سختی خودشو تونست به اولین شهر برسونه، دو روز اونجا توقف کردن و بازم به سفرشون. هر وقت موتور خراب می شد، آلبرتو موتور رو با یه تیکه سیم درست می کرد، یه تیکه سیمی که ارنستو اسمش رو گذاشته بود سیم جادویی. یه شب تو راه موتور خراب شد و اونا مجبور شدن وسط بیابون چادر بزنن.

ماجراجویی سفر به جزامیها

ولی طوفان شد و باد چادرشون هم برد، اونا سریع موتورو به تیر تلگراف بستن که باد حداقل موتورو نبره و همونجا هم پناه گرفتن. صبحشم با همون سیم جادویی، جلوبندی موتور رو که داغون شده بود جمع کردن و مجبور شدن بیست کیلومتر تا اولین شهر پیاده شوند. رفته برن تا موتورشون رو تعمیر کنن. دوباره بلافاصله بعد از حرکت، نرسیده به شهر بعدی، چرخ عقب موتور پنچر شد و موتور افتاد و تمام وسایلم ریخت روی زمین. این اتفاقات و خرابی موتور بارها و بارها تکرار شد. یه شب در طول مسیر، اونا تو انبار یه خونه خوابیدن، صاحب خونه هم بهشون هشدار داد که مراقب باشن، چون ممکنه بود در اون فصل جوز پلنگ ها شبها نزدیک مناطق مسکونی بشن، ارنستو هم از ترس تفنگشو گذاشت بالا سرش و خوابید. چند ساعت بعد، با صدای کشیده شدن پنجه حیوانی روی در، ارنستو از خواب پرید. انسو چشمشو باز کرد و دید که دو تا چشم تیله ای بهش زل زدن. سریع تفنگش رو برداشت و شلیک کرد.

بعد از شلیک، وقتی ارنستو رفت جلوتر تا ببیند اوضاع از چه قراره، متوجه شد که به جای یوس بلنگ سگ صاحبخوار. خونه رو شکار کرده، پس اونا بلافاصله فلنگ رو بستن و اونجا رو ترک کردن. بعد از مدتی، اونا بالاخره از آرژانتین خارج شدند و رسیدن به شیلی و اونجا بود که فهمیدند روزنامه ها روی داستان سفرشون. تمرکز کردند و چون ارنستو و دوستش در سفر به جزامی ها کمک داوطلبانه می کردند، روزنامه ها تیج زده بودند که سفر دو متخصص جزام به شهرهای جزامیها. انسا تو کتابش می نویسد که تو شیلی از ما مفصل پذیرایی کردند، تقریباً در شهرهای مرزی همه ما را می شناختند و عکس اونا تو روزنامه ها دیده بودن. اونا سفر رو به سمت شهرک های جزامی ها در پرو ادامه دادن. دیگه موتورشون انقدر خراب شده بود که به اندازه ای که پشت کامیون وانت بودن و موتور خرابشون جابجا میکردن. پشت موتور خودشون نمیشستن. کار به اونجایی رسید که دیگه اونا مجبور شدن با موتور داغونشون خداحافظی کنن و سفرشون رو پیاده ادامه بدن، چون دیگه پول براشون باقی نمانده بود، برای ادامه این مسیر، اونا مجبور شدند یواشکی سوار کشتی بشن.

سفر و تحولات ارنستو و آلبرتو در زمینه های اجتماعی و انسانی

وقتی مامورای کشتی اومدن، اونا تو توالت کشتی قایم شدن، ولی خب مامورها پیداشون کردن و به عنوان تنبیه، ارنست و مامور تمیز کردن دستشویی کشتی شد و آلبرتو هم تو آشپزخونه کار می کرد. تو ادامه مسیر، تو کشتی اونا با کارگران معدن آشنا شدن و ظلمی که به کارگران میشد، ارنستو و آلبرتو رو خیلی ولی تحت تاثیر قرار داد، شیلی بیست درصد مس دنیا را تامین می کرد و کارگران زیادی هم اونجا با مشقت کار می کردند. ظلمی که به کارگرها میشد روی ذهن ارنستو خیلی تاثیر گذاشت و کم کم ایدئولوژی های ذهنیش در حال شکل. گرفتن بود، اونا سفرشون رو با کیلومترها پیاده روی و یواشکی سوار کشتی شدن و سوار کامیون و وارد شدن ادامه دادند تا رسیدن به مرز پرو، در پرو مجبور شدند از صبح وسط بیابون پیاده روی کنند. گرسنگی و سرمای شب هم به قدری آزاردهنده بود که نمی توانستند بخوابند و مجبور شدند تا فردا صبح به پیاده رویشان ادامه دهند. بعدش برای ادامه مسیر، اونا سوار یه کامیون شدن. اونا پشت کامیون با سرخپوست ها هم سفر شدن. وقتی در حال عبور از گورستانی پر از سنگی بودن، ارنستو دید که همه سرخپوستا به سنگ های گورستان تف میندازن، وقتی انستو دلیل این کار ازشون پرسید، اونا گفتن که این سنگ های گورستان برای ما سنگ های خاصین. ما تمام غم و ناراحتی خودمون رو به شکل یک سنگ خاصی تجسم میکنیم، بعدش این سنگ ها رو به شکل.

یه خاصی، می تراشیم و میذاریم کنار هم، جوری که از دور شبیه گورستان میشه. بعدش هم روی این سنگ ها که نماد غم ها و غصامون هستن تف میندازیم و به این شکل شر غم ها رو از زندگی. یه خودمون دور میکنیم. خب سفر ارنستو و آلبرتو ادامه داشت و در ادامه اونا رسیدند به کشور پرو چیزی که در پرو توجه ارنسترو خیلی جلب کرد، استعمار اسپانیا و ظلم و ستمی بود که بر سرخوسا میرفت. ارنستا اونجا زمین های زراعی بزرگی رو دید که کارگران با دستمزد نچیز روشون کار میکردن. استبداد در تمام شهرهای بیداد می کرد. هدف نهایی آنها در پرو، مجتمع جزیمی ها بود، تو اون مجتمع، اونا پرستارهایی رو دیدند که بدون چشم داشت. و با حداقل امکانات برای جزیمی ها کار میکردند. امکانات بسیار محدود بیمارستان ها، وضعیت اسفناک دهقان ها و رنج و بدبختی مردم، روح ارنستور آزاد.

سفر نامتمدن ارنستو

اونا چند روزی تو اون جامعه بودن و تا اونجایی که میتونستن کمک کردن و بعدش هم سفرشون رو ادامه دادن. حالت عمومی ارنستو اصلاً خوب نبود، ارنسا به خاطر بیماری آسم که از ابتدای سفر، یا بهتره بگیم از شروع زندگی همراهش می کرد، چند روزی در بیمارستان بستری شد و وقتی حالش بهتر شد، مثل قبل، با کامیون بین راه بود. و پشت وانت کنار گوسفندا خود را رسوندند به شهر لیما، پایتخت پرو و اونجا هم چند روزی از جزیمیها پرستاری کردن، شش ماه از سفرشون گذشته بود، ولی اونا بازم برای خودشون ادامه دادن و هر جا می رسیدن به جزامی ها کمک میکردن. ارنستو تولد بیست و چهار سالگی خودشو تو سفر پشت سر گذاشت بخشی از سفر و هم با قایقی که خودشان ساخته بودند ادامه دادند تا رسیدن به کلمبیا و از اونجا هم به کاراکاس پیاده شدند. پایتخت ونزوئلا رفتن. اونجا بود که آلبرتو دوست ارنستو یه کار مناسبی برای خودش پیدا کرد و ارتباط ارنستو و آلبرتو کم بود. هم رنگ شد و البته همونجا بود که ارنستو به گفته خودش یه چیز عجیبی رو تو زندگیش تجربه کرد. یه تجربه ی منحصر به فرد، انسا در دفتر خاطراتش می نویسد که تو یه شب خاص که البته مشخص نیست در کدوم شهر اتفاق افتاده، با یه پیرمرد ملاقات کردم. پیرمردی که ارنستو اسمشو گذاشته بود مسیحای مجرد.

از حرفهای پیرمرد مشخص بود که خیلی سفر کرده و خیلی آگاهه، ارنستون میگه حرفایی که پیرمرد بهم میگفت، انگار تو پوست و استخونم میرفت و منو بسیار تحت تاثیر قرار داد وقتی لحظه خداحافظی رسید پیرمرد برنسوتو گفت: مردم رو دریا. هرگز سازش نکن، کسانی که سازش می کنند می میرند. از گلوله نترس، تو روح گلوله هستی گلوله از زبان تو حرف میزنه و از عمل تو شلیک میشه تو نمی دونی که کمکهات تا چه اندازه برای مردم مفیده؟ مردمی که البته در نهایت تو را قربانی خواهند کرد. ابن صا می نویسد: اون پیرمرد رفت. در حالی که من تو جای خودم میخوب شده بودم و همونجا تصمیم گرفتم که خودم رو وقف آدما کنم. هی هی در ادامه سفر، راه ارنستو و همسفرش آلبرتو از هم جدا شد. آلبرتو در کاراکاس ماند ولی ارنستوی داستان ما با یه هواپیمایی که اسب های مسابقه را حمل می کرد رفت. تیم میامی آمریکا، قرار بود هواپیمای یک روز تو میامی توقف کنه و به کاراکاس برگردد. و بعدشم برگرده به آرژانتینو، سفر تموم بشه.

زندگی سیاسی ارنستو چگوارا و آشنایی او با فیدل کاسرا در کوبا و گواتمالا

ولی خلبان تصمیم گرفت در میامی بمونه و موتورهای هواپیما را تعمیر کنه، و این تعمیر یک ماه طول کشید. تو این یک ماه، انسو تونست آمریکا رو هم از نزدیک ببینه و بعدشم با هواپیما برگشت به آرژانتینو سفر جذابی که هر هشت ماه طول کشید بود، به پایان رسید. حالا میخوایم بریم سراغ زندگی سیاسی ارنستو و ببینیم که اصلاً چی شد ارنستو چگوارا با فیدل کاسرا آشنا شد؟ و چطور این دو نفر رهبری انقلاب کوبا رو برعهده گرفتن؟ قبلش بذار یه نگاهی به دوتا کشور تاثیرگذار در داستانمون بندازیم. کوبای قبل از انقلاب و گواتمالا. قبل از انقلاب کوبا توسط فیدل و یارانش، دولت کوبا دست ژنرال باتیستای معروف بود که در سال ۱۹۳۳ چهار، رئیس جمهور قبلی رو سقوط کرده بود و یکی از دستنشوندههای خودش رو رئیس جمهور کرده بود. ولی شنال رباتیستا شش سال بعد راضی نشد و خودش به مدت هشت سال یعنی دو تا دوره رئیس جمهور شد. بعدش که دیگه طبق قانون نمی تونست رئیس جمهور بشه، یه شخص دیگه رئیس جمهور شد و دوباره چهار سال بعد یعنی در سال ۱۹۵۲ او خود باتیستا کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری شد. ژنرال باتیستا در جریان مبارزات انتخاباتی دیدش که سایر کاندیداها ازش جلوترن. پسشون تصمیم گرفت که کودتا کنه و رئیس جمهور وقت رو ساقد کنه و اینکارم کرد.

و با این ترتیب هفت سال دیگه دیکتاتور مطلق باقی موند و هر بلایی هم که خواست سر مردم آورد. این است کوبا. حالا بریم سراغ گواتمالا. در گواتمالا، کرنل اربنز سوئیسی که بهش بلوند گنده هم میگفتن رئیس جمهور بود، و ایشون داشت یه سری اصلاحات ارزی هم انجام میداد. چکوارها که برای سفر به کواتمانا رفته بود، در جریان سفرش با خانمی به نام هیلدا آشنا شد. هیلا بانوی اقتصاددان و رهبری چپگراو و نویسنده بود. چکاره توسط هیلدا به چند تا مقام بلندمرتبه در دولت آربنز معرفی شد، و همونجا باز هم توسط هیلدا با با انقلابیون تبعیدی کوبا یعنی کاسترو و برادران و یارانش آشنا شد. در همان اسنا، آمریکا در گواتمالا کودتای نظامی کرد و بلوند گنده یا همون کولونل آربنس به سفارت مکزیک پناهنده شد. چکوارام که فعالیت های سیاسی اش را شروع کرده بود به سفارت آرژانتین پناه برد و دوستش هیلدا هم دستگیر شد.

پیوند فیدل کاسترو و چکوارا: سرنگونی رژیم آربنز و جنبش بیست و شش جویه

براندازی رژیم آربنز توسط سازمان سیاه آمریکا و با اون کودتا، این دیدگاه را در چکوارها به وجود آورد که آمریکا هر کشوری را که بخواهد پیشرفت کند و آزاد شود ساکت می کند. ایالات متحده یه قدرت امپریالیستی زورگوه همین موضوع باعث شد که الچه بیشتر به این موضوع ایمان بیاره که شورشی مسلحانه که توسط مردم مسلح. تنها راهی که می تونه شرایط رو به نفع کشورهای مثل گواتمالا تغییر بده بعد از اتفاقات گواتمالا از آزادی هیلدا، چگوارا و هیلدا رفتند به مکزیک و اونجا با همدیگه ازدواج کردند. هرچند سه سال بعد از هم جدا شدن. در مکزیک، چکوارا با دیدن فقر مردم و تجربه گذشته و آشنایی بیشتر با فیدل کاسرو، انگیزه های ضدعملی امپریالیستیش دو چندان شد و به جنبش بیست و شش جویه پیوست. داستان جنبش بیست و شش جویه چیه؟ این جنبش مربوط به بیست و ششم جویه یه سه سال قبل ترش یعنی سال هزار و نهصد پنجاه و سه بود که اون زمان فیدل کاسترو و تعدادی از انقلابیون دیگه در کوبا یه حمله ناموفقی به یه پادگان داشتن. دوباره سه سال بعد این سازمان های انقلابی به رهبری فیدل کاسرو و هشتاد و یک نفر از انقلابیون تبعیدی کوب کوبا از جمله برادرش و البته چکوارها در مکزیک دور هم جمع شدند و تحت عنوان جنبش بیست و شش جویه با یه قایقی که سوراخ بود و نشری هم داشت، رفتم به سمت کوبا تا این هشتاد خورده نفر علیه. ژنرال باتیستا قیام کنند، دستور کار این جنبش هم از همون اول حملات پارتیزانی و چریکی بود. اولش شکوارا به عنوان پزشک به این جنبش پیوست.

در اولین حمله این گروه، چگوارا مجبور شد تفنگ یکی از کشته شده ها رو برداره و مبارزه کنه. و همونجا بود که از یک پزشک. تبدیل شد به یک چریک و کمی بعد هم بهترین پارتیزان گروه شد و بعدشم به عنوان فرمانده گروه انتخاب شد چکورا در اولین نبرد مهم یه پادگان اصلی رو به همراه کاسرو گرفت. بلافاصله ژنرال باتیستا در کوبا تدابیر امنیتی را در تمام پادگان ها تشدید کرد. در ادامه حملات چریکی، چکوارا مجبور شد از کاسرو جدا بشه و مجروههای جنگی رو به یه جای امن برسونه، و از جنگ. یه لحظه مستقیم کمی فاصله بگیره اون معتقد بود یه انقلابی واقعی همیشه جاییه که بهش احتیاج دارن، حتی که در نبرد مستقیم حضور نداشته باشه. خودش بعدا گفت که در جریان حمل همون مجروها بود که به یه انقلابی مبارز واقعی تبدیل شد. و دیگه راه برگشتی براش باقی نمانده بود. چکوارها در جریان جنگها، به هر روستایی که می رسید، هر احتمال افرادی که بیمار بوده اند و شاید در تمام طول عمرشان پزشکیو از نزدیک به چشم ندیده بودن رو ویزیت میکرد.

رهبری چکوارا در جنگ های تریکی

چکرها به همراه یارانش تو جنگل برای خودشون مدرسه و درمانگاه و پناهگاه و امکانات دیگه ای تدارکیده بودند و چون همه اینا هر جا که می رفتند با خودشون می بردند. در ادامه جنگ های تریکی، فیدل کاسرو چکوارا را به عنوان رهبر هنگ دوم لشکر انتخاب کرد و در برهای هم او را مسئول کل آموزش نیروهای جدید کرد. چگوارا رهبر سختگیر و خشن بود، و اگر کسی از گروه فرار می کرد، یه در دنبالش می فرستاد تا اونو دستگیر کنند و بکشند. تا دیگه کسی حواس فرار به سرش نزنه. او به سربازاش یاد میداد تا پای جون مبارزه کنند و به شدت مخالف سازش با دشمن بود. توی مورد که فیدل کاسترو با گروه های مخالف ژنرال باتیستا توافقنامه همکاری امضا کرد، چکورا حتی به فیدل کاسرام اعتراض کرد و گفت که “ما باید بجنگیم، نه اینکه مذاکره کنیم.” این گروه ها به جای جنگ رفتن شکره و هرگز به جایی نمیرسن بعداً که این مذاکرات شکست خورد، فیدل رهبر تمام گروه های مخالف ژنرال باتیستا شد و چکوارا هم مشهورترین رهبر چریک های نظامی فیدل کاسترو شد. چکورا به تقلید سازمان سیاه آمریکا که در گواتمالا برای کودتا مرکز رادیویی راه اندازی کرده بود، اونم مرکز. رادیویی رو به نام رادیو شورشی راه انداخت.

تو این رادیو اعلامیه ها قراءت میشد و عضگیری انجام میشد. کار جالب و بسیار با اهمیت دیگری که چطور انجام داد این بود که در عملیاتی جلوی هزار و پنجصد نفر از افراد باپتیستا که قصد داشتند فیدلو به قطر برسونن ایستاد و اونا رو شکست داد. سرگردهای آمریکایی که این عملیات را تحلیل کردند، اعتراف کردند که عالی و بدون نقص انجام شده. که گاهی حتی در مورد جنگ های چریکی کتاب هم نوشت، اون چند بار در جنگ های چریکی زخمی هم شد و در نهایت فیدل بهش تاکید کرد که تو فرمانده هستی و باید فرماندهی کنی، نه اینکه خودت صف اول مبارزه باشی. جکوارا واقعا به کاری که انجام می داد ایمان راسخ داشت و نمی توانست صدای مظلوم و بشنوه و ساکت بشینه، او می گفت: اگر تو در برابر هر بی عدالتی از خشم به لرزه میفتی. بدون که یکی از رفیقان من هستی. توجه داشته باشید که الچه می تونست یه پزشک ثروتمند آرژانتینی در طبقه مرفه باشه. ولی انتخاب اون چیز دیگه ای بود، اون می گفت، من همیشه در کنار مردم عادی می ایستم و برای گرفتن حقشون می جنگم. کهگوارا روز به روز محبوبتر و معروفتر میشد، تاکتیک های جنگی و شجاعتش زبان زد خاص و عام شده بود.

پیروزی و انقلاب چکوارا و یارانش

در جریان مبارزاتش با یکی از هم رزماش آشنا شد و مدتی بعدم باش ازدواج کرد. مبارزات چکوارا و یارانش همچنان ادامه داشت، اونا روستا به روستا و شهر به شهر تصرف کردند و پیش رفتند تا در نهایت در شب نو سال ۱۹۵۹، رادیو شورشی اعلام کرد که هنگ گوارا سانتا کلارا را و پیروزمندانه تصرف کرد. درسته که پایتخت کوبا هاونا بود، اما سانتا کلارا نقطه اتصال مرکز کشور به جنوب بود. و فتح این شهر در عمل به معنی فتح کوبا بود فردا اون روز، ژنرال باتیستا از کوبا فرار کرد و فیدل کاسرو و چکوارو و یارانشون پیروز جنگ بودن و نظام کنونی کوبا رو تشکیل دادن. زمان پیروزی نهایی از هشتاد و دو نفر اصلی جنبش بیست و شش ژانویه که با یک قایق سوراک از مکزیک به سمت کوبا اومده بودن فقط دوازده نفرشون زنده موندن. (مذکر) (خنده) ما یاد گرفتیم که تو را بخواهم. از اون ارتفاعي تاريخي که خورشيد شجاعت تو بود او را می توان کرد که مرگ در اینجا باقی بماند. #آرا پرسه دار و پرنده دار و پرنده دار موزیک ویدیویی خوب است که من باد را می بندم ، کنسول های بهار. تا پرچم را با نور خورشید پرتاب کنم.

اندریزا، اینجا، در چارا باقی می ماند، در آن جا به عقب می رود. بَرَنْسِيَا، بَدْتُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْهُوْ بیخیال. بعد از پیروزی انقلاب، به گفته منتقدها، دوران تاریک چکواره شروع شد. اون پست های مختلف مثل رئیس بانک مرکزی و سفیر و وزیر صنعت رو گرفت و در سیاست خارجی کوبا هم نقش اساسی اما نشان داد که اصلا مرد حکومت کردن نیست و در اغلب منصب حکومتی هم اصلا موفق نبود. یکی از منصبی که در اختیار داشت، مسئولیت دادگاه تجدید نظر زندان لاکابانا بود. شواهد نشون میده، چکوارا دستور اعدام صدها تن از زندانیان رو صادر کرد و هیچکسی هم تبعیه نکرد. خودش هم در دفتر خاطراتش، که تمام عمر کنارش بود، نوشته که چطوری چندین نفر رو کشته، البته در سخنرانی ساز و ملتم از اعدام هایی که انجام داده بود دفاع کرد و آنها را برای انقلاب لازم دانست. چکوارا همچنین اردوگاه های کار اجباری را برای همجنسگرهها و ضد انقلابی ها راه انداخت. مخالفانش میگن، اون برای بعد از انقلاب هیچ برنامه ای نداشت.

عکس نادر چگوارا: نماد قرن بیستم

بیچاره مردم کوبا، انگار در سرنوشتشون بدبختی و زندگی زیر یغ دیکتاتور حک شده. ژنرال باتیستای دیکتاتور رفت و جاش رو فیدل کاسرو دیکتاتور گرفت کارنامه چکوارا در دوره ای که قدرت را در اختیار داشت کارنامه سیاهیه که به تمام وجههای مثبتی که داره سایه انداخته این همه مبارزه و کشتن و کشته دادن برای بدست آوردن قدرت که تهش با زور و دیکتاتوری همراه بشه چه فایده ای داره؟ چه فرقی ما قبل کرد؟ چگوارا خودش هم میدونست که مرد دولت نیست و فقط مرد میدان جنگه.چگوارا سخنرانی معروفیم تو سازمان. دولت انجام داد و اونجا به شدت به آمریکا و امپریالیسم حمله کرد. اون گفت امپلیارست قصد داره چنین جلساتی رو به مسابقات حرفی بی پایان و بی نتیجه تبدیل کنه. به جای حل مشکلات و معضلات جهانی فقط حرف زده میشه نباید بذاریم اینطوری باشه، امپریالیسم به ویژه امپریالیسم آمریکا در تلاشه که به جهان القا کنه که همزیستی فقط حق قدرت های بزرگ جهانی است. چگوار اضافه کرد که ما اعتقاد داریم لازم است دیگه همه کشورها مورد احترام قرار بگیره و دستان مسلح امپریالیسم از اون کشورها کوتاه بشه. که مبارزه با امپریالیسم، استعمار گرایی. و نیوکولونیالیسم. وطن یا مرگ؟ (تشویق تماشاگران) خب، اینم از این، در ادامه داستان، یه ماجرا جالب رو براتون تعریف میکنیم.

زمانی که چکوار وزیر صنایع بود، برای شرکت تو یه مراسم گرامی داشتی، رفت به هاوانا و یه مدت کوتاهی تو این مراسم. اونجا عکاس مخصوص کاسترو یعنی آقای آلبرتو کوردا از فاصله حدود نه متری یک عکس از چکواره گرفت، این عکس پورتره نبود. به جز چهره چکوارام، شاخ و برگ درخت نخل اطرافش و بخشی از چهره یه شخص دیگه هم در کنارش دیده میشد. این آقای عکاس، آقای کوردا، عکس رو برای یه مجله فرستاد ولی عکس چاپ نشد. آقای عکاسم اطراف عکس رو برید و عکس رو زد به دیوار اتاقش. این عکس در سال هزار و نهصد و شصت گرفته شد. بیست و شش سال بعد پسر خونده عکاس آقای کوردرا که اونم عکاس بود پیشنهاد داد که نسخه هایی از این عکس را دوباره چاپ کنند، و اینطوری بود که آروم آروم این عکس به ظاهر پورتره ای. زیبا و جذاب در سراسر دنیا پخش شد و به تایید بسیاری شد نماد قرن بیستم. همون عکسی که همه ما با شنیدن اسم چگوار به ذهنمون میاد.

مبارزه چکوارا در جهان

همون پورترای معروف، خب، داستان چکوارا رو ادامه بدیم. همانطور که گفتیم چکوارا خودشم میدونست که مرد سیاست نیست، برای همینم بعد از شش سال خدمت در کوبا، اون از تمام پست های. یک دولت استعفا داد و کوبا را برای ادامه مبارزه بر ضد امپریالیسم در کشورهای دیگر آمریکای جنوبی ترک کرد. وقتی از کوبا رفت، هیچکس نمیدونست اون کجا میره. چکوا رو رفت و هرگز برنگشت. فشار مطبوعات و مردم برای اطلاع از وضعیت چکوارا به اندازه زیادی بود، که فیدل کاسرو مجبور شد در تلویزیون متن آخرین. نامه یا همون استعفا نامه چکوارا رو بخونه. اون در نامه استعفاش به کاسرو نوشته بود: ملل دیگر جهان بازی نه چندان مهم مرا طلب میکنند اکنون زمان عظیمت فرا رسیده. یا تو میاد چکوا رو در جایی گفته بود که یه انقلابی واقعی جایی خدمت میکنه که بهش احتیاج دارن؟ حالا دیگه اون فکر میکرد که کوبا احتیاجی بهش نداره.

چکوارا، این بار صدای استبداد را از کنگو در غرب آفریقا شنید و رفت به آنجا. جمال عبدالناصر رئیس جمهور مصر که دوست چک بارام بود سعی کرد اونو از تصمیمش منع کنه. ولی دیگه دیر شده بود، چکوارا میخواست انقلاب کوبا رو صادر کنه و از جنگجویان محلی هم برای مبارزاتش کمک میگرفت. ولی اون در کنگو موفق نبود. دلیل اصلی عدم موفقیتش هم این بود که با وجود اینکه سعی کرده بود حضور و فعالیتش در کنگو مخفی بمونه، ولی اسپمان سیاه از موقعیت مکانی و فعالیت هاش اطلاع داشت آمریکا این اطلاعات را هم از یک کشتی که مجهز به سیستم پست شنیداری بود و تو اقیانوس هند شناور بود. دریافت میکرد و بعدشم اطلاعاتش رو تحویل مقامات کنگو میداد. به همین دلیل، چکواره تصمیم گرفت بره به سمت بولیوی. پس چکوا را تغییر چهره داد و به عنوان یک تاجر اروگوئی که مثلا برای آمریکا کار میکنه و البته با اسم مسلم سوار رامون با یه پرواز خودشو رسون به بولیوی. فقط سه روز بعد، چکوارا در جنوب بولوی در حال تشکیل ارتش چریکی خودش بود.

داستان زندگی و مرگ چکوارا

آمریکا سه ماه بعد از ورود چکوارا یه تیم رو برای آموزش ارتش بولیوی اعزام کرد به این کشور. از اونور هم چکوارا در بولیوی کارش رو ادامه داد و سیصد و چهل و یک روز مشغول آموزش گروه های تریکی و حمله که به پادگان های نظامی بود. تا اینکه در نزدیکی دهکده کوچکی نزدیک کوه های اند به همراه چند نفر از یارانش به محاصره رهبر ارتش بولیوی که به وسیله ماموران سیاه و افسران آمریکایی همراهی میشدند در آمد و چگوارا دستگیر شد، جالب و عجیب اینکه، دهقان های روستایی اونو لو داده بودن. همون کسایی که چکوارا بخاطر گرفتن حقشون داشت میجنگید؟ یا تو میاد که اون پیرمرد سالها پیش به چکوارا چی گفته بود؟ گفته بود و مردم تو را قربانی می کنند. و سرانجام، چکوارا در نهم اکتبر سال ۱۹۶۷ در سن سی و نه سالگی در برابر جوخه آتش اش تیر بارون شد، به قول خودش به دنیا نیامده بود که در سنین پیری بمیره. او می گفت در جریان انقلاب یا باید پیروز بشی و یا باید بمیری. پس شکوارا در کوبا پیروز شد و در بولیوی مرد آخرین کلماتی که در زمان مرگ از زبان چکوارا شنیده می شد این بود. شلیک کنید، شما فقط یک چگوارا رو میکشید. و به راستی هم چنین شد، چگوارا الهام بخش انقلابیون زیادی در تمام دنیا شد.

بعد از تیر بارون چکوارا، دولت بولیوی مجبور شد جنازه اونو با هلیکوپتر به محل نامعلومی ببره و به شکل مخفیانه ی دفعه سی سال بعد و در سال ۱۹۹۷ یکی از افسران بولیوی که در دفن چگوارا و یارانش نقش داشت، در بستر مرگ محل دفن چگوارا با نشون هایی که این افسر داد، جنازه چکوارا را پیدا کردند و بعد از سی سال آوردنش به کوبا و این بار با مراسم بزرگی تشییع کردن، صدها هزار نفر از مردم کوبا در تشییع جنازه شرکت کردند و بهش ادای احترام کردند. چگوارا همونطور که دوستاش زندگی کرد، برای هدفش جنگید و همونطور که دوست داشت مرد. این داستان رو با شعر زیبایی از مارکز در سوگ چکوا را به پایان می رسونیم و مرد افتاده بود. یکی آواز داد دل آور برخیز، و مرد همچنان افتاده بود، دو تن آواز دادن دل آور برخیز. و مرد همچنان افتاده بود، ده ها تن و صدها تن و هزاران تن خروش برآوردن دلاور برخیز. و مرد همچنان افتاده بود. تمامی آن سرزمینیان گرد آمده، اشک ریزان، خروش برآوردن، دلآور، برخیز، و مرد پای خواست، نخستین کس را بوسه ای داد و گام در راه نهاد. پیدا کنینش دوباره بگو دوباره بمیرم گفت یاره در حال باپیری که به دست آوردی هی هی، سیرا ماسرا، سیرا ماسرا تنها زخمی پیدا کن مردی را که بخواد چی گوارا؟ هیداوکو نیدهای شو بار به قول دوباره نمیرم، باید دستم را بگیرم پیدامونیدای استوبور و ایسی و آماسی . ایرا، ایرا، رماسترای تانها، ربی پیدا کن بیخیال موسيقي موسيقي هی هی موزیک ویدیویی (مذکر) هی هی هی هی (خنده تماشاگران) هی هی موزیک ویدیویی (مذکر) (مذکر) .مذکر